eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
واحدهاي تابستان را هم پاس کردي ولی نمره هات خیلی درخشان نیست .منهم خندیدم : به جهنم همین که پاس شده کافیه . شادي چطوره ؟- خوبه اونهم نگرانت بود. احتمالا بهت زنگ می زنه . گوشی را گذاشتم و دوباره روي تخت دراز کشیدم. مطمئن بودم حسین به حرفم گوش می کند و بعد از ظهر با پدرم تماس می گیرد. تمام سلول هاي بدنم انتظار می کشید. نمی دانم کی خواب چشمانم را در ربود. اما وقتی بیدار شدم شب شده بود. بی اختیار به یاد حسین افتادم و ذهنم پر از سوال شد ‹ آیا زنگ زده بود ؟ پدرم چه جوابي داده بود ؟ چه اتفاقی افتاده ؟› بی توجه به ساعت گوشی را برداشتم و شماره خانه حسین را گرفتم . بوق ممتد و کشداري خط را پر کرد . چند بوق و بعد صداي خسته و خواب آلود حسین : بفرمایید ...بی صبرانه گفتم : حسین چی شد ؟ صدایش پر از عطوفت و مهربانی شد : حالت چطوره عزیزم ؟ هنوز نخوابیدي ؟ با خنده گفتم : من تازه بیدار شدم . زنگ زدي ؟ - آره ...- خوب چی شد ؟- هیچی قرار شد آخر هفته بیام صحبت کنم .از شادي جیغ کوتاهی کشیدم : راست می گی ! واي حسین چقدر خوشحالم. حسین هم خندید : خدا کنه جواب مثبت بدن راستی من فردا خونه جدید هستم باید کلید اینجا رو تحویل بدم.- اسباب کشی کردي ؟ - تقریبا اما هنوز چیزي نچیدم می خوام تو اینکارو بکنی با سلیقه خودت.تمام وجودم لبریز از شادي شد. وقتی گوشی را گذاشتم دلم می خواست زودتر روزها بگذرد . اطمینان داشتم همه چیز روبه راه شده مادرم و پدرم دل نازکی داشتند و طاقت دیدن رنج و ناراحتی تنها دخترشان را نداشتند.کم کم حالم بهتر می شد و می توانستم راحت راه بروم و حرکت کنم. مادرم نگران غذاهاي مقوي برایم می آورد و انقدرکنارم می نشست تا غذایم را تمام کنم. منهم اطاعت می کردم. دلم نمی خواست فضاي مساعد به وجود آمده را خراب کنم. عاقبت روزي که منتظرش بودم رسید . این بار عمو فرخ و دایی علی هم آمده بودند. مجلس تقریبا مثل یک بله بران معمولی بود. به حسین گفته بودم تا لباس رسمی بپوشد و با سبد گل وارد شود. حسین هم سنگ تمام گذاشته بود.از پنجره اتاقم ناظرش بودم . یک سبد گل بزرگ پر از گلهاي سفید شیپوري در دست داشت. موهاي اصلاح شده ریش و سبیل مرتب و کوتاه و کت و شلوار مرتب و دودي رنگ همه چیز عالی و کامل بود. حسین داخل شد و من شش دانگ حواسم را جمع کرده بودم تا کلمه اي را هم نشنیده نگذارم. حسین با همه سلام و احوالپرسی کرد و بعد صداي عمو فرخم آمد که درباره کار و تحصیلات حسین می پرسید. بعد هم جوابهاي حسین نزدیک یک ساعت صحبت هاي پراکنده وراجع به موضوعات مختلف بود. صداي مادرم اصلا نمی آمد و معلوم نبود اصلا حضور دارد یا نه ؟ می دانستم از حسین دل خوشی ندارد و فکر می کند او با حیله و نیرنگ و به خاطر پول خانواده ما مرا فریب داده و من ساده و هالو هم گول او را خورده ام. هیچ امکان دیگري را در نظر نمی گرفت و منهم از متقاعد کردنش خسته شده بودم. عاقبت صحبت به جایی رسید که انتظارش را داشتم. صداي خسته پدرم را شنیدم :- خوب آقاي ایزدي اینطور که معلومه شما موفق شدید. ما فقط و فقط به خاطر حفظ سلامتی مهتاب با این وصلت موافقت می کنیم. چون جون دخترمون برامون خیلی مهمتر از هر چیز دیگه اي است. فوقش مهتاب یک مدت با شما زندگی می کنه و سرش به سنگ می خوره که من اطمینان دارم همینطوره چون تفاوتهاي تربیتی و فکري شما دوتا خیلی زیاده اما حالا که مهتاب اینقدر پا فشاري می کنه وقصد کرده حتما خودش به تجربه ما برسه و حرف گوش نمیده ما هم حرفی نداریم اما بدون که این رضایت