eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک کار فرهنگی والگوسازی خوب قابل توجه زائرین اربعین 🌺 ┏━━ °•🖌•°━━┓ @dastan9 ┗━━ °•🖌•°━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا" 🎧 با نوای علی فانی به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏 🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا می‌‎فرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين می‌نمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده می‌گردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد. 🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندی‌هایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید. 🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤 🖤 @dastan9 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۲۴ مرداد ۱۴۰۳ میلادی: Wednesday - 14 August 2024 قمری: الأربعاء، 9 صفر 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليه السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹شهادت عمار و خزیمه در جنگ صفین، 37ه-ق 🔹جنگ نهروان، 39ه-ق 📆 روزشمار: ▪️11 روز تا اربعین حسینی ▪️19 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام ▪️21 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام ▪️26 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام ▪️29 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام 💠 @dastan9 💠
🌸امام موسی کاظم(ع): 💎«مَنْ کَفَّ نَفْسَهُ عَنْ أَعْراضِ النّاسِ أَقالَهُ اللّهُ عَثْرَتَهُ یَوْمَ الْقِیمَةِ وَ مَنْ کَفَّ غَضَبَهُ عَنِ النّاسِ کَفَّ اللّهُ عَنْهُ غَضَبَهُ یَوْمَ الْقِیمَةِ.»: هر که خود را از آبروریزى مردم نگهدارد، خدا در روز قیامت از لغزشش می گذرد، و هر که خشم خود را از مردم باز دارد، خداوند در روز قیامت خشمش را از او باز دارد. 💠 🌸امام رضا(ع): 💎«مَنْ فَرَّجَ عَنْ مُؤْمِن فَرَّجَ اللّهُ عَنْ قَلْبِهِ يَوْمَ القِيمَةِ ». هر كس اندوه و مشكلى را از مؤمنى برطرف نمايد، خداوند در روز قيامت اندوه را از قلبش برطرف سازد. 💠 🌸امام محمدتقی(ع): 💎«مُلاقاةُ الاْ خوانِ نَشْرَةٌ، وَ تَلْقيحٌ لِلْعَقْلِ وَ إ نْ كانَ نَزْرا قَليلا.» « ملاقات و ديدار با دوستان و برادران - خوب - ، موجب صفاى دل و نورانيّت آن مى گردد و سبب شكوفائى عقل و درايت خواهد گشت ، گرچه در مدّت زمانى كوتاه انجام پذيرد.» 💠 🌸امام علی النقی(ع): 💎«التَّواضُعُ أَن تُعطِی النّاسَ مَا تُحِبُّ أَن تُعطاه» «فروتنی در آن است که با مردم چنان کنی که دوست داری با تو چنان باشند.» 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
✍️ این است حکایت دنیا 🔹قطره عسلی بر زمین افتاد. مورچه کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه عسل برایش اعجاب‌انگیز بود. پس برگشت و جرعه دیگری نوشید. 🔸باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی‌کند و مزه واقعی را نمی‌دهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیندازد تا هرچه بیشتر و بیشتر لذت ببرد. 🔹مورچه در عسل غوطه‌ور شد و لذت می‌برد. 🔸اما افسوس که نتوانست از آن خارج شود. پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت. 🔹در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد. 💢 دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ! 🔺پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می‌یابد، و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک می‌شود. ‌ 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نبرد امام علی علیه‌السلام و شیطان در آخرالزمان‼️ 👤استاد ➖➖➖➖➖➖➖ 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
عبدالله دیوونه 🌹اسمش عبدالله بود . . تو شهر معروف بود به عبدالله دیوونه همه میشناختنش! مشکل ذهنی داشت خانمش هم مثل خودش بود ... وضع مالی درست و حسابی نداشت زوری خرج شکم خودش و خانمش رو میداد تو شهر این آقا عبدالله دیوونه، یه هیئتی بود هر هفته خونه یکی از خادمای هیئت بود نمیدونم کجا و چطور ولی هرجا هیئت بود عبدالله دیوونه هم میومد . . یه شب بعد هیئت مسئول هیئت اعلام کرد که هرکی میخواد هفته بعد هیئت خونه اش باشه بیاد اعلام کنه دیدن عبدالله دیوونه رفت پیش مسئول هیئت نمیتونست درست صحبت کنه به زبون خودش میگفت . . . حسین حسین خونه ما💔 مسئول هیئت با خادما تعجب کرده بودن گفتن آخه عبدالله تو خرج خودتو خانمت رو زوری میدی هیئت تو خونه گرفتن کجا بود این وسط . . !' عبدالله دیوونه ناراحت شد به پهنای صورت اشک میریخت میگفت آقا ؛ حسین حسین خونه ما💔. . خونه ما 💔💔 بعد کلی گریه و اصرار قبول کردن حسین حسین خونه عبدالله باشه . . اومد خونه به خانمش گفت ، خانمش عصبانی شد گفت عبدالله تو پول یه چایی نداری خونه هم که اجاره ست ... !! چجوری حسین حسین خونه ما باشه کتکش زد . . گفت عبدالله من نمیدونم تا هفته دیگه میری کار میکنی پول هیئت رو در میاری . . واِلا خودتم میندازم بیرون از خونه عبدالله قبول کرد معروف بود تو شهر ، کسی کار بهش نمیداد هرجا میرفت قبول نمیکردن که هی میگفت آقا حسین حسین قراره خونه ما باشه💔 . . روز اول گذشت ، روز دوم گذشت ... تا روز آخر خانمش گفت عبدالله وقتت تموم شد هیچی هم که پول نیاوردی تا شب فقط وقت داری پول آوردی آوردی نیاوردی درو به رو خودت و هیئتیا باز نمی کنم . . عبدالله دیوونه راه افتاد تو شهر هی گریه میکرد میگفت حسین حسین خونه ما💔💔💔 رفت ؛ از شهر خارج شد بیرون از شهر یه آقایی رو دید آقا سلام کرد گفت عبدالله کجا ؟ مگه قرار نبود حسین حسین خونه شما باشه ؟! عبدالله دیوونه گریش گرفت تعریف کرد برا اون آقا که چی شد و . . . آقا بهش گفت برو پیش حاج اکبر تو بازار فرش فروشا بگو یابن الحسن سلام رسوند گفت امانتی منو بهت بده ، بفروش خرج حسین حسین خونه رو بده💔 عبدالله خندش گرفت دوید به سمت بازار فرش فروشا به هرکی میرسید میخندید میگفت حسین حسین خونه ما . . خونه ما💔 رسید به مغازه حاج اکبر گفت یابن الحسن سلام رسوند گفت امانتی منو بده ! حاج اکبر برق از سرش پرید عبدالله دیوونه رو میشناخت گریش گرفت چشمای عبدالله رو بوسید عبدالله ... !!! امانتی یابن الحسن رو داد بهش رفت تو بازار فروخت با پولش میشد خرج ۱۰۰ تا حسین حسین