ســـــلام 🕊🌸
صبحتون بخیر
امـروزتـان شـاد 🕊🌸
آرزومندیم
سرای قلبتون پراز عشق
مهربانی روشنی زندگیتون🕊🌸
راهتون سـبز و پـرگـل
لبتون همیشه خنـدون
و دعای خیر همراه زندگیتون باشه🕊🌸
✾📚 @Dastan 📚✾
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
🔆داستان مال دوستی
✨🍃تردیدی نیست که افرادی به مسأله آخرت و زندگی پس از مرگ اعتقاد راسخ دارند و کسانی هم به این مسأله اعتقاد چندانی ندارند؛ بنابراین انسانها در باب انفاق به دیگران و ایثار مالی یکسان نیستند که داستان زیر در تأیید همین حقیقت است.
🌱 شاخه درخت خرمای یکی از مسلمانان، بالای خانه مرد فقیر عیالمندی قرار گرفته بود، صاحب نخل هنگامی که بالای درخت می رفت تا خرماها را بچیند، گاهی چند دانه خرما در خانه مرد فقیر می افتاد و کودکانش آن را بر می داشتند، آن مرد از نخل فرود می آمد و خرما را از دستشان می گرفت.
🌱مرد فقیر در این باره به پیامبر صلی الله علیه و آله شکایت آورد و آن حضرت صاحب نخل را ملاقات کرد و فرمود: این درختی که شاخه هایش بالای خانه فلان کس آمده است به من می دهی تا در مقابل آن، نخلی در بهشت از آن تو باشد. مرد گفت: من درختان نخل بسیاری دارم و خرمای هیچ کدام به خوبی این درخت نیست (و حاضر به چنین معامله ای نیستم).
🌱شخصی از یاران پیامبر صلی الله علیه و آله این سخن را شنید، عرض کرد: ای رسول خدا صلی الله علیه و آله!
🌱اگر من بروم و این درخت را از این مرد خریداری و واگذار کنم، شما همان چیزی را که در بهشت به او می دادید به من عطا خواهید کرد؟ حضرت فرمود: آری.
🌱آن مرد رفت و صاحب نخل را دید و با او گفتگو کرد، صاحب نخل گفت: آیا می دانی که محمّد صلی الله علیه و آله حاضر شد درخت نخلی در بهشت در مقابل این نخل به من بدهد (و من نپذیرفتم)؟
🌱خریدار گفت: آیا می خواهی آن را بفروشی یا نه؟ گفت: نمی فروشم مگر آنکه مبلغی را که گمان نمی کنم کسی بدهد به من بدهی؛ گفت چه مبلغ؟ گفت چهل نخل.
🌱خریدار تعجب کرد و گفت: عجب بهای سنگینی! برای نخلی که کج شده چهل نخل مطالبه می کنی!
🌱سپس به آن معامله رضایت داد، او پس از انجام آن معامله پیش پیامبر صلی الله علیه و آلهآمد و اختیار آن «نخل» را بر عهده آن حضرت گذارد و آن حضرت نیز آن را به آن خانواده #فقیر بخشید.(1)
👈توجه به این داستان نشان می دهد که:
🔷 الف: کسی که به زندگی پس از مرگ اعتقاد راسخ دارد، از #ثرو_دنیوی خود به عنوان تأمین توشه آنجا بهره مند می شود و قهراً تکاثر و تجمع و ثروت اندوزی ندارد.
🔷ب: کسی که به زندگی اخروی #اعتقاد چندانی ندارد، به مسائل عاطفی انسانی و رسیدگی به همنوع خود نیز نمی اندیشد؛ بنابراین اگر به تقویت روحیه آخرت گرائی در انسان های جامعه بپردازیم، جامعه ای بدور از ثروت اندوزی خواهیم داشت.
🔷ج: مسأله #آخرت_گرائی و تحقیر دنیا، گاهی فقراء و یا افراد #کم_بضاعت را به انفاق وا می دارد.
1- . ر.ک: تفسیر نمونه، ج 27، ص 70- 69.
✾📚 @Dastan 📚✾
✅دلال بازار
حضرت سلیمان علیه السلام عرض کرد: خدایا تو مرا بر جن و انس و وحوش و طیور وملائکه و دیوها مسلّط کردی، ولی یک خواهشی از تو دارم و آن اینکه اجازه دهی بر شیطان هم مسلّط شوم و او را زندانی و حبس کنم و به غل و زنجیرش بکشم که این قدر مردم را به گناه و معصیت نیندازد.
خطاب رسید: ای سلیمان مصلحت نیست.
عرض کرد: خدایا وجود این معلون برای چه خوبست؟! ندا آمد: اگر شیطان نباشد کارهای مردم معوق و معطل می ماند، عقب می افتد، کار مردم پیش نمی رود...
عرض کرد: خدایا من میل دارم این ملعون را چند روزی حبس کنم. خطاب رسید: حالا که اصرار داری؛ بسم اللّه، او را بگیر. حضرت سلیمان علیه السلام فرستاد او را آوردند، غل و زنجیر کردند و به زندان انداختند.
حضرت کارش زنبیل بافی بود، زنبیل درست می کرد و می برد بازار می فروخت و از این راه نان خود را در می آورد. یک روز زنبیل درست کرد و به نوکرها داد که ببرند بازار بفروشند و قدری آرد جو با پولش بخرند تا نان بپزد و تناول کند. (در حالی که در خبر است که هر روز چهار هزار شتر و پنج هزار گاو و شش هزار گوسفند در آشپزخانه حضرت طبخ می شد، با وجود این خودش زنبیل بافی می کرد و نان می خورد.
حضرت سلیمان علیه السلام فرستاد زنبیل را بردند بازار بفروشند، خدمتگذاران دیدند، بازارها بسته، خبر آوردند: آقا بازارها بسته است، حضرت فرمود: مگر چه شده؟! برای چه بسته است؟! گفتند: نمی دانیم، زنبیل ها ماند، و حضرت آن روز را با آب افطار کرد.
روز بعد غلامان را فرستاد زنبیل ها را به بازار ببرند و بفروشند. باز خبر آوردند که بازارها بسته و مردم به قبرستانها رفته و مشغول گریه و زاری هستند و تهیه سفر آخرت را می بینند. خدایا چه شده مردم چرا دل به کاسبی نمی دهند؟!
خطاب رسید: ای سلیمان تو دلال بازار را گرفتی و زندان کردی، نگفتم: مصلحت نیست شیطان را زندانی کنی؟ حضرت سلیمان دستور داد، شیطان را آزاد کردند، صبح که شد، دید مردم صبح زود به در مغازه هایشان رفته اند و مشغول کسب و کار شده اند.
پس اگر شیطان نباشد امورات دنیا نظم نمی گیرد، قدرت پروردگار را مشاهده می کنی، از همین دشمن هم جهت نظم امور استفاده کرده.
📚ثمرات_الحیوة، ج 3
✾📚 @Dastan 📚✾
🌱
#داستان_آموزنده
🔆حریص در عیش و عاقبتش
🍂(يزيد بن عبدالملك ) (دهمين خليفه اموى ) بعد از عمر بن عبدالعزيز به خلافت رسيد. او بر خلاف خليفه قبل شب و روز به عيش و نوش مشغول و با دو نفر كنيزان آواز خان و خوش سيما به نام سلامه و حبابه (271) به مجالس بزم مشغول بود.
🍂سرانجام حبابه رقيب خود سلامه را بر كنار ساخت و افسار خليفه را بدست گرفت .
مسلمه بن عبدالملك برادرش نزد او آمد و
🍂گفت : عمر بن عبدالعزيز آنقدر دادگستر بود، تو بر خلاف او به باده گسارى مشغول شدى و كشور را به دست آوازه خوانى به نام حبابه سپرده اى ؛ مردم منتظر ديدن تو هستند، ولى تو در دامن حبابه افتاده اى ، دست از او بكش به كار خلافت برس .
🍂او تصميم گرفت حرف برادر را گوش كند. روز جمعه تصميم گرفت براى نماز بيرون رود حبابه كنيزان را سفارش كرد موقع بيرون آمدن خليفه او را آگاه سازند.
🍂كنيزان او را خبر كردند، و او با دعوى كه به دست گرفته بود در برابر خليفه ظاهر شد و با آواز دل كش اين شعر را خواند:
🍂(اگر عقل از سر داده رفته او را ملامت مكن ، بى چاره از شدت اندوه صبور شده است .)
🍂خليفه كه دلبر خود را با آن حال ديد و آن آواز دلنواز را شنيد دست خود را مقابل صورتش گرفت و گفت : حبابه بس است چنين مكن و اين شعر را خواند:
🍂(زندگانى جز خوش گذرانى و كام گرفتن چيز ديگر نيست ، گر چه مردم تو را سرزنش كنند.) بعد فرياد زد اى جان جانان درست گفتى ، خدا نابود كند آن كسى را كه مرا در مهر تو سرزنش مى كند؛ اى غلام برو به برادرم مسلمه بگو به جاى من به مسجد برود و نماز بخواند.
🍂بعد فورى به عيش گاه رفتند و براى بهتر خوش گذرانى به (بيت الرس ) نزديك دمشق رفتند و خليفه به غلامان خود گفت : مردم پنداشته اند هيچ عيش و نوشى ، بى نيش نخواهد ماند، من مى خواهم دروغ آنان را آشكار سازم .
🍂در آنجا ماندند تا نامه و خبرى نرسد، و مشغول نوش بى نيش باشند. از قضا دانه انارى به گلوى حبابه رفت و زياد سرفه كرد و بمرد. خليفه روز و شب تن مرده حبابه را در آغوش گرفته و گريه مى كرد و با آب ديده بدنش را تر مى كرد و مى بوئيد با اصرار اقوام لاشه گنديده حبابه را دفن كردند و خليفه هم بعد از پانزده روز بيشتر زنده نماند و نزد قبر حبابه او را به خاك سپردند.
272- رهنماى سعادت 3/657 - تاريخ تمدن اسلام 1/86.
✾📚 @Dastan 📚✾
💌 خدا دائماً مشغول بندۀ خود است
✨✨خدا دائماً مشغول بنده خود است؛ یا زمینهای برای رشد، یا مقدماتی برای توبه او فراهم میکند، یا او را از بلا حفظ میکند و یا نعمتی به او میرساند.
📚«استاد پناهیان»
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#آدمها_همگی_میترسند!!
🌷اوایل انقلاب از اصفهان به جماران رفتیم و با اصرار توانستیم امام را زیارت کنیم، دور تا دور ایشان نشستیم. یکدفعه ضربهای محکم به پنجره خورد و یکی از شیشههای اتاق شکست. همه از جا پریدند به جز امام (ره). امام (ره) در همانحال که صحبت میکرد آرام سرش را برگرداند و به پنجره نگاه کرد. هنوز....
🌷هنوز صحبتهایش تمام نشده بود که صدای اذان شنیده شد. بلافاصله والسلام گفت و از جا برخاست. همانجا فهمیدم که آدمها همگی میترسند. امام (ره) از دیر شدن وقت نماز میترسید و ما از صدای شکستن شیشه، او از خدا ترسید و ما از غیر خدا. آنجا فهمیدم هرکس واقعاً از خدا بترسد دیگر از غیر خدا نمیترسد....
#راوی: سردار خيبر، فرمانده شهيد محمدابراهيم همت
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
♥️اَلَّلهُمـّ؏جِّل لِوَلیــِـــڪَ الفَـرَجـــ
✾📚 @Dastan 📚✾
#پندانه
#داستان_جالب_قوز_بالا_ قوز👻
✍شبى مهتابی مردی صاحب قوز از خواب برخواست. گمان كرد سحر شده، بلند شد و به حمام رفت. از سر آتشدان حمام كه گذشت صدای ساز و آواز به گوشش خورد. اعتنا نكرد و به داخل رفت.
وارد گرمخانه كه شد جماعتی را ديد در حال رقص و بزنم و پايكوبى. او نيز بنا كرد به آواز خواندن و رقص و شادى.
