💓🍂🍂🍂💓🍂💓🍂🍂💓#شاید_معجزه ❤
#قسمت_بیست_و_ششم 6⃣2⃣
نویسنده: #سیین_باا 😎
روز عاشورا با اون حجم از عظمت و سنگینیش به شب رسید!
روزیکه باز هم در کنار امیر برام گذشت!
پا به پای هم راهپیمایی کردیم؛ امیر آروم سینه میزد و من قدم به قدم برای وجودش خداروشکر میکردم..
امیر آروم آروم اشک میریخت و من ذره ذره فدایِ بودنش میشدم!
امیر با پاهای برهنه عزاداری میکرد و من عاشقانهـ نگاه خرجِ عاشق بودنش میکردم..
معشوق، امیرم بود و در ظاهر من..
عاشق من بودم و درظاهر امیرم..
بغضِ روز اخر دهه، شام غریبان وقتی کنار امیر نشسته بودم ترکید!
اونقد اشک که سبک کرد دلِ نا آرومم رو..
اون روز و روزهای بعد گذشت..
رفتم دانشگاه!
متفاوت از قبل..
این بار با چادر..
انگار تیر خلاص بود به تموم زمزمه هایی که میگفت؛ ریحانه از راهیان نور جوگیر شده و معلوم نیست چشه!!
طبق عهد هرروزم رفتم مزار شهدای گمنام سلام دادم..
آقا رضا هم اونجا بود!
+سلام آقا رضا!
طبق معمول با لبخند جوابمو داد؛
_سلام علیکم آبجی ریحانه خانوم..
با امیر اومدین؟!
+نه امیر امروز در گیر کارش بود، فکر کنم شروع خادمی باشه و راهیان نور اینا..
_اهان پس دیگه از الان ندارینش تاااا بعد عید😂
خندیدم و زیر لب گفتم؛ #نذرسلامتیشباشهالهی❤
از رضا جدا شدم، برم سمت کلاسا؛
ازدور یکی از پسرایی که از ترم اول باهام هکلاسی شده بود؛ و عجیب بهم گیر میدا رو دیدم!
میدونستم تیکه نندازه ، رد نمیشه!
نزدیکم که رسید؛ گفت:
+بح ریحان خانوم و تیپ جدید!
حرمت چادرم برام از هرچیزی مهمتر بود..
دیگه نباید جواب تیکه هاشو میدادم..
سعی کردم بیتفاوت رد شم که گفت؛
+نه خدایی ارزششو داشت اون پسره، چه کم لیاقت بودی..
با نچ نچ کله شو تکون داد..
داشتم حرص میخوردم که امیرم رو میبرد زیر سوال اما بازهم برام جایز نبود جواب دادن!
که صدای رضا رو از پشت سرم شنیدم؛
+آقای اکبریِ به ظاهر محترم زیادی تر از دهنتون میگینا..
مچ دستشو گرفت و کشیدش سمت خودش..
+بریم کارت دارم..
رو به من هم گفت؛
-برو آجی شما سرکلاستون!
بغض کردم..
گوشیمو در آووردم پیام دادم امیر؛
+نذرسلامتیت باشه هرچی دلمو آزار میده″چشم عسلی جانم″
به ثانیه نکشید که زنگ زد؛
-سلام ریحانه م!
نمیپرسم چیشده که حدسش درباره ی توعه چادر سر کرده نباید سخت باشه..
فقط بگم: می ارزه به نگاه قشنگِ حضرت زهرا
نمیپرسم چیشده که حدسش درباره ی توعه منو انتخاب کرده نباید سخت باشه..
فقط بگم که...
من ادامه دادم:
+فقط بگم که می ارزه به مالکِ چشمایِ قشنگِ
امیرم بودن!
نمیدونم چه رازی داره خلقت خدا که دست دو تا آدم فرسنگ ها از هم دور رو میگیره میذاره تو دست هم تا بشن مصداق کاملِ
″لتسکنوا إلیها″
و خداروشکر که سهم من شد مردی مثلِ امیر..
#ادامه_دارد 😉
#همراهمون_باشید 😎
💓🍂💓🍂💓🍂💓🍂💓
--—--------------------------------
✅#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💓🌻💓🌻💓🌻💓🌻💓#شاید_معجزه ❤
#قسمت_بیست_و_هفت 7⃣2⃣
نویسنده: #سیین_باا😎
دیوونه کننده بود..
روزای سخت دور از امیر..
روزهایی که لحظه به لحظه بیشتر احساس میکردم قراره امیر رو از دست بدم..
ثانیه به ثانیه ناامید تر میشدم..
هر روز بدتر از روز قبل میشد اوضاع..
روزایی که سهمم از امیر دو تا پیام بود؛ شب بخیر آخر شب و صبح بخیر ..
بابا سخت مخالفت میکرد با رابطه ی من و امیر..
نمیدونم چرا زندگی رویِ بدش رو بهم نشون..
یه روز بابا اومد تو اتاقم و بیدلیل گفت؛
من یه دونه دخترمو یه دونه حاصل زندگیمو سیاه روز نمیکنم..
و رفت..
باورم نمیشه، بابا رفت ..
الان یه هفته س رفته یه سفر کاری و نیومده..
فقط میدونم یه هفته ست امیر هم آروم شده..
یه هفته ست کمتر حرف میزنه، داره فکر میکنه..
مامان میگه امیر رو دوست دارن ولی منو بیشتر..
منم خودم رو دوست دارم امیرم رو بیشتر..
یه هفته ست نمیرم دانشگاه..
نرفتیم با امیر بیرون، یه دل سیر حرف نزدیم، به هفته س جهنم شده حال دلم..
مامان سکوت کرده، زهرا سکوت کرده، خاله عمو آقا رضا..
مگه چیشده که بابا میگه منو دست امیر نمیسپاره..
اونکه افتخار میکرد به تنها دامادش..
گوشیم زنگ خورد!
امیر بود!
نذاشتم سلام کنه اونقدری تو این هفته ناراحت شده بودم که حق داشته باشم خالی کنم سمت دلش
بس بود هرچقدر سکوت کردم و از هیچ طرف جواب نشنیده بودم
بس بود هرچقدر گفتم امیرم بیشتر از من صلاح میدونه، حتما صلاح دونسته سکوت کنه بذار منم غمش ندم..
+امیر؟؟!
خواست بگه جان؛ نذاشتم! با گریه ادامه دادم:
+نگو جان که جانت نیستم، نگو جان دل که جان دلت نیستم، نگو ریحانه م که اونم نیستم
من اگه جانِ تو بودم یک هفته ازم بیخبر میموندی؟؟
اگه جانِ دلت بودم یک هفته بغضمو میدیدی و سکوت میکردی؟!
من جانِت نیستم امیرم نیستم که انقد پریشونم گذاشتی و نیستی آرومم کنی!!
من با کی اروم بشم امیرم؟!
چرا نمیگین چیشده که بابا نیست تو نیستی مامان لبخند نامطمین میزنه؟!