دیگه رو هم داد . . با خنده دوید سمت خونه نمیدونم گریه میکرد ، میخندید میگفت حسین حسین خونه ما 💔 رسید به خونه شب شده بود . . دید خادمای هیئت خونه رو آماده کردن خانم عبدالله رفت چایی و شیرینی گرفت چه هیئتی شد اون شب 💔 آره یابن الحسن خرج هیئت اون شب خونه عبدالله دیوونه رو داد🚶🏻‍♂ عبدالله خودش که متوجه نشد ولی دیگه عبدالله دیوونه نبود ، خیلی خوب صحبت میکرد آخه یابن الحسن رو دیده بود💔😍 میخوام بگم حسین تو حواست به عبدالله بود حواست بود خرج هیئتت رو نداره اینجوری هواشو داشتی آقا حتما حواست هست نوکرات دلشون برات تنگه💔 ... *میشه یه شب حسین حسین بین الحرمین باشه؟!*🚶🏿‍♂ میشه درد منم دوا کنی بیام حرم💔😔 یا امام حسین خیلی ها دلشون میخواد بیان کربلا اما......ندارند خودت مثل عبدالله دیوونه براشون درست کن...بحق مادرت . 💔😭😭 هر کس خوند ودلش شکست برا فرج امام زمان عج دعا کنه و همچنین بنده حقیر *کپی با ذکر صلوات* 🍃 *اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم🍁*     ✨اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج✨ 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایتی از در عربستان صعودی گفت ایران گَوی (قوی)...😁🇮🇷✌️ 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا" 🎧 با نوای علی فانی به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏 🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا می‌‎فرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين می‌نمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده می‌گردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد. 🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندی‌هایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید. 🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤 🖤 @dastan9 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۲۵ مرداد ۱۴۰۳ میلادی: Thursday - 15 August 2024 قمری: الخميس، 10 صفر 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️10 روز تا اربعین حسینی ▪️18 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام ▪️20 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام ▪️25 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام ▪️28 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام 💠 @dastan9 💠
🌸 امام صادق عليه السلام: 🌱 من أكرَمَكَ فأكرِمْهُ و مَنِ استَخَفَّكَ فأكرِمْ نَفسَكَ عَنهُ. 🌱 هر كس تو را گرامى داشت، تو نيز او را گرامى بدار و هر كس به تو بى احترامى كرد، خودت را در مرتبه او قرار مده! 📚 ميزان الحكمه، ج 10، ص 164. 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
