🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان پیچک💖
قسمت۵۸
فردا ساعت۸ صبح به مقصد دوبی پرواز کردن..از همونجا بلافاصله به اداره پلیس رفتن..بازپرس پرونده همراهشون بود تا مشکلی پیش نیاد..مرد نسبتا جوونی خودش رو به عنوان مترجم معرفی کرد..پلیسی اماراتی که مسئول کمک به اونها برای پیدا کردن صبوری شده بود،حرف هایی به زبون عربی گفت و مترجم اینطور ترجمه کرد:
×با توجه به اینکه طی سال های اخیر امارات پیشرفت کرده و سرمایه های زیادی از کشور های دیگه به این کشور سرازیر شده،شهرسازی به شدت سرعت گرفته..احتمالا شنیدید که نمونهاش ساخت جزایر مصنوعی توی خلیج هست.. با توجه به این قضیه،طبیعتا ساخت خونه و ویلا هم همونطور پیشرفت کرده و این کار ما رو سخت تر میکنه..
آرش به حرف اومد:
-حرف شما درست ولی اون ویلا درختای خیلی بزرگی توی باغش داشت..گچ های دیوار انباری که من رو توش حبس کرده بودن تقریبا ریخته بود و کسی بهش رسیدگی نکرده بود و از ظاهر خونه پیدا بود که نوساز نیست..پس میتونیم محدوده بررسی رو به قسمت های قدیمی ساز دوبی تقلیل بدیم..
زمانیکه مرد حرف های آرش رو برای پلیس ترجمه کرد و جوابش رو دریافت کرد دوباره رو به اونها ترجمه کرد:
×اگر بتونید بگید که اون خونه داخل شهر بود یا حومه،خیلی به ما کمک کردید..
-نه نمیدونم..تنها جایی که چشم های من باز بود همون انبار بود و البته مدت کوتاهی که بعد از خروج از انبار طول کشید تا چشم هامو ببندن که تونستم نمای بیرونی عمارت رو ببینم..
×نشونه ای ندیدید؟صدای خودرو..هواپیما یا هر چیز دیگه ای..
-زمانیکه من رو با ویلا انتقال میدادن،متوجه شدم از یه جایی به بعد زمین خاکی بوده..صدای سنگ های زیر لاستیک ماشین رو میشنیدم..بعد ماشین توقف کرد و بوق زد که حدس زدم در عمارت باز شد..با توجه به اینکه اطراف اونجا آسفالت نبوده،حدس میزنم توی مرکز شهر نبود..
پلیس روی نقشه ای که روی برد زده بود،دور دو منطقه نسبتا وسیع که ویلاهای بزرگی داشت و خارج از شهر بود خط کشید و دوباره به عربی حرف هایی زد..
×این دو منطقه خیلی بزرگ هستن و ویلاهای زیادی داخلشون ساخته شده..باید مشخصات ظاهری ویلا رو بدید تا ویلاها رو غربال کنیم و تعدادشون محدود بشه..
-چیزی که من یادمه،ویلا نمای سفید داشت و پشت بومش حالت گنبدی داشت..در و پنجره هاش هم چوبی بود..همینقدر تونستم ببینم..
×بسیارخوب..تا زمانیکه ما با عکسبرداری هوایی ویلاهای مشابه رو پیدا میکنیم،میتونید برید هتل و استراحت کنید..
✨سایه✨
نگرانیم دیوانه کننده بود..میترسیدم نتونسته باشن پیامم رو رمزگشایی کنن..اگه تیرم به سنگ میخورد،تمام زحماتم هدر میرفت..به علاوه دیگه نمیدونستم چطور ممکنه از این جهنم نجات پیدا کنم..برای شام صدام کردن که رفتم پایین..به شدت به خاطر استرس بی اشتها شده بودم..داشتم با غذام ور میرفتم که درد ناگهانی توی شکمم حس کردم..قاشق از دستم رها شد و با شدت به بشقاب خورد..توجه همه به من جلب شد..آرش نگران پرسید:
÷حالت خوبه؟
درد طاقت فرسا به پشتم رسید و من برای جلوگیری از فریاد زدن،لبم رو گاز گرفتم و پلک هامو محکم به هم فشردم..دورم شلوغ شده بود و هرکس چیزی میگفت ولی من نمیفهمیدم..تا اینکه درد مرموز همونطور که یکهویی اومده بود،یکهویی هم رفت...
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
20.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بخشی از مستند ایکسونامی،
خاطراتیڪپورناستار
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
1_2707869840.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
😍-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- 😍
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#حداقل_برای_یک_نفر_ارسال_کنید
🌼 https://eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🌼
🌼 https://splus.ir/joingroup/ACMqFOFVG7FbqizKhNmoBw 🌼
19.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا"
🎧 با نوای علی فانی
به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏
🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا میفرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين مینمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده میگردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد.
🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندیهایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید.
🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله🖤
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
@dastan9
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۲۵ بهمن ۱۴۰۳
میلادی: Thursday - 13 February 2025
قمری: الخميس، 14 شعبان 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
🌺1 روز تا ولادت حضرت صاحب الزمان (عج)
▪️16 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان
▪️25 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام
🌺30 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام
▪️33 روز تا اولین شب قدر
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدلله_حسین
#یا_صاحب_الزمان
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
💠 @dastan9 💠
🌻 امام على عليه السلام:
🍀 السَّحابُ غِربالُ المَطَرِ، لَولا ذلِكَ لَأَفسَدَ كُلَّ شَيءٍ وَقَعَ عَلَيهِ.
🍀 ابرها غربال كننده باران هستند، اگر چنين نبود، باران هر چيزى را كه بر آن مى باريد، تباه مى كرد.
📚 قرب االاسناد، ص 136.
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
🔅#پندانه
✍️ دو خاطره متفاوت از گمشدن مداد سیاه در مدرسه
🔻مرد اول میگفت:
🔹چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتی به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت بیمسئولیت و بیحواس هستم.
🔸آنقدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچوقت دست خالی به خانه برنگردم و مدادهای دوستانم را بردارم.
🔹روز بعد نقشهام را عملی کردم. هر روز یکیدو مداد کش میرفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مداد برداشته بودم.
🔸ابتدای کار خیلی با ترس این کار را انجام میدادم، ولی کمکم بر ترسم غلبه کردم و از نقشههای زیادی استفاده کردم تا جایی که مدادها را از دوستانم میدزدیدم و به خودشان میفروختم.
🔹بعد از مدتی این کار برایم عادی شد. تصمیم گرفتم کارهای بزرگتر انجام دهم و کارم را تا کل مدرسه و دفتر مدیر مدرسه گسترش دادم.
🔸خلاصه آن سال برایم تمرین عملی دزدی حرفهای بود تا اینکه حالا تبدیل به یک سارق حرفهای شدم!
🔻مرد دوم میگفت:
🔹دوم دبستان بودم. روزی از مدرسه آمدم و به مادرم گفتم:
مداد سیاهم را گم کردم.
🔸مادرم گفت:
خب چه کار کردی بدون مداد؟
🔹گفتم:
از دوستم مداد گرفتم.
🔸مادرم گفت:
خوبه. دوستت ازت چیزی نخواست؟ خوراکی یا چیزی؟
🔹گفتم:
نه. چیزی از من نخواست.
🔸مادرم گفت:
پس او با این کار سعی کرده به دیگری نیکی کند، ببین چقدر زیرک است. پس تو چرا به دیگران نیکی نکنی؟
🔹گفتم:
چگونه نیکی کنم؟
🔸مادرم گفت:
دو مداد میخریم، یکی برای خودت و دیگری برای کسی که ممکن است مدادش گم شود. آن مداد را به کسی که مدادش گم میشود، میدهی و بعد از پایان درس پس میگیری.
🔹خیلی شادمان شدم و بعد از عملیکردن پیشنهاد مادرم، احساس رضایت خوبی داشتم. آنقدر که در کیفم مدادهای اضافی بیشتری میگذاشتم تا به نفرات بیشتری کمک کنم.
🔸با این کار، هم درسم خیلی بهتر از قبل شده بود و هم علاقهام به مدرسه چند برابر شده بود. ستاره کلاس شده بودم. به گونهای که همه مرا صاحب مدادهای ذخیره میشناختند و همیشه از من کمک میگرفتند.
🔹حالا که بزرگ شدهام و از نظر علمی در سطح عالی قرار گرفتهام و تشکیل خانواده دادهام، صاحب بزرگترین جمعیت خیریه شهر هستم.
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕کلیپی تکان دهنده از علائم آخرالزمان
زنان شبیه مردان و مردان شبیه زنان میشوند‼️
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯
#داستان_آموزنده
🔆جذامیها
در مدينه چند نفر بيمار جذامى بود. مردم با تنفر و وحشت از آنها دورى مى كردند. اين بيچارگان بيش از آن اندازه كه جسما از بيمارى خود رنج مى بردند، روحا از تنفر و انزجار مردم رنج مى كشيدند. و چون مى ديدند ديگران از آنها تنفر دارند خودشان با هم نشست و برخاست مى كردند.
يك روز، هنگامى كه دور هم نشسته بودند غذا مى خوردند، على بن الحسين زين العابدين از آنجا عبور كرد. آنها امام را به سر سفره خود دعوت كردند. امام معذرت خواست و فرمود:((من روزه دارم ، اگر روزه نمى داشتم پايين مى آمدم . از شما تقاضا مى كنم فلان روز مهمان من باشيد)). اين را گفت و رفت .
امام در خانه دستور داد، غذايى بسيار عالى و مطبوع پختند. مهمانان طبق وعده قبلى حاضر شدند. سفره اى محترمانه برايشان گسترده شد. آنها غذاى خود را خوردند و امام هم در كنار همان سفره غذاى خود را صرف كرد.
📚وسائل ، ج 2، ص 457.
#اگه_دوست_داشتی_نشر_بده 😍🥺😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐 #داستانهای_کوتاه_و_آموزنده 💐
╭┅───────👑──────┅╮
❤️ @DASTAN9 ❤️
https://rubika.ir/dastan9
http://Splus.ir/dastan9
https://eitaa.com/dastan9
╰┅───────👑──────┅╯