eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
ادعای مبنی براینکه "تحریم‌هادرحال ازبین بردن ایران بود و ما تحریم ها را از بین بردیم " ادعاست! ریچارد نفیو، مسئول اجرای علیه ایران و چهره اصلی تیم پشتیبان مذاکره‌کنندگان توافق هسته‌ای در امور تحریم‌ها، در کتابی با نام «هنرتحریم‌ها، نگاهی از درون میدان»: «ضمن اینکه ظرفیت آمریکا نیز نامحدود نیست و تعداد تحریم‌های اعمال‌شده و اولویت‌های اعمال آن‌ها که از ۲۰۱۰ تا ۲۰۱۳ وجود داشت، گاهی آن‌قدر زیاد بود که اعمال‌کنندگان و اجرا کنندگان از پس اجرای همه آن‌ها برنمی‌آمدند... آسیب می‌بایست با ابزار‌هایی اتفاق می‌افتاد که عملاً ... ایران توانست حضور خود و کالا‌های غیرنفتی‌اش در این بازار‌ها را به‌صورت مستقیم بر اثر تحریم‌ها دهد؛ یعنی تحریم‌هایی که توانایی این کشور برای صادرات یک کالا (نفت) را محدود کرده بود، به در کالا‌های دیگر انجامید. پس اینجا بالاتر از نشان دادن استقامت، ایران توانسته بود از نیز بگریزد منبع: هنر تحریم‌ها، نگاهی از درون میدان، ریچارد نفیو، ص ۹۱. ✍️ حجت الاسلام راجی 🇵🇸 @Roshangari_ir سلام دوستان نمیخواستم مطالب سیاسی بذارم ولی خدایی دیدم در حق شهید رئیسی داره ظلم میشه و حتما باید از ایشون دفاع کرد و این بی...... رو رسوا کرد 🙏🌹 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 برجامی که «ظریف» در کاسه ملت گذاشت! 🔹بزرگ‌ترین عیب ظریف عدم‌صداقت است. ‏فرمودند: «عدم‌بازگشت بایدن به برجام⁩ تقصیر ایران است.» 🔰 اما در این ویدئو وزیرخارجه «بایدن» در ابتدای دولتشان رسما گفت: 🔺«‏ابتدا ایران مجدداً تعهداتش را انجام دهد، ما هم قصدش را داریم، هرچند که دو اما دارد: ۱. موشکی؛ ۲. منطقه‌ای.» 🔹‏این یعنی نه‌تنها ایران «ابتدا و مجددا» باید به تمام تعهدات خود عمل کند، بلکه بعد از آن تازه آمریکا، علاوه بر این تعهدات برجام و قبل از انجام تعهدات خود از این فرصت برای محدودکردن صنایع موشکی ایران و قدرت منطقه‌ای ایران استفاده خواهد کرد. 🔹‏آقای ظریف شما اگر دروغ‌هایتان را با فریاد بگویید به حقیقت تبدیل نمی‌شود! 🆔 @Masaf ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 151 قدمی به جلو برمی‌دارم. با اسلحه هلم می‌دهد تا وارد راهرو بشوم. زیر لب
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 152 می‌لرزد و خشم چشمانش، جای خود را به نگرانی می‌دهد. دستانش را بالا می‌گیرد و به التماس می‌افتد: - Please don't kill me! I beg! Let me go! (خواهش می‌کنم منو نکش! التماس می‌کنم! بذار برم!) و چفیه را از صورتش باز می‌کند. مطمئن می‌شوم از مردم بومی سوریه نیست. نفس عمیقی می‌کشم و می‌پرسم: - where are you from? (اهل کجایی؟) - I am Norwegian. (من نروژی‌ام.) - Are you alone? (تنهایی؟) سرش را به نشانه تایید تکان می‌دهد. نگاهی به اطراف می‌اندازم. خبری نیست. می‌خواستم بعد از این که شر تک‌تیرانداز را کندم، پیکر آن دو شهید را عقب بیاورم؛ اما حالا ماجرا فرق می‌کند. نمی‌شود همین‌جا رهایش کنم؛ کشتن یک زن هم نامردی ست. باید تحویلش بدهیم به دولت سوریه تا برگردد کشور خودش. می‌گویم: - We are different from ISIS; I'm not hurting you. You must come with me. (ما با داعشی‌ها فرق داریم؛ من بهت آسیب نمی‌زنم. ولی باید با من بیای.) با اسلحه‌ام اشاره می‌کنم که بلند شود. هنوز اعتمادش جلب نشده؛ اما چاره‌ای ندارد. انگار خودش می‌داند باید چکار کند که رو به دیوار می‌ایستد و دستانش را روی آن می‌گذارد. شاید می‌ترسد عصبانی‌ام کند و بلایی سرش بیاورم. می‌گویم: - Take out everything you have in your pocket. (هرچی توی جیبات داری رو بریز بیرون!) نویسنده: فاطمه شکیبا 🌸🌸🌸🌸🌸 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یوسف سلامی در حالی که تلاش می‌کرد به بغض و اندوهش خاتمه دهد: شاید عده‌ای در دولت نمی‌دویدند، آقای رئیسی به‌جای آن‌ها هم می‌دوید... به خدای احد و واحد فرق داره کی رئیس جمهوری باشه به هرکسی رای ندید 🙏 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌️ شروع جنجالی مستند سعید جلیلی با یک عنوان مهم: می‌خواستم از دست دولت قبل کنم! ✖️این دولت کارگران را احیاء کرد ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ @chanel_komei مطمئنن همه کسایی که مسئولیت داشتن و باعث شدن این اتفاقات بیفته تو این خودکشی ها و مرگ ها شده شریک هستن بخاطر انتخابشون ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🔴 مگر می شود این عالم خدایی نداشته باشد پادشاهی بود دهری مذهب. وزیری بسیار عاقل و زیرک داشت.هرچه ادله و براهین برای شاه بر اثبات وجود صانع اقامه می کردند که این آسمان ها و زمین را خدا خلق کرده و ممکن نیست این بناهای به این عظمت بدون صانع و خالق موجود شود و ممکن نیست یک بنایی بدون بنا و استاد و معمار ساخته شود، پادشاه قبول نمی کرد. بنابراین وزیر، بنای یک باغ و درخت ها و عمارتی در بیرون شهر گذارد.بعد از اینکه تمام شد، یک روز پادشاه را به بهانه شکار از آن راه برد.چون چشم پادشاه بر آن عمارت عالی افتاد متعجب شد. از وزیر پرسید این عمارت را که بنا کرده و چه وقت بنا شده است؟ وزیر گفت کسی نساخته، خودش موجود شده است. پادشاه اعتراض شدیدی کرد. گفت این چه حرفی است که می زنی، چگونه می شود بنایی بدون معمار ساخته شود؟ وزیر جواب داد چگونه یک بنایی کوچک بدون معمار غیر معقول است؟ چگونه می شود بنای این آسمان ها و زمین ها و گردش ماه و خورشید و ستاره ها بدون صانع و خالق موجود شده باشد؟ آن وقت پادشاه تصدیق نمود و مسلمان و موحد شد. 📚منبع:داستان هایی از خدا، نوشته احمد میر خلف زاده و قاسم میرخلف زاده، جلد ۱ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌📝 @hekayate_qurani ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 152 می‌لرزد و خشم چشمانش، جای خود را به نگرانی می‌دهد. دستانش را بالا می‌گ
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 153 متعجب نگاهم می‌کند؛ منتظر بوده بازرسی بدنی‌اش کنم. صدایم را کمی بالا می‌برم: - hurry up! (زود باش!) سرش را تکان می‌دهد و کمی آرام‌تر می‌شود. کمی فاصله می‌گیرم تا نتواند به سمتم حمله کند. دست می‌کشد روی پیراهن بلندش تا مطمئن شوم چیزی زیر آن پنهان نکرده. می‌دانم الان می‌تواند از قیافه‌ام این را بفهمد که اگر هر حرکت اضافه‌ای بکند، به رگبار می‌بندمش. بعد هم جیب‌های شلوار نظامی‌اش را نشانم می‌دهد که خالی‌اند. با دست به یکی از پنجره‌ها اشاره می‌کند: - My tools are there! (وسایلم اونجان.) نگاه کوتاهی به سمتی که اشاره کرده می‌اندازم. راست می‌گوید. پایه اسلحه، یک ظرف غذا و بطری آب و یک زیرانداز. به دستور من، بند یکی از پوتین‌هایش را درمی‌آورد و درحالی که یک دستم به اسلحه است، دستانش را می‌بندم. پشت سرش می‌ایستم و می‌گویم: - go on! (برو جلو!) از ساختمان بیرون می‌رویم. هنوز می‌لرزد. با حسرت به دو شهیدی نگاه می‌کنم که روی محوطه آسفالت افتاده‌اند. شرمنده‌شان می‌شوم. دوست ندارم پیکرشان این‌جا بماند. به خودم دلداری می‌دهم که وقتی زن را رساندم به بچه‌های خودی، برمی‌گردم و پیکر شهدا را می‌برم. مسیر آمده را مثل قبل برمی‌گردیم؛ در پناه خاکریز کنار جاده. من پشت سر زن حرکت می‌کنم. به حاج احمد بی‌سیم می‌زنم: ما داریم میایم. هوامونو داشته باشین. پارچه‌های استتار اتاقک‌ها را می‌بینم که در باد تکان می‌خورند. به نزدیک اتاقک‌ها که می‌رسیم، حاج احمد را صدا می‌زنم. سیدعلی بیرون می‌آید و با دیدن من و زن تک‌تیرانداز، چشمانش گرد می‌شوند: این دیگه کیه آقا حیدر؟ - همون تک‌تیراندازه دیگه. سیدعلی ناباورانه به زن اشاره می‌کند: این؟ مطمئنی؟ نویسنده: فاطمه شکیبا 🌸🌸🌸🌸🌸 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 153 متعجب نگاهم می‌کند؛ منتظر بوده بازرسی بدنی‌اش کنم. صدایم را کمی بالا م
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 154 از خستگی و تشنگی نای حرف زدن ندارم. سر تکان می‌دهم و می‌پرسم: حامد کجاست؟ سیدعلی لبش را می‌گزد و نگاهش را می‌دزدد. تازه متوجه می‌شوم چشمانش کمی قرمز شده‌اند. می‌پرسم: چیزی شده؟ سرش را پایین می‌اندازد: نه نه...بیاین تو. به زن می‌گویم وارد اتاق شود و خودم پشت سرش داخل می‌شوم. هرکس یک گوشه اتاق کز کرده است. احساس می‌کنم یک چیزی کم است، همه بهم ریخته‌اند. با دیدن من برمی‌گردند و با بهت به زن تک‌تیرانداز نگاه می‌کنند. قبل از این که چیزی بپرسند می‌گویم: تک‌تیرانداز این خانم بود. سیاوش مثل تیری که از کمان پرتاب شود، می‌جهد به سمت زن و دستش را بالا می‌برد. زن با دیدن رفتار سیاوش قدمی به عقب می‌آید تا پشت سر من پناه بگیرد؛ اما سیاوش قبل از این که مجید جلویش را بگیرد، خودش متوقف می‌شود و دستش را پایین می‌آورد. چشمانش هنوز پر از خشم است: حیف که دست بلند کردن رو زن افت داره برام. وگرنه حالیت می‌کردم... خیلی بی‌مروتین! خیلی... سیدعلی بازوی سیاوش را می‌گیرد و کناری می‌کشد. زن حالا پشت سر من ایستاده و با نگرانی به من نگاه می‌کند. معلوم نیست وقتی عضو داعش بوده چه چیزهایی دیده که از این جمع مردانه می‌ترسد. می‌گویم: - I told you, we are different from ISIS. We don't bother you. (بهت گفته بودم، ما با داعش فرق داریم. اذیتت نمی‌کنیم.) پیداست خیال زن هنوز کامل راحت نشده و بیشتر به من اعتماد دارد. می‌گوید: - I'm thirsty. (تشنمه.) قمقمه آبم را درمی‌آورم. خودم هم تشنه‌ام. قمقمه را دراز می‌کنم به سمت زن و با دستان بسته‌اش آن را در هوا می‌قاپد. متوجه نبود حامد در جمع می‌شوم و از حاج احمد می‌پرسم: پس حامد کو؟ نویسنده: فاطمه شکیبا 🌸🌸🌸🌸🌸 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥داستان بسیار جالب ازدواج دکتر عزیزی ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۳۱ خرداد ۱۴۰۳ میلادی: Thursday - 20 June 2024 قمری: الخميس، 13 ذو الحجة 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹شق القمر حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم 📆 روزشمار: 🌺2 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام 🌺5 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم ▪️17 روز تا آغاز ماه محرم الحرام ▪️26 روز تا عاشورای حسینی ▪️41 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🌷پیامبر اکرم (ص): یا علی! هر که در خانه در خدمت خانواده خود باشد و آن را ننگ نداند خداوند نام او را جزو شهدا می نویسد و ثواب هزار شهید را در هر روز و شب برای او محاسبه می کند. (مستدرک الوسائل، ج۱۳، ص۴۸) 🌸 امام علی (ع) فرمود: روزی در حالی که فاطمه (س) نزدیک من نشسته بود و من عدس پاک می کردم، پیامبر (ص) وارد شدند و فرمودند: یا علی! عرض کردم لبیک یا رسول الله! فرمود: آنچه می گویم بشنو زیرا من هیچ حرفی نمی زنم مگر اینکه به امر پرورگار است: مردی که به زن خود در خانه کمک کند، خدا ثواب یک سال عبادتی را که روزها روزه باشد و شب ها به قیام و نماز ایستاده باشد به او می دهد. (مستدرک الوسائل، ج۱۳، ص۴۸) ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
✍️ زیبایی‌های زندگی را ببین 🔹وقتی کـه نشستم تا مطالعه کنم، نیمکت پارک خالی بود؛ زیر شاخه‌هايی طویل و پیچیده‌ درخت بید کهنسال. 🔸دلسردی از زندگی دلیل خوبی برای اخم‌کردنم شده بود، چون دنیا می‌خواست مرا درهم بکوبد. 🔹پسر کوچکی با نفس بریده بـه من نزدیک شد. درست مقابلم ایستاد و با هیجان بسیار گفت:‌ نگاه کن چه پیدا کرده‌ام! 🔸در دستش یک شاخه گل بود و چه منظره‌ رقت‌انگیزی! گلی با گلبرگ‌هايی پژمرده. 🔹از او خواستم گل پژمرده‌اش را بردارد و برود بازی کند. تبسمی کردم، سپس سرم را برگرداندم. 🔸اما او به‌جای آنکه دور شود، کنارم نشست و گل را جلوی بینی‌اش گرفت و با شگفتی فراوان گفت: مطمئنا بوی خوبی می‌دهد و زیبا نیز هست! بـه همین دلیل آن را چیدم. بفرمایید! این مال شماست. 🔹آن علف هرز پژمرده شده بود و رنگی نداشت، اما می‌دانستم کـه باید آن را بگیرم وگرنه امکان داشت او هرگز نرود. 🔸از این‌رو دستم را به‌سوی گل دراز کردم و پاسخ دادم: ممنونم، درست همان چیزی است که لازم داشتم. 🔹ولی او به‌جای اینکه گل را در دستم بگذارد، آن را در وسط هوا نگه داشته بود، بدون دلیل یا نقشه‌ای. 🔸آن وقت بود کـه برای اولین بار مشاهده کردم پسری که علف هرز را در دست دارد، نمی‌تواند ببیند، او نابینا بود! ناگهان صدایم لرزید، چشمانم از اشک پر شد. 🔹او تبسمی کرد و گفت: قابلی ندارد. 🔸سپس دوید و رفت تا بازی کند. 💢 توسط چشمان بچه‌ای نابینا، سرانجام توانستم ببینم. مشکل از دنیا نبود، مشکل از خودم بود. 🔺به‌جبران تمام آن زمانی که خودم نابینا بودم، با خود عهد کردم زیبایی زندگی را ببینم و قدر هر ثانیه‌ای که مال من است را بدانم. آن وقت آن گل پژمرده را جلوی بینی‌‌ام گرفتم و رایحه‌ گل سرخی زیبا را احساس کردم. 🔺مدتی بعد دیدم آن پسرک، علف هرز دیگری در دست دارد، تبسمی کردم؛ او در حال تغییر‌دادن زندگی مرد سال‌خورده‌ دیگری بود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🆔 @Masaf ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 او منتظر همت ماست 👤 استاد 🔺 امام زمان چرا تنهاست⁉️ واللّه قسم امام زمان منتظر همت ماست. ➖➖➖➖➖➖➖ امـــــامـ زمـــانـــے شــــو 🆔 @montazerane_zohour ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
موفقيت و سقراط مرد جواني از سقراط رمز موفقيت را پرسيد که چيست. سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزديکي رودخانه بيايد. هر دو حاضر شدند. سقراط از مرد جوان خواست که همراه اووارد رودخانه شود. وقتي وارد رودخانه شدند و آب به زير گردنشان رسيد. سقراط با زير آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد. مرد تلاش مي کرد تا خود را رها کند اما سقراط قوي تر بود و او را تا زماني که رنگ صورتش کبود شد محکم نگاه داشت. سقراط سر مرد جوان را از آب خارج کرد و اولين کاري که مرد جوان انجام داد کشيدن يک نفس عميق بود. سقراط از او پرسيد، " در آن وضعيت تنها چيزي که مي خواستي چه بود؟" پسر جواب داد: "هوا" سقراط گفت:" اين راز موفقيت است! اگر همانطور که هوا را مي خواستي در جستجوي موفقيت هم باشي بدستش خواهي آورد" رمز ديگري وجود ندارد. ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 154 از خستگی و تشنگی نای حرف زدن ندارم. سر تکان می‌دهم و می‌پرسم: حامد کجاس
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 155 از حاج احمد می‌پرسم: حامد کجاست؟ حاج احمد انگار دست و پایش را گم می‌کند. حس بدی در رگ‌هایم می‌دود؛ هشدار قبل از حادثه. دوباره سوالم را تکرار می‌کنم و حاج احمد نمی‌داند چه بگوید. به زن اشاره می‌کنم که بنشیند و برای حفظ محرمانگی برخی مسائل، چشمانش را هم می‌بندم. سوالم را بلندتر می‌پرسم و سیاوش که هنوز عصبی ست، دوباره صدایش بالا می‌رود: رفت! رفت! نفسم بند می‌آید. یعنی چی که رفت؟ کجا رفت؟ صورت سیاوش سرخ می‌شود و به زور جلوی چکیدن اشک‌هایش را می‌گیرد. به سختی لب می‌جنبانم: یعنی چی که رفت؟ علی ایستاده جلوی در اتاقک و بیرون را نگاه می‌کند. سیبک گلویش تکان می‌خورد. انگار فرار کرده یا می‌خواهد فرار کند؛ شاید هم منتظر کسی باشد. دوربین دوچشمی میان دستانش مانده؛ بدون استفاده. مجید دوباره سیاوش را در آغوش می‌گیرد؛ اما سیاوش آرام نمی‌شود. حاج احمد را نگاه می‌کنم. حاج احمد می‌پرسد: رفیقید با حامد؟ می‌خواهم بگویم برادریم؛ اما فقط سرم را تکان می‌دهم و می‌نالم: کجاست؟ مجید با صدای خش‌دارش می‌گوید: یادته که، یه گروه از بچه‌های فاطمیون نزدیک سه‌راه اثریا محاصره شدن، بیشترشون هم مجروحن... لازم نیست ادامه بدهد. خودم قبل از رفتن شنیدم که حاج احمد داشت این‌ها را می‌گفت. شناختی که از حامد دارم را کنار حرف‌های حاج احمد می‌گذارم و تا تهش را می‌خوانم. راستی حاج احمد یک چیز دیگر هم گفت؛ گفت از سیصدمتری اینجا به بعد جاده در تیررس موشک هدایت‌شونده تاو است... زمان را در ذهنم عقب می‌زنم. تویوتای هایلوکس که با سرعت از جاده رد شد و موشک‌هایی که تعقیبش می‌کردند... پس... خودش بوده... حامد! دنیا دور سرم می‌چرخد. قدم تند می‌کنم به سمت در اتاقک که مجید دستم را می‌گیرد: کجا می‌خوای بری؟ کاری نمی‌تونی بکنی! نویسنده: فاطمه شکیبا 🌸🌸🌸🌸🌸 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 155 از حاج احمد می‌پرسم: حامد کجاست؟ حاج احمد انگار دست و پایش را گم می‌ک
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 156 کلافه موهایم را چنگ می‌زنم. مجید ضجه می‌زند: بهش گفتم نرو مشتی! گفتم نرسیده می‌زننت! هرچی گفتم گوش نکرد! برگشت گفت مادرای اینا بچه‌هاشونو به من سپردن! تهشم رفت. و با دست صورتش را می‌پوشاند. غرورش اجازه نمی‌دهد کسی اشکش را ببیند. تکیه می‌دهم به دیوار و ناامیدانه بی‌سیم را درمی‌آورم و فریاد می‌زنم: عابس عابس حیدر! عابس عابس حیدر! هیچ. می‌نالم: چرا جواب نمی‌ده؟ جواب نمی‌گیرم. دوباره عزم خروج می‌کنم. کسی دستم را می‌گیرد؛ نمی‌دانم مجید است یا سیدعلی. مچم را از دستش بیرون می‌کشم و بیرون می‌روم. چند قدم می‌روم و پاهایم شل می‌شود. می‌نشینم روی خاک؛ انگار زندانی شده‌ام. هیچ کاری از دستم برنمی‌آید؛ هیچ خبری هم از حامد ندارم. زندانی شده‌ام در زندانی به بزرگی بیابان... فکرهای وحشتناک مثل موشک تاو به ذهنم هجوم می‌آورند. موشک بی‌جی‌ام هفتاد و یک تاو؛ موشک هدایت‌شونده ضدتانک... همان موشک‌های صد و پنجاه‌هزار دلاری که آمریکا به داعش داده و داعش بی‌حساب و کتاب خرجش می‌کند... همه اطلاعات فنی موشک در ذهنم ردیف می‌شوند: برد مفیدش ۶۵ تا ۳٬۷۵۰ متر، کالیبرش ۱۵۲ میلی‌متر، وزن کلاهکش حدوداً از چهار تا شش کیلوگرم... قدرت نفوذش در زره از شصت تا هشتاد سانتی‌متر، حداکثر سرعتش ۲۷۸ متر بر ثانیه و فاصله برخوردش با هدف تقریباً ۲۰ ثانیه... حالا حساب کنید این موشکِ ضدتانک، با تویوتای هایلوکسی که حامد سوارش شده چکار می‌کند... صدای قدم‌های کسی را می‌شنوم و بعد نشستنش روی زمین؛ کنار خودم. برمی‌گردم. سیاوش است. صورت و چشمانش سرخ‌اند. صدایش گرفته: یعنی برمی‌گرده؟ نویسنده: فاطمه شکیبا 🌸🌸🌸🌸🌸 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا فرمودند من باید برم گلزار شهداء بدون برنامه قبلی وقتی رفتیم رسیدیم به گلزار شهداء، آقا فرمودند کسی دنبال من نیاد و بعد... @chanel_komeil ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 156 کلافه موهایم را چنگ می‌زنم. مجید ضجه می‌زند: بهش گفتم نرو مشتی! گفتم نر
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 157 دوباره اطلاعات فنی تاو در ذهنم جان می‌گیرند و احتمال برگشت حامد را به صفر نزدیک می‌کنند؛ اما حرفی به سیاوش نمی‌زنم و فقط آه می‌کشم. کمیل چهارزانو نشسته مقابلم و لبخند می‌زند: واسه همین کاراش اسمشو گذاشتن عابس. برای همین دیوونگی‌هاش. عابس هم دیوانه بود. دیوانه حسین علیه‌السلام. اطلاعات فنی تاو در ذهنم محو می‌شوند و کلمه به کلمه ماجرای عابس در ذهنم نقش می‌بندد؛ عابس بن شبیب. به سیاوش می‌گویم: می‌دونی چرا اسمش رو گذاشته بودن عابس؟ - چرا؟ - توی کربلا یکی بود به اسم عابس بن شبیب. آدم حسابی بود توی کوفه، عابد، زاهد، سیدالقراء. ولی دیوونه حسین علیه‌السلام بود. هیچ‌کس جرات نکرد باهاش بجنگه. آخرش زرهش رو درآورد، پیاده راه افتاد وسط میدون، داد می‌کشید، هل من مبارز می‌گفت. بازم کسی جرات نداشت بره جلو. آخرش سنگ‌بارونش کردن. کمیل لبخندی از سر لذت می‌زند و می‌گوید: آخ ندیدی چه نبردی کرد عابس. من دیدم. خودش بهم نشون داد. دلت بسوزه...شما شنیدین، من دیدم. به کمیل حسودی‌ام می‌شود. من شنیده‌ام و او دیده. من هم دوست دارم ببینم. سیاوش آه می‌کشد: عجب مشتی‌ای بود...مثل آقا حامد. و صدای هق‌هق گریه‌اش بلند می‌شود. دستم را می‌اندازم دور شانه‌اش. نمی‌دانم خودم را دلداری می‌دهم یا او را: نگران نباش پسر. هنوز که معلوم نیست، من که رفتم تک‌تیرانداز رو پیدا کنم ماشینش رو دیدم. سالم بود. ندیدم بزننش. ان‌شاءالله یه فرجی می‌شه. با چشمانی که پر از عجز و التماس نگاهم می‌کند: خب اگه توی مسیر برگشت زده باشنش چی؟ سوالش در مغزم اکو می‌شود. اگر زده باشندش چی؟ اگر مثل کمیل زنده‌زنده در ماشین سوخته باشد چی؟ اگر... نویسنده: فاطمه شکیبا 🌸🌸🌸🌸🌸 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🔴 زن بدکاره و عنایت رسول خدا صلی الله علیه و آله بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم مولای من ! چگونه در آتش آرام گیرم در حالی که همه امید من عفو و گذشت توست ، عفو و گذشتی که به طور مکرّر در قرآن مجید به گناهکاران پشیمان وعده داده ای ؟ پروردگارا ! چه بسیار تهی دستان و بیچارگانی که به مردمان دل بستند و به عطا و عفو و گذشت آنان امیدوار شدند و دست خالی و محروم نماندند ، چه رسد به کسی که دل به تو بندد و به گذشت و عفو و عطای تو امیدوار شود . عطار در کتاب « الهی نامه » روایت می کند : زنی آوازه خوان و اهل فسق و فجور در مکه اقامت داشت که در مجالس لهو و لعب شرکت می کرد و با آواز و رقص و پایکوبی مجالس لهو و لعب را گرم نگاه می داشت . پس از سالیانی از هجرت پیامبر ، بازارش به خاطر این که از جمال افتاده بود و از آوازه خوانی و مطربی وامانده بود کساد شد و به فقر و فاقه و تهی دستی افتاد ، از شدت پریشانی و اضطرار به مدینه آمد و به محضر پیامبر رحمت مشرف شد .... حضرت فرمود : برای چه هدفی به مدینه آمده ای ، به هدف تجارت آخرتی یا تجارت دنیایی ؟ عرضه داشت : نه برای آن آمده ام نه برای این ، بلکه چون وصف جود و سخاوت و عطا و کرمت را شنیده بودم با امید به تو به این شهر آمدم ؟ پیامبر از بیان او شاد شد و ردای مبارکش را به او بخشید و به اصحاب فرمود : هر یک به اندازه تمکن و توانایی چیزی به او ببخشند . آری ، زنی بدکار به امید عطا و کرم و جود بنده ات پیامبر ، که مظهری از مظاهر کرم بی پایان توست ، به مدینه می آید و با عطایی سرشار و فراوان برمی گردد ، مگر ممکن است من امید به عفو و گذشت و لطف و احسان تو داشته باشم و از درگاهت مأیوس و دست خالی برگردم ؟! منبع: کتاب عبرت آموز: مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریان اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 157 دوباره اطلاعات فنی تاو در ذهنم جان می‌گیرند و احتمال برگشت حامد را به ص
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 158 به آسمان نگاه می‌کنم که دارد سرخ و تیره می‌شود. حس می‌کنم زمین زیر پایم می‌لرزد؛ دوباره صدای انفجار. از جا بلند می‌شوم. انفجارها روی جاده است. فقط از دور می‌بینم که خاک بلند شده و در هم پیچیده. آتش نمی‌بینم؛ دود هم. سیاوش بلند می‌شود و مثل من به جاده خیره می‌شود: چرا جاده رو می‌زنن لامروتا؟ شانه بالا می‌اندازم و درحالی که چشمم به جاده است، می‌روم به سمت اتاقک. علی جلوی در اتاقک ایستاده و با دوربین دوچشمی جاده را نگاه می‌کند. دوربین را از دستش می‌کشم و روی چشمان خودم می‌گذارم. فقط غبار و خاک می‌بینم. صدای انفجار نزدیک‌تر می‌شود. سیاوش دست می‌گذارد روی دوربین تا آن را بگیرد؛ اما من محکم نگهش می‌دارم. می‌پرسد: چی می‌بینی؟ - هنوز هیچی! یک احتمال مثل یک ستاره دنباله‌دار از ذهنم رد می‌شود که شاید حامد سالم رسیده باشد به بچه‌های فاطمیون و حالا دارد برمی‌گردد، اما محال است. چطور می‌شود از موشک هدایت‌شونده فرار کرد؟ دوست ندارم الکی خودم را امیدوار کنم. به بعدش فکر می‌کنم؛ به بعد شهادت حامد. این که اصلا می‌شود جنازه‌اش را عقب بیاوریم یا نه؟ اصلا جنازه‌ای در کار هست یا نه؟ اصلا چطور به خانواده‌اش خبر بدهیم...؟ و هزار اگر و اما و نگرانی و احتمال دیگر. صدای انفجارها نزدیک‌تر می‌شود و لرزش زمین بیشتر. پشت دوربین دوچشمی، چشم می‌بندم. بی‌خیال، بیا فکر کنیم داعش خمپاره و موشک مفت گیر آورده و نمی‌داند باید چکارش کند. دستی دوربین دوچشمی را از من می‌گیرد. دیگر نمی‌خواهم نگاه کنم. علی دوباره دوربین را روی چشمانش می‌گذارد و بعد از چند لحظه، با چشمانی گرد دوربین را پایین می‌آورد و قدمی به عقب می‌رود. داد می‌زند: انتحاریه! انتحاریه! نویسنده: فاطمه شکیبا 🌸🌸🌸🌸🌸 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 158 به آسمان نگاه می‌کنم که دارد سرخ و تیره می‌شود. حس می‌کنم زمین زیر پا
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 159 همه دست و پایشان را گم می‌کنند. قبلاً انتحاری‌ها رسم و رسومی داشتند برای آمدنشان، انقدر سرزده نمی‌آمدند! قبلا یک پهپاد بالای سرت می‌دیدی که یا فیلم می‌گیرد و یا مواضع را شناسایی می‌کند، بعد ناغافل یک خودروی انتحاری با چندین کیلو مواد منفجره می‌آمد کاسه کوزه‌ات را می‌ریخت بهم و خودت و خودش را هم مستقیم می‌فرستاد آن دنیا. الان اما خبری از پهپاد نیست. مجید و سیاوش چند قدم عقب رفته‌اند و نمی‌دانند چکار کنند. کُپ کرده‌اند؛ اما من به این قضیه مشکوکم. حاج احمد مثل فشنگ از اتاقک بیرون می‌آید و دوربین را از علی می‌گیرد: چی می‌گی؟ انتحاری کجاست؟ علی با دست به جاده اشاره می‌کند. حاج احمد هم با دوربین جاده را می‌بیند و سوالی که در ذهن من است را بلند می‌پرسد: پس چرا قبلش این‌جا رو با پهپاد شناسایی نکردن؟ اینم که پرچم داعش نداره! چرا دارن جاده رو می‌کوبن پس؟ سوالات زمزمه‌وار و رگباری‌اش در برزخ نگهمان می‌دارد. بترسیم یا نه؟ پناه بگیریم یا نه؟ صدای فش‌فش مبهمی می‌شنوم که در همهمه‌ی این‌جا واضح نیست. سیدعلی که محافظ حاج احمد است، شانه‌های حاجی را می‌گیرد و می‌خواهد از معرکه دورش کند: حاجی بیاین بریم از این‌جا! الان می‌رسه! حاج احمد اما محکم سر جایش ایستاده و در مقابل فشار دستان علی مقاومت می‌کند. صدای فش‌فش بلندتر می‌شود. دقت می‌کنم، بی‌سیمم است که دارد در جیبم صدا می‌کند. آن را از جیب بیرون می‌کشم و به صدای فش‌فشش دقت می‌کنم. میان صدای فش‌فش، کلمات مبهمی هم می‌توان شنید. دقت می‌کنم؛ صدا ضعیف است. یک نفر دارد از ته چاه داد می‌زند: حیدر حیدر عابس! حیدر حیدر عابس! به کمیل که مقابلم ایستاده نگاه می‌کنم. کمیل دست به سینه و بی‌توجه به تعجبم می‌گوید: چیه خب؟ انتظار داری مثل من از عالم بالا باهات ارتباط بگیره؟ جوابشو بده! - حیدر حیدر عابس! بی‌سیم را جلوی دهانم می‌گیرم و با تردید پاسخ می‌دهم: عابس خودتی؟ نویسنده: فاطمه شکیبا 🌸🌸🌸🌸🌸 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کارشناس ترکیه‌ای: ترکیه افغانستانه! رشد علمی ایران را ببینید😍 ⏪ اینجا هم یک عده پان‌ترکیه غربزده هستند که اسفالت‌های ترکیه را لیس میزنن😂 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا