#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_هفتاد_و_سوم
لباس من از یک پارچه ابریشمی نباتی که در زمینه اش گلهاي ریز زربفت داشت دوخته شده بود. استین هاي بلند و یقه هفت. موهایم به اصرار مادرم در آرایشگاه جمع و حلقه هاي تابداري را در صورتم رها کرده بودم.آرایش ملایم و ساده این زیبایی را تکمیل می کرد. پس از چند ساعت لیلا هم وارد جمع مهمانها شد.یک لباس مشکی که با هر حرکت یک برق ملایمی می زد به تن داشت. موهایش را باز گذاشته بود و آرایش ملایمی مثل من داشت . لیلا دختر با نمک و زیبایی بود با هیکل و اندام موزون. با دیدنم به طرفم آمد و کنارم نشست. مشغول صحبت بودیم که صداي هلهله و کف زدن حرفمان را قطع کرد. لیلا آهسته گفت :- فکر کنم عروس و داماد آمدند.هر دو بلند شدیم و جلوي در رفتیم. گلرخ و سهیل داشتند از ماشین آخرین مدل پدرم پیاده می شدند. . گلرخ پیراهن زیبایی از حریر شیري رنگ به تن داشت و دسته گلی از رزهاي کاهی رنگ به دستش گرفته بود. صورت جذابش با یک ارایش زیبا مثل گلهاي نرگس قشنگ و ملیح به نظر می رسید. موهایش که هنوز هم کوتاه بود دور صورتش ریخته و ملاحت خاصی به چهره اش می بخشید. سهیل از ته دل خوشحال بود. صورت جوانش از شادي می درخشید کت و شلواردودي رنگی پوشیده بود و موهایش را به عقب شانه زده بود . واي که چقدر برادرم را دوست داشتم. چقدر برایش خوشحال بودم و آرزوي خوشبختی اش را می کردم.
با هلهله و صلوات و دود اسفند عروس و داماد جوان وارد شدند. مجلس شلوغ و درهم بود جوانها وسط سالن می رقصیدند و به حال خود نبودند. من اما انگار در حال خفگی بودم. به پرهام نگاه کردم که مشغول رقص با دختر عمه عروس بود می دانستم که می خواهد حس حسادت مرا تحریک کند وگرنه پرهام اصلا اهل این کارها نبود. دختر عمه عروس اما باورش شده بود که عاشق کش است و در حال عشوه و فخر فروختن بود می دانستم پرهام تحمل چنین حرکاتی را ندارد و چند لحظه بیشتر طاقت نمی آورد. همینطور هم شد با نگاه رنجیده اي که به طرفم انداخت بی توجه به دخترك رفت و سر جایش نشست . لیلا هم متوجه حرکات پرهام بود. زیر گوشم گفت :- تو دیوانه شدي پرهام خیلی بهتر از حسین است چرا جواب مثبت بهش نمی دي ؟! با حرص گفتم :کل اگر طبیب بودي سر خود دوا نمودي،کی به کی می گه ! تو اگه خودت خیلی عقل کلی چرا مهرداد رو رد نمی کنی بره پی زندگی اش.فوري گفت : این قضیه فرق داره .قاطعانه گفتم : پرهام هم با حسین فرق داره .لیلا که متوجه حساسیتم روي موضوع شده بود بحث را ادامه نداد و هردو براي صرف شام از جایمان بلند شدیم.
