#امام_زمان_عج
✔️سیلی به صورت امام زمان(عج)
➖▪️➖🌟📜🌟➖▪️➖
▪️دعوا شده بود، ✨آقا امیرالمومنین(ع) رسید.
گفت: آقای قصاب ولش کن بزار بره.
گفت: به تو ربطی نداره.
گفت: ولش کن بزار بره.
به تو ربطی نداره.
دستشو برد بالا، محکم گذاشت تو صورت علی(ع).
آقا سرشو انداخت پایین رفت.
مردم ریختن گفتن فهمیدی کیو زدی؟!
گفت: نه فضولی میکرد زدمش.
گفتن: زدی تو گوش علی(ع)، خلیفه مسلمین.😔
ساتورو برداشت دستشو قطع کرد، 🔪
گفت: دستی که بخوره تو صورت علی(ع) دیگه مال من نیست... دستی که بخوره تو صورت امام زمانم نباشه بهتره.....✋✋
✨امام زمان(عج) فرمود: هر موقع گناه میکنی 👈یه سیلی تو صورت من میزنی.👉
➖▪️➖🌟📜🌟➖▪️➖
📚بحارالانوار ج۴۱، ص ۲۰۳-۲۰۴
🌤الّلهُـــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَــــــــرَج الساعة🌤
🍃🌸 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷💠🌷💠🌷💠🌷
✿ یاصاحب الزمان عجل الله فرجه ✿
🌷تشنه را در طلب آب گوارا تا کی
این همه فاصله با حضرت دریا تاکی؟
🌷سالهامیشود از حال شما بیخبریم
این همه در به دری در دل صحرا تا کی؟
🌷جمعه ها میرسد و میرود اما بی تو
انتظار فرج ای دادرس ما، تا کی؟
🌷دوری از ماست و گرنه تو به ما نزدیکی
ما که مردیم، جدایی ز تو آقا تا کی؟
🌷شیعیان جز تو ندارند پناهی برگرد
گریه و ندبه و ذکر فرج ما تا کی؟
🌷همه جا پرشده از جرم و جنایت آقا
دیدن این همه غم، یوسف زهرا تا کی؟
💠اللهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرجْ💠
🌷💠🌷💠🌷💠
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_سیزدهم
واحدهاي تابستان را هم پاس کردي ولی نمره هات خیلی درخشان نیست .منهم خندیدم : به جهنم همین که پاس شده کافیه . شادي چطوره ؟- خوبه اونهم نگرانت بود. احتمالا بهت زنگ می زنه . گوشی را گذاشتم و دوباره روي تخت دراز کشیدم. مطمئن بودم حسین به حرفم گوش می کند و بعد از ظهر با پدرم تماس می گیرد. تمام سلول هاي بدنم انتظار می کشید. نمی دانم کی خواب چشمانم را در ربود. اما وقتی بیدار شدم شب شده بود. بی اختیار به یاد حسین افتادم و ذهنم پر از سوال شد ‹ آیا زنگ زده بود ؟ پدرم چه جوابي داده بود ؟ چه اتفاقی افتاده ؟› بی توجه به ساعت گوشی را برداشتم و شماره خانه حسین را گرفتم . بوق ممتد و کشداري خط را پر کرد . چند بوق و بعد صداي خسته و خواب آلود حسین : بفرمایید ...بی صبرانه گفتم : حسین چی شد ؟ صدایش پر از عطوفت و مهربانی شد : حالت چطوره عزیزم ؟ هنوز نخوابیدي ؟ با خنده گفتم : من تازه بیدار شدم . زنگ زدي ؟ - آره ...- خوب چی شد ؟- هیچی قرار شد آخر هفته بیام صحبت کنم .از شادي جیغ کوتاهی کشیدم : راست می گی ! واي حسین چقدر خوشحالم.
حسین هم خندید : خدا کنه جواب مثبت بدن راستی من فردا خونه جدید هستم باید کلید اینجا رو تحویل بدم.- اسباب کشی کردي ؟ - تقریبا اما هنوز چیزي نچیدم می خوام تو اینکارو بکنی با سلیقه خودت.تمام وجودم لبریز از شادي شد. وقتی گوشی را گذاشتم دلم می خواست زودتر روزها بگذرد . اطمینان داشتم همه چیز روبه راه شده مادرم و پدرم دل نازکی داشتند و طاقت دیدن رنج و ناراحتی تنها دخترشان را نداشتند.کم کم حالم بهتر می شد و می توانستم راحت راه بروم و حرکت کنم. مادرم نگران غذاهاي مقوي برایم می آورد و انقدرکنارم می نشست تا غذایم را تمام کنم. منهم اطاعت می کردم. دلم نمی خواست فضاي مساعد به وجود آمده را خراب کنم. عاقبت روزي که منتظرش بودم رسید . این بار عمو فرخ و دایی علی هم آمده بودند. مجلس تقریبا مثل یک بله بران معمولی بود. به حسین گفته بودم تا لباس رسمی بپوشد و با سبد گل وارد شود. حسین هم سنگ تمام گذاشته بود.از پنجره اتاقم ناظرش بودم . یک سبد گل بزرگ پر از گلهاي سفید شیپوري در دست داشت. موهاي اصلاح شده ریش و سبیل مرتب و کوتاه و کت و شلوار مرتب و دودي رنگ همه چیز عالی و کامل بود. حسین داخل شد و من شش دانگ حواسم را جمع کرده بودم تا کلمه اي را هم نشنیده نگذارم. حسین با همه سلام و احوالپرسی کرد و بعد صداي عمو فرخم آمد که درباره کار و تحصیلات حسین می پرسید. بعد هم جوابهاي حسین نزدیک یک ساعت صحبت هاي پراکنده وراجع به موضوعات مختلف بود. صداي مادرم اصلا نمی آمد و معلوم نبود اصلا حضور دارد یا نه ؟ می دانستم از حسین دل خوشی ندارد و فکر می کند او با حیله و نیرنگ و به خاطر پول خانواده ما مرا فریب داده و من ساده و هالو هم گول او را خورده ام. هیچ امکان دیگري را در نظر نمی گرفت و منهم از متقاعد کردنش خسته شده بودم.
عاقبت صحبت به جایی رسید که انتظارش را داشتم. صداي خسته پدرم را شنیدم :- خوب آقاي ایزدي اینطور که معلومه شما موفق شدید. ما فقط و فقط به خاطر حفظ سلامتی مهتاب با این وصلت موافقت می کنیم. چون جون دخترمون برامون خیلی مهمتر از هر چیز دیگه اي است. فوقش مهتاب یک مدت با شما زندگی می کنه و سرش به سنگ می خوره که من اطمینان دارم همینطوره چون تفاوتهاي تربیتی و فکري شما دوتا خیلی زیاده اما حالا که مهتاب اینقدر پا فشاري می کنه وقصد کرده حتما خودش به تجربه ما برسه و حرف گوش نمیده ما هم حرفی نداریم اما بدون که این رضایت قلبی نیست ... چند لحظه سکوت حکم فرما شد و بعد صداي رنجیده حسین بلند شد :- من خیلی متاسفم جناب مجد . همیشه فکر می کردم رعایت اخلاقیات و شرعیات از من یک آدم نه ایده آل ولی حداقل قابل قبول ساخته . می دونم که طرز فکر و تربیتمون با هم فرق داره اما یک عشق حقیقی و بزرگ بینمون بوجود آمده که قابل چشم پوشی نیست وگرنه منهم خودم رو تا این حد کوچک نمی کردم و این همه تحقیر و توهین رو به خاطرعقایدي که هنوزم برام مقدسه به جان نمی خریدم. من اینجا هستم فقط و فقط به خاطر وجود عزیزي که بهش قول دادم بر سر پیمان باقی بمانم و او هم همین قول را به من داده بنابراین تمام این حرفها و پیش بینی هاي توهین آمیزشما رو ندیده می گیرم و ازتون می خوام زودتر به این وضع خاتمه بدید. هر طور بفرمایید بنده آماده هستم تا مراسمی درخور و شایسته بگیرم ... پدرم با لحن عصبی و خشک به میان حرف حسین رفت : مثل اینکه تنها کسی که از این وضع ناراحت نیست خود مهتاب است. آخر هفته بعد تولد یکی از ائمه است. همان روز تو یک محضر عقد کنید و برید سر زندگی تون ....
#کانال داستان و رمان مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷فرمانهای طلایی از امیرالمومنین علی(ع)🌷
❣مردم را با لقب صدا نکنید.
❣روزانه از خدا معذرت خواهی کنید.
❣خدا را همیشه ناظر خود ببینید.
❣لذت گناه را فانی و رنج آن را طولانی بدانید.
❣بدون تحقیق قضاوت نکنید.
❣اجازه ندهید نزد شما از کسی غیبت شود.
❣صدقه دهید،چشم به جیب مردم ندوزید.
❣شجاع باشید،مرگ یکبار به سراغتان می آید.
❣سعی کنید بعد از خود،نام نیک بجای بگذارید.
❣دین را زیاد سخت نگیرید.
❣با علما و دانشمندان با عمل ارتباط برقرار کنید
❣انتقادپذیر باشید.
❣مکار و حیله گر نباشید.
❣حامی مستضعفان باشید.
❣اگر میدانید کسی به شما وام نمیدهد،از او تقاضا نکنید.
❣نیکوکار بمیرید.
❣خود را نماینده خدا در امر دین بدانید.
❣فحّاش و بذله گو نباشید.
❣بیشتر از طاقت خود عبادت نکنید.
❣رحم دل باشید.
❣با قرآن آشنا شوید.
❣تا میتوانید بدنبال حل گره مردم باشید.
❣گریه نکردن از سختی دل است.
❣سختی دل از گناه زیاد است.
❣گناه زیاد از آرزوهای زیاد است.
❣آرزوی زیاد از فراموشی مرگ است.
❣فراموشی مرگ از محبت به مال دنیاست.
❣محبت به مال دنیا سرآغاز همه خطا هاست
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
•┈••✾🍃🍂🍃✾••┈•
☘️ پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) یک روز در جمع اصحاب فرمودند :
من دیشب عمویم حضرت حمزه و پسر عمویم جعفرطیار که هر دو شهید شدند را در خواب دیدم که از غذا های بهشتی میل میکنند .
🍀 از آنها سوال کردم که در آن عالم بهترین اعمال کدام است ، گفتند : پدر ومادرمان به قربان شما !
این جا سه چیز افضل اعمال است:
1️⃣ محبت حضرت علی(علیه السلام)
2️⃣ آب دادن به تشنه ها
3️⃣ صلوات بر محمد و آل محمد (ص )
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚مستدرک الوسائل،ج۵،ص۳۲۸
🍁
🌿
🌾🍂
🍃🌺🍂
💐🌾🍀🌼🌷🍃
🌺🌿🌺🌿🌺
اگر خدا بخواهد...
#اگر خدا #بخواهد اشرف مخلوقات، پیامبر(ص) را در #غار با سست ترین خانه «أوهن البیوت» که همان تار عنکبوت است حفظ میکند!
#اگر خدا #بخواهد فرعون صاحب قدرت را؛ «وَفِرْعَوْنَ ذِی الْأَوْتَادِ»، به وسیله ی #آب که به آن مینازید؛ «وَهَذِهِ الْأَنْهَارُ تَجْرِی مِن تَحْتِی»، غرق میکند.
#اگر خدا #بخواهد درخت خشک، #میوهدار میشود؛ «وَهُزِّی إِلَیْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُسَاقِطْ عَلَیْكِ رُطَبًا جَنِیًّا»
#اگر خدا #بخواهد برادران یوسف او را به ته چاه می اندازند، اقْتُلُواْ يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضًا اما او #عزیز و #حاکم مصر میشود.
#اگر خدا #بخواهد ابراهیم را از آتش سخت نمرود #نجات میدهد،
قُلْنا يا نارُ کُوني بَرْداً وَ سَلاماً عَلي إِبْراهيمَ ما خطاب كرديم كه اي #آتش سرد و #سالم براي ابراهيم باش.
#پس_با_خدا_باش
📚آیات سوره انبیا، عنکبوت، توبه
🌺🌿
آدرس کانال در پیام رسان #ایتا
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
داستان کوتاه
ملاقات دختر مسيحي تازه مسلمان با امام زمان(عج)
دانشجويي مسلمان و ايراني در آمريکا تحصيل مي کرد . حسن اخلاق و برخورد اسلامي او موجب شد که يکي از دختران مسيحي آمريکا يي به او محبت خاصي پيدا کرد در حدي که پيشنهاد ازدواج با او نمود .
دانشجو به او گفت : اسلام اجازه نمي دهد که من مسلمان با تو که مسيحي هستي ازدواج کنم ، مگر اينکه مسلمان شوي ، دانشجوبه دنبال اين سخن کتابهاي اسلامي را در اختيار او گذاشت ، او در اين باره تحقيقات و مطالعات فراواني کرد و به حقانيت اسلام پي برد و مسلمان شد و با آن دانشجو ازدواج کرد.
سفري پيش آمد و اين زن و شوهر به ايران آمدند، زماني بود که حرف از حج در ميان بود، شوهر به همسرش گفت:
ما در اسلام کنگره عظيمي به نام حج داريم، خوبست اسم نويسي کنيم و در حج امسال شرکت نماييم.
همسر موافقت کرد و آن سال به حج رفتند، در مراسم حج روز شلوغ عيد قربان زن در سرزمين منا گم شد، هرچه تلاش کرد و دنبال شوهر گشت تا اينکه به يادش آمد در مکه کنار کعبه شوهرش مي گفت:
ما امام زمان عليه السلام داريم که زنده است و پنهان است.
توسل به امام زمان عليه السلام جست و عرض کرد: اي امام بزرگوار و پناه بي پناهان، مرا به همسرم برسان.
هنوز سخنش تمام نشده بود که ديد شخصي به شکل و قيافه عربي، نزد او آمد و به او
گفت: چرا غمگين هستي ؟
او جريان را عرض کرد.
آن شخص به او گفت: ناراحت مباش با من بيا شوهرت همين جا است او را چند قدم با خود برد ناگهان او شوهرش را ديد و اشک شوق ريخت ولي ديگر آن عرب را نديدند.
آن بانو جريان را از آغاز تا انجام شرح داد. معلوم شد حضرت ولي عصر عليه السلام اورا به شوهرش رسانده است.
#اللـهم_عجل_لولیڪ_الفرج
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱داستان کوتاه🌱
پادشاهی دیدکه خدمتکاری بسیار شاد است، از او علت شاد بودنش را پرسید. خدمتکار گفت: قربان همسر و فرزندی دارم و غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن، و بدین سبب من راضی و شادم.
پادشاه موضوع را به وزیر گفت . وزیر هم گفت: قربان چون او عضو گروه ۹۹ نیست بدان جهت شاد است، پادشاه پرسید گروه ۹۹ دیگر چیست؟ وزیر گفت: قربان یک کیسه برنج را با ۹۹ سکه طلا جلو خانه وی قرار دهید، و چنین هم شد.
خدمتکار وقتی به خانه برگشت، با دیدن کیسه و سکه ها بسیار شاد شد و شروع به شمردن کرد، ۹۹ سکه؟ و بارها شمرد و تعجب کرد که چرا ۱۰۰ تا نیست. همه جا را زیر و رو کرد، ولی اثری از یک سکه نبود.
او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردا بیشتر کار کند تا یک سکه طلای دیگر پس انداز کند، او از صبح تا شب سخت کار می کرد و دیگر خوشحال نبود. وزیر هم که با پادشاه او را زیر نظر داشت گفت: قربان او اکنون عضو گروه ۹۹ است و اعضای این گرو کسانی هستند که زیاد دارند، اما شاد و راضی نیستند..
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستانهای_پندآموز
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_چهاردهم
عمو فرخ غمگین گفت : آخه داداش همینطوري بی سر و صدا که نمیشه ...پدرم جواب داد : مهناز اصلا راضی نیست و نمی خوام دلش رو بیشتر از این خون کنم. ولی باز هم میل خود بچه هاست.اگه آقاي ایزدي بخوان فامیل و دوستاشون رو دعوت کنن ...حسین با آرامش جواب داد : من که یکبار خدمتتون عرض کردم کسی رو ندارم ولی باز هم شما با خانم و بچه ها صحبت کنید اگر خواستید مراسم بگیرید من در خدمت هستم. اگر هم نه میل خودتونه ...بعد صداي دایی ام به گوشم خورد : صحبت سر مهریه و شیر بها چی میشه ؟...حسین جواب داد : هر چی بفرمایید بنده قبول دارم. پدرم با خستگی جواب داد : خیلی خوب پس شما فردا تشریف بیارید من سر این مسایل یک مشورتی با بچه ها داشته باشم. بعد خبرش رو به شما هم می دم.چند لحظه بعد حسین رفته بود و دل من بی قرار در سینه می تپید . اهسته در را باز کردم و وارد سالن شدمم. عمو ودایی ام سر به زیر انداخته بودند. سهیل خیره به گلهاي قالی مانده بود و پدرم عصبی به سیگارش پک می زد. لحظه اي دلم گرفت. چرا همه عزا گرفته بودند ؟ انگار قرار بود همین فردا حسین بمیرد و دخترشان بیوه شود! صداي مادرم افکارم را بر هم زد :- خوب مهتاب خانم راضی شدي ؟سري تکان دادم و گفتم : بله راضی شدم .
مادرم دندان هایش را رویهم فشار داد : روتو برم !بعد صداي عمو فرخم بلند شد : زن داداش انقدر حرص نخور . این پسره بچه بدي به نظر نمی رسه. داداش میگه خونه و زندگی هم داره ... خوب توکل به خدا انشا الله خوشبخت بشن. چه بهتر که زن و شوهر همدیگرو دوست داشته باشن. تا اونجایی که سهیل به من گفته و از در و همسایه و محل کار این بابا تحقیق کرده هیچ نقطه سیاهی تو زندگی این پسر نیست. همه رو اسمش قسم می خورن و بچه با مرام و سالمی هم هست. حالا اگه یک کم مذهبی هم هست به ما چه ؟ خود مهتاب بهش سخت می گذره که اون هم خودش قبول کرده ...صداي بغض آلود مادرم بلند شد : فرخ خان این پسر تو جبهه مجروح شده شیمیایی یه می فهمید ؟ این دختر چشم سفید ما می خواد زندگی شو آتیش بزنه تا حالا من نشنیدم یکی از این مجروح هاي شیمیایی حالشون خوب بشه همه محکوم به مرگ هستن. آخه چرا مهتاب باید با چشم باز این راه رو انتخاب کنه که فردا پس فردا دایم یک پاش بیمارستان باشه یک پاش تو صف مرغ و گوشت چند وقت بعد هم با یکی دو تا بچه بی گناه بیوه و بی پناه دست از پا درازتر برگرده بیخ ریش خودمون ؟ مگه خواستگار آینده روشن و سرو پا دار کم داره ؟ باز اگه این پسر مجروح و مریض نبود من حرفی نداشتم به قول شما تعصب داره به خود مهتاب سخت می گذره خانواده نداره باز به خود مهتاب سخت می گذره ... اما ...با غیظ گفتم : اگه بمیره هم باز به خود مهتاب سخت می گذره نترسید من در هیچ شرایطی دست از پا درازتر بیخ ریش شما بر نمی گردم. خودم انقدر عرضه دارم که روي دو تا پاي خودم وایستم. این همه انسانیت و رحم و عطوفت شما واقعا ستودنی است. حسین یک آدمه هنوز هم زنده است امیدوارم تا صد سال دیگه هم زنده باشه اون به خاطر آدمهایی مثل ما جونش رو کف دستش گذاشت و سینه سپر کرد حالا که مریض و مجروح شده طردش می کنید ؟ واقعا جاي تاسفداره ... اینو بهتون بگم که من نه از روي ترحم که از روي عشق حسین رو انتخاب کردم. توکلم هم به خداست . ممکنه من زودتر از حسین بمیرم آن وقت شما باید جوابگوي پسر مردم باشید که بدبختش کردید!!بدون اینکه منتظر جواب باشم به اتاقم رفتم و روي تختم افتادم اجازه دادم اشک هایم سرازیر شود تا کمی آرام بگیرم.
خیره به قرآن کوچک حسین گوش به خطبه زیبا و آشناي عقد داشتم. - دوشیزه خانم، مهتاب مجد. آیا وکیلم شما را به مهریه و صداق معلوم، یک جلد کلام الله مجید، چهارده شاخه گل مریم، یک شاخه نبات،...ناخودآگاه خنده ام گرفت. شب قبل با حسین مهریه ام را تعیین کرده بودیم، مادر و پدرم اصرار داشتند خانه را به نام من کند و من نمی خواستم اصلا حرفش را بزنند. عاقبت حسین مظلومانه پرسید: خانم مجد، خوب شما بفرمایید، مهریه دخترتون چیه؟قبل از اینکه فرصت کنم جلوى حرف زدن مادرم را بگیرم، با لحنى طلبکارانه گفت:- والله، از دست این دختر مى ترسیم حرف بزنیم!... ولى من فکر کردم شما به جاى مهریه، خونه اى که تازه خریدید پشت قبالۀ مهتاب بندازید، اینطورى...حسین مهلت ادامه صحبت را از مادرم گرفت، در حالیکه پاکت سفید رنگ و بزرگى را از داخل کیفش بیرون مى آورد،گفت: من خونه رو به اسم مهتاب خریدم... ملاحظه بفرمایید...آه از نهاد پدر و مادرم بلند شد، چند لحظه اى کسى حرفى نزد، بعد سهیل متعجب پرسید:- جدى؟ تو قبل از اینکه مطمئن بشى با مهتاب ازدواج مى کنى، رفتى خونه رو به اسمش کردى؟حسین لبخند زد: من مطمئن بودم. فقط مونده امضاى مهتاب پاى قبالۀ خونه!
#کانال داستان و رمان مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❄️🔆❄️🔆❄️
🔆❄️🔆❄️
❄️🔆❄️
🔆❄️
❄️
#مظلومیت_امام_زمان
❄️ مرحوم مشهدی حسن یزدی که از صالحین و منتظران حضرت بقیة الله ارواحنافداه بوده است می گوید:
تقریبأ در سال ۱۳۵۰ شمسی یک روز صبح زود به کوه خلج ( کوهی در قسمت قبله مشهد) رفتم و آنجا مشغول زیارت خواندن و توسل به امام زمان علیه السلام شدم و حال خیلی خوبی داشتم و با آن حضرت مناجات می کردم و می گفتم :
❄️ آقاجان! ای کاش زودتر ظهور می کردید و من هم ظهور شما را درک می کردم. پس از توسل از کوه پایین آمدم و به منزل رفتم قدری استراحت کنم .
❄️ نمی دانم درعالم رویا بود یا در خواب و بیداری دیدم در همان مکان روی کوه خلج هستم و آقا و مولایم صاحب الزمان علیه السلام در حالی که دستهایشان را بر پشت گذاشته بودند، خیلی غریبانه و اندوهناک به طرف شهر مشهد نگاه می کردند. عمق نگاه حضرت مرا دیوانه کرده بود٬ چشم های زیبای او با من حرف می زد...
گفتم: آقاجان تشریف بیاورید داخل شهر( منظورم ظهور حضرت بود)
💥 حضرت فرمودند:
«من در این شهر غریبم !»
گفتم : آقا! قربانتان بشوم٬ اگر کاری دارید من برای شما انجام دهم.
💥فرمودند:
« ما کارگران ( شیعیان ) زیادی داریم، ولی آنها حق ما را می خورند و اکثرأ یک قدم برای ما برنمی دارند و به یاد ما نیستند!!!»
❄️ در این لحظه به خود آمدم ؛ خود را در خانه دیدم و در فراق آن امام مهربان و غریبم بسیار اشک ریختم.
📚 ملاقات با امام عصر ص ۱۰۲
مطلع الفجر ص ۲۰۷
✅ سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان علیه السلام صلوات❤️
🌸🍃
❄️
🔆❄️
❄️🔆❄️ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔆❄️🔆❄️
❄️🔆❄️🔆❄️
🌐📝حکایت مرگ و مرد
🍂ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﺳﺖ. ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻧﯿﺴﺘﻢ!
ﻣﺮﮒ ﮔﻔﺖ: ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﻟﯿﺴﺖ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.
🍃ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺧب ﭘﺲ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻗﻬﻮﻩﺍﯼ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ.
ﻣﺮﮒ ﮔﻔﺖ: "ﺣﺘﻤﺎ"
🍂ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﻭ ﭼﻨﺪ ﻗﺮﺹ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﯾﺨﺖ!
🍃ﻣﺮﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ.
ﻣﺮﺩ ﻟﯿﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺳﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻟﯿﺴﺖ ﺣﺬﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ.
🍃ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﮒ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ.
🍂ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺗﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ، ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻼﺵ ﮐﻨﯽ، ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ...
🍃ﮐﻼﻍ ﻭ ﻃﻮﻃﯽ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺯﺷﺖ ﺁﻓﺮﯾﺪﻩ ﺷﺪﻧﺪ. ﻃﻮﻃﯽ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﮐﻼﻍ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺭﺿﺎﯼ ﺧﺪﺍ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻃﻮﻃﯽ ﺩﺭ ﻗﻔﺲ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮐﻼﻍ ﺁﺯﺍﺩ...
🍂ﭘﺸﺖ ﻫﺮ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺍﯼ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﺮﮔﺰ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺸﻮﯼ!
ﭘﺲ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﯾﺖ ﻧﮕﻮ ﭼﺮﺍﺍﺍﺍ...؟!
کانال داستان و رمان مذهبی
💯http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از کانال حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
7.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍃🍃حرم خانم رقیه(س)
حتماً با وضو ببینید چون به یه زیارت خاص دعوتید و یه وقت میبینید گوشیتونو بوسه باران کردید😭
#السلام_علیڪ_یا_سیدتنا_رقیه
#جانم_به_فدایت_بی_بی_سه_ساله
#کانال_حضرت_زهرا_س^👇👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a