داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت231 رمان یاسمین مونده بودم چيكار كنم . لب دريا نشستم و سرم رو گرفتم تو دستم . مي گشتم و مي رفت
#پارت232 رمان یاسمین
#آخرین پارت
همونطور كه خودش يه روز به من گفت ، اين پول بهش وفا نكرد
. دلم از اين مي سوزه كه با تمام ثروتم ، نتونستم كوچكترين كمكي بهش بكنم
! اونقدر بلند نظر بود كه هيچ كمكي رو ازم قبول نمي كرد هيچ ، چه از نظر معنوي و چه از نظر مادي به من و فريبا هم كمك كرد
. بعد از بهزاد مرد تو زندگيم نديدم
. بهرام كثافت هم بي تقاص نموند
گويا يه شب ، حدود ساعت يازده ، يه جووني مي ره در خونه شون و وقتي اون كثافت مي ره دم در ، مادرش مي بينه نيم ساعت
. شده و برنگشته
! بعد معلوم مي شه كه اون جوون بهرام رو خفه كرده و كشته و انتقام خودش رو گرفته ! يعني انتقام بهزاد و فرنوش رو گرفته
. مي گفتن احتماالً دزدي چيزي بوده ! اما عجيب اينكه هيچي ندزديده ! شايد هول شده ! اينا رو ژاله برام تعريف كرد
. حاال كه ديگه هيچكدوم از اينها فرقي نمي كنه . اصل كار ، خودش بود كه مفت رفت
تو زنده بودنش كه نتونستم براش كاري بكنم . بعد از بهزاد تمام پولي رو كه براي من گذاشته بود ، به كسايي دادم كه اگه خود
. بهزاد هم زنده بود همين كار رو مي كرد
!به جوون هايي دادم كه عاشق ن و مثل بهزاد فقير
نمي دونم بقيه در مورد بهزاد چي فكر مي كنن . شايد بگن ديوانه بود .اما اگه بهزاد رو مي شناختن ، اين فكر رو نمي كردن . اون
. اگه سرش مي رفت ، عهدش پابرجا بود
.امروز ساعت 0 بعدازظهر اومدم اينجا و الان نزديك 00 نصفه شبه
.بعد از چهار سال ، هنوز برام سخته كه بدون بهزاد تو اين اتاق باشم
. به هيچ چيزش دست نزدم . درست موقعي يه كه بهزاد تركش كرد
. هنوز نوار فرنوش تو ضبط صوت مونده
! همه چيز سر جاشه غير از خودش
ياد روزي افتادم كه تازه رفته بوديم دانشگاه و منو بهزاد با هم حرفمون شد و چند روز بعد من مريض شدم و اومد بيمارستان
ديدنم و وقتي فهميد كه كليه هاي من از كار افتاده و گروه خوني مون با هم يكي يه ، كليه ش رو بدون هيچ چشم داشتي به من داد
.
. ياد روزهايي مي افتم كه دوتايي با هم سر كلاس بوديم
. ياد روزگاري كه دو تايي تو اين اتاق مي نشستيم و با هم حرف مي زديم و درد دل مي كرديم
. اي كاش حاال اينجا بود . دلم نيم تونه اين غم رو تحمل كنه . كاش اينجا بود و براش از غم خودش حرف مي زدم و سبك مي شدم
. زندگي سختي رو گذروند طفل معصوم
! بلند شدم و نوار فرنوش رو گذاشتم . صداي فرنوش كه تو اتاق پيچيد . احساس كردم كه بهزاد اومد تو اتاق
. مثل هميشه آروم و ساكت
.يه گوشه نشست و سرش رو گذاشت رو زانوهاش
پايان
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┗━◦•●◉✿◉●•◦━┛
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 #داستـــــان #مبارزه_با_دشمنان_خـدا #قسمت_سیـزدهـم ✍توی صحن، دو رکعت نماز شکر خو
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_چـــهاردهــم
✍دوباره لقمه هام رو می شمردم اما نه برای کشتن شیعیان این بار چون سر سفره امام زمان نشسته بودم چون بابت تک تک این لقمه ها مسئول بودم صبح و شبم شده بود درس خوندن، مطالعه و تحقیق کردن اگر یک روز کوتاهی می کردم یک وعده از غذام رو نمی خوردم اون سفره، سفره امام زمان بود می ترسیدم با نشستن سر سفره، حق امامم رو زیر پا بزارم
