eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.9هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
19.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا" 🎧 با نوای علی فانی به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏 🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا می‌‎فرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين می‌نمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده می‌گردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد. 🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندی‌هایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید. 🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤 🖤 @dastan9 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۰۶ اسفند ۱۴۰۳ میلادی: Monday - 24 February 2025 قمری: الإثنين، 25 شعبان 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️5 روز تا آغاز ماه مبارک رمضان ▪️14 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام 🌺19 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام ▪️22 روز تا اولین شب قدر ▪️23 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام 💠 @dastan9 💠
🌻 حضرت على عليه السلام: 🍀 صوَابُ الرَّأْي بِالدُّوَلِ: يُقْبِلُ بِإِقْبَالِهَا، وَيَذْهَبُ بِذَهَابِهَا. 🍀 ريشه سالم ماندن از لغزشهاست: ▫️ انديشيدن پيش از عمل كردن. ▫️ سنجيدن پيش از سخن گفتن. 📚 غرر الحكم، ص418. 😍🥺😱 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• 💐 💐 ╭┅───────👑──────┅╮ ❤️ @DASTAN9 ❤️ https://rubika.ir/dastan9 http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9 ╰┅───────👑──────┅╯
🔅 ✍ پندهای یک پدر به پسرش 🔹منتظر هیچ‌ دستی در هیچ‌جای این دنیا نباش و اشک‌هایت را با دستان خود پاک کن (همه رهگذرند). 🔸زبان استخوانی ندارد ولی این‌قدر قوی هست که بتواند به‌راحتی قلبی را بشکند (مراقب حرف‌هایت باش). 🔹به کسانی که پشت‌سرت حرف می‌زنند بی‌اعتنا باش، آن‌ها جایشان همان‌جاست، دقیقا پشت‌سرت (گذشت داشته باش). 🔸گاهی خداوند برای حفاظت از تو کسی یا چیزی را از تو می‌گیرد. اصرار به برگشتنش نکن. پشیمان خواهی شد. خداوند وجود دارد پس حکمتش را قبول کن. 🔹عمر من ۸۰سال است ولی مثل ۸ دقیقه گذشت و دارد به پایان می‌رسد. در این دقیقه‌های کم کسی را از خودت ناراحت نکن. 🔸قبل از اینکه سرت را بالا ببری و نداشته‌هایت را پیش خدا گلایه کنی، نظری به پایین بینداز و داشته‌هایت را شاکر باش. 😍🥺😱 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• 💐 💐 ╭┅───────👑──────┅╮ ❤️ @DASTAN9 ❤️ https://rubika.ir/dastan9 http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9 ╰┅───────👑──────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ 💠فرشتگان مطیعِ امام زمان(عج) 😍🥺😱 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• 💐 💐 ╭┅───────👑──────┅╮ ❤️ @DASTAN9 ❤️ https://rubika.ir/dastan9 http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9 ╰┅───────👑──────┅╯
🔆ابن سیابه عبدالرحمن بن سيابه كوفى ، جوانى نورس بود كه پدرش از دنيا رفت . مرگ پدر از يك طرف ، فقر و بيكارى از طرف ديگر، روح حساس او را رنج مى داد. روزى در خانه نشسته بود كه كسى در خانه را زد. يكى از دوستان پدرش بود. به او تسليت گفت و دلدارى داد. سپس پرسيد: آيا از پدرت سرمايه اى باقى مانده است ؟ نه . اين هزار درهم را بگير، اما بكوش كه اينها را سرمايه كنى و از منافع آنها خرج كنى . اين را گفت واز دم در برگشت و رفت . عبدالرحمن خوشحال و خرم پيش مادرش رفت و كيسه پول را به او نشان داد و جريان را نقل كرد. طبق توصيه دوست پدرش به فكر كاسبى افتاد. نگذاشت به فردا بكشد. تا شب آن پول را تبديل به كالا كرد. دكانى براى خود در نظر گرفت و مشغول كار وكسب شد. طولى نكشيد كه كار و كسبش ‍ بالا گرفت . حساب كرد ديد، گذشته از اينكه با اين سرمايه زندگى خود را اداره كرده ، مبلغ زيادى نيز بر سرمايه افزوده شده است . فكر كرد به حج برود. با مادرش مشورت كرد. مادر گفت :اول برو پيش همان دوست پدرت و هزار درهم او را كه سرمايه بركت زندگى ما شده بده ، بعد برو به مكه . عبدالرحمن پيش آن مرد رفت و كيسه اى داراى هزار درهم جلو او گذاشت و گفت :((پولتان را بگيريد)) آن مرد اول خيال كرد كه مبلغ پول كم بوده است و عبدالرحمن پس از چندى عين پول را به او برگردانده است ، گفت :اگر اين مبلغ كم است ، مبلغى ديگر بيفزايم ؟. عبدالرحمن گفت :((خير، كم نيست ، بسيار پول پربركتى بود. و چون من اكنون از خودم داراى سرمايه اى هستم و به اين مبلغ نيازمند نيستم ، آمدم ضمن اظهار تشكر از لطف شما، پولتان را رد كنم . خصوصا كه الا ن عازم سفر حجم و ميل داشتم پول شما خدمت خودتان باشد. عبدالرحمن اين را گفت و از آن خانه خارج شد و بار سفر حج بست . پس از انجام مراسم حج ، به مدينه آمد، همراه جمعيت به محضر امام صادق رفت . جمعيت انبوهى در خانه حضرت گرد آمده بودند. عبدالرحمن كه جوانى نورس بود، رفت پشت سر همه نشست و شاهد رفت و آمدها و سؤ ال و جوابهايى كه از امام مى شد بود. همينكه مجلس ‍ كمى خلوت شد، امام صادق با اشاره او را نزدى طلبيده پرسيد:((شما كارى داريد؟)) من عبدالرحمن پسر سيابه كوفى بجلى هستم . احوال پدرت چطور است ؟. پدرم به رحمت خدا رفت . ((ايواى ! ايواى ! خدا او را رحمت كند. آيا از پدرت ارثى هم براى شما باقى ماند؟)). خير، هيچ چيز از او باقى نماند. ((پس چطور توانستى حج كنى ؟)). قضيه از اين قرار است : ما بعد از پدرمان خيلى پريشان بوديم ، مرگ پدر از يك طرف و فقر و پريشانى از طرف ديگر بر ما فشار مى آورد، تا آنكه روزى يكى از دوستان پدرم هزار درهم آورد و ضمن تسليت به ما گفت ، من اين پول را سرمايه كنم ، همين كار را كردم و از سود آن اقدام به سفر حج نمودم ... همينكه سخن عبدالرحمن به اينجا رسيد، امام پيش از اينكه او داستان را به آخر برساند فرمود:بگو هزار درهم دوست پدرت را چه كردى ؟. با اشاره مادرم ، قبل از حركت به خودش رد كردم . ((احسنت ! حالا ميل دارى نصيحتى بكنم ؟!)). قربانت گردم ، البته ! بر تو بود به راستى و درستى ، آدم راست و درست شريك مال مردم است .... 📚سفينة البحار، ج 2، ماده عبد 😍🥺😱 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• 💐 💐 ╭┅───────👑──────┅╮ ❤️ @DASTAN9 ❤️ https://rubika.ir/dastan9 http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9 ╰┅───────👑──────┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗دست و پا چلفتی 💗 قسمت24 تا اینکه یه روز زینب بهم پیام داد و با گریه گفت: -سلام -سلام...چی شده؟ -اقای مهدوی برام دعا کنین... برام دعا کنین که خدا کمکم کنه... دعا کنین که خدا یه راه نجاتی بهم نشون بده و اون چیزی پیش بیاد که خیر و صلاحمه -چی شده خانم اصغری؟ من دارم نگران میشم -ببخشید شما رو هم ناراحت کردم برام دعا کنید -بگید شاید بتونم کمکی کنم -راستش عموم زنگ زده به بابام و گفت که قرار بیان خواستگاریم برای پسر عموم -خب پس چرا ناراحتین؟ -اخه هیچ علاقه ای بین ما نیست -مطمئنید... شاید پسر عموتون یکی مثل من باشه در برابر مینا... -نههه اقا مجید..قضیه ما کاملا فرق داره...پسرعموم خودش به من گفته سالهاست از دختر دیگه ای خوشش میاد ولی نمیتونه به خانوادش بگه...میترسه از پدرش.. -خب چی شده حالا یهویی میخوان بیان خواستگاری شما؟ -نمیدونم والا... عموم میگه این دوتا جوون مجردن تو خانواده و هم خونن و خوبه که بهم برسن .... -خب همینجوری که نمیشه... پدر شما چیزی نمیگن؟ چرا... میگه خودت مختاری ولی چه کسی بهتر از پسرعموت...از طرفی عموم برادر بزرگه و بابام میگه حداقل یه دلیل قانع کننده بیار برای رد کردنش.... (تو دلم لعنت فرستادم به این شانسم... به اینکه به هرچیزی فکر میکنم خدا ازم میگیردش،قطعا ماجرای زینب هم به خاطر اینکه که من بهش فکر کردم و اون گرفتار این ماجرا شده...وگرنه تا الان که خبری نبود از این قضایا ...اصلا این نحسی وجود منه... مجید دست و پا چلفتی بازم باختی خوب شد به خود زینب چیزی نگفتم که الان اونم زندگیش برای من خراب بشه ولی یکهو یاد حرف خود زینب بعد از مسابقه افتادم که میگفت تو هر مسابقه ای تا اخرین نفس قبل از پایان مسابقه بجنگ و دعا و تلاش کن برای پیروزی ولی بعد مسابقه نتیجه هر چیزی شد دیگه حسرت نخور.... یادم افتاد که میگفت همه زندگی ما یک مسابقه هست.) . چند روز بعد به زینب پیام دادم.. -سلام...خوبید خانم اصغری؟ چه خبرا؟ -سلام...ممنونم هیچی.... گرفتاری پشت گرفتاری -چی شده؟ -وسط این گرفتاری نمیدونم کی از کجا پیداش شده زنگ زده خونمون که فردا بعد از ظهری بیان خواستگاری زنونه و اشنایی اولیه... -خب حالا چرا ناراحتید؟ -خب اخه شاید مجبور بشم بین دونفر ادم یکی رو انتخاب کنم در حالی که هیچ شناختی ندارم... -خواهش میکنم.. شما که کاری ندارید... شما ببخشید که من با حرفام ناراحتتون کردم راستش نمیدونستم با کی صحبت کنم توی اون حال و به شما گفتم... اصلا اون لحظه تو حال خودم نبودم... بازم ببخشید... -اخه یه چیزی شده -چ چیزی؟ -نمیدونم چجوری بگم بهتون -در مورد کلاس ها و دانشگاست؟ نکنه نمره امتحانا اومده؟ نکنه باز یه بدبختی دیگه اضافه شده به بدبختیام -نه نه...اصلا صحبت اون نیست... -خب پس چی؟ استرس گرفتم...بگید دیگه -راستش...راستش اون خانمی که زنگ زد خونتون مامان من بود بعد گفتن این حرف ضربانم یهو بالا رفت صدای قلبم رو خودم میشنیدم... داشتم سکته میکردم... با خودم میگفتم یعنی حالا عکس العملش چیه از استرس داشتم قبض روح میشدم . چند دقیقه سکوت بود و پیامی بین ما رد و بدل نشد و تا اینکه زینب گفت: -یعنی چییی؟ من اصلا باورم نمیشه...مادر شما؟ چرا اینقدر یهویی... چرا خودتون چیزی نگفتین؟ با دیدن واکنش زینب و این پیامش یکم ته دلم قرص شد که حداقل عصبانی نیست و خب یکم جسورتر شدم تو حرف هام و گفتم: -تصمیمم که اصلا یهویی نبود ولی علت اینکه این کار یهویی شد این بود که خب نمیخواستم بهترین فرد حال حاضر زندگیم رو به همین راحتیا ببازم زینب خانم... راستش من خیلی از شما پیش مامانم تعریف کردما...مبادا فردا بایه دختر کم حوصله و گریان مواجه بشه... -بعد خدا حافظ کرد قطع کرد نمیدونم میشد گفت اگه ازم خوشش نیاد یا حداقل بدش هم نمیاد... حداقل مثل مینا با چشم بسته و بدون اینکه حرفام رو بشنوه ردم نمیکنه... حداقل برای خانوادم احترام قائله... حداقل برام نقش بازی نمیکنه... حداقل اگه جوابش نه باشه دیگه با احساساتم بازی نمیکنه و منو ماه ها در انتظار نمیزاره... راستیتش اولین بار بود که این حس رو تو زندگیم داشتم... حس اینکه یکی برات ارزش قائله.... حی اینکه یکی دوستت داره... اولین بار بود که حس اینو داشتم که اوضاع داره اونجوری پیش میره که دلم میخواد... اما خدا کنه که واقعا همونطوری پیش بره که فکرش رو میکنم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 😍🥺😱 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• 💐 💐 ╭┅───────👑──────┅╮ ❤️ @DASTAN9 ❤️ https://rubika.ir/dastan9 http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9 ╰┅───────👑──────┅╯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗دست و پا چلفتی💗 قسمت25 ....چند ماه بعد.... بعد از چند جلسه رفت و آمد و خواستگاری بالاخره خانواده زینب قبول کردن و رفتیم یه عقد خصوصی گرفتیم و زینب خانم شد بانوی دل من شد ملکه ی قصه های من ،منم یه کار نیمه وقت دانشجویی پیدا کردم و با اینکه حقوقش کم بود ولی برای شروع مستقل بودن خوب بود؟؟؟ خدا رو هزار بار شکر میکردم که به حرفام گوش نکرد و مینا رو بهم نداد و به جاش بهترین مخلوقش یعنی زینب رو برام فرستاد اصلا همه چیز انگار طبق برنامه ی خدا پیش رفت اون تغییراتی که من فکر میکردم به خاطر مینا دارم انجام میدم در اصل به خاطر محبوب دل زینب شدن بود خدا داشت ما دوتا رو برای هم آماده میکرد... خونه مامان بزرگم یه مدتی میشد که خالی بود و بعد عقده مینا خالم اینا یه خونه کوچیک تر گرفته بودن و اونجا رفته بودن بعد عقدمون دست زینب رو گرفتم و دوتایی رفتیم تو اون خونه. در خونه رو که باز کردم و فضای خونه رو دیدم یه لبخندی رو لب هام اومد و یه نفس راحتی از ته دلم کشیدم دیدن اون حوض و گلدونهای دورش من یاد کلی خاطرات خوب و بد انداخت... به زینب گفتم یادش بخیر بچگیا دور این حوض میدویدم...میخندیدیم...هعیییی ی...هعییییی دیدم زینب زینب چادرش رو برداشت و گذاشت یه گوشه و گفت اینکه حسرت خوردن نداره...بازم داری تو گذشته میمونیا حالا هم هردوتا بچه ایم...اقا مجید اگه منو گرفتی و شروع کرد به دویدن توی حیاط و دور حوض و منم دویدم دنبالش خنده هامون داشت تا آسمون میرفت زینب راست میگفت...باید خاطرات قدیمی رو انداخت دور...نباید توشون در جا زد...باید خاطرات نو ساخت حالا دیگه از این به بعد با دیدن این حوض نه تنها یاد مینا نمیافتادم بلکه یاد روز عقدم با بهترین مخلوق خدا میوفتادم که چه شیطونیایی کردیم ...از زبان مینا ... اخلاق محسن داشت غیر قابل تحمل میشد برام...هرچی بیشتر زمان میگذشت انگار اون حرارت عشقمون کم و کمتر میشد... محسن اتظارات بیجایی داشت فکر میکرد چون بزرگتره همه چیز رو بهتر میفهمه و من بچه ام... برای همه اشتباهاتش توجیه داشت ولی اشتباهات من رو به روم میاورد با دیدن رابطه ی مجید و زینب داغ دلم تازه میشد... نمیتونستم باور کنم... الان میتونستم حس میکنم که مجید بیچاره روز عقد من چی کشید و چرا تا اخر نموند... با اینکه قبل ازدواجم علاقه ای تو دلم به مجید وجود نداشت و الانم چیز زیادی عوض نشده بود ولی همین که فکر میکردم کسی که یه روزی عاشق من بود و به من پیام عاشقانه میداد ولی الان اون پیاما رو برا کس دیگه ای میخونه و با اون شاده یه جورایی اذیتم میکرد چند مدت از تاریخ عقدشون گذشته که اقا مجید هوس کوه نوردی و ورزش با خانوم رو میکنه و پیام میده: -خانمے فردا آماده شو بریم کوه یکم ورزش کنیم دارے تپل میشیابعد مامانم اینا میگن ما عروس تپل نمیخوایم و منم که مامانیم پس نمیام نمیگیرمت -بی مزه من تپل میشم یا تو؟! -حالا نمے خواد قهر کنے صبح پاشو بریم... فردا صبح توی راه دست زینب رو میگیره و شروع میکنن یه جاده شیبدار رو راه رفتن و قدم زدن.. - آهاے آقایے چه قدر دیگه مونده؟!... خسته شدم -راهی نیومدے که خانم خانما...تازه اولشه -عهههه مسخره بازے در نیارپاهام درد گرفت -اینم از شانس ما...جنس بنجل انداختن بهمون -خیلـے هم دلت بخواد اصلا من همینجا میشینم و زینب خانم همونجا وسط جاده میشینه -حالا نمیخواد قهر کنـے...همه دنیا میدونن که من بهترین زن عالمو دارم خانم خانما -به خدا خسته شدم -بزا یکم دیگه میرسیم کنار چشمه و امام زاده..دستتو بده بهم...یا علی. بعد از یکم راه رفتن میرسن به یه چشمه قشنگ و شروع میکنن به آب خوردن و دو تایی وضو گرفتن و اقا مجید شیطونیش گل میکنه و شروع میکنه از آب چشمه میپاشه روی سر و صورت زینب -وای دیـــوونه خیـس شدم -عوضش خنکم شدے دیــگه خستگیتم در رفت -اااا...اینجوریاس...پس بگیر که اومد و زینبم شروع میکنه به آب ریختن روی مجید و بلند بلند خندیدن توی خلوت کوه.. بعد این خل بازیا مجید میگه خب این همون امام زادست که منو به دنیا برگردوند و شما رو به من هدیه دادبریم تو... دوتایی وارد امام زاده میشن و شروع میکنن نماز خوندن...اول نماز ظهر و عصر میخونن که زینب خانم اقتدا میکنه به آقا مجید و بعدشم دو رکعت نماز شکر میخونن... و بعدش زینب از خستگی سرش رو میزاره رو زانوهای مجید و اونم انگشتهای زینب رو میگیره تو دستش و شروع کنه به ذکر گفتن باهاشون الحمدلله الحمدلله الحمدلله و سرشو میگیره سمت آسمون و تو دلش میگه... خدایا ممنونم بابت همه چیز 💗پایان💗 ..........................
یادمون باشه اگه اون چیزی که از خدا میخوایم رو بهمون نداد...جا نزنیم...کم نیاریم... قطعا خدا چیز بهتری برامون در نظر گرفته هیچ وقت امید به خدامون رو از دست ندیم ما همه بازیگر فیلمی هستیم که خدا نویسنده و کارگردانشه...پس بهش اعتماد کنیم و نقشمون رو خوب بازی کنیم این داستان تلفیق چند داستان عاشقانه واقعی بود مربوط به چند فرد مختلف که صیقل داده شده بود و تقریبا هیچ جاش ساختگی مطلق نبود .... 💠نویسنده:سید مهدی بنی هاشمی💠 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 😍🥺😱 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• 💐 💐 ╭┅───────👑──────┅╮ ❤️ @DASTAN9 ❤️ https://rubika.ir/dastan9 http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9 ╰┅───────👑──────┅╯
*جریان های قدرت* *حزب مشارکت و رابطه با آمریکا* *قسمت پانزدهم* *با این توجیه که منافع ملی ما و امنیت کشور، در گروه مذاکره با همه‌ی طرف های در گیر به خصوص آمریکا خواهد بود. در همین زمینه " عبدالله رمضان زاده: عضو شاخص حزب مشارکت ، در کسوت سخنگوی دولت خاتمی بیان کرد:* *به دلیل عدم ارتباط با آمریکا، اگر خود را به انزوا بکشانیم، نقش تعیین کننده ی خود را در تحولات امروز و آینده ی افغانستان و منطقه از دست خواهیم داد و این منطقی نیست."(۱) (همچنین شکوری‌راد از دیگر فعالان حزب مشارکت، مانند بقیه ی هم حزبي های خود با دستاویز قرار دادن منافع ملی ، بر این مطلب اصرار ورزید:* *اگر ایران در ارتباط با افغانستان با طرف اصلی قضیه که آمریکاست، به طور مستقیم وارد مذاکره شود، اثرات بیشتری دارد... این بحران برای ما می تواند فرصتی باشد، تا اموال بلوکه شده ی خود را آزاد کنیم. و برای آمریکا هم می تواند فرصتی باشد تا از بر قراری رابطه با ایران بهره مند شود.*(۲) *مشارکتی ها برای عملی ساختن این پروژه ، به راه های قانونی متوسل شدند. آنان کمیسیون ویژه ای را که اکثر قریب به اتفاق آنها از فراکسیون اکثریت مجلس ششم انتخاب شده بودند، تشکیل دادند. تعداد اعضای این کمیسیون به پانزده عضو رسید.* *کمیسیون مذکور، نشست های متعددی را برای بررسی تحولات منطقه به ویژه افغانستان برگزار می کند و به نتایجی می رسد. هر چند، بر آیند این مذاکرات، با توجه به ترکیب کمیسیون مذکور و انگیزه ی تشکیل دهندگان آن از پیش کاملا مشخص بود؛ اما به هر حال اعلام آن به عنوان نتیجه‌ی کمیسیون از سوی مخبر آن ، مخالفت های گسترده ای را در محافل مختلف سیاسی و حتی اعضای کمیسیون مذکور، پدید آورد. سخنگوی کمیسیون ویژه ی مجلس درباره نتایج این نشست‌ها مدعی شد:* *"تصمیم کارشناسی کمیسیون ویژه، گفتگو و مذاکره با همه ی طرح های درگیر در بحران افغانستان از جمله آمریکاست.... ما سراغ آمریکا نرفتیم، ولی برای حفظ منافع ملی خود، معتقدیم نباید محدودیت های دیپلماتیک خود ساخته داشته باشیم."*(۳) *"رهبر معظم انقلاب پس از اطلاع از تصمیم کمیسیون مذکور ، طراحان آن را شدیدا مورد نکوهش قرار داده و مذاکره با آمریکا را مخالف مصالح و منافع ملت و نظام ارزیابی کردند.* *ایشان در ۱۳۸۰/۸/۸ در جمع مردم اصفهان، ضمن تخطئه ی رابطه با آمریکا فرمودند:* *ما با ملاحظه ی همه ی جوانب ، با مطالعه همه تجربه های کشور خود و کشور های همسایه و با مشورت با صاحب نظران عمده و دارای رای ، به این نتیجه می رسیم که نه فقط رابطه با آمریکا ، بلکه مذاکره با دولت آمریکا امروز به خلاف مصالح ملی و منافع ملت است . این یک نطر متعصبانه نیست. این یک اندیشه و فکر است، بررسی شده و با ملاحظه ی همه ی جوانب است. مذاکره با آمریکا جه در قضایای کنونی ( بحران افغانستان) وچه در مسائل دیگر ، به معنای باز کردن باب توقعات و طلب کاری‌های آمریکاست. کسانی که دم از مذاکره می زنند. که البته سوءنیت ندارند؛ دچار غفلت اند و توجه ندارند که مذاکره با آمریکا ، در هر یک از قضایایی که این دولت در آن برای خودش، ایده ی منفعتی تعریف کرده است، مثل همین قضیه ی افغانستان ، هیچ فایده ی ندارد. چرا چون او مستکبر است و تسلیم نمی شود.* ۱- هفته نامه ی صبح صادق ۱۳۸۰/۸/۷ ۲- همان ۳- روزنامه ی ایران ۱۳۸۰/۸/۷  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍🥺😱 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• 💐 💐 ╭┅───────👑──────┅╮ ❤️ @DASTAN9 ❤️ https://rubika.ir/dastan9 http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9 ╰┅───────👑──────┅╯
هـان ای بــرادر هـنگام عبور است شنای ســرخ بیاموز .. شاید مردمان روزی یادمان کنند و دستشان را بر آب گذارده و فاتحه بخوانند برای ما که مزارمان آب است .. 📎 عملیات کربلای۵ با رمز یازهـــرا(س)🌷 😍🥺😱 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• 💐 💐 ╭┅───────👑──────┅╮ ❤️ @DASTAN9 ❤️ https://rubika.ir/dastan9 http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9 ╰┅───────👑──────┅╯
چہ خـوش بود روزهاے با هم بودنتان خنـده‌ے لبانتـان، دل ما را برد ... دل ماهم رفیقی ازجنس شهید میخواهد، لبخنـد زنان و در آغوش هم، تاعرش اعلی شهید پویا ایزدی شهید موسی جمشیدیان 😍🥺😱 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• 💐 💐 ╭┅───────👑──────┅╮ ❤️ @DASTAN9 ❤️ https://rubika.ir/dastan9 http://Splus.ir/dastan9 https://eitaa.com/dastan9 ╰┅───────👑──────┅╯