eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام خداوند بخشاینده،مهتاب عزیزم:نمی دانم چرا از دستم رنجیده اي؟...هرچه فکر می کنم نمی فهمم چه کار بدي انجام داده ام که تو ناراحت شدي،ولی اگر گناهی کرده ام،ندانسته و بی غرض بوده،از تو تقاضاي بخشش دارم.می دانم که قلب مهربانت،مرا می بخشد.حسین دوباره بغض گلویم را فشرد.بیچاره حسین!به جاي اینکه او از دست من ناراحت و رنجیده باشد،از من طلب بخشش هم می کرد.بی اختیار اشکهایم سرازیر شد.سرم را روي فرمان گذاشتم.خسته بودم!از حرفهاي شروین،از ندانستن آینده،از پیش بینی عکس العمل پدر و مادرم در مقابل حسین...صدایی از جا پراندم.حسین روي صندلی کنارم نشسته بود.بی اعتنا به حضورش،به گریه کردن ادامه دادم.صداي مهربانش بلند شد: - چی شده مهتاب؟هنوز از من ناراحتی؟ لب برچیدم:نه،براي چی از دست تو ناراحت باشم؟خسته شدم از این وضعیت!این پسره مزخرف هم هی چرت و پرت میگه!اعصابم خورد شده...صداي حسین از خشم دورگه شد:شروین؟... چی بهت گفت؟لحظه اي از دیدن صورت قرمز و رگهاي متورم گردنش ترسیدم.فوري گفتم: - از همون چرت و پرت هاي همیشگی!...ولش کن بابا،داخل آدم؟ سریع ماشین را روشن کردم و حرکت کردم.چند دقیقه که گذشت،حسین گفت: - خوب مهتاب خانم از خواستگارت برام تعریف کن...چی شد؟با حرص گفتم:هیچی قرار عقد و عروسی هم گذاشتیم.انشاالله دعوتت می کنم!رنگ حسین پرید.فوري گفتم:شوخی کردم بابا!آنقدر خشک و رسمی باهاشون برخورد کردم که دمشون رو گذاشتن روي کولشون و رفتند،مامانم هم حسابی دعوام کرد. حسین با آسودگی خندید و گفت:خوب حالا چرا قبولش نکردي؟شادي حسین به من هم سرایت کرد،گفتم:آخه یکی دیگه رو دوست دارم...یک آدم خل و دیوونه...حسین قهقهه زد:حالا کی هست؟...با پررویی گفتم:اسمش حسینه!حسین هم با جسارت گفت:تو دوستش داري،اما اون عاشقت شده! آنقدر رك و راست حرفش را زد، که ساکت شدم.چند لحظه اي هردو در سکوت به روبرو خیره شدیم.بعد حسین پرسید:- مهتاب من دارم دیوونه میشم...آخه تا کی باید اینطوري باشیم،من تو رو میخوام مهتاب،دلم می خواد از من جدا نشی...همش نگرانم که رندان تو رو از من بگیرن.بگذار با پدرت صحبت کنم.فوري گفتم:نه حسین،اول باید پدرم با تو آشنا بشه،کمی بشناستت بعد تو حرفتو بزنی،اینطوري بی مقدمه بري حتما جواب رد می شنوي! حسین غمزده گفت:اگه تو رو از دست بدم،حتما می میرم.آه که چقدر این پسر با صداقت و روراست را دوست دارم.به نیمرخ مردانه اش خیره شدم.صورتش برایم خیلی زیبا بود.ظریف و در عین حال مردانه!آهسته گفتم:من هم اگه تو رو از دست بدم می میرم. حسین برگشت و نگاهم کرد،آهسته گفت:تو منو از دست نمیدي،من هزارسال هم باشه حاضرم صبر کنم...فقط می ترسم تو پشیمون بشی...بري ازدواج کنی.لحن سوزناکش دلم را آتش زد. دستپاچه گفتم:من تو رو انتخاب کردم حسین!سرحرفم هم هستم.حتی اگر همه دنیا مخالف باشن،من زنت میشم.آنچنان احساساتی شده بودم که می ترسیدم تصادف کنم.آهسته کنار خیابان پارك کردم و هردو در رویا غرق شدیم. امتحانها شروع شده بود و من سعی می کردم با درس خواندن زیاد سر در گمی ام را کمتر کنم. هر چه مشغول ترمی شدم. برایم بهتر بود. لیلا هم به درد من مبتلا شده بود . مهرداد مرتبا به خانه شان می آمد و خواسته اش را تکرارمی کرد و لیلا بین انتخاب او و غرغرهاي پدر و مادرش مانده بود. فقط شادي بود که راحت و بی خیال براي هر روزهمان روز زندگی می کرد. باز هم با هم قرار گذاشته بودیم تا دروسمان را بخوانیم و تمرین هایش را حل و پیش هم رفع اشکال کنیم. از بیست واحد نصف بیشترش اختصاصی و مشکل بود. اولین امتحان خیلی سخت نبود و هر سه حسابی آماده بودیم. ساعت امتحان اولمان بعدازظهر بود. ناهارم را خوردم و به طرف دانشگاه حرکت کردم. شادي و لیلا با هم می آمدند. وقتی رسیدم همه بچه ها درحیاط جمع بودند. عده اي دور هم جمع شده بودند و آخرین مرورها را می کند.لحظه اي چشمم به شروین خورد که از در ساختمان بیرون آمد. صورتش برافروخته و از شدت عصبانیت در حال انفجاربود. همان لحظه شادي و لیلا هم رسیدند پشتم را به شروین کردم تا چشم بهش نیفتد در چند ثانیه بعدي همه چیزحسابی بهم ریخت و من گیج و حیران نگاه می کردم. شروین مستقیم به طرف من آمد. رضا دوستش می خواست جلویش را بگیرد . صداي نعره شروین بلند شد . ولم کن بذار تکلیفو روشن کنم. یک الف بچه شوخی شوخی داره زندگی منو خراب می کنه. س http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 بسم الله الرحمن الرحیم °°راوی زینب°° زهرا به زور آب بخوردم داد زهرا: تعریف کن چی شده نصف عمرم کردی -دیروز که رفتیم کافی شاپ حرف بزنیم من از اول از تیپ قیافه این پسره خوشم نیومد تا نشستیم دستش خورد شیرکاکائو ریخت رو چادرم منم بدون برداشتن کیف و گوشی رفتم چادرمو بشورم عکسامو از کیفم برداشته 😭😭😭 تهدیدم کرد اگه به خواسته هاش تن ندم عکسامو پخش میکنه 😭😭😭 مائده: علی بفهمه سکته میکنه زینب چیکار کردی ؟😔😔😔 زهرا: مائده دو دقیقه زبان به دهن بگیری من نمیگم لالی😁😒 زینب پاشو بریم پیش مرتضی و علی گیر بلند شدن نداشتم زهرا کمکم کرد بلند بشم داشتیم از در پایگاه میرفتیم بیرون که زهرا گفت : مائده سرجدت تامن برسم سپاه ب علی هیچی نگو تو راه همش گریه میکردم خدایا آبروم 😭😭😭 حتی تو بی حجابیم با پسری همکلام نشدم یا حضرت زینب خودت کمکم کن .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662