eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
پنجاه و هشت🌹🌹🌹 و 🌹🌹🌹 دلشوره امانم رو بریده بود، یک روز، دو روز، سه روز، و یک هفته گذشت، اما خبری از سام نشد، با رفتار آن شبش جرات نداشتم باری دیگر تماس بگیـرم، دلم نمی خواست غرورم بشکند و فکر کند دختر آویزانی هستم، تا اینجا هم زیادی خودم را بیقرارش نشان داده بودم. مدام خودم را دلداری می دادم، گویا رامین متوجه حال و روزم شده بود بعد از یک هفته که مرا زیر نظر داشت به اتاقم آمدم، خودم را با کشیدن نقشه ی معماری سر گرم کرده بودم. روی تخت نشست، پشتم به او بود، در همان حال روی صندلی چرخی زدم: ـ جانم داداش کاری داری؟ چهره اش خیلی جدی بود دستانش در هم قفل شد و بعد از کنی وارسی صورتم گفت: ـ از سام چه خبر؟ سعی کردم بی تفاوت باشم، شانه ای بالا اندتختم و جواب دادم: ـ بی خبرم. اخمی کردو سرش را کمی کج: ـ یعنی چی بی خبرم؟ باز هم شانه ای بالا انداخت: ـ یک هفته میشه که تماس نداشتیم. ابرو هایش بالا پرید و پاچشمان گرد و گشاد شده نگاهم کرد؛متعجب گفت: ـ واقعا یک هفته اس که با هم حرف نزدید؟ نفسم را بیرون دادم، سعی کردم به هیچ عنوان نگرانیم را به برادر خوبم نشان ندهم، تبسمی کردم: ـ بله دیگه؛ من تماس نگرفتم، سام هم انگار سرش شلوغه. در همان حال کمی خودش را جلو کشید و خم شد، چشمانش را باریک کرد و گفت: ـ باور کنم؟ لبخندی زدم: ـ بله داداش. گوشه ی لبش را جمع کرد و گفت: قبل رفتنش هر دو چنان بی قرار بودید فکر کردم یک روز همو نبینید هلاک می شید. بلند شد و خندید، دستش را روی شانه ام گذاشت و کمی فشرد: - خوبه آفرین می دونستم دختر قوی و صبوری هستی. جوابی ندادم، باز هم اخمی کرد و ادامه داد: ـ چند بار زنگ زدم جواب نداد! دل پر آشوبم بی قراری می کرد، ولی من باید؛ به قول برادرم قوی می بودم. یک ماه گذشت،تماس های ما کم و کمتر شد، تا جایی که به حد پیامک رسید، تغییر حالتش برایم جای سوال بود ولی جرات پرسش نداشتم، ترم پاییز شروع شد و من رمقی برای ادمهه تحصیل نداشتم، واحد های عملی سختی برداشته بودم، قصد داشتم غرق درس و کتاب شوم بلکه بتوانم دوری سام بی وفایم را تحمل کنم. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
پنجاه و نه 🌹🌹🌹 و 🌹🌹🌹 همراه زهرا انتخاب واحد کردیم، با کلافگی گفت: - وای راز میگن استاد رهنمون خیلی سخت گیره کاش این درس و بر نمی داشتیم. خودکارم را داخل کیفم انداختم، گفتم: ـ حالا از کجا می دونی سخت گیره؟ ـ بچه های سال پیش گفتند. همانطور که سرم پایین بود گفتم: - آخرش که چی؟ باید بگیریم خلاص شیم. کلافه گفت: ـ حس بدی بهش دارم، ازش میترسم. زیپ کیفم رو بستم، نگاهم به زهرا بود که جوابش را بدهم، که با سر رفتم توی سینه ی آقایی! از خجالت سرخ شدم و گوشه ی مقنعه ام را مرتب کردم، بریده بریده گفتم: ـ ب...بخشید آقا حواسم نبود. صدایش بم بود، خیلی عادی جواب داد: ـ موردی نیست گاهی پیش میاد. چنان به سرعت از کنارمان رد شد که صورتش را واضح ندید! زهرا شانه ام را گرفت و با ذوق گفت: - خدا این کی بود دیگه؟ دانش جوی جدید باشه مال.خودمه. خدایش را کشدار گفت، شانه ای بالا انداختم و بی تفاوت گفتم: ـ مبارکه، بذار از راه برسه بعد. لب ورچید و خودش را لوس کرد: ـ وا...راز خودت سام به اون خوشتیپی رو داری چی میشه منم یکی مثل سام گیرم بیاد؟ شنیدن نام سام قلبم را به خنجر کشید، خود دار باید بود. با قدم های بلند به سمت در خروجی رفتم و گفتم: ـ مگه من چیزی گفتم؟ برو تورت رو پهن کن. مستانه خندید و پشت سرم دوید: ـ آره والا تورم رو پهن می کنم، اول باید پرس جو کنم کدام رشته اس بعد. غش غش خندید و ادامه داد: ـ فکر کنم باید تورش خیلی ذخیم باشه در نره. از شیطنت خنده ام گرفت، دستم رو بالا بردم و آرام به سرش زدم: ـ خول نشی صلوات. صدای یاسر از پشت سرمان بلند شد که صلوات می فرستاد، هم می خندیدم و هم متعجب ابرویی بالا انداخت گفت: ـ خودتون گفتید: صلوات، زشته نفرستیم. با دهای بسته خندیدم و سپس گفتم: ـ چقدر شما پسرا فضولید! به جای یا سر، بهرام در حالی که می خندید گفت: ـ سلام خانومای مهندس، حق داره خب. اخمی کردم و به راهم ادامه دادم - علیک،خبه حالا بیخیال. زهرا خشکش زده بودیک قدم رفته را باز گشتم، دستش را گرفته به حرکت در آوردم. زهرا نگاهی به پشت سر انداخت و نگران گفت: ـ وای راز اگه این دوتا شنیده باشند که حسابی ضایع کردم!ـ بی تفاوت گفتم: ـ به درک چکار به اینا داری؟ نشنیدن بابا والا زود لو می دادند. ـ خداکنه والا آبروم میره. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
# پارت شصت🌹🌹🌹 عشق و غیرت 🌹🌹🌹 دستی به شانه اکشیدم به جلو قدم برداشتم، اوهم پشت سرم حرکت کرد: بی خیال بابا بیا بریم. به در خروجی رسیدیم روبروی هم ایستادیم، در حالی که با هم دست می دادیم زهرا گفت: ـ من باید کتاب بخوم نمیای؟ نگاهی به اطراف انداختم و بی انگیزه جواب دادم: ـ نه حوصله ندارم میرم خونه. چشمکی زد و موزیانه گفت: ـ نکنه سام داره میاد؟ آهی کشیدم و بی حال جواب دادم: ـ نه بابا سام کجا بود؟ سرم درد می کنه می خوام زودتر برم خونه حوصله ی خودمم ندارم. اخمی کرد، دستم را فشرد: ـ نکنه حرفتون شده؟ شانه ای بالا انداختم، کیفم را سر شونه محکم گرفتم، دلم نمی خواست احدی از درماندگیم بویی ببرد، بی خیال گفتم: ـ نه بابا چه حرفی؟ کاری نداری؟ قبل از اینکه حرفی بزند فاصله گرفتم و حرکت کردم، صدایش را شنیدم: ـ رفتی که چه کاری؟ دستم را بلند کردم: ـ خداحافظ. جوابش را نشنیدم،چون خرکت کرده بودم، دلم اساسی گرفته بود، با اینکه منتظر تاکسی بودم، بیخیال شدم و پیاده راه افتادم، واقعا قلبم به قلب سام قفل شده بود! با خودم در جدل بودم که چرا تماسهایش کوتاه و پیام هایش حس و حال قبل را نداشت! بعد از کمی پیاده روی تاکسی گرفته و به خانه بر گشتم.دیگر آن راز سر خوش نبودم، حال بدم رو دور تکرار بود!گویا کسی حالم را از نو رپیت می کرد. بعد از نهار به اتاقم رفت چند می شد که خبر از سام نداشتم، شماره اش رو گرفتم، بعد از سه بوق صدای ظریف دخترانه ای به گوشم پیچید، ـ بله بفرمایید؟ در حالی که رنگ زدم را در آینه می دیدم، دستم را روی قلبک گذاشتم، به سختی به خودم جرات دادم تا کلامی بگویم؛ اب گلویم را قورت دادم: - سلام آقا حسام هستند؟ عشوه از صدایش مشخص بود؟ ـ شما؟ نمی دانستم چه بگویم، شک داشتم یکی خواهرانش باشد!صدای سام به گوشم پیچید: - بله جانم؟ آخ با صدایش دلم لرزید، کلافه با بغضی که بر قلبم نشسته بود با صدای خفه ای گفتم: - سام منم راز. - کمی مکث کرد: - یه لحظه گوشی؟ دلم گواهی بد می داد اولین بازی بود سام اینچنین جوابم را می داد! صدایش را می شنیدم انگار مخاطبش همان دختر بود: ـ کی گفت گوشی منو جواب بدی؟ در آن لحظه صدای دخترک بد ترین صدای دنیا بود برایم: - وا چی شده مگه؟ اصلا این خانوم کی بود؟ ـ به تو مربوط نیست برو بیرون تز اتاقم. با ناز سام را صدا کرد: ـ حسام جونم. ـ حسام و... کلافه ادامه داد: الله اکبر. هر دو در حال بحث بودند بی خبر اینکه من زره زره در حال خورد شدن، شکستن و متلاشی شدن بودم. طاقت نیاورده تماس را قطع کردم. گوشیم را محکم به زمین کوبیدم، بغض بیچهاره ام شکست، به زانو افتادم، زانوانم را مشت کرده و و با سری خمیده باریدم و باریدم، مطمئن بودم این دختر با این همه عشوه مرا به روز سیاه کشانده. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
اثر مادر ✍از ابوسعـید ابوالخیر سوال کردند: این را از کجا آوردی؟ او گفت: شبی مـ♡ـادرم از من آب خواست دقایقی طول کشید تا آب بـــیاورم وقـتی به ڪنارش رفــتم خواب او را گـــرفته بود دلم نیامد ڪه بـیدارش کنم بکنارش نشستم تا پگاه مادر چشمانش را باز کرد و کاسه آب را در دسـتان من دید پی به ماوقــع بُـــرد. 🔸گفت: فرزندم امیدوارم عالم گیر شــود داستانی بود کوتاه که به ارزش و اعتبار در پیشگاه حضـرت دوست داشت! 👌بیاییم با بلند نکردن صدا و پشت گوش نیانداختن سخنان این موجود عـزیز او را از خود راضی ڪنیم ڪه بدست آوردن دل والـدین مخـصوصا مادر و وجود دعــای ایشان پشت سر هـمه مان باعث و نیڪ بخـتیمان خـــواهد شــد. ‍📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
📗 درسی از ماهی های تنگ نوروز به خاطر دخترمان دو ماهی خریدیم که خوشبختانه زنده و سرحال هستند. امروز که به آنها غذا می‌دادم از اعتماد زیادی که به دست روزی‌رسان من دارند و اعتمادی که من به دست روزی‌رسان خدا ندارم شرمگین شدم. وقتی من به تنگ آنها نزدیک می‌شوم آنها شک ندارند که اگر به لبه‌ی آب نزدیک شوند و کمی به زبان اشاره‌ی خودشان تقلا کنند حتما برایشان غذا خواهم ریخت و این درخواست آنها را بی‌پاسخ نخواهم گذاشت. حتی اگر دستانم را به نشانه‌ی ریختن غذا حرکت بدهم آنها امیدوارانه در سطح آب به جستجوی غذا خواهند رفت. من یک انسانم. گاهی خوابم، گاهی شاید بیمار، گاهی مسافر، گاهی غایب، گاهی فراموش‌کار ... در هر حال این دو ماهی این‌قدر از روزی خود مطمئن هستند. به این فکر کردم که من از آن ماهی چه کم دارم که به روزی‌رسان خودم اطمینان کافی نداشته باشم؟ خدای من که نه خواب است، نه بیمار می‌شود، نه سفر می‌رود، نه غیبش می‌زند، نه فراموش می‌کند، نه از خزانه‌ی بی‌پایانش چیزی کم می‌شود، نه باران رحمتش قطع می‌شود ... چرا باید نگران فردای خودم باشم. او که مرا تا اینجای عمرم رسانده و در ادامه نیز کوچکترین مضایقه‌ای نخواهد داشت. نیک می‌دانم که مشکل هرچه هست از فرستنده نیست. گیرنده‌ی ماست که نیاز به تنظیم دارد. ✍علی اکبر کاویانی ‍📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
زندگی نوشتنی زیاد داره ، #اما گاهی هیچی پیدا نمیکنی ک بنویسی جز #سکوت 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
هدایت شده از کانال حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
قرعه کشی رایگان سفر به مشهد👇 http://eitaa.com/joinchat/4276617233C0033f4d699 ⛔️ظرفیت محدود عجله کنید فقط ۱۰ نفر اول
