eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
خدا جون شکرت ,چقدر این چشم پاکه .اصلا روش نمیشه سرش رو بلند کنه .شیری که خوردی حلالت باشه مرد... مستانه گل کا شتی با این انتخابت ... نگاهم به شیوا رفت که کمی اونطرف تر داشت با موبایلش حرف میزد و هر لحظه صداش میرفت بالا . لحظه ای بعد خانوم رادمنش با یه سینی چایی وارد شد و اول به من وبعد به امیر تعارف کرد .بعد سینی رو روی میز وسط گذاشت و نشست . حرفهای شیوا توجه همه مارو به خودش جلب کرده بود .معلوم نبود که چی شده اینقدر عصبانی بود . گلوم حسابی خشک شده بود فنجان چایی رو از روی میز عسلی جلوم برداشتم و مشغول نوشیدن شدم .شیوا گوشیش رو قطع کرد و کنار من نشست . خانوم رادمنش پرسید : چی شده خاله ،چرا اینقدر عصبانی هستی ؟ گوشیش رو روی میز انداخت و گفت :هیچی پس فردا جشنه اما اونجایی که قرار بوده جشن باشه بهم خورده .فکر کنم خونه خودمون بگیریم . با شنیدن این حرف یهو چایی پرید تو گلوم .آنقدر سرفه کردم که آب از چشمم اومد .خانوم رادمنش هم که ماشاالله با اون دست سنگینش همینطور محکم میزد پشتم . خانوم رادمنش:سوغات میگیری عزیزم شیوا خندید و گفت :سوغات چیه خاله ،مستانه از اینکه جای جشن عوض شده هول کرد ه بعد هم ادامه داد: مستانه بیشتر دلم واسه تو میسوزه تا برای خود م . خدا رو شکر سرفه ام بند اومد وگرنه با اون ضربه ها قطع نخاع میشدم .خانوم رادمنش روبه شیوا گفت :آخه چرا ؟ -بخاطر اینکه حالا جشن ما قاطیه و مستانه نمیتونه این لباس رو که دوخته بپوشه . -عیب نداره مادر .تا دلت بخواد لباسهای حاضری قشنگ تو بازار هست. حالا من هم که هی داشتم صدام رو صاف میکردم بلکه بتونم جواب بدم .دوباره شیوا جای من جواب داد:آخه اصلا برای همین لباس دوخت چون همش میگفت لباس های حاضری خیلی لخت و بازه ....بیچاره از این هم که دوخت شانس نیاورد . نمیدونم چی شد نگاهم افتاد به امیر .همونطور که سرش پایین بود داشت نگاهم میکرد که سریع نگاهش رو به موبایل توی دستش دوخت و مشغول ورفتن به اون شد معلوم نیست این شیوا دوباره میخواست چی بگه که بلند شد م و رفتم رو پا ش وایسادم و تا اونجایی که میتونستم فشار دادم .یه آخ گفت که با نگاه مثلا آروم من ساکت شد .خوشم میومد حساب کار دستش بود . یعنی اگه این شیوا میرفت حموم زنونه تا بقال سر کوچه میفهمید کدوم یکی از زنهای محله تو بدنش خال بیشتر داره و دقیقا کجاش ....این بشر نمیتونست جلوی اون زبونش رو برای پنج دقیقه نگه داره گفتم:زحمت رو دیگه کم کنیم شیوا جان کیفش رو برداشت و گفت: بریم امیر سرش رو بلند کرد و گفت : کجا ؟نامزد محترمتون همه برنامه های من رو به هم زده که بیاد ماشین رو بگیره ،حالا میخوای بری . شیوا نشست و گفت :خب زودتر میگفتی امیر . گفتم : پس من با اجازتون زحمت رو کم میکنم شیوا : خب صبر کن میرسنیمت دیگه ... تا خواستم بگم نه ،زنگ به صدا در اومد شیوا : این هم گل پسر ما ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
دیشب تا حالا از دل پیچه نخوابیدم .در شرکت رو باز کردم امیر رو دیدم با یه بغل پرونده جلوی میز منشی وایساده خدا از مردونگی بندازاتت که دیشب تا حالا نتونستم بخوابم سلام کردم و در رو بستم. -سلام خانوم صداقت .امروز خیلی کار داریم. من باید بجای نیما برم برای سرکشی تا ظهر بر میگردم . پرونده ها رو روی میز گذاشت .نگاهم روی پرونده ها ثابت موند. امیر : بخدا شرمنده ،اما به کمک شما خیلی احتیاج دارم .بازم مرسی خیلی جدی گفتم : خواهش میکنم . بعد هم پشت میز نشستم . یه ساعتی با پرونده ها در گیر بودم که باز این مهندس وحدت سر و کله اش پیدا شد -به سلام ،حالت چطوره خیلی سرد جواب دادم :سلام .ممنون خوبم یه کم دست به دست کرد و گفت : میشه اون پرونده شرکت ...رو بدید چک کنم با تعجب بهش نگاه کردم. گفت:فقط برای چند دقیقه .میخوام مطمئن بشم محاسبات درست بوده . -متاسفم مهندس وحدت ,نمیتونم این کار رو بکنم .مهندس رادمنش حرفی در این باره نزدن . -موردی نداره .من این اجازه رو دارم که به پرونده ها دسترسی داشته باشم . مردد بودم چکار کنم .... یه لبخند زشتی زد و گفت : از خجالت شما هم در میاییم به تندی گفتم: متوجه منظورتون نشدم . خودش رو جمع و جور کرد و گفت:منظوری نداشتم فقط میخواستم بگم که میتونم در مورد پرونده های دیگه هم کمکتون کنم . -من احتیاجی به کمک ندارم .این پرونده رو هم نمیتونم بدم .باید اول با مهندس رادمنش صحبت کنم . سگرمه هاش رفت تو هم .یه نفسی بیرون داد و گفت : خودم با مهندس صحبت میکنم بعد هم زیر لب یه چیزی گفت که نفهمیدم هر چی بود به خودت برگرده ...کرگدن خال خالی .. بعد از بیست دقیقه شیوا همراه با نیما امدن شرکت .شیوا بد جور قاطی بود . گفتم:دیگه چی شده ؟ -این امیر ول کن که نیست از صبح کله سحر داره همینطور زنگ میزنه بیاییم اینجا به کارهای عقب افتاده برسیم .تو هم که از پس یه کار بر نمیایی بجای من نیما جواب داد : شیوا جان عزیزم یادت باشه ،مستانه خانوم داره بجا ی شما کار میکنه با ابرو اشاره به شیوا کردم یعنی بفرما . شیوا پشت چشمی نازک کرد و گفت:خوبه حالا مرخصی گرفتم ها . چند روز دیگه عقده ,ما هنوز به کارهامون نرسیدیم .همینه دیگه برای فامیل کار کردن این چیزها رو هم داره . نیما یه لبخند زد و رفت به اتاقش .رو به شیوا گفتم :شیوا تازگیها خیلی بلبل شدی .نیما هر روز بهت تخم کفتر میده اینطوری زبون باز کردی . خیلی قاطی بود حرفی نزد .یه دسته پرونده جلوش گذاشتم و گفتم .همه اینها رو چک کن ببین چی لازم داره .بعدش هم باید به همشون زنگ بزنی و قرار ها رو چک کنی .این برگه رو ببین امیر توش یه چیزهایی نوشته .حالا هم مثل آینه دق نشین من رو نگاه کن الان اون جبار سینگ میاد دستور شلیک میده ها . -مستانه من یه روز تلافی این کار هات رو میکنم .تازگیها خیلی اذیت میکنی -باشه من منتظر میشینم تا تو تلافی کنی حالا به کارت برس . ساعت از یک هم گذشته بود و ما هنوز برای نهار نرفته بودیم .بقیه هم یه نیمساعتی میشد که برای ناهار رفته بودن . ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
داشتم ب طرف شیوا میرفتم که همون موقع در باز شد و امیر با همراه با کیسه غذا و نوشابه وارد شد . خدا سایه ات رو از سر م کم نکنه مرد که با دست پر اومدی.... امیر : غذا که نخوردید ؟ نیما :انتظار داشتی با این همه کار که سرمون ریختی وقت نهار خوردن هم داشته باشیم . تو که خستگیت رو در کردی دیگه چرا می نالی ! شیوا : امیر به خاطر امروز باید دو برابر بهم حقوق بدی . -حالا یکی بیاد این غذا ها رو از دست من بگیره ،در مورد اون هم صحبت میکنیم . شیوا رو به من گفت: مستانه جان تو نزدیکتری .... رفتم جلو و گفتم : بدید من سریع اون پلاستیک رو از دستش گرفتم و رفتم تو اتاق قبلی که قبلا یه بار غذا خورده بودیم .هنوز پشت در بودم که در باز شد محکم خورد به کمرم. -چته شیوا .کمرم خرد شد - ا ... تو پشت در بودی . فقط نگاهش کردم . امد تو و گفت: حالا چی خریده ؟ -عقلت کار نمیکنه حس بویاییت هم از کار افتاده ....بوش همه جا رو برداشته که کبابه . -آخ که دارم میمیرم از گرسنگی .تا من دستهام رو بشورم تو میز رو بچین . -رو که رو نیست . ظرفهای غذا رو روی میز چیدم و نوشابه ها رو هم گذاشتم .بعد هم مبلها رو به میز نزدیکتر کردم . شیوا لیوان به دست وارد شد و گفت:بابا ببین چه کار کردی شالم رو از دو طرف باز کردم و مشغول باد زدن خودم شدم و با مسخره بازی گفتم :وای نگو که هلاک شدم از خستگی خندید و گفت: تو هیچ وقت عوض نمیشی . همون موقع صدای امیر و نیما اومد که در حالت صحبت وارد اتاق میشدن .زود شالم رو بستم و کمی جلو کشیدم .شروع به خوردن غذا کردیم دستم رو دراز کردم که نوشابه بردارم شیوا گفت: مستانه جان میشه اون نوشابه رو هم به من بدی . یکی برداشتم و گفتم : بفرمایین نیما که غذاش تموم شده بود رو به امیر گفت :امیر جان دستت درد نکنه انشاءالله شام عروسیت . امیر هم بلند گفت: الهی آمین نیما گفت: نه مثل اینکه یه خبرایی هست .قبلا تا حرفی میشد ترش میکردی اما تازگیها مشکوک میزنی امیر با خنده زد رو شونه نیما و گفت : چرا حرف در میاری . ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#تمناي_وجودم #قسمت_هفتادوهشتم داشتم ب طرف شیوا میرفتم که همون موقع در باز شد و امیر با همراه با کیس
پشت میز نشستم و به شیوا که داشت میرفت اتاق نیما اشاره کردم و گفتم : کجا بشین به کارت برس ..اینجا از عشق بازی خبری نیست .اینجا فقط کار و بس . دستش رو به کمرش زد و گفت :خیلی رو داری مستانه .حالا خوبه تو ریس من نیستی . گفتم :شاید هم یه روزی شدم .خدا رو چه دیدی . مثل قرقی امد طرفم و گفت :چی گفتی ؟ -هیچی بابا چرا میزنی .گفتم به کارت برس . -نه ،همون جمله آخر رو میگم . -بابا اصلا نخواستیم برو به عشقت برس . -مستانه من گوشم دراز شده بابا این دیگه چه کیلیدییه ...حالا من خودم هم موندم چرا اون حرف رو زدم ....مستانه میگم بی جنبه ای میگی نه ... شیوا یکی زد رو شونه ام و گفت : من خودم یه حدسهایی زده بودم .خب حالا چند وقتی میشه . بدجنس ها اصلا به روی خودتون نیارید ها ؟ -چی میگی تو برای خودت ...چی چند وقته ؟ -همین دلدادگی تو و امیر دیگه -خواب دیدی خیره .حالا بجای اینکه از زیر کار در بری بیا این پرونده ها رو ببر سر جاش بذار. یه ابروش رو بالا انداخت ودست به سینه بالای سرم وایساد . -چیه ؟چرا اینطوری نگاهم میکنی ؟ -خیل خب ،اگه از زیر زبون تو نتونم بکشم از زیر زبون اون که میتونم و با سرعت به سمت اتاق امیر رفت .من که اصلا همچین انتظاری نداشتم ،گوله بلند شدم که مانع شیوا بشم که در حین بلند شدنم پهلوم به میز اصابت کرد و این باعث شد از سرعتم کم کنه و شیوا در رو باز کنه . اما من خودم رو بهش رسوندم و مانتوش رو از پشت به طرف خودم کشیدم . قیافه امیر پر از سوال شد .یه ببخشید گفتم و در رو بستم . شیوا خودش رو عقب کشید و گفت :چرا وحشی بازی در میاری . -اصلا اونی که تو فکر میکنی نیست . در اتاق باز شد و امیر با قیافه جدی امد بیرون همین یکی رو کم داشتم . نگاهش رو بین من و شیوا چرخند و گفت : اینجا چه خبره ؟ شیوا چشم هاش یه برق زد و خواست حرفی بزنه که یکی زدم به پهلوش که البته از چشم های تیز بین امیر دور نموند ... تازه فهمیدم برق چشم هاش من رو یاد چی میندازه ....چشم های عقاب .... امیر به چشمهای من زل زد و گفت : شیوا یاد بچگیهاتون افتادید .گرگم به هوا بازی میکردید ؟ درد ...مردتیکه چپول . لبهام رو از حرص جمع کردم و با چشمهای گشاد شده بهش خیره شدم .خداییش اون هم کم نیاورد همینطور به چشمهام خیره شد . این شیوا هم که فکر میکرد ما چه عاشقانه به هم نگاه میکنیم . دیگه چشمهام داشت میسوخت .اما رو که رو نبود .عمرا میزاشتم اون ببره .اما اون برد . به هوای پروندن مگس دستم رو تو هوا تکون دادم .حالا کو مگس .... یه پوزخند زد و رو به شیوا گفت : نمی خوای توضیح بدی ؟ شیوا با بدجنسی گفت : من باید توضیح بدم یا شما ؟ وای این شیوا داشت خرابکاری میکرد ...فقط از ترس رسوا شدن با صدایی که میلرزید رو به شیوا گفتم : شیوا باشه،بریم خودم میگم . امیر چشمهاش رو ریز کرد و گفت :موضوع چیه ؟ شیوا : کلک ها داشتیم ؟ وای شیوا اون دهن گشادت رو ببند . امیر : یه جور حرف بزن تا من هم بفهمم . دیگه جوش آوردم .با تشر به شیوا گفتم : شیوا مسخره بازی بسه انتظار نداشت اینطوری جلوی امیر حرف بزنم .با عصبانیت رفتم پشت میز نشتم . شیوا فهمید هوا خیلی پسه .رو به امیر گفت : هیچی امیر . -بخاطر هیچی دنبال هم میکردید . وای حالا دیگه این زبل خان ول نمیکرد . شیوا به شوخی هلش داد که یه ذره هم تکون نخورد -ا ا ا ...امیر برو به کارت برس دیگه .... یه کمی مکث کرد و رفت تو اتاقش . شیوا امد کنار میزم : مستانه .... -شیوا اصلا حوصله ندارم ،خب دید الانه که کتک بخوره بی خیال شد و پرونده ها رو برداشت تا سر جاش بزاره . تا وقتی که همه بر گشتن هیچ حرفی با هم نزدیم .داشتم از آشپزخونه که برای آب خوردن رفته بودم بر میگشتم که نزدیک بود با مهندس وحدت برخورد کنم .یکی از اون خنده های عوضیش رو تحویلم داد که به روی خودم نیاوردم .وقتی رفت تو اتاقش رو به شیوا گفتم : حالم از این مهندس وحدت بهم میخوره . ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
امروز که تعطیل بودم تا خود ظهر خوابیدم .اما چه خوابی این هستی صد بار بیشتر اومد در اتاقم رو باز کرد و سر وسایلم رفت .من هم قید بقیه خوابم رو زدم و رفتم حمام .قرار بود ساعت ۴ خطبه عقد رو بخونن . شیوا ازم قول گرفته بود که حتما حضور داشته باشم . مونده بودم چی بپوشم که مناسب باشه یه آرایش ملیح کردم.بالاخره تصمیم گرفتم همون لباسی رو که عروسی شیرین پوشیده بودم بپوشم . یه کت و شلوار خیلی شیک بود .کتش حالت براق صدفی بود با یه تاپ و شلوار مشکی . تن خورش حرف نداشت . روسریم رو که به لباسم میومد سرم کردم و به حالت فانتزی درستش کردم .یه بوس برای خودم فرستادم و رفتم پایین . وقتی رسیدیم ساعت از ۴ گذشته بود از مامان اجازه گرفتم و رفتم طبقه بالا همونجا که عقد میکردن .وقتی رسیدم متوجه شدم خطبه عقد در حال جاری شدنه .شیوا تو اون لباس و آرایش زیبا خیلی ناز شده بود .نیما هم خیلی برازنده شده بود . دور تا دور سفره عقد رو جمعیت گرفته بود . من هم سعی کردم از لای جمیعت رد بشم اما مگه میذاشتن.مثل این ندید بدیدا با لبخند های گشاد زل زده بودن به دهن شیوا . بلاخره شیوا خا نم بله رو گفت .آخه ...نیما چه ذوق کرده بود . دیگه این نیما هم که رضایت خودش رو اعلام کرد زلزله شد .من هم که از ذوقم مثل این بچه ها دست میزدم . یه چند باری پیرزن بغل دستم بهم چپ نگاه کرد که بابا چه خبره ..... در آخرم دید نه من اصلا بروی خودم هم نمیارم دست کرد تو گوشش وفکر کنم سمعکش رو خاموش کرد موقعی که شیوا و نیما عسل دهن هم میذاشتن ،یهو دلم هوای امیر رو کرد .هر چی سرک کشیدم ندیدمش .یه زن که تاقچه بود هم جلوی من وایساده بود تکون نمیخورد .این طرف و اون طرف هم راهی نبود برم.خیال هم نداشتن تکون بخورن.بنابر این روی پنجه پاهام ایستادم و سعی کردم قدم رو بلند تر کنم بلکه بهتر ببینم . در حال کله کشین راحیل و بهمن و همینطور شایان و علی رو دیدم .اما امیر کنارشون نبود .داشتم زیر لب به این ضعیفه های جلوم بد و بیراه میگفتم که صدای آشنایی آهسته گفت : احیانا شخص مورد نظر شما ،کنار دستتون نیست . سرم رو به طرف امیر که کنار من وایساده بود و با لبخند به روبرو نگاه میکرد برگردوندم . یه پیراهن طوسی نوک مدادی پوشیده بود که کراواتش رو کمی شل روش بسته بود .آستینش رو هم کمی بالا تا زده بود .صورتش هم حسابی سه تیغ که چه عرض کنم هشت تیغ کرده بود .هنوز در حال تجزیه و تحلیل صورتش بودم که یهو برگشت به طرفم . اصلا این همه کارهاش یهویی بود .یهویی ظاهر میشد ،یهویی لبخند میزد،یهویی نگاه میکرد . میخواستم صورتم رو برگردونم و نگاهم رو ازش بگیرم اما نمیتونستم .حتی مژه هم نمیتونستم بزنم .انگاری چشمهاش آهنربا داشت . لبخندش پررنگ تر شد و گفت: سلام . به خودم امدم و هر طوری که بود نگاهم رو ازش گرفتم .آهسته جواب سلامش رو دادم . شاید فقط از حرکت لبهام متوجه پاسخم شد .چون تو اون سر و صدا رسیدن صدای من به گوش اون فرکانس بالا میخواست .مونده بودم برم یا بمونم که گفت : جواب سوالم رو ندادید ؟ سعی کردم به خودم مسلط باشم .جدی گفتم : جواب سوال شما کاملا مشخصه . -پس حدسم درست بود . ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
برگشتم و نگاهش کردم . لبخند زد .دوباره شدم همون مستانه اخمو .گفتم:من دنبال شما نمیگشتم،آقای مهندس . دوباره لبخندش پررنگ تر شد -من گفتم دنبال من میگشتید ! اشتباه میکنید .من فقط پرسیدم احیانا شخص مورد نظر شما کنارتون نیست .... و بعد به همون پیرزن که بغل دست من ایستاده بود اشاره کرد . پیرزن هم حسابی حال کرد رو به امیر گفت :صبر کن گوشهام رو درست کنم .. بعد دست به سمعکش برد و گفت :چی گفتی . امیر بلند گفت : هیچی مادرجون ،سلام عرض کردم . بعد هم دوباره به من لبخند زد و رفت . یعنی اون موقع میخواستم با تمام وجودم سرش داد بکشم و اون کرواتش رو دور دستم بپیچم و خفه اش کنم . انگار اومده سر زمین آستینش رو بالا داده ...اه اه اه ...جون به جونت کنن تو باید بساز بفروش میشدی .تو رو چه به مهندسی .... میدونستم از یه گوشه ای حواسش به من هست .برای همین سعی کردم نقش بازی کنم و نشون بدم هنوز به دنبال شخص مورد نظرم هستم . بالاخره برای رد گم کردن دستم رو برای راحیل بلند کردم .هر چند که اون درست روبروی من قرار داشت و اصلا احتیاجی به سرک کشیدن برای پیدا کردن اون نداشتم . بلاخره یه جوری از این تاقچه, بغچه ها رد شدم و جون سالم به در بردم . با همه احوال پرسی کردم و با راحیل هم روبوسی کردم .بعد اینکه یه کم با هم حرف زدیم , رفتیم طرف شیوا و نیما برای عرض تبریک . شیوا انقدر از دیدنم ذوق کرد که یادش رفت عروسه و باید سر سنگین باشه .پرید بغلم.تازه اومدی ؟ -اره وسط خطبه عقد رسیدم .مبارک باشه -ممنون عزیزم .مانتو ت رو در بیار میخوام یه عکس خوشگل بندازیم . -باشه صبر کن اول با نیما هم احوالپرسی کنم ،بعد . رو به نیما که داشت با بهمن صحبت میکرد کردم وگفتم :تبریک میگم آقا نیما .انشااله به پای هم پیر باشد .(جو زده شده بودم ادای ننه بزرگها رو در آوردم ) -ممنون .هم بخاطر این آرزوتون و هم بخاطر این که شما مسبب این پیوند شدید . صدای امیر که از پشت سرم میومد نذاشت جواب بدم -پس ایشون بنگاه شادی ازدواج دارن. نخیر این دوباره یهو پیداش شد بدون اینکه به عقب برگردم رو به نیما گفتم :آقا نیما من کاری نکردم .یادتون باشه این پیوند فقط بخاطر عشق بین شما و شیوا بوده که این خودش بزرگترین و قشنگترین بهونه اس . شیوا با شیطنت گفت : انشااله از این بهونه ها برای تو به روش لبخند زدم و با نگاهم بهش گفتم ،خدا از دهنت بشنو ه . کنار شیوا ایستادم .امیر جلوی شیوا ایستاد و باهاش دست داد و گفت :خب آبجی خانوم از این به بعد باید شما رو خانوم وحیدی صدا کرد .مبارک باشه خانوم وحیدی . شیوا نیشش باز شد و با امیر رو بوسی کرد .من هم که فقط نگاهم رو به سفره عقد دوخته بودم ..با این که چشمهام به سفره بود اما حرکتش رو در نظر داشتم . امیر با نیما دست داد و گفت : تو هم که دیگه قاطی مرغها شدی نیما : تو کی دم به تله میدی ؟ امیر خندید و گفت : هر وقت وقتش شد(به سمت من اشاره کرد ) ایشون رو در جریان میذارم . دلم یهو ریخت پایین ناباورانه به سمتش نگاه کردم .دستم توسط دست شیوا فشرده شد و رو به امیر گفت : چرا مستانه . -خب چون ایشون بنگاه شادی ازدواج دارن دیگه . انگار آب یخ روم ریخته باشی همه بدنم یخ کرد ...آخه این چرا اینطوری میکرد ؟! باز هم من رو دست انداخته بود ...نمیدونم من چرا اینقدر پوست کلفت شده بودم و باز از رو نمیرفتم ....اصلا چرا بین این همه من عاشق این شده بودم ،چرا ؟! تنها جوابم به خودم این بود : از بس که خری . باعث یک پیوند بشم امیر : پس اگه اینطوره باید بگم خودتون رو آماده کنید چون به همین زودیها قراره شما رو در جریان بگذارم . ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
شیوا که حال اون هم مثل من گرفته شده بود گفت : از حالا گفته باشم امیر .هر کسی نمیتونه لیاقت تو رو داشته باشه .بهتره درست در این مورد فکر کنی .وگرنه با من طرفی. .اصلا متوجه فضای دور و اطرافم نبودم .فقط میدیدم همه با هم حرف میزنن ،میخندن. چقدر بی خیالن.یعنی هیچ کدومشون غم و غصه ندارن؟! من چه غمی داشتم ؟ نگاهم به سمت امیر کشیده شد .به من نگاه میکرد با یه لبخند خیلی کمرنگ . آره ،تو دلت به من بخند تو بردی ؟......اما امیدوارم طرف کچل باشه اونوقت من به تو بخندم . با صدای لیدا نگاهم رو با یه حالتی مثل این که بگم ایشششش ازش گرفتم . اه ...چه قدر از این کلمه بدم میومد .این کلمه رو وقتی دختر ها کم میاوردن میگفتن . خب من هم کم آورده بودم دیگه ....عمرا ...بره گمشه .حالا که اینطور شد با پیشنهاد اولین ازدواج،میرم خونه بخت ؟ لیدا :مستانه میشه با این دوربین یه عکس از من و هستی با شیوا بندازی ؟ -الان ؟ -آره دیگه آخه میترسم بعدا وقت نشه . شیوا گفت : بذار اول مانتوش رو در بیاره بعد . لیدا رو به من گفت : پس دنبالم بیا . به دنبال لیدا به یکی از اتاقها رفتم و مانتوم رو در آوردم و روبروی آینه مشغول درست کردن روسریم شدم .هستی گفت : مستانه این مدل روسری خیلی بهت میاد . -به نظر تو خوبه . -عالیه .آخه تو اینقدر خوشگلی که همه جور مدلی بهت میاد .اما این مدلی باحال تر شدی . -از تعریفت ممنونم ....تو هم این مدل مو خیلی بهت میاد . اومد جلوی آینه وایساد و گفت : راست میگی . -معلومه که راست میگم خانوم خانوما . خندم گرفت .درست مثل هستی که به قیافه خودش خیلی حساس بود . گفتم : بریم دستم رو گرفت و گفت: بریم با هم از اتاق امدیم بیرون از در که امدیم بیرون نگاهم به خانوم رادمنش و بی بی جون افتاد که روی صندلی نشسته بودن و با هم صحبت میکردن .رو به هستی گفتم : تو برو من الان میام . به طرف اونها رفتم و سلام کردم .مثل دفعه قبل بی بی جون در اغوشم گرفت و پیشونیم رو بوسید . تو دلم گفتم ،اینقدر دلم میخواست عروست میشدم ... وقتی به چشمهام نگاه کرد احساس کردم حرف دلم رو خوند .یه لبخند زد و دستم رو فشرد .خجالت نکشیدم دوباره به آغوشش رفتم و بعد سریع به طرف بقیه رفتم .لیدا دوربینش رو به من داد و گفت : بیا فقط نه زیاد دو ر باشه ،نه زیاد نزدیک . شیوا گفت : فرمایشی نیست -ا...شیوا خب میخوام یه عکس خوب بشه دیگه . ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
بدون اینکه بهش نگاه کنم رو به شیوا گفتم : به هر صورت ،من ترجیح میدم نصفه بیوفتم . شیوا با کلافگی گفت :حالا من لیدا رو از کجا گیر بیارم توی این شلوغی . نیما گفت : عزیزم هر کاری میکنی زود باش دیگه کم کم باید بریم پایین .بقیه مهمونها منتظرن شیوا دستم رو کشید و گفت : بیا اینجا وایسا اینقدر هم ناز نکن . بعد رو به امیر گفت : امیر جان بنداز . امیر : نصفه یا درسته اخم نکردم چون جاش نبود .فقط به طرفش نگاه کردم و گفتم :خیلی بامزه شدید مهندس با لبخند گفت : بلاخره به این واقعیت پی بردید .تبریک میگم . بعد هم کمی عقبتر رفت و مشغول تنظیم دوربینش شد شیطونه میگه کاری کنم خوش مزگی از یادش بره . شیوا دستش رو دور کمرم زد و گفت :تو رو خدا دیگه بد عنوقی نکن . -فقط به خاطر تو . بعد به دوربین نگاه کردم .شیوا هم بد جنسی نکرد و آهسته گفت : آره جون خودت بخاطر من یه اونی که پشت دوربینه . از طرز حرف زدنش خنده ام گرفت و لبخند زدم همون موقع هم فلش دوربین زده شد . شیوا رو به امیر گفت :ببینم امیر -خراب شد یکی دیگه رو به شیوا گفتم : شیوا به جون خودم این ما رو دست انداخته . -نه بابا .تو هم جلو رو نگاه کن ایندفه به دوربین نگاه نکردم .اون هم برعکس اون موقع بدون هیچ معطلی عکس انداخت امیر به طرف ما اومد و دوربین رو به طرف شیوا گرفت و عکس رو نشون داد .من فقط یه نیم نگاه کردم .شیوا گفت : امیر اون یکی رو هم نشون بده -همون موقع پاکش کردم -چرا؟ خب میزاشتی ببینم -چشم بسته تو که دیدن نداشت . بعد هم رفت .نیما هم رو به شیوا گفت : عزیزم بریم . من گفتم : پس من میرم پایین انجا میبینمتون سریع از پلها پایین امدم .نسبت به یه جشن عقد کنان جمیعت زیادی دعوت شده بودن .من کاملامیتونستم حدس بزنم اقوام نیما چه کسانی هستن .چون نسبت به تعریفی که کرده بود آشنا به سطح طبقاتی اونها شده بودم باصدای دست وسوت نظرم به پله ها جلب شد .شیوا ونیماعاشقانه دست در دست هم پایین میومدن و رضایت در چهره هردوی انها مشخص بود .وقتی در جایگاهی که برای اونها مشخص شده بود قرار گرفتن دخترها و پسرها وسط سالن ریختن ومشغول رقص شدن . انگارفقط منتظربودن انها روی صندلی بنشینن. به اطراف نگاه کردم و به طرف مادرم که همراه یکی از آشنایان مشغول صحبت بود رفتم .یذره نشستم دیدم حوصله گوش دادن به حرفهاشون رو ندارم .بلند شدم به طرف راحیل رفتم که تنها روی صندلی نشته بود. -تنهایی ؟ -بهمن با بچه ها رفتن برای کاری .اوناهاشن امدن . اون چهار تا (بهمن ،شاهین،علی ،امیر)به طرف ما امدن .علی رو به من گفت : تبریک من رو پذیرا باشید شیوا خانوم هم رفت قاطی مرغها. خندیدم .شایان گفت :علی از دیشب تا حالا داری تمرین میکنی .آخرش هم که اشتباه کردی -علی حالا چه فرقی میکنه .مهم اینکه اونها قاطی مرغ و خروس ها شدن. همه زدیم زیرخنده.دلم برای خندیدن امیر ضعف رفت .من هم مشکل داشتما .انگار نه انگارتا همین چند دقیقه پیش میخواستم سربه تنش نباشه. دوباره سر و کله این المیرا بایه دختر دیگه پیدا شد. کنار امیرکه روبروی من وایساده بود گفت :نمیایی امیرجان -کجا؟ دختر بغل دستی امیر گفت :خب معلومه دیگه اون وسط برقصیم. داشتم به امیر که نگاهش به اون بود نگاه میکردم که المیرا رو به من گفت : ا...شما هم دعوتید؟ فقط نگاهش کردم .دختربغل دستیش تازه نگاهش به من افتاد وگفت :شما مستانه هستید درسته؟ -بله -من نیلوفرم .دختردایی شیوا .تعریف شمارو ازشیوا زیادشنیدم -ممنون المیرایه تابی به گردنش اومد وگفت: این تعریفها باشه برای بعد نیلوفرمتعجب نگاهش کرد .اما المیرا به روی خودش نیاورد و روبه امیرگفت: بریم امیر جان -نه، الان نه ازچهره المیرا مشخص بودازجواب امیر خوشش نیومده برای همین بااخم انجا روترک کرد نیلوفر رو به من لبخند زد و رفت. علی گفت :امیر حیف نبود اونها رو رد کردی ؟ منتظرعکس العمل امیر شدم .فقط به علی نگاه کرد .علی هم فهمیدحرف درستی نزده شایان گفت :من که رفتم اون وسط هر کی میاد بیاد علی هم دید اگه بمونه کتک رو خورده زود تر از اون رفت. ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
هنوز به امیر نگاه میکردم .چهره اش گرفته بود .دلم نمیخواست این چنین ببینمش .به چهره مغرورش عادت کرده بودم ..... - مورد پسند واقع شدم . به خودم امدم و با تعجب به امیر نگاه کردم . لبخند زد و گفت : بالاخره آره یا نه . مونده بودم چطور با این پرویی این حرف رو جلوی راحیل و بهمن به من زده .به سمت راحیل نگاه کردم . ا ...پس این دوتا کجا رفتن . خدای من ،اصلا متوجه نشده بودم از کی به صورت امیر خیره شده بودم .با شیطنت ابرو هاش رو داد بالا با قیافه حق به جانبی گفتم : من به شما نگاه نمیکردم -پس حتما به یه چشم پزشک خودتون رو نشون بدید .چون انحراف چشم دارید. دندونهام رو به هم فشردم .هنوز با لبخند نگاهم میکرد .همین سبب شد تا بیشتر عصبانی بشم .زیر لب ناسزا گفتم .گوشش رو نزدیک آورد و گفت :صدا زیاده نمیشنوم . -پس برید سمعکتون رو عوض کنید ،یا نه اصلا از همون خانومی که اون بالا بغل دست من بود بگیرید .مطمئنم دلتون رو نمیشکنه بعد هم سریع از کنارش رد شدم خدا جون آخه چرا این اینقدر رو اعصاب من جفتک میزنه ...اعتراف میکنم که دیگه دارم کم میارم ...اصلا توبه ما رو چه به عاشق شدن ... داشتم همینطور برای خودم حرف میزدم که تون شلوغی خوردم به یه نفر. سرم رو برگردوندم طرفش .انگار از خداش بود .چشمهاش برق زد و دستش رو روی بازوی من گذاشت. میخواستم بازم رو از دستش جدا کنم اما اون همچنان محکم من رو گرفته بود . فقط خدا خدا میکردم کسی در این موقعیت ,مخصوصا که اون لبخند معنی دار رو لبش بود ما رو نبینه . با عصبانیت گفتم : ولم کن . بازم رو محکم تر فشار دادو قیحانه به صورتم زل زد . از نگاهش با اون چشمهای خمار و قرمزش اصلا خوشم نمیومد .دوباره به خودم تکونی دادم و ایندفه محکمتر گفتم : ولم کن آقا بهرام . حیف آقا که من به این گفتم .یه دفعه بدون هیچ حرفی من رو به طرف آشپزخونه که درست پشت سرم بود هول داد .اما هنوز بازوم رو ول نکرده بود . همچنان که توسط اون به عقب هدایت میشدم گفتم : مثل اینکه شما حرف حالیت نمیشه . حالا دیگه وارد آشپزخونه شده بودیم .لبخندش پررنگتر شد و گفت :فقط میخوام کمکتون کنم . -من از شما کمک خواستم ؟...ولم کن . از بوی بدی که از دهنش استشمام کردم متوجه شدم،مشروب الکلی مصرف کرده .دست پام رو گم کرده بودم. از این که صورتش اینقدر نزدیک بود و اون نفس گرم و تهوع آورش به صورتم میخورد احساس بدی داشتم . فقط این امید رو داشتم که غلط زیادی نمیتونه بکنه .به هر صورت اون آشپزخونه جای مناسبی برای هدف کثیفش نبود . اما در واقع خودم رو گول میزدم چون حتی توی اون موقعیت که بازوم رو گرفته بود چندشم میشد و حتی آرزو کردم کسی در این لحظه سر نرسه .فقط خودم رو آماده کرده بودم که اگر بخواد بیشتر از این سرش رو به صورت من نزدیک کنه ،با کله محکم به صورتش بکوبم . صدای عصبی امیر نگاه من رو از صورت بهرام گرفت -اینجا چکار میکنی ؟ بهرام سریع بازوی من رو ول کرد و گفت : هیچی .ایشون حالشون مساعد نبود میخواستم کمکشون کنم ،همین وقتی امیر نگاهش رو به صورت من دوخت با تمام وجود لرزیدم .باز هم نگاهش مثل نگاه یه بازپرس به یه مجرم بود .بهرام که موقعیت رو مناسب ندید رو به من گفت : به هر صورت اگه باز هم مشکلی بود من رو در جریان بگذارید .همونطور که گفتم فقط کمی فشارتون پایین اومده بود . بعد هم از من فاصله گرفت و از آشپز خونه بیرون رفت . نگاه امیر هنوز به صورت من دوخته شده بود .حتی قدرت فکر کردن رو از من گرفته بود . اما به خودم امدم مگه من تقصیر کار بودم که باید اینطور دست و پام رو گم کنم .نگاهم رو ازش گرفتم و به طرف در رفتم .همین که به کنارش رسیدم با عصبانیت گفت : چرا چشمهات رو باز نمیکنی جلوی پات رو ببینی ؟! وایسادم و به طرفش که درست سمت چپم بود نگاه کردم و گفتم : با من بودید ؟ با همون حالت گفت : مگه غیر از من و تو کس دیگه ای هم اینجا هست. @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#تمناي_وجودم #قسمت_هشتادوپنجم هنوز به امیر نگاه میکردم .چهره اش گرفته بود .دلم نمیخواست این چنین بب
از حرکت احمقانه بهرام عصبی بودم ،اما این که امیر اینگونه با من صحبت میکرد بیشتر عصبیم میکرد .دوباره کمی بلند تر گفت : نمیتونی حواست رو جمع کنی تا هر دفعه به کسی نخوری . با عصبانیت گفتم : این به خودم مربوطه .شما هم حق ندارید با من اینطور حرف بزنید . بعد هم از کنارش رد شدم .اما محکم مچ دستم رو گرفت و مانع از رفتنم شد .عصبی گفتم : دستم رو ول کن . کمی آرومتر گفت :چرا هر دفعه با تو حرف میزنم مثل این بچه ها جواب میدی . در حالیکه سعی میکردم مچ دستم رو که محکم گرفته بود از دستش جدا کنم گفتم : من بچه ام یا شما که اون حرف مسخره رو زدید . فشار دستش محکم تر شد و با عصبانیت گفت :اینکه میگم حواست رو جمع کن حرف مسخره ایه.اون دفعه که برف انداختی تو یقه یارو به هوای این که نیماس .حالا بماند که با نیما هم نباید این شوخی رو میکردی .ایندفه هم که بجای اینکه حواست رو جمع کنی توی این شلوغی جلوی پات رو نگاه کنی خوردی به اون لعنتی که همین طوریش هم یه چیزش میشه وای به حالی که مست هم باشه ...میفهمی چی میگم مستانه ،میفهمی . -آی دستم ...ولم کن دیوونه دستم ...آی... هر لحظه احساس میکردم الانه که دستم بشکنه .تو اون لحظه آرزو کردم که ای کاش بجای این هیکل ورزیده مردانه با اون دستهای قوی یه پیر مرد زپرتی در برابرم حضور داشت. اون یکی دستم رو روی مچ دستش که دستم رو فشار میداد گذاشتم و گفتم : اول از همه مستانه نه و خانوم صداقت ،دوم و مهمتر از همه اینکه به تو چه ربطی داره .فکر میکنی کی هستی که اینطوری جوش آوردی .اصلا دلم میخواست تو یقه اون یارو برف بریزم .مگه تو کلانتری؟ فشار دستش بیشتر شد .به وضوح صدای دندونهاش رو که از حرص بهم فشار میداد میشنیدم . از درد دستم دلم غش رفت .در حالیکه از درد چشمهام جمع شده بود گفتم : میدونی چیه یه آدم مست ,منطقش بیشتر از توئه ،اصلا از قصدخودم رو زدم بهش اگه تو هم سرنمیرسیدی .... ناگهان مچ دستم رو ول کرد و دستش رو بالا برد و روی صورتم فرود آورد .ناباورانه دستم رو روی گونه ام گذاشتم. باورم نمیشد .چطور تونست این کار رو کنه !...... باز اون بغض لعنتی به سراغم اومد.نباید جلوی اون بیشتر از این میشکستم با صدایی که میلرزید به چشمهای امیر نگاه کردم و گفتم :ازت متنفرم امیر ...متنفرم . اما دیگه نتونستم جلوی اشکهام رو بگیرم .به سرعت از آشپزخونه زدم بیرون که نزدیک بود با یکی از خانوم هایی که اون شب پذیرایی میکردن برخورد کنم سریع از پله ها بالا رفتم .خوشبختانه همه اون پایین بودن و کسی من رو ندید .در اولین اتاق رو که همون اتاق شیوا بود باز کردم ورفتم توش . صورتم از شدت سیلی که زده بود میسوخت ،اما دلم بیشتر کباب شده بود . چطور به خودش اجازه داد دست روی من بلند کنه ...الهی که دستش بشکنه .حتی آقا جونمم هم دست رو من بلند نکرده بود .ای کاش به جای این که دختر بودم یه پسر از اون لاتها بودم اونوقت خوب حالش رو جا میاوردم ... همونطور که هق هق میکردم بلند گفتم : امیدوارم تقاص این کارت رو به زودی بدی ، ...مرده شور تو و هرچی عشق ببرم ....عوضی .ازت متنفرم ...متنفر . دستم رو روی صورتم گذاشتم و تا اونجا که میتونستم گریه کردم . نمیدونم چه مدت گذشته بود اما دیگه اشکم در نمیومد فقط یه حالت سکسکه داشتم .از پشت در بلند شدم و به طرف آینه رفتم .جای انگشتهاش کاملا روی صورتم مونده بود . از خودم بدم اومد. دماغم رو مثل این بچه ها پاک کردم و گفتم :دیگه مرد ...دیگه امیر برای من مرد. اما دوباره اشکم در اومد .... لعنتی ها ...ازتون بدم میاد ...از خودم از امیر از اون بهرام لعنتی ..از همه... همه بدم میاد . ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
چشمم به تلفنی که کنار تخت بود افتاد .حتما مامان متوجه غیبت من شده .گوشی رو برداشتم و شماره آقام رو گرفتم . -بله . -آقا جون منم -گوشی خدمتتون باشه .اینجا صدا زیاده . بعد از چد دقیقه که معلوم بود یه جای خلوتتر رفته گفت : بفرمایین -آقا جون منم مستانه -تویی بابا ...این شماره کیه -آقا جون من تو اتاق شیوا اون بالا هستم .میشه به مامان بگید بیاد بالا -چرا صدات اینطوریه بابا -آقا جون من اصلا حالم خوب نیست دلم درد میکنه ،به مامان بگید بیاد بعد هم گوشی رو گذاشتم نگاهم به آینه افتاد .از قرمزی صورتم کاملا مشخص بود سیلی خوردم . ای کاش میگفتم دندونم درد گرفته .اونوقت دستم رو میزاشتم رو صورتم معلوم نباشه . یکدفعه در به شدت باز شد ومادرم همراه آقا جون و مادر شیوا جلوی در ظاهر شدن .سریع دستم رو روی گونه ام گذاشتم و گفتم .مامان دندونم ... بعد هم گریه کردم .نمی خواستم گریه کنم اما با دیدن مامانم که اونطور مشکوک و هراسا ن نگاهم میکرد گریه ام گرفت . بعد هم اون یکی دستم رو روی دلم گذاشتم و گفتم : مامان دلم هم خیلی درد گرفته . مادرم روی تخت کنارم نشست و گفت : هر دوش ؟ همونطور که گریه میکردم گفتم : آره دلم که درد میکرد اما دندونم هم امانم رو بریده ... مادر شیوا گفت : اینجا دراز بکش برم یه مسکن قوی بیارم -نه ،اومدنه مسکن خوردم افاقه نکرد . بعد رو به آقام گفتم : بریم خونه ... مادرم گفت : یعنی اینقدر درد میکنه -آره خیلی . -مادرم بلند شد و گفت : اگه اینطوریه که بریم حالا مادر شیوا ول کن نبود -خاله جان بذار یه مسکن بیارم بخور خوب میشی -ببخشید خاله اما اگه بریم بهتره .از موقع اومدن خیلی تحمل کردم الان دیگه نمیتونم آقام گفت : پس من میرم هستی رو صدا کنم .شما هم حاضر بشید بریم . مادر شیوا : میخواین هستی امشب اینجا بمونه .آخه تازه اول جشنه . آقام به مادرم نگاه کرد و گفت : بمونه من آخر شب میام دنبالش . بعد هم از اتاق رفت بیرون .رو به مادر شیوا گفتم : چیزی به شیوا نگید .من بعدا خودم بهش تلفن میزنم -اینطوری خیلی بد شد ...انشااله که خوب میشی مادرم گفت : داریم میریم بیرون اون دستت رو از رو شکمت و صورتت بردار . آخ آخ..این رو چکار کنم . فقط گفتم :باشه مادر شیوا در رو باز کرد و اول من بعد مامانم از در خارج شدیم .انقدر روسریم رو جلو کشیده بودم که فقط دماغم معلوم بود .اول مانتوام رو برداشتم و با مادرم از پله ها رفتیم پایین . تا زمانیکه به در راهرو برسیم سرم اینقدر پایین بود که گردنم درد گرفته بود .همینکه خواستیم از در خارج بشیم مادر با یه خانم احوالپرسی کرد و مجبور شد وایسه .اما من اصلا به روی خودم نیاوردم و به حیاط رفتم .اما همین که در رو بستم امیر رو دیدم که سیگار به دست انجا وایساده .چند سیگار مصرف شده هم پایین پاش افتاده بود. به محض دیدن من سیگارش رو گوشه ای پرت کرد و به طرفم اومد .من برگشتم و سریع در رو باز کردم .فقط صداش رو شنیدم که گفت : مستانه ،تو رو به خدا یه دقیقه صبر کن ... وقتی با اون حالت وارد راهرو شدم مادرم یه چشم غره به من رفت .خوشبختانه در حال اومدن به بیرون بود .آهسته گفت : چه خبرته ،خوبه حالا مریضی. روسریم رو جلو کشیدم و گفتم : مهندس رادمنش بیرون بود نمیخواستم با این حال و روز من رو ببینه . همون لحظه امیر هم وارد شد .با دیدن ما کمی مکث کرد .بعد که به خودش مسلط شد به مادرم سلام کرد . وقتی آقام هم اومد من ترجیح دادم انجا نمونم .تحمل دیدنش برام سخت بود .از در بیرون امدم اما هنوز در رو نبسته بودم که امیر گفت : خانوم صداقت شنبه یه پروژه مهمی داریم ،میاین که ؟ پس فهمیده بود که دیگه پام رو تو اون شرکت لعنتی نمیذارم. در عمرم کسی به پرویی این ندیده بودم . دودکش فکر کرده بود مثل اون دفعه میتونه برای اومدنم من رو تو منگنه بذاره... حالا دیگه اونها هم روی ایون اومده بودن .خوشبختانه نور اونجا به اندازه کافی نبود که قرمزی صورتم رو نشون میده .به صورتش نگاه نکردم .همونطور که سرم پایین بود گفتم :میام اما آخر وقت .میام که برگه های دانشگاه رو بگیرم .گفته بودم که شنبه آخرین روزمه . این مامان ما هم داشت کیف میکرد که دختر به این سر به زیری تربیت کرده ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
از دیشب تا بحال مادرم صد بار بیشتر سوال کرد که چرا دیگه شرکت نمیرم ،من هم یه جورایی پیچوندمش.اما دست بر دار نبود . شیو ا هم صبح زنگ زد . حسابی توپش پر بود اما بهش حرفی نزدم ...عمرا خودم رو بیشتر از این خوار میکردم .... باید فراموشش میکردم .تا به حال با حرفهاش عذابم میداد و حالا با کار دیشبش .نمیتونستم ببخشمش. مگه تقصیر من بود ....اصلا برای چی میخواست ادای آدمهای با غیرت رو در بیاره ...مثلا اگه مثل آدم باهم حرف میزد چی ازش کم میشد .از مردونگیش ...جون خودش خیلی مرده .همشون مثل هم میمون هر کاری کردن عیب نداره چون مردن ...اه همتون برید به درک ...حالم از هر چی مرده بهم میخوره . روز شنبه تا انجا که میتونستم تو اتاقم خودم رو زندانی کردم که باز از طرف مادرم بازخواست نشم .بخاطر اون باید این ترم از مدرک لیسانس میگذشتم.لعنت به تو استاد که این رو گذاشتی تو کاسه ما ... روز شنبه ساعت دقیقا ۵ من همراه هستی جلوی ساختمان شرکت بودم .با هستی اومده بودم چون میدونستم اگه تنها برم از این فرصت استفاده میکنه و برای کار احمقانه اش دلیل میاره . دیدم که بقیه از شرکت خارج شدن .حدس زدم فقط شیوا و نیما و اون هنوز شرکت هستن .شیوا هم از صبح هر چی زنگ زده بو د جواب نداده بودم .حوصله خودم هم هنوز نداشتم چه برسه به اون . هستی گفت : مستانه من دیرم میشه قرار ساعت شش با بچه ها سینما باشم .حالا که مامان برای اولین بار بهم اجازه داده نمیخوام بخاطر کار تو دیر کنم . -اینقدر غر نزن . -ا ...خب برو تو دیگه ایجا وایسادی که چی ... سرم رو بلند کردم و به طبقه پنجم نگاه کردم .یه نفس بلند کشیدم و داخل ساختمون شدم . پشت در کمی مکث کردم .هستی با تعجب گفت : مستانه برو تو دیگه . پوفی کردم و در رو باز کردم نیما و امیر وسط سالن ایستاده بو دن . سلام کردم .اما فقط به نیما . -سلام حال شما مستانه خانوم .بهترید الحمدو الله ای داد بیداد نکنه این شیوای دیوانه دلیل مریضیم رو هم گفته باشه . با لبخند کمرنگی تشکر کردم .سنگینی نگاه امیر رو روی خودم حس میکردم .اما با خودم مبارزه میکردم نگاهم بهش نیوفته . بدون اینکه به چشمهای امیر نگاه کنم گفتم : برگه ام رو آماده کردید مهندس رادمنش . وقتی سکوتش رو شنیدم مقاومتم رو از دست دادم و به چشمهاش نگاه کردم . دوباره اون چشمهای لعنتی که همیشه در مقابلشون خودم رو میباختم....چقدر دلم برای چشمهاش تنگ شده بود .... یه لحظه به خودم امدم . نه دیگه اسیر برق این چشمها نمیشم . با جدیت گفتم: من میرم وسایلم رو از تو اتاق کارم بردارم .لطفا تا اون موقع آماده کنید . بعد هم به هستی اشاره کردم دنبالم بیاد .مشغول جمع کردن اندک وسایلی که قبلا برای خودم آورده بودم ،شدم .هستی هم که با سوال های مسخره و بچگانه در مورد شرکت اعصابم رو خرد کرده بود . روی صندلی نشستم و گفتم : هستی اینقدر سوال نکن .حالم خوش نیست یه چیزی بهت میگم دوباره اخمهات میره تو هم . مثل بچه کوچولو ها روش رو برگردند و رفت کنار پنجره . داشتم فکر میکردم که توی این موقعیت سکوت بهترین چیز برای آرامش من هست که صدای زنگ موبایلم بلند شد .میخواستم جواب ندم اما نگاه شاکی هستی رو که دیدم منصرف شدم. ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••