اخر شب وقتی به خانه رسیدم خسته و هلاك بودم. پاهایم باد کرده بود و سرم درد می کرد. به محض اینکه لباسم را عوض کردم صداي زنگ تلفن بلند شد . فوري قبل از اینکه پدر و مادرم متوجه شوند گوشی رابرداشتم . ته دلم انتظارحسین را داشتم . با صدایی خفه گفتم : الو ؟صداي حسین بلند شد : سلام ببخشید بد موقع زنگ می زنم اما نگرانت بودم. می خواستم ببینم رسیدي یا نه ؟تمام خستگی و سردرد از یادم رفت روي تختم ولو شدم .- تازه رسیدم . از خستگی هلاکم.حسین مهربانانه گفت : خسته نباشید . مبارك باشه . انشاءالله هر دو زیر سایه مولا علی خوشبخت بشن.خندیدم و گفتم : جات خالی بود که یکمی ملت را امر به معروف کنی همه لخت و پتی و آرایش کرده ....حسین وسط حرفم پرید: مهتاب تعریف نکن ... از خودت بگو . بهت خوش گذشت؟فوري گفتم : نه همش احساس خفگی می کردم . احساس می کنم کم کم دارم از خواب بیدار می شم به نظرم همه چیزمصنوعی و بی خود می امد.حسین آهسته گفت : اینطور ها هم نیست .تفریح و شادي براي همه لازمه مخصوصا تو عروسی و نامزدي . ولی خب ....در همین دو کلمه دنیایی نهفته بود که می دانستم حسین براي اینکه من نرجم چیزي نمی گوید. صداي حسین افکارم را برهم زد:- خوب مهتاب خانم کاري نداري ؟با رنجش گفتم : می خواي قطع کنی .- خوب دیر وقته یک موقع پدرت بفهمه زشته .بعد گفت : پس فردا همدیگرو می بینیم.- پس فردا چه خبره ؟- ثبت نام داري خانوم حواس جمع .با به یاد آوردن ثبت نام شوقی پنهان زیر رگهایم دوید :- خیلی خوب پس تا پس فردا خداحافظ وقتی گوشی را گذاشتم تا چند ساعت به حسین و اینده خودم فکر می کردم.حسین امکان نداشت بتواند یک عروسی مفصل بگیرد خانه آنچنانی و ماشین آخرین مدل نداشت. طرز تفکرش دنیایی با پدر من اختلاف داشت. واي خداي من چقدر همه چیز مشکل شده است. لحظه اي آرزو کردم حسین جاي پرهام بود بعد فوري پشیمان شدم. حسین اگر جاي پرهام بود دیگر حسین نبود.لحظه اي ترس تمام وجودم را فرا گرفت « نکنه از کارم پشیمان شوم. نکنه از حسین خسته شوم و یا حسین مرا محدود و اسیر کند « دو دلی بیچاره ام کرده بود.
#کانال_حضرت_زهرا س👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_هشتاد_پنجم
از اون موقع بدبختى من شروع شد. هنوز چهل بابام نشده بود که مادر بزرگم، -مادر بابام- منو برد تو طویله و به اسم اینکه مى خواد نحسى رو از من جدا کنه، حسابى با چوب کتکم زد. انقدر به بدن کوچک و دست و پام ضربه زده بود که از شدت درد بی هوش کف طویله افتاده بودم و اگه مادرم به دادم نمى رسید، ممکن بود تلف بشم. دو روز بی هوش افتاده بودم کنج خونه، حتى یک دکتر بالاى سرم نیاوردند. بادمجون بم هم آفت نداره، خودم بلند شدم و دوباره راه افتادم اما از ترس به مادر بزرگم نزدیک نمى شدم. تا مدتها بدنم درد مى کرد و کبود بود. آن موقع، مادرم چو انداخته بود که خانم جان با چوب، نحسى رو از گلى دور کرده برده، کم کم داشتم روى خوش زندگى رو مى دیدم که مادرم افتاد توى تنور وجزغاله شد. بیچاره موقع انتظار، پاى تنور خوابش برده و زیر پاش سست شده بود و با سر رفته بود توى تنور داغ! دوباره همۀ نگاه ها متوجه من شد و اینکه نحسى و بدشگونى من درمون نداره. از اون لحظه، سیه بختى واقعى من شروع شد.خواهر و برادرام همه بین افراد فامیل تقسیم شدند، برادرام رو همه روى هوا بردند، خوب پسر بودند و می توانستند کمک خوبى در مزرعه باشند. خواهران بزرگم هم براى قالى بافى و کار خانه به درد مى خوردند. اما کوچکترها تا چند وقتى ازاین خانه به آن خانه پرت می شدند. وضع من هم که دیگه معلوم، هیچکس دلش نمی خواست منو نگه داره، عاقبت عموي بزرگم که مرد مهربان و خدا ترسی بود، علی رغم مخالفتهاي شدید مادر و زن و دخترانش مرا به خانه خودشان برد. تا وقتی که عمویم در خانه بود، کسی محلم نمیذاشت و کاري به کارم نداشت، اما وقتی عمویم بیرون می رفت،انقدر منو اذیت می کردن که با آن سن کم دلم می خواست بمیرم. دختر عمویم، عصمت، رد می شد و محکم می زد توي سرم، وقتی گریه می کردم گیس هایم رو می گرفت می کشید و داد می زد: خفه شو! خفه شو الان نحسیت ما رومی گیره.
