eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 اتفاق غیرقابل تصور در قم!/به خاطر آقای خامنه ای اومدم! بزرگواران دیروز بنده افتخار اینو داشتم که نماینده جناب آقای رییسی در شعبه 210 رای گیری استان قم واقع در محله کشاورز جنوبی، کوچه 7، مدرسه شهیدان پور محمدی باشم. حدود ساعت 8شب یا همون 8 عصر بود که، خسته شده بودم و اومدم بالای پله های ورودی رو به حیاط ایستاده م و به رفت و آمد مردم نگاه میکردم... چند دقیقه ی از حضورم نگذشته بود که نگاهم به یه زباله گردافتاد، که یه گونی روی دوشش بود و وارد حیاط مدرسه شد. دیدم داره میره سمت ماشینم، با کنجکاوی نگاهش میکردم و توی ذهنم داشتم به این فکر میکردم که شاید اطراف ماشین من یه بطری یا یه تیکه ضایعات دیده و میخوادبرش داره... در کمال ناباوری دیدم گونی آبی رنگشو که پر از ضایعات بازیافتی بود و گذاشت کنار ماشینم و رو به سمت بنده حرکت کرد و در همین حال دست توی جیب بالای لباس پاره ش کرد و شناسنامه ش رو بیرون آورد و از کنارم رد شو و رفت انتهای صف تا رای بده.... مثل آدمی که آب یخ روش ریخته باشند توان حرکت نداشتم وفقط با چشمام نگاهش میکردم.... خیلی جالب اومد و رای هاشو داد و بدون هیچ جلب توجه ی برگشت که بره... جلوشو گرفتم و ازش پرسیدم که تو چرا......؟ بهم نگاه کرد و گفت، اول آقای خامنه‌ای گفته و دوم اومدم تا به سید اولاد پیغمبر اعتماد کنم که شاید یکمی از مشکلات زندگیم کم بشه. با گلگی از دولت روحانی گفت، اینا یه نصف قدم برای من و امثال من برنداشتند و من هم باید تلافی میکردم و نمیومدم ولی از آقای خامنه ی و مشکلات زندگیم خجالت کشیدم و اومدم تا رای بدم که ان شالله اتفاقات خوبی بعد از این بیوفته و خیلی مظلوم ازم خداحافظی کرد و رفت... پاهام به زمین میخ کوب شده بود و داشتم به این فکر میکردم که من و امثال من کجان و این بزرگواراها کجاست..... روم نشد ازش عکس بگیرم و فقط تونستم یه دست برای خداحافظی براش بلند کنم.... عزیزان ،دلم نیومد این خاطره رو که دیروز برام اتفاق افتاد براتون تعریف نکنم... ولی به والله قسم، که عین واقعیت رو براتون تعریف کردم,و به همون خدا قسم که با خودم عهد کردم تا روزی که زنده هستم حتی برای یه لحظه پشت رهبرم و کشورمو هیچ وقت خالی نکنم.... سرتون درد آوردم... ✍بنده ی حقیر منصور یوسف زاده شنبه 29 خرداد ۱۴۰۰ 💐 ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐
یا امام رضا کره زمین را به ما بده! ✍ نقل خاطره ای از استاد قرائتی یک بار رفتم حرم امام رضا (ع) دیدم حرم خیلی خلوت است گفتم یا امام رضا (ع)! ما چند سال پیش از شما یکی جلسه برای بچه‌ها خواستیم، شبش جلسه جوان‌ها را دادی، بعد هم همه ایران را خواستیم، به ما دادی. حالا یک کار دیگه کن. کره زمین را به ما بده! تمام دنیا را در اختیار ما بگذار. بعد به خودم گفتم خب! حالا تو که داری این حرف‌ها را می‌زنی، خودت چه عرضه‌ای داری؟ شکنجه شدی؟ برای اسلام خون دادی؟ سیلی خوردی؟ حلم داری؟ خلق داری؟ تقوا داری؟ نماز شب خوان هستی؟ 🔵👈 دیدم نه، هیچ کدام از این‌ها را ندارمو یک آدم معمولی هستم، ولیتا دلتان بخواهد ضعف دارم، ترس دارم، بخل دارم. گفتم یا امام رضا (ع) یک چیزی می‌گویم خواستی بدهی، نخواستی ندهی، چون دعا خیلی بزرگ است. 🔵👈 اگر دادی خیلی رئوفی و اگر هم ندادی خیلی حکیمی. بعد یک مثل برای امام رضا (ع) زدم که آدم حکیم، زعفران را توی سطل زباله نمی‌ریزد. 🔵👈من با این صفات بدی که دارم، پر از آشغالم و می‌گویم کره زمین را در اختیار من بگذار درست مثل این است که بگویم زعفران را توی سطل زباله بریز، پس اگر ندادی حکیمی و اگر دادی رئوفی. قصه گذشت دیدم تفسیر ما به 22 زبان ترجمه شد و حرف‌هایمان از رادیوهای برون مرزی پخش شد. ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐
✨•|آیت‌الله‌سید‌شهاب‌الدین‌ مرعشے‌(ره) نقل مے‌کنند: 🖤•|شب اول قبر آیت الله شیخ مرتضے حائرے برایش نماز لیلة‌الدفن خواندم، بعدش هم یک سوره یاسین قرائت کردم و ثوابش را به روح آن عالم هدیه کردم. چند شب بعد او را در عالم رویا دیدم. حواسم بود که از دنیا رفته است.کنجکاو شدم که بدانم در آن دنیا چه خبر است؟ پرسیدم: آقاے حائرے! اوضاع‌تان چطور است؟ آقاے حائرے که راضے به نظر مے‌آمد، پس از چند لحظه، انگار که از گذشته اے دور صحبت کند شروع کرد به تعریف کردن... وقتے از خیلے مراحل گذشتیم، همین که بدن مرا در درون قبر گذاشتند، روحم به آهستگے و سبکے از بدنم خارج شد و از آن فاصله گرفت. کم کم دیگر بدن خودم را از بیرون و به طور کامل مےدیدم.خودم هم مات و مبهوت شده بودم. این بود که رفتم و یک گوشه‌اے نشستم و زانوے غم و تنهایے در بغل گرفتم. ناگهان متوجه شدم که از پایین پاهایم، صداهایے وحشتناک مےآید. به زیر ماهایم نگاهے انداختم. از مردمے که مرا تشییع و تدفین کرده بودند خبرے نبود . بیابانے بود برهوت با افقے بے‌انتها و فضایے سرد و سنگین و دو نفر داشتند از دوردست به من نزدیک ميشدند. تمام وجودشان از آتش بود. آتشے که زبانه میکشید و مانع از آن میشد که بتوانم چشمانشان را تشخیص دهم.انگار داشتند با هم حرف میزدند و مرا به یکدیگر نشان میدادند. ترس تمام وجودم را فراگرفت و بدنم شروع کرد به لرزیدن. خواستم جیغ بزنم ولے صدایم درنمےآمد بدحورے احساس بے‌کسے و غربت کردم. گفتم خدایا به فریادم برس! در اینجا جز تو کسے را ندارم... همین که این افکار را از ذهنم گذرانیدم متوجه صدایے دلنواز از پشت سرم شدم. سرم را که بالا کردم و به پشت سرم نگریستم، نورے را دیدم که از آن بالاهاے دور دست به سوے من مےآمد. هرچه‌قدر آن نور نزدیکتر میشد آن دونفر عقب تر میرفتند تا اینکه ناپدید گشتند. نفس راحتے کشیدم و نگاه به بالاے سرم انداختم.آقایے را دیدم از جنس نور. ابهت و عظمت آقا مرا گرفته بود و نمےتوانستم حرفے بزنم و تشکرے کنم. اما خود آقا لبخند بر لبان زیبایش شکوفا بود، سر حرف را باز کرد و پرسید: آقاے حائرے! ترسیدے؟ من هم به حرف آمدم که: بله آقا ترسیدم، هرگز در تمام عمر تا این حد نترسیده بودم. بعد به خودم جرأت بیشتر دادم و پرسیدم: راستے، نفرنودید که شما چه کسے هستید. و آقا که لبخند بر لب داشت و با نگاهے سرشار از عطوفت به من فرمود: من هستم. آقاے حائرے! شما ۷۰ مرتبه به زیارت من آمدید و من هم ۷۰ مرتبه به بازدیدت خواهم آمد. این اولین بار بود، ۶۹ دفعه دیگر نیز مےآیم. ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 (دام شیطانی قسمت۱۱ 🎬 بابا بیچاره فکرمیکردبه خاطربرخوردش من اینجورشدم ,برای ه
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 (دام شیطانی قسمت۱۲ 🎬 وارد ساختمان شدیم,گویا خونه ی یکی از مسترهای زن بود,انگارنیمه های جلسه بودکه رسیدیم,ازچیزی که میدیدم خیلی تعجب کردم, برخلاف جلسه ی قبل که معنوی وروحانی بود اینجا مثل تگزاس میموند,یک مشت زن بی حجاب ,قاطی مردا هرکدوم یک جام به دستشون که فکر میکنم,ش ر ا ب بود,باتعجب برگشتم به سمت بیژن وگفتم اینجا چرا اینجوریاست؟؟ اینا که دم از دین وقرب خدامیزنند با نجاست خواری و ش ر ا ب میخوان به قرب الهی برسند؟؟ بیژن گفت:تحمل داشته باش ,تو.چون مدارج عالی,عرفان راطی نکردی ,درک اینجورچیزا برات امکان پذیر نیست,تو.اینجا نمیخوادکشف حجاب کنی وچیزی بنوشی ,فقط یک اتصال بگیر تا ببینم ظرفیت تعلیم ترمهای بالاتر را داری؟ مثل همیشه نتونستم باهاش مخالفت کنم,دوتا از مسترها اومدن دوطرفم وبه اصطلاح خودشون وصلم کردند به شعور کیهانی... خدای من همه جا را نورسیاهی فراگرفته بود به نظرم میرسید یکی داره کاسه ی سرم را میتراشه,دست وپاهام به اختیار خودم نبود وتند تند تکون میخورد ,ناخوداگاه از جام بلندشدم رفتم سمت اشپزخونه ,هرچی دم دستم بود شکوندم ,یه کم آروم شدم واومدم سرجام نشستم. بیژن که شاهد همچی بود ,کف زنان امد کنارم نشست وگفت:آفرین هما,میدونستم که روح تو ظرفیتش را دارد,توموفق شدی به شعور کیهانی وصل بشی,اون ظرف شکستنتم ,یک نوع برون ریزی بود ازاین به بعد تومیتونی کارای خارق العاده ای انجام بدهی... بعد انگارکسی توگوشش چیزی گفت ,بلند شد ,پاشو همااا بابات داره میاد سمت دانشگاه,پاشو تا نرسیده ,من ببرمت... سریع پاشدم وراه افتادیم ,تقریبا پنج دقیقه زودتر از بابا رسیدم. سوارماشین بابا شدم ,میخواستم سلام وعلیک کنم ,یکهو صدای انگلیسی مردگونه ای از گلوم بیرون امد. بابا باتعجب نگاهم کردپشت سرهم سوالای مختلف پرسید,من میخواستم جواب بدهم اما بی اختیار بااینکه اصلا زبان انگلیسی وارد نبودم,جواب سوالات بابا راباهمون لحن صدا وبه زبان انگلیسی سلیس جواب میدادم. خودم گیج شده بودم وبابا داشت دیوونه میشد... رفتیم خونه,مامان امد جلو ,بابا زد توسرش واشاره کردبه من وگفت:حمیده,دخترت دیوونه شده😭 مامان شونه هام راتکون داد ,پرسید چت شده هما اومدم بگم ,هیچی نشده و... اینار صدای بچه ای از گلوم خارج شد که به زبان ترکی صحبت میکرد...😱 خودمم گیج شده بودم,بابا اینبار خشکش زده بود ومامان ازحال رفت.. منو بردن تواتاقم قرص خواب دادن بخورم تا بخوابم. فک کنم به گمانشون من واقعا دیوونه شده بودم,عصرمیخواستن ببرنم پیش روانپزشک. خیلی احساس خستگی میکردم,اروم خواب رفتم.. باتکانهای مادرم ازخواب بیدارشدم,مادرباترس بهم خیره شده بود. گفتم:ساعت چنده مامان مامان پرید بغلم کرد وگفت:خداراشکر خوب شدی,دیگه دری وری با زبانهای ترکی وانگلیسی نمیگی . مامان:پاشو عزیزم یه چی بخور ,میخوایم بریم دکتر گفتم:دکترررر نه من طوریم نیست نمیام. مامان:اتفاقا باید بیای,همون دفعه ی قبل که تشنج کردی میبایست ببریمت... بالاخره با زور همراه پدرومادرم رفتیم پیش یک روان پزشک... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐❤️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜
امام زمان (ارواحنا فداه) میفرمایند: به شیعیان و دوستان ما بگویید که خدا را به حق عمه ام حضرت زینب (س) قسم دهند که فرج مرا نزدیک گرداند 💔اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها💔 ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۰۲ تیر ۱۴۰۰ میلادی: Wednesday - 23 June 2021 قمری: الأربعاء، 12 ذو القعدة 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - یا حَیُّ یا قَیّوم (100 مرتبه) - حسبی الله و نعم الوکیل (1000 مرتبه) - یا متعال (541 مرتبه) برای عزت در دو دنیا ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹نوشتن نامه حضرت مسلم خطاب به امام حسین علیهما السلام، 60ه-ق 📆 روزشمار: ▪️17 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️24 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️26 روز تا روز عرفه ▪️27 روز تا عید سعید قربان ▪️32 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐
گناهانِ نفتی و بنزینی بعضی از گناهان مثل نفت هستند، و بعضی‌ها هم مثل بنزین. قرآن درباره گناهانِ نفتی، میگه: انجامش ندین لَا تَلْمِزُوا أَنفُسَکُمْ (حجرات/۱۱) به همدیگه طعنه نزنید، تیکّه نندازید. لَا تَنَابَزُوا بِالْأَلْقَابِ (حجرات/۱۱) همدیگه رو با القاب زشت صدا نکنید. لَا تَجَسَّسُوا (حجرات/۱۲) توی کار همدیگه تجسّس و فضولی نکنید. لَا یَغْتَب (حجرات/۱۲) غیبت همدیگه رو نکنید. امّا درباره گناهانِ بنزینی میگه: لَا تَقْرَبُوا: یعنی حتّی نزدیکش هم نشید . چون بنزین ، بر خلافِ نفت ، از دور هم آتیش می‌ گیره لَا تَقْرَبُوا الْفَوَاحِشَ، مَا ظَهَرَ مِنْهَا وَ مَا بَطَنَ (انعام/۱۵۱) به فواحش و کارهای زشت اصلاً نزدیک نشوید، چه آشکار باشد چه پنهان. لَا تَقْرَبُوا الزِّنَا، إِنَّهُ کَانَ فَاحِشَةً وَ سَاءَ سَبِیلًا (اسراء/۳۲) به زنا نزدیک نشوید، که کار بسیار زشت، و راه بدی است! خواهرم! برادرم! نگاه به نامحرم ، رابطه با نامحرم . چت کردن با نامحرم ، صحبت کردنِ بی‌مورد با نامحرم و... همه مصداقِ نزدیک شدنِ به زنا هستند. رابطه با نامحرم و شهوت جزوِ گناهانِ بنزینی هستند. نباید نزدیکش شد. شیطان برای حضرت موسی قسم خورد، که هرجا زن و مردی تنها باشند ، من خودم شخصاً میام کنارشون، نه یارانم. امالی شیخ مفید، ص ۱۵۷ ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐
از امام رضا علیه السلام روایت شده است که در بنی اسرائیل قحطی شدید پی در پی اتفاق افتاد. زنی بیش از یک لقمه نان نداشت، آنرا در دهان گذاشت تا بخورد، فقیری فریاد زد ای کنیز خدا، وای از گرسنگی. زن گفت در چنین زمان سختی، صدقه دادن روا است. لقمه را از دهان بیرون آورد و به فقیر داد. زن، فرزندی کوچک داشت که در صحرا هیزم جمع می‌کرد، گرگی رسید و طفل صغیر را با خود برداشت و برد، مادر به دنبال گرگ دوید. خداوند جبرئیل را مأمور نجات طفل فرمود. جبرئیل پسر بچه را از دهان گرگ گرفت و به سوی مادرش انداخت و به مادر گفت ای کنیز خدا، از نجات فرزندت راضی شدی، لقمه ای در برابر لقمه ای. ثواب الاعمال، صفحه ۱۲۶ ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐
در میان یاران پیامبراکرم صلی الله علیه واله جوانی بود که در میان مردم به حسن ظاهر شهرت داشت و کسی احتمال گناه در باره‌اش نمی‌داد. روزها در مسجد و بازار، همراه مسلمانان بود، ولی شب‌ها به خانه‌های مردم دستبرد می‌زد. یک بار، هنگامی که روز بود، خانه‌ای را در نظر گرفت و چون تاریکی شب همه جا را فرا گرفت، از دیوار خانه بالا رفت. از روی دیوار به درون خانه نگریست. خانه‌ای بود پر از اثاث و زنی جوان که تنها در آن خانه به سر می‌برد. شوهرش از دنیا رفته بود و خویشاوندی نداشت. او، به تنهایی در آن خانه می‌زیست و بخشی از وقت خود را به نماز شب و عبادت می‌گذراند. دزد جوان با مشاهده جمال و زیبایی زن، به فکر گناه افتاد. پیش خود گفت: « امشب، شب مراد است. بهره‌ای از مال و ثروت ، و بهره‌ای از لذّت و شهوت!» سپس لختی اندیشید. ناگهان نوری الهی به آسمان جانش زد و دل تاریکش را به نور هدایت افروخت. با خود گفت: «به فرض، مال این زن را بردم و دامن عفتش را نیز لکّه‌دار کردم، پس از مدّتی می‌میرم و به دادگاه الهی خوانده می‌شوم. در آن جا، جواب صاحب روز جزا را چه بدهم؟!» از عمل خود پشمیان شد، از دیوار به زیر آمد و خجلت زده، به خانه خویش بازگشت. صبح روز بعد، به مسجد آمد و به جمع یاران رسول خدا صلی الله علیه واله پیوست. در این هنگام زن جوانی به مسجد در آمد و به پیامبر گفت: «ای رسول خدا! زنی هستم تنها و دارای خانه و ثروت. شوهرم از دنیا رفته و کسی را ندارم. شب گذشته، سایه‌ای روی دیوار خانه‌ام دیدم. احتمال می‌دهم دزد بوده، بسیار ترسیدم و تا صبح نخوابیدم. از شما می‌خواهم مرا شوهر دهید، چیزی نمی‌خواهم؛ زیرا از مال دنیا بی‌نیازم.» در این هنگام، پیامبر صلی الله علیه وآله نگاهی به حاضران انداخت. در میان آن جمع، نظر محبت‌آمیزی به دزد جوان افکند و او را نزد خویش فرا خواند. سپس از او پرسید: «ازدواج کرده‌ای؟» – نه! – حاضری با این زن جوان ازدواج کنی؟ – اختیار با شماست. پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله زن را به ازدواج وی در آورد و سپس فرمود:«برخیز و با همسرت به خانه برو!» جوان پرهیزکار برخاست و همراه زن به خانه‌اش رفت و برای شکرگزاری به درگاه خدا، سخت مشغول نماز و عبادت شد. زن، که از کار شوهر جوانش سخت شگفت‌زده بود، از او پرسید: «این همه عبادت برای چیست؟! جوان پاسخ داد: «ای همسر باوفا! عبادت من سببی دارد. من همان دزدی هستم که دیشب به خانه‌ات آمدم، ولی برای رضای خدا از تجاوز به حریم عفت تو خودداری کردم و خدای بنده نواز، به خاطر پرهیزکاری و توبه من، از راه حلال، تو را با این خانه و اسباب به من عطا نمود. به شکرانه این عنایت، آیا نباید سخت در عبادت او بکوشم؟!» زن لبخندی زد و گفت: «آری، نماز، بالاترین جلوه سپاس و شکرگزاری به درگاه خداوند است. ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐
✏سلطان یعقوب لیث شبی هر چه کرد ؛ خوابش نبرد ، غلامان را گفت : حتما به کسی ظلم شده ؛ او را بیابید. پس از کمی جست و جو ؛ غلامان باز گشتند و گفتند : سلطان به سلامت باشد ، دادخواهی نیافتیم . اما سلطان را دوباره خواب نیامد ؛ پس خود برخواست و با جامه مبدل ، از قصر بیرون شد ؛ در پشت قصر خود ؛ ناله ای شنید که میگفت خدایا : یعقوب هم اینک به خوشی در قصر خویش نشسته و در نزدیک قصرش اینچنین ستم میشود ؛ سلطان گفت : چه میگویی؟ من یعقوبم و از پی تو آمده ام ؛ بگو ماجرا چیست؟ آن مرد گفت : یکی از خواص تو که نامش را نمیدانم ؛ شبها به خانه من می آید و به زور ، زن من را مورد آزار و اذیت و تجاوز قرار میدهد . سلطان گفت : اکنون کجاست؟ مرد گفت: شاید رفته باشد . شاه گفت : هرگاه آمد ، مرا خبر کن ؛ و آن مرد را به نگهبان قصر معرفی کرد و گفت : هر زمان این مرد ، مرا خواست ؛ به من برسانیدش حتی اگر در نماز باشم . شب بعد ؛ باز همان سرهنگ به خانه آن مرد بینوا رفت ؛ مرد مظلوم به سرای سلطان شتافت . یعقوب لیث سیستانی؛ با شمشیر برهنه به راه افتاد ، در نزدیکی خانه صدای عیش مرد را شنید ؛ دستور داد تا چراغها و آتشدانها را خاموش کنند آنگاه ظالم را با شمشیر کشت . پس از آن دستور داد تا چراغ افروزند و در صورت کشته نگریست ؛ پس ؛ در دم سر به سجده نهاد ، آنگاه صاحب خانه را گفت قدری نان بیاورید که بسیار گرسنه ام . صاحبخانه گفت : پادشاهی چون تو ؛ چگونه به نان درویشی چون من قناعت توان کردن؟ شاه گفت: هر چه هست ؛ بیاور . مرد پاره ای نان آورد و از شاه سبب خاموش و روشن کردن چراغ و سجده و نان خواستن سلطان را پرسید ؛ سلطان در جواب گفت: آن شب که از ماجرای تو آگاه شدم ؛ با خود اندیشیدم در زمان سلطنت من ؛ کسی جرأت این کار را ندارد مگر یکی از فرزندانم ؛ پس گفتم چراغ را خاموش کن تا محبت پدری ؛ مانع اجرای عدالت نشود ؛ چراغ که روشن شد ؛ دیدم بیگانه است ؛ پس سجده شکر گذاشتم . اما غذا خواستنم از این رو بود که از آن شب که از چنین ظلمی در سرزمین خود آگاه شدم؛ با پروردگار خود پیمان بستم لب به آب و غذا نزنم تا داد تو را از آن ستمگر بستانم . اکنون از آن ساعت تا به حال چیزی نخورده ام. ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐
ڪے نامحرم‌تره⁉️😐 نمی‌دونم چرا خیلی از ما دخترا فکر می‌کنیم نامحرمی که فامیل باشه کمتر نامحرمه🤨😎 اما نامحرمی که آشنا نباشه بیشتر نامحرمه😩 درسته به خاطر رفت وآمد های فامیلی ممکنه ما ارتباط بیشتری با نامحرم های فامیل داشته باشیم اما این ارتباط نمیتونه از میزان نامحرمی پسر دایی یا پسرخاله کم کنه😉 اصلا ببینم ؛ اگه دو انسان که در قید حیات نیستن رو بهت نشون بدن و بگن که تشخیص بده کدوم مُرده تره تو میتونی بگی فلانی بیشتر مُرده🧐 حالا قصه ی نامحرمان عزیزه! بگو ببینم کدوم نامحرم تره😜 +حواسمون باشه نامحرم فامیل هم نامحرمه درست به اندازه ی نامحرم های دیگه! ⭕️ @dastan9 🇮🇷💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 (دام شیطانی قسمت۱۲ 🎬 وارد ساختمان شدیم,گویا خونه ی یکی از مسترهای زن بود,انگ
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 😈دام شیطانی😈 قسمت۱۳ 🎬 باباومادر آنچه که دیده وشنیده بودند برای دکترتعریف کردند. دکتر کمی به فکرفرو.رفت وبعدازکمی مکث گفت:بیماری دخترشما ....اصلا به نظر من بیمارنیستند ایشون دچار یک نوع عکس العمل برای کاری که انجام داده اند شدند,باتوجه به شرکت درکلاس عرفان حلقه که الان تازگیا بین جوانا وگاها بیماران برای فرادرمانی باب شده,احتمال جن زدگی وجود دارد که اونم از حیطه ی علم من خارج است وباید به یک عالم دین مراجعه شود... پدرومادرم خشکشون زده بود باورشون نمیشد بایکبارشرکت کردن توجلسات عرفان حلقه اینجورشده باشم,بیچاره هاخبرنداشتند من دو بار با شعورکیهانی یاهمان اجنه ,ارتباط برقرارکردم... یه جورایی خودم هم ترسیده بودم,تصمیم گرفتم ,زنگ بزنم بیژن وازش بخواهم تواین کلاسها ومحافل اسم من را خط بزند. شب بعدازاینکه باباومامان خوابیدند,زنگ زدم به بیژن وهرچه اتفاق افتاده بود گفتم وازش خواستم دور من را تواینجورجاها خط بکشه... بیژن بالحنی خاص گفت:دیوونه ,توالان خارق العاده شدی,شعورکیهانی دروجودت حلول پیدا کرده ,ازت میخوام یکبار,فقط یکبار درجلسه ی خاص که بهمین زودیا برگزارمیشه ,شرکت کنی ومقام خودت رابه عینه ببینی... گفتم چه جور جلسه ای هست؟ گفت:یه جشن هست همش شادی وپایکوبی.. گفتم :برای اخرین بار باشه...تلفن راقطع کرد به یکباره یادم امد ما الان اول ماه محرمیم,ماه محرم هم ماه عزاوماتمه ,یعنی این چه جور جشنی هست؟؟ ازوقتی وارد عرفان حلقه شده بودم ,تونمازم خیلی سهل انگاری میکردم,دعای عهدوندبه وکمیل و...راکه قبلا همیشه میخوندم ,این چندوقت حتی یک بارهم نخونده بودم,خلاصه ازمعنویاتی که از ابتدای کودکی بهم اموخته بودند کلی فاصله گرفته بودم,وتنها چیزی که کمرنگ نشده بود ,عشق به امام حسین ع بود,اخه من ازکودکی باعشق حسین ع ,عشق میکردم ,نام حسین ع یک شیرینی وصف ناپذیری دروجودم به جوش میاورد همین عشق مرا ازاین مهلکه نجات داد... .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ ⭕️ @dastan9 💓💐❤️ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 💜 ♥️🖇💜 💜🖇💜🖇💜 💜🖇♥️🖇💜🖇💜