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃صبح آمده ، بر خیز و بگو : بسم الله 🍃🌸 سرشار ز نعمتی تو ماشاءالله بسپار به دوست ، هرچه را می خواهی 🌸🍃لا حول و لا قوه الا بالله🍃🌸 #کانال_داستان👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕 با زندگی قهر نکن... دنیا منت هیچکس را نمیکشد... یکی رفت و یکی موند و یکی از غصه هاش خوند یکی برد و یکی باخت و یکی با قسمتش ساخت... یکی رنجید ""یکی بخشید"" یکی از آبروش ترسید یکی بد شد، یکی رد شد، یکی پابند مقصد شد تو اما باش، """خدا اینجاست...!!"""" ‍📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
💕 داستان کوتاه قبل از "طلوع خورشید" از خواب برمی خاست و تا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود… هم زمان با طلوع خورشید از نرده ها بالا می رفت تا کمی استراحت کند. در دور دست ها خانه ای با "پنجرهایی طلایی" همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل "شیک و مدرنی" که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت: ” اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود. بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم “… یک روز "پدر به پسرش" گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند. پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی "رهسپار" شد. راه "بسیار طولانی تر" از آن بود که تصورش را می کرد. بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی "خبری نیست" و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته با "نرده های شکسته" را دید. به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد. "پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود." سؤال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر؟ پسرک "پاسخ مثبت داد: و او را به سمت ایوان برد. در حالی که آنجا می نشست، نگاهی به عقب انداخت و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب، "خانه خودشان" را دید که با پنجره های طلایی می درخشید… * خوشبختی در کنار ماست، قدرش را بدانیم.*👌 ‍📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
# پارت شصت🌹🌹🌹 #جدال عشق و غیرت 🌹🌹🌹 دستی به شانه اکشیدم به جلو قدم برداشتم، اوهم پشت سرم حرکت کرد:
در همان حال دراز کشیدم و انقدر اشک ریختم که خوابم برد. نمی دانم چقدر گذشت که با صدای رامین چشم گشودم، روی یک زانو روبرویم نشسته و دستش روی شانه ام بود. ابخندی زد. ـ راز خوابیدی؟ پاشو آبجی. نشستم و شانه ام را که وویش افتاده بودم ماساژ دادم. - سلام داداش. لبحندی زد گوشیش را به سمتم گرفت: ـ بیا جواب این بلک زده رو بده، میگه صد بار زنگ زدم جولب نمی ده. گیج خواب یا گیج گریه بودم: - کی زنگ زده؟ خندید و با چشم به گوشیش اشاره کرد: - بگیر می فهمی. گوشی را از دستش گرفتم، لبخندی زد و بیرون رفت، اول مانیتور گوشی را نگاه کردم و پسپ به گوشم نزدیک کردم: - الو... - راز چرا جواب نمی دی گوشیتو؟ از گیجی و منگی خارج شدم، صدای سام قلبم را کمان گرفته بود. گویا سدی جلوی بغض را گرفته بود با شنیدن صدایش هق زدم و بی تاب گریستم: - نکن راز... چرا گریه می کنی؟ چرا تماس رو قطع کرزی سه ساعته دارم زنگ می زنم! - با هق هق گفتم: ـ فکر کردم سرت شلوغه مزاحمت نشم. ـ دیونه شدی راز؟ این چه حرفیه آخه؟
