eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🎗💖🎗💖🎗💖🎗💖 7⃣1⃣ نویسنده: 😎 از صبح بچها به کمک اهالی روستا فضای جلوی حسینیه رو آماده کرده بودن برای عصر.. صندلی چیده بودن😄 ایستگاه صلواتی🍷 و گل نرگس هدیه میدادن مردم 🌼 و با کیک و شربت پذیرایی میکردن🍰🍷 نیم ساعت قبل از جشن رفتیم که اماده بشیم.. دخترا مانتو رنگی پوشیده بودن با روسری های گل گلی که حجاب لبنانی خیلی زیبا ترشون کرده بود... ولی من چی؟! 🙁 بلد نبودم مثل اونا حجاب کنم.. +فاطمه؟! _جانم؟! فاطمه هم دانشگاهیم بود ازش خواستم برای منم مثل خودشون روسریمو ببنده.. +چه خوشکل شدی بانو!😍 فقط ریحانه چادر رنگی داری؟!🤔 لبخند زدم☺ آره داشتم.. همونی که ماه بانو برام هدیه آوورده بود.. همونیکه بوی یاس میداد😍 پوشیدمش💚 🍃🍡 ❤ این هفته برام پر از استرس گذشته بود.. همش ترس اینو داشتم ک مراسم خوب پیش نره و شرمنده اهالی روستا بشم ..😞 اما به لطف خدا و بچه ها و خود اهالی اونقد خوب پیش رفته بود که امروز که روز آخر بود کل خستگی رو از تنم برده بود...😍 اومدیم آماده شیم و بریم ک دیگه کم کم مراسم شروع میشد..💫 شلوار مشکی مردونه و پیرهن سفیدمو پوشیدم ..😎 دستی هم به موهای نامرتبم کشیدم و...🎩 یکمم عطر زدم و با بچه ها رفتیم بیرون...😎 این روزا دوربین دارمون؛ یا همون خانم صالحی رو بیشتر شناخته بودم اونقدر با روز اولی ک دیده بودمش تغییر کرده بود که .....بگذریم 😊 من مسئول ایستگاه صلواتی و پذیرایی بودم🍭🍷 هرکسی ک وارد فضای جشن میشد میومد شربت میخورد بعد میرفت سمت صندلیا...🍬 سرم پائین بود و تند تند شربت میریختم؛ که صدای یکی از خانوم های گروه خودم رو شنیدم که گفت : +قبول باشه ازتون🌹 نگاهمو آوردم بالا تا ازش تشکر کنم که نگاهم افتاد به 😐 کی شد ...🤔 چقدر تغییر کرده بود.. داشت ازمون عکس میگرفت😂 که یه لیوان شربت برداشت و تشکر کرد و رفت ..😒 زیر لب زمزمه کردم 💗🍃💗 ❤ . اولین بار بود میومدم جشن نیمه ی شعبان🎊💚 برام پر از لذت بود😍 پر از حسآی خوبی هیچوقت نخواستم تجربه کنم😞 پر از آرامشی بود که هیچ کجای دنیا بهش نرسیده بودم💔 و تمام این ها رو مدیون هایی بودم که سخاوتمندانه، ریحانه یِ بی سر و پا رو قبول کرده بودن💫 اون روز تو همون جشنی که برای قدم هایِ مبارک 💚 بود دعا کردم خدا این آرامش رو از زندگیم نگیره💖 روز به روز حال خوبمو خوبترکنه ❤ از ته قلبم از شهدا خواستم خودشون هوایِ دلِ تازه ترمیم شده م رو داشته باشن☺ 😉 😎 💖🎗💖🎗💖🎗💖🎗💖 ✅ 🍃 🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💦🌻💦🌻💦🌻💦🌻💦 1⃣2⃣ نویسنده: 😎 ته دلم خالی شد..😞 یعنی چی؟ مامان چی میگفت؟😕 اون روز مادر امیر زنگ زده بود و از مامانم اجازهٔ خواستگاری رسمی گرفته بود.. و یا حداقل آشنایی بیشتر.. آخرشم دعوت کرده بود که فردا برای سلامتی برگشتن حاج آقا، که مهمونی داشتن، بریم خونشون ...🌼 دلم آشوب بود... همیشه توی اتفاقات مهم اینجوری میشدم.. اونقدر استرس میگرفتم که حالم بد میشد.. دوست داشتم معدمو بالا بیارم..😑 نمیدونم چرا اما از اون روز تا چند وقت بعدش تلفن های زهرا رو جواب ندادم..😒 حتی خونشون نرفتم.. تا اینکه مامان و بابا خودشون تنها رفتن..🍃 مدام به این فکر میکردم که من با این گذشتهٔ بدی که داشتم لایقِ امیری که علی الظاهر میشناختم نبودم..💗 دوست نداشتم به پسرای رنگارنگی که از دبیرستانم دور از چشم خانواده داشتم اشاره کنم ...🙄 دوست نداشتم بگم وضو میگرفتم نماز نمیخوندم.. و صدتا کاری که ریحانهٔ الآن شرم میکنه از یادآوریشون ...💔 من حتی مثل زهرا و مادرش چادری و باحجابم نبودم که امیر منو انتخاب کنه...😣 چرا منو در نظر گرفتن؟ نکنه زهرا اصرار داشته...😏 اونقدر فکر کردم که گریه ام گرفت.. اصلا منو چه به این پسر اخمو.. 😖این پسر خیلی خوبه و بد بودن منو دیده، چرا منو انتخاب کرده؟! هر چند که خودم هم بی میل نبودم به این رابطه..😐 نه از روز اول اما از وقتی که رابطه ام با زهرا بیشتر شده بود ، توجهم نسبت به امیر جلب شده بود.. هرچند که تلاش میکردم بهش فکر نکنم، که این فکر کردن مخالف راه و رسم های شهیدم بود ..😍 یک هفته از اون ماجرا گذشته بود .. زهرا دیگه زنگ نزد و مامان هم درباره اش حرف نمیزد... بد جوری دلم گرفته بود از فکر به این ماجرا...🌸 دوربینمو روشن کردم عکسای راهیان نور نگاه کردم ...😭 از هر سه تا عکس یکیش امیر بود.. چقدر خوب بود؛ همسفر شدن با یکی که میدونی مرام شهدایی داره .. اصلا همینکه نگاهشو مینداخت پایین وحرف میزد، همینکه اخم داشت در برخورد با نامحرم، برای خوب بودنش کافی بود...💎🍂 ❤ زهرا دستامو گرفته بود و فقط نگاهم میکرد.. چرا دیوونه بازی در نمیاورد؟!😞 با غم خاصی گفت: ریحانم؟! من و تو خواهریم خواهری بگو چی اذیتت میکنه که یه هفته س جوابمو نمیدی؟💗 کِی صداتو میشنوم...😣 صورتمو گرفت بین دستاش والتماس گونه گفت: چیشده خواهریم؟!! مگه چیشده آخه دلت باهاش نیست؟! خب بگو نه چرا غمگینی؟!! یه لحظه ترسیدم نگران دستمو گرفتم روی دستش که صورتمو قاب گرفته بود😥 + زهرا؟ لبخند زد..☺ _جان زهرا؟ چیه خواهری ؟بگو برام ❤ + زهرا من خوب نیستم ، امیر خوبه..😭 شروع کردم به گریه زهرا فورا بغلم کرد..💗💗 +اجازه بده امیر خودش باهات صحبت کنه من میدونم آخرش خوبه دلم روشنه به خدا 😍 زهرا اونقدر برام حرف زد که راضی شدم، که دلم قرص شد، که آرامش گرفتم، که میتونم به امیر اعتماد کنم و باهاش حرف بزنم..🙊 😉 😎 💦🌻💦🌻💦🌻💦🌻 --—--------------------------------✨ -------------------------------- 🍃 🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤️ 💌 ✍رفتم بازم چایی بریزم و بیارم بعداز خوردن چایی مادرش که خیلی هم و گل بود گفت برید حرف بزنید رفتیم اون اتاق من که یکم شده بودم داداشم هم با ما اومد... برادرم در رو بست و گفت خوب من کاری به شما ندارم و حرفهای خودتون رو بزنید یه دفعه مصطفی (اسم خواستگارم بود)گفت فکر کنم باید خودم سر صحبت رو باز کنم شروع کرد.... در مورد خودش گفت که چند فرزند هستن و شغلش چیه و میزان تحصیلات و خونه شون کجاست و خلاصه خیلی چیزا.... ☝️️ولی نکته ایی که اشاره کرد وگفت ودر آخر هم گفت که من همه اینها به کنار.... من اینها رو موارد جزئی میدونم اصل قضیه موضوع من است این رو بگم که شما چه بامن بکنید و چه ازدواج نکنید من میرم ، حالا والله اعلم که کی برم شاید همین فردا و شاید 10 سال دیگه و بدونید بدون شک میرم من که این حرفش رو شنیدم خیلی جا خوردم و شدم و خیلی خوشحال... واقعا نمیدونستم از سر خوشحالی چیکار کنم یاالله آرزوم برآورده شد وچه آرزویی بالاتر از آرزوی در راه خودت یا الله صدای نهانم رو شنیدی و پاسخ گفتی من خلاصه کردم در چند مورد اینکه من خودم اولین خواستم جهاده و اینکه الله تعالی شما رو در سر راهم قرار داده این جای سواله و ان شاءالله خیره... 😒دیگه برادرم حرفم رو قطع کرد و شروع به حرف زدن با شا کرد... اه انگار اومدن این نزاشت دو کلمه نطق کنم ایشون از حرفهای من ببرن.... ☺️خلاصه دیگه من یک کلمه حرف نزدم و صدامون زدن بسه دیگه چقد حرف میزنید... اومدم این اتاق آقا مصطفی فکر کرد کلا جوابم مثبته و اصلا نپرسیدن خوب جوابت چیه... 😳گفتن شیرینی رو بیارید و مبارکه منم شیرینی آوردم ولی گفتم با صراحت کامل که باید فکر کنم اصلا هم نکشیدم چون پای زندگیم وسط بود گفتم دو هفته فرصت بدید...گفتن زیاده منم گفتم یک هفته بازم گفتن زیاده گفتم چهار روز خدا رو راضی شدن و رفتن... بعدها مصطفی برام تعریف کرد که همون اولی که اومدن خواستگاری و من رو دید تا زمانی که جواب ندادم شبا خوابش نمیبرده.... اینکه تا این حد مهم شده بودم خیلی عالی بود ولی واقعا تصمیم گیری خیلی خیلی سخت بود اینجاست که الله تعالی امتحانت میکنه واقعا وقتی فکر میکنی اگر بره به جهاد تو تک و تنها میمونی و بدون هیچ و چون اولین و بهترین دوست آدم است.... 😒بعد از 4 روز نزاشتن که خودمون زنگ بزنیم خودشون زنگ زدن جوابم از ته دل بود چون هم از والایش خوشم اومد و هم از مهربونش... 😍دوتا چشم عسلی هیکل خیلی قویش و دل و .... 🌙ماه بود با این وجود رفتیم برای آزمایش چون لاغر بودم وقتی ازم خون گرفتن ضعف کردم و کمی سرم گیج رفت نمیدونم آقا مصطفی چرا اینقدر کرد فکر کنم خیلی دوستم داشت.... 😍چقدر خوب فکرش رو نمیکردم تا این حد دوستم داشته باشه....خدا رو شکر همه چیز عالی بود وقتی رفتیم برای خرید لباس چیز زیادی نخریدم چون واقعا بود منکه لباس داشتم خوب چرا زیاد بخرم و اسراف بشه... 👌یه دست لباس پیازی رنگ خیلی ارزون و با یه ارزون و یه روسری اونم به اسرار خانوادش و گرنه چیزی بر نمیداشتم... خلاصه قرار رو گذاشتن برای پنج شنبه 23 ..... .... 📚❦┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
🌸‍ به آنانی که 🍃🌼 دعـا دارند ، ادعـا ندارند 🍃🌼 نيايش دارند ، نمایش ندارند 🍃🌼 حیـا دارند ، ریا ندارند 🍃🌼 رسم دارند ، اسـم ندارند... مثلِ شــما ❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
اولین ادب نسبت به ساحت مقدس حضرت ولی عصر علیه السلام این است که ادب حضرت را ما بکنیم. ⚠️ یعنی بدانیم که تمام زیر نظر این است و او و بر ما است. 🔆هم و است و هم است که این رقیب، رفیق است و بیش از آن که رقیب باشد رفیق است. ♨️و مراقبت را دارد و طبیعتاً کارهای ما همه‌اش زیر نظر این می‌گیرد. 🎤 ✅ ┄┅═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧═┅┄ کانال استاد عالی _ پناهیان لینک جهت عضویت 🌹👇 https://eitaa.com/joinchat/1350500352C441bf7fe0d