چرا نمیگین قرار بیچاره بشم و خوشبختیم بره؟!
چرا نمیگین چیشده که قرار تورو نداشته باشم؟!
امیرم؟!
دیگه نتونستنم ادامه بدم..
نفس کم اوورده بودم..
-جانِ منی جانِ دلِ منی ریحانه ی منی!
ریحان تو زندگیِ یه نفر بودی هستی و میمونی!
ولی زندگیم؛ حرف بابات رو سرم جا داره!
بابات گفته دور شم و فکر کنم و به نتیجه برسم؛ رو سرم جا داره جانِ امیر..
بهت فکر میکنم عزیزِ زندگیم شب و روز دارم فکر میکنم!
ریحانه م یه شبایی میشه نخوابید و تا صبح بهت فکر کرد، این شبا یه هفته ست شبایِ منه!
تعجب کردم..
بابا چرا باید اینجوری بگه به امیر..
چرا هیچکی بمن نمیگه چیشده..
مگه امیر چیکار کرده!
دیوونه کننده ست💔
#ادامه_دارد 😉
#همراهمون_باشید 😎
💓🌻💓🌻💓🌻💓🌻💓
--—----------------#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💓🎗💓🎗💓🎗💓🎗💓#شاید_معجزه ❤
#قسنت _بیست_و_هشتم 8⃣2⃣
نویسنده: #سیین_باا😎
انگاری بدبختی قصد نداشت از خونه ی من و امیرم کوچ کنه، انگاری تازه راه خونه مارو پیدا کرده بود ،
انگاری روزگارِ منو امیرم چشم خورده بود...
اونقدر غرق شادی بودم؛ غرق خوشبختی بودم که یادم رفته بود ″وان یکاد″ نصب کنم به پهلوی زندگیم و هرچی چشم حسود ازش دور بمونه..
کوتاهی از خودم بود که جار زدم حال خوبمو ..
تقصیر کی بود اخه
ک سرنوشت اینجوری هی برام بدبختی میخواد..😞
یک هفته بود امیرم رو ندیده بودم که بهم خبر دادن باید برم بیمارستان..
امیرم تصادف کرده بود ..😭
تصادف کرده بود و حالش بد بود..
میگفتن بیهوشه
علائم حیاطیش بالاست ولی بیهوشه ..
یعنی امیرم چشاش بسته اس
یعنی من نمیتونم چشای عسلیشو ببینم ..😭
#شاید_معجزه ❤
این یک هفته روح روانم رو به بازی گرفته بود؛ یک هفته ای ک نشده بود ریحانه ام رو ببینم..
ریحانه برام انگیزه ی زندگی بود ..
امید به زندگی بود ..
ریحانه همدمم بود ..
میخاستمش ،برای رسیدن به بهشت انتخابش کرده بودم ..
کمکم کنه ک بذاره برسم به آرزوهام
آرزویی ک شب و روز براش زندگی کردم ..🌟
ولی وقتی بابا و پدر ریحانه رو در جریان گذاشتن
مخالفت شدیدشون شوکه م کرد..
چرا حالا
چرا الان که همه کارم جور شده
چرا وقتی ک قرعه به اسمم در اومده بود ..
اصلا نذاشتن ریحانه رو در جریان بذارم ..
پدر ریحانه اونقدر آشوب شد که گفت دختر منو بیخیال شو..
این حرف شوخیش هم جونم رو میگرفت ..
چه برسه فکر کردن بهش
نذاشتن نشد ...
نشد ک خودم ریحانه ام رو راضی کنم ..
وقتی به خودم اومدم ک محکوم بودم به سکوت محکوم بودم به انتخاب؛ محکوم بودم به موندن بین دوراهیِ
#زندگیم و #آرزوم..💞
به خودم اومدم
دیدم ریحانه میگه من جانت نیستم
من جان دلت نیستم ..
کی میتونست تو این موقعیت بهش بفهمونه تو نفسِ امیر غُد و یه دنده ای..
کی بود بهش بگه برام حکم زندگی داره ..
گوش نمیداد و حق داشت؛ گله کرد نبودم و حق داشت؛ گریه میکرد و خاک بر سرمن ،حق داشت ..
آشوب بودم هیچ راهی نداشتم..
فکرم داشت منفجر میشد و انتخاب سخت بود ..
اونشب ک ریحانه شک کرد به عشقم ، تحملم تموم شد رفتم ک ببینمش و به خودش بگم که خودش راه بذاره جلو پام..
اونقدر غرق فکرام بودم که سرعتم رفت بالا و بالاتر اونقدر بالا که دیگه نفهمیدم چیشد و چجوری رفتم تو دل ماشین جلوئیم و...
#شاید_معجزه ❤
بابا اومد دنبال من و مامان باهم بریم بیمارستان پرازبغض بودم اما دلم نمیخواست اشک بریزم پر از فکر بودم اما دوست نداشتم به زبون بیارم ..
وقتی رسیدم جلوی در اتاقِ امیر؛
خاله و عمو رو دیدم ک روی صندلی نشسته بودن
خاله آروم آروم اشک میریخت چقدد صبور بود این زن ...
عمو سرشو تکیه داده بود به دیوار ؛ عریزدلم چقدر مهربونه..
زهرا جلوی در وایساده یود ،همونطور که ناخوناش زیر دندونش بود اشک میریخت و حرف میزد..
آقا رضا هم ک غمگین ترین حالت ممکن دستشو گذاشته بود رو صورتش..
زهرا اولین نفر بود که منو دید ،
اومد سمتمون با گریه گفت : سلام عمو ،سلام خاله ، ریحون خوبی
(نگو ریحون امیر خوشش نمیاد اسمو بشکونی )
غمت نباشه ها امیر تورو ول نمیکنه هیج جا نمیره قربونت برم ،
ریحانه !
داداشیم بیهوشه
بغلش کردم ..
بازم نمیتونستم حرف بزنم اونقدر تو بغلم موند که خسته شد ..
گیج بودم..
تکون نمیخوردم ..
بقیه حرف میزدن باهام
من ساکت بودم ...
آقا رضا زودتر از بقیه به حرف اومد؛
دکتر میشه خبر خوب بهمون بدین؟؟؟
شکستم، وقتی که دکتر آروم و زیر لب گفت؛ دعا کنید بهوش بیاد دعا کنید طولانی نشه بیهوشیش..
چشام تار شد.. یه لحظه احساس کردم جهانم خالی شد انگاری یه دیوار از خلاء کشیدن دورم، هیچی نبود سکوت مطلق..
نفسم داشت بند میومد که یکی گرفتم تو بغلش..
اونقدر محکم که باز کرد راه نفسمو..
عمو بود، پدر امیر..💞
با صدای خسته گفت؛
+ریحانه خانوم؟! دخترم؟!
خسته از اون گفتم؛
-عمو؟! امیرم چی میشه؟!
+درست میشه دخترم!!
-عمو؟! امیرم خوابه؟!
+خوابه دردتون به جونم، درست میشه بابا..
-عمو؟! یه هفته ست ندیدمش!!
+الان میری میبینی دخترم، درست میشه امیرت..
آرومتر شدم.. هروقت بزرگترا میگن درست میشه، حتما درست میشه، نشد نداره بخدا..🍃
#ادامه_دارد 😉
#همراهمون_باشید 😎
💓🎗💓🎗💓🎗💓🎗#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
یـــــا ضـــــامـــــــن آهـــــــو
💓🎗💓🎗💓🎗💓🎗💓#شاید_معجزه ❤
#قسمت_بیستو_نه🍃
نویسنده: #سیین_باا 😎
تب و تاب اون حال بد اولی کم شده بود..
هرکی رفته بود یه جایی تا دعا کنه..
دلم نمیومد امیرم رو تنها بذارم..
اونقد گفتیم و گفتیم که اجازه دادن بالای سرش بمونم..
روی تخت خوابیده بود قهرمان من..
دستگاه نفس به صورتش بود..
الهی شکر که نفس میکشه..
رفتم نشسته م کنارش..
دستمو گذاشتم روی دستش و زمزمه کردم؛
سلام امیرم!
دلم برات تنگ شده یه هغته ست عزیزدلم..
داشتی میومدی پیش من؟؟
نرسیدی که.. (بغضم گرفته بود ولی نمیخواستم گریه کنم)
خب چه اشکالی داره ، من اومدم پیشت :)
اومدم کنارت..
تازه خودمم دستتو میگیرم :)
انگشتمو نوازش وار کشیدم روی صورتش و دوباره ادامه دادم؛
دورت بگردم چه مظلوم شدی أخمویِ من..
شاید اندازه ی یک ساعت فقط براش حرف زدم
اونقد گفتم که خودم خسته شدم..
بلند شدم دیگه باید میرفتم که عمو و خاله بیان..
گناه داشتن منتظرشون بذارم..
خم شدم سمت گوشش با التماس گفتم؛
امیرم؟! چشماتو میخوام! دلتنگ نگاهتم!
قول بده زود بیدار شی💓
روزآ پشت سر هم میگذشت و خبری از خبر خوب نبود..
یک ماهی میشد که وضعیت امیر همونجوری مونده بود گاهی امیدوار تر گاهی هم،،،،، ناامید که نه امیرم ادم تنها گذاشتن نبود :)
فقط یکم خسته بود خواسته بخوابه :)
من نمیگمآ ؛ آقا رضا میگه از بس این روزا دنبال درس و دانشگاه و کارای خادم شهدایی بوده، یادش رفته یکم استراحت کنه بعد الان گرفته تخت خوابیده..
میگه امیر دوساله دنباله ثبت نامِ #سوریه بوده، دوساله شب و روز تلاش کرده اسمشو بنویسه، اسمش در بیاد بره..
آقا رضا میگه؛ امیر پنهونی آموزش دیده دوره دیده اماده شده..
الان کاراش جور شده که بتونه بره الان دیگه وقتش بوده، اما به من فکر نکرده بوده ، پیش بینی منو نکرده بوده..
مخالفت بابا هم با همین قضیه بوده..
جانم :)
عزیزِ اهل بیت دوستم💓
روزیکه قضیه رو فهمیدم با چشمای گریون رفتم پیشش..
دستشو گرفتم شروع کردم باهاش حرف زدم:
+به آرزوت رسیده بودی امیرم؟! منکه میدونستم یه روزی دیر یا زود این خبر رو بهم میدن..
چرا خودت بهم نگفتی قربونت برم..
تو که میدونستی من میدونم آرزوتو ، چرا اول بهم نگفتی؟!
من انقد بدم که نذارم خوشحال شی؟!
من انقد بدم که نذارم نذر عمه ی سادات شی؟!
سخته عزیزدلم خیلی سخته نداشتنت نبودنت هرلحظه جون به لبم بیاد سخته ولی لبخند تو می ارزه به همه ی اینها..
لحظه ی آخر بهش قول دادم اگه پاشه بذارم به آرزوش برسه💓
نشسته بودم پیش شهدای گمنام و برای امیرم زیارت عاشورا میخوندم ، نذر سلامتیش هرروز ده بار زیارت عاشورا میخوندم..
یک ماه گذشته..
کم نیاووردم ، خسته نیستم، ولی دل تنگم..
دلتنگ خندیدن کنار امیر
دلتنگ پیام دادناش
زنگ زدناش..
که بهش بگم *مرسی که دارمت بهترین*
بغضم سر باز کردو همدردم شدن شهدا..
میبینید امیرمو؟! میبینید چقدر دوستون داره؟!
میشه کمکمون کنید؟!
بمونید قرار دل بیقرارمون💙❤💙
چند وقت دیگه باید بیاد خادمی، کی بلند شه که برسه.. دلتون میاد امسال نباشه پیشتون😭
مگه من ریحانه ی شما نیستم؟!
ببینید غم به دلمونه😭
مگه نه میگن شهدای گمنام به مادرسادات حساسن..
میشه به مادرتون قسم؟؟؟ 💙
میگن تو مسابقات عکس برتر راهیان نور کشوری نفر اول شدم ..
میدونید کدوم عکس؟!
همونیکه غروب علقمه کنار اون دوتا شهید گمنام از امیرم ، از خادم الشهیدم گرفتم..
اون عکس برتر شده😭
من فردا چجوری برم هدیه ی نفر اولیمو بگیرم بدون امیرم😭
کمکمون کنید توروخدا😭
#شاید_معجزه ❤
آقا رضا برای اینکه یکم حالمو خوب کرده باشه از خواست تو مسابقات شرکت کنم..
ولی اصرارش فایده نداشت اخرشم خودش اون عکس رو فرستاد برای مسابقه؛ یه هفته بعدش هم بهم خبر داد که برتر شده و حالا امروز باید توی جشن ۲۲ بهمن که مراسم تجلیل هم بود شرکت میکردم و هدیه م رو تحویل میگرفتم..
با زهرا و آقا رضا رفتیم..
+ریحان؟؟
_جان دلم؟؟
+خوب باشی خواهریم!
زهرای مهربونم، میدونست آشوبم..
بهش لبخند زدم..
وقتی اسمم رو صدا زدن و ازم خواستن چند کلمه درباره ی عکس توضیح بدم؛ همش چهره ی امیرم جلوی چشمام بود..
نقش چشمای عسلیش، که مهربون نگاهم میکرد..
+کسیکه ازشون گرفتم؛ همسرم هستن، میشه دعا کنید حالشون خوب بشه؟! دعا کنید حالشون خوب بشه و قبل از شروع راهیان نور بتونن دوباره خادم بشن، من بتونم دوباره ازشون عکس بگیرم!
جایزه م به طور ویژه خادم الشهدای افتخاری شلمچه هم بود..
بدون امیرم کجا برم💙
+امیرم؟! پاشو دیگه ببین، من بدون تو برم اخه؟؟
پاشو باهم بریم؟!
عکس خوشکلت بهم افتخار خادمی رو داده، کی بلند میشی دیگع وقت نداریمآ
دوباره حرفامو بی جواب گذاشت..
ایندفعه خسته تر از همیشه گفتم:
درد داره که هستی و حواست نیست تاج سرم!
شب بود و از خاله خواسته بودم امشب رو من کنار امیرم بمونم..
ساعت دو بود که مثل هر دفعه که پیشش میموندم و آخر ا
ز خستگی روی دستش خوابم میبرد، خوابم برد..
🌻❤🌻ادامه دارد🌻❤🌻#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🍃🍃🍃🍃#شاید_معجزه ❤
#قسمت_سیم 0⃣3⃣
نویسنده: #سیین_باا 😎
باورم نمیشد امیرم چشماشو باز کرده بود..
پرستار میگفت نیمه های شب که اومده توی اتاق تا داروش رو تزریق کنه؛ میبینه چشمای امیر بازه و دستش روی سر منه..
اونقدر تو شوک بودم که دویدم اومدم بیرون و زنگ زدم به زهرا..
از بس جیغ جیغ کرد گیجی از سرم پرید و برگشتم دم در اتاق امیر، انگاری نیاز بود کارای بعد از بهوش اومدنش رو انجام بدن..
دکتر میگفت تا چند روز بعد مرخص میشه مشکل خاصی نداره..
نمیدونم چرا امیر باهام حرف نمیزد هرازگاهی بهم لبخند میزد..
از ته قلب ممنون خدا بودم..
امیرم باشه، بذار باهام حرف نزنه اصلا..
عمو اونقدر خوشحال بود که برای یه دونه پسرش جشن گرفته بود، خونشون نذری درست میکردن کوچه شون چراغونی بود، تمام فامیل و رفیقای امیر اومده بودن چقدر میخندید با دوستاش ماه من🌙
چقدر خوب بود که حالش خوبه..
همینکه هست و چشماشو میبینم برام اندازه ی دنیا ارزش داشت💞
خستگیِ اونشب برام بی معنی ترین حس دنیا بود..
وقتی مامان و بابا به عنوان اخرین نفر بلند شدن که بریم خونه؛
بابا رفت کنار امیر و دست گذاشت روی شونه ش با لحن پدرانه گفت؛
زودی بلند شی پهلوون🍃
امیر لبخند زد به روی بابا و گفت؛
نمیدونم چجوری باید جبران کنم زحمتای شما زحمتای ریحانه نمیدونم واقعا چجوری باید تشکر کنم از اینکه غم منو تحمل کردین نمیتونم به سختیایی که کشیدین فکر کنم، اما قول میدم خوب باشم، مخلصتون باشم که حلالم کنید که ببخشینم، وگرن محبتاتون هیچوقت جبران نمیشه..
ماهِ شیرین زبونم🌙
اونشب رو موندم پیش امیر، وقتی آقا رضا اومد توی اتاق و از امیر خداحافظی کنه؛
رو به من خطاب به امیر گفت؛
طلا بگیری آبجی ریحانه رو کم گذاشتی براش. شب بخیر💞
مهربونِ خوش قلب❤
رفتم کنار امیر نشستم!
نمیخاستم از تک تک لحظه هایِ با امیر بودنم استفاده نکنم،
دستش رو گرفتم روی صورتم و از ته قلب گفتم؛
مرسی که من تورو دارم آرامشم💞
امیر غمگین شد، محزون، انگاری یه چیزی اومد تو دلش لبخندشو گرفت..
دلم ریخت..
+امیرم؟!
چشمایی که توش اشک حلقه زده بود داشت کلافه م میکرد، کم کم داشت جونم رو میگرفت..
+امیرم؟!
_ریحانه ی من انقدر خسته نبود💞
خسته نبودم، لوس نبودم، ناامید نشده بودم اما وقتی اینو گفت احساس کردم چقدر نیاز دارم استراحت کنم یه استراحتی که یادم ببره این یک ماه رو..
با حرفی که زد خستگیم شدت نصیب سینه ش و تا خود صبح گله کردم از تنها گذاشتنش، از نامهربونیش، از مهربونیش از وجود قشنگش..
تا خود صبح شد گوش و شنید و تحمل کرد..
امیر روز به روز بهتر میشد دیگه گیج یا خواب نبود
راحتتر راه میرفت، اخه پاش تو تصادف شکسته بود و باعث میشد راحت نتونه راه بره..
برگشته بودیم به درس و دانشگاهمون، اما امیر پیگیر کارای خادمی ش هم بود..
از بعد این اتفاق دیگه درباره رفتن به سوریه صحبتی نشد، نمیدونم شاید همه ترجیح داده بودن سکوت کنن و «حالا چی میشه» رو از امیر نپرسن..
من اما میدونستم آرزوی امیرم رو سخت نبود دیدن حسرت تو نگاهش، سخت نبود بفهمی داره حسرت میخوره که مداحیای مدافعان حرم روگوش میده..
هروقت میرفتم خونه شون از اتاقش صدای حاج رضا میومد که میگفت: منم باید برم اره برم سرم بره!
این یعنی هنوزم بهش فکر میکنه مرد من...
اون روز بعد از کلاسم زنگ زدم بهش..
+سلاااام آقای امیر جانم؟؟ خوبین آقا
خندید ولی فهمیدم مثل هرروز نیست..
-سلام خانومم! خوبم ریحانه م.. کجایی بانو؟؟؟
+اممم دم در دانشگاهم، کلاسم تموم شده!
میگم؟!
_جانم؟! میشه بیای خونه! من امروز خونه بودم!
+چیزی شده امیرم؟! چشم میام..
دلم میگفت ناراحته، دلم میگفت غم داره، دلم میگفت نیاز به آرامش داره..
رسیدم خونه شون..
خاله تنها تو آشپزخونه بود..
بنظر ناراحت میومد..
+خاله جونم؟! چیزی شده؟!
_نه عزیزم فقط رفیقای امیر اومدننمیدونم چی بهش گفتن که بچه م بهم ریخت!
+برم پیشش؟!؟
_برو شاید تو بدونی چی بهش گفتن!
از پشت در اتاقش باز هم صدای سید رضا میومد؛
«اره برم سرم بره نذارم هیچ حرومی، طرف حرم بره یه روزی هم بیاد نفس اخرم بره»
#ادامه_دارد 😎
#همراهمون_باشید 😉
🍃🍃🍃🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سـی_و_یک ✍ نشستن در یک تاکسی زرد آن هم در کشوری که کا
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_سـی_و_دوم
✍در همهمه ی فکری خودم و مادر،راهی هتل شدیم ذهنم،میدانی جنگ زده بود برای بافتن و رشته کردن اینجا هتلهایش هم زیبا بود و من گیج ماندم از آن همه تلاشِ غولهای قدرت برایِ سیاه نمایی پیرمرد راننده لبخند زد دربان هتل لبخند زد مسئول رزرو لبخند کارگر ساده که حامل چمدانها بود لبخند زداینجا جنس لبخند آدمهایش فرق داشت اینجا لبریز بود از مسلمانان ترسو...
در اتاقم را محکم بستم و برای اطمینان بیشتر یک صندلی پشت آن قرار دادم من حتی از لبخند مسلمان ترسو هم میترسیدم دانیال همیشه میخندید
بعد از چند ساعت استراحتِ نافرجام به سراغ متصدی هتل رفتم باید چند کارگر برایم پیدا میکرد تا آن خانه ارواح، بازیافت میشد چند لغت فارسی را کنار یکدیگر چیدم نمیداستم میتوانم منظورم را برسانم یا نه اما باید تلاشم را میکردم متصدی جوانی خوش چهره بود با رنگی آسیایی مقابلش ایستادم. با مهربانی نگاهم کرد جملاتِ از پیش تعیین شده را گفتم لبخندش پر رنگتر شد احتمالا نوعی تمسخر مطمئنا کلماتم معنیِ خاصی را انتقال نداد
پرسید،میتوانم انگلیسی صحبت کنم و من میتوانستم این ملت با زبان بین الملل هم آشنا بودند یعنی اسلام جلویشان را نمیگرفت کمی عجیب به نظر میرسید...
ماجرای خانه را برایش توضیح دادم و او قول داد تا چند نفر را برای این کار پیدا کند فردای آن روز آدرس را به کارگران دادم و به همراه مادر راهی خانه شدم این خانه و حیاتش اگر زیرِخروارها خاک و برگ هم دفن میشد،جای تعجب نبود دوریِ چندین ساله این تبعات را
هم داشت دو کارگر نظافت حیات و دو کارگر نظافت داخل خانه را به عهده گرفتند وقتی درِچفت شده را به سختی باز کردم مقداری خاک به سمتم هجوم آورد و من ترسیدم زنده به گوری کمترینِ لطفِاین دیار و مردمانش است!خاطراتِ کودکی زنده شد درست در لابه لای مبلهای تار بسته از عنکبوت و زیر سیگاریِ دفن شده در غبارِپدر اینجا فقط دانیال میخندید و من می دویدم او به حماقتم در دلبستگی و من در پی فرار از وابستگی مادر با احتیاطی خاص وسایل را زیرو رو میکرد گاه لبخند میزد گاه میگریست با یان تماس گرفتم آرامشِ چهره اش را از اینجا هم میتوانستم ببینم کجایی دختر ایرونی جمله اش کامل نشده بود که صدای عصبی عثمان گوشم را آزار داد هیچ معلومه کدوم گوری هستی آخه تو کی میخوای مثه بقیه آدما زندگی کنی
هیچ وقت اگر هم میخواستم، خدایِ این آدمها بخیل بود!
حوصله ایی برای پاسخگویی نبود،پس گوشی را قطع کردم چندین بار گوشیم زنگ خورد عثمان بود جواب ندادم.ناگهان صدایی عجیب در حیات پیچید صوت داشت آهنگ داشت چیزی شبیه به کلماتِ سجاده نشینِ مادر انگار خدای این مسلمانان سوهان به دست گرفته بود برای شکنجه ام درد به معده و سرم هجوم آورد حالم خوب نبود و انگار قصد برتر شدن داشت کاش گوشهایم نمی شنید منبعِ این صداها از کدام طرف بود
بی حس و حال، جمع شده در معده، رویِیکی از پله ها نشستم یکی از کارگران که مردی میانسال بود در حالیکه آستینش را بالا میزد به سمت حوض رفت شیرِ آبِکنارش را بازکرد آّب با فشار و رنگی زرد از آن خارج شد مرد چه میکردیعنی وضو بود اما مادر و یا عثمان که به این شکل انجامش نمیدادند روبه رویم ایستاد:خانووم نمیدونید قبله کدوم طرفه مزحکترین سوال ممکن را پرسید آن هم از من مسیرِ خانه یِ خدایش را از من میخواست
پسر جوانی که همراهش بود صدایش زد مشتی این فارسی بلد نیست حالا مجبوری الان نماز بخوونی برو خونه بخوون مرد سری تکان داد نمازو باید اول وقت خووند پسر جوان سر از تاسف تکان داد یعنی مسلمان نبود
دختری جوان از خانه خارج شد مشتی قبله اینوره سجاده تو یکی از اتاقا پهن بود اون خانوومه هم رفت روش وایستاد واسه نماز پیرمرد تشکری پر محبت کرد ممنون دخترم ببین میتونی یه مهر واسم پیدا کنی دختر ایستاد نه ظاهرا از اهل سنت هستن اون خانوومه نه مثه ما وضو گرفت نه مثه ما نماز خووند مهرم نداشت
پیرمرد با چشمانی مهربان به سمت باغچه رفت چیزی را در آن جستجو کرد. سپس با سنگی کوچک در گوشه ایی از باغ ایستاد سنگ را روی چمن ها قرار داد و روبه رویش ایستاد نماز خواند تقریبا شبیه به مادر با اندکی تفاوت سجده رفت اما به روی سنگ خدای این مردمان در این سنگ خلاص میشد
چقدر حقیر!صدای گوشی بلند شد اینبار یان بود دختر ایرونی هم انقدر کم حوصله اون دیوونه که گذاشت رفت برای کنترل درد معده نفسهایی عمیق کشیدم صدایش نگران شد سارا حالت خوبه نه خوب نبود سکوت کردم سارا ما با هم دوستیم پس بگو چی شده مشکل کجاست حال مادر چطوره چشمم به نماز خواندنِ پیرمردِ کارگر بود از اینجا بدم میاد باز هم صدایش
نرم شد و حرف هایش پر از آرامش!
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_سـی_وسـوم
✍حرفهای آن روزِ یان، آرامشی سوری به وجودم تزریق کرد و قول داد تا برایِ پیدا کردنِ پرستاری مطمئن محضه نگهداری از مادر و انجام کارهای خانه با آن دوستِ ایرانی اش هماهنگ کند عصر برای تسویه حساب و جمع آوری وسایلم به هتل رفتم و با تاریک شدن هوا باز هم آن صوتِ عربی را از منبعی نامشخص شنیدم انگار حالا باید به شنیدنِ چند وعده یِ این نوایِ مسلمان خیز عادت میکردم وقتی به خانه رسیدم کارها تمام شده بود و پیرزنی چادر مشکی پوش، نشسته روی یکی از آن مبلهای چوبی با روکشِ قرمز و قدیمی اش انتظارم را میکشید گوشیم زنگ خورد، یان بود میخواست اطلاع دهد که دوستش، پیرزنی مهربان و قابل اعتماد را برای کمک و پرستاری از مادر، روانه خانه کرده من در تمام عمر از زنانی با این شمایل فراری بودم حالا باید یکی شان را در دیدار روزانه ام تحمل میکردم و مزحکترین ایده ی ممکن، اعتماد به یک ایرانی
چاره ایی نبود من اینجا کسی را نمیشناختم پس باید به یان و انتخابِ دوستِ ایرانی اش اعتماد میکردم
مدتی گذشت مادر همان زنِ بی زبانِ چند ماه اخیر بود و فقط گاهی با پیرزن پرستار چای میخورد و به خاطراته زنانه اش گوش میداد و من متنفر از عطر چای به اتاقم پناه میبرم اتاقی به سکوت نشسته با پنجره هایی رو به باغ
در این چند وقت از ترسِ خویِ جنگ طلبی مسسلمانان ایرانی پای از خانه بیرون نگذاشتم و دلم پر میکشید برای میله های سرد رودخانه خاطرات دانیال عطر قهوه شیشه ی باران خورده و عریضِ کافه ی محلِ کارِعثمان
اینجا فقط عطرِ نانِ گرم بود و چایِ مسلمان طلب گاهی هم پچ پچ کلاغهای پاییز زده در لابه لای شاخ و برگِ درختان باغ اینجا بارانش عطر خاک داشت، دلیلش را نمیدانم اما به دلم می نشست یان مدام تماس میگرفت و اصرار میکرد تا برای آموزش زبان آلمانی به عنوان مربی به آموزشگاهی که دوستش معرفی کرده بود بروم، بی خبر از ناتوانیم برای فارسی حرف زدن پس محضِ خلاصی از اصرارهایش هم که بود واقعیت را به او گفتم و او خندید بلند و با صدا اما رهایی در کار نبود چون حالا نظرش جهتی دیگری داشت و آنهم رفتن به همان آموزشگاه برایِ یادگیری زبانِ فارسی بود یان دیووانه ترین روانشناسی بود که میشناختم
چند روزی به پیشنهادش فکر کردم بد هم نمیگفت هم زبان مادری را می آموختم هم تنفرم را با زبانشان ابراز میکردم نوعی فال و تماشا
یان با دوستش هماهنگ کرد و مدتی بعد از آموزشگاه برایِ دادنِ آدرس، تماس گرفتند و پروین پیرزن پرستار آن در کاغذی یادداشت کرد و به دستم داد
دو روز بعد ، عزم رفتن کردم با شالی مشکی که به زور موهایِ طلاییم را میپوشاند ماشینِ ارسال شده از آژانسِ محل در هیاهویِ خیابانها مسیر را میافت و من میماندم حیران از این همه تغییر در شکلِ ظاهری مردم مسلمانان اینجا زیادی با اسلامِ مادر فرق نداشتند پس آن ازدحامِ زنانِچادر پوش در خاطرات کودکیم به کجا کوچ کرده بودند
وارد آموزشگاه شدم. شیک بود و زیبا با دکوری نسکافه ایی رنگ و عطر قهوه بو کشیدم عطر قهوه فضا را در مشتش میفشرد و مرا مست و مست تر میکرد رو به روی منشی که دختری جوان با موهایی گیر کرده در منجلابی از رنگِ شرابی و صورتی خوابیده در نقش و نگارِ لوازم آرایش بود، ایستادم با کلماتی انگلیسی از او خواستم تا با مدیر صحبت کنم آبرویی بالا انداخت نازی نازی بیا ببین این دختره چی میگه من که زبان بلد نیستم نازی آمد با مانتویی که کشیدگیِ دکمه هایش از اجبار برای بسته ماندن خبر میداد و صورتی نقاشی شده تر از منشی بعد از سلام و خوش آمد گویی خواست تا منتظر بنشینم نشستم بی صدا و چشمانی که عدم هماهنگی بیشتری را جستجو میکرد
عطری تلخ و مردانه در فضا پیچید درست شبیه همان ادکلنی که دانیال میزد چشمانم را بستم
دانیال زنده شد خاطراتش خنده هایش مهربانی هایش اخمهایش صوفی اش خودخواهی اش و خدایی که دست از سر زندگیم برنمیداشت
سر چرخاندم به طرف منبعِ تجدید کننده ی خاطراتم..
پسری که قد بلند و هیکل تراشیده اش را از پشت سرش دیدم با صدا میخندید و با کسی حرف میزد دراتاقی که دربِ نیمه بازشِ اجازه ی مانور را به چشمانم میداد کمی چرخید نیم رخش را دیدم آشنا بود زیادی آشنا بود!
و من قلبم با فریاد تپید
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_سـی_وچـهارم
✍چشمانم را بستم یک یکِ تصاویر از فیلتر خاطراتم گذشت خودش بود شک نداشتم اما اینجا در ایران چه میکرد
وقتی چشمانم را باز کردم دیگر نبود به دنبالش از پله های آموزشگاه به بیرون دویدم رفت،سوار بر ماشین وبه سرعت نمیدانستم باید چیکار کنم آن هم در کشوری ترسناک و غریب هراسان به داخل آموزشگاه رفتم و بدون صدور اجازه به اتاق مدیر داخل شدم. همان اتاقی که عطر دانیال را میداد بدون گفتن سلام مقابل میز و مرد جوانی که با چشمانی متعجب پشتش نشسته بود ایستادم اون آقایی که الان اینجا بود اسمش چیه کجا رفت تمام جملاتم انگلیسی فریاد میشد و میترسیدم که زبانم را نفهمد
مرد به آرامش دعوتم کرد اما کار از این بازیها گذشته بود دوباره با پرخاشگری، سوالم را تکرار کردم.
و او عصبی و حق به جانب جبهه گرفت دوستم حسام اینکه کجا رفت هم فکر نکنم به شما ربطی داشته باشه خواستم شماره یا آدرسی از او به من بدهد که بی فایده بود و به هیچ عنوان قبول نکرد گفتم با دوستت تماس بگیر و بگو تا به اینجا بیاید تماس گرفت چندین بار اما در دسترس نبود
نمیدانستم باید به کدام بیابان سربگذارم. شماره ی تماسم را روی میزش گذاشتم و با کله شقی خواهش کردم تا آن را به دوستش بدهد بدونِ آنکه یادم بیاید برای چه به آن آموزشگاه رفته بودم به خانه برگشتم دوباره همان درد لعنتی به سراغِ معده ام آمد با تهوعی به مراتب سنگین تر باز هم صدای اذان مسلمانان رویِ جاده ی خاکیِ افکارم قدم میزد و سوهانی میشد بر روحِ ترک خورده ام جلوی چشمان نگرانِ پروین به اتاقم پناه بردم مغزم فریاد میزد که خودش بود.خوده خودش اما چرا اینجا چرا زندگیم را به بازی گرفت
تمام شب،رختخواب عرصه ایی شد برای درد تهوع پیچیدن به خود جنگیدنِ افکار و باز صدای اذان بلند شد برای بستن و پنجره به رویِ الله اکبر مسلمانان از جایم برخواستم چشمانم سیاهی رفت پاهایم سست شد و برخورد با زمین تنها منبع حسیم را پتک باران کرد صدای زمین خوردن آنقدر بلند بود که پروینِ نمازِ صبح خوان را به اتاقم بکشاند چیزی نمیدیدم اما یا فاطمه ی زهرایش را میشنیدم تکانم داد صدایم زد توانی برایِ چرخاندن زبان نبود.گوشی به دست، پتویی بر تنِ یخ زده ام کشید صدایش نگران بود و لرزان الو سلام آقا حسام تو رو خدا پاشید بیاید اینجا سارا خانوم نقش زمین شده
حسام در مورد کدام حسام حرف میزد حسامی که من امروز دیدمش تهوع به وجودم هجوم آورد و من بالا آوردم تمام نداشته های معده ام را پیرزن با صدایی که سعی در کنترلش داشت فریاد زد آقا حسام تو رو خدا بدو بیا مادر این دختر اصلا حالش خوب نیست داره خون بالا میاره!من نمیدونم چه خاکی بر سرم بریزم خون کاش تمام زندگیم را بالا میآوردم
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_سـی_و_پنـجـم
✍به فاصله ایی کوتاه،زنگ خانه به صدا درآمد و پروین پیچیده شده در چادر نماز گلدارش به سمت در دوید خوب شد قرصهای تجویزیِ یان، مادر را به خوابی زمستانی فرو میبرد
چشمانم تاره تار بود آنقدر که فقط کلیتی از اجسام را تشخیص میدادم
مردی جوان با همان قد و هیکلِ حسامِ آموزشگاه، هراسان به همراه پروین وارد اتاق شد خب آخه چرا به آمبولانس زنگ نزدید من الان تماس میگیرم پیرزن به سمت لباسهایم رفت نه مادر تا اونا بیان این طفل معصوم از دست رفته، منم از بس دست پاچه شدم شماره امدادو یادم رفت بیا کمک کن یه چیزی سرش کنم خودت ببرش
جوان با پتو بلندم کرد، بدون حتی کوچکترین تماسِ دست انگار از وجودم میترسید مسلمانان حماقتشان از گنج قارون هم فراتر بود
پروین شال را روی سرم گذاشت و جوان با گامهایی تند مرا به طرف ماشینش برد همان عطر بود عطر دانیال عطری که در آموزشگاه دنیا را جلوی چشمانم آورد حالا دیگر مطمئن بودم خودش است همان حسام امروزی همان قاتل خوشبختی!
در ماشین تقریبا از حال رفتم و وقتی چشم باز کردم که روی تخت با دستانی سِرم بند مورد نوازشهای پروین چادرپوش قرار داشتم تمام اتاق را از نظر گذراندم حسام نبود آن مخل آسایش و مسلمانِ وحشی نبود لابد در پی طعمه ایی جدید، برادر معامله میکرد با خدایش
خواستم سراغش را از پروین بگیرم اما یادم آمد که او زبانم را نمیفهمد بی قرار چشم به در دوختم چند ساعتی گذشت نیامد اما باید میآمد من کارها داشتم با او
خسته بودم بیشتر از تنم، ذهنم درد میکرد..حالا سوالهایی جدید دانه دانه سر باز میکردند در حیاتِ فکریم حسام،همان دوست مسلمان بود که تنها شمع زندگیم را خاموش کرد
اما حالا در ایران در آن آموزشگاهی که یان معرفی کرد در خانه ی ما، چه میکرد پروین از کجا او را میشناخت دوستِایرانی یان چه کسی بود ترسیدم با تک تک سلولهایم ترس را لمس کر دم اینجا پر بود از سوالاتی که جوابش به وحشت میرسید
نمیدانم به لطف مسکنهای سنگینِ پرستار چند ساعت در کمایِ تزریقی فرو رفتم اما هرچه که بود درد و تهوع را به آن آشفتگیِ خواب نما ترجیح میدادم بیهوشی که جز تصویر دانیال و دستانِ خونیِ این جوان مسلمان، چیزی در آن نبود.
گوشهایم هوشیاریش را پس گرفته بود و چشمانم جز پرده ایی از نور نمیدید صدای مسن دکتر و آن جوانِ حسام نام را شنیدم از جایی درست کنارِ تخت دکتر یعنی شرایطش خوب نیست و پیرمردی که موج تارهای صوتی اش صاف و بی نقص حریم شنوایم را شکست نه متاسفانه توده ها تمام سطح معده اش را پوشوندن خودمم موندم چطور تا حالا درد رو تحمل کرده امید چندانی وجود نداره اما بازم خدا بزرگه ما شیمی درمانی رو به درخواست شما شروع میکنیم نمیخوام ناامیدتون کنم اما احتمال اینکه جواب بده خیلی کمه
شیمی درمانی مساوی بود با سرطان سرطان یعنی اوج ترسم از دنیا ریختن مو ناپدید شدنِابرو و مژه ها دردی که رِبِکا را از پای درآورد و من دیدم مچاله شدنش را روی تابوتِمنتظرِبیمارستان
و من لرزیدم کلیتی دستپاچه از حسام به چشمم میرسید دکتر تو رو خدا هر کاری از دستتون برمیاد انجام بدین من قول دادم قول قول مرا به چه کسی داده بود این قصاب مسلمان لابد به سفارشِ دانیال چوبِ حراج زده بود به دخترانه هایم محضه قربانی در راهِ خدایِ قصی القلبشان اما من هانیه، صوفی، یا هر زن دیگری نبودم من سارا بودم..
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت48 رمان یاسمین فرنوش – اين موقع ها ، يه پسر به يه دختر چي مي گه ؟ . نمي دونم . تا حاال اين كا
#پارت49 رمان یاسمین
شما هم بايد منطقي باشيد و با احساس تصميم نگيريد . بودن ما با هم براي شما مشكالت زيادي رو ايجاد مي كنه
. اينها حرفهايي بود كه بر خالف ميلم ، بايد بهتون مي گفتم
: فرنوش مدتي سكوت كرد و بعد گفت
. مي دوني بهزاد شبي كه تصادف كردم كجا مي خواستم برم ؟تصادف با آقاي هدايت رو مي گم-
دنبال تو اومده بودم . از توي بالكن خونه ديدمتون . خيلي خوشحال بودم كه تو اومدي دم خونه ما . توي دانشكده هم نگاههاي تو
. به من شهامت داد تا بتونم حرف بزنم
. بين من و تو ، فقط پول مانع بوجود آورده . من فكر نكنم كه مشكل ديگه اي وجود داشته باشه
اال يا ايها الساقي ادر كاسا وناولها-
كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكلها
شما اين مسئله رو خيلي ساده فرض كرديد ولي بهتون قول ميدم كه مشكالت زيادي در راه داشته باشيد . مثالً پدرتون با اين مسئله
موافقه ؟
فرنوش- پدرم اونقدر از تو خوشش اومده كه حاضره تو رو به عنوان پسرش قبول كنه چه برسه به دامادش! مادرم هم كه فعالً
. اينجا نيست
فرنوش خانم بياييد و از اين جريان بگذريد . شما براه خودتون باشيد و اجازه بديد من هم براه خودم . قول بهتون مي دم كه بعد -
. از چند روز همه چيز رو فراموش كنين
: يه دفعه عصباني شد و گفت
بهزاد من دوستت دارم . كار يه روز دو روز نيست . من مي خوام تو مردم باشي . حاال اگه خودت اينطوري نميخواي ، اون چيز -
.ديگه ايه
شما معني بي پولي و نداري رو نمي دونيد . .منم دوستت دارم . بيشتر از هر چيزي كه توي دنياهست . اما شما سختي نكشيديد -
االن اين حرف رو مي زنيد ، يه مدت كه بگذره ، بهتون فشار مي آد و نمي تونيد تحمل كنيد . منم آدمي . شما فقر رو تجربه نكرديد
. نيستم كه همسرم خرجم رو بده . اينه كه اختالف ها شروع مي شه و عشق به نفرت تبديل مي شه
.فرنوش – تو نبايد در مورد من اينطوري قضاوت كني . اينهايي رو كه مي گي فعالً حرفه و تا ثابت نشه واقعيت نداره
. هزاران نفر اينا رو تجربه كردن-
: فرنوش نگاهي به من كرد كه آتيشم زد و تسليم شدم . بعد گفت
بهزاد ، خواهش مي كنم ، اگه واقعاً دوستم داري ، تنهام نذار . با من بيا . اين چيزهايي كه گفتي نبايد ديواري بين ما بشه . -
. مطمئن باش من و تو كنار هم خوشبخت مي شيم
شما نمي ترسي ؟-
! فرنوش – اينقدر نگو شما ، شما
: خنديدم و گفتم
تو نمي ترسي ؟-
: فرنوش هم خنديد و گفت
. آهان بالخره طلسم شكست ! نه نمي ترسم . تو هم نترس-
. اونقدر تو اين زندگي توسري خوردم كه از سايه خودم هم مي ترسم-
. فرنوش – بهت نمي آد كه ترسو باشي . شايد ترس ت از منه
.مي ترسم نتوني تا آخر اين راه رو بياي -
. فرنوش – مي آم
اگه زندگي بهت سخت گرفت چي ؟-
. فرنوش – سرش داد مي زنم
اگه يه روز غم در خونه مون رو زد چي ؟ -
. فرنوش- در رو روش باز نمي كنيم
اگه غم تو چشمامون نشست ؟ -
. فرنوش- دوتايي با هم گريه مي كنيم تا غم از چشمهامون شسته شه و بره بيرون
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت50 رمان یاسمین
اگه غصه ها تمام وجودمون رو گرفتن ؟-
فرنوش- آب درماني مي كنيم ! تازه تو ناسالمتي چند وقت ديگه دكتر مي شي ! درسهاتو خوب بخون كه اينها رو بتوني معالجه
! كني
اگه روزگار بهمون سخت گرفت ؟ -
. فرنوش- پناه به خدا مي بريم
. نگاهش كردم . صفا و مهر و يكرنگي تو چشماش مثل دريا موج مي زد
. اسم خدا رو بردي ، ترس از دلم رفت-
يه چايي ديگه مي خوري؟_
. فرنوش- آره ، به شرطي كه تا دفعه بعد كه اينجا مي آم ، استكانم رو نشوري
شادي تمام وجودم رو گرفت . تا چند دقيقه بعد همديگرو نگاه مي كرديم و حرفي نمي زديم . بعد بلند شد و در حالي كه پالتوش رو
: مي پوشيد گفت
شب منتظرتم . كاوه و پدر و مادرش هم مي آن . دير نكني ، چه ساعتي مي آي ؟ -
. هفت ، هشت، نه ، همين حدودها مي آم-
فرنوش – دعواي ديروز يادت رفته ؟
. نه ، نه ، سر ساعت هفت اونجام . راستي اين شماره تلفن صاحب خونه مه . بيا يادداشت كن . اگه كار مهمي داشتي زنگ بزن
. فرنوش- از خونه ما تا اينجا 5 دقيقه راه بيشتر نيست . كارت داشتم خودم مي آم
. باشه ولي اين شماره رو داشته باش . شايد الزم بشه-
: روسريش رو سرش كرد و با هم از اتاق بيرون رفتيم . وقتي داشت سوار ماشين مي شد گفتم
فرنوش ، خواهش مي كنم آرم رانندگي كن . باشه ؟-
بخدا من هميشه با احتياط و آروم رانندگي مي كنم . اهل ويراژ دادن و گاز و سرعت و اين حرفها نيستم . اون شب هم -فرنوش
ولي باشه ، . تاريك بود و برف مي اومد و حواسم به اين بود كه تو رو پيدا كنم . اين بود كه آقاي هدايت رو وسط خيابون نديدم
. چشم بيشتر احتياط مي كنم
. ممنون كه حرفم رو گوش مي دي-
. فرنوش – زن بايد حرف شوهرش رو گوش كنه
. وقتي اين حرف رو زد ، احساس شيرين و عجيبي ، سراسر وجودم رو گرفت
! فرنوش- نذار يادم هيچوقت از يادت بيرون بره و اجازه نده كه عشقم از قلبت
. همين االن در اتاق رو مي بندم كه بوي عطر خوبت هم از اتاق بيرون نره -
. نگاهي با محبت به من كرد و رفت
ساعت حدود 3 بعدازظهر بود كه به سرم زد يه سري به آقاي هدايت بزنم . شال و كاله كردم و راه افتادم . وقتي پشت در رسيدم ة
مونده بودم چيكار كنم . خونه زنگ نداشت . گفتم نكنه آقاي هدايت اين وقت روز خوابيده باشه . خواستم كمي صبر كنم كه تا اگه
. خواب باشه ، بيدار شه بعد در بزنم . دو دقيقه نگذشته بود كه هدايت در رو وا كرد
! هدايت – سالم مرد خجالتي ! باز كه در نزدي
. سالم ، حالتون چطوره ؟ دست دست كردم كه ساعت چهار بشه كه بيدار بشيد-
. هدايت – من هميشه خدا بيدارم . بيا تو
. وارد خونه شديم . طال جلو اومد و شروع به بوئيدن من كرد
نكنه بازم طال ورود من رو اطالع داد ؟-
. هدايت – آره ، اومده بود پشت در . براي هيچكس اينكارو نمي كنه
. دستي سر و گوش حيوون كشيدم و وارد ساختمون شديم
االن برات چائي دم مي كنم . آب جوشه . زود حاضر مي شه . خوب تعريف كن ببينم ، احوال رفيقت چطوره ؟ چرا با –هدايت
خودت نياورديش ؟ اون دختر خانم قشنگ حالش چطوره؟
ممنون هردو خوبند و سالم مي رسونن . اتفاقاً اون دختر خانم خيلي دلش مي خواست بياد خدمت شما و تشكر بكنه . كاوه هم -
. همينطور
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662