غیر از درس، مدام این فکر می کردم که چی کار باید انجام بدم از چه طریقی باید عمل کنم تا به بهترین نحو به اسلام و امامم خدمت کرده باشم؟ چطور می تونستم بهترین سرباز باشم؟ و تمام مطالب و راهکارها رو می نوشتم و دونه دونه بررسی شون می کردم تا اینکه خبر رسید داعش تهدید کرده به حرم حضرت زینب حمله می کنه و داغون شدم از شدت عصبانیت، شقیقه هام تیر می کشید مدام این فکر توی سرم تکرار می شد محاله تا من زنده باشم اجازه بدم کسی یک قدم به حریم اهل بیت پیامبر تعرض کنه
صبح، اول وقت رفتم واحد اداری، سراغ مسئول گذرنامه و خیلی جدی و محکم گفتم: پاسپورتم رو بدید می خوام برم پرسید: اجازه خروج گرفتی؟ بدون اجازه خروج، نمی تونم پاسپورتت رو تحویلت بدم منم که خونم به جوش اومده بود با ناراحتی و جدیت بیشتر گفتم: من برای دفاع از اهل بیت، منتظر اجازه احدی نمیشم با آرامش بیشتری دوباره حرفش رو تکرار کرد و گفت: قانونه دست من نیست بدون اجازه خروج، نمی تونم درخواست تحویل گذرنامه رو صادر کنم
من دو روز بیشتر صبر نمی کنم چه با اجازه، چه بی اجازه چه با گذرنامه، چه بی گذرنامه از اینجا میرم دو روز بیشتر وقت نداری
اینو گفتم و از اتاق اومدم بیرون
دو ساعت نشده بود که حاجی بهم زنگ زد با خنده و حالت خاصی گفت: سلام رزمنده، شنیدم ترمز بریدی
منم که حالم اصلا خوب نبود سلام کردم و گفتم: نمی دونم معنی این جمله چیه ولی حاجی حالمم افتضاحه. تو رو خدا سر به سرم نزار
دوباره خندید و گفت: پاشو بیا اینجا بهت بگم یعنی چی نیای اجازه خروج بی اجازه خروج
در کمتر از ثانیه ای رفتم پیشش پریدم توی اتاقش و با خوشحالی گفتم: حاجی جدی بهم اجازه خروج میدی؟
همون طور که سرش پایین بود پرسید: این داعشی ها از کجا اومدن؟ فکر کردم سر کارم گذاشته خیلی ناراحت شدم اومدم برم بیرون که ادامه داد
کانادا، آمریکا، آلمان، انگلیس و مسلمون ها یا تازه مسلمون هایی که اگر ازشون بپرسی، همه شون شعار حقیقت خواهی سر میدن یا از بیخ دلشون سیاه بوده یا چنان گم شدن و اسیر شیطان شدن که الان مصداق آیه قرآن، کر و کور و سیاهن باور کردن این مسیر درسته مغزهاشون بسته شده و دیگه الان راه نجاتی براشون نیست این جایگاه یه مبلغه می تونه یه آدم رو ببره جهنم یا ببره بهشت منتظر جوابم نشد بلند شد و اجازه نامه رو داد دستم و گفت: انتخاب با خودته پسرم ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_پــــانــزدهــم
✍کشور من پر بود از مبلغ های وهابی و جوان هایی که با جون و دل، عقل و ایمان شون رو دست اونها می دادن حق با حاجی بود باید مانع از پیوستن جوانان کشورم به داعش می شدم باید کاری می کردم که توی سپاه اسلام بجنگن، نه سپاه کفر
از اون روز، کلاس، جبهه نبرد من شد و قلم و کتاب ها، سلاحم باید پا به پای مجاهدان می جنگیدم زمان زیادی نبود یک لحظه غفلت و کوتاهی من و عقب موندنم، ممکن بود به قیمت گمراهی یک هموطنم و جان یک مسلمان دیگه تموم بشه خستگی ناپذیر و بی وقفه کارم رو شروع کردم غذا و خوابم رو کمتر کردم و تلاشم رو چند برابر به خودم می گفتم: یه مجاهد ممکنه مجبور بشه چهل و هشت ساعت یا بیشتر، بدون خواب و استراحت یا با وجود مجروحیت، بی وقفه مبارزه کنه تو هم باید پا به پای اونها بجنگی در مورد دفاع مقدس و شهدای ایران خیلی مطالعه کرده بودم خیلی ها رو می شناختم و توی خاطرات خونده بودم که چطور و در چه شرایط وحشتناکی ایستادگی کرده بودند اونها رو الگو قرار دادم و شروع کردم
اما فکرش رو هم نمی کردم که با آغاز این حرکت، نبرد سخت دیگه ای هم در انتظار من باشه هر لحظه، هجوم شیاطین رو حس می کردم هجمه و فشاری که روز به روز بیشتر می شد شبهه، تردید، خستگی، یأس، رخوت، تنبلی و از طرف دیگه ...
کم مشکلات مختلف شروع به خودنمایی کرد سنگ پشت سنگ اتفاق پشت اتفاق و اوج ماجرا زمانی بود که به خاطر یک مشکل اداری، بیمه و شهریه ای که می گرفتم قطع شدحدود 5 ماه بدون منبع درآمد، بدون حمایت خانواده چند ماه با فقر زندگی کردم
تنها یک قدم با فقر مطلق فاصله داشتم غذا بر اساس تعداد و اسامی ثبت شده می رسید که اسمم از توی لیست هم خط خورد بچه هایی که از وضعم خبر داشتن، دور هم جمع شدن هر روز بخشی از غذاشون رو جدا می کردن و یواشکی کنار تختم میزاشتن با این وجود، بیشتر روزها رو روزه می گرفتم شخصیتم اجازه نمی داد احساس عجز و ناتوانی کنم
هر وقت فشار روم خیلی شدید می شد یاد سخن شهید آوینی می افتادم دیندار آن است که در کشاکش بلا دیندار بماند و گرنه در صلح و آسایش و فراغت اهل دین بسیارند
به خودم می گفتم برای اینکه از فولاد سخت، چیز با ارزشی بسازن اول خوب ذوبش می کنن نرمش می کنن بعد میشه ستون یک ساختمان و خدا رو به خاطر تک تک اون فشارها و سختی ها شکر می کردم
کم کم دل دردهام شروع شد اوایل خفیف بود نه بیمه داشتم نه پولی برای ویزیت و آزمایش نه وقتی برای تلف کردن به هر چیز مثل خستگی، گرسنگی و فکر می کردم جز سرطان
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
❤❤❤❤❤❤❤
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_نود_یکم
#شهدا_راه_نجات
یک هفته ای از عقدمون میگذره
زهرا قراره ده روز دیگه بره کربلا
ماهم فردا ان شالله میریم جنوب
باماشین شخصی خودمون رفتیم
کی فکرشو میکرد
عاشق شهدام
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
راوی زهرا
دو هفته مونده به کربلام دو هفته پر از استرس
حس کربلا رفتن
تا تو این موقعیت نباشین درک نمیکنی
تواین دوهفته باید بحث مهدویت کامل کنم
بچه ها شدیدا عقبن
فکر کنم ترم بعد حوزه بهم کلاس نده
تو گروه پیام نوشتم
سلام خدمت مهدی جویان عزیزم
با عرض پوزش بابت تاخیر در پایان بحث مهدویت
ان شالله در عرض یک هفته بحث تموم میکنم
التماس دعای فراوان
حلال کنید
یاعلی
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
❤❤❤❤❤❤❤❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_نود_دوم
#شهدا_راه_نجات
موضوع بحث :انتظار
سه مرحله اصلی شکل گیری انتظار
الف:قانع نبودن از وضع موجود: بدون شک دوران غیبت کم کاستی های نسبت به ظهور و حضور علنی امام در جامعه دارد
مردم عصر غیبت یا منتظر واقعی از امام مهدی مثل خورشید پشت ابر استفاده کنند
منتظر باید سعی کند عوامل غیبت را در حد توانش برطرف کند
ب: امید و توقع دستیابی به وضع مطلوب : یکی از نعمت های مهم که خدا به انسان عطا کرده است #کمال_طلبی است
ج:حرکت و تلاش برای رسیدن به جامعه مطلوب
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
امیدواری در عصر غیبت وابسته به عوامل زیر است
۱.آگاهی به عدم حضور ظاهری امام مهدی ۲.احساس نیاز به وجود امام
۳.یقین به ظهور حتمی حضرت مهدی (عج)
۴.دوست داشتن نزدیک ظهور
۵.تلاش برای ظهور
#ادامه_در_بخش_بعدی
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤🌺❤🌺❤🌺❤🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_نود_سوم
#شهدا_راه_نجات
آثار تربیتی،اجتماعی انتظار
۱.گسترش امیدهای واقعی
۲.پویایی رسیدن به هدف
۳.ایجاد وحدت و همگرایی
۴.احساس حضور مولا
انتظار به چی معناست؟
انتظار درمعنی لغوی: چشم به راه بودن
انتظار در اصطلاح : به معنای چشم به راه بودن برای ظهور واپسین ذخیره الهی
و آمادگی برای یاری در عصر ظهور
#انتظار_در_قرآن
#آیه_۲۰_یونس
#آیه_۹۳_هود
#آیه_۷۱_اعراف
#انتظار_در_احادیث
در احادیث شیعه انتظار فرج بهترین عبادت،بهترین کارها،بهترین جهاد شمرده شده است
انتظار به دو دسته تقسیم بندی میشود
#انتظار_مثبت
#انتظار_غلط
#ویژگی_یاران_منتظر
۱.معرفت عمیق به خدا و امام خویش
۲.اطاعت کامل از امام
۳.عبادت و صلابت کامل
#وظایف_فردی_منتظر
۱.معرفت به امام
۲.محبت به امام
#وظایف_اجتماعی
۱.دفاع وحمایت از حرکت های که در جهت اهداف امام است
۲.تکریم و بزرگداشت نام و یاد حضرت
۳.قراردادن موقوفات به نام حضرت
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
🌺❤🌺❤🌺❤🌺❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺
سم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_نود_چهارم
#شهدا_راه_نجات
میخاستم بخش نشانه های ظهور بنویسم
که یکی زد به در، پشت بندشم صدای محدثه اومد: آجی بیا بابا کارت داره
-باشه اومدم
وارد پذیرایی شدم: بابا بامن کار دارید؟
بابا رو به محدثه گفت : محدثه جان برو تو اتاقت
محدثه : یعنی برم پی نخود سیاه
بابا: دقیقا
زهراجان بابا بشین
-بله بابا
بابا: زهرای بابا
امیر جواد یادته ؟
-نه
چطور
بابا:جواد زنگ زد تورو برای امیر خواستگاری کرد
-ها
بابا:زهرا بابا ببین این امیر ظاهرش مذهبی نیست
حالا خودت فکراتو بکن بهم بگو
پاشدم رفتم تو اتاقم چادر مشکیم سر کردم
مامان: زهرا کجا میری ؟
این وقت شب
-مزارشهدا 😔😔
مامان:زهرا الان ۸شبه
بابا: خانم بذار بره
برو زهراجان
فقط به مرتضی هم زنگ بزن بگو بیاد
اون به هرحال جوان تره
شماره مرتضی گرفتم
با بغض گفتم : پسرعمو میای مزار ؟
مرتضی: زهراخانم کجایی ؟
صداتون چرا گرفته ؟
خواهر؟
-داداش بیا
وارد مزار شدم مستقیم رفتم سر مزار شهید اسدی
اشکام جاری شد
دست میکشیدم رو مزارش گفتم از بچگی منو با محبت علی بن ابی طالب و خاندانش و شهدا بزرگ کردن
چرا ازدواجم اینطوری میشه 😢😢😢
من آرزوم یه مدافع بود
نه یه تاجر
چرا اینطوری میکنی خداجونم 😭😭
چه مصلحتی تو این امتحانت هست
یهو صدای مرتضی اومد: زهرا خانم چی شده
-پسرعمو 😭😭😭😭😭
مرتضی :خواهرمن بجای گریه حرف بزن
داری سکته ام میدی بخدا
-برام خواستگار اومده
مرتضی : خوب به سلامتی
این جزیه و مویه داره دختر
- نه پاسداره
نه ارتشی
نه مداح
تاجره 😭😭😭
مرتضی: مگه تاجر بودن جرمه
زهرا خانم ببین قضاوت نکن
باهاش حرف بزن بعد
آفرین خواهر عاقلم
پاشو برسونمت خونه
یه ربع رسیدم خونه
چادر درآوردم وارد پذیرایی شدم
-بابا من میخام فردا برم مزار شهدای تهران
مامان : اگه پدرت اجازه داد با زینب برو
بابا: اگه برای تصمیم میخای بری برو دخترم
شماره زینب گرفتم
-زینب میای فردا بامن بریم مزارشهدای تهران
زینب : بذار از علی اجازه بگیرم بهت خبر میدم
به ۵دقیقه نرسید که زینب گفت میاد
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤💕❤💕❤💕❤💕
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_نود_پنجم
#شهدا_راه_نجات
ساعت ۱۰صبح با سفارشات مامان راهی شدیم
منو زینب هیچکدوم تا حالا مزارشهدا تهران نرفته بودیم
تا مرقد امام بلدبودیم
دوساعت ،دوساعت نیمی طول کشید برسیم
رسیدیم مرقد امام
رفتیم زیارت
بعد از همونجا پرسیدیم چطوری میتونیم بریم مزارشهدا
با ماشین به سمت مزار شهدا راه افتادیم
دقیقا از قطعه ۵۰ که مزار شهید میردوستی بود وارد مزار شهدا شدیم
زینب : زهرا آدرس مزار شهید میردوستی داری
-آره صبرکن از تو گوشیم ببینم
از دوستشون گرفتم
قطعه ۵۰ روبروی مترو حرم امام ردیف ۱۱۵ شماره ۱۴
زینب : خب پس بیا تک تک مزارها ببینیم خواهرجان
دل تو دلم نبود
زینب : زهرا بیا پیدا کردم
پاهام میلرزید
اشکام بی وقفه شروع کرد به ریختن
هرچقدر ب مزار نزدیکتر میشدم
استرسم بیشتر میشد
-زینب میشه منو تنها بذاری
زینب: منم اینجا میچرخم
توام حرفات بزن
سرم گذاشتم روی مزار
های های گریه کردم
بعداز نیم ساعت زینب اومد
گفت پاشو بریم پیش بقیه شهدا
پرسان پرسان مزار شهید پلارک پیدا کردیم
سر مزارشون غلغله بود
بوی گلاب تمام اون فضا پر کرده بود
از شکلاتهای سر مزارشون چندتا برداشتیم برای تبرک
بعدهم مزار شهید علی خلیلی و یادمان ک برای شهید همت بود
زینب : زهرا تو گشنت نیست
-نه زیاد
زینب :بریم شهرری زیارت کباب بخوریم
-شکمو
زینب :بریم بریم بدو
اونروز خیلی خوب بود
برگشتن زینب مداحی نریمانی گذاشت و گفت : زهرا بذار بیان بعد تصمیم بگیر
-باشه
رسیدیم نزدیکای قزوین زینب شماره علی گرفت گفت : میرم مزارشهدا شماهم بیا
منم رفتم خونه
مامان:زهراجان خوب بود اونجا؟
-عالی
فعلا برم اتاقم بحث مهدویت بذارم میام
حرف میزنم
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
❤💕❤💕❤💕❤💕#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌼 مهربانی حضرت زهرا (س) 🌼
در بحارالانوار داريم بلال مي گويد که به خانه حضرت زهرا رفتم و ديدم که حضرت گندم آرد مي کند و بچه هم در بغل دارد. سلام کردم و گفتم که اجازه بدهيد که من بچه را نگه دارم؟ حضرت فرمود : اگر مي خواهي کمک کني ،گندم را آرد کن و من بچه را نگه مي دارم. زيرا مادر به بچه مهربانتر است. اين داستان ،شفقت حضرت زهرا را نسبت به فررزندان شان مي رساند.
يکي از اسامي حضرت زهرا هانيه است يعني مهربان و شفيق . يکي از اسامي خدا هم شفيق است. در حالات امام زمان(عج) داريم که امام مثل پدر مهربان است. پس شما مي توانيد براي شفاي فرزندان تان نذر کنيد و اين نذر حتما نبايد مالي باشد ). حضرت نذر خودشان را ادا کردند و سه روز روزه گرفتند. سه شب پياپي سر افطار فقير ،يتيم و اسير آمد و آنها افطاري را به آنها دادند و خودشان گرسنه ماندند و با آب افطار کردند .
در اينجا سوره هل اتي (دهر يا انسان) نازل شد که مي فرمايد: آنها براي خدا اين کار را کردند. ما تشکري از يتيم نمي خواهيم و کار ما فقط براي خداست. خداوند هجده آيه در مورد حضرت زهرا و خانواده اش نازل کرد زيرا اين کار با اخلاص و براي رضايت خدا بود.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح اتفاق قشنگی است،
بیخودی نیست که گنجشکها شلوغش می کنند،
پس صدا بزن خدا را که امروز روز توست،
به شرط لبخندت،
بخند تو در آغوش خدایی،
روز و روزگارتون شاد🌹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
✅ داستان واقعی کریم پینه دوز
👈 خانه خریدن امام زمان عج برای مستاجر تهرانی
💠 نامش کریم بود، سید کریم محمودی، شغلش کفاشی بود، در گوشه ای از بازار تهران حجره ی پینه دوزی داشت، جورَش با مولا جور بود، میگفتند علمای اهل معنای آنروزِ تهران مولا هر شب جمعه سَری به حجره اش میزنند و احوالش را میپرسند
مستاجر بود، درآمدِ بخور و نمیری داشت، صاحبخانه جوابش کرد، مهلت داد به او تا ده روز بعد تخلیه کند خانه را، کریم اما همان روز تصمیم گرفت خالی کند خانه را تا غصبی نباشد، پول چندانی هم نداشت برای اجاره ی خانه، ریخت اسباب و اثاثیه اش را کنار خیابان با عیال و بچه ها
ایستاده بود کنار لوازمش، مولا آمدند سراغش، سلام و احوالپرسی،فرمودند به کریم پینه دوز، کریم ناراحت نباش، اجدادِ ما هم همگی طعم غربت را چشیده اند، کریم که با دیدن رفیقِ صمیمی اش خوشحال شده بود بذله گوئی اش گُل کرد و گفت :درست است طعم غریبی را چشیده اند اجداد بزرگوارتان، اما طعم مستاجری را که نچشیده اند آقاجان، مولا تبسمی کردند به کریم...
یکی از بازاریان معتمد تهران شب خواب امام زمان ارواحنافداه را دید، فرمودند مولا در عالم رویا، حاجی فلانی فردا صبح می روی به این آدرس، فلان خانه را می خری و میزنی بنام سید کریم
پیرمرد بازاری صبح فردا رفت به آن نشانی، در زد، گفت به صاحب خانه، میخواهم خانه ات را بخرم، صاحبخانه این را که شنید بغضش ترکید، با گریه گفت به پیرمرد بازاری گره ای افتاده بود در زندگی ام که جز با فروش این خانه باز نمی شد، دیشب تا صبح امام زمانم را صدا میزدم...
اما آقاجان! ای کاش ما هم مثل سید کریم و آن مرد خانه دار می توانستیم چشمان زهرایی تان را زیارت کنیم،هرچند روزگار ما روزگار غیبت امام زمان مان است، اگرچه وجود مبارک تان برای ما حاضر و غائب ندارد و همه ی عالم در تسخیر نگاه مهربان شماست...
نشسته باز خیالت کنارِ من اما
دلم برای خودت تنگ می شود چه کنم!؟
📚برداشتی آزاد از تشرفات سید کریم محمودی ملقب به کریم پینه دوز
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662