در حال رقص چشمش به پاهاى جماعت رقصنده افتاد و متوجه سم آن ها شد و پى برد كه اين جماعت از اجنه هستند. گرچه بسيار ترسید اما خود را به خدا سپرد و به روی آنها نيز نیاورد.
از ما بهتران نيز كه در شادى و بزم بودند از رفتار قوزی خوششان آمد و قوزش را برداشتند.
فردای آن روز رفیق قوزى خوشبخت كه او نيز قوزی بر پشت داشت، از او پرسید: چه كردی كه قوزت صاف شد؟
او هم ماوقع آن شب را شرح داد.
چند شب گذشت و رفیق به حمام رفت.
گرمخانه را دید كه اجنه آنجا جمع شدهاند. گمان كرد همین كه برقصد از اجنه نيز شاد شده و قوزش را برميدارند. پس شروع به خواندن و رقصیدن کرد، جنيان كه آن شب عزادار بودند اوقاتشان تلخ شد و قوزى بالاى قوز اين بينوا افزودند.
آن وقت بود كه فهمید چه خطا و قياس بى موردى كرد و كارى نابجا انجام داده و گفت:
ای وای دیدی چه به روزم شد، قوزی بالای قوزم شد...
✾📚 @Dastan 📚✾
🌾🌾🌾🌾
#داستان_آموزنده
🔆معتصم و دزد
🌱در زمان معتضد دهمين خليفه عباسى ، ده كيسه زر كه هر يك حاوى ده هزار دينار بود از خزانه براى مصرف لشكريان به خانه حسابدار سپاه برده ، و به او تحويل داده شد شب دزدى نقب حسابدار رفت و كيسه ها را به سرقت برد.
روز رئيس نگهبانان به نام (مونس عجلى ) را احضار كرد و گفت : اگر آنرا پيدا نكنى آنوقت كارت به خليفه مربوط مى شود. او تمام دزدان سابق و پير و توبه كنندگان از سرقت را جمع و اين مسئله را عنوان كرد، و آنان را تهديد سخت نمود.
🌱تمام ماءمورين و دزدان سابق همت گماشتند مرد لاغرى را تحويل رئيس نگهبانان دادند او از مرد سئوال كرد و انكار نمود. ديد با زبان نرم اقرار نمى كند، با جايزه و تشويق او را مورد تفقد قرار دادند فايده اى نداشت ، آخر الامر او را شكنجه دادند بطورى كه جاى سالمى در بدنش نماند، ولى اقرار به دزدى نكرد.
معتضد از جريان با خبر شد و دزد را خواست و از او بازجوئى كرد، باز اقرار نكرد. دستور داد تا پزشكان او را مداوا كنند تا از ضرب و جراحت نميرد، و پزشكان او را مداوا كردند.
خليفه بار دوم او را خواست ، و او بخاطر سلامتى يافتن دوباره خليفه را دعا كرد، و منكر سرقت شد.
🌱بار سوم خليفه او را وعده وعيد داد و برايش حقوقى تعيين كرد و از اموال مسروقه هم گفت : قسمتى را به تو مى بخشم ، او منكر سرقت شد.
🌱بار چهارم قرآن را آوردند و او را قسم دادند كه اعتراف كند، او به قرآن قسم خورد كه بى گناه است .
🌱بار پنجم خليفه گفت : دست روى سر خليفه بگذار و بگو به جان خليفه من دزدى نكرده ام ، او همچنين كارى كرد و گفت : به جان خليفه من ندزديم .
🌱بار ششم خليفه سى نفر سياهان قوى هيكل را گماشت به نوبت كنار متهم باشند به نوبت بخوابند و نگذارند چشم دزد به خواب رود و اگر خواست بخوابد او را بزنند تا چند روز او را همين شكل نگه داشتند تا اينكه خليفه دستور داد او را به نزدش بياورند.
از او بازجويى كرد او انكار دزدى را كرد و قسم خورد نمى داند.
🌱بار هفتم خليفه گفت : او بى گناه است او را عفو كنيد و از او حلاليت بجوئيد و بعد دستور داد غذا و شربت خنك فراوان به او بدهند؛ وقتى كاملا سير شد خوشخوابى از پر قو برايش بگذارند تا چندين روز كه نخوابيده بود بخوابد.
🌱وقتى دراز كشيد لحظه اى خوابيد، با حالت خواب آلودگى او را بيدار و نزد خليفه آوردند و براى بار هشتم گفت : تعريف كن چگونه نقب زدى و اموال كجا بردى ، متهم كه از پرى شكم و خواب آلودگى گرفتار شده بود بى اختيار بيهوشانه گفت : اموال را به حمام مقابل خانه حسابدار زير خارهايى كه حمام را با آن روشن مى كنند پنهان كردم و روى آن را با خاك پوشاندم .
🌱خليفه دستور داد او را به رختخوابش ببرند تا بخوابد، و دستور داد تا آنجا را كه دزد گفته اموال را بگيرند و بياورند.
🌱بعد دستور داد او را از خواب بيدار كنند و براى بار نهم از او از اموال مسروقه سئوال كرد و انكار كرد.
🌱خليفه اموال مسروقه را نزد او گذاشت و به اقرار قبلى اش باز انكار كرد، دستور داد دست و پاى او را محكم بستند و پيوسته باد كن در مقعدش فرو كردند و در آن دميدند گوش و دماغ و دهان او را با پنبه بستند كه باد در تمام بدنش فرود رود و بدنش باد كند و ورم نمايد.
حالتش بقدرى عجيب شده بود كه نزديك بود حدقه چشمش از چشم بيرون بيايد.
🌱بعد خليفه گفت : رگ بالاى ابروى او را بشكافند تا باد همراه خون از آن بيرون بيرون بيايد، تا باد خالى شد. (او به هلاكت رسيد)
✾📚 @Dastan 📚✾
5.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨✨قول داده بود چاقویش را کنار بگذارد
🎥حجت الاسلام و المسلمین سید حسن علوی- دانشگاه امیر کبیر - داستان تحول طیب حاج رضایی در حرم مطهر ابا عبدالله علیه السلام
✾📚 @Dastan 📚✾
🖊 آیت_الله_بهجت ره:
⛔️ گناه شنونده #غیبت ، مثل #غیبت_کننده است ، مگر اینکه در مقام انکار برآید و سخن آن شخص را قطع کند یا از مجلس برخیزد و اگر قدرت بر اینها نداشته باشد و در دل غضبناک گردد.
◾️ و اگر به زبان گوید : ساکت شو ، اما در دل ، مایل و طالب باشد ، این از اهل #نفاق است .
⚠️ پس بر اهل دین لازم است که چنانچه غیبت مسلمانی را بشنوند در مقام انکار برآیند و آن را رد کنند ، والا مستوجب نکال (عقوب و عذاب) می گردند.
📕 معراج السعاده،ص۵۶۲
✾📚 @Dastan 📚✾
💥💥💥💥
#داستان_آموزنده
🔆اذیت کبوتر باز
🍁(شيخ ابوعلى ثقفى ) را همسايه اى بود كبوتر باز، كبوتران وى بر بام خانه شيخ مى نشستند، و خود براى پرواز دادن كبوتران پيوسته سنگ پرتاپ مى كرد و شيخ از اين جهت در اذيت بود.
🍁روزى شيخ در خانه خود نشسته و به خواندن قرآن اشتغال داشت . همسايه به قصد كبوتران سنگى پرتاب كرد و سنگ بر پيشانى شيخ آمد و پيشانى او شكست و خون جارى شد.
🍁اصحاب شاد شدند و گفتند: فردا شيخ نزد حاكم شهر خواهد رفت و دفع شر كبوترباز را خواستار خواهد شد و ما از رحمت او آسوده مى شويم .
🍁شيخ خدمتكار را بخواند و گفت : به باغ برو و شاخى از درخت بياور. خادم رفت و شاخه اى آورد.
🍁شيخ گفت : اكنون اين چوب را پيش كبوتر باز ببر و بگو از اين پس كبوتران خود را با اين چوب پرواز بدهد و سنگ نيندازد.
✾📚 @Dastan 📚✾