قلبی نیست ... چند لحظه سکوت حکم فرما شد و بعد صداي رنجیده حسین بلند شد :- من خیلی متاسفم جناب مجد . همیشه فکر می کردم رعایت اخلاقیات و شرعیات از من یک آدم نه ایده آل ولی حداقل قابل قبول ساخته . می دونم که طرز فکر و تربیتمون با هم فرق داره اما یک عشق حقیقی و بزرگ بینمون بوجود آمده که قابل چشم پوشی نیست وگرنه منهم خودم رو تا این حد کوچک نمی کردم و این همه تحقیر و توهین رو به خاطرعقایدي که هنوزم برام مقدسه به جان نمی خریدم. من اینجا هستم فقط و فقط به خاطر وجود عزیزي که بهش قول دادم بر سر پیمان باقی بمانم و او هم همین قول را به من داده بنابراین تمام این حرفها و پیش بینی هاي توهین آمیزشما رو ندیده می گیرم و ازتون می خوام زودتر به این وضع خاتمه بدید. هر طور بفرمایید بنده آماده هستم تا مراسمی درخور و شایسته بگیرم ... پدرم با لحن عصبی و خشک به میان حرف حسین رفت : مثل اینکه تنها کسی که از این وضع ناراحت نیست خود مهتاب است. آخر هفته بعد تولد یکی از ائمه است. همان روز تو یک محضر عقد کنید و برید سر زندگی تون .... داستان و رمان مذهبی 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💠🌧💠🌧💠🌧💠🌧💠 وقتی به گودال قتلگاه رسیدند دیگر نایی برایشان نمانده بود. همگی روی رمل ها نشستند. اقای یگانه شروع کرد به روایتگری... _اینجا جاییه که بچه هایی حدود۱۷تا۲۱سال هرکدوم با باری به وزن ۳۰کیلو که روی پشتشون بود راه می رفتند. هر یک قدم روی این رمل ها مساوی است با۳قدم روی زمین صاف. این گودال محل شهید شدن بچه هاییه که روزها بدون آب و غذا اینجا پناه گرفتند تا از تیررس نگاه دشمن در امان بمونند. اما به خاطر زیادی گرما و بدون آب و غذا بودن شهید شدند. آقای یگانه اضافه کرد: امسال به طور اتفاقی غذای شما هم دیرتر رسیده. حتما حکمتی درکار بوده که شما هم کمی با این حس شهدا آشنا بشین. بعد هم مداحی گذاشتند و اجازه دادند تاکمی بچه ها با شهدا خلوت کنند. مهرزاد انقدر شیفته آنجاشده بودکه اصلا متوجه اشک هایی که ناخودآگاه از چشمانش جاری شده بودند، نبود. بعد از روایتگری هرکدام از بچه ها گوشه ای را اختیار کردند تا با خود خلوت کنند. مهرزاد ایستاد به نماز. دلش یک عبادت دبش کنارشهدا را می خواست. آقای یگانه با دیدن او حس میکرد که مهرزاد دارد به هدفش که رضایت خداو نزدیک شدن به ائمه و شهدا است، می رسد. بعداز نمازش مهرزاد کمی از خاک ها را درپلاستیک کوچکی ریخت تا با خودش برای تبرک ببرد. بعد از آن همه برگشتند برای ناهار. مسئولین کاروان تکرار میکردند که زودتر ناهارشان را بخورند تا به بقیه یادمان ها هم برسند.. بعدازناهار راهی شدند. سوار اتوبوس ها شدند. مهرزاد نمی دانست کجا می روند ولی در دلش غوغایی بود. این مسافرت بهترین مسافرتی بود که درعمرش رفته بود. هنگام غروب و اذان مغرب بود که به کانال کمیل رسیدند. اقای یگانه به بچه ها گفت سریع وضو بگیرند تا برای نمازآماده شوند. بارسیدن به کنار کانال کمیل، بچه ها سریع صف های نماز را مرتب کردندو نماز را همان جا خواندند. وای که چه نمازی شد آن نماز! به یاد ماندنی ترین نمازی که تاالان خوانده بود. حضور شهدا و نگاه پر از محبتشان را به خوبی حس می کرد. آقای یگانه بعداز نماز رو به بچه ها گفت:نمیدونم شمابچه ها چه کارهایی انجام دادین که شهدا این دعوت ها رو از ما می کنند. کانال کمیل همون جاییه که هنوز هم استخوان های شهدا رو پیدا می کنند. همون جایی که شهید ابراهیم هادی هیچ نشونی ازش پیدانشد. 💠🌧💠🌧💠🌧💠🌧💠 ╔═...💕💕...═ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662