#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_پنجم
وقتی گوشی را می گذاشتم بی اختیار شروع به خواندن دعا کردم. صبح کلاس داشتم و از اینکه چند ساعتی سرگرم می شدم خوشحال بودم. شادي هم لنگ لنگان آمد. پایش هنوز ورم داشت و تا چشمش به من افتاد گفت : تقصیر عروسی نحس داداشت است هنوز پام قد متکاست.بین دو کلاس لیلا پرسید : چی شد ؟شانه اي بالا انداختم : قرار امروز با پدر و مادرم صحبت کنه اما مامان هنوز کوه آتشفشانه !شادي خندان گفت:این چند روزه که من نبودم به سلامتی شوهر کردي ؟ لیلا زد زیر خنده و گفت : آره بچه اولش هم مدرسه می ره .با حرص گفتم : زهرمار هی بخند خوبه خودت هم به مصیبت من گرفتاري ها !شادي عصبانی گفت : یکی به من هم بگه چی شده مسخره ها !لیلا نگاهی به من کرد و گفت : آقاي ایزدي رو که می شناسی ؟... می خواد بره خواستگاري مهتاب پدر و مادرش هم می خوان براي شام کبابش کنن !
دوباره به قهقهه خندید . شادي هاج و واج به من خیره شد: این چی می گه ؟ ایزدي آمده خواستگاري تو ؟عصبانی گفتم : چیه ؟ حتما به تو هم باید حساب پس بدم ؟شادي با پوزخند گفت : اصلا به اون قیافه مظلومش نمی آمد ها حالا طوري نمی شه که چرا عصبانی شدي ردش کن بره پی کارش چقدر خودش رو تحویل گرفته آمده خواستگاري تو !از شدت عصبانیت بلند شدم و از کلاس بیرون آمدم . چرا همه فکر می کردند حسین براي من شوهر مناسبی نیست ؟حوصله ماندن در دانشگاه را نداشتم ناراحت و نگران به طرف خانه راه افتادم. عاقبت صداي زنگ در خانه پیچید. با آنکه در ماههاي تابستان به سر می بردیم، اما لرز عجیبی سر تا پاي وجودم را دربر گرفته بود. دوباره شروع کردم به فرستادن صلوات، صداي پدرم را که خشک و رسمی با حسین تعارف می کرد، می شنیدم. دعا می کردم که مادرم حرفی نزند که دل حسین را بشکند. تمام وجودم گوش شده بود و چسبیده بود به در اتاق،منتظر مانده بودم.عاقبت صداي مادرم بلند شد:- خوب، آقاي ایزدي بفرمائید.صداي حسین، جدي و مصمم به گوشم رسید:- عرض شود به خدمتتان که بنده با آقاي مجد صحبت کردم و در خواستم رو با ایشون در میون گذاشتم. امروز هم به خدمت رسیدم تا اگر سوالی، حرفی، قراري باقی مونده بشنوم و پاسخگو باشم. مادرم با لحن تحقیر آمیزي گفت: شما انگار خیلی به خودتون مطمئن هستید، نه؟ معمولا قول و قرارها وقتی گذاشته می شه که خانواده دختر پاسخ مثبت داده باشن، اما ما هنوز جوابی به شما ندادیم... یعنی بهتره بگم صد در صد مخالف هستیم.صداي آرام حسین پرسید: چرا خانم مجد؟ در من چه عیب و ایرادي هست؟ مادرم عصبی جواب داد: بحث این چیزا نیست، اصولا ما طرز زندگی و عقایدمون با شما فرق داره، شما که نمی خواي خدایی نکرده باعث بدبختی مهتاب بشی؟ مهتاب به این طرز زندگی عادت داره، ولی شما تا جایی که من فهمیدم عقاید دیگه اي داري که البته براي خودتون محترمه، در ثانی شما چرا با بزرگتري، کسی نیامدي؟ فکر نمی کنی این کار یک آداب و و رسومی داشته باشه!؟قلبم تیر کشید. مادرم چه می دانست که حسین در این دنیاي بزرگ، هیچ پشت و پناهی جز خدا ندارد. صداي پدرم بلند شد: در این مورد من بهتون توضیح دادم. گویا آقاي ایزدي کسی را ندارن!صداي مادرم بی رحمانه گفت: چرا؟ خانواده طردتون کرده ان؟صداي حسین آرام و منطقی در گوشم نشست: خیر خانم، من در یک حادثه پدر و مادر و اکثر فامیل درجۀ یکم رو از دست داده ام.مادرم پوزخندي زد و گفت: حالا از ما انتظار داري دخترمون رو دست شما بدیم؟ اصلا شما کی هستی، چه کاره اي؟خونه و زندگی ات کجاست؟ فکر نمی کنم پسر بی کس و کاري مثل شما بتونه از عهده خرج و مخارج خودش بربیاد،چه برسد به...صداي حسین دوباره بلند شد. موج بی قراري اش را فقط من می توانستم حس کنم: - ببینید خانم مجد، من براي همین خدمت رسیدم که اگر سوالی از من و سابقه و کار و زندگی من دارید، بپرسید. من همسایگان و همکارانی هم دارم که تا حدودي با زندگی و شخصیت من آشنایی دارن. پدرم با صداي گرفته اي پرسید: خوب از خودتون بگید...
#کانال داستان و رمان مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺💥🌺💥🌺💥🌺💥🌺
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_پنجم
مهرزاد, پسری ک از دین و ایمان چیزی سرش نمیشد. حالا نوری درد دلش تابیده بود که او را مشتاق به دانستن می کرد.
اکنون دلش یک دلیل و منطق، یا یک تلنگر برای تغییر می خواست.
هرشب بعد از کارش به آن مسجد, که پناه گاه تنهایی هایش بود می رفت و تا نماز صبح آنجا بود.
آن روز بعد از اتمام نماز تصمیم گرفت با روحانی مسجد حرف بزند. از او نظر بخواهد که چه کند!
رفت جلو و سلامی کرد.
حاج آقا یگانه جوابش را با خوش رویی داد: سلام پسرم. بفرمایین درخدمتم.
_حاج آقا یکم حرف دارم باهاتون.وقت دارین؟
_خوشحالم که بتونم کمکت کنم. ولی پسرم یک راه کار دارم برات.
_جانم حاج آقا؟ امر کنین.
_ بنویس.. هرچی که فکرمیکنی لازمه بگی رو روی یک کاغذ بنویس و بیار بخونم.
_ولی من حرف زدن رو به نوشتن ترجیح میدم.
حتج آقا یگانه دستی به پشت مهرزاد کشید و گفت: پسرم از من به تو نصیحت, ذهنی که توانایی سرجمع کردن و نوشتن نداشته باشه, نمیتونه درست بگه و انتخاب کنه. پس بنویس
_چشم حاج آقا
روز بعد مهرزاد همه چیز را نوشت و در نامه ای تقدیم به حاج آقا کرد.
آقای یگانه با باز کردن نامه در دلش گفت:ای وای! این هموون جوونیه که دنبالش می گشتم.
روز بعد بعد از اتمام نماز، رفت سراغ مهرزاد و گفت:سلام پسرم. نامتو رو مطالعه کردم...من درخدمتتم. موافقی که باهم یه جلسه بیرون بزاریم تا سروقت باهم حرف بزنیم؟
_اره حاج آقا موافقم.شماره موبایلمو پایین اون نامه نوشتم. منتظر تماستون هستم. فقط یه چیزی... من شب میتونم بیام روزا سرکارم.
_هیچ اشکالی نداره هرطور راحتی پسرم.
مهرزاد بعداز آن کمی آرامش اعصاب گرفت و رفت مغازه. با امیررضا تماس گرفت و گفت که اگر مشکلی ندارد شب یکم زودتر برود.
_سلام داداش. خوبی؟ خسته نباشی.
_سلام مهرزاد جان ممنون. تو خسته نباشی. جانم؟
_میگم داداش.. شب عیب نداره یکم زودتر برم؟ یه جایی کار دارم؟
_امشب آره آره میتونی. خواستی بری یه زنگ بزن به من که تا بیام خودم درمغازه وایستم.
_چشم داداش. نوکرتم یاعلی.
_خدافظ.
امیر رضا خیلی از یا علی گفتن مهرزاد متعجب شده بود. او که از این حرف ها نمی زد.
اقای یگانه با مهرزاد تماس گرفت و شب ساعت ۸ درمسجدی به اسم مسجد قائم المهدی قرارگذاشت. شب سه شنبه بود.
ساعت ۸ شد مهرزاد باامیررضا تماس گرفت و با رسیدن او به سمت مسجد راه افتاد.
بادیدن مسجد گفت: عجب مسجد بزرگی! چقدرهم زیباست!
آن شب هرکسی مشغول کاری بود. از چند پسری که مشغول زدن بنر به درب ورودی مسجد بودن جویای آقای یگانه شد و اورا یافت...
#نویسنده_زهرا_بانو
🌺💥🌺💥🌺💥🌺💥
╔═...💕💕...══#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_صـد_و_پـنـجـم
✍دیواری که اجازه ی حتی یک تنه برخورد به خانومهای حفاظت شده اش را نداد..
دیواری از سربازانِ غیرت.. آنهم غیرتی حسینی
کاروان گوشه ایی ایستاد و بعد از تشکرو دعایی جانانه ، عزم جدا شدن کرد حسام با دوستانش خداحافظی کرد و مرا به گوشه ایی از سرایِ حسین برد کنارِ یکدیگر رو به گنبد چسبیده به زمین نشستیم. حالت خوبه بانو؟ اذیت نشدی؟ اونجا همه ی حواسم پی تو بود که یه وقت مشکلی پیش نیاد
مگر میشد، کربلا باشدحسین باشد اربعین باشد و حالِ کسی باشد؟ حسام بازم میاریم کربلا؟
لبخند زد نه اینکه این دفعه من آوردمت آقا بطلبه دنیا هم نمیتونه جلودار بشه..
همونطور که بنده تمام زورمو زدم تا دانیال برتگردونه و شما افتخار هم صحبتی ندادی..
حالا بیا یه زیارت عاشورا بخوونیم..
شمام یه دعایی بکنی واسه ما.. بلکه حاجت روا شیم..
حسام زیارت عاشورایی بین هر دویمان گرفت و با صدایی بلند شروع به خواندن کرد. هر چند که نوایش در آن همهمه ی جمعیت به وضوح شنیده نمیشد ، اما صوتش دل میبرد و اسیرترم میکرد.
و من سرا پا گوش، جان سپردم به شنیدنش
موجِ آوازش پر بغض بود و گریه.. حسام چه آرزویی داشت که این گونه پتک میشد بر سرم..
پا به پایِ گریه هایِ قورت داده اش اشک شدم و زار زدم.. چقدر این مرد هوایش ملیح بود.
زیارت که تمام شد دستانش را رو به گنبد، بالا برد و با چشمانی بسته چیزی را زیر لب نجوا کرد.
پر از حزن صدایم زدم سارا خانوم.. شما پیش آقا خیلی عزیزی.. پس حاجتمو ازش بگیر..
با صدایی که از فرط ناله، بم شده بود پرسیدم من؟ چجوری آخه؟
اشکِ روان شده از کنار صورتش را دیدم سخت نیست.. فقط یه آمین از ته ته دلت بگو..
پلک روی هم گذاشتم، و با تمام وجودم “آمین” گفتمو دعا کردم بهره برآورده شدنِ آرزوی این مرد.. مردی که عشق آرامش.. زندگی وآسایش را با دو دستش هدیه ام کرد.
چشم که باز کردم با لبخندی مهربان ، خیره ی صورتم شده بود شک ندارم که گرفتیش..
اشک پس زدم نمیخوای بگی چه چیزی از امام حسین میخوای..
سرش را پایین انداخت و با انگشتر عقیقی دستش مشغولِ بازی شد بانو میدونی چقدر دوستت دارم؟
ساکت ماندم.. اولین بار بود که این جمله را از دهانش میشنیدم..
ناگاه فراری اش به صورتم انداخت اونقدر زیاد که گاهی میترسم..
اونوقدر عمیق که وقت دعا و خواستن از خدا، آمینِ آرزمو با صدایِ لرزون و کم جوون میگم..
اما مُهر خلوصِ امشبِ شما، کارمو راه انداخت پر از سوال شدم و ترس در جانم دوید مگه چی میخوای از خدا.. آرزوت چیه حسام؟لبخند زد.. مکث کرد چشم به چشمانم دوخت شهید شم..
زبانم خشک شد. نفسم یکی در میان بالا میآمد..
من دعایِ شهادتِ معشوقم را آمین گفته بودم؟این بچه سید چه به روزم آورده بود؟ من دعا کردم.. با ذره ذره ی وجودم آمین گفتم با آه به آهِ قلبِ شکسته ام کاش زمان میایستاد..
دوست داشتم تا توان در دست دارم، حسام را زیرِ بادِ سیلی بگیرم و جیغ زنان تا خودِ خدا بِدَوَم..
که غلط کردم.. که نکند برآورده شود دعایِ شهادتش..
که او برود، من هم میروم..
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