eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
❤💕❤💕❤💕❤💕 بسم الله الرحمن الرحیم ساعت ۱۰صبح با سفارشات مامان راهی شدیم منو زینب هیچکدوم تا حالا مزارشهدا تهران نرفته بودیم تا مرقد امام بلدبودیم دوساعت ،دوساعت نیمی طول کشید برسیم رسیدیم مرقد امام رفتیم زیارت بعد از همونجا پرسیدیم چطوری میتونیم بریم مزارشهدا با ماشین به سمت مزار شهدا راه افتادیم دقیقا از قطعه ۵۰ که مزار شهید میردوستی بود وارد مزار شهدا شدیم زینب : زهرا آدرس مزار شهید میردوستی داری -آره صبرکن از تو گوشیم ببینم از دوستشون گرفتم قطعه ۵۰ روبروی مترو حرم امام ردیف ۱۱۵ شماره ۱۴ زینب : خب پس بیا تک تک مزارها ببینیم خواهرجان دل تو دلم نبود زینب : زهرا بیا پیدا کردم پاهام میلرزید اشکام بی وقفه شروع کرد به ریختن هرچقدر ب مزار نزدیکتر میشدم استرسم بیشتر میشد -زینب میشه منو تنها بذاری زینب: منم اینجا میچرخم توام حرفات بزن سرم گذاشتم روی مزار های های گریه کردم بعداز نیم ساعت زینب اومد گفت پاشو بریم پیش بقیه شهدا پرسان پرسان مزار شهید پلارک پیدا کردیم سر مزارشون غلغله بود بوی گلاب تمام اون فضا پر کرده بود از شکلاتهای سر مزارشون چندتا برداشتیم برای تبرک بعدهم مزار شهید علی خلیلی و یادمان ک برای شهید همت بود زینب : زهرا تو گشنت نیست -نه زیاد زینب :بریم شهرری زیارت کباب بخوریم -شکمو زینب :بریم بریم بدو اونروز خیلی خوب بود برگشتن زینب مداحی نریمانی گذاشت و گفت : زهرا بذار بیان بعد تصمیم بگیر -باشه رسیدیم نزدیکای قزوین زینب شماره علی گرفت گفت : میرم مزارشهدا شماهم بیا منم رفتم خونه مامان:زهراجان خوب بود اونجا؟ -عالی فعلا برم اتاقم بحث مهدویت بذارم میام حرف میزنم .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 ❤💕❤💕❤💕❤💕 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌼 مهربانی حضرت زهرا (س) 🌼 در بحارالانوار داريم بلال مي گويد که به خانه حضرت زهرا رفتم و ديدم که حضرت گندم آرد مي کند و بچه هم در بغل دارد. سلام کردم و گفتم که اجازه بدهيد که من بچه را نگه دارم؟ حضرت فرمود : اگر مي خواهي کمک کني ،گندم را آرد کن و من بچه را نگه مي دارم. زيرا مادر به بچه مهربانتر است. اين داستان ،شفقت حضرت زهرا را نسبت به فررزندان شان مي رساند. يکي از اسامي حضرت زهرا هانيه است يعني مهربان و شفيق . يکي از اسامي خدا هم شفيق است. در حالات امام زمان(عج) داريم که امام مثل پدر مهربان است. پس شما مي توانيد براي شفاي فرزندان تان نذر کنيد و اين نذر حتما نبايد مالي باشد ). حضرت نذر خودشان را ادا کردند و سه روز روزه گرفتند. سه شب پياپي سر افطار فقير ،يتيم و اسير آمد و آنها افطاري را به آنها دادند و خودشان گرسنه ماندند و با آب افطار کردند . در اينجا سوره هل اتي (دهر يا انسان) نازل شد که مي فرمايد: آنها براي خدا اين کار را کردند. ما تشکري از يتيم نمي خواهيم و کار ما فقط براي خداست. خداوند هجده آيه در مورد حضرت زهرا و خانواده اش نازل کرد زيرا اين کار با اخلاص و براي رضايت خدا بود. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح اتفاق قشنگی است، بیخودی نیست که گنجشکها شلوغش می کنند، پس صدا بزن خدا را که امروز روز توست، به شرط لبخندت، بخند تو در آغوش خدایی، روز و روزگارتون شاد🌹 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨ ✅ داستان واقعی کریم پینه دوز 👈 خانه خریدن امام زمان عج برای مستاجر تهرانی 💠 نامش کریم بود، سید کریم محمودی، شغلش کفاشی بود، در گوشه ای از بازار تهران حجره ی پینه دوزی داشت، جورَش با مولا جور بود، می‌گفتند علمای اهل معنای آنروزِ تهران مولا هر شب جمعه سَری به حجره اش می‌زنند و احوالش را می‌پرسند مستاجر بود، درآمدِ بخور و نمیری داشت، صاحبخانه جوابش کرد، مهلت داد به او تا ده روز بعد تخلیه کند خانه را، کریم اما همان روز تصمیم گرفت خالی کند خانه را تا غصبی نباشد، پول چندانی هم نداشت برای اجاره ی خانه، ریخت اسباب و اثاثیه اش را کنار خیابان با عیال و بچه ها ایستاده بود کنار لوازمش، مولا آمدند سراغش، سلام و احوالپرسی،فرمودند به کریم پینه دوز، کریم ناراحت نباش، اجدادِ ما هم همگی طعم غربت را چشیده اند، کریم که با دیدن رفیقِ صمیمی اش خوشحال شده بود بذله گوئی اش گُل کرد و گفت :درست است طعم غریبی را چشیده اند اجداد بزرگوارتان، اما طعم مستاجری را که نچشیده اند آقاجان، مولا تبسمی کردند به کریم... یکی از بازاریان معتمد تهران شب خواب امام زمان ارواحنافداه را دید، فرمودند مولا در عالم رویا، حاجی فلانی فردا صبح می روی به این آدرس، فلان خانه را می خری و میزنی بنام سید کریم پیرمرد بازاری صبح فردا رفت به آن نشانی، در زد، گفت به صاحب خانه، می‌خواهم خانه ات را بخرم، صاحبخانه این را که شنید بغضش ترکید، با گریه گفت به پیرمرد بازاری گره ای افتاده بود در زندگی ام که جز با فروش این خانه باز نمی شد، دیشب تا صبح امام زمانم را صدا میزدم... اما آقاجان! ای کاش ما هم مثل سید کریم و آن مرد خانه دار می توانستیم چشمان زهرایی تان را زیارت کنیم،هرچند روزگار ما روزگار غیبت امام زمان مان است، اگرچه وجود مبارک تان برای ما حاضر و غائب ندارد و همه ی عالم در تسخیر نگاه مهربان شماست... نشسته باز خیالت کنارِ من اما دلم برای خودت تنگ می شود چه کنم!؟ 📚برداشتی آزاد از تشرفات سید کریم محمودی ملقب به کریم پینه دوز 👇 ‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 روزي بهلول از راهی می گذشت. مردي را دید که غریب وار و سر به گریبان ناله می کند. بهلول به نزد او رفت سلام نمود و سپس گفت : آیا به تو ظلمی شده که چنین دلگیر و نالان هستی. آن مرد گفت : من مردي غریب و سیاحت پیشه ام و چون به این شهر رسیدم، قصد حمام و چند روزي استراحت نمودم و چون مقداري پول و جواهرات داشتم از بیم سارقین آنها را به دکان عطاري به امانت سپردم و پس از چند روز که مطالبه آن امانت را از شخص عطار نمودم به من ناسزا گفت و مرا فردي دیوانه خطاب نمود. بهلول گفت: غم مخور . من امانت تو را به آسانی از آن مرد عطار پس خواهم گرفت. آنگاه نشانی آن عطار را سوال نمود و چون او را شناخت به آن مرد غریب گفت من فردا فلان ساعت نزد آن عطار هستم تو در همان ساعت که معین می کنم به دکان آن مرد بیا و با من ابداً تکلم نکن. اما به عطار بگو امانت مرا بده. آن مرد قبول نمود و برفت. بهلول فوري نزد آن عطار شتافت و به او گفت: من خیال مسافرت به شهر هاي خراسان را دارم و چون مقداري جواهرات که قیمت آنها معادل 30 هزار دینار طلا می شود دارم، می خواهم نزد تو به امانت بگذارم تا چنانچه به سلامت بازگردم آن جواهرات را بفروشم و از قیمت آنها مسجدي بسازم. عطار از سخن او خوشحال شد و گفت : به دیده منت . چه وقت امانت را می آوري ؟ بهلول گفت: فردا فلان ساعت و بعد به خرابه رفت و کیسه اي چرمی بساخت و مقداري خورده آهنی و شیشه در آن جاي داد و سر آن را محکم بدوخت و در همان ساعت معین به دکان عطار برد. مرد عطـار از دیدن کیسه که تصور می نمود در آن جواهرات است بسیار خوشحال شد و در همان وقت آن مردغریب آمد و مطالبه امانت خود را نمود. آن مرد عطار فوراً شاگرد خود را صدا بزد و گفت : کیسه امانت این شخص در انبار است. فوري بیاور و به این مرد بده . شاگرد فوري امانت را آورد و به آن مرد داد و آن شخص امانت خود را گرفت و برفت و دعاي خیر براي بهلول نمود. 📚📒📚📒📚📒📚📒📚 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان نقل میکنند که در بغداد قصابی بود که با فروش گوشت زندگی میگذرانید... او پیش از طلوع خورشید به مغازه ی خود میرفت و گوسفند ذبح میکرد و سپس به خانه باز میگشت و پس از طلوع خورشید به مغازه میرفت و گوشت میفروخت... 💖💖💖💖💖 یکی از شبها پس از آنکه گوسفند ذبح کرده بود به خانه باز میگشت، در حالی که لباسش خون آلود بود... در همین حال از کوچه ای تاریک فریادی شنید... به سرعت به آن سو رفت و ناگهان بر جسد مردی افتاد که چند ضربه ی چاقو خورده بود و خون از او جاری بود و چاقویی در بدنش بود...چاقو را از بدن او درآورد و سعی کرد به او کمک کند در حالی که خون مرد بر لباس او جاری بود، اما آن مرد در همین حال جان داد...مردم جمع شدند و دیدند که چاقو در دستان اوست و خون بر لباسش و خود نیز هراسان است... او را به قتل آن مرد متهم کردند و سپس به مرگ محکوم شد... هنگامی که او را به میدان قصاص آوردند و مطمئن شد مرگش حتمی است با صدای بلند گفت: ای مردم، به خدا سوگند که من این مرد را نکشته ام، اما حدود بیست سال پیش کس دیگری را کشته ام و اکنون حکم بر من جاری میشود...سپس گفت: بیست سال پیش جوانی تنومند بودم و بر روی قایقی مردم را از این سوی رود به آن سومیبردم...یکی از روزها دختری ثروتمند با مادرش سوار قایق من شدند و آنان را به آن سو بردم... روز دوم نیز آمدند و سوار قایق من شدند...با گذشت روزها دلبسته ی آن دختر شدم و او نیز دلبسته ی من شد... او را از پدرش خواستگاری کردم اما چون فقیر بودم موافقت نکرد...سپس رابطه اش با من قطع شد و دیگر او و مادرش را ندیدم...قلب من اما همچنان اسیر آن دختر بود... پس از گذشت دو یا سه سال...در قایق خود منتظر مسافر بودم که زنی با کودک خود سوار قایق شد و درخواست کرد او را به آن سوی نهر ببرم...هنگامی که سوار قایق شد و به وسط رود رسیدیم به او نگاه انداختم و ناگهان متوجه شدم همان دختری است که پدرش باعث جدایی ما شد... از ملاقاتش بسیار خوشحال شدم و دوران گذشته و عشق و دلدادگیمان را به اویادآورشدم...اما او با ادب و وقار سخن گفت و گفت که ازدواج کرده و این پسر اوست... اما شیطان تجاوز به او را در نظرم زیبا جلوه داد... به او نزدیک شدم، اما فریاد زد و خدا را به یاد من آورد...به فریادهایش توجهی نکردم... آن بیچاره هر چه در توان داشت برای دور کردن من انجام داد در حالی که کودکش در بغل او گریه میکرد... هنگامی که چنین دیدم کودک را گرفتم و به آب نزدیک کردم و گفتم: اگر خودت را در اختیار من قرار ندهی او را غرق میکنم... او اما میگریست و التماس میکرد... اما به التماس هایش توجه نکردم... سپس سر کودک را در آب کردم تا هنگامی که به مرگ نزدیک میشد سرش را از آب بیرون می آوردم او این را میدید و میگریست و التماس میکرد اما خواسته ی من را نمی پذیرفت... باز سر کودک را در آب فرو بردم و به شدت راه نفس او را بستم و مادرش این را میدید و چشمانش را می بست... کودک به شدت دست و پا میزد تا جایی که نیرویش به پایان رسید و از حرکت ایستاد... او را از آب بیرون آوردم و دیدم مرده است؛ جسدش را به آب انداختم... سراغ زن رفتم... با تمام قدرت مرا از خود راند و به شدت گریه کرد...او را با موی سرش کشیدم و نزدیک آب آوردم و سرش را در آب فرو بردم و دوباره بیرون آوردم، اما او از پذیرفتن فحشا سرباز میزد...وقتی دستانم خسته شدند سرش را در آب فرو بردم... آنقدر دست و پا زد تا آنکه از حرکت افتاد و مرد... سپس جسدش را در آب انداختم و برگشتم...هیچکس از جنایت من باخبر نشد و پاک و منزه است کسی که مهلت میدهد اما رها نمیکند... مردم با شنیدن داستان او گریستند... آنگاه حکم بر وی اجرا شد.. 💖💖💖💖 👈{وَلَا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غَافِلًا عَمَّا يَعْمَلُ الظَّالِمُونَ ۚ}» (ابراهیم/۴٢) و خدا را از آنچه ستمگران انجام میدهند غافل مپندار 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷🌷🌷 🔘 داستان کوتاه در زمانهاى قديم، مردی ساز زن و خواننده ای بود؛ بنام "برديا" که با مهارت تمام می نواخت و همیشه در مجالس شادی و محافل عروسی، وقتی برای رزرو نداشت بردیا چون به سن شصت سال رسید روزی در دربار شاه می نواخت که خودش احساس کرد دستانش دیگر می لرزند و توان ادای نت ها را به طور کامل ندارد و صدایش بدتر از دستانش می لرزید و کم کم صدای ساز و صداى گلویش ناهنجار می شود. عذر او را خواستند و گفتند دیگر در مجالس نیاید. بردیا به خانه آمد، همسر و فرزندانش از این که دیگر نمی توانست کار کند و برایشان خرجی بیاورد بسیار آشفته شدند . بردیا سازش را که همدم لحظه های تنهاییش بود برداشت و به کنار قبرستان شهر آمد. در دل شب در پشت دیوار مخروبه قبرستان نشست و سازش را به دستان لرزانش گرفت و در حالی که در کل عمرش آهنگ غمی ننواخته بود، سازش را برای اولین بار بر نت غم کوک کرد و این بار برای خدایش در تاریکی شب، فقط نواخت. بردیا می نواخت و خدا خدا می گفت و گریه می کرد و بر گذر عمرش و بر بی وفایی دنیا اشک می ریخت و از خدا طلب مرگ می کرد. در دل شب به ناگاه دست گرمی را بر شانه های خود حس کرد، سر برداشت تا ببیند کیست. شیخ سعید ابو الخیر را دید در حالی که کیسه ای پر از زر در دستان شیخ بود. شیخ گفت این کیسه زر را بگیر و ببر در بازار شهر دکانی بخر و کارى را شروع کن. بردیا شوکه شد و گریه کرد و پرسید ای شیخ آیا صدای ناله من تا شهر می رسید که تو خود را به من رساندی؟ شیخ گفت هرگز. بلکه صدای ناله مخلوق را قبل از این که کسی بشنود خالقش می شنود و خالقت مرا که در خواب بودم بیدار کرد و امر فرمود کیسه زری برای تو در پشت قبرستان شهر بیاورم. به من در رویا امر فرمود برو در پشت قبرستان شهر، مخلوقی مرا می خواند برو و خواسته او را اجابت کن. بردیا صورت در خاک مالید و گفت خدایا عمری در جوانی و درشادابی ام با دستان توانا سازهایی زدم براى مردم این شهر اما چون دستانم لرزید مرا از خود راندند. اما یک بار فقط برای تو زدم و خواندم. اما تو با دستان لرزان و صدای ناهنجار من، مرا خریدی و رهایم نکردی و مشتری صدای ناهنجار ساز و گلویم شدی و بالاترین دستمزد را پرداختی. تو تنها پشتیبان ما در این روزگار غریب و بی وفا هستی. به رحمت و بزرگیت سوگندت میدهیم که ما را هیچ وقت تنها نگذار و زیر بار منت ناکسان قرار نده. 🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹 👇 باذکرصلوات بزن روی لینک عضوشوید 👇🌹👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💖🍃❤🍃🌼🍃💖🍃
❤🌸❤🌸❤🌸❤🌸 بسم الله الرحمن الرحیم رفتم تو اتاقم چادرم تا کردم گذاشتم تو کمد نشستم پشت میزم جزوه مهدویتم گذاشتم رو میز تو گروه اول پیام گذاشتم تا دقایق بعد بحث در گروه قرار داده میشود بسم رب المهدی موضوع:نشانه های ظهور نشانه های ظهور حضرت حجت (عج) به دو قسمت تقسیم میشود نشانه های غیرحتمی نشانه های هستند که در احادیث آماده است یقینی به انجام صددرصد آن نیست و شاید صدها سال قبل از ظهور انجام بشود مانند این وقایع جزو نشانه های ظهور تلقی میشود اما زمان این نشانه ها مشخص نیست و یا بگیم صددرصد مرتبط به ظهور است نشانه های هستن که یقینا قبل از ظهور انجام میشوند زمان و مکان وجزئیات آن دقیقا مشخص است این نشانه ها عبارتند از (صدای_آسمانی) ۱.قیام سفیانی سفیانی از نسل ابوسفیان است از منطقه شامات که شامل (سوریه،ترکیه، لبنان و قسمتی از ایران) است خارج میشود او فردی کافر،ضد دین و برای کشتن حضرت مهدی(عج) قیام می کند مسیر حرکت وی دقیقا برعکس اسرای کاروان امام حسین(ع) است از منطقه شام به کوفه از کوفه به کربلا از کربلا به مدینه از مدینه به مکه است زمانی وارد شهر کوفه میشود جارچی او در شهر جار میزنن سر شیعه تحویل دهید هم وزنش طلا تحویل بگیرید در روایات آمده است در کوفه جوی خون راه میفتد .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 ❤🌸❤🌸❤🌸❤🌸 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤💕❤💕❤💕❤💕 بسم الله الرحمن الرحیم لشکر سفیانی که پی لشکر امام زمان(عج) به سمت مدینه حرکت میکنه درمیان مکه و مدینه در سرزمینی به نام بیداد زمین به امر الهی دهن باز میکنه و لشکر سفیانی به درون آن سقوط میکنن ازمیان اون لشکر دو نفر زنده میماند که یک‌ نفر به سمت سفیانی میرود که سفیانی صداش میزند و دیگری به سمت لشکر امام زمان(عج) میرود که مورد تکریم اباصالح المهدی قرار میگرد فردی سید است که برای کمک و یاری مهدی زهرا از یمن خارج میشود حدیث از امام صادق (ع) داریم : هدایت کننده پرچم ها قبل از ظهور پرچم یمانی است جالبه بدانیم فرمانده سیاسی و نظامی امام زمان(عج) هردو ایرانی هستن فرمانده سیاسی فرمانده ایرانی صدای که در نیمه ماه مبارک رمضان سال ظهور آقا انجام میشود و تمام اهل آسمان و زمین صدا میشوند و محتوای صدای مربوط به ظهور حضرت حجت است این نوا آمادگی ایجاد میکنند برای ظهور حضرت آخرین نشانه ظهور که تنها ۱۵روز با ظهور فاصله داره فردی پاک در ماه حرام (محرم)در مکان حرام (بین رکن و مقام) که برای ابلاغ پیام به مکه رفته کشته میشود (عج) .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 ❤💕❤💕❤💕❤💕 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌈🏵🌈🏵🌈🏵🌈🏵 بسم الله الرحمن الرحیم میخاستم جزوه ام ببندم که در اتاق زده شد پشت بندش صدای مادر اومد :زهراجان بیداری؟ -بله مامان جان بفرمایید مامان وارد اتاقم شد و گفت :زهرا جان دخترم بشین حرف بزنیم -جانم مامان مامان:صبح مرضیه خانم زنگ زد ماهم گفتیم تو رفتی مزار شهدا تهران گفتن شب زنگ میزنن خب زنگ زدن چی بگیم ؟ -مامان بگید بیان مامان:زهراجان واقعا ؟ -آره مامان میخام بشناسمشون مامان: زهرا تو و فاطمه پشت همدیگه دنیا اومدید هرمادری که دوتا دختر پشت هم داره آرزوشه دختربزرگش زودتر راهی خونه بخت بشه زهرای مامان دخترم ببین چه تو ازدواج کنی چه نکنی روی چشم منو بابات جا داری اما دخترم الان که فاطمه بارداره منم آرزومه تو صاحب سر و همسر بشی زهرا تو مایه افتخار منو باباتی مرتضی دیشب گفت چرا عقدت بهم خورده من ازخدا ممنونم اون لحظه شیطون گولت نزد زهرا مامان ببین عاقلانه و عاشقانه جواب بده خودت خوب میدونی تو فامیلای ما حتی اگه بسوزی هم باید زندگی کنی حرفاتو بزن حرفاشو بشنو برو کربلا مرکز عاشقی فکرت بکن -چشم مامان مامان:فدای چشمای قشنگت بشم نیم ساعتی گذشت مامان گفت زهرا آقا جواد اینا فرداشب ۹ میان البته میرن هتل منم به فاطمه نمیگم بمونه اگه ان شاالله به جلسات بعدی رسید میگم بیان -باشه مامانم بابت همه چیز ممنونم .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 🌈🏵🌈🏵🌈🏵🌈🏵 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌈❤🌈❤🌈❤🌈❤ بسم الله الرحمن الرحیم مرضیه خانم به مامان گفت ساعت ۱۱ ظهر میرسن قزوین میرن هتل شب میان خواستگاری مامان: تشریف بیارید قدمتون رو چشم شرمنده اگه ناهار دعوت نمیکنم برای راحتی بچه هاست اذان صبح که پاشدم نماز نیت روزه مستحبی کردم خیلی استرس داشتم بعداز نماز زیارت عاشورا خوندم و تا طلوع آفتاب نخوابیدم ساعت ۶بود خوابیدم هشت بود که مادر اومد گفت زهراجان پاشو دخترم بیا صبحونه -سلام مامان صبحت بخیر من روزه ام مامان :امروز چه روزه ای آخه از گیر و جان میری خواستگاریته زهرای من -دقیقا بخاطر همین روزه گرفتم مامان:پاشو اتاقت جمع جور کن -مامان اتاقمو جمع جور کردم برم تپه نورالشهدا؟ مامان :باشه برو فقط قبلش لباسای شبت حاضرکن ی یک ساعتی طول کشید تا اتاقم جمع کنم ی مانتو لیمویی و روسری زرد پررنگ سر کردم سوئیچ ماشین برداشتم اول رفتم دانشگاه سر مزار شهدای گمنام شهدا خودتون کمکم کنید بعداز نیم ساعت از دانشگاه خارج شدم ب سمت تپه نورالشهدا حرکت کردم تا ساعت ۳همون جا بودم سه بسمت خونه حرکت کردم وقتی رسیدم خونه مامان گفت : یک دو ساعتی بخاب بعد پاشو حاضر شد پنج نیم مامان بیدارم کرد سر و صورتم شستم و وضو گرفتم لباسام پوشیدم حدود ساعت ۷بود که اومدن من تو آشپزخونه بودم .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 🌈❤🌈❤🌈❤🌈❤ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌈🌈🌈🌈 بسم الله الرحمن الرحیم یه ربعی که گذشت مامان گفت : زهرا جان چای بیار چای طرف همه گرفتم ۵دقیقه نگذشته بود که مرضیه خانم گفت : اگه اجازه میدید بچه ها برن حرفهاشون بزنن بابا: زهراجان امیرآقا راهنمایی کن وارد اتاق شدیم هردو سکوت بودیم تا امیرآقا گفت : زهراخانم سوالی ندارید -خب من نمیدونم چی بگم 😔😔 امیر: میدونم تیپ ظاهری و شغل من براتون سخته و شاید بد برداشت کنین در مورد من اما زهراخانم به خدا من هم نماز میخونم هم روزه میگیرم خمس و زکاتم میدم درمورد اینکه شمارا انتخاب کردم بعدا اگه جوابتون مثبت بود میگم درمورد شهدا هم ترجیح میدم عملی بهتون ثابت کنم - اجازه بدید من بعد برگشتم از کربلا جوابتونو بدم امیر :باشه حتما اشکال نداره از اتاق خارج شدیم مامان: حاج خانم زهرای ما بعداز کربلا جوابشو میده یه نیم ساعت نشستن رفتن هتل رفتم تو اتاقم عکس شهید میردوستی گرفتم دستم گفتم :آقاسید خودت کمکم کن همش ۷روز تا کربلام مونده ۷روزی اندازه ۷ساله .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 🌈🌈🌈🌈 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662