وقتی به روز تولدم نزدیک میشوم دیگر خوشحال نیستم.
رقص برگها دیگر برایم معنا ندارد. چرا دیر به دیر
به خوابهاین پا میگذاری؟
من نگرانیهایم را با رویای با تو بودن رنگ میزنم.
آیا میدانی که اندوه نبودنت با خیال آمدنت در
رویاهایم غزل غزل ترانه میشود.
بابای من! خوب من!
من هرگز نمی توانم نبودنت را باور کنم. همیشه با تو حرف میزنم .
از پیشم رفتی و من جان دادن گلهای نرگس ره دیدم.
بابای خوبم باز هم مثل گذشته آغوش گرمت را
برایم باز کن. گل بوسهای بر پیشانیم بنشان که مدتهاست بدون جای بوسهات یخ زده است.
بابای مهربانم تولدم باز نزدیک است.هدیهات را همراه عطر یاس و نسترن برایم بیاود. خودت را بیاور.
دستانم را بگیر و همین یک امشب تا صبح بگذار سر بر زانوی پر مهرت بگذارم و تا خود سپیده دم
که وقت آسمانی شدنت میشود با تو از روزهایی بگویم که بیتو گذشت .
از بوی خاکهای باران خورده، از چشم انتظاری
و از یادت که لحظه لحظه دلتنگیهایم را پر کرده است.
بابا!.. خیلی به من سر بزن. نگذار چینی کوچک دلم درر دوریت ترک بردارد.
بابا دلتنگ توام و منتظر آمدنت
به دنیای رویاهایم!!!
#دانا
💌=> به نام خدا، به یاد خدا، برای خدا
«ن وَالْقَلْمِ وَ ما يَسْطُرُون: به قلم سوگند و به آنچه با قلم مىنويسد».
آن اندازه مهم بود که به نامش قسم خوردند.🤓✏️
💡• نخستین دوره داستاننویسی مجموعه جنت امکان آموختن شما را با پایینترین هزینهی ممکن برای بانوان توانگر ایجاد کرده تا شاهد رشد و پیشرفتتان باشیم.😎👌🏻
👩🏫|| برگزاری این دوره با خانم بختیاری، استادی مقبول صورت میگیرد.
💷~| با پرداخت هر ماه تنها ۴۵ هزارتومان.
💎~| ظرفیت بسیار محدود است.
📚×| افرادی دوست دارند که داستانی، شعری، یا حتی کتابی بنویسند، ولی هیچوقت این کار را نمیکنند.
چرا؟
آنها از آغاز کردن میترسند!
🔴+| هیچوقت برای شروع دیر نیست.پس حالا که این فرصت فراهم شده زود اقدام کن که زمان داره از دست میره.😱⏳👇🏻
📍=| اگر علاقهمند به شرکت هستید به آیدی زیر پیام دهید.
💭⇨ @Janat_writer_admin
🌿💚| کسانی که به دلیل شرایط اقتصادی نمیتوانند در دوره شرکت کنند به آیدی زیر پیام دهند.
💭⇨ @the_writer
📚|| لینک اصلی جنت
💭⇨ @Janat_writer
رستم بعد از خبطی که کرد. به سوی اسفندیار خیر ندیده شتافت.
رستم فریاد زد ای دلال، ای مزدور، ای اجنبی: مشتی دلار آماده کردهبودم تا به جایش برایم نوشدارو بفرستی پیش از غلطی که کردم... آمدهام تا با این گرز دو نصفت کنم
اسفندیار که دید هوا بسیار پس است، حتی یک لنگهکفش برای دفاع از خود ندارد سر به ننه من غریبم، گذاشت: چرا زر مفت میزنی؟
اگر در آن گوشی لامصبت شاد را نصب کردهبودی، درس و مشق بچهات را چک میکردی میفهمیدی سهراب دارد یا با سیاوش چت میکند یا دارد کال آف دیوتی بازی میکند.
رودابه که مدرک دکترایش را هم گرفته دارد به جای او مشقهایش را مینویسد.
اگر همش دنبال سرک کشیدن در زندگی اکوان دیو یا هفت خان مردم نبودی یک تماس تصویری با سهراب میگرفتی یا تماس صوتی داشتی صدایش را میشنیدی، هنوز سیکسبک پسرا سرجاش بود.
حالت نیکو بود و من گیر تو غول بیابونی نمیافتادم.
برای اثبات صداقتم اگر تخصیر من است من را بکش.
رستم که سریالهای کرهای را از همهٔ شبکههای سیما دیدهبود مخصوصاً کاکتوس سرسبدشان جومونگ.
چون این سخنان بشنود، جامهٔ رزم از تن بدرید
نعرهای زد و با گرزی که فردوسی مسلّحش کردهبود، بر کلهٔ اسفندیار بکوفت .
شاه بخت برگشته که جو گیر شدهبود کف عمارتش به صورت خرد و خاکشیر جمع آوری شد.
نتیجه اخلاقی: الهی این شاد بیفتد دست رستم دستان تا ور بیفتد.
#دانا
#طنز
#گشتی_در_شاهنامه
وقتی دید پسرجوان همچنان تو جواب دادن مردد است خودش سکوت مابینشان را شکست :
_تو کی هستی؟ تو همون اول منو میشناختی. نه امام زادهای نه غیبگو..
پسر همانطور که سرش پایین بود یک دستش را
مابین گوش و گونهاش گذاشت و دست دیگرش را در جیب شلوار خاکی رنگش گذاشته بود با صدایی گرفته
گفت: اسمم مهزیاره...راستش...امان دایی منه میدونست امروز میایی بیمارستان صبح زنگ زد و ازم خواست برم دنبالش و با هم بیاییم ..همین که رسیدیم
دیدیمت با وضع پریشون بیرون اومدی...
_داداش مهزی نمیایی تو ..
_باشه خانم گل الان میاییم
دخترک همانجا ایستاده و منتظر بود. مجید میبایست
صبر میکرد.
مهزیار از صندوق عقب ماشین دو تا کیسه پلاستیکی
سفید مات نسبتا بزرگ بیرون آورد یکی را به دست
مجید داد در صندوق عقبرماشین را بست.
هر دوی آنها برق شادی را در چشمان دختر کوچولو
دیدند.
مجید هنوز برایش همه چیز مبهم بود. برای کم کردن
از سوز درونش بدون هیچ سوال دیگری دنبال مهزیار راه افتاد. نسیم جلوتر از آنها با حالی که از خوشحالی بالا و پایین میپرید وارد خانه شدند.
موزائیکها در جای جای حیاط شکسته و از جایشان
در آمده بودند. دیوارهای داخل وضعشان بدتر از بیرون بود. در و دو پنجره کوچک که ته مانده رنگ خاکستری
رویشان منظره بیرونی را دلگیر نشان میداد.
سه پله سیمانی ترک خورده را بالا رفتند. نسیم در
راهرو باریکی را برایشان باز نگه داشته بود.
کفشهایشان را در آوردند.نامنظم پشت در گذاشتند
نسیم کفشهای مهزیار را برداشت و گوشهای کنار هم
گذاشت.
رو کرد به مجید چینی به ابرویش داد و گفت: تو هیچکیت رو دشمنا نفرستادن پیش خدا خودت کفشهات رو از جلوی در بذار کنار.
قلب مجید از این حرف بچگانه آن دختر کوچک بدرد آمد.
او خودش یک بیگناه را به دست مرگ سپرده بود. حقیقتی که نمیتوانست از آن فرار کند.
خوب میدانم:
آخر یک روز خفه میشوم...!
از بس دردهایم را
نجویده قورت میدهم.!!!
از بس بغض هایم را
بی صدا در گلویی ناقص میکشم.!!!
از بس دردم را به جای همدرد
به کودک درونم میگویم.!!!
هرچند موهایش را از غصه سفید
کرده ام.
آخرش که یک روز نقاب خندان صورتم
می افتد!!!
اما تا میتوانم تنها میمانم تا همه پیش
خودشان فکر کنند چقدر محکمم.
یادم میآید که گوشم جایی شنید؛ یک داستان از
زبان گُردآفرید دختر گژدهم. معنیش را از روح پر
فتوح فردوسی بپرسید.
وقتی خورشید در آسمان بالا آمد، زاغ سیاه_خاک
تو سرش_پر کشید.
رستم رفت به سوی آینه، بعد از اینکه لباس رزمش
را پوشید. دو دوری دور خود چرخید و خود را دید
زد و گفت: چقد خوشگل شدم.
از جا پرید در آینه عکس خود را بوسید و خود را برای خود لوس کرد.
سبیل خودش را چند بار برس کشید. با اسپری دوش
گرفت.
این یل نامدار چهارپایهای را نزدیک رخش گذاشت
سوارش شد و بعد ویراژ داد. به هوای بازیهای
سوارکاری المپیک(درِساژ) جولان داد.
از آن طرف بشنوید حال سهراب یل که در خوشگلی ضربالمثل بود.
سهراب تیشرت پلوخوریش را با لباس رزم عوض کرد
روی زلفهای فشنش ژل مالید و تیر مژگانش را ریمل کشید. دو ساعت جلو آینه ایستاد و به موهای زیبایش حالت داد.
گفت امروز شانس با من است.سپس با یک آژانس به سوی میدان جنگ رفت.
رستم و سهراب با ناز، ادا و ایش و ویش به میدان رسیدند. خرامان دو یل پیش هم آمدند و با غمزه
مشغول کل کل شدند.
سهراب یل اینچنین گفت:ای خرفت الان مرگ خِرِت
رو میچسبه. اگه حرف بیادبی بزنی از وسط دو
نصفت میکنم!.
تهمتن قرمز شد. جلو رفت و مشتی بر دماغ حریفش زد
دماغ آن بدبخت کمی پَخ شد.
سهراب جیغ زد: کجایی ننه؟مردم! بیا این هیولا منو میزنه! برو گمشو ایکبیری بیکلاس. ایران و توران
همش مال ماس!
در همین حیص و بیص نبرد دوباره رستم حمله کرد
موهای سهراب را کشیدبعد یک لگد زد روی ساق پای
جوان که اشک از دو چشمش روان شد.
سُهی چون از رُسی ضربه خورد بگفت:تو رستمی یا پائولو روسی؟!(فوتبالیست ایتالیایی)
سهراب یل جلو رفت و لُپ همچون هلوی رستم را
نیشگون گرفت که حسابی دردش آمد.
رستم با هول و ولا : عجب ناقلایی هستی شیطون بلا!!
ناگهان خم شد و لنگ کفشش را در آورد و بر ملاج سهراب کوفت.
آن پسر ضربه مغزی شد و ولو شد روی خاک.
بگفت:نشونت میدم ای ادم خشن! الهی تو چشات خاک و شن بره
از این بچه محلها یکی خبر برای رستم از اینجا خبر ببرد که سهرابت را آش و لاش کردند.
رستم که این را شنید یهو جیغ کشید و یقه هفت میراهنش را درید. لپش را چنگ زد که:رستم منم!
الهی خدا گردنم رو بشکنه!!!
بگفتا: بابایی! منم پسرت! چرا چشای کورت رو وا نکردی؟! دیگه با تو قهرم ...تو خیلی بدی! اگه به مامانیم نگفتم یه آشی برات نپختم!!!
بهز،رستم جیغ زد از این کار بد: ایشالا خواوند مرگم بده
اِوا خاک عالم...تو هستی بابا؟! بمیرم الهی..نگفتی،چرا؟
شبیه لیوانکلیف(بازیگر فیلمهای وسترن) دستمال کاغذی از کیفش بیرون آورد. آن را باز کرد، سپس از
دل و جان یک فین نمود.
از فین فین رستم در آن دشت پهن زمین و زمان پر از گرد و خاک شد.
اینچنین "وی جی" در آغوش،پدر جانش در رفت.
#دانا
#طنز
خسته ام
خسته ام خیلی خسته …
از دوست داشتن آمده ام !
و اگر تمام عمر استراحت کنم و همه ی آرامبخش های دنیا را ببلعم خوب نمیشوم …
خسته ام، خیلی خسته
از جنگ آمده ام !
من مدت ها برای دوست داشته شدن جنگیدم
زنده برگشتم اما… با مین های خنثی نشده در اطرافم
با نارنجک های از ضامن جدا شده در دستانم
و گلوله های باقی مانده در تنفگم
زنده برگشتم اما…پر از خاطره!
از غافلگیر شدن میترسم…
از لحظه های تنهایی
از مین هایی که قرار است زیر پایم بترکند
وخاطره هایی که در مغزم …
#فرشته_رضایی
یک شاخه گل چه کارها که با یک زن نمیکند
یک شاخه گل زورش خیلی زیاد است
تمام زخم های زنها را خوب میکند
تمام غصه هایش را پاک میکند
عطر گل تمام وجودش را میگیرد
خستگی هایش را میبرد
یک شاخه گل آنقدر زورش زیاد است که تمام زن ها در مقابلش کم می آورند
فقط گل را از دست چه کسی بگیرند
این مهم است
.
سامان_رضایی
مواظب زبان خودمان و قلب عزيزانمان باشیم
❶ فقط زماني با هم صحبت كنيم كه هر دوتامون از شدت عصبانيتمون كاسته شده باشه ...
اينكه فكر مي كنيم هر زمان عصباني بوديم همان موقع بايد مشكلمون رو حل كنيم يك غلط رابج هست
آرام بودن باعث مي شود كه با شدت و
حق به جانب وارد گفتگو نشويم.
❷ به جاي گله و كنايه زدن ، انتقاد كنيم و منتظر بمانيم كه پاسخ طرف مقابل را هم بشنويم شايد دلايل موجهي داشته باشد و مشكل ما ناشي از يك سو تفاهم باشد.
❸ با ياد آوري اينكه شخصي كه طرف گفتگوي من است ، عزيز من هست و در نهايت به خاطر حسن هاي ديگرش دوستش دارم با انزجار و زبان بدن منفي با او صحبت نكنيم.
❹ به جاي اينكه دنبال برنده يا بازنده باشيم به دنبال اقدام موثر براي حل مسئله باشيم و غرق جزئيات مسئله نشويم.
❺ قبل از بيان هر جمله كمي فكر كنيم كه هدف من از بيان آن چيست.
بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن، عادت کم حوصله هاست
همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پرزدن چلچله هاست
بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مساله ی دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه ی مساله هاست
#فاضل_نظری
خدا گر از بهشت خویش جایی داشت زیبا تر
نثار مقدمت می کرد ای گلواژه ی مادر
اگر عالم شود ترسیمی از دست خدا، بانو!
برای زینت دستش تو را آورده انگشتر
سرشتت را خدا با عشق زد در باده ی رحمت
از آن پس خلق شد مادر پس از آن خلق شد دلبر
غزل ها خواستند آیینه ی دریادلی باشند
ندیدند از تو ای زیباترین تصویر، والاتر
پیمبر نه پیمبر پروری را کرد تقدیمت
که دارد اینچنین قدرت؟! که دیده اینچنین گوهر؟!
اگر عنوان مادر خلق شد باید از این عنوان
شود دخت نبوت مادر اولاد پیغمبر
مرا در دستهای در قنوت و بین لبهایت
به دست حق تعالی می دهی با دیدگانی تر
چو بابا طاهر عریان مرکب گیرم از خونم
قلم بتراشم از دستم دلم را می کنم دفتر
به تعداد نفس هایم فقط یک جمله بنویسم
فقط مادر فقط مادر فقط مادر فقط مادر
شاعر #م_الحمدالله
_مگر تو نگفتی میری دیدن همکلاسیت؟ از کی تا حالا دروغ گفتن رو اون هم به من، ماردت رو یاد گرفتی؟ غصه برادرت کم بود! تو رو کجای دلم بذارم؟
فرصت حرف زدن به دخترش نمیداد. سختیهای این روزها که در دل انباشته بود از راه چشمها و حنجرهاش
بیرون میریخت.
دلداری مینا و بهزاد هم آرامش نمیکرد. با اشاره چشم و ابروی آن دو مدینادفهمید که آرام کردن مادر کار خودش است.
تا آن روز مادرش را باداین حال ندیده بود.با تردید بلند
شد. جلو آمد دستانش را دور شانههای مادر حلقه کرد و اد را در آغوش گرفت.
حلیمه سر بر شانه کوچکترین دخترش یک دل سیر گریه کرد.
آخرین باری که اینطور گریه کرده بود زمان مرگ همسرش بود.
_قربونت برم مامان خوشگلم ببخش منو...اشتباه کردم
نگفتم دیدن کی میرم...
لحن پر از بغض و پشیمانی مدینا اشک حلیمه را بند آورد. تحمل غم بچههایش را نداشت. طبق عهدت همیشگی صورت خیسش را با گدشه روسری بلندش
پاک کرد. آهی کشید و بعد از کمی مکث با صدای تو دماغی ناشی از گریه پرسید: چه خبر؟ داداشت رو دیدی؟ فرزانه چطور بود؟ پدر و مادرش هم بودن؟
بهزاد که هنوز حوله نمدار را روی موهای چسبناکش
گذاشته بود نتوانست مثل دختر عموهایش خوددار
باشد. بلند خندید.
هنوز خلق و خوی حلیمه که در اوج ناراحتی کنجکاویش را فراموش نمیکرد، برایش جا نیفتاده بود.
سه جفت چشم هر کدام با یک معنی متفاوت نگاهش کردند.
حلیمه و مینا عاقل اندر سفیه؛ مدینا هم خط و نشان
کشان.
بهزاد که از خنده بیموقعش خجالت کشیده بود برای فرار از نگاههای روبرویش مدینا را وسط انداخت:جواب
زن عمو رو بده. بیمارستان ها...!
موفق حواس چشمها را پرت کند. دانستن علت پریشانی و ترس مدینا دلیل اصلیش بود.
مدینا با یادآوری آنچه دیده و شنیده بود چشمانش پر از دلهره شد.
باران برای من و تو می بارد
برای من و تویی که
سال هاست پشت پنجره های اتاقمان
چیزی شبیه به عشق را گم کرده ایم
برای من و تویی که
سال هاست سکوتمان را
با تیک تاک عقربه های ساعت
فریاد زده ایم
محمد شیرین زاده
نشستیم و قسم خوردیم رو در رو به جانِ هم!
اگــرچــه زهــر می ریزیــم تــــوی استکانِ هم!
همه با یک زبانِ مشترک از درد می نالیم
ولی فرسنگ ها دوریم از لحن و زبانِ هم
هــوای شــام آخــــر دارم و بدجـور دلتنگم
که گَردِ درد می پاشند مردُم روی نانِ هم!
بلاتکلیف، پای تخته، فکر زنگِ بی تفریح
فقط پاپــوش می دوزیم بر پای زیانِ هم!
قلم موهای خیس از خون به جای رنگِ روغن را
چــه آسان می کشیم این روزها بر آسمانِ هم
چـه قانــونِ عجیبـــی دارد این جنگِ اساطیری
که شاد از مرگِ سهرابیم بینِ هفت خوانِ هم
برادر خوانده ایم و دستِ هم را خوانده ایم انگار!
کــه گاهـی می دهیم از دور، دندانی نشانِ هم
سگِ ولگرد هـــم گاهــی -بلانسبت- شَرَف دارد
به ما که چشم می دوزیم سوی استخوان هم!
گرفته شهر رنگِ گورهای دسته جمعی را
چنـــان ارواح ، در حالِ عبوریم از میانِ هم!
امید صباغ نو