📘داستانهایبحارالانوار
بر خویشتن بدی نکن!
🔹شخصی به اباذر نوشت:
به من چیزی از علم بیاموز!
اباذر در جواب گفت:
دامنه علم گسترده تر است ولی اگر میتوانی بدی نکن بر کسی که دوستش میداری.
🔹مرد گفت:
این چه سخنی است که میفرمایی آیا تاکنون دیده اید کسی در حق محبوبش بدی کند؟
اباذر پاسخ داد:
آری! جانت برای تو از همه چیز محبوب تر است. هنگامی که گناه میکنی بر خویشتن بدی کرده ای.
📚 بحارالانوار، ج ۲۲، ص ۴۰۲
✾📚 @Dastan 📚✾
🔴 جوان پرهیزگار و بیدار
مردی از انصار می گوید : روز بسیار گرمی همراه رسول خدا صلی الله علیه و آله در سایه درختی قرار داشتیم ، مردی آمد و پیراهن از بدن خارج کرد ، و شروع کرد روی ریگهای داغ غلطیدن . گاهی پشت و گاهی شکم ، و گاهی صورت بر آن ریگها می گذاشت و می گفت : ای نفس ! حرارت این ریگها را بچش که عذابی که نزد خداست از آنچه من به تو می چشانم عظیم تر است .
رسول خدا صلی الله علیه و آله این منظره را تماشا می کرد ، وقتی کار آن جوان تمام شد و لباس پوشید ، و رو به ما کرد که برود ، نبی اسلام با دست به جانب او اشاره فرمودند و از او خواستند که نزد حضرت بیاید ، وقتی نزدیک حضرت رسید به او فرمودند : ای بنده خدا ! کاری از تو دیدم که از کسی ندیدم ، علت این برنامه چیست ؟ عرضه داشت : خوف از خدا ، من با نفس خود این معامله را دارم تا از طغیان و شهوت حرام در امان بماند !
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند : از خدا ترسانی و حق ترس را رعایت کرده ای ، خداوند به وجود تو به اهل آسمانها مباهات می نماید ، سپس به اصحابش فرمودند : ای حاضرین ! نزدیک این دوستتان بیایید تا برای شما دعا کند ، همه نزدیک آمدند و او بدین صورت دعا کرد :
اَللّٰهُمَّ اجْمَعْ امْرَنا عَلَی الْهُدیٰ وَ اجْعَلِ التَّقْویٰ زادَنا وَ الْجَنَّهَ مَآبَنا .
خداوندا ! برنامه زندگی ما را بر هدایت متمرکز کن ، تقوا را زاد ما و بهشت را بازگشتگاه ما قرار بده
امالی صدوق : 340 ، المجلس الرابع و الخمسون ، حدیث 26 ؛ بحار الأنوار : 67 / 378 ، باب 59 ، حدیث 23
مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریان
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆عقابی که نتوانست پرواز کند
🍃مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شد . در تمام زندگیش ، او همان کارهایی را انجام داد که مرغ ها می کردند ؛ برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار ، کمی در هوا پرواز می کرد.
سال ها گذشت و عقاب خیلی پیر شد.
🍃روزی پرنده باعظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید . او با شکوه تمام ، با یک حرکت جزئی بالهای طلاییش برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد.
🍃عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید : « این کیست ؟»
🍃همسایه اش پاسخ داد: « این یک عقاب است. سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم.»
👈عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد. زیرا فکر می کرد یک مرغ است.
✾📚 @Dastan 📚✾
حکايتي از مقدس اردبيلي
مير فيض الله تفرشي ، که از شاگردان مرحوم مقدس اردبيلي بود، براي انجام کاري شبانه از خانه بيرون مي رود. هنوز به در خانه مقدس اردبيلي نرسيده بود که مقدس از خانه بيرون آمد و متوجه روضه ي مقدسه علويه (ع)شد. حس کنجکاوي مير فضل الله او را به دنبال مقدس کشاند. نيمه شب بود و آسمان روشن از مهتاب، لطف ديگري داشت. کوچه هاي نجف خلوت و خالي بودند، سکوت سنگيني بر گرده شهر سايه انداخته بود. گاه سکوت نشسته را صداي گريه ي کودکي يا ناله ي مرغي مي شکست.
مقدس آهسته قدم بر مي داشت. سايه قامت رشيدش به روي ديوارهاي گلي مي افتاد و همراه او حرکت مي کرد. مير فيض الله دنبال مقدس راه افتاده بود و در تعقيب او سر از پا نمي شناخت. در پشت نخل ها و ديوارها پنهان مي شد تا اگر مقدس نگاهي به عقب انداخت او را نبيند. هميشه آرزو کرده بود که شبي شاهد خلوت او با خدايش باشد و آن شب که به پندار خود، چنين فرصتي دست داده بود چقدر خوشحال بود. دلش در انتظار مشاهده ي وصال عارفانه استادش لحظه اي از تپش نمي ايستاد.
مقدس تا به صحن حرم رسيد، درها گشوده شد. درکنار ضريح ايستاد و سلام کرد، صداي جواب زمزمه وار به گوش مير فيض الله رسيد و او گوش تيز کرد که ديگر چه خواهد گذشت و مقدس چه خواهد گفت و چه جوابي خواهد شنيد. اما مقدس تنها دست به ضريح مقدس برد و صورت بدانجا گذاشت و آرام چيزهايي زمزمه کرد و لحظاتي بيرون آمد وبه سوي مسجد کوفه رهسپار شد.
مير فيض الله باز از پي او راه افتاد و او را مشاهده کرد که داخل مسجد شد و به طرف محراب رفت . مير فيض الله از لاي در مسجد، چشم به طرف محراب دوخت. توي محراب کسي رو به قبله نشسته بود. مقدس نزديک شد و در کنار آن شخص زانوي ادب زد و خاضعانه شروع به سخن گفتن با او کرد. مير فيض الله از ديدن اين صحنه به تعجب و حيرت افتاد و با خود مي گفت:
اين کيست خدايا؟مگر داناتر از مولاي ما مقدس نيز کسي در اين شهر وجود دارد که مولاي ما خاضعانه در مقابل او زانو مي زند و از او سوال مي کند؟
قلبش تپيد و بدنش لرزيد . هنوز از تماشاي صحنه نگاه بر نگرفته بود که مقدس بلند شد و بيرون آمد . مير فيض الله به کناري رفت و پنهان شد و مخفيانه باز به تعقيب مقدس پرداخت . مقدس خوشحال و قبراق راه مي رفت . نزديک حرم مطهر رسيده بودند که مير فيض الله تنحنحي (سرفه اي )کرد و مقدس فورا سر به عقب گرداند:
- مير فيض اللهً ! اينجا چه کار مي کني؟
عرق شرم بر پيشاني مير فيض الله نشست و از خجالت سر به زير انداخت و خاموش شد. مقدس خودش را به او رساند و ملاطفت کرد ودوباره سوال فرمود:
- تو با من بودي اولاد پيغمبر؟!
- بلي !براي پرسيدن سوالي به طرف خانه شما راه افتاده بودم . وقتي به نزديکي هاي در رسيدم شما از خانه بيرون آمده بوديد نخواستم مزاحم بشوم . اما حس کنجکاوي مجبورم کرد که دنبال تو بيايم و ببينم کجا مي روي ؟
ملايمت و ملاطفت آخوند شرم و خجلت را از وجود فيض الله برگرفت و ميرفيض الله جرات کرد او را سوگند دهد که وي را خبر دهد از آنچه مشاهده کرده بود . مقدس قبول کرد و فرمود:
- مسئله اي از مسائل دين بر من مشکل شده بود، آمدم به خدمت حضرت اميرالمومنين(ع) و از آن حضرت پرسيدم. آن حضرت فرمود :« امروز امام زمان تو حضرت صاحب الامر (عج)در اين شهر است ، برو به مسجد کوفه از آن حضرت سوال کن.» پس رفتم به نزد محراب مسجد و آن مساله را از آن حضرت سوال نمودم و جواب شنيدم .
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#کاش_سرم_را_برایش_میدادم....
🌷در عملیات بدر، ترکشی به بدن عظیم زینعلی اصابت کرد، و روی زمین افتاد. خون زیادی از بدنش میرفت و دائم دست و پا میزد. رد خون عظیم به چالهای میرسید که انگار تمام خون بدنش آنجا جمع شده بود. به بالینش رفتم. نمیتوانست صحبت کند. نگاهش که به من افتاد، کلمات را به سختی سرهم کرد: "علی! خودتی؟" _"خودمم عظیم جان. کاری داری؟ حرف بزن." _"علی! خیلی خون از بدنم رفته. میبینی؟ باید برم."
🌷دلداریش میدادم که؛ _"کی گفته تو مىرى؟ باید بمونی." دستش را زد زیر خونهایی که داخل چاله جمع شده بود. نشانم داد و گفت: "این خون منه. همه را واسه امام حسین دادم...." بغض گلویش را میفشرد. غم بزرگی مانع حرفهایش بود. از فرط ناراحتی، فقط اشک میریخت!
🌷_"میدونی علی! دوست داشتم سرم را برایش بدهم، اما نشد. نمیدونم قبول میکنه یا نه؟" تازه فهمیدم چرا اینقدر ناراحت است . گفتم: "این چه حرفیه، معلومه که قبول میکنه." دوباره دستش را زد داخل چالهای که خونش در آن جمع شده بود و آورد بالا: _"نتونستم سرم رو برای حسین (علیه السلام) بدم...." این جمله را تکرار کرد و رفت....
🌹خاطره اى به ياد شهيد معزز عظيم زينعلى
راوى: رزمنده دلاور علی مالکی نژاد
✾📚 @Dastan 📚✾
🔴 آزادمردِ بی نیاز
شخصی به یکی از خلفا مراجعه و درخواست کرد تا در بارگاه او به کاری گمارده شود.
خلیفه از او پرسید: قرآن می دانی؟
او گفت: نمی دانم و نیاموخته ام.
خلیفه گفت: از به کار گماردن کسی که قرآن خواندن نیاموخته، معذوریم.
مرد بازگشت و به امید دست یافتن به مقام مورد علاقه خود، به آموختن قرآن پرداخت. مدتی گذشت تا این که از برکت خواندن و فهم قرآن به مقامی رسید که دیگر نه در دل آرزوی مقام و منصب داشت و نه تقاضای ملاقات و دیدار با خلیفه.
پس از چندی، خلیفه او را دید و پرسید: چه شده که دیگر سراغی از ما نمی گیری؟ آن آزاد مرد پاسخ داد: چون قرآن یاد گرفتم، چنان توانگر شدم که از خلق و از عمل بی نیاز گشتم. خلیفه پرسید: کدام آیه تو را این گونه بی نیاز کرد؟ مرد پاسخ داد: (من یتق الله یجعل له مخرجاً و یرزقه من حیث لا یحتسب).
هر که از خدا بترسد ، برای او راهی برای بيرون شدن قرار خواهد داد ، و از جايی که گمانش را ندارد روزی اش می دهد
به نقل از: مجله موعود جوان، سال چهارم، شماره26
✾📚 @Dastan 📚✾
📖تفسیر قرآن کریم با داستان📖
✳️ ویژگیهای مؤمن
🍃فَالَّذِينَ آمَنُوا بِهِ وَعَزَّرُوهُ وَنَصَرُوهُ وَاتَّبَعُوا النُّورَ الَّذِي أُنْزِلَ مَعَهُ ۙ أُولَٰئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ🍃(اعراف: ۱۵۷)
🍂پس كسانى كه به او ايمان آوردند و بزرگش داشتند و ياريش كردند و نورى را كه با او نازل شده است پيروى كردند، آنان همان رستگارانند.🍂
✅ تکریم و احترامِ پیامبر اعظم (ص)
✍ وقتی پیامبر صلی الله علیه وآله و مسلمانان مسجدالنبی صلی الله علیه وآله را میساختند، پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله فرمود: هر کسی خشتی بیاورد از اجری چنین و چنان برخوردار است.
هر یک از صحابه میرفتند و یک خشت میآوردند، امّا عمّار میرفت و دو خشت میآورد.
پیامبر صلی الله علیه وآله از او پرسید: چرا دو خشت با خود میآوری که تو را به رنج و زحمت اندازد؟
عمّار عرض کرد: یا رسول اللَّه! یکی را برای شما میآورم و یکی را برای خود، زیرا منزلت شما بیش از آن است که بخواهی خشت بیاوری و از طرفی من نمیخواهم از اجر آوردن خشت بیبهره بمانی از این رو یکی را به نیت شما و دیگری را برای خود میآورم.
پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله او را دعا کرد و فرمود: خداوند به تو جزای خیر دهد.
📚 قصههای تربیتی
✾📚 @Dastan 📚✾
🌿🌾🌿
🌼خوب حواستان را جمع كنيد!
✍مرحوم شیخ اسماعیل دولابی(ره): هرچه اطراف شما جمع می شود، مالك آن هستيد. مملوك چيزی نيستيد؛ آزاد و مختاريد. اين اختيار و عزّت را از دست ندهيد. اگر چهار مرتبه بگويی بيچارهام و عادت كنی، اوضاع خيلي بی ريخت می شود. كسی كه قوی بوده كمكم می بينی ضعيف شده است.
اينطور گفتن خيلی مدخليّت دارد. هميشه بگوييد الحمدلله، شكر خدا. بلكه بتوانی دلت را هم با زبانت همراه كنی. اگر پكر هستی دو مرتبه همراه با دلت بگو الحمدلله. آنوقت غمت را از بين می برد. قوّهات زياد می شود.
💥مبادا اگر تازه كسب را شروع كردهای بگويی بازار خراب است، وضع بد است. اين حال كسانی است كه هفتاد سال در اين دنيا خُرد شدهاند، حالا تو سه روز است كاسب شدهای، كسب خيلی سخت است؟ اين حرف را نگو كه عادت می كنی.
📚طوبای محبّت (مجالس حاج محمد اسماعیل دولابی) کتاب یک - مجلس دوم - صفحه ٣٨
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیه الله مجتهدی تهرانی
خاطره ای از استاد قرائتی
مدت : یک دقیقه
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆قاضى خيانتكار
🌟عبد الله مستوفى در كتابش آورده كه مردى نزد ميرزا تقى خان امير كبير شكوه بردكه پارچه بستهاى از شال كشميرى كه پول زر در آن بود، نزد قاضى امانت گذاردم و بهسفرى رفتم. اكنون كه باز گشتهام و سپرده خود را پس گرفته و بسته را گشودهام،مىبينم كه زر رفته و سيم به جاى آن نشسته، در صورتى كه گره آن گشوده نشده استو شال هم پارگى ندارد و چون بر سخن خود گواه ندارم، كسى از من نمىپذيرد، آن همنسبتبه قاضى!
🌟امير دانست كه راست مىگويد. پارچه شال را بگرفت و دقيقا مورد مطالعه قرارداد، فكرى به خاطرش رسيد و گفت: برو چندى ديگر بيا، اين دستمال شال نزد منباشد، مشروط بر آن كه به كسى نگويى.
🌟روز بگذشت و شب فرا رسيد و امير براى خواب به بستر رفت. نيمه شب از جاىبرخاست و به طورى كه كسى آگاه نشود، گوشهاى از رويه لحاف ترمه را به قدريك مهر نماز بسوزانيد و سپس در بستر بيارميد.
🌟شب ديگر كه براى خواب به بستر شد، ديد لحاف عوض شده ولى چيزى نگفت.پس از چند شب، امير ديد، لحاف ترمه باز گشته. گوشه رفو شده لحاف را با دستمالشال تطبيق كرد، ديد هر دو رفو، كار يك استاد است.
🌟از بانو پرسيد كه اين لحاف سوخته بود، چه كرديد؟ بانو كه گمان نمىكرد امير ازسوختگى آگاه باشد، اراحتشد، ولى پس از آن كه امير گفت: من خودسوزانده بودم، آسوده خاطر شده و گفت: استاد رفوگرى آورديم و لحاف را رفو كرد.
🌟امير امر به احضار استاد كرد. دستمال شال را بدو نشان داد و پرسيد: اين را تورفو كردى؟ استاد رفوگر نظرى به پارچه انداخت و گفت: آرى.
🌟دليل براى خيانت قاضى پيدا شد. به احضار قاضى امر كرد و زرها را بگرفت و بهصاحبش پس داد و قاضى خيانت كار نتوانست منكر بشود.
تفو بر ملتى كه قضات آن، خيانت كار باشند. هستى چنين ملت و حياتش درخطر نابودى خواهد بود. افراد چنين ملت آسايش نخواهند ديد و پيوسته در عذاببه سر خواهند برد. شكايتها بايستى نزد قاضى برده شود، پس، از قاضى بايد به كهشكايت كرد؟
👌هر چه بگندد نمكش مىزنند واى از آن دم كه بگندد نمك!
👈قاضى كه خيانت كار شد و امنيت قضايى از ميان رفت، كسى بر مال و جان وناموسش ايمن نخواهد بود. وقتى كه مال و جان و ناموس در خطر باشد، مرگ به اززندگى است.
✾📚 @Dastan 📚✾
#باغ_دنیا
🌷 مرحوم میرزا اسماعیل دولابی می فرمود:
🔹اینجا باغی است که هر کس میآید میتواند از میوه آن بچیند و بخورد، امّا از بردن خبری نیست. اگر درون قبر یک ریال همراهت باشد، قبر را نبش میکنند و آن را در میآورند. اگر یک انگشتر دستت باشد آن را در میآورند. از این باغ هیچ چیز را نمیشود بیرون بُرد.
🔹در باغ نمیتوانستی کول کنی و ببری. تا درون باغ هستی میخوری و میخورانی. بهره آخرتت هم آن اقبالی است که به جهان دیگر داری. پس اگر کم داد با صاحب باغ دعوا نمیکنی.
🔹 اگر هم زیاد داد دعوا نمیکنی. با باغدار نمیگویی چرا اینچنین نمیکنی، چرا چنان نکردی، این گلها چیست؟ این میوهها چیست؟ ایراد نمیگیری، میخوری و در باغ راه میروی.
📚 کتاب طوبی محبّت جلد دوم - ص 24
✾📚 @Dastan 📚✾