آن یکی دختر عمویم، نیم تاج، تا مرا می دید، دماغشو می گرفت و رد می شد. کافی بود دستم به لباسش بخورد انقدر کتکم می زد که بی حال می افتادم. زن عمویم، گلاب خانم، اصلا با من حرف نمی زد. جوري رفتار می کرد که انگار من وجود ندارم. نه نگاهم می کرد، نه با من حرف می زد. موقع غذا خوردن تو یک کاسه شکسته و پلاستیکی برام غذا می ریخت و میذاشت جلوي در، تا همان جا بخورم. گناه هر اتفاق بدي هم که می افتاد به گردن من بود. اگر از سه پشت آن طرف تر، یک پیرزن نود ساله در فامیل می مرد، همه به من خیره می شدند. و چهره در هم می کشیدند که همش تقصیر بدقدمی گلی است وگرنه فلان کس که طوري اش نبود!! گاه گداري هم که از اطرافیان و اهالی ده کسی می مرد، مادر بزرگم دوباره با چوب به جان من بدبخت می افتاد تا به اصطلاح خودش نحسی رو از من دور کنه.
با آن همه مصیبت باید کار هم می کردم. به مرغها دان می دادم، خانه را جارو می زدم، لباسها رو با دستهاي کوچک توگرما و سرما می شستم... کم کم بزرگ شدم. دختر عموها یکی یکی شوهر کردند و رفتند. وقتی براشون خواستگار می آمد، منو تو طویله زندانی می کردند تا خواستگارها بروند و نحسی من دامنشان را نگیرد. در تمام مراسم نامزدي و عروسی هم باز جاي من کنج طویله بود. کم کم براي من هم خواستگارانی پیدا شدند. عمویم هر چه سعی می کرد من سر و سامون بگیرم، زن عمو و دختراش نمیذاشتند. تا کسی پاشو میذاشت جلو، چنان پشیمونش می کردند که می رفت پشت سرش رو هم نگاه نمی کرد. من هم بی زبون و دست به سینه منتظر بودم بلکه فرجی هم در کار من بشه. داشت از سن ازدواجم می گذشت، حالا علاوه بر بدقدمی و شومی، انگ ترشیده هم روم می زدند.
در تمام این سالها، در برابرتمام اذیت و آزارهایی که به من می دادند، هرگز حرف و گله اي نکردم، به هیچکس! فقط با خداي خودم درد و دل می کردم و از او می خواستم کمکم کند. نزدیک به بیست سالم بود که صفر پیدایش شد. اون موقع ها، صفر روي زمین مردم کار می کرد و مزد می گرفت، وضعش بد نبود. یک بار که براي آوردن هیزم براي تنور به جنگل رفته بودم، دیدمش.پانزده، شانزده سالی از من بزرگتر بود. آمد جلو و شروع کرد به حرف زدن، از شرم و خجالت قرمز شده بودم. فقط تقریبا گوش می کردم، نمی توانستم جواب بدهم.
#کانال_حضرت_زهرا س 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
همه در سکوت به آیدا خیره شدیم. شادي اولین نفري بود که سکوت را شکست: - حالا چه کار می کنین؟ آیدا شانه اي بالا انداخت و غمگین گفت: - تا حالا که مثل مرده هاي متحرك، می سوختیم و می ساختیم. بابام گاهی یک شب در میان خانه نمی آمد، گاهی چند شب پشت سرهم، ولی به هر حال سر به خانه می زد، حالا دیشب اسباب هاشو جمع کرد و یا علی مدد، رفت. انگار نه انگار زن و بچه اي هم دارد. ریش و سبیلی را که روزي دلش نمی آمد حتی کوتاهش کند شش تیغه کرده است. آیدا دوباره زد زیر گریه و دل همه را خون کرد. هیچکدام چیزي به ذهنمان نمی رسید تا کمکش کنیم.
شب باید براي خداحافظی با خاله ام که داشت براي همیشه از ایران می رفت، به فرودگاه می رفتیم. شام خانه دایی علی دعوت داشتیم. براي خاله ام مهمانی خداحافظی گرفته بود. این چند وقت مادرم اغلب پیش خاله ام بود و در حراج وسایل خانه و بسته بندي باقیمانده وسایل کمکش می کرد. وقتی به خانه رسیدم، یادداشت مادرم را دیدم که نوشته بود زودتر . به خانه دایی رفته و من خودم باید به آنجا بروم. سهیل و گلرخ هم جدا می آمدند. پدرم هم از طرف شرکت می آمد !! لشکر شکست خورده،، لباس پوشیدم و موهایم را بافتم. قبل از رفتن به حسین تلفن کردم تا اگر زنگ زد و ما خانه نبودیم، نگران نشود. وقتی به دایی رسیدم، همه جمع بودند. پرهام با دیدن من، زود بلند شد و به آشپزخانه رفت. در دل خنده ام گرفت، شده بود مثل دختران پا به بخت! خاله طناز هنوز داشت چمدان می بست. با دیدنم بلند شد و محکم بغلم کرد: - مهتاب الهی فدات شم. من همش چشم انتظارت هستم ها! می دانستم که این حرف ها از طرف مادرم زده شده، هنوز امیدوار بود من با کوروش پسر دوستش ازدواج کنم و به این طریق همه خانواده براي زندگی به امریکا بروند. خاله ام را بوسیدم و گفتم: - حالا شما برید ببینید چطوریه... تا بعد.
مادرم حق به جانب گفت: چطوریه؟ معلومه پر از آزادي و رفاهه! امنیت شغلی و فکري داري! بیمه می شی، بهترین دکترها، بهترین غذاها و لباس ها، بهترین تفریحات...با خنده گفتم: مامان مگه شما همین جا این ها رو نداري؟ قبل از اینکه بحث کش پیدا کند از اتاق بیرون آمدم و به جمع مهمانان پیوستم. براي کمک به زري جون به آشپزخانه رفتم، پرهام گوشه اي نشسته بود و سیگار می کشید. متعجب سلام کردم. زیر لب جواب داد. تا به حال ندیده بودم سیگار بکشد. گفتم: - تو از کی تا حالا سیگاري شدي؟ پرهام نیش دار گفت: اینو هم به گناهات اضافه کن.بی تفاوت گفتم: مگه تو ناقص العقلی که گناهت رو پاي کس دیگه بنویسن؟ چند دقیقه بعد، سهیل و گلرخ وارد شدند. منهم از خدا خواسته رفتم و کنار گلرخ نشستم. بعد از شام، همه آماده رفتن به فرودگاه شدیم. محمد آقا، شوهر خاله ام ساکت و ناراحت بود. می دانستم که ته دلش راضی به این رفتن نیست. خاله طناز می گفت شب قبل خانۀ مادر شوهرش دعوت داشتند تا از فامیل خداحافظی کنند، غوغاي گریه و زاري بوده و همه هم این مهاجرت ناگهانی را از چشم خاله ام می دیدند.
آخرین بسته هاي پسته و زعفران و نبات و... در چمدان ها جا گرفت و خاله و شوهر و دو پسرش از زیر قرآن رد شدند. توي فرودگاه جمعیت موج می زد، به قول سهیل اگه کسانی که براي خداحافظی با خاله طناز آمده بودند، می رفتند فرودگاه خالی و خلوت می شد. تمام فامیل شوهر خاله و دوستهاي خانوادگی و همکاران آقا محمد جمع بودند. عمو محمد و عمو فرخ هم براي خداحافظی با خاله آمده بودند. جمعیت فشرده اي مثل حلقه دور خاله و خانواده اش گرد آمده بودند.به اطراف نگاه کردم. هرکس در حالی بود. با اعلام فرود هر هواپیما، که می نشست عده اي خوشحال و خندان با دسته هاي گل به استقبال مسافرینشان می رفتند و با خواندن شماره پروازي که باید بلند می شد، کسانی به گریه می افتادند.عاقبت نوبت ما هم رسید و وقت خداحافظی رسید. خاله طناز اینها باید از در شیشه اي وارد می شدند تا بارهایشان را تحویل بدهند و کارت پرواز بگیرند و ورود ما به آن طرف در ممنوع بود. وقتی همه تک تک از خاله و محمد آقا و دوپسرشان خداحافظی کردیم و آنها به آن طرف در رفتند، مادرم به گریه افتاد. می دانستم که خیلی سعی کرده تا جلوي خواهرش گریه نکند. پدرم جلو آمد و دستانش را دور شانه هاي مادرم انداخت، با همه خداحافظی کردیم و به طرف خانه راه افتادیم.
#کانال_حضرت_زهرا س
https://eitaa.com/yaZahra1224
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_هشتاد_یکم
به نام خداوند بخشاینده،مهتاب عزیزم:نمی دانم چرا از دستم رنجیده اي؟...هرچه فکر می کنم نمی فهمم چه کار بدي انجام داده ام که تو ناراحت شدي،ولی اگر گناهی کرده ام،ندانسته و بی غرض بوده،از تو تقاضاي بخشش دارم.می دانم که قلب مهربانت،مرا می بخشد.حسین دوباره بغض گلویم را فشرد.بیچاره حسین!به جاي اینکه او از دست من ناراحت و رنجیده باشد،از من طلب بخشش هم می کرد.بی اختیار اشکهایم سرازیر شد.سرم را روي فرمان گذاشتم.خسته بودم!از حرفهاي شروین،از ندانستن آینده،از پیش بینی عکس العمل پدر و مادرم در مقابل حسین...صدایی از جا پراندم.حسین روي صندلی کنارم نشسته بود.بی اعتنا به حضورش،به گریه کردن ادامه دادم.صداي مهربانش بلند شد: - چی شده مهتاب؟هنوز از من ناراحتی؟ لب برچیدم:نه،براي چی از دست تو ناراحت باشم؟خسته شدم از این وضعیت!این پسره مزخرف هم هی چرت و پرت میگه!اعصابم خورد شده...صداي حسین از خشم دورگه شد:شروین؟... چی بهت گفت؟لحظه اي از دیدن صورت قرمز و رگهاي متورم گردنش ترسیدم.فوري گفتم: - از همون چرت و پرت هاي همیشگی!...ولش کن بابا،داخل آدم؟ سریع ماشین را روشن کردم و حرکت کردم.چند دقیقه که گذشت،حسین گفت: - خوب مهتاب خانم از خواستگارت برام تعریف کن...چی شد؟با حرص گفتم:هیچی قرار عقد و عروسی هم گذاشتیم.انشاالله دعوتت می کنم!رنگ حسین پرید.فوري گفتم:شوخی کردم بابا!آنقدر خشک و رسمی باهاشون برخورد کردم که دمشون رو گذاشتن روي کولشون و رفتند،مامانم هم حسابی دعوام کرد.
حسین با آسودگی خندید و گفت:خوب حالا چرا قبولش نکردي؟شادي حسین به من هم سرایت کرد،گفتم:آخه یکی دیگه رو دوست دارم...یک آدم خل و دیوونه...حسین قهقهه زد:حالا کی هست؟...با پررویی گفتم:اسمش حسینه!حسین هم با جسارت گفت:تو دوستش داري،اما اون عاشقت شده! آنقدر رك و راست حرفش را زد، که ساکت شدم.چند لحظه اي هردو در سکوت به روبرو خیره شدیم.بعد حسین پرسید:- مهتاب من دارم دیوونه میشم...آخه تا کی باید اینطوري باشیم،من تو رو میخوام مهتاب،دلم می خواد از من جدا نشی...همش نگرانم که رندان تو رو از من بگیرن.بگذار با پدرت صحبت کنم.فوري گفتم:نه حسین،اول باید پدرم با تو آشنا بشه،کمی بشناستت بعد تو حرفتو بزنی،اینطوري بی مقدمه بري حتما جواب رد می شنوي! حسین غمزده گفت:اگه تو رو از دست بدم،حتما می میرم.آه که چقدر این پسر با صداقت و روراست را دوست دارم.به نیمرخ مردانه اش خیره شدم.صورتش برایم خیلی زیبا بود.ظریف و در عین حال مردانه!آهسته گفتم:من هم اگه تو رو از دست بدم می میرم. حسین برگشت و نگاهم کرد،آهسته گفت:تو منو از دست نمیدي،من هزارسال هم باشه حاضرم صبر کنم...فقط می ترسم تو پشیمون بشی...بري ازدواج کنی.لحن سوزناکش دلم را آتش زد. دستپاچه گفتم:من تو رو انتخاب کردم حسین!سرحرفم هم هستم.حتی اگر همه دنیا مخالف باشن،من زنت میشم.آنچنان احساساتی شده بودم که می ترسیدم تصادف کنم.آهسته کنار خیابان پارك کردم و هردو در رویا غرق شدیم.
امتحانها شروع شده بود و من سعی می کردم با درس خواندن زیاد سر در گمی ام را کمتر کنم. هر چه مشغول ترمی شدم. برایم بهتر بود. لیلا هم به درد من مبتلا شده بود . مهرداد مرتبا به خانه شان می آمد و خواسته اش را تکرارمی کرد و لیلا بین انتخاب او و غرغرهاي پدر و مادرش مانده بود. فقط شادي بود که راحت و بی خیال براي هر روزهمان روز زندگی می کرد. باز هم با هم قرار گذاشته بودیم تا دروسمان را بخوانیم و تمرین هایش را حل و پیش هم رفع اشکال کنیم. از بیست واحد نصف بیشترش اختصاصی و مشکل بود. اولین امتحان خیلی سخت نبود و هر سه حسابی آماده بودیم. ساعت امتحان اولمان بعدازظهر بود. ناهارم را خوردم و به طرف دانشگاه حرکت کردم. شادي و لیلا با هم می آمدند. وقتی رسیدم همه بچه ها درحیاط جمع بودند. عده اي دور هم جمع شده بودند و آخرین مرورها را می کند.لحظه اي چشمم به شروین خورد که از در ساختمان بیرون آمد. صورتش برافروخته و از شدت عصبانیت در حال انفجاربود. همان لحظه شادي و لیلا هم رسیدند پشتم را به شروین کردم تا چشم بهش نیفتد در چند ثانیه بعدي همه چیزحسابی بهم ریخت و من گیج و حیران نگاه می کردم. شروین مستقیم به طرف من آمد. رضا دوستش می خواست جلویش را بگیرد . صداي نعره شروین بلند شد . ولم کن بذار تکلیفو روشن کنم. یک الف بچه شوخی شوخی داره زندگی منو خراب می کنه.
#کانال_حضرت_زهرا س
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
🌸 #درد_و_دل_نسیم_بهشت_با_امام_رضا_جان_ع
🌹 #یاامام_رضا_جانم_ع
تو حرم بهشتیت نشستم با دلی شکسته ، دردها و مشکلاتمو خودت میدونی آقاجان، اما امام عزیزم برای خودم هیچ چیز نمی خوام همینکه شما رو دارم برام بسه.. خیلی ممنونم که تو جشن تولدت دعوتم کردی آقاجون..
🌹 #یاامام_رضا_جانم_ع
میخوام از مشکلات هموطنام بگم که خیلی دوستشون دارم ، آقا جان مردم کشورم خیلی خسته اند ، خسته از تبعیض و بی عدالتی و فساد ، خسته از دروغ و حرف بی عمل... یا امام رضا جان لطفاً مهربونی و خوبی و آرامش رو به کشورم برگردون..
🌹 #یاامام_رضا_جانم_ع
مشکل اصلی کشور ما نداشتن مسئولین دلسوز و باتقواست..یا امام رضا جان به مردم کشورم بصیرتی بده که افراد باتقوا و مومن ودلسوز رو برای اداره مهم کشور انتخاب کنند .. چون اگه مسئولین درست انتخاب بشن بیستر مشکلات کشور و مردم حل میشه..
🌹 #یاامام_رضا_جانم_ع
گرفتارها رو کمک کن ، خیلیها مریض دارند و التماس دعا..یا امام رضا به مریضهامون لباس شفا و عافیت بپوشان.. خیلیها دنبال شریک زندگی خوبند آدمهای خوب و مومن سرراهشون بزار...
🌹 #یاامام_رضا_جانم_ع
لطفا نزار هیچ پدری شرمنده زن و بچه اش بشه ، به سفره هامون برکت بده..به دختران و زنان سرزمینم حیا و عفت ، به پسران و مردان سرزمینم غیرت و همت عطا کن...تا خوشبختی و آرامش به خانواده هامون برگرده و سایه شوم طلاق از زندگیها دور بشه..
🌹 #یاامام_رضا_جانم_ع
ایران کشور شماست و سلطان و ولی نعمت ما شمایی ، یا امام رضا جان ، کشور ما رو از هرچی بدی و زشتی و فقر و اختلاس و دزدی و ناراستی پاک بفرما.. نزار یه عده ای دنیاطلب در لباس دین ، به مردم و کشور و ارزشهای دینی ضربه بزنند..
🌹 #یاامام_رضا_جانم_ع
درددلمامون زیاده آقا جان از دنیا که بگذریم ، ما ایرانیها خیلی شما رو دوست داریم و عاشقتیم یا امام رئوف، موقع مرگ تنها رهامون نکن یا امام رئوف..موقع مرگ و تو برزخ و قیامت تنها رهامون نکن آقاجان..
#الهی_آمین
🌹 #السلام_علیک_یا_معین_الضعفا
👤 #نسیم_بهشت
🌸 #کانال_حضرت_زهرا _س 👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
🌸 #درد_و_دل_نسیم_بهشت_با_امام_رضا_جان_ع
🌹 #یاامام_رضا_جانم_ع
تو حرم بهشتیت نشستم با دلی شکسته ، دردها و مشکلاتمو خودت میدونی آقاجان، اما امام عزیزم برای خودم هیچ چیز نمی خوام همینکه شما رو دارم برام بسه.. خیلی ممنونم که تو جشن تولدت دعوتم کردی آقاجون..
🌹 #یاامام_رضا_جانم_ع
میخوام از مشکلات هموطنام بگم که خیلی دوستشون دارم ، آقا جان مردم کشورم خیلی خسته اند ، خسته از تبعیض و بی عدالتی و فساد ، خسته از دروغ و حرف بی عمل... یا امام رضا جان لطفاً مهربونی و خوبی و آرامش رو به کشورم برگردون..
🌹 #یاامام_رضا_جانم_ع
مشکل اصلی کشور ما نداشتن مسئولین دلسوز و باتقواست..یا امام رضا جان به مردم کشورم بصیرتی بده که افراد باتقوا و مومن ودلسوز رو برای اداره مهم کشور انتخاب کنند .. چون اگه مسئولین درست انتخاب بشن بیستر مشکلات کشور و مردم حل میشه..
🌹 #یاامام_رضا_جانم_ع
گرفتارها رو کمک کن ، خیلیها مریض دارند و التماس دعا..یا امام رضا به مریضهامون لباس شفا و عافیت بپوشان.. خیلیها دنبال شریک زندگی خوبند آدمهای خوب و مومن سرراهشون بزار...
🌹 #یاامام_رضا_جانم_ع
لطفا نزار هیچ پدری شرمنده زن و بچه اش بشه ، به سفره هامون برکت بده..به دختران و زنان سرزمینم حیا و عفت ، به پسران و مردان سرزمینم غیرت و همت عطا کن...تا خوشبختی و آرامش به خانواده هامون برگرده و سایه شوم طلاق از زندگیها دور بشه..
🌹 #یاامام_رضا_جانم_ع
ایران کشور شماست و سلطان و ولی نعمت ما شمایی ، یا امام رضا جان ، کشور ما رو از هرچی بدی و زشتی و فقر و اختلاس و دزدی و ناراستی پاک بفرما.. نزار یه عده ای دنیاطلب در لباس دین ، به مردم و کشور و ارزشهای دینی ضربه بزنند..
🌹 #یاامام_رضا_جانم_ع
درددلمامون زیاده آقا جان از دنیا که بگذریم ، ما ایرانیها خیلی شما رو دوست داریم و عاشقتیم یا امام رئوف، موقع مرگ تنها رهامون نکن یا امام رئوف..موقع مرگ و تو برزخ و قیامت تنها رهامون نکن آقاجان..
#الهی_آمین
🌹 #السلام_علیک_یا_معین_الضعفا
👤 #نسیم_بهشت
🌸 #کانال_حضرت_زهرا _س 👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌸
🌸🍃🌸