💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_سـی_و_هـفـتـم
✍حسام بی خبر از حالم، خواند صدایش جادویی عجیب را به دوش میکشید این نسیم خنک از آیاتِ خدایش بود یا تارهایِ صوتی خودش حالا دیگر تنها منبع آرامشم در اوجِ ناله هایِ خوابیده در شیمی درمانی و درد، صوتِ قرآنِ جوانی بود که روزی بزرگترین انتقام زندگیم را برایش تدارک دیده بودم صاحب این تارهای صوتی، نمیتوانست یک جانی باشد اما بود همانطور که دانیالِ مهربان من شد این دنیا انباری بود از دروغهای ِ واقعی
در آن لحظات فقط درد نبود که بی قرارم میکرد سوالهایی بود که لحظه به لحظه در ذهنم سلامی نظامی میداد و من بی توانتر از همیشه، نایی برایِ یافتنِ جوابش نداشتم در این مدت فقط صدا بود و تصویری مه گرفته از حسام مدتی گذشت و در آن عصر مانند تمام عصرهای پاییز زده ی ایران، جمع شده در خود با چشمانی بسته، صدایِ قدمهایِ حسام را در اتاقم شنیدم نشست روی صندلی همیشگی اش، درست در کنار تختم بسم اللهی گفت و با باز شدنِ کتاب، خواندن را آغاز کرد. آرام، آرام چشمهایم را گشودم تار بود اما کمی بهتر از قبل چند بار مژه بر مژه ساییدم حالا خوب میدیدم خودش بود همان دوست همان جوان پر انرژی و شوخ طبعِ دوست دانیال با صورتی گندمگون ته ریشی مشکی و موهایی که آرایشِ مرتب و به روزش در رنگی از سیاهی خود نمایی میکرد چهره اش ایرانی بود، شک نداشتم و دیزاینِ رنگها در فرمِ لباسهایِ شیک و جذابِ تنش، شباهتی به مریدان و سربازان داعش نداشت این مرد به هر چیزی شبیه بود جز خونخواری داعش پسند کتاب به دست کنار پنجره ایستاد و به خواندنش ادامه داد قدش بلند بود و چهارشانه و به همت آیه آیه ایی که از دهانش بیرون میآمد انگار در این دنیا نبود
در بحبوحه ی غروب خورشید، نم نمِ باران رویِ شیشه مینشست و درختِ خرمالویِ پشت اش به همت نسیم، میوه ی نارنجی نشانش را به رخ میکشید نوای اذان بلند شد حالا دیگر به آن هم عادت کرده بودم عادتی که اگر نبود روحِ پوسیده ام، پودر میشد محضه هدیه به مرگ حالا نفرت انگیز ترین های زندگیم، مسکن میشدند برایِ رهاییم از درد و ترس..
صدایش قطع شد کتاب را بست و بوسید به سمت میزِ کنارِتختم آمد ناگهان خیره به من خشکش زد سارا خانوم ضعف و تهوع همخوابه های وجودم شده بودند کتاب را روی میز گذاشت و به سرعت از اتاق خارج شد چند ثانیه بعد چند پرستار وارد اتاق شدند اما حسام نیامد
چند روز گذشت و من لحظه به لحظه اش را با تنی بی حس، چشم به در، انتظارِ آوازه قرآنِ دشمنم را میکشیدم و یافتن پاسخی از زبانش برای سوالاتم اما باز هم نیامد حالا حکم معتادی را داشتم که از فرط درد از خود میپچید و نیازش را طلب میکرد و من جز سه وعده اذان ازمسکن اصلیم محروم بودم این جماعت ایدئولوژی شان محتاج کردن بود بعد از مدتی حکم آزادیم از بیمارستان صادر شد و من با تنی نحیف بی خبر از همه جا و همه کس آویزان به پروین راهی خانه شدم او با قربان صدقه های مادرانه اش مرا به اتاقم برد به محض جا گیری روی تخت و خروج پروین از اتاق با دستانی لرزان گوشی را از روی میز قرض گرفتم باید با یان یا عثمان حرف میزدم تماس گرفتم اول با عثمان یک بار دو بار سه بار جواب نمیداد و این موضوع عصبیم میکرد شماره ی یان را گرفتم بعد از چندین بار جواب داد سلام دختر ایرانی صدایم ضعیف بود بگو جریان چیه تو کی هستی لحنش عجیب شد من یانم دوست سارا دوست داشتم فریاد بزنم و زدم،هرچند کوتاه خفه شو من هیچ دوستی ندارم من اصلا کسی رو تو این دنیا ندارم داری تو دانیالو داری نشسته رویِتخت با پنجه ی
پایم گلِ قرمز رنگ قالی را هدف گرفتم
داشتم دیگه ندارم یه آشغال مثه عثمان؛اونو ازم گرفت
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
با انگشت مبارک این جا را فشار بده http://goo.gl/YyHYXE.
اینم تقدیم بشما دوستان گلم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌼🍃🌸🍃🌼
#عید
#شبِ_یلدا
📡📡📡📡بسیااااااااااااااااااااااااااااااااااار خواندنی خواهشا حتما مطالعه کنید
داستان "جمال آقا" پیرِمرد 85 ساله ای که قسم می خورد من نمیمیرم 😳😳😳😳😳😳😳
پیرمردی بسیار مریض احوال بود به طوری که دکترها از او قطع امید کردند و به دوستان و نزدیکان این پیر مرد خبر دادند که حتما تا چند روز دیگر این پیرِ مرد خواهد مُرد دوستانش به عیادت او آمدند یکی از دوستانش به او گفت ناراحت نباش تو زندگی خوب و با عزت و ثروت فراوانی داشتی و حالا در کنار عزیزات و 10 پسرت از دنیا خواهی رفت
پیر مرد که حال جواب دادن نداشت همه نیرو و قوت خود را در زبان جمع کرد و قسم یاد کرد والله من نخواهم مرد و از این مریضی هم جان سالم به در خواهم بُرد رفقای جَمال همه تعجب کردند 😳
گفتند چرا هذیان میگویی مرگ حق است از کجا میدانی که نمیمیری 🤔🤔 گفت: من جوان و نسبتا فقیر بودم یک روز قبل از روز #عید برای دو فرزندم هدایایی تهیه کردم و در حال رفتن به خانه بودم در راه به پارک سری زدم در پارک دو بچه در حال بازی کردن بودند وقتی وارد پارک شدم اون بچه ها جلو آمدند و گفتند عمو عیدتان مبارک خیلی تعجب کردم تا اومدم جواب بدم پیرزنی مضطرب و بسیار غمگین جلو آمد و نگذاشت من حرفی بزنم گفت اقا عیدتان مبارک😳😳😳😳 من خیلی تعجب کردم که چرا یک روز قبل عید را تبریک می گویند لحظاتی بعد بچه ها رفتند و به بازی مشغول شدند پیرِزن به من گفت اقا ببخشید می دانم فردا عید است ولی این بچه ها یتیم هستند و من مادربزرگ آن ها هستم من که نتوانستم برای آن ها چیزی تهیه کنم و بسیار ناراحتم به بچه ها گفتم امروز عیده تا امروز به جای فردا بیان بیرون و فردا اصلا بیرون نَرَن و بچه ها رو با هدایا و لباس های نو نبینند و غصه نخورند "جمال" به دوستانش گفت من همه لباس ها و هدایایی که برای بچه های خودم تهیه کردم به پیرزن دادم پیرزن خیلی خوشحال شد گفت آقا دل بچه یتیم های من و شاد کردی من✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 3تا دعات میکنم
1_خدا 10 تا پسر بِهِت بده
2_خدا 100 تا گاو بهت بده
3_خدا 100 سال بهت عمر بده
"جمال" گفت بعد از اون واقعه عجیب و دعای پیرزن وَرَق زندگیم از فقر و نداری و نکبت و بی چیزی بر گشت. خدا ثروت فراوانی به من داد الان 2 تا از دعاهای پیرزن مستجاب شده و حتما دعای سوم هم مستجاب میشه من الان 100 تا گاو دارم و 10 تا پسر ولی هنوز 100 سالم نشده
بله دوستان جمال خدا را به عنوان طرف معامله انتخاب کرده بود جمال نگفت اگه من دست خالی برم خونه پیش زن و بچم شرمنده میشم جمال نگفت اگه دست خالی برم خونه خانومم حسابی دعوام میکنه جمال نگفت بچه های خودم به این لباس ها احتیاج دارن چراغی که به خونه رواست به مسجد حرامه
جمال نمُرد حالش بسیار نیکو شد و تا 100 سالگی با شادی (که شاد کردن دل بچه یتیم به وجود آمده بود )زندگی کرد
#داداشِ_گلم امشب نمی خوای دل یه بچه یتیم و شاد کنی؟ امشب نمیخوای مثل مولا علی غذات و با بچه یتیما قسمت کتی؟ امشب نمی خوای خدا رو امتحان کنی ؟ ببینی اگه برای خدا خرج کنی خدا چی کار میکنه؟ امشب نمی خوای جلوی امام زمان رو سفید بشی؟ امشب نمیخوای محبت مولا علی و تو دل چنتا بچه یتیم بِکاری؟
امشب که همه تو مهمونی های رنگارنگ دعوت میشن و انواع میوه ها و نعمت های خدا رو تناول میکنن تو نمیخوای مهمون خدا باشی؟ هر کی دل بچه یتیم و شاد کنه مهمون خدا میشه😍
تو پولِ نقد داری خدا محبت امام حسین داره خدا گفته خیر هر کی و بخوام محبت امام حسین و تو دلش زیاد میکنم امشب نمیخوای پولت و بدی به خدا
خدا هم شیرینی محبت امام حسین و بهت بده؟
اگه می خوای برای خودت کاری کنی امشب وقتشه
#نشر_حد_اکثری
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_سـی_و_هـشـتم
✍توام یه عوضی هستی مثه دوستت و همه ی هم کیشاش اصلا نکنه توام مسلمونی؟ جدی بود سارا آرام باش هیچ چیز اونی که تو فکر میکنی نیست از وضعیت لحظه به لحظه ات باخبرم میدونم چه شرایطی رو از سر گذروندی پس فعلا یه کم استراحت کن از کوره در رفتم با خبری؟چجوری؟یان بیشتر از این دیوونم نکن این دوستی که تو ایران داری کیه کسی که منو به اون آموزشگاه معرفی کرد کیه؟ کسی که پروینو آورد تو این خونه کیه؟ اسمش چیه؟ حسام؟ یان دارین باهام بازی میکنید اما چرا
گرمم بود زیاد به سمت پنجره رفتم تا بازش کنم چشمم که به تصویر خودم در شیشه افتاد میخکوبِ زمین شدم این من بودم همان دختر مو بور با چشمان رنگی این مرده ی متحرک شباهتی به من نداشت صدای الو الو گفتنهای یان را میشنیدم اما زبانم نمیچرخید گوشی از دستم افتاد به سمت آینه رفتم دیگر چیزی از آن دختر چند ماه پیش باقی نمانده بود جز چشمانی آبی رنگ وحشت کردم سری بی مو چشمی بی مژه صورتی بی ابرو
جیغ زدم بلند دوست نداشتم خودم را ببینم پس آینه محکوم شد شکستن پروین هراسان به اتاقم آمد با فریاد این زنِ تپل و مهربان را به بیرون هُل دادم تا جاییکه از دستم برمیآمد شکستم و پاره کردم و در این بین در زدنهای گریان پروین پشت در اتاق قصد قطع شدن نداشت صدایش را میشنیدم آقا حسام، مادر تو رو خدا خودتو زود برسون این دختره دیوونه شده در اتاقم بسته میترسم یه بلایی سر خودش بیاره من که زبون این بچه رو نمیفهم
مدتی گذشت تتمه ی توانم را صرفِ خانه خرابیم کرده بودم و حالی برایِ ادامه نبود روی زمین تکیه زده به کمد نشستم دیگر چه چیزی از همه ی نداشته هایم، داشتم تا برایش زندگی کنم با ضعیفی عجیب تکه ی خورد شده از آیینه را برداشتم تمام لحظه های نفس کشیدنم را مرور کردم.معدود خنده هایم با دانیال شوخی هایش جوک های بی مزه اش سر به سر گذاشتن های بچه گانه اش کل عمرم خلاصه میشد در دانیال تکه ی تیزِ آیینه را روی مچ دستم قرار دادم مردن هم جرات میخواست و من یکبار نخواسته تجربه اش کرده بودم چشمانم را بستم که ناگهان ضربه ایی آرام به در خورد سارا خانوم لطفا درو باز کنید خودش بود قاتل خوش صدای تنها برادرم صدایش را شنیدم درست مانند وقتی که قرآن میخواند نرم و خوش آهنگ اما من متنفر بودم، نه از صدا، که از صاحبش
دوباره ضربه ایی به در زد سارا خانوم خواهش میکنم درو باز کنید
زیادی آلمانی را خوب حرف میزد به همان خوبی که ته مانده ی انگیزه ی زندگیم را گرفت دیگر چه داشتم که دل وصل کنم به بودن و نفس گرفتن زیبایی، آخرین چیزی بود که از دست دادم و حالا به امید مرگ باید لحظه های آغشته به سرطانم را میشمردم صدایش در گوشم موج زد سه ثانیه صبر میکنم در باز نشد میشکنمش
پس سه ثانیه برای گذشت از زندگی و نجات از دستِ این مسلمان داعش مسلک وقت داشتم باید داغِ این رستگاریِ نکاحین را به دلش میگذاشتم تکه ی آیینه را با وجودی لرزان شده از ترس روی مچ دستم فشار دادم مُردن کارِ ساده ایی نبود، دستم سوخت،چند ضربه ی محکم به در خورد، من با تمام وجود وحشت کردم، و در شکست با موهایی پریشان صورتی خوابیده در ریش و لباسی که عدم هماهنگی در رنگهایش عجله برای رسیدن به این خانه را نشان میداد با رنگی پریده، سری پایین و چشمانی چسبیده به دستم، حیرت زده روبه رویم ایستاد صبر کن داری چیکار میکنی زخم دستم سطحی بود پروین با دیدنم جیغ زد عصبی فریاد زدم دهنتو ببند حسام با آرامشی هیستیریک از پروین خواست تا اتاق را ترک کند دو قدم به سمتم برداشت خودم را عقب کشیدم آرزوی این تَن را به دل میگذاشتم نزدیک نیا عوضی ایستاد دستانش را تسلیم وار بالا برد حسِ جوجه اردکی را داشتم که در حصاری از گربه های گرسنه دست و پا میزند باشه فقط اون شیشه رو بنداز کنار از دستت داره خون میاد روزی میخواستم زندگی را به کامش زهر کنم اما حالا داشتم جانم را برای اخلاصی از دستش معامله میکردم ترس و خشم صدایم را میخراشید بندازم کنار که بفرستیم واسه جهاد نکاح مگه تو خواب ببینی وقتی دانیالو ازگرفتی وقتی با اون خدا و اسلامت تنها خوشیمو آتیش زدی و کَردیش یه قصاب عین خودتو اون دوستای لعنتیت، عهد کردم که پیدات کنمو خِرخِرتو بجوئم اما تو پیدام کردی اونم به لطف اون عثمان و یانِ عوضی و درست وقتی که حتی انرژی واسه نفس کشیدن ندارم نمیدونمم دنبال چی هستی چی از جوونم میخوای اما آرزوی اینکه منو به رفقای داعشیت بدی رو به دلت میذارم گوشیم به صدا درآمد و حسام به سمتم دویدغافلگیر شدم به شیشه ی مشت شده در دستم چنگ زد و من با تمام نیرویی که ترس چند برابرش کرده بود در عین مقاومت حمله کردم نمیدانم چند ثانیه گذشت اما شیشه در دستش بود و از پاره گیِ به جا مانده رویِ سینه اش خون بیرون میزد...
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_سـی_و_نـهـم
✍نمیدانم چند ثانیه گذشت اما شیشه در دستش بود و از پاره گیِ به جا مانده رویِ سینه اش خون بیرون میزد هارمونی عجیبی داشت قرمزیِ رنگ خون و پیراهن اسپرت و دودی رنگش روی دو زانو نشسته بود و جای زخم را فشار میداد کاش میمیرد چرا قلبش را نشکافتم مبهوت و بی انرژی مانده بودم شیشه را به درون سطل پرتاب کرد چهره اش از فرط درد جمع شده بود اما حرفی نمیزد شالِ آویزان شده از میزم را برداشت و روی سرم انداخت گوشی مدام زنگ میخورد مطمئن بودم یان است گوشی را برداشت با صدایی گرفته از سلامتیم گفت این آرامش از جنسِ خاطراتِ صوفی نبود مشتی دستمال کاغذی برداشت و روی زخم گذاشت که در برقی از ثانیه، تمامش خونی شد!
چشم به زمین دوخته؛به سمتم خم شد برین روی تختتون استراحت کنید خودم اینا رو جمع میکنم این دیوانه چه میگفت انگار هیچ اتفاقی رخ نداده سرش را بالا آورد تعجب، حیرت، ترس و دنیایی سوال را در چشمانم دید واقعیت چیزه دیگه اییه همه چیز رو براتون تعریف میکنم
یک دستش را بالا آورد، با چهره ایی مچاله از درد قول میدم و به شرفم قسم میخورم که هیچ خطری تهدیدتون نکنه نه از طرف من نه از طرف داعش مگر مسلمانان هم شرف داشتند چشمانش صادق بود و من ناتوان شده از سیل درد و شیمی درمانی، به سمت تخت رفتم من تمام زندگیم را باخته بودم، یک تنِ نحیف دیگر ارزشِ مبارزه نداشت!
پروین به اتاق آمد با دیدن حسام هینی بلند کشید هیییس حاج خانوم چیزی نیست یه بریدگی سطحیه بی زحمت یه دستمال تمیز و جارو خاک انداز بیارین بعد یه سوپ خوشمزه واسه سارا خانووم درست کنیدو با لحنی مهربان، او را از سلامتش مطمئن کرد پروین چادر به سر و بی حرف دستم را پانسمان کرد و از اتاق خارج شد
حسام دستمالِ تمیز را روی زخمش فشار داد و با دستانی شسته شده، پاشیدگیِ اتاقم را سامان میداد با دقت نگاهش میکردم بی رنگی لبهایش نوعی خنک شدنِ دل محسوب میشد او هم مانند پدرم هفت جان داشت
درد و تهوع به تار تارِ وجودم هجوم آورد در خود جمع شدم حسام با صورتی رنگ پریده از اتاق بیرون رفت صدای پچ پچ های پر اضطراب پروین را میشنیدم آقا حسام مادر تورو خدا برو درمونگاه شدی گچ دیوار و صدای پر اطمینان حسام مبنی بر خوب بودن حالش قرآن به دست برگشت درست در چهار چوبِ باز مانده یِ در نشست دیگر در تیررس نگاهم نبود و من از حال رفتنش را تضمین میکردم اما برایم مهم نبود او حتی لیاقت مردن هم نداشت چند ثانیه سکوت و سپس صدایِ آوازه قرآنش پس هنوز سرپا بود و خوب دستم را خواند بود این سربازه استاد شده در مکتب خدا پرستی صدایش در سلول سلولم رخنه میکرد و آیاتش رشته میکردند پنبه هایِ روحم را دلم گریه میخواست و او هر چه بیشتر میخواند، بغضم نفسگیرتر میشد اما من اشک ریختن بلد نبودم
نمیدانم چقدر گذشت که آرام شدم و به خواب رفتم،که سکوت ناگهانیش، هوشیارم کرد این حس در چنگالم نبود خواه، نا خواه صدایِ آوازه قرآنش آرامم میکرد و منِ گرسنه یِ یک جرعه آسایش، چاره ایی جز این نداشتم گفته بود واقعیت چیز دیگریست اما کدام واقعیت مگر دیگر واقعیتی جز دانیال و رفتنش مانده بود گفته بود همه چیز را میگوید اما کی گفته بود که هیچ خطری تهدیدم نمیکند مگر میشداون خودِ خطر بود.
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌷🌷🌷
* #اشک_خدا* #فوق_العاده_زیباست
زن #نابینا کنار تخت پسرش در بیمارستان نشسته بود و می گریست. فرشته ایی فرود آمد و رو به زن گفت: ای زن من از جانب خدا آمده ام
#رحمت خدا برآن است که تنها یکی از #آرزوهای تو را برآورده سازد, بگو از خدا چه می خواهی؟
زن رو به فرشته کرد و گفت: از خدا می خوام پسرم رو #شفا بده.
فرشته گفت: پشیمان نمی شوی؟
زن پاسخ داد: نه!
فرشته گفت: پسرت اینک شفا یافت ولی تو می توانستی بینایی چشمان خود را از خدا بخواهی!
زن لبخندی زد و گفت: تو درک نمی کنی!
سالها گذشت و پسر بزرگ شد. او آدم موفقی شده بود و مادر #موفقیت های فرزندش را با عشق #جشن می گرفت.
پسر ازدواج کرد و همسرش را بسیار دوست داشت. روزی رو به مادرش کرد و گفت: مادر نمی دونم چطور بهت بگم ولی زنم نمی تونه با شما یه جا #زندگی کنه می خوام یه خونه برات بگیرم تا شما برید اونجا.
مادر رو به پسرش گفت: نه پسرم من می خوام برم خونه ی سالمندان زندگی کنم , آخه اونجا با هم سن و سالای خودم زندگی می کنم و راحت ترم.
و زن از خانه بیرون آمد , کناری نشست و مشغول #گریستن شد.
فرشته بار دیگر فرود آمد و گفت: ای زن دیدی پسرت با تو چه کرد؟ حال پشیمان شده ایی؟ می خواهی او را نفرین کنی؟
#مادر گفت: نه پشیمانم و نه نفرینش می کنم. آخه تو چی می دونی؟
فرشته گفت: ولی باز هم #رحمت_خداوند شامل حال تو شده است و می توانی #آرزویی بکنی.
حال بگو؟
می دانم که بینایی چشمانت را از
خدا می خواهی , درست است؟
زن با اطمینان پاسخ داد: نه!
فرشته با تعجب بسیار پرسید: پس چه؟
زن جواب داد: از خدا می خوام عروسم زن خوب و مادر مهربونی باشه و بتونه پسرم رو #خوشبخت کنه آخه من دیگه نیستم تا #مراقب پسرم باشم.
اشک از چشمان فرشته سرازیر شد و از اشک هایش دو قطره در چشمان زن ریخت و زن بینا شد.
هنگامی که زن اشک های فرشته را دید از او پرسید: تو گریه کردی؟ مگه فرشته ها هم گریه می کنن؟
فرشته گفت: بله , ولی تنها زمانی اشک می ریزیم که #خدا گریسته باشد!
زن پرسید: مگه خدا هم گریه می کنه؟!
فرشته پاسخ داد:
خدا اینک از #شوق آفرینش موجودی به نام " #مادر" در حال گریستن است...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
─┅─═इई 🌺🌼🌺ईइ═─┅
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت52 رمان یاسمین اونم داشت همه جا رو ورانداز مي كرد . سرش رو كه برگردوند ، چشمش افتاد به من نگا
#پارت53 رمان یاسمین
فردا صبحش بعد از صبحونه ، تا ياور از ساختمون بيرون اومد نوچه هاي اكبر يقه شو گرفتن و بردنش تو حياط پشتي . اكبر اونجا
ياور حسابي ترسيده بود . دست كرد تو جيبش كه چاقوش رو در بياره كه اكبر امونش نداد و تا مي خورد كتكش زد . منتظرش بود
. بدبخت خونين و مالين شده بود . آخر كار هم اكبر از توي جيبش چاقو رو در آورد و ورداشت . دلم خنك شده بود اما دلم هم
. براش مي سوخت
بچه ها همونطوري ، يه گوشه ولش كردن و رفتن . يه ساعتي همونجا دراز به دراز افتاده بود . بعد بلند شد و يواش يواش رفت
طرف منبع آب و صورتش رو كه خون روش خشكيده بود، شست . داشتم بهش نگاه مي كردم كه يه دفعه در بزرگ يتيم خونه باز
شد و يه ماشين شيك اومد تو حياط . دم پله ها نگه داشت و راننده پياده شد و در ماشين رو باز كرد و يه خانم و آقا كه لباسهاي
. قشنگي تن شون بود ازش پياده شدند
همه بچه ها دور ماشين جمع شديم . برق مي زد ! عكسمون تو شيشه هاش معلوم بود . راننده مواظب بود كه دست به ماشين
نزنيم . تا يكي از بچه ها مي خواست بهش دست بزنه ، هولش مي داد يه طرف. يه نيم ساعتي كه گذشت بابا سليمون اومد و گفت
باز چه خبر شده بود ؟ زود صف كشيديم . ايندفعه مدير يتيم خونه خودش اومد تو حياط . حتماً موضوع مهمي . همه صف بكشيم
گوش كنين كره خرها ! اين آقا وخانم كه با اين ماشين تشريف آوردن اينجا ، : پيش اومده بود . وقتي همه ساكت شديم مدير گفت
مي خوان يه بچه رو به فرزندي قبول كنن . مثل آدم واستين و حرف نزنين . اگه شانس تون بزنه و يكي از شماها رو انتخاب كنن ،
! خدا براتون خواسته
ديگه زندگيتون از اين رو به اون رو مي شه اين خانم و آقا خيلي پولدارن خيلي هم مهربون . حاال الل موني بگيرين و مثل بچه
. آدميزاد ساكت واستين
. در همين وقت اون خانم و آقا همراه خانم اكرمي از پله ها پائين اومدن
اون مرد و زن تقريباً پير بودن . هر دو صورتهاي مهربوني داشتن . بدون اينكه دست خودم باشه ، يه لبخند گوشه لبهام نشست .
