eitaa logo
🌺 تِکْہ اےاَز زِنْدِگے 🌺
96 دنبال‌کننده
388 عکس
74 ویدیو
1 فایل
«﷽» # پروردگارا تو را سپاس کہ سہم ما را از علم و دانش، کتابھا قرار دادے ... ⁦⁦🌼🌼🌼🌼 @Baran69m #هر چیزی که ارزش خواندن و تامل دارد. #انتشار_مطالبِ_کانال_همراه_لینک_اشکالی_ندارد. https://eitaa.com/joinchat/1419903244C4e75968917
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 کسانی را که نه تنها نمک‌نشناسی و ناسپاسی می‌کنند، بلکه به اذیت و آزار کسی که به آنان خدمتی کرده است می‌پردازند به "سگ نازی‌آباد" تشبیه می‌کنند که نه بیگانه می‌شناسد و نه آشنا. "نازی آباد" دهی سرسبز در جنوب تهران بود که یکی از سوگلی‌های ناصرالدین شاه قاجار در "عمارت کلاه فرنگی" آن سکونت داشته است. در دوره‌ی رضا شاه در آن‌جا کشتارگاهی ساختند تا گوشت مورد نیاز اهالی پایتخت را تامین کند. در آن زمان که کشتارگاه‌ها به صورت مدرن امروزی نبودند سگ‌های ولگرد بسیاری در گرداگرد کشتارگاه جمع می‌شدند تا از زایده‌های گاو و گوسفند‌های ذبح شده که به دور ریخته می‌شد تغذیه کنند. طبیعت سگ این است که حیوانی وفادار است و به همان اندازه که نسبت به افراد بیگانه و مشکوک خوی درندگی و تعرض دارد، برای افراد آشنا و صاحبش تا پای جان فداکاری می‌کند. ولی سگان نازی‌آباد اگر چه از آن چه که از کشتارگاه به دور ریخته می‌شد تغذیه می‌کردند، ولی کارکنان کشتارگاه را به چشم دشمن و بیگانه می‌نگریستند و به آن‌ها حمله می‌کردند. علت این کار آن‌ها این بود که کارکنان کشتارگاه شب‌ها زایده‌های لاشه‌های گاو و گوسفند را به دور می‌ریختند و سگ‌ها آنان را از نزدیک نمی‌دیدند و به خوبی تشخیص نمی‌دادند تا آنان را شناخته و نسبت به آنان حق‌شناسی نشان بدهند. آن ها همین اندازه می‌دانستند که در مقام حق‌شناسی باید از این محل نگهبانی کنند و چون کسی را نمی‌شناختند، هم کسی را که داخل کشتارگاه می‌شد و هم کسی را که از آن خارج می‌شد بیگانه و ناشناس می‌پنداشتند و به او حمله می‌کردند. از این رو از نظر کارکنان کشتارگاه، این سگ ها نه غریبه می‌شناختند و نه آشنا و موجوداتی حق‌نشناس و بی‌وفا تلقی می‌شدند و بدین‌ترتیب این حالت از ناسپاسی و نمک‌نشناسی نسبت به کسانی که خدمتی کرده‌اند، به صورت عبارت "سگ نازی‌آباد" که دوست و دشمن نمی‌شناخت بر زبان مردم مصطلح شد. 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
🌺 تِکْہ اےاَز زِنْدِگے 🌺
🌸🍃🌸🍃 از سیم خاردار نفست عبور کن قسمت ۲۸ نوشته بود: _هر چیز آدابی دارد. لبهایم کِش آمد. پس ب
پارتِ دیشب❤️ 🌸🍃🌸🍃 از سیم خاردار نفست عبور کن قسمت۲۹ اسرا وارد اتاق شد دستش را روی کلید برق گذاشت و پرسید: _خاموش کنم؟ من و اسرا اتاق مشترک داشتیم. پرسیدم مامان کجاست؟ _فکر کنم رفت توی اتاقش. _خاموش کن بگیر بخواب من می‌رم پیش مامان. باید با مادر حرف می‌زدم. فقط او می‌توانست آرامم کند و راهی نشانم دهد. چند تقه به در زدم و داخل رفتم. مادرم سرش را از روی دفترچه ای که دستش بود و چیزی که می‌نوشت بلند کرد و گفت: _کاری داشتی؟ قیافه ی مظلومی به خودم گرفتم و گفتم: _اومدم شب نشینی. لبخندی زد و گفت: _بیا تو دخترم. دفترش را بست و روی کتابخانه ی گوشه‌ی اتاقش گذاشت و گفت: _برام واسه مهمونم یه چیزی بیارم بخوره. من هم به شوخی گفتم: _زحمت نکشید اومدیم خودتون رو ببینیم. مادر با خنده بیرون رفت و من با نگاهم رفتنش را تا دم در همراهی کردم. یه تاپ و شلوار ست پوشیده بودکه خودش بافته بود. واقعاً در بافتنی استاد بود. گاهی برای دیگران هم بافتنی انجام می‌داد با دستمزد بالا. می‌گفت پول وقتی که پایشان گذاشتم را می‌گیرم. همیشه خوشتیپ بود. وقتی اینقدر مرتب لباس می‌پوشید غم دلم را می‌گرفت کاش بابا بود. نگاهی به دفتر روی کمد انداختم. اجازه نداشتم بخوانمش. مادر همیشه می‌گفت بعداز مرگم بخوانیدش. واسه همین از آن دفتر خوشم نمی‌آمد. مادر گاهی در این دفتر چیزهایی می‌نوشت. خودش می‌گفت از دل گرفته گی ها، تنهایی ها، از شادی ها و غم هایت می‌نویسم. اتاقش برعکس من و اسرا خیلی ساده بود. پرده لیمویی با گل‌های سفید از پنجره آویزان کرده بود و فرشی که گل اتاق را می‌پوشاند.که البته الان قالی شویی بود و کف اتاق موکت بود. تخت نداشت، خودش دوست نداشت بخرد. می‌گفت روی زمین راحتم. چشمم به کتابی که روی زمین کنار دستم بود افتاد، رویش با رنگ قرمز نوشته بود. «عطش» ورق زدم نوشته بود: «ای عشق همه بهانه از تو» برایم جالب شد. خط پایانش نوشته بود: «الهی برایمان گفته اند: آنان که تو را شناختند تنها جسمشان در دنیا با مردم و قلبشان همیشه در نزد تو حاضر است و اگر لحظه‌ای از تو چشم بربندند روحشان از شوق دیدارت در قالب جسم تاب نیاورد». با خواندنش موهای بدنم سیخ شد. حالم دگرگون شد. نمیدانم چه شد. احساس کردم دوباره از خدا فاصله گرفته‌ام و این یک تلنگر بود. مادر با پیاله ای پسته و بادام که توی یک پیش دستی گذاشته بود آمد. کتاب رو بستم و پرسیدم: _کتاب و تازه خریدید؟ _نه، خیلی وقته، یه بار خوندمش، الان می‌خوام دوباره بخونمش. _آخه ندیده بودمش توی کتابخونه. _داخل کشو بود، حالا اگه میخوای اول تو بخونش. _اگه وقت کردم میخونمش. نگاه پرسش گرانه مادر وادارم کرد که حرف بزنم. بی مقدمه گفتم: _میگه فردا باهم حرف بزنیم قرار خواستگاری رو بزاریم. مادر با تعجب گفت: _می‌خوای بگی بیاد خواستگاری؟ _نمدونم چیکار کنم؟ نظر شما چیه؟ _خب، با اون چیزایی که تو در موردش گفتی تصمیم گیری سخته، نظر خودت چیه؟ با خجالت گفتم: _ما خیلی از هم فاصله داریم، تنها وجهه مشترکمون... نتوانستم بگویم ، دوست داشتن است. سرم را پایین انداختم. مادر به کمکم آمد و گفت: _عشق خیلی چیز خوبیه، قشنگه، ولی وقتی دورش بگذره، اگه باهاش هم فکر نباشی، هم عقیده نباشی، میشه نفرت. اونوقت دیگه اسم عشق و عاشقی بیاد می‌ریزی بهم. سرم هنوز پایین بود، خجالت می‌کشیدم، همانطور زیرلب گفتم: _ممکنه یکی عوض بشه؟ _آره ممکنه، به شرطی که خودش بخواد و این چیزها برا دغدغه باشه. بعد آهی کشید و ادامه داد: _ببین دخترم، بذار یه مثال بزنم. مثلاً یکی می‌دونه روزه باید بگیره، بهش اعتقاد داره ولی تنبلی می‌کنه. شاید اون یه روز سرش به سنگ بخوره. ولی یکی که کلاً اعتقادی به روزه نداره خیلی احتمالش کمه که تغییر کنه. اگرم تغییر کنه تازه می‌رسه به مرحله‌ی اون آدم تنبله. البته خیلی هم اتفاق افتاده که یکی کلاً از این رو به اون رو شده.استثنا هم هست. یعنی تو می‌خوای زنگیت رو بر پایه‌ی احتمالات بنا کنی؟ یک لحظه از اینکه بخوام به آرش جواب منفی بدم قلبم فشرده شدو بغض گلویم را گرفت. ولی خودم را کنترل کردم و قورتش دادم. ادامه دارد... 🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
🌺 تِکْہ اےاَز زِنْدِگے 🌺
پارتِ دیشب❤️ 🌸🍃🌸🍃 از سیم خاردار نفست عبور کن قسمت۲۹ اسرا وارد اتاق شد دستش را روی کلید برق گذاش
اینم برای امشب❤️ 🌸🍃🌸🍃 از سیم خاردار نفست عبور کن قسمت۳۰ مامان سرش را پایین انداخت و خودش را با پوست را با پوست کندن پسته و بادام ها مشغول کرد و گفت: _راحیلم، تو الان جوونی شاید خیلی چیزها رو فکرش رو هم نتونی بکنی. ببین فردا پس فردا که بچه دار شدی واسه تربیت بچه ها نیاز به پشتیبان داری که واسه هر زنی شوهرشه. مگه همیشه نمی‌گفتی دلت می‌خواد بچه زیاد داشته باشی. همشونم تفریحاتشون مسجد رفتن باشه، مگه نمی‌گفتی دلت می‌خواد جوری تربیت بشن که نوکر امام حسین بودن جزء آرزوهاشون باشه؟ می‌گفتی همسرم باید از نظر مذهبی بالاتر از من باشه که منم بکشه بالا، تا درجا نزنم. می‌خوام ببینم هنوزم نظرت اینه یا فرق کرده؟ سرم را به علامت تأیید تکان دادم و او ادامه داد: _خب این خواسته های تو هزینه داره، گذشت می‌خواد باید بگذری. یک لحظه چهره‌ی مهربان آرش از نظرم گذشت، جذابیتش و اینکه چقدر همیشه با احتیاط با من حرف میزند و حواسش پیش من است و من چقدر در این مدت سعی کردم احساساتم را بروز ندهم. فکر اینکه شاید باید فراموشش کنم بغضم را تبدیل به قطره اشکی کرد. این‌بار دیگر نتوانستم پسش بزنم. مادر چندتا پسته و بادام را که مغز کرده بود، مقابل صورتم گرفت و گفت: _یعنی اینقدر درگیر شدی؟ از این ضعیف بودنم خسته بودم. از دست دلم شاکی بودم. کاش دادگاهی هم برای شکایت از دست دل داشتیم. کاش می‌شد زندانیش کرد. کاش می‌شد برای مدت کوتاهی جایی دفنش کرد. اصلاً کاش دارویی اختراع می‌شد که با خوردنش برای مدتی دلم گیج و منگ می‌شد و کسی را نمی‌شناخت. مادر برای مدتی سکوت کرد. ولی طولی نکشید که خیلی آرام گفت: _راحیل. نگاهش کردم. _من فقط بهت میگم کار درست کدومه، تصمیم گیرنده خودتی. زندگیِ خودته. تو هر انتخابی بکنی من حمایتت می‌کنم. نزدیکش شدم سرم را روی قلبش گذاشتم و گفتم: _خیلی برام دعا کن مامان. یک دستش را دور کمرم حلقه کرد و دست دیگرش را لای موهایم برد و بوسه‌ای رویشان نشاند و گفت: _حتماً عزیزم، توکلت به خدا باشه. روی تختم دراز کشیدم و مثل همیشه آیت الکرسی ام را خواندم و چشم‌هایم را بستم. با صدای پیام گوشی ام، نیم خیز شدم و نگاهش کردم. دخترخاله ام بود، نوشته بود: _فردا میام پیشت دلم برات تنگ شده. من هم نوشتم: _زودتر بیا به مامان یه کم کمک کنی تا من برسم. _مگه چه خبره؟ _هیچی خونه تکونیه. بیا اتاق رو شروع کن تا من بیام. _باشه راحیل، می‌خوای بیام دنبالت؟ _سعیده جان نمی‌خواد بیای، از زیر کار در نرو. _بیا و خوبی کن. میام دنبالت بعد با هم تمیز می‌کنیم دیگه. با تو جهنمم برم حال میده. _باشه پس رسیدی دم خونه ی آقای معصومیزنگ بزن بهم، بیام پایین... _باشه، شب بخیر. بعد از آخرین کلاسِ دانشگاه من و سارا به طرف ایستگاه مترو راه افتادیم. سارا سرش را به اطراف چرخاند و گفت: _کاش آرش بود و مارو تا ایستگاه مترو می‌رسوند. با تعجب نگاهش کردم، _مگه همیشه میرسونتت؟ _نه، گاهی که تو مسیر می بینه. حسادت مثل خوره به جانم افتاد، چرا آرش باید سارا را سوار ماشینش کند. با صدای سارا از فکر بیرون آمدم. _کجایی بابا، آرش داره صدامون می‌کنه. برگشتم. آرش را دیدم پشت فرمان نشسته بود و با بوق‌های ممتد اشاره می‌کرد که سوار شویم. به سارا گفتم: _تو برو سوار شو، من خودم میرم. _یعنی چی خودم میرم؟ بیا بریم دیگه تو آرش که دیگه این حرف ها رو باهم ندارید که... با شنیدن این حرف، با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم و گفتم: _یعنی چی؟ کمی مِن مِن کرد و گفت: _منظورم اینه باهاش راحتی دیگه. عصبانی شدم.ولی خودم را کنترل کردم و بدون اینکه حرفی بزنم، راهم را ادامه دادم. سارا هم بدون معطلی به طرف ماشین آرش رفت. صدای حرکت ماشین نیامد، کنجکاو شدم. برای همین به بهانه‌ی اینکه می‌خواهم بروم آن سمت خیابان سرم را به سمت ماشین آرش چرخاندم. آرش در حال حرف زدن با سارا بود. سارا صندلی جلو نشسته بود. و این موضوع عصبی ترم کرد و بغض سریع خودش را با سرعت نور به گلویم چسباند. پا تند کردم به طرف ایستگاه. نزدیک ایستگاه بودم که صدای آرش را شنیدم. _خانم رحمانی‌. برگشتم و دیدم با فاصله از ماشینش ایستاده. سارا هم دلخور نگاهم می‌کرد. با دیدن سارا دوبار عصبی شدم و بی توجه به آرش برگشتم و از پله های مترو با سرعت پایین رفتم. به دقیقه نکشید که صدای گوشی ام بلند شد. آرش بود. جواب دادم: _راحیل کجا می‌ری؟ مگه قرار نبود... ادامه دارد.... 🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃 مرا به سفره‌ای از شعر و شور مهمان کن هزار قصه بگو بامن از زبان دلت تمام خسته گی ام را به دست جاده بده مرا همیشه نگه دار در امانِ دلت... 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃 ✨حتی اگر حرف مان حق باشد؛ ✨اما طرز بیان مان درست نباشد، ✨آن حرف حق را، ضایع کرده ایم. چه بسیار افرادی، جذب افکاری شدن، باطل، به این علت که طرز بیان مناسبی داشتند. مراقب لحن و طرز بیانمان باشیم . . . 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
🌸🍃🌸🍃 ‌ مرحوم فرد ساده‎ای اطاقی ساخت و به نجّار مراجعه کرد و گفت: برای اطاقم دری بساز. نجّار گفت: باید اندازه‎ی در را بگیری و بیاوری تا برایت در بسازم. فرد ساده رفت و با دو دستش فاصله‎ی چهارچوب در را اندازه گرفت و در حالی که دست‎هایش را به اندازه‎ی چهارچوب از هم باز گرفته بود، در کوچه به راه افتاد و به مردم می‎گفت: به من تنه نزنید که اندازه و قواره‎ام به هم می‎خورد. بعضی از افراد ساده برای راه خدا هم قواره و اندازه‎ای مشخص کرده‎اند و فکر می‎کنند خدا فقط در قالب آن قواره می‎تواند افراد را به کمال و مقصد برساند و دائماً هم مواظبند که قواره‎شان به هم نخورد، در حالی که راه خدا محدود به هیچ قواره‎ای نیست. 📚 مصباح الهدی تٱلیف استاد مهدی طیّب 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃 درویشی تهی‌‌ دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند . کریم خان گفت : این اشاره‌ های تو برای چه بود ؟ درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم . آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه می‌خواهی ؟ درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است !چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت . خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌ خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد !روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت . ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت : نه من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست ، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست.... ‌ ‌ ‎ ‎ ‎ ‌🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 تِکْہ اےاَز زِنْدِگے 🌺
اینم برای امشب❤️ 🌸🍃🌸🍃 از سیم خاردار نفست عبور کن قسمت۳۰ مامان سرش را پایین انداخت و خودش را با
🌸🍃🌸🍃 از سیم خاردار نفست عبور کن قسمت ۳۱ دیگر نگذاشتم حرفش را تمام کند. شنیدن اسم کوچکم از دهنش من را سر دو راهی گذاشت. که الان باید داد بزنم بابت این خودمانی شدنش یا نه. با صدایی که سعی در کنترلش داشتم گفتم: _آقا آرش من الان کار دارم. ان شاءالله یه وقت دیگه. گوشی را قطع کردم. تمام مسیر خانه آقای معصومی فکر و خیال دست از سرم بر نمی‌داشت. آنقدر بغضم را قورت داده بودم که احساس درد در گلویم داشتم. با خودم گفتم: _این حس حسادته که من را به این روز انداخته. مدام با خودم فکر می‌کردم کاش خودم را بیشتر کنترل می‌کردم و عادی تر برخورد می‌کردم. دیگر رسیده بودم سر کوچه که دوباره صدایش را شنیدم. شوکه شدم. او اینجا چیکار میکرد؟ نزدیک شد و سلام کرد. بی تفاوت به سلامش پرسیدم: _شما اینجا چیکار... نگذاشت حرفم را تمام کنم. _چیزی شده؟ چرا نموندید حرف بزنیم؟ _گفتم که کار دارم. _سارا بهم گفت که از حرفش ناراحت شدید، ولی... _اون حق داره، خب راست میگه، من بهش حق می‌دم. سرش را پایین انداخت و لحظه‌ای سکوت کرد . منم از فرصت استفاده کردم و براندازش کردم. یک بلوز بافت توسی و سفید پوشیده بود که خیلی برازنده اش بود. سرش را بالا آورد و نگاهم را شکار کرد. یک لحظه در دلم سونامی شد، نگاهش همانطور ناگهانی و ویرانگر بود. _بگید ساعت چند کارتون تموم میشه؟ میام دنبالتون حرف بزنیم. _دختر خالم قراره بیاد دنبالم. _خب پس کی... می‌خواستم زودتر برود برای همین فوری گفتم: _خودم بهتون پیام می‌دم، میگم. ایستادنمون اینجا درست نیست. کمی عصبی اشاره کرد به خانه ی آقای معصومی و گفت: _با یه مرد غریبه توی خونه بودن درسته؟ از نظر شما و دیگران اشکالی نداره؟ با اخم گفتم: _من که قبلاً دلیل اینجا کار کردنم رو براتون توضیح دادم. صدایم می‌لرزید انتظار همچین برخوردی را نداشتم. اصلاً نباید اجازه می‌دادم اینقدر با من راحت باشد. تا همین جا هم زیادی خودمانی شده بود. سرم را پایین انداختم و راه افتادم. صدایش را شنیدم. _منتظر پیامتون هستم. از دستش دلخور بودم و جوابش را ندادم. تا در باز شد ریحانه پاهایم را بغل کرد بعد دست‌هایش را به طرف بالا دراز کرد. فوری بغلش کردم و چند بار بوسیدمش. واقعاً زیبا و با مزه بود و من خیلی دوستش داشتم. آقای معصومی دست به سینه کنار کانتر آشپزخانه لباس پوشیده روی صندلی نشسته بود و با نگاه پدرانه ای به من و ریحانه لبخند میزد. موهای خرمالو اش را آب و جارو کرده بود و حسابی به خودش رسیده بود. کنارم ایستاد. _یه کاری دارم میرم بیرون. چیزی لازمه از بیرون بخرم؟ ریحانه خودش را از بغلم آویزان بغل پدرش کرد. آخر هم موفق شد و پدرش در آغوش کشیدش و شروع به نوازشش کرد. با دیدن این صحنه بغضم گرفت. دلم پدری خواست مثل آقای معصومی حمایت گر و قوی. چهارشانه با سینه های ستبر، که را روی سینه اش بگذارم و از دردهایم برایش بگویم. بغضم را خوردم و گفتم: الان چیزهایی که باید بخرید را براتون می‌نویسم، صبر کنید یه نگاهی به آشپزخانه بندازم. کابینت مخصوص موادغذایی و یخچال را نگاهی انداختم و لیست را نوشتم و دستش دادم. بعد از رفتن او لباس عوض کردم و شروع کردم به مرتب کردن اتاق ریحانه. بعد کمی با ریحانه بازی کردم و شیرش را دادم خورد و خوابید. من هم کمی درس خواندم و بعد بلند شدم تا چیزی برای شام آقای معصومی درست کنم. در فریزر مقداری گوشت چرخ‌کرده بود، فکر کردم کباب تابه‌ای خوب است. البته معمولا زهرا خانم برای برادرش ناهار درست می‌کرد، برای شامشان هم می‌مانند. ولی امروز خبری از غذا نبود. درحال پختن غذا بودم که دیدم آقای معصومی یاللّه گویان کلید انداخت به در و با کلی خرید وارد شد. باخوشحالی وسایل را و به سختی روی میز گذاشت. یک جعبه شیرینی هم بین وسایل بود. نگاهمان که به هم افتاد اشاره ای به جعبه شیرینی کرد و بی مقدمه گفت: _حدس بزنید شیرینی چیه؟ ادامه دارد... 🍁به قلم لیلا فتحی پور🍁 🌸🍃🌸🍃 @dastan69zendegi