شصت و یک 🌹🌹🌹 # جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹 لب هایم لرزید و آهسته گریستم. - نه دیونه نیستم حس های بدی دارم. از صدایش مشخص بود عصبی است: ـ فردا میام تهران باید حضوری موردی رو بهت بگم؟ گویا حسی در بدن نداشتم و حس کردم هر لحظه از عمرم کاسته می شد. آرام به دیوار تکیه داده و با صدای ضعیفی گفتم: ـ چی شده چرا چیزی نمی گی؟ چرا اخلاقت عوض شده؟ -گفتم که باید ببینمت، فعلا کاری نداری؟ اشکم را با نوک انگشتانم پاک کردم: ـ کی میای؟ ـ مشخص نیست، رسیدم خبرت می کنم. آب گلویم را قورت دادم و با همان صدای بی جونم گفتم: ـ باشه خداحافظ. منتظر نشدم جوابش را بشنوم، تماس را قطع کردم. سرم را روی زانو گذاشتم. خدایا چه به روزم آمده؟ خدایا حقم نیست سام رو ازم بگیری. با خودم و خدای خودم حرف می زدم. دلشوره داشتم، دلم به خشک بودن و بی تفاوتی سام عادت نداشت، دلم پر از غم بود. بلند شدم، حس و حالی نداشتم. موبایل رامین را روی میز گذاشتم و روی صندلی نشستم. عکس سام را از کشوی میزم بیرون کشیدم و به صندلی تکیه دادم. سام من بی تو می میرم... چه به سر عشقمون آمده؟ فردا که بیای چی برای گفتن داری؟ دستم راروی عکسش کشیدم، لبخندی زدم: تو نامرد نیستی دل من به بی محبتی تو عادت نداره... سیم کارتم را روی گوشی قدیمیم گذاشتم و درسکوت با غم عظیمی که زره زره ی جودم را می خورد منتظر تماس سام ماندم، هیچ چیز از گلویم پایین نمی رفت، برای اینکه از زیر سوال های ممتد رامین خلاص شوم سعی کردم باری دیگر خودم را به بی خیالی بزنم. جلوی تلویزیون نشسته بودیم، صدای موبایل پدر بلند شد. از جای برخواستم و گوشیش را که روی میز بود برداشتم نگاهی به شماره انداختم، اسم نداشت، به پدر دادمش، پدر متعجب به شماره نگاه کرد و تماس بر قرار شد: ـ سلام بفرمایید؟ سر جایم نشستم، نگاهم به پدر بود، اخم ریزی بر ابروان پر پشتش نشست و سپس لبخند گشادی زد و گفت: ـ به به آقا کمیل احوال شما؟... سلامت باشید سلام دارند خدمتتون. چه خبر بابا خوبه؟ آقا بزرگ؟... به سلامتی خوش آمدی به وطن... بله باعث افتخاره... ان شاالله... گوش هایم داغ شده بود و به دهان پدر چشم دوختم، با خوش و بش جوابش را می داد. کمیل با اخم به پدر نگاه می کردو مادر کنجکاو خودش را به پدر نزدیک کرده بود و منتظر تا تماس قطع شود. بلاخره با لبخند تماس را خاطمه داد. تا تماس قطع شد مادر پرسید: ـ کمیل بود؟ پدر همچنان لبخند به لب داشت، رامین با همان اخم گفت: ـ خب بابا بگو چی گفت؟ پدر لب گشود و با همان لبحگخند گفت: ـ ماشاالله چه پسر فهمیده و خوبی؟ احوال پرسی کرد و گفت چند روزه بر گشته و تازه از تصمیم در بزرگش با خبر شده، عذر خواهی کرد که دیر عرض ادب کرده. مادر با ذوق به دهان پدر چشم دوخته بود، من با حال خراب و بغض و رامین با اخم لب گشود و پوز خند زد و گفت: ـ عجب آدم بی خودی یعنی اعتراض نکرد چرا براش بریدن و دوختن؟ مادر چایش را سر کشید و گفت: ـ مگه همه مثل بچه های من هستند؟ معلومه پسر با فکر و درکیه که حرف بزرگترش رو زمین نمی گذاره. رامین از جای برخواست و به سمت اتاقش رفت: ـ شمام دلتون خوشه، نوز با این پسر برخورد نداشتید زود تایید کردید. از جای برخواستم و گفتم: ـ من هنوز هم قبول نکردم. قبل از اینکه جوابی بشنوم به اتاقم پناه بردم. قلبم تند تند می زد، بی تاب بودم، بلاخره سرو کله ی خواستگار اجباری پیدا شد و من با چنین شرایطی در بد ترین حال ممکن به سر می بردم.