eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۳۱ خرداد ۱۴۰۳ میلادی: Thursday - 20 June 2024 قمری: الخميس، 13 ذو الحجة 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹شق القمر حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم 📆 روزشمار: 🌺2 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام 🌺5 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم ▪️17 روز تا آغاز ماه محرم الحرام ▪️26 روز تا عاشورای حسینی ▪️41 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🌷پیامبر اکرم (ص): یا علی! هر که در خانه در خدمت خانواده خود باشد و آن را ننگ نداند خداوند نام او را جزو شهدا می نویسد و ثواب هزار شهید را در هر روز و شب برای او محاسبه می کند. (مستدرک الوسائل، ج۱۳، ص۴۸) 🌸 امام علی (ع) فرمود: روزی در حالی که فاطمه (س) نزدیک من نشسته بود و من عدس پاک می کردم، پیامبر (ص) وارد شدند و فرمودند: یا علی! عرض کردم لبیک یا رسول الله! فرمود: آنچه می گویم بشنو زیرا من هیچ حرفی نمی زنم مگر اینکه به امر پرورگار است: مردی که به زن خود در خانه کمک کند، خدا ثواب یک سال عبادتی را که روزها روزه باشد و شب ها به قیام و نماز ایستاده باشد به او می دهد. (مستدرک الوسائل، ج۱۳، ص۴۸) ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
✍️ زیبایی‌های زندگی را ببین 🔹وقتی کـه نشستم تا مطالعه کنم، نیمکت پارک خالی بود؛ زیر شاخه‌هايی طویل و پیچیده‌ درخت بید کهنسال. 🔸دلسردی از زندگی دلیل خوبی برای اخم‌کردنم شده بود، چون دنیا می‌خواست مرا درهم بکوبد. 🔹پسر کوچکی با نفس بریده بـه من نزدیک شد. درست مقابلم ایستاد و با هیجان بسیار گفت:‌ نگاه کن چه پیدا کرده‌ام! 🔸در دستش یک شاخه گل بود و چه منظره‌ رقت‌انگیزی! گلی با گلبرگ‌هايی پژمرده. 🔹از او خواستم گل پژمرده‌اش را بردارد و برود بازی کند. تبسمی کردم، سپس سرم را برگرداندم. 🔸اما او به‌جای آنکه دور شود، کنارم نشست و گل را جلوی بینی‌اش گرفت و با شگفتی فراوان گفت: مطمئنا بوی خوبی می‌دهد و زیبا نیز هست! بـه همین دلیل آن را چیدم. بفرمایید! این مال شماست. 🔹آن علف هرز پژمرده شده بود و رنگی نداشت، اما می‌دانستم کـه باید آن را بگیرم وگرنه امکان داشت او هرگز نرود. 🔸از این‌رو دستم را به‌سوی گل دراز کردم و پاسخ دادم: ممنونم، درست همان چیزی است که لازم داشتم. 🔹ولی او به‌جای اینکه گل را در دستم بگذارد، آن را در وسط هوا نگه داشته بود، بدون دلیل یا نقشه‌ای. 🔸آن وقت بود کـه برای اولین بار مشاهده کردم پسری که علف هرز را در دست دارد، نمی‌تواند ببیند، او نابینا بود! ناگهان صدایم لرزید، چشمانم از اشک پر شد. 🔹او تبسمی کرد و گفت: قابلی ندارد. 🔸سپس دوید و رفت تا بازی کند. 💢 توسط چشمان بچه‌ای نابینا، سرانجام توانستم ببینم. مشکل از دنیا نبود، مشکل از خودم بود. 🔺به‌جبران تمام آن زمانی که خودم نابینا بودم، با خود عهد کردم زیبایی زندگی را ببینم و قدر هر ثانیه‌ای که مال من است را بدانم. آن وقت آن گل پژمرده را جلوی بینی‌‌ام گرفتم و رایحه‌ گل سرخی زیبا را احساس کردم. 🔺مدتی بعد دیدم آن پسرک، علف هرز دیگری در دست دارد، تبسمی کردم؛ او در حال تغییر‌دادن زندگی مرد سال‌خورده‌ دیگری بود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🆔 @Masaf ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 او منتظر همت ماست 👤 استاد 🔺 امام زمان چرا تنهاست⁉️ واللّه قسم امام زمان منتظر همت ماست. ➖➖➖➖➖➖➖ امـــــامـ زمـــانـــے شــــو 🆔 @montazerane_zohour ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
موفقيت و سقراط مرد جواني از سقراط رمز موفقيت را پرسيد که چيست. سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزديکي رودخانه بيايد. هر دو حاضر شدند. سقراط از مرد جوان خواست که همراه اووارد رودخانه شود. وقتي وارد رودخانه شدند و آب به زير گردنشان رسيد. سقراط با زير آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد. مرد تلاش مي کرد تا خود را رها کند اما سقراط قوي تر بود و او را تا زماني که رنگ صورتش کبود شد محکم نگاه داشت. سقراط سر مرد جوان را از آب خارج کرد و اولين کاري که مرد جوان انجام داد کشيدن يک نفس عميق بود. سقراط از او پرسيد، " در آن وضعيت تنها چيزي که مي خواستي چه بود؟" پسر جواب داد: "هوا" سقراط گفت:" اين راز موفقيت است! اگر همانطور که هوا را مي خواستي در جستجوي موفقيت هم باشي بدستش خواهي آورد" رمز ديگري وجود ندارد. ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 154 از خستگی و تشنگی نای حرف زدن ندارم. سر تکان می‌دهم و می‌پرسم: حامد کجاس
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 155 از حاج احمد می‌پرسم: حامد کجاست؟ حاج احمد انگار دست و پایش را گم می‌کند. حس بدی در رگ‌هایم می‌دود؛ هشدار قبل از حادثه. دوباره سوالم را تکرار می‌کنم و حاج احمد نمی‌داند چه بگوید. به زن اشاره می‌کنم که بنشیند و برای حفظ محرمانگی برخی مسائل، چشمانش را هم می‌بندم. سوالم را بلندتر می‌پرسم و سیاوش که هنوز عصبی ست، دوباره صدایش بالا می‌رود: رفت! رفت! نفسم بند می‌آید. یعنی چی که رفت؟ کجا رفت؟ صورت سیاوش سرخ می‌شود و به زور جلوی چکیدن اشک‌هایش را می‌گیرد. به سختی لب می‌جنبانم: یعنی چی که رفت؟ علی ایستاده جلوی در اتاقک و بیرون را نگاه می‌کند. سیبک گلویش تکان می‌خورد. انگار فرار کرده یا می‌خواهد فرار کند؛ شاید هم منتظر کسی باشد. دوربین دوچشمی میان دستانش مانده؛ بدون استفاده. مجید دوباره سیاوش را در آغوش می‌گیرد؛ اما سیاوش آرام نمی‌شود. حاج احمد را نگاه می‌کنم. حاج احمد می‌پرسد: رفیقید با حامد؟ می‌خواهم بگویم برادریم؛ اما فقط سرم را تکان می‌دهم و می‌نالم: کجاست؟ مجید با صدای خش‌دارش می‌گوید: یادته که، یه گروه از بچه‌های فاطمیون نزدیک سه‌راه اثریا محاصره شدن، بیشترشون هم مجروحن... لازم نیست ادامه بدهد. خودم قبل از رفتن شنیدم که حاج احمد داشت این‌ها را می‌گفت. شناختی که از حامد دارم را کنار حرف‌های حاج احمد می‌گذارم و تا تهش را می‌خوانم. راستی حاج احمد یک چیز دیگر هم گفت؛ گفت از سیصدمتری اینجا به بعد جاده در تیررس موشک هدایت‌شونده تاو است... زمان را در ذهنم عقب می‌زنم. تویوتای هایلوکس که با سرعت از جاده رد شد و موشک‌هایی که تعقیبش می‌کردند... پس... خودش بوده... حامد! دنیا دور سرم می‌چرخد. قدم تند می‌کنم به سمت در اتاقک که مجید دستم را می‌گیرد: کجا می‌خوای بری؟ کاری نمی‌تونی بکنی! نویسنده: فاطمه شکیبا 🌸🌸🌸🌸🌸 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 155 از حاج احمد می‌پرسم: حامد کجاست؟ حاج احمد انگار دست و پایش را گم می‌ک
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 156 کلافه موهایم را چنگ می‌زنم. مجید ضجه می‌زند: بهش گفتم نرو مشتی! گفتم نرسیده می‌زننت! هرچی گفتم گوش نکرد! برگشت گفت مادرای اینا بچه‌هاشونو به من سپردن! تهشم رفت. و با دست صورتش را می‌پوشاند. غرورش اجازه نمی‌دهد کسی اشکش را ببیند. تکیه می‌دهم به دیوار و ناامیدانه بی‌سیم را درمی‌آورم و فریاد می‌زنم: عابس عابس حیدر! عابس عابس حیدر! هیچ. می‌نالم: چرا جواب نمی‌ده؟ جواب نمی‌گیرم. دوباره عزم خروج می‌کنم. کسی دستم را می‌گیرد؛ نمی‌دانم مجید است یا سیدعلی. مچم را از دستش بیرون می‌کشم و بیرون می‌روم. چند قدم می‌روم و پاهایم شل می‌شود. می‌نشینم روی خاک؛ انگار زندانی شده‌ام. هیچ کاری از دستم برنمی‌آید؛ هیچ خبری هم از حامد ندارم. زندانی شده‌ام در زندانی به بزرگی بیابان... فکرهای وحشتناک مثل موشک تاو به ذهنم هجوم می‌آورند. موشک بی‌جی‌ام هفتاد و یک تاو؛ موشک هدایت‌شونده ضدتانک... همان موشک‌های صد و پنجاه‌هزار دلاری که آمریکا به داعش داده و داعش بی‌حساب و کتاب خرجش می‌کند... همه اطلاعات فنی موشک در ذهنم ردیف می‌شوند: برد مفیدش ۶۵ تا ۳٬۷۵۰ متر، کالیبرش ۱۵۲ میلی‌متر، وزن کلاهکش حدوداً از چهار تا شش کیلوگرم... قدرت نفوذش در زره از شصت تا هشتاد سانتی‌متر، حداکثر سرعتش ۲۷۸ متر بر ثانیه و فاصله برخوردش با هدف تقریباً ۲۰ ثانیه... حالا حساب کنید این موشکِ ضدتانک، با تویوتای هایلوکسی که حامد سوارش شده چکار می‌کند... صدای قدم‌های کسی را می‌شنوم و بعد نشستنش روی زمین؛ کنار خودم. برمی‌گردم. سیاوش است. صورت و چشمانش سرخ‌اند. صدایش گرفته: یعنی برمی‌گرده؟ نویسنده: فاطمه شکیبا 🌸🌸🌸🌸🌸 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا فرمودند من باید برم گلزار شهداء بدون برنامه قبلی وقتی رفتیم رسیدیم به گلزار شهداء، آقا فرمودند کسی دنبال من نیاد و بعد... @chanel_komeil ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 156 کلافه موهایم را چنگ می‌زنم. مجید ضجه می‌زند: بهش گفتم نرو مشتی! گفتم نر
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 157 دوباره اطلاعات فنی تاو در ذهنم جان می‌گیرند و احتمال برگشت حامد را به صفر نزدیک می‌کنند؛ اما حرفی به سیاوش نمی‌زنم و فقط آه می‌کشم. کمیل چهارزانو نشسته مقابلم و لبخند می‌زند: واسه همین کاراش اسمشو گذاشتن عابس. برای همین دیوونگی‌هاش. عابس هم دیوانه بود. دیوانه حسین علیه‌السلام. اطلاعات فنی تاو در ذهنم محو می‌شوند و کلمه به کلمه ماجرای عابس در ذهنم نقش می‌بندد؛ عابس بن شبیب. به سیاوش می‌گویم: می‌دونی چرا اسمش رو گذاشته بودن عابس؟ - چرا؟ - توی کربلا یکی بود به اسم عابس بن شبیب. آدم حسابی بود توی کوفه، عابد، زاهد، سیدالقراء. ولی دیوونه حسین علیه‌السلام بود. هیچ‌کس جرات نکرد باهاش بجنگه. آخرش زرهش رو درآورد، پیاده راه افتاد وسط میدون، داد می‌کشید، هل من مبارز می‌گفت. بازم کسی جرات نداشت بره جلو. آخرش سنگ‌بارونش کردن. کمیل لبخندی از سر لذت می‌زند و می‌گوید: آخ ندیدی چه نبردی کرد عابس. من دیدم. خودش بهم نشون داد. دلت بسوزه...شما شنیدین، من دیدم. به کمیل حسودی‌ام می‌شود. من شنیده‌ام و او دیده. من هم دوست دارم ببینم. سیاوش آه می‌کشد: عجب مشتی‌ای بود...مثل آقا حامد. و صدای هق‌هق گریه‌اش بلند می‌شود. دستم را می‌اندازم دور شانه‌اش. نمی‌دانم خودم را دلداری می‌دهم یا او را: نگران نباش پسر. هنوز که معلوم نیست، من که رفتم تک‌تیرانداز رو پیدا کنم ماشینش رو دیدم. سالم بود. ندیدم بزننش. ان‌شاءالله یه فرجی می‌شه. با چشمانی که پر از عجز و التماس نگاهم می‌کند: خب اگه توی مسیر برگشت زده باشنش چی؟ سوالش در مغزم اکو می‌شود. اگر زده باشندش چی؟ اگر مثل کمیل زنده‌زنده در ماشین سوخته باشد چی؟ اگر... نویسنده: فاطمه شکیبا 🌸🌸🌸🌸🌸 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🔴 زن بدکاره و عنایت رسول خدا صلی الله علیه و آله بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم مولای من ! چگونه در آتش آرام گیرم در حالی که همه امید من عفو و گذشت توست ، عفو و گذشتی که به طور مکرّر در قرآن مجید به گناهکاران پشیمان وعده داده ای ؟ پروردگارا ! چه بسیار تهی دستان و بیچارگانی که به مردمان دل بستند و به عطا و عفو و گذشت آنان امیدوار شدند و دست خالی و محروم نماندند ، چه رسد به کسی که دل به تو بندد و به گذشت و عفو و عطای تو امیدوار شود . عطار در کتاب « الهی نامه » روایت می کند : زنی آوازه خوان و اهل فسق و فجور در مکه اقامت داشت که در مجالس لهو و لعب شرکت می کرد و با آواز و رقص و پایکوبی مجالس لهو و لعب را گرم نگاه می داشت . پس از سالیانی از هجرت پیامبر ، بازارش به خاطر این که از جمال افتاده بود و از آوازه خوانی و مطربی وامانده بود کساد شد و به فقر و فاقه و تهی دستی افتاد ، از شدت پریشانی و اضطرار به مدینه آمد و به محضر پیامبر رحمت مشرف شد .... حضرت فرمود : برای چه هدفی به مدینه آمده ای ، به هدف تجارت آخرتی یا تجارت دنیایی ؟ عرضه داشت : نه برای آن آمده ام نه برای این ، بلکه چون وصف جود و سخاوت و عطا و کرمت را شنیده بودم با امید به تو به این شهر آمدم ؟ پیامبر از بیان او شاد شد و ردای مبارکش را به او بخشید و به اصحاب فرمود : هر یک به اندازه تمکن و توانایی چیزی به او ببخشند . آری ، زنی بدکار به امید عطا و کرم و جود بنده ات پیامبر ، که مظهری از مظاهر کرم بی پایان توست ، به مدینه می آید و با عطایی سرشار و فراوان برمی گردد ، مگر ممکن است من امید به عفو و گذشت و لطف و احسان تو داشته باشم و از درگاهت مأیوس و دست خالی برگردم ؟! منبع: کتاب عبرت آموز: مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریان اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 157 دوباره اطلاعات فنی تاو در ذهنم جان می‌گیرند و احتمال برگشت حامد را به ص
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 158 به آسمان نگاه می‌کنم که دارد سرخ و تیره می‌شود. حس می‌کنم زمین زیر پایم می‌لرزد؛ دوباره صدای انفجار. از جا بلند می‌شوم. انفجارها روی جاده است. فقط از دور می‌بینم که خاک بلند شده و در هم پیچیده. آتش نمی‌بینم؛ دود هم. سیاوش بلند می‌شود و مثل من به جاده خیره می‌شود: چرا جاده رو می‌زنن لامروتا؟ شانه بالا می‌اندازم و درحالی که چشمم به جاده است، می‌روم به سمت اتاقک. علی جلوی در اتاقک ایستاده و با دوربین دوچشمی جاده را نگاه می‌کند. دوربین را از دستش می‌کشم و روی چشمان خودم می‌گذارم. فقط غبار و خاک می‌بینم. صدای انفجار نزدیک‌تر می‌شود. سیاوش دست می‌گذارد روی دوربین تا آن را بگیرد؛ اما من محکم نگهش می‌دارم. می‌پرسد: چی می‌بینی؟ - هنوز هیچی! یک احتمال مثل یک ستاره دنباله‌دار از ذهنم رد می‌شود که شاید حامد سالم رسیده باشد به بچه‌های فاطمیون و حالا دارد برمی‌گردد، اما محال است. چطور می‌شود از موشک هدایت‌شونده فرار کرد؟ دوست ندارم الکی خودم را امیدوار کنم. به بعدش فکر می‌کنم؛ به بعد شهادت حامد. این که اصلا می‌شود جنازه‌اش را عقب بیاوریم یا نه؟ اصلا جنازه‌ای در کار هست یا نه؟ اصلا چطور به خانواده‌اش خبر بدهیم...؟ و هزار اگر و اما و نگرانی و احتمال دیگر. صدای انفجارها نزدیک‌تر می‌شود و لرزش زمین بیشتر. پشت دوربین دوچشمی، چشم می‌بندم. بی‌خیال، بیا فکر کنیم داعش خمپاره و موشک مفت گیر آورده و نمی‌داند باید چکارش کند. دستی دوربین دوچشمی را از من می‌گیرد. دیگر نمی‌خواهم نگاه کنم. علی دوباره دوربین را روی چشمانش می‌گذارد و بعد از چند لحظه، با چشمانی گرد دوربین را پایین می‌آورد و قدمی به عقب می‌رود. داد می‌زند: انتحاریه! انتحاریه! نویسنده: فاطمه شکیبا 🌸🌸🌸🌸🌸 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 158 به آسمان نگاه می‌کنم که دارد سرخ و تیره می‌شود. حس می‌کنم زمین زیر پا
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 159 همه دست و پایشان را گم می‌کنند. قبلاً انتحاری‌ها رسم و رسومی داشتند برای آمدنشان، انقدر سرزده نمی‌آمدند! قبلا یک پهپاد بالای سرت می‌دیدی که یا فیلم می‌گیرد و یا مواضع را شناسایی می‌کند، بعد ناغافل یک خودروی انتحاری با چندین کیلو مواد منفجره می‌آمد کاسه کوزه‌ات را می‌ریخت بهم و خودت و خودش را هم مستقیم می‌فرستاد آن دنیا. الان اما خبری از پهپاد نیست. مجید و سیاوش چند قدم عقب رفته‌اند و نمی‌دانند چکار کنند. کُپ کرده‌اند؛ اما من به این قضیه مشکوکم. حاج احمد مثل فشنگ از اتاقک بیرون می‌آید و دوربین را از علی می‌گیرد: چی می‌گی؟ انتحاری کجاست؟ علی با دست به جاده اشاره می‌کند. حاج احمد هم با دوربین جاده را می‌بیند و سوالی که در ذهن من است را بلند می‌پرسد: پس چرا قبلش این‌جا رو با پهپاد شناسایی نکردن؟ اینم که پرچم داعش نداره! چرا دارن جاده رو می‌کوبن پس؟ سوالات زمزمه‌وار و رگباری‌اش در برزخ نگهمان می‌دارد. بترسیم یا نه؟ پناه بگیریم یا نه؟ صدای فش‌فش مبهمی می‌شنوم که در همهمه‌ی این‌جا واضح نیست. سیدعلی که محافظ حاج احمد است، شانه‌های حاجی را می‌گیرد و می‌خواهد از معرکه دورش کند: حاجی بیاین بریم از این‌جا! الان می‌رسه! حاج احمد اما محکم سر جایش ایستاده و در مقابل فشار دستان علی مقاومت می‌کند. صدای فش‌فش بلندتر می‌شود. دقت می‌کنم، بی‌سیمم است که دارد در جیبم صدا می‌کند. آن را از جیب بیرون می‌کشم و به صدای فش‌فشش دقت می‌کنم. میان صدای فش‌فش، کلمات مبهمی هم می‌توان شنید. دقت می‌کنم؛ صدا ضعیف است. یک نفر دارد از ته چاه داد می‌زند: حیدر حیدر عابس! حیدر حیدر عابس! به کمیل که مقابلم ایستاده نگاه می‌کنم. کمیل دست به سینه و بی‌توجه به تعجبم می‌گوید: چیه خب؟ انتظار داری مثل من از عالم بالا باهات ارتباط بگیره؟ جوابشو بده! - حیدر حیدر عابس! بی‌سیم را جلوی دهانم می‌گیرم و با تردید پاسخ می‌دهم: عابس خودتی؟ نویسنده: فاطمه شکیبا 🌸🌸🌸🌸🌸 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کارشناس ترکیه‌ای: ترکیه افغانستانه! رشد علمی ایران را ببینید😍 ⏪ اینجا هم یک عده پان‌ترکیه غربزده هستند که اسفالت‌های ترکیه را لیس میزنن😂 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۰۱ تیر ۱۴۰۳ میلادی: Friday - 21 June 2024 قمری: الجمعة، 14 ذو الحجة 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹بخشیدن حضرت رسول فدک را به حضرت زهرا سلام الله علیها، 7ه-ق 🔹افشاء سر ولایت توسط عایشه و حفصه، 10ه-ق 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام ▪️4 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم ▪️16 روز تا آغاز ماه محرم الحرام ▪️25 روز تا عاشورای حسینی ▪️40 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام 💠 @dastan9 💠
هرکس خود را در کودکی به رنج نیندازد در بزرگسالی آسایش نبیند. امیرالمؤمنین علیه السلام ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
درد دارد .... وقتی می دانید یک نفر دوستتان دارد ... وقتی می دانید حضورتان مهم است... حتی در حد چند ثانیه... وقتی میدانید اگر بی خبرش بگذارید خود خوری می کند... وقتی همه ی این ها را بهتر از خودش میدانید پس چرا یکهو غیبتان میزند؟ چرا می روید و دیگر خبری ازتان نمی شود؟ پیش خودتان چه فکری می کنید؟ لابد می گویید مشکل خودش است می خواست دوست نداشته باشد... اینطور که نمی شود جانم! مثل این می ماند که تو با هزار امید و آرزو پیش دکتر بروی بعد دکتر بگوید من کار دارم میخواستی مریض نشوی ... میبینی ؟ همین قدر درد دارد .... ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «بت‌پرستی نوین» 👤 استاد 🕋 کعبه بدون امام به درد نمی‌خوره... باید تو حج هم دلت دنبال امام زمانت باشه... ➖➖➖➖➖➖➖ امـــــامـ زمـــانـــے شــــو 🆔 @montazerane_zohour ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
شما می توانید پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم پدر: اما دختر مورد نظر من ، دختر بیل گیتس است پسر: آهان اگر اینطور است ، قبول است . پدر به نزد بیل گیتس می رود و می گوید: پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند. پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است . بالاخره پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم! پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است! مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد و معامله به این ترتیب انجام می شود . نتیجه اخلاقی: حتی اگر چیزی نداشته باشید باز هم می توانید چیزهایی بدست آورید. اما باید روش مثبتی برگزینید.فقط بايد خواست و جذب كرد!!!!!!!! ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 159 همه دست و پایشان را گم می‌کنند. قبلاً انتحاری‌ها رسم و رسومی داشتند ب
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 159 همه دست و پایشان را گم می‌کنند. قبلاً انتحاری‌ها رسم و رسومی داشتند برای آمدنشان، انقدر سرزده نمی‌آمدند! قبلا یک پهپاد بالای سرت می‌دیدی که یا فیلم می‌گیرد و یا مواضع را شناسایی می‌کند، بعد ناغافل یک خودروی انتحاری با چندین کیلو مواد منفجره می‌آمد کاسه کوزه‌ات را می‌ریخت بهم و خودت و خودش را هم مستقیم می‌فرستاد آن دنیا. الان اما خبری از پهپاد نیست. مجید و سیاوش چند قدم عقب رفته‌اند و نمی‌دانند چکار کنند. کُپ کرده‌اند؛ اما من به این قضیه مشکوکم. حاج احمد مثل فشنگ از اتاقک بیرون می‌آید و دوربین را از علی می‌گیرد: چی می‌گی؟ انتحاری کجاست؟ علی با دست به جاده اشاره می‌کند. حاج احمد هم با دوربین جاده را می‌بیند و سوالی که در ذهن من است را بلند می‌پرسد: پس چرا قبلش این‌جا رو با پهپاد شناسایی نکردن؟ اینم که پرچم داعش نداره! چرا دارن جاده رو می‌کوبن پس؟ سوالات زمزمه‌وار و رگباری‌اش در برزخ نگهمان می‌دارد. بترسیم یا نه؟ پناه بگیریم یا نه؟ صدای فش‌فش مبهمی می‌شنوم که در همهمه‌ی این‌جا واضح نیست. سیدعلی که محافظ حاج احمد است، شانه‌های حاجی را می‌گیرد و می‌خواهد از معرکه دورش کند: حاجی بیاین بریم از این‌جا! الان می‌رسه! حاج احمد اما محکم سر جایش ایستاده و در مقابل فشار دستان علی مقاومت می‌کند. صدای فش‌فش بلندتر می‌شود. دقت می‌کنم، بی‌سیمم است که دارد در جیبم صدا می‌کند. آن را از جیب بیرون می‌کشم و به صدای فش‌فشش دقت می‌کنم. میان صدای فش‌فش، کلمات مبهمی هم می‌توان شنید. دقت می‌کنم؛ صدا ضعیف است. یک نفر دارد از ته چاه داد می‌زند: حیدر حیدر عابس! حیدر حیدر عابس! به کمیل که مقابلم ایستاده نگاه می‌کنم. کمیل دست به سینه و بی‌توجه به تعجبم می‌گوید: چیه خب؟ انتظار داری مثل من از عالم بالا باهات ارتباط بگیره؟ جوابشو بده! - حیدر حیدر عابس! بی‌سیم را جلوی دهانم می‌گیرم و با تردید پاسخ می‌دهم: عابس خودتی؟ نویسنده: فاطمه شکیبا 🌸🌸🌸🌸🌸 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 159 همه دست و پایشان را گم می‌کنند. قبلاً انتحاری‌ها رسم و رسومی داشتند ب
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 160 صدای خش‌دار ولی آشنای حامد را میان فش‌فش بی‌سیم می‌شنوم: آره. بگو هوامو داشته باشن دارم میام! یک لحظه یک سیلی به خودم می‌زنم که ببینم خوابم یا بیدار. حتماً از خستگی خوابم برده و حامد می‌خواهد به خوابم بیاید. احتمالاً الان در همان اتاقک بیدار می‌شوم و می‌فهمم دارم خواب می‌بینم؛ اما درد سیلی نشان‌دهنده بیداری ست. دوباره حامد داد می‌زند: کجایی؟ هوامو داشته باشین اومدم! منم دارم میام! به سیاوش نگاه می‌کنم که رفته پشت تیربار و می‌خواهد ماشینی که به خیال خودش انتحاری است را به رگبار ببندد. بجای جواب به حامد، می‌دوم به سمت سیاوش و با تمام توان داد می‌زنم: نزن! نزن! سیاوش مثل دیوانه‌ها نگاهم می‌کند. می‌گویم: حامده داره میاد! همین الان بهم بی‌سیم زد! سیدعلی و مجید جلو می‌آیند و تقریباً داد می‌زنند: چی می‌گی؟ مگه می‌شه؟ مطمئنی؟ - آره! خودش بهم بی‌سیم زد! و جلوی چشمان حاج احمد به حامد بی‌سیم می‌زنم: عابس عابس حیدر! با چند ثانیه تاخیر می‌گوید: عابس به گوشم. نزنین! دارم از تیررس خارج می‌شم. چند قدم به جلو برمی‌دارم. کم‌کم می‌شود ماشینش را با چشم غیرمسلح هم دید. زیر لب صلوات می‌فرستم. کمی جلوتر بیاید از تیررس موشک‌ها خارج می‌شود، فقط کمی جلوتر. هنوز حس می‌کنم خوابم. امکان ندارد... حواسم نیست که بلند بلند دارم می‌گویم: یا فاطمه زهرا... یا قمر بنی‌هاشم... یا امام حسین! دوباره صدای بی‌سیم درمی‌آید: حیدر حیدر عابس! اشک خودش را رسانده به لبه پلک‌هایم. لب‌هایم می‌لرزند و از ته دل می‌گویم: جانم عابس؟ - بگو آمبولانس اعزام کنن. مجروح آوردم. نویسنده: فاطمه شکیبا 🌸🌸🌸🌸🌸 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖أَيْنَ مُعِزُّ الْأَوْلِياءِ 🕌خاطره شنیدنی از خادم مسجد جمکران 🎞 😁                @khandehpak ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 161 رو به حاج احمد که پشت سرم ایستاده می‌کنم: گفت آمبولانس بگیم بیاد. مجروح آورده! حاج احمد خیره شد به تویوتای هایلوکس خاکستری رنگِ حامد که داشت به ما نزدیک می‌شد: چه دل شیری داره این پسر! زد تو دل آتیش! الله اکبر! تویوتا را در فاصله پنج متری نگه می‌دارد. با این که جانی در پاهایم نمانده، به طرفش قدم برمی‌دارم. از ماشین پیاده می‌شود و قبل از این که من به او برسم، سیاوش و مجید و سیدعلی می‌دوند به طرفش و حامدِ از دمِ مرگ برگشته را در آغوش می‌گیرند. حامد فقط می‌خندد و اشاره می‌کند به کابین عقب و قسمت بارِ ماشین: برید به مجروحا کمک کنید. سیاوش زودتر از همه در ماشین را باز می‌کند. دور حامد که خلوت می‌شود، من مقابلش می‌ایستم و جلوی ریختن اشک‌هایم را می‌گیرم. مرد که گریه نمی‌کند؛ حتی اگر اشک شوق باشد. می‌گویم: واسه همین دیوونه‌بازیاته که بهت می‌گن عابس؟ سرش را تکان می‌دهد و من را در آغوش می‌کشد. چندبار با کف دست به پشتم می‌زند و می‌گوید: از قیافه‌ت معلومه حلوام رو هم خورده بودین! - موشک هدایت‌شونده بود...چطور نتونستن بزننت؟ خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و به چهره آرامش نگاه کردم. انگار نه انگار که همین الان از مرگ برگشته است؛ از دل آتش. لبخند می‌زند: آیه وجعلنا* رو گذاشتن واسه همین وقتا دیگه! و دستش را می‌گذارد سر شانه‌ام: مهم نیست دشمنت چی داره. مهم اینه که تو خدا رو داری یا نه؟ جمله‌اش در سرم می‌پیچد. مهم این است که خدا را داری یا نه؟ اولین بارش نبود. حداقل من تا قبل از این هم یکی دو چشمه از این کارهایش را دیده بودم. حامد با مرگ بازی می‌کرد. یک بارش در عراق بود، همان وقتی که رفته بودیم برای حفاظت از زوار. فکر کنم سال نود و چهار بود. __________________ *: آیه 9 سوره مبارکه یاسین: وَجَعَلْنَا مِن بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لاَ يُبْصِرُونَ(ما از جلو رويشان سدّى و از پشت سرشان سدّى قرار داده‏ايم و آنها را (از هر سو) پوشانده‏ايم (يا چشمانشان را كور كرده‏ايم)، از اين رو نمى‌‌بينند. پیامبر در لیلۀ المبیت با خواندن این آیه توانستند بدون این که توسط مشرکان دیده بشن از مکه خارج بشن. خاطرات زیادی از رزمندگان دفاع مقدس نقل شده که با خواندن این آیه، از چشم سربازان بعثی پنهان موندند. نویسنده: فاطمه شکیبا 🌸🌸🌸🌸🌸 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 161 رو به حاج احمد که پشت سرم ایستاده می‌کنم: گفت آمبولانس بگیم بیاد. مجروح
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 162 در یکی از هتل‌های شهر کربلا بمب گذاشته بودند. وقتی رسیدیم بالای سر بمب، فهمیدیم تایمر دارد و تایمرش با کنترل از راه دور فعال می‌شود. حامد یک نگاه به تایمر پنج دقیقه‌ی روی بمب کرد که داشت چشمک می‌زد و هنوز به کار نیفتاده بود و یک نگاه به من. گفت: تا بچه‌های تخریب برسن این‌جا طول می‌کشه، اگه هتل رو تخلیه کنیم هم مردم می‌ترسن. معلوم نیست اونی که کنترل دستشه کِی تایمر رو فعال کنه. راست می‌گفت. حامد یک نفس عمیق کشید و بمب را با احتیاط برداشت: من اینو می‌برم خارج از شهر. و راه افتاد به سمت خروجی هتل. عرق سرد روی تنم نشست. در ذهنم دنبال راهی غیر از این می‌گشتم. تا خواستم دهان باز کنم و حرفی بزنم، حامد اجازه نداد: تو هم رد کسی که کنترل بمب دستشه رو بگیر. نباید زیاد دور شده باشه. اگه موفق شدی قبل از فعال کردن تایمر پیداش کنی که هیچی، خیلی عالیه. اگرم نه من بازم پنج دقیقه وقت دارم برسم به یه زمین بایر اطراف شهر تا بمبش به کسی آسیب نزنه. رسیدیم به در پشتیِ هتل. اعتراض کردم: داری دیوونگی می‌کنی! قبل از این که سوار ماشینش شود، برگشت و با آرامش نگاهم کرد: تمام این شهر حرم آقاست، توی حرم آقا هم جای این چیزا نیست. - بذار من برم! - تو بهتر می‌تونی اون تروریست رو پیدا کنی. موفق باشی. یا علی. و رفت؛ با یک بمب حدوداً سه کیلویی. دوست داشتم بنشینم روی زمین و زارزار گریه کنم، برای حامدی که مرگ را با خودش برده بود. وقتی رد بمب‌گذار را زدیم و پیدایش کردیم، هنوز انقدر دور نشده بود که تایمر را فعال کند. وقتی برگشت، حس الان را داشتم. اشک شوق تا لبه پلک‌هایم آمده بود. حامد هم مثل الان، هیچ نشانی از ترس در صورتش نبود. فقط لبخند زد و گفت: مردم دلگرمی‌شون به ماست، ما رو پناه خودشون می‌دونن؛ ولی پناه همه ما، پناه همه عالم خود سیدالشهداست. نویسنده: فاطمه شکیبا 🌸🌸🌸🌸🌸 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
📚خسارت بزرگ مردی تصمیم داشت به سفر تجارت برود خدمت امام صادق(علیه السّلام) که رسید درخواست استخاره ای کرد، استخاره بد آمد، آن مرد نادیده گرفت و به سفر رفت اتفاقاً به او خوش گذشت و سود فراوانی هم برد امام از آن استخاره در تعجب بود پس از مسافرت خدمت امام رسید و عرض کرد: یابن رسول الله ! یادتان هست چندی قبل به خدمت شمارسیدم، برایم استخاره کردید و بد آمد، استخاره ام برای سفر تجارت بود به سفر رفتم و سود فراوانی کردم و به من خوش گذشت. امام صادق(علیه السّلام) تبسمی کرد و به او فرمود: (در سفری که رفتی یادت هست در فلان منزل خسته بودی نماز مغرب و عشایت را خواندی شام خوردی و خوابیدی و زمانی بیدارشدی که آفتاب طلوع کرد و نماز صبح تو قضا شده بود؟ عرض کرد آری . حضرت فرمود: اگر خداوند دنیا و آنچه را که در دنیاست به تو داده بود جبران آن خسارت (قضا شدن نماز صبح) نمی شد. ۱ قال امیر المومنین علیه السلام: لَا یَخْرُجِ الرَّجُلُ فِی سَفَرٍ یَخَافُ مِنْهُ عَلَى دِینِهِ وَ صَلَاتِهِ انسان نباید به سفری برود که ترس آن دارد به دین یا نمازش لطمه وارد شود.۲ 📚۱-جهاد با نفس، جلد ۱ صفحه ۶۶ 📚۲-وسائل الشیعه جلد ۱۱ صفحه ۳۴۴ ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed