🏵🌺🏵🌺🏵🌺🏵🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_هشتاد_چهارم
#شهدا_راه_نجات
°°راوی علی صالحی °°
انقدر عصبانی بودم که نتونستم محل کار تحمل کنم
نشستم پشت فرمون با سرعت سمت نورالشهدا رفتم
تا رسیدم گوشیم درآوردم مداحی گذاشتم
اشکام بی اجازه میریختن
چقدر بی غیرت شدم که عکس ناموسم دست یکی دیگه است 😡😡😡
نمیذارم یه بچه قرتی دستش به ناموسم برسه
نمیذارم😡
سوار ماشین شدم شماره مائده خواهرمو گرفتم
-سلام مائده جان میای سبزمیدان کارت دارم
مائده: سلام بله داداش تا یه ربع دیگه اونجام
مائده سریع اومد
سلام داداش جان
-این شماره خونه زینب خانمه
بده مادر زنگ بزنه برای شب هماهنگ کنه
مائده : اما زینب عکسش...
-مائده ب والله قسم بفهمم به کسی گفتی دیگه اسمتو نمیارم 😡😡
اگه زینب خانم جواب مثبت داد احترامشو باید حفظ کنی 😡😡😡
مائده : خوب چرا ناراحت میشی
ب هیچکس نمیگم بخدا
-برو خونه منم میام
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
🏵🌺🏵🌺🏵🌺🏵🌺#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🏵🏵🏵🏵
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_هشتاد_سوم
#شهدا_راه_نجات
°°راوی زهرا°°
-زینب غصه نخور
توکل کن آجی
تو رو میبرم خونه
خودم میرم مزار
بعدازظهرم کلاس نیا
زینب : نه حوصله خونه را ندارم
منم میام مزار
-پس بریم یه ساندویج بخوریم بعد بریم
زینب : میل ندارم
-غلط میکنی میل نداری 😡😡😡
گوشیم زنگ خورد
اسم علی نمایان شد
-الو سلام پسرعمو
علی: سلام زهرا خانم اگه پیش زینب هستید میشه فاصله بگیرید
-بله بفرمایید
علی:میشه شماره خونه زینب بدید میخام بدم به مامان زنگ بزنه خونشون
-باشه یادداشت کنید
خدایا خودت کمکشون کن
دوتا ساندویج گرفتم
-زینب بخور
تا اومد ساندویج بخوره
گوشیش زنگ خورد
مادرش بود
علی بدجنس در یک ربع شماره داده بود ب زن عمو 😝😝 و ایشونم ب مادر زینب زنگ زده بودن
طفلی هوله شدید
خدایا خخخخ
به زینب گفتم دیگه بره خونه
اما استرس و اضطراب تو چهره اش موج میزد
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
🏵🏵🏵🏵#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤🌺❤🌺❤🌺❤🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_هشتاد_پنجم
#شهدا_راه_نجات
°°راوی زینب°°
باهول رفتم خونه
-مااااماااان
مامان از تو آشپزخونه : زینب چته 😡😡 چرا صداتو گرفتی سرت
-خب دعوا نکن
تو مطمئنی زن عموی زهرا بود ؟
مامان:بله خودش گفت، تازه گفت زهراجان با ما میان
نفسم بالا نیومد
رفتم تو اتاقم
خدایا علی میخاد چیکار کنه 😭😭
شماره زهرا گرفتم
-الو سلام زهراجان خوبی؟
زهرا:سلام عروس خانم خوبی؟
-زهرا یعنی چی ؟
علی آقا میخاد چیکار کنه ؟
زهرا:خواستگاری
برو اون روسری آبی با کت و شلوار سفیدتو بپوش
ما ۷:۳۰شب اونجاییم
فعلا یاعلی
وضو گرفتمو رو به قبله نشستم
شروع کردم به خوندن زیارت عاشورا
با هر سلام اشکام جاری میشد
زیارت عاشورا که تمام شد ساعت ۵بود
بلند شدم رفتم اماده شدم
خدایا خودت کمکم کن
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
❤🌺❤🌺❤🌺❤🌺#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_هشتاد_یکم
#شهدا_راه_نجات
°°راوی زینب°°
زهرا به زور آب بخوردم داد
زهرا: تعریف کن چی شده نصف عمرم کردی
-دیروز که رفتیم کافی شاپ حرف بزنیم من از اول از تیپ قیافه این پسره خوشم نیومد
تا نشستیم دستش خورد شیرکاکائو ریخت رو چادرم
منم بدون برداشتن کیف و گوشی رفتم چادرمو بشورم
عکسامو از کیفم برداشته 😭😭😭
تهدیدم کرد اگه به خواسته هاش تن ندم عکسامو پخش میکنه 😭😭😭
مائده: علی بفهمه سکته میکنه
زینب چیکار کردی ؟😔😔😔
زهرا: مائده دو دقیقه زبان به دهن بگیری من نمیگم لالی😁😒
زینب پاشو بریم پیش مرتضی و علی
گیر بلند شدن نداشتم زهرا کمکم کرد بلند بشم
داشتیم از در پایگاه میرفتیم بیرون که زهرا گفت : مائده سرجدت تامن برسم سپاه ب علی هیچی نگو
تو راه همش گریه میکردم
خدایا آبروم 😭😭😭
حتی تو بی حجابیم با پسری همکلام نشدم
یا حضرت زینب خودت کمکم کن
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_هشتاد_دوم
#شهدا_راه_نجات
تا رسیدن به سپاه سرم چسبوندم به شیشه ماشین
زهرا با سرعت رانندگی میکرد
تو راه زنگ زد به آقا مرتضی و کل ماجرا رو براش گفت
تا رسیدیم سپاه زنگ زد به گوشی آقامرتضی گفت ؛داداش ما رسیدیم
علی آقا هم همراه آقا مرتضی بود ازشون خجالت میکشیدم
علی: چیزی شده 😳😳😳
زهرا :یه اتفاق بد برای زینب افتاده
به چشم دیدم رنگ از رخ علی پرید
علی:چی شده یکیتون
حرف بزنید 😡😡
مرتضی:علی آروم باش
- دیروز با خواستگارم رفتیم بیرون حرف بزنیم
اصرارکرد بریم کافی شاپ
دستش خورد شیرکاکائو ریخت رو چادرم
رفتم بشورمش عکسامو از تو گوشیم برداشته بود😔😔
الان تهدیدم میکنه که عکسامو پخش میکنه و...
علی: شما چرا بی احتیاطی کردید😡😡
-من 😭😭
من😭😭😭
علی:شما چی 😡😡😡
شماره این به اصطلاح آقا را بده به من
زهرا:پسرعمو سپاه نباید بفهمه برای زینب بد میشه
علی: خودم حواسم هست 😡😡
خدایا خودت کمکم کن این ماجرا به خوبی تموم بشه
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت229 رمان یاسمین اين نامه رو همين امشب برات پست مي كنم . عزيزم ، بعد از من تو آزادي و هيچ عهدي
#پارت230 رمان یاسمین
سردت مي شه-
. بعد بلند شد و به طرف ماشين رفت . من و فريبا هم دنبالش رفتيم
: وقتي به ماشين رسيديم ، يه نگاهي به من كرد و پرسيد
خونه خاله فرنوش كجاست ؟ تو بلدي .؟-
. با سر بهش اشاره كردم سوار شديم و راه افتاديم
. ديگه از اون موقع تا زماني كه پيش هم بوديم شايد ده تا جمله با من حرف نزد
تنها كاري كه مي كرد اين .رسيديم خونه و رفت سر جاي هميشگي ش نشست و ضبط رو روشن كرد و نوار فرنوش رو گذاشت
! بود كه هر وقت نوار تموم ميشد ، دوباره مي ذاشتش
. نشسته بودم و ساكت نگاهش مي كردم
! باورم نمي شد . تو چند ساعت اينقدر يه نفر داغون بشه
. يه چند ساعتي گذشت
: حدود ده و نيم شب بود كه بلند شد . داشتم نگاهش مي كردم . بهم گفت
. پاشو خونه رو بهم نشون بده-
!فهميدم چي مي گه
! اي بخت بد نفرين به تو
! با اينكه چند سال از اين جريان مي گذره ، اما انگار همين يه ساعت پيش بودكه دوتايي از در اين اتاق با هم بيرون رفتيم
. ساعت حدود دوازده شب بود . دوتايي داشتيم تو خيابون ها قدم مي زديم
ديگه انگار تمام كارهاش رو كرده بود و منتظر يه چيزي بود ! مثل يه مسافر كه چمدونش رو بسته و فقط منتظره كه ساعت حركت
! برسه
. تا ساعت 6 صبح تو خيابونها راه مي رفتيم
. ساعت 6 رسيديم خونه . فريبا پشت پنجره طبقه باال منتظرمون بود
!رفتيم تو اتاق بهزاد . بهم گفت تو بگير بخواب خسته اي
. خودش هم يه گوشه دراز كشيد و خوابيد . يا حداقل من اينطور فكر كردم
! خاك بر سرم كنن كه نتونستم رفيق داري كنم
. تا سرم رو گذاشتم ، مثل نعش افتادم و خوابم برد
.نزديك ظهر كه از خواب پريدم و ديدم بهزاد نيست ، پريدم باال و از فريبا پرسيدم ازش خبري داره يا نه كه اونم خبري نداشت
. يه ساعتي صبر كردم شايد برگرده
. يه آن به فكرم يه چيز بد رسيد ! پريدم تو اتاقش
. رو صندلي يه پاكت بود . بازش كردم . دو تا چك بانكي بود . يه پنجاه ميليون به نام فريبا و يه چهارصد و خرده اي به نام من
: يه كاغذ كوچيك هم كنارشون بود . روش نوشته بود
.خداحافظ رفيق
! همين! فقط همين دو تا كلمه
زدم تو سرم ! نمي دونستم چه گهي بخورم ! نمي دونستم كجا برم و كجا دنبالش بگردم ! فريبا هم اومد پايين . دوتايي مونده بوديم
. چيكار كنيم مستأصل شده بودم
. زدم زير گريه . دستم از همه جا كوتاه شده بود . يه دفعه به عقلم رسيد كه حتماً رفته شمال
. بلند شدم و به فريبا گفتم من مي رم شمال . اگه من رفتم و احياناً بهزاد اومد هر طوري شده نگه ش دار و به موبايلم زنگ بزن
! بهش گفتم حتي اگه نشد بزور پليس نگه ش دار
. پريدم تو ماشين و بطرف نوشهر حركت كردم
. تو راه خدا خدا مي كردم كه فكرم اشتباه باشه
. تو جاده مثل ديوونه ها رانندگي مي كردم . راه وامونده هم بد بود
سه ساعت بعد رسيدم نوشهر . رفتم تو ساحل . حاال نمي دونستم كجا رو بگردم . از اين ور ساحل مي دويدم اون ور ساحل
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت231 رمان یاسمین
مونده بودم چيكار كنم . لب دريا نشستم و سرم رو گرفتم تو دستم . مي گشتم و مي رفتم يه جاي ديگه
يعني اومده اينجا ؟
! با خودم گفتم نكنه رفته جلوي ويالي فرنوش اينا ؟
پرسون پرسون ويالشون رو پيدا كردم . از مغازده دارها كه نزديك ويالي فرنوش مغازشون بود ، سراغ ويالي ستايش رو گرفتم
! متأسفانه فهميدم كه يه پسر جووني هم نشوني اونجا رو مي پرسيده
. نفهميدم چطوري خودم رو رسوندم اونجا
يه چيزي توي نور برق مي زد ! رفتم جلو گردنبند . اما كسي تو ساحل نبود . پرنده پر نمي زد . چشمم افتاد به نرده ويالي ستايش
. طالي فرنوش بود كه به نرده آويزون شده بود و يه نامه هم الي نرده ها بود
: وازش كردم . خط بهزاد بود . نوشته بود
. رفيق اگه اومدي دنبالم و اين رو پيدا كردي ، برام بندازش تو قبرم . خودم نمي تونم اين كار رو بكنم-
خداحافظ
بهزاد
. آخ كه دير رسيده بودم
. ولي شايد هنوز وقت داشتم
. با هر بدبختي بود از اون ور ساحل يه قايق اجاره كردم و زدم به آب
! تمام دريا رو گشتم اما رفيق من هيچ جا نبود
. برگشتم و همون جا تو ساحل نشستم
. دو سه ساعت بعد ، حدود دويست سيصد متر پايين تر ، ديدم شلوغ شده
. بلند شدم و دويدم اون طرف
. مردم و ماهيگيرها همه جمع شده بودن دور يه چيز . پاهام مي لرزيد . رفتم جلو
!! چي ديدم
! بهزاد ، رفيق من ! تو ساحل خوابيده بود
. تو تور ماهيگيرها گير كرده بود و اونهام كشيده بودنش بيرون
! اما چه فايده ! ديگه دير شده بوده
. دريا يه عشق جاودانه رو تو خودش پنهون كرد
. دو روز طول كشيد تا جنازه اش رو تحويل دادن
. بچه هاي دانشگاه كه خبرشون كرده بودم ، همه اومده بودن شمال
وقتي داشتن مي شستنش صداي گريه بچه ها شيشه . دو روز بعد با يه آمبوالنس برش گردونديم و مستقيم رفتيم براي خاك سپاري
! ها رو مي لرزوند
. طفل معصوم هيچ فرقي نكرده بود . همون صورت قشنگ و مردونه . همون چشمهاي نجيب . همون ابروهاي كمون و مردونه
. فقط انگار خوابيده بود
. وقتي گذاشتنش تو قبر و مي خواستن خاك روش بريزن ، يواشكي بدون اينكه كسي بفهمه ، زنجير فرنوش رو انداختم تو قبرش
. تو مردن هم يادگاري فرنوش رو از خودش دور نكرد
! تمام بچه ها ، دختر و پسر و تمام كسايي كه از قصه اين دو نفر با خبر شده بودن ، زار زار گريه مي كردن
! بهزاد افسانه شد
. بعد از اون ، چه روزها و شبهايي كه رفتم سر قبر رفيقم و باهاش حرف زدم ! اما دريغ از يه كلمه جواب
. رفت و منو با يه دنيا خاطره خودش تنها گذاشت
!چه گلي بود اين پسر
! كاش الل شده بودم و اون روز جاي شوهر خاله م ، يكي ديگه رو مي گفتم مرده
. طفلك از يه قرون پولي كه بهش رسيده بود ، استفاده نكرد
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#زری_و_بالا_اومدن_شکمش
#قسمت_اول
زری دختر مومنی بود. همیشه نمازش را سر موقع می خواند، صد رقم هم دعا بلد بود، همه مفاتیح را حفظ کرده بود. دعای جوشن کبیر، ندبه، چی و چی را بلد بود. آخر آن موقع ها مردم به اندازه حالا دعا نمی خواندند. سالی یکی دو بار آنهم بیشتر شبهای احیاء ماه رمضان و روز تاسوعا عاشورا گریه می کردند. بقیه سال شادی و خنده بود. اما همان موقع هم زری، اهل دعا بود و به من هم دعاهای متعدد از جمله قسمت هایی از مفاتیح را یاد داد. زری حدود ۱۴ سال داشت که کم کم رنگش زرد شد، شکمش هم باد کرد و گاهی هم بالا می آورد. زنهای همسایه او را که می دیدند پچ پچ می کردند. بالاخره کم کم چند تا از زنهای همسایه گفتند که زری حامله است! آخرین باری که قبل از ماجرا من زری را دیدم یادم می آید روز ۲۷ مرداد ۱۳۳۸ بود. توی کوچه به من اشاره کرد که بروم پشت بام خانه.
نگاهش کردم صورتش زرد بود و نگاهش معصوم. گفت: حسین حرفهایی که درباره من میزنند را تو هم میدانی؟ گفتم: همه میدانند. گریه کرد و گفت: به خدا من کار بدی نکرده ام. بعد گفت: دلم درد می کند. دستم را گرفت و از روی لباسش روی شکمش گذاشت و گفت: ببین شکمم دارد بزرگ می شود ولی بخدا من کار بدی نکرده ام. چند روز بعد، از خانه آنها سر صدا بلند شد. برادر ۱۸ ساله اش عباس نعره می زد که می کشمش. من زری را با رفیقِ تخم سگش می کشم. باید بگویی که این نامرد حرامزاده که شکمت را بالا آورده کیست. آن بی پدر، پدر سوخته ای که شکم تو را بالا آورده کیست. عباس نعره می زد: مادر، من خودم را می کشم. من نمی توانم توی محل راه بروم، نمی توانم سر بلند کنم. اول این دختره را می کشم، بعد فاسق پدر سوخته اش را، بعد خودم را. خواهر کوچک زری، سکینه که هم اسم مادر بزرگش بود و هم سن و سال من، گریه می کرد و فریاد می زد و کمک می خواست. زنهای همسایه می خواستند بروند به زری کمک کنند ولی در خانه بسته بود...
این داستان ادامه دارد
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#حکایت_نخندیدن_بهلول
گفتهاند که مدتي بود بهلول هیچ
نمیخندید. انگار دردي عظیم از درون او را ميگزيد و این باعث اندوه سلطان بود. به مردم گفته بوده هرکه بهلول را بخنداند چندین سکّة زر، جایزه دارد. روزی بهلول به درِ قصابیای ميایستد و به لاشههای بز و گوسفند که از سقف قصابی آویزان بوده، خیره خیره مینگرد. به این طرف و آن طرف قصابی میرود و باز بر میگردد. ناگهان قهقة بلند سرمیدهد و شاد و خندان راه خود را در پیش میگیرد. خبر به سلطان میبرند که بهلول خندید. سلطان او را طلب میکند و از سِرّ خندهاش میپرسد. بهلول جواب میدهد که من همیشه گمان میكردم چون برادر تو هستم، روز بازخواست حتماً به سبب کارهای بد تو عقاب خواهم شد. و این باعث ناراحتی من بود. اما امروز در قصابی دیدم که «بز به پاچه خونه و گوسفند به پاچه خو» یعنی دیدم که بُز با پای خود آویزان است و گوسفند با پای خود. در یافتم که هرکسی مسؤل اعمال خود خواهد بود. و این باعث راحتی و خنده من شد.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستانی کوتاه؛
نبش قبر مادرم❤️
💧چند روز پیش مادرم فوت کرد وقتی او را بە قبرستان بردیم شب بود و باران عجیبی میبارد جنازەی مادرم را داخل قبر گزاشتم اما وقتی میخواستم صورتش را روی خاک بگذارم احساس کردم کە چیزی از جیبم داخل قبر افتاد چون خیلی تاریک بود معلوم نبود چی بود ، بعد از دفن مادرم بە خانە کە رفتم دیدم کیف پولم کە همەی کارتای بانکی و چند چک توش بود نیست فکر کردم یادم اومد داخل قبر مادرم افتادە .درنگ نکردم چراغ قوە رو برداشتم و رفتم قبرستان و شروع بە نبش قبر کردم اما وقتی بە جنازەی مادرم رسیدم ناگهان مار سیاهی را دیدم کە دور گردن مادر حلقە زدە بود و مرتب دهانش را نیش میزد چنان منظرەی وحشتناکی بود کە من ترسیدم و دوبارە قبر را پوشاندم.
فردای آن روز نزد یکی از بزرگان روستایمان رفتم و آنچە را دیدە بودم نزد ایشان بازگو کردم ایشان پرسیدند:
آیا از مادرت کار زشتی سرمیزد؟
گفتم کە من چیزی بە یاد ندارم ولی همیشە پدرم او را نفرین میکرد زیرا او در مقابل نامحرم بی پروا بود و با سر و روی باز با مردان نامحرم سخن میگفت و در پوشش و حجاب رعایت قوانین اسلامی را نمیکرد. با نامحرم شوخی میکرد و میخندید از این رو مورد عتاب و سرزنش پدرم بود.
حضرت رسول اکرم (ﷺ) میفرمایند:
یکی از گروهی کە وارد جهنم میشوند زنان بی حجابی هستند کە برای فتنە و فریب مردان خود را آرایش و زینت میکنند.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🕌💖🍃