نمي دونم چرا فكر مي كردم كه اونها من رو انتخاب مي كنن . نمي دونم چطور يه دفعه دلم از . احساس عجيبي پيدا كرده بودم
. اينجا كنده شد
. انگار يكي بهم مي گفت كه تا چند دقيقه ديگه از اينجا مي ري
تو رويا خودم رو ديدم كه صاحب پدر و مادر شدم و مثل اون دختر بچه ، لباسهاي اعياني ، اين ور و اون ور مي رم و پدرم و
. مادرم مواظبم هستن
تو اين افكار بودم كه يه دفعه متوجه شدم اون خانم و آقا جلو روم واستادن . نگاه ان خانم خيلي مهربون بود . انگار داشت با
. چشمهاش نوازشم مي كرد
بعد از مدتي كه نگاهم كرد ، آروم يه چيزي به اون آقاهه گفت و من رو نشونش داد و اون هم سرش رو به عالمت موافقت تكون
. داد
!انگار تو آسمون ها پرواز مي كردم . يعني مي شد كه اونها من رو انتخاب كنن ؟
. اون خانم از من پرسيد : پسرم يه چيزي مي خوام ازت بپرسم
. تمام وجودم گوش شد
تو رو تازه اينجا آوردن ؟ جواب دادم نخير خانم ، من چندين ساله كه اينجا زندگي مي كنم . پرسيد پس چرا اينقدر صورتت :پرسيد
و لباسهات تميزه ؟ چطور مثل اونهاي ديگه صورتت چرك و كثيف نيست ؟ چرا سرت شپش نداره ؟
. اون موقع بود كه توي دلم اون دختر بچه رو دعا كردم كه بهم گفته بود بايد خودم رو بشورم و تميز كنم
بالفاصله گفتم براي اينكه من از كثيفي بدم مي آد . خانم من هر دو روز يكبار خودم رو مي شورم . با اينكه بعد از تميز شدن باز هم
شيپيش ها مي آن طرفم. آخه مي دونين ؟ شيپيش ها مي آن طرفم . آخه مي دونين ؟ شيپيش از سري كه تميز باشه خوشش مي آد
و مي آد طرفش . اما من بازم خودم رو مي شورم . هم اون خانم و هم اون آقا از جوابم خوششون اومد . خانمه رو به مدير يتيم
. آقاي مدير ما همين آقا پسر رو با خودمون مي بريم . لطفاً ترتيب كارها رو بدين : خونه كرد و گفت
دلم مي خواست بپرم و هر دوشون رو ماچ كنم . دلم مي خواست مدير رو ماچ كنم . دلم مي خواست كه حتي خانم اكرمي رو هم
. ماچ كنم ! احساس مي كردم ديگه ازش كينه ندارم هيچي ، دوستش هم دارم ! از خوشحالي داشتم بال در مي آوردم
مدير بطرف دفترش حركت كرد كه يه دفعه خانم اكرمي اومد جلوي اون خانم و آقا و گفت : اگه من جاي شما بودم اين بچه رو
.انتخاب نمي كردم
خانمه پرسيد چرا ؟ خانم اكرمي گفت : اين بچه ناجوره ! وحشيه ! به درد شما نمي خوره . اين بچه سرگرمي ش اينه كه موش
! بگيره و با نخ دار مي زنه . قورباغه مي گيره و شكم زبون بسته ها رو پاره مي كنه و دل و رودشون رو مي كشه بيرون
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت54 رمان یاسمین
خالصه پسر بچه شريه
. از تعجب زبونم بند اومده بود . اصالً نمي تونستم حرف بزنم . فقط به خانم اكرمي نگاه مي كردم
. اون خانم مهربون باشنيدن اين حرفها به اون آقا اشاره اي كرد و بعد نگاهي به من كرد و به طرف ماشين رفت
از صف پريدم بيرون و به طرف اون . تمام رويايي كه لحظه اي پيش براي خودم ساخته بودم داشت جلوي چشمم خراب مي شد
خانم رفتم و گفتم بخدا دروغ مي گه .من آزارم به يه مورچه هم نمي رسه ! بخدا من بچه خوبي هستم . تو رو خدا صبر كنين . تازه
. من بلدم ويلن هم بزنم
. نرين يه دقيقه صبر كنين
. باسرغت به طرف سوراخ ديوار دويدم و رفتم توي باغ . با سرعتي كه براي خودم هم عجيب بود مي دويدم
در عرض نيم دقيقه به جايي كه ويلن رو قايم كرده بودم رسيدم و ورش داشتم و با همون سرعت برگشتم . اما وقتي رسيدم كه
. ماشين اون خانم و آقا از در يتيم خونه بيرون رفت
. وا دادم ! بابا سليمون در حياط رو بست و برگشت با ناراحتي من رو نگاه كرد
. ويلن توي دست ، همونجا واستادم و مات به در يتيم خونه خيره شدم
خانم اكرمي ، اين زن پليد به طرفم اومد و در حالي كه لبخند پيروزمندانه اي روي لبش بود خيلي خونسرد ويلن رو از دستم گرفت
. و محكم زمين زد
ديگه برام فرقي نداشت . ديگه گريه م هم نمي گرفت . فقط واستاده بودم و به در يتيم خونه نگاه مي كردم . چه مدت اونجا ، به
همون حال بودم ، نمي دونم فقط وقتي اكبر دستم رو گرفت به خودم اومدم . اكبر من رو با خودش بطرف منبع آب برد و صورتم رو
تو خودم بودم . با خودم فكر ميكردم كه چه آزاري به . شست و شروع كرد به دلداري داد من . اصال به حرفهاش گوش نمي كردم
. اين زن پست رسونده بودم كه اينقدر با من لج بود
يه گوشه حياط نشستم و رفتم تو رويا . خودم رو با لباسهاي قشنگ و نو مي ديدم كه سوار اون ماشين شدم و در حاليكه خوراكي
هاي خوب مي خوردم ، از پشت شيشه هاي تميزش مردم رو نگاه مي كنم . اين يكي رو ، نه خانم اكرمي و نه هيچكس ديگه اي
! نمي تونست ازم بگيره
. بالخره اين جريان هم مثل بقه چيزها گذشت . شانسي كه آورده بودم خانم اكرمي نفهميده بود از يتيم خونه به باغ راه داره
فرداش ، بعد از صبحونه احضار شدم . اين زن ديونه دست بردار نبود . ازم پرسيد كه ويلن رو از كجا آوردم . جز سكوت جوابي
. نداشتم بدم
. پدر سگ به يه كارگر گفت كه من رو بندازه تو سياه چال
تموم بدنم لرزيد . سياه چال جاي بسيار وحشتناكي بود . تا حاال نديده بودم كه كسي از سياه چال بيرون بياد . يكي دو تا از بچه ها
رو كه به دستور اين عفريته تو سياه چال انداته بودن ، ديگه نديده بوديم . البته بعدش بهمون مي گفتن كه از اونجا بيرونشون
كردن اما ما باور نمي كرديم . وقتي شنيدم كه مي خوان من رو ببرن سياه چال ، از ترس زانوهام شروع به لرزيدن كرد . نمي
. دونستم كه اون لحظه به كي پناه ببرم
. يه دفعه اسم خدا جلوي چشمم اومد . فقط تو دلم گفتم خداجون كمكم كن ! من از سياه چال مي ترسم
. هنوز دعام تموم نشده بود كه بابا سليمون جلو اومد و گفت : ويلن رو من بهش دادم
اين عفريته نگاهي به باباسليمون كرد و بعد به من نگاه كرد و ديگه حرفي نزد و رفت . باز هم اميد به دلم برگشت ! انگار خدا
. فراموشم نكرده بود
دلم مي خواست دست بابا سليمون رو ماچ كنم . محبت اين پيرمرد در اون شرايط مثل چشمه آبي بود براي آدمي كه از تشنگي در
. حال مرگه
. خدا رحمتش كنه . اون روز نجاتم داد . دو روزي گذشت
به عشق تمرين با ويلن بود . با شوق مي اومدم . وقتي آبها از آسياب افتاد . از سوراخ به باغ رفتم هميشه وقتي اينجا مي اومدم
و سرو تنم رو تو آب چشمه مي شستم و بعد مشغول تمرين ميشدم . حاال ديگه با چه اميد اينجا بيام ؟ به چه رويي به رضا بگم كه
. اين عفريته سازش رو شكسته
. تو اين فكر بودم كه رضا رو جلوي خودم ديدم
با خجالت گفتم رضا مي خواستم بهت يه چيزي بگم . فرصت نداد حرف بزنم و گفت خودم همه چيز رو ميدونم . با تعجب نگاهش
. كردم كه گفت : يه ساز ديگه برات آوردم . مواظب باش اين يكي طوري نشه
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌻🎗🌻🎗🌻🎗🌻🎗🌻#شاید_معجزه ❤
#قسمت_سی_و_یکم 1⃣3⃣
نویسنده: #سیین_باا 😎
در زدم ، نشنید..
آروم در رو باز کردم رفتم داخل اتاقش...
دیزاین اتاقش هم منحصر به فرد بود جان من😍
قسمت به قسمت طرح متفاوت داشت
طرح خاکی زده بود وعکس شهدا ،لباس خاکیش و آرم خادم الشهیدش کنارش ،
سجاده ای که همیشه همون قسمت پهن بود ..
طرف مقابلش مربوط به درس و دانشگاهش بود میز تحریر و لپ تاپ و ابزار درسش ، نقشه کشی میخوند یار من ..❤
نگاهش رو از صحفه لپ تاپ بلند کرد و به روم لبخند زد ..
+سلام امیر..؟!
بلند شد اومد طرفم
_سلام ریحانه ام
کی اومدی ؟!
خوش اومدی خانوم 🌸
دستم رو گرفت روی همون قالیچه وسط اتاقش روبه روی خودش نشستم ..
+امیرم ؟!
معلوم بود دل بیقراریش 💔
_ریحانه ؟!
نمیدونم چه حکمتی داره حضرت زینب (س) چی میخواد برای من و تو و زندگیمون رقم بزنه ،
نمیدونم چی دوست داره برامون که چند وقت پیش باید اسمم بعد از دوسال انتخاب بشه
و بره تو لیست مدافعین ،
یهو یه تصادف باعث بی لیاقتیم بشه و دوماه نتونم اقدام کنم
و حالا بهم بگن جایگزین فرستادن و من باید دوسال دیگه صبر کنم..
ریحانه ؟!
من انقدر بی لیاقت شدم و نمیدونستم ؟!
یعنی انقدر بی ارزش بودم و خبر نداشتم ؟!
سخته دلت هوایی بشه و به بن بست بخوری ...
پیر میشم تو این دوسال ..
از اون روز نگم که چقدر سخت بود آروم کردن قلب بیقرار یار شهادت دوستم حکمتشو وقتی فهمیدم که ....
شاید خدا به قلب نو عروس امیر فکر کرده بود قلبی که با هرچیزی توان مقابله و صبوری داشت الا بیخبری ...
شنیدن خبر جاویدالاثرشدن اون گروه تا چن روز بیقرارم کرده بود تا جایی که امیر میگفت ،
حکمت عمه جان ، ریحانه شهدا بوده ،ریحانه ای که هنوزآماده نیس تازه دامادش رو فدا کنه ..
دروغ چرا اما دوست داشتم حداقل چند مدت من بشم ریحانه خونه امیر و بعد صبوری پیشه کنم و بعد من بمونم و یک عمر چشم انتظاری ..
وقتی به امیر میگم چند سال زندگی کنیم بعد تنهام بذار با لبخند میگه نکنه منتظری شهید بشم ..؟!
من منتظر عاقبت بخیری هردومونم قهرمانم ؟!
شاید دلهره دوسال آینده باعث عجله شد تو تصمیم به عروسی گرفتن که نه ،سر خونه زندگی رفتنمون شد ..
درست زمانی که مامان و خانه در حال تلاش برای مراسم عروسی گرفتن ما بودن
آقای برادر ،بقول خودش طی یه عملیات انتحاری همه رو شوکه کرد، اعلام کرد ما قصد ماه عسل به مقتل الشهدا داریم ..
+امسال ک توفیق شده و خدا خواسته که باهم خادم #شلمچه باشیم
ترجیح میدم زندگیمو کنار اون ها توی همون شب بله برون معروف شروع کنیم 😍
وقتی مامان اخم کرد ، خاله تعجب کرد ، زهرا جیغ جیغ کرد و عمو وبابا با تاسف سرشون رو تکون دادن ؛ من لبخند زدم و چشمکی حوالی چهره ی مهربون مَردم ...
با وجود تموم کشمکش ها مبنی بر تک پسر بودن امیر و تک فرزند بودن من و آرزویی که مامان بابامون برامون داشتن،
بالاخره موفق شدیم تونستیم راضیشون کنیم، اجازه بدن زندگیمون
با عافیت شروع بشه..
شبی که صبحش قرار بود کاروان ما اعزام بشه، به تعبیری شب قبل از ماه عسلمون هم میشد، خانواده امیر با گل و شیرینی اومدن خونمون و تنها کسیکه از این موضوع بعد از ما دوتا شاد بود، آقا رضا بود که ایشونم با چشم غره های زهرا، حق اظهار نداشت😂
ترجیح دادم این بار امیر رو نفرستم جلو و خودم با بزرگترا صحبت کنم..
+میتونم یه چیزی بگم؟!
زهرا با حرص گفت:
نه ریحون نمیخوایم حرفاتو بشنویم😑
امیر هم برای دفاع از من با تحکم زهرا رو صدا زد؛ زهرا خانوم؟؟!
این لوس خانومم با بغض گفت:
ببخشید ولی خب ناراحتم☹️
امیر مهربون شد..
+یعنی تو دلت نمیخواد داداشیت خوشحال بشه؟!
خب این موضوع، علاقه مندیه منو ریحانه ست عزیزم!
خداروشکر که باباییم سرسنگینی رو گذاشت کنار و گفت:
هرچی ریحانه م رو خوشحال کنه منم راضیم!
امیر ازسر آسودگی نفس راحت کشید..
لبخند زدم به دل نگرانیش..
شاید این حرف مُهر پایان بود به تموم نارضایتی ها که باعث شد بقیه هم کم کم لبخند بزنن..
#ادامه_دارد 😉
#همراهمون_باشید 😎
🌻🎗🌻🎗🌻🎗🌻🎗🌻
--—----#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🎗🍃🎗🍃🎗🍃🎗🍃🎗
#شاید_معجزه ❤
# قسمت سی و دوم 2⃣3⃣
صبح قبل از طلوع امیر اومد دنبالم..
ایندفعه خیلی فرق داشتم با سال قبل..
تو آیینه خودم رو نگاه کردم؛
حجابم به صورتم نزدیکتر شده بود٬
نگاهم اون سرکشیه قبل رو نداشت و آروم شده بود..
امسال میرفتم پیشِ رفیقام، رفیقایی که از جنس آرامش بودن..
امسال با یارم میرفتم #سفرعشق💙
یاری که شده بود ناجی زندگیم و بخیر کرده بود عاقبتم رو..
مامان که صدام زد چادرم رو پوشیدم، کوله پشتی و دوربینم رو برداشتم و رفتم بیرون..
امیر تو هال ایستاده بود..
ای جانم، آقای برادر شده بود جانِ من..
+سلام!
برگشت به سمتم؛
_سلام دوربین دار خودمون..
اومد جلو کوله پشتیم رو ازم گرفت..
مامان به روی هردومون خندید و گفت:
امیدوارم امسال هم براتِ اتفاقای خوب براتون امضا بشه💫🌸
از زیر قرآن ردشدیم..
امیر با بسم الله ماشینش رو روشن کرد و راه افتادیم سمت دانشگاه..
من با اتوبوس بچهای خودمون میومدم، امیر هم با رفیقاش، که اونا هم خادم الشهید بودن میومد اما خب باهم بودیم..
رسیدیم جلوی در دانشگاه ، پیاده که شدم، امیر صدام زد صبر کنم..
پیاده شد و رو ب روم ایستاد..
چفیه ی سفید رنگ توی دستش رو با لبخند انداخت دور گردنم،
+این هدیه ی رفیق شهیدمه میخوام امسال تو بندازی که برام با ارزشترینی🌸
ذوق زده و با هیجان گفتم؛
مرسی که انقد خوبییی بهترین!
بلندتر خندید..
+باشه بابا آبرومونو بردی!😄
اقا رضا صدام میزد که زود تر برم سوار شم، با ذوق بیشتر برگشتم سمت امیر و گفتم؛
مخلصیم آقای برادر حواسم بهت هستا😉
دستشو گذاشت روی چشم راستش و برداشت که یعنی چاکر شماهم هستیم..
#ادامه_دارد 😎
#همراهمون_باشید 😉
🎗🍃🎗🍃🎗🍃🎗🍃🎗#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💓🍁💓🍁💓🍁💓🍁💓#شاید_معجزه ❤
#قسمت_سی_و_سه 3⃣3⃣
نویسنده: #سیین_باا 😎
صبح با صدای اذان بیدارشدم..
رفتم حسینیه ای که تو خابگاه بود و بالاش بزرگ نوشته بود″السلام علیک یا احمدبن موسی یا شاهچراغ″
لبخند زدم به نسیم خنک سحر، که به تنهایی میتونست حال خوب رو خوبتر کنه..
نمازم تموم نشده بود که امیر زنگ زد..
+جانِ دلم؟!
_جانت سلامت، ریحانه کجایی؟! بیا با خودم بریم! چون خادمی افتخاری هستی، میتونیم باهم بریم!!
آماده شدم و رفتم بیرون از خوابگاه..
امیر رو دیدم یکم دور از در خروجی وایساده بود..
_سلام!
صدامو که شنید نگاهم کرد لبخند زد :)
چفیه م دور گردنم بود و با پیکسل خادم الشهدا بسته بودم :)
همونطور که کوله مو از روی دوشم برداشت، گفت:
_سلام خانومِ خواهر😄
+واای امیر خیلی بدی حالا هی یادم بیار😄
بدجنس بود این عزیزِجان..
_خب میخوای یادت نیارم؟!
+نه خب دلم میخواد😂
راه افتادیم سمت ماشینی که امیر باهاش اومده بود..
+امیر میریم کجا؟!
-ان شاءالله یادمان شلمچه.. از امروز کارمون شروع میشه.. فکر میکنم شما داخل حسینیه باید باشی..
+پس تو کجایی؟!
-من محل برگذاری روایتگری :)
یه لحظه دلم گرفت..
+اونجا رو دوست دارم..کاش منم اونجا بودم..
دستمو گرفت و لبخند زد..
-همونجایی که پارسال منو از خدا خواستی؟!😄
+بد طینت😢
حرصم داد ولی حرفش نشست کنج دلم *_*
شایدم خدا و شهدا همونجا امیر رو برای سرنوشتم رقم زدن..
آفتاب تازه طلوع کرده بود که رسیدیم حسینیه..
دلم آشوب شد..
نمیدونم چرا اما دلم آشوب شد از اینهمه حسِ خوب غیر قابل باور...
سال قبل هرگز فکر نمیکردم دوباره برگردم حتی چنین قصدی هم نداشتم، اما ببین ریحانه چطور برگشتی؟؟! چجوری برگشتی؟؟!
میبینی دست تو دست یکی که ازش بد میومد و با آرم خادم الشهدایی که تا پارسال برات مسخره بود..
چیشد اخه یهو.. نمیدونم ولی امسال دلم متعلق به خودم نیست..
امسال شدم #ریحانهیشهدا و دل دادم به شهدایی که مطلوب قلب و زندگیمن.. پس بذار هرجا که خاطرخاهشونه دلم رو ببرن💞
از همون روز کارم شروع شد..
خادم داخل حسینیه ی شلمچه″
روزم با نگاه به محل تدفین شهدای گمنام شروع میشد و شبم با ″شب بخیر″ گفتن بهشون..
آرامشِ روحی بودن این غریب های زمین و معشوقه های آسمون..
این بین هر ازگاهی امیر رو میدیدم ..
امروز که خلوت تر بود اومده بودم بیرون که عکاسی هم داشته باشم..
خلوت تر بود چون قرار بود شب اتفاقایی بیوفته😍
ولی من باید دور بمونم😢
+سلام دوربین دار معروف خودمون😄
-سلاااام امییییییر دلم برات تنگ شده بوووود😢
+ریحانه یواش عه آبرومونو بردی😑
-عه خوب تو ک میدونی وقتی هیجان میگیره منو..
نذاشت ادامه بدم، خودش گفت:
در واقع جو میگیره شمارو😄
+خیلی....
مزاحمم نشو اصا..
آدم رو حرص میده تازه امشبم نمیتونستم به برنامه شون برسم غصه م رو چند برابر کرده بود..
رفتم رو به روی گنبد فیروزه ای رنگ ایستادم و با بغض گفتم؛ من امشب رو از خودتون میخوام..
صدای شات دوربینم رو شنیدم..😍
#همراهمون_باشید 😉
#ادامه_دارد 😎
💓🍁💓🍁💓🍁💓🍁💓#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤⛈❤⛈❤⛈❤⛈❤
#شاید_معجزه ❤
#قسمت_سی_و_چهار 4⃣3⃣
نویسنده: #سیین_باا 😎
دقیقا همون لحظه ای که رو به گنبد داشتم دعا میکردم، امیر ازم عکس گرفته بود..
و این یعنی #لذتزندگی💞
کل اونروز رو تا دم دمای غروب کنار امیر بودم..
میگفت کار زیادی نداره برای همین اومده پیش من باشه ..
غروب کم کم کاروانا رسیدن..
موقع اذان بود..
امیر بلند شد همونجا نماز بخونه..
منم دلم نیومد اقتدا نکنم :)
دو رکعت نماز عشق نخونم قربه الی الیاری که عسل کرده بود روزهای تلخ زندگیم رو..
نمازمون که تموم شد امیر با لبخند گفت: ریحانه خانوم یه چیزی بگم قول میدین باز جو ، نه چیزه هیجانی نشید و آبرومونو نبرید؟؟؟
خندیدم!
+امیر، حیف که دوسِت دارم بدون ادبیات😑
خندید!
_این دوست داشتنِ شما دنیای ماست💞
قند تو دلم آب شد :)
_شما الان بلند شو باهم بریم محل روایتگری؛ امشب مهمونی ، مهمون من نه ، مهمون شهدا :)
صحبت کردم یه امروز رو کنار من باشی پس الان بریم ، که الان #حاجحسینیکتا شروع میکنن💞
از ذوق این خبر از شوق شنیدن حرفم از طرف شهدا ، از حال خوشی که داشتم؛ فقط تونستم سجده کنم و بگم #الحمدللهازحالخوبم 😍
این بار پا به پای امیر از مسیر نور های سبز رنگ گذشتیم..
قدم به قدم به کربلا نزدیک تر شدیم..
یکی به یکی پرچم های #یازهرا رو رد کردیم؛ پرچمهایی که با نسیم آروم باد رقص کنون جا به جا میشدن و گاهی صورت مارو نوازش میکردن!
اونقد لمس این پرچما حس خوبی داشت که امیر گاهی میگرفت به دست و چند ثانیه توقف میکرد..
#الحمدللهازیارخداییم:)
نزدیک تر که میشدیم صدای مداحیِ حاج مجید بنی فاطمه بیشتر میشد( خراب کردم/ دُرُستش کن)
نزدیکتر که میشدیم تب و تاب و التهاب فضا بیشتر میشد..
ناخودآگاه قدم برداشتم به سمت تپه ای که سال قبل نشسته بودم..
امیر هم کنارم..
نشستم همونجا..
امیر هم کنارم..
راوی این طور شروع کرد؛
پارسال اومدی اینجا؟!
حال دلت چطور بود؟!
بد بودی؟! گناهکار بودی؟! خطا رفته بودی؟!
اومدی قول دادی؟! خوب بشی پاک بشی؟!
یادته بله برون رو؟!
بله رو دادی؟!
موندی سر قولت؟! امسال اومدی؟! حال دلت چطوره؟!
دیدی میتونی؟!
دیدی شهدا حال خوب کنن؟!
دیدی خریدنت شدی ریحانة الشهدا؟!
اگه تلاش کنی ریحانة الحسین هم میشی..
بچها آره میتونید ″از شهدا بزنید جلو بشید یار امام زمان اگه لذت گناه کوفتتون بشه″
راوی منو میگفت و حال دلم بیقرار تر میشد،
راوی منو میگفت و حالِ دلم قشنگتر میشد، راوی منو میگفت و بیشتر #الحمدللهازحالخوبم میچسبید کنج دلم..
امسال اشک ریختم اما نه از گناه نه از عقب افتادن و عقب موندن امسال اشک ریختم از خریداری شدنم توسط شهدا، از عشقی که اونها بهم دادن، از وجود امیری که شده بود پایان خوش زندگیم..
امیر آروم سجده کرد..
همونموقع راوی گفت؛ امسال برات شهادتتو بگیر!
سال به سال داره دیرتر میشه ها!!
حواست هست؟! #محسنحججی سال پیش بین همین بچها بود امسال کجاست؟!
براتِ شهادت میخوای؟! بسم الله...
امان از دلی که میدونست یارش، آرامشش، دلیلِ بودنش؛ #شهادت آرزوشه..
امان از دلی که میدونست تو دلِ یارش غوغای شهادته..
نگاهش کردم!
شونه هاش تکون میخورد؛
دلت شهادت میخواد؟!
ریحانه کی باشه که نخواد..
از ته قلبم دعا کردم به آرزوش برسه!
#جاندلدلبیقرارم:)
از خدا خواستم یه کربلای دو نفره نصیبمون کنه بعد هر طور خودش صلاح بدونه..
#همراهمون_باشید 😎
#ادامه_دارد
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662