✍ جایگاه و منزلت توبه‌کننده نزد خدا 🔹قصابی شیفته دختر یکی از همسایگان خویش شد. 🔸روزی خانواده دختر را برای انجام کاری به روستای دیگری فرستاد. قصاب دنبال او رفت. چون می‌دانست که در خانه به‌غیر از دختر کسی نیست در خانه را زد. 🔹ھنگامی که دختر در را گشود با نگاہ مرد متوجه نفس بدش شد. با این حال فکری کرد و گفت: من تو را بیش از آنچه تو من را دوست داری، دوست دارم، ولی من از خدا می‌ترسم! 🔸قصاب گفت: تو از خدا می‌ترسی، اما من از تو می‌ترسم؟! 🔹همان دم توبه کرد و برگشت. میان راه گرفتار تشنگی شدیدی شد که نزدیک بود هلاک شود. ناگهان مردی نورانی دید و از او کمک خواست. 🔸آن فرستاده از او پرسید: خواسته‌ات چیست؟ 🔹گفت: تشنه هستم. 🔸فرستاده گفت: بیا تا از خدا بخواهیم که ابری بر ما سایه افکند تا به دهکده برسیم. 🔹قصاب گفت: مرا کار ارزنده و خیری نیست. 🔸فرستاده گفت: من دعا می‌کنم و تو آمین بگو. 🔹فرستاده دعا کرد و قصاب آمین گفت. ابری آمد و سایه‌اش بر آنان افتاد تا به دهکده رسیدند. 🔸قصاب به‌سوی خانه خود روانه شد. پاره ابر بر بالای سر او رفت و بر او سایه افکند. 🔹فرستاده به او گفت: تو فکر می‌کردی کار ارزنده‌ای انجام ندادی؟ من دعا کردم و تو آمین گفتی و اینک هنگام جدایی، این پاره‌ابر دنبال تو می‌آید. 🔸قصاب ماجرای خود را به او خبر داد. 🔹فرستاده گفت: توبه‌کننده در پیشگاه خداوند، جایگاه و منزلتی دارد که هیچ‌کس از مردم چنان جایگاه و منزلتی ندارند. 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت 405 - نخیر، فرق من و تو این بود که تو زیرزیرکی شیطنت می‌کردی و قیافه‌ت مظلوم
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت 406 - سلام. صدای خواب‌آلوده امید را می‌شنوم: - سلام و درد. سلام و زهرمار. گفتم میری تهران یه نفس راحت می‌کشم. من نمی‌تونم از دست تو آرامش داشته باشم؟ - شرمنده، فعلا نمی‌تونی. شاید اگه شهید شدم راحت شدی. - بعید می‌دونم. اگه به تو باشه، وقتی می‌خوام بخوابم از اون دنیا میای می‌گی کار فوری دارم. تک‌خنده‌ای می‌کنم و می‌گویم: - ول کن این حرفا رو. خط خونه‌تون سفیده؟ - آره. بگو چکار داری؟ می‌خوام بخوابم. - یادته یه نرم‌افزار داشتی که روی گوشی نصب می‌شد ولی صاحب گوشی نمی‌فهمید؟ بعد هم می‌شد راحت موقعیتش رو فهمید؟ خمیازه‌ای می‌کشد و می‌گوید: - تو دهات ما به اینا می‌گن بدافزار. می‌خوای چکار؟ - می‌خوام دیگه. صدای خش‌خش پتو و بالش که از پشت خط به گوش می‌رسد، احتمالا به این معناست که امید در رختخوابش نشسته. می‌گوید: - توی تهران نیروی سایبری قحطه که باید منِ بدبخت رو زابه‌راه کنی؟ - دیگه داری زیادی سوال می‌کنی. می‌تونی برام بفرستیش یا نه؟ دوباره خمیازه می‌کشد؛ این‌بار بلندتر: - آره... ولی مگه بلدی باید چکارش کنی؟ - خب تو بهم یاد می‌دی دیگه. نفسش را محکم بیرون می‌دهد و غرغر می‌کند: - ای مرده‌شورت رو ببرن عباس که نمی‌تونم روت رو زمین بندازم. 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت 406 - سلام. صدای خواب‌آلوده امید را می‌شنوم: - سلام و درد. سلام و زهرما
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت 407 *** هیچ‌کس خانه نیست. محسن رفته مرخصی، کمیل ت.م صالح است، جواد هم طبق معمول رفته مراسم هیئت محسن شهید. در خانه امن تنها هستم و یک وسوسه‌ای یقه‌ام را چسبیده که بروم سراغ سیستم محسن و کمی زیر و رویش کنم؛ هرچند فکر بی‌اساسی ست. اگر چیزی باشد هم محسن نمی‌گذاردش دم دست من. روی صفحه لپ‌تاپم، خیره‌ام به چت‌های احسان با مینا و موقعیتش. هرچه در گوشی‌اش هست و نیست، افتاده دست من و صدایش را درنیاورده‌ام. صدای داد و بی‌دادهای امروز عصرِ ربیعی در مغزم زنگ می‌خورد؛ این که چرا هنوز نتوانسته‌ام به نتیجه برسم و فقط نشسته‌ام تعقیب و مراقبت می‌کنم. حقیقت این است که از تحت نظر گرفتن بانیان و سخنرانان هیئت هم به هیچ نرسیده‌ایم. هربار می‌خواستم دهان باز کنم و جواب ربیعی را بدهم، چهره آرام حاج حسین می‌آمد جلوی چشمم؛ همان وقتی که نیازی جلوی من توبیخش کرد و حاج حسین حرفی نزد. در چنین مواقعی، حرف نزدن مثل نگه داشتن یک فلفل قرمز تند در دهان است. رادیو را روشن می‌کنم و خیره می‌شوم به شهر. یک نگاهم به منظره بیرون است و یک نگاهم به صفحه چت احسان و مینا. مینا بدجور رفته روی اعصابم و دوست دارم یک طوری بکشانمش ایران تا گیرش بیندازم. طبق معمول دارند قربان صدقه هم می‌روند. میان انبوه پیام‌های بوسه و قلب، چشمم می‌افتد به یک پیام صوتی که مینا برای احسان فرستاده. فاطمه شکیبا 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت 407 *** هیچ‌کس خانه نیست. محسن رفته مرخصی، کمیل ت.م صالح است، جواد هم طبق
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت 408 پیام صوتی را باز می‌کنم. یکی از همان جملات بی‌سر و ته عاشقانه‌شان... ولی صبر کن... لهجه‌اش عجیب است. انگار آن را قبلا شنیده‌ام. فارسی را سخت حرف می‌زند که البته، از کسی که سال‌ها خارج از ایران زندگی کرده، بعید نیست. می‌خواهم پیام صوتی را یک دور دیگر پخش کنم که پیام حذف می‌شود. لبم را گاز می‌گیرم. چرا حواسم نبود ذخیره‌اش کنم؟ اه... ساعت دیواری، ده شب را نشان می‌دهد. امشب شب جمعه است و دعای کمیل دارند در مسجد. سیدمصطفی دعوتم کرده بود. گفتم معلوم نیست بیایم؛ اما الان، ترجیح می‌دهم بروم کمی سینه سبک کنم در دعای کمیل. الان احتمالا آخر مراسم‌شان است؛ اما یک حس خاصی به من می‌گوید من باید الان آن‌جا باشم. به مسجد که می‌رسم، دارند زیارت عاشورای بعد از دعا را می‌خوانند. می‌دانم دیر رسیدم. یک گوشه می‌نشینم، کنار دیوار. چشم می‌بندم و گوش می‌دهم. مراسم تمام می‌شود و من همچنان سر جایم نشسته‌ام. دوست دارم همین‌جا بگیرم بخوابم. صدای گفت و گوی مردم با هم را می‌شنوم؛ اما چشم باز نمی‌کنم. نمی‌دانم چقدر می‌گذرد که صدای جیغ و فریاد از حیاط مسجد بلند می‌شود. مثل برق‌گرفته‌ها از جا می‌جهم و می‌دوم به حیاط. شیشه‌های ماشینی که جلوی در مسجد بود را خرد کرده‌اند. از اولین کسی که نزدیکم است می‌پرسم: - چی شده؟ - نمی‌دونم. دونفر اومدن شیشه‌های ماشین آقا مصطفی رو شکستن. مصطفی هم رفت دنبالشون... چندنفر از جوان‌ها دارند به سمت یکی از کوچه‌ها می‌دوند. نه... نباید بروند... این‌ها تیم عملیاتی‌ای که پشت هیئت هست را نمی‌شناسند. بلد نیستند چکار کنند. به همان بنده خدایی که کنارم ایستاده بود می‌گویم: - زنگ بزن پلیس. منتظر تاییدش نمی‌مانم. با تمام توان می‌دوم؛ به همان سمتی که صدای فریاد می‌شنوم. فاطمه شکیبا 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
‌🔴 پاسخ شهید کافی به زن بی‌حجاب آقای کافی نقل می کردند:داشتم میرفتم قم، ماشین نبود، ماشین های شیراز رو سوار شدیم. یه خانمی هم جلوی ما نشسته بود،اون موقع هم که روسری سرشون نمی کردن هی دقیقه ای یکبار موهاشو تکون می داد و سرشو تکون می داد و موهاش می خورد تو صورت من. هی بلند می شد می شست، هی سر و صدا می کرد.می خواست یه جوری جلب توجه عمومی کنه. برگشت، یه مرتبه نگاه کرد به منو خانمم که کنار دست من نشسته (خب چادر سرش بود و پوشیه هم زده بود به صورتش) گفت: آقا اون بقچه چیه گذاشتی کنارت؟ بردار یکی بشینه.نگاه کردم دیدم به خانم ما میگه بقچه! گفتم: این خانم ماست. گفت: پس چرا اینطوری پیچیدیش؟ همه خندیدند. گفتم: خدایا کمکمون کن نذار مضحکه اینا بشیم. یهو یه چیزی به ذهنم رسید. بلند گفتم: آقای راننده! زد رو ترمز. گفتم: این چیه بغل ماشینت؟ گفت: آقاجون، ماشینه! ماشین هم ندیدی تو، آخوند؟! گفتم: چرا؟! دیدم. ولی این چیه روش کشیدن؟ گفت: چادره روش کشیدن دیگه! گفتم: خب، چرا چادر روش کشیده؟ گفت: من باید تا شیراز گاز و ترمز کنم، چه می دونم چادر کشیدن کسی سیخونکش نکنن ، انگولکش نکنن ، خط نندازن روشو ...گفتم: خب، چرا شما نمی کشی رو ماشینت؟ گفت: حاجی جون بشین تو رو قرآن. این ماشین عمومیه! کسی چادر روش نمی کشه! اون خصوصیه روش چادر کشیدن! "منم زدم رو شونه شوهر این زنه ❤️ گفتم: این خصوصیه، ما روش چادر کشیدیم". اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌ ➖➖➖➖➖➖➖ 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
پرنده‌ای که فرشته ها رو می‌بینه پیامبر خدا صلی‌الله علیه وآله: هرگاه صوت خروسی را شنیدید پس قطعا او فرشته‌ای را دیده است، پس از خداوند طلب حاجت نمایید و به سوی او رغبت نمایید؛ و زمانی که عرعر الاغی را شنیدید، پس پناه ببرید به خداوند از شرّ شیطان، زیرا آن شیطانی را دیده است. إذا سمعتم أصوات الديكة فإنها رأت ملكا فاسألوا الله وارغبوا إليه. وإذا سمعتم نهيق الحمير فتعوذوا بالله من الشيطان فإنها رأت شيطانا. مکارم الاخلاق، ص۱۳۰ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌ ➖➖➖➖➖➖➖ 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درسی که از عاشورا میگیریم: 💥فرزاندانتان را بفرستید طلبه، عالم و‌ مدافع دین خدا شوند💥 00:00 : کدام عزاداری ارزش ندارد❓ 01:14 : همه بی خیال امام شدند.... 02:00 : اونجایی که همه ول کردن بیا وایسا🇮🇷✌️ 03:00 : اهل بهشت به درجات اباالفضل علیه السلام غبطه میخورند❕ 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت 408 پیام صوتی را باز می‌کنم. یکی از همان جملات بی‌سر و ته عاشقانه‌شان...
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت 409 تاریکی باعث شده کوچه‌ها تنگ‌تر به نظر برسند. هیئت محسن شهید چندین بار از راه‌های مختلف، بچه‌های بسیج را تهدید کرده. پس معنی حرکت امشبشان چیست؟ سرم گیج می‌رود... نه... من نباید گیج شوم. جان مصطفی در خطر است. احتمالا هدفشان این است که تنها خفتش کنند و دخلش را بیاورند... یکی از بچه‌های بسیج که در تاریکی صورتش را نمی‌بینم، راهنمایمان شده تا به سمتی که احتمال می‌دهیم مصطفی از آن سمت رفته باشد بدویم. دستم را دور دهانم حلقه می‌کنم و داد می‌زنم: - مصطفی! الف مصطفی را تا جایی که نفس دارم می‌کشم. صدایم در همهمه بقیه گم می‌شود و بقیه به تبعیت از من، نام مصطفی را فریاد می‌زنند. صدای هندل زدن موتور را از کوچه‌ای می‌شنوم. دقیق می‌شوم. موتور روشن شده و صدایش سکوت را شکسته. با قدرت بیشتری به سمت آن کوچه می‌دوم و داد می‌زنم: - مصطفی! به سر آن کوچه که می‌رسم، مصطفی را می‌بینم که تلوتلوخوران، دنبال موتوری می‌دود. دست دراز می‌کند و یکی از سه نفری که ترک موتور نشسته‌اند را می‌کشد و زمین می‌زند. - یا علــــــــــی! صدای فریادِ از عمقِ جانِ مصطفی ست. جنس فریادش از جنس همان فریادِ «یا حسین» سیاوش بود. همان‌قدر عمیق، همان‌قدر محکم و همان‌قدر آسمان‌خراش. مردی که از موتور روی زمین افتاده، می‌خواهد با مصطفی درگیر شود که یکی از بچه‌ها زودتر جلو می‌دود و به داد مصطفی می‌رسد. به بچه‌های بسیج می‌سپارم مرد را ببرند به پایگاه بسیج و تحویل بدهند به نیروی انتظامی؛ اما خودم دنبال موتور می‌دوم. سینه‌ام به سوزش افتاده است و دهانم پر شده از طعم تلخ خون. بی‌توجه به نفس‌های تلخ و گرفته‌ام، تندتر می‌دوم تا به موتور برسم. فاطمه شکیبا 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت 409 تاریکی باعث شده کوچه‌ها تنگ‌تر به نظر برسند. هیئت محسن شهید چندین بار
🖤🖤🖤🖤🖤 🔥خط قرمز 🔥 قسمت 410 داخل کوچه باریکی می‌پیچم. چقدر این کوچه‌ها درهم تنیده است... هیچ‌کس نیست و انتهای کوچه، چراغ موتوری روشن می‌شود. موتور مقابل من، طوری پارک شده که مسیر را بند بیاورد. همان‌هایی هستند که دنبالشان بودم. هنوز مشغول تحلیل حضورشان و عدم فرارشان هستم که صدای گاز دادن موتوری از پشت سرم می‌شنوم. برمی‌گردم. یک موتورسوار دیگر، راه خروجم از کوچه را سد کرده است. پس هدفشان رسیدن به من بوده نه مصطفی... باید حدس می‌زدم. مسلح نیستم؛ خب یعنی هیچ آدم عاقلی با یک گلاک خشاب هفده‌تایی راه نمی‌افتد برود دعای کمیل. - درست می‌گی ولی اصلا برای یکی مثل تو، اسلحه داشتن سوسول‌بازیه. از پسشون برمیای. کمیل این را می‌گوید و تکیه می‌دهد به دیوار؛ مانند کسی که برای دیدن یک مسابقه کشتی ذوق دارد. ای بمیری کمیل با این شوخی‌های بی‌وقتت! - من نمی‌میرم، چون شهید شدم. تو برو یه فکری به حال خودت بکن. نفسم را بیرون می‌دهم و به دو موتوری که محاصره‌ام کرده‌اند نگاه می‌کنم: فرمایش؟ تقریباً مطمئنم فرمایششان این است که جان شیرینت را تقدیم ما کن تا برویم. یک نفرشان از موتور پیاده می‌شود و به دیگری می‌گوید: - خودشه... می‌دانم قرار نیست کسی به دادم برسد. از زیر سوئی‌شرتش، یک قمه در می‌آورد و حمله می‌کند به سمتم. مچ دستش را در هوا می‌گیرم و می‌پیچانم. زخم سینه‌ام تیر می‌کشد. یک لگد می‌زنم به زیر آرنجش. صدای ترق شکستن بازویش با یک آخ بلند همراه می‌شود و قمه را از دستش در می‌آورم. از پشت سرم، صدای دویدن می‌شنوم. انصافا حمله از پشت سر نامردی ست. من هم نامردی نمی‌کنم؛ ناگهان برمی‌گردم و لگدی تخت سینه‌اش می‌زنم که پرت شود همان‌جا که بود. فاطمه شکیبا 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🕊⃟ @dastan9 🕊⃟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا