1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
19.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا"
🎧 با نوای علی فانی
به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏
🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا میفرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين مینمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده میگردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد.
🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندیهایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید.
🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله🖤
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
@dastan9
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۲۵ مرداد ۱۴۰۳
میلادی: Thursday - 15 August 2024
قمری: الخميس، 10 صفر 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️10 روز تا اربعین حسینی
▪️18 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام
▪️20 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️25 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام
▪️28 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدلله_حسین
#یا_صاحب_الزمان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
💠 @dastan9 💠
🌸 امام صادق عليه السلام:
🌱 من أكرَمَكَ فأكرِمْهُ و مَنِ استَخَفَّكَ فأكرِمْ نَفسَكَ عَنهُ.
🌱 هر كس تو را گرامى داشت، تو نيز او را گرامى بدار و هر كس به تو بى احترامى كرد، خودت را در مرتبه او قرار مده!
📚 ميزان الحكمه، ج 10، ص 164.
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
#پندانه
✍ جایگاه و منزلت توبهکننده نزد خدا
🔹قصابی شیفته دختر یکی از همسایگان خویش شد.
🔸روزی خانواده دختر را برای انجام کاری به روستای دیگری فرستاد. قصاب دنبال او رفت. چون میدانست که در خانه بهغیر از دختر کسی نیست در خانه را زد.
🔹ھنگامی که دختر در را گشود با نگاہ مرد متوجه نفس بدش شد. با این حال فکری کرد و گفت:
من تو را بیش از آنچه تو من را دوست داری، دوست دارم، ولی من از خدا میترسم!
🔸قصاب گفت:
تو از خدا میترسی، اما من از تو میترسم؟!
🔹همان دم توبه کرد و برگشت. میان راه گرفتار تشنگی شدیدی شد که نزدیک بود هلاک شود. ناگهان مردی نورانی دید و از او کمک خواست.
🔸آن فرستاده از او پرسید:
خواستهات چیست؟
🔹گفت:
تشنه هستم.
🔸فرستاده گفت:
بیا تا از خدا بخواهیم که ابری بر ما سایه افکند تا به دهکده برسیم.
🔹قصاب گفت:
مرا کار ارزنده و خیری نیست.
🔸فرستاده گفت:
من دعا میکنم و تو آمین بگو.
🔹فرستاده دعا کرد و قصاب آمین گفت. ابری آمد و سایهاش بر آنان افتاد تا به دهکده رسیدند.
🔸قصاب بهسوی خانه خود روانه شد. پاره ابر بر بالای سر او رفت و بر او سایه افکند.
🔹فرستاده به او گفت:
تو فکر میکردی کار ارزندهای انجام ندادی؟ من دعا کردم و تو آمین گفتی و اینک هنگام جدایی، این پارهابر دنبال تو میآید.
🔸قصاب ماجرای خود را به او خبر داد.
🔹فرستاده گفت:
توبهکننده در پیشگاه خداوند، جایگاه و منزلتی دارد که هیچکس از مردم چنان جایگاه و منزلتی ندارند.
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت 405 - نخیر، فرق من و تو این بود که تو زیرزیرکی شیطنت میکردی و قیافهت مظلوم
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🔥خط قرمز 🔥
قسمت 406
- سلام.
صدای خوابآلوده امید را میشنوم:
- سلام و درد. سلام و زهرمار. گفتم میری تهران یه نفس راحت میکشم. من نمیتونم از دست تو آرامش داشته باشم؟
- شرمنده، فعلا نمیتونی. شاید اگه شهید شدم راحت شدی.
- بعید میدونم. اگه به تو باشه، وقتی میخوام بخوابم از اون دنیا میای میگی کار فوری دارم.
تکخندهای میکنم و میگویم:
- ول کن این حرفا رو. خط خونهتون سفیده؟
- آره. بگو چکار داری؟ میخوام بخوابم.
- یادته یه نرمافزار داشتی که روی گوشی نصب میشد ولی صاحب گوشی نمیفهمید؟ بعد هم میشد راحت موقعیتش رو فهمید؟
خمیازهای میکشد و میگوید:
- تو دهات ما به اینا میگن بدافزار. میخوای چکار؟
- میخوام دیگه.
صدای خشخش پتو و بالش که از پشت خط به گوش میرسد، احتمالا به این معناست که امید در رختخوابش نشسته.
میگوید:
- توی تهران نیروی سایبری قحطه که باید منِ بدبخت رو زابهراه کنی؟
- دیگه داری زیادی سوال میکنی. میتونی برام بفرستیش یا نه؟
دوباره خمیازه میکشد؛ اینبار بلندتر:
- آره... ولی مگه بلدی باید چکارش کنی؟
- خب تو بهم یاد میدی دیگه.
نفسش را محکم بیرون میدهد و غرغر میکند:
- ای مردهشورت رو ببرن عباس که نمیتونم روت رو زمین بندازم.
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت 406 - سلام. صدای خوابآلوده امید را میشنوم: - سلام و درد. سلام و زهرما
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🔥خط قرمز 🔥
قسمت 407
***
هیچکس خانه نیست. محسن رفته مرخصی، کمیل ت.م صالح است، جواد هم طبق معمول رفته مراسم هیئت محسن شهید.
در خانه امن تنها هستم و یک وسوسهای یقهام را چسبیده که بروم سراغ سیستم محسن و کمی زیر و رویش کنم؛ هرچند فکر بیاساسی ست. اگر چیزی باشد هم محسن نمیگذاردش دم دست من.
روی صفحه لپتاپم، خیرهام به چتهای احسان با مینا و موقعیتش. هرچه در گوشیاش هست و نیست، افتاده دست من و صدایش را درنیاوردهام.
صدای داد و بیدادهای امروز عصرِ ربیعی در مغزم زنگ میخورد؛ این که چرا هنوز نتوانستهام به نتیجه برسم و فقط نشستهام تعقیب و مراقبت میکنم.
حقیقت این است که از تحت نظر گرفتن بانیان و سخنرانان هیئت هم به هیچ نرسیدهایم.
هربار میخواستم دهان باز کنم و جواب ربیعی را بدهم، چهره آرام حاج حسین میآمد جلوی چشمم؛ همان وقتی که نیازی جلوی من توبیخش کرد و حاج حسین حرفی نزد.
در چنین مواقعی، حرف نزدن مثل نگه داشتن یک فلفل قرمز تند در دهان است.
رادیو را روشن میکنم و خیره میشوم به شهر. یک نگاهم به منظره بیرون است و یک نگاهم به صفحه چت احسان و مینا.
مینا بدجور رفته روی اعصابم و دوست دارم یک طوری بکشانمش ایران تا گیرش بیندازم.
طبق معمول دارند قربان صدقه هم میروند. میان انبوه پیامهای بوسه و قلب، چشمم میافتد به یک پیام صوتی که مینا برای احسان فرستاده.
فاطمه شکیبا
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت 407 *** هیچکس خانه نیست. محسن رفته مرخصی، کمیل ت.م صالح است، جواد هم طبق
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🔥خط قرمز 🔥
قسمت 408
پیام صوتی را باز میکنم. یکی از همان جملات بیسر و ته عاشقانهشان...
ولی صبر کن... لهجهاش عجیب است. انگار آن را قبلا شنیدهام.
فارسی را سخت حرف میزند که البته، از کسی که سالها خارج از ایران زندگی کرده، بعید نیست.
میخواهم پیام صوتی را یک دور دیگر پخش کنم که پیام حذف میشود. لبم را گاز میگیرم.
چرا حواسم نبود ذخیرهاش کنم؟ اه...
ساعت دیواری، ده شب را نشان میدهد. امشب شب جمعه است و دعای کمیل دارند در مسجد.
سیدمصطفی دعوتم کرده بود. گفتم معلوم نیست بیایم؛ اما الان، ترجیح میدهم بروم کمی سینه سبک کنم در دعای کمیل.
الان احتمالا آخر مراسمشان است؛ اما یک حس خاصی به من میگوید من باید الان آنجا باشم.
به مسجد که میرسم، دارند زیارت عاشورای بعد از دعا را میخوانند. میدانم دیر رسیدم. یک گوشه مینشینم، کنار دیوار. چشم میبندم و گوش میدهم.
مراسم تمام میشود و من همچنان سر جایم نشستهام. دوست دارم همینجا بگیرم بخوابم.
صدای گفت و گوی مردم با هم را میشنوم؛ اما چشم باز نمیکنم.
نمیدانم چقدر میگذرد که صدای جیغ و فریاد از حیاط مسجد بلند میشود.
مثل برقگرفتهها از جا میجهم و میدوم به حیاط. شیشههای ماشینی که جلوی در مسجد بود را خرد کردهاند.
از اولین کسی که نزدیکم است میپرسم:
- چی شده؟
- نمیدونم. دونفر اومدن شیشههای ماشین آقا مصطفی رو شکستن. مصطفی هم رفت دنبالشون...
چندنفر از جوانها دارند به سمت یکی از کوچهها میدوند.
نه... نباید بروند... اینها تیم عملیاتیای که پشت هیئت هست را نمیشناسند. بلد نیستند چکار کنند.
به همان بنده خدایی که کنارم ایستاده بود میگویم:
- زنگ بزن پلیس.
منتظر تاییدش نمیمانم. با تمام توان میدوم؛ به همان سمتی که صدای فریاد میشنوم.
فاطمه شکیبا
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
🔴 پاسخ شهید کافی به زن بیحجاب
آقای کافی نقل می کردند:داشتم میرفتم قم، ماشین نبود، ماشین های شیراز رو سوار شدیم. یه خانمی هم جلوی ما نشسته بود،اون موقع هم که روسری سرشون نمی کردن هی دقیقه ای یکبار موهاشو تکون می داد و سرشو تکون می داد و موهاش می خورد تو صورت من.
هی بلند می شد می شست، هی سر و صدا می کرد.می خواست یه جوری جلب توجه عمومی کنه.
برگشت، یه مرتبه نگاه کرد به منو خانمم که کنار دست من نشسته (خب چادر سرش بود و پوشیه هم زده بود به صورتش) گفت: آقا اون بقچه چیه گذاشتی کنارت؟
بردار یکی بشینه.نگاه کردم دیدم به خانم ما میگه بقچه! گفتم: این خانم ماست. گفت: پس چرا اینطوری پیچیدیش؟ همه خندیدند. گفتم: خدایا کمکمون کن نذار مضحکه اینا بشیم. یهو یه چیزی به ذهنم رسید. بلند گفتم: آقای راننده! زد رو ترمز.
گفتم: این چیه بغل ماشینت؟ گفت: آقاجون، ماشینه! ماشین هم ندیدی تو، آخوند؟! گفتم: چرا؟! دیدم. ولی این چیه روش کشیدن؟
گفت: چادره روش کشیدن دیگه! گفتم: خب، چرا چادر روش کشیده؟ گفت: من باید تا شیراز گاز و ترمز کنم، چه می دونم چادر کشیدن کسی سیخونکش نکنن ، انگولکش نکنن ، خط نندازن روشو ...گفتم: خب، چرا شما نمی کشی رو ماشینت؟ گفت: حاجی جون بشین تو رو قرآن.
این ماشین عمومیه! کسی چادر روش نمی کشه! اون خصوصیه روش چادر کشیدن! "منم زدم رو شونه شوهر این زنه
❤️ گفتم: این خصوصیه، ما روش چادر کشیدیم".
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
➖➖➖➖➖➖➖
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🕊⃟ @dastan9 🕊⃟