eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
10.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کارگر نامه زد، رئیس‌جمهور جواب داد 🔹روایت شنیدنی نمایندۀ کارگری در شورای عالی کار و کارگران پالایشگاه‌های گاز بوشهر از تحقق مطالبات کارگری قبل و بعد از ریاست‌جمهوری شهید رئیسی را ببینید. ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۰۱ تیر ۱۴۰۳ میلادی: Friday - 21 June 2024 قمری: الجمعة، 14 ذو الحجة 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹بخشیدن حضرت رسول فدک را به حضرت زهرا سلام الله علیها، 7ه-ق 🔹افشاء سر ولایت توسط عایشه و حفصه، 10ه-ق 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام ▪️4 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم ▪️16 روز تا آغاز ماه محرم الحرام ▪️25 روز تا عاشورای حسینی ▪️40 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
حدیث روز: امیرالمومنین علیه‌السلام : «سبب زیاد شدن‌نعمت شکر گذاری است» غررالحکم ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
ماجرای پرواز و ابوسعید ابوالخیر ابوسعید ابوالخیر را گفتند: فلانی قادر اسـت پرواز کند، گفت: این‌که مهم نیست، مگس هم میپرد. گفتند: فلانی را چه می گویی؟ روی آب راه می رود! گفت: اهمیتی ندارد، تکه اي چوب نیز همین کار را می‌کند. گفتند: پس از نظر تو شاهکار چیست؟ گفت: این‌که در بین مردم زندگی کنی ولی هیچگاه بـه کسی زخم زبان نزنی، دروغ نگویی، کلک نزنی و سو استفاده نکنی و کسی را از خود نرنجانی. این شاهکار اسـت.. ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
7.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖥 استاد 📁 «حوادثی که در انتظار جهان است» ➖➖➖➖➖➖➖ امـــــامـ زمـــانـــے شــــو 🆔 @montazerane_zohour ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ توحید راستین در حدیث است که جاثلیقی (یکی از علمای مسیحی) به حضرت علی (ع) فرمود: به من بگو چهره حق که قرآن می گوید به هر طرف رو کنید رو به خدایید و روی خدا با شماست، یعنی چه؟ حضرت علی (ع) دستور داد هیزم و آتش آوردند. هیزم را آتش زد، مشتعل شد و فضا را روشن کرد. آن گاه پرسید: چهره این آتش کدام طرف است؟ گفت: همه جا و همه طرف، چهره آن است، فرمود: این آتش با این کیفیت که دیدی مصنوعی و مخلوقی است از مخلوقات خدا و همه طرف روی اوست، تو می خواهی خداوند جهت معیّن داشته باشد. بیست گفتار، شهید مرتضی مطهری، ص ۳۶۸ 🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم🌺 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 164 سیدعلی کم می‌آورد و به کسی که خاطره تعریف می‌کرد نگاه می‌کند: خب ادامه‌
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 165 رو می‌کنم به مرد؛ به عمق چشمان عاجز و ملتمسش. صورت سبزه‌اش از عرق برق می‌زند و قطرات اشکش با عرق قاطی شده. ما برای حفظ جان مردم این‌جاییم؛ مگر نه؟ این را از خودم می‌پرسم و پاسخش این است که دست مرد را بگیرم و ببرم به سمت ماشین. می‌دانم شهر آن هم در شب ناامن است؛ اما حتی اگر یک درصد احتمال داشته باشد که همسر مرد واقعاً درحال مرگ باشد، نباید معطل کرد. بشیر جلو می‌آید: آقا خطرناکه. یهو به کمین می‌خورید! نگاهی به جمع بقیه بچه‌ها می‌اندازم. اگر خطری هم هست باشد برای من. نمی‌شود جوان‌های مردم را بفرستم در دل خطر و خودم بنشینم نان و سیب‌زمینی بخورم. در جواب بشیر لبخند می‌زنم. سعد جلو می‌دود؛ یکی از بچه‌های سوری و اهل تدمر که از نیروهای حامد است. می‌گوید: سآتي معك. انه خطير. (همراهتون میام. خطرناکه.) سر تکان می‌دهم و به مرد اشاره می‌کنم جلو بنشیند تا راهنمایی‌مان کند به سمت خانه‌اش. سعد هم روی صندلی‌های عقب می‌نشیند و راه می‌افتم. نگاهی به کوچه می‌اندازم. حامد هنوز دارد نماز می‌خواند؛ کمیل را هم نمی‌بینم. سوییچ را می‌چرخانم و ماشین روشن می‌شود. پایم را که روی پدال گاز فشار می‌دهم، چیزی ته دلم خالی می‌شود. شب‌ها در کوچه‌های خلوتِ یک شهرِ تازه آزاد شده خطرناک نیست؟ وجب به وجب خاک سوریه خطرناک است؛ اما مایی که تا این‌جا آمده‌ایم از قبل خطرش را هم به جان خریده‌ایم. کمیل همیشه در موقعیت‌های خطرناک که قرار می‌گرفتیم، با بی‌خیالی می‌خندید و می‌گفت: خب دیگه تهش اینه که شهید می‌شیم، ترس نداره! بعد هم شروع می‌کرد قصه بافتن از نحوه‌های مختلف شهادت؛ آن هم به فجیع‌ترین و دردناک‌ترین حالت‌های ممکن. می‌خواست ترس خودش و ما بریزد و عادی شود برایمان. سعد ساکت است. مرد هنوز گریه می‌کند. هربار از او می‌پرسم از کدام سو بروم و او با دست جهت را نشان می‌دهد. دعا می‌کنم به موقع برسیم و بتوانیم همسر مرد را نجات بدهیم. برای این که اضطراب مرد کم‌تر شود، می‌پرسم: شو اسمک؟(اسمت چیه؟) نویسنده: فاطمه شکیبا 🌸🌸🌸🌸🌸 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 165 رو می‌کنم به مرد؛ به عمق چشمان عاجز و ملتمسش. صورت سبزه‌اش از عرق برق
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 خط قرمز💖 قسمت 166 برمی‌گردد و چند لحظه گیج نگاهم می‌کند. انقدر اضطراب دارد که اسم خودش را هم یادش رفته. کمی فکر می‌کند و می‌گوید: صامد. چه اسمی! تا الان نشنیده بودم. به سوال پرسیدن ادامه می‌دهم: مو معنی صامد؟(معنی صامد چیه؟) این بار گیج‌تر نگاهم می‌کند. اسمش را یادش نبود؛ چه رسد به معنی‌اش. هرچند فکر کنم معنای صامد، استوار و ثابت‌قدم باشد. می‌خواهم سنش را بپرسم که با دست اشاره می‌کند در کوچه‌ای بپیچم. شب‌ها کلا کوچه‌ها خلوت و تاریک است و این‌جا خلوت‌تر و تاریک‌تر. ناخودآگاه دستم می‌رود به سمت سلاح کمری‌ام و سرمای فلزش را لمس می‌کنم. نه آرام‌تر می‌شوم و نه نگران‌تر. حس بدی دارم؛ از تاریکیِ کوچه که فقط با نور ماه روشن می‌شود. طبق حرف صامد، تا انتهای کوچه می‌روم. ماشین روی تکه‌های سنگ و آجر و آسفالتِ ناصاف کوچه بالا و پایین می‌شود. به انتهای کوچه رسیده‌ایم، بن‌بست است. و من هنوز حس بدی دارم. حس می‌کنم یک سایه سیاه افتاده روی سرم؛ روی سر من و صامد. صامد پیاده می‌شود و در یکی از خانه‌ها را می‌زند. گریه می‌کند؛ نمی‌دانم این همه نگرانی‌اش طبیعی ست یا نه. یعنی همه مردهایی که همسرشان درد زایمان دارد همین‌قدر نگرانند؟ شاید صامد خیلی همسرش را دوست دارد. شاید اگر من هم بیشتر می‌توانستم با مطهره زندگی کنم، همین حس صامد را تجربه می‌کردم؛ همین شوقِ آمیخته با ترس را. به صامد نگاه می‌کنم. ردپایی از شوق در رفتارهایش نیست؛ اما ترس در تک‌تک حرکاتش بیداد می‌کند. دستم را دوباره می‌گذارم روی سلاح کمری‌ام. از سرمای فلزش بدم می‌آید. آدم سلاح را با خودش همراه می‌کند که دلش گرم باشد؛ نه این که با سرمایش دل را خالی کند. صامد وارد یکی از خانه‌ها می‌شود. صدای جیغ می‌آید؛ جیغ یک زن. صدای جیغ یک زن و فریاد یک مرد؛ فریاد صامد. نگران می‌شوم. دست به دستگیره در می‌گیرم تا در را باز کنم و هم‌زمان، می‌خواهم سر برگردانم به سمت سعد که پشت سرمان ساکت نشسته؛ اما ناگاه درد وحشتناکی در پس سر و گردنم حس می‌کنم؛ انقدر که نفسم بند می‌آید و چشمانم تاب باز ماندن ندارند... نویسنده: فاطمه شکیبا 🌸🌸🌸🌸🌸 ┄┄┅┅┅❅🇮🇷❅┅┅┅┄┄ https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw ....................................................... https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed