داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت31 تو همون حالت به چهره کسی که توی خوابم بود فکر میکردم، ولی ه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت32
نگاهم به آرمان که با اخم بهم خیره شده بود افتاد.
همین که اومد حرفی بزنه مامانم دستشو گرفت و با خودش به طرف خونه برد.
همونجور که دستشو گرفته بود
--آرمان خان، مگه نگفتم حامد که اومد محلش نمیزاریم!
--بله گفتین.
با لبخند رفتم و روبه روی مامانم ایستادم.
--مامان جان! مهتاب خانم! آخه شما مگه میدونی من دیشب کجا بودم، که این رفتارو باهام میکنی؟
بله! باید به شما زنگ میزدم، ولی خب یادم رفت! بخدا جای بدی نبودم!
به حالت قهرسرشو برگردوند
--مگه من چیزی به تو گفتم؟
خندیدم و دستشو بوسیدم.
--ببخشید مامان! سر فرصت همه چیو توضیح میدم.
--آره جون خودت! با این سر فرصت سر فرصت کردنت، تو و بابات سر منو شیره میمالین!!
رفتم و گلارو برداشتم.
--ببخشید دیگه!
گلارو گرفت و رفت.
نگاهم به آرمان که سربه زیر ایستاده بود افتاد.
دستشو گرفتم و با هم نشستیم روی نیمکتی که گوشه حیاط بود.
--خب آرمان خان! خوب با مامانم دست به یکی کردیاااا!
هیچ تغییری توی چهرش ایجاد نشد.
سرشو بالا گرفتم و با دیدن اشکای روی صورتش با تعجب
--چی شده داداشی؟ چرا گریه میکنی؟
--آخه من اینجا خونه ی شمام ولی نمیدونم مامانم حالش چطوره؟
اصلا مگه قول ندادی باهم مامانمو ببریم دکتر؟
اگه تو این چند روز که من پیشش نرفتم حالش بد نشده باشه چی؟
با دستام اشکاشو پاک کردم.
--ببخشید آرمان! بخدا دیروز واسه دوستم یه مشکلی پیش اومد.
بعد از ظهر میریم دنبال مامانت! خوبه؟
--آره خوبه! ممنون داداش.
با خنده زدم پس کلش
--این اشکاتم کنترل کن! تو قراره مرد بشیا!
با حالت تاسف سر تکون دادم.
--وای به حال آینده ای که میخواد بیفته دست شما نودیااااا!.....
بعد از اینکه دوش گرفتم، لباسامو پوشیدم و جلوی آینه ایستادم.
خواب دیشبم مثل یه فیلم از جلوی چشمام رد شد.
صدای مامان منو از فکر و خیال درآورد.
--حامد! بیا نهار.
--چشم مامان اومدم.
سرمیز همش فکرم مشغول بود و بیشتر با غذام بازی میکردم.
--حامد، چرا نمیخوری مامان؟
--چرا مامان خوردم. راستش زیاد اشتها ندارم.
تشکر کردم و رفتم توی هال و همونجور که نشسته بودم روی مبل به تلوزیون خاموش خیره شدم.
صدای مامان و آرمان که سرگرم صحبت بودن از آشپزخونه میومد.
خداروشکر چند روز مامانم از تنهایی در اومده بود.
صدای اذان بلند شد.
رفتم توی اتاقم و نماز خوندم.
بعد از تموم شدن نمازم لباسام رو عوض کردم و یه مدل ساده به موهام دادم.
سوییچ و موبایلمو برداشتم و از اتاق خارج شدم.
--وا حامد، کجا دوباره؟
--مامان من بعد از ظهر میام خونه، راستش چند جا کار دارم.
نگاهم به آرمان افتاد که با چشماش قولی که واسه بعد از ظهر بهش داده بودم رو یادآوری میکرد.
--راستی مامان، هرموقع بهت زنگ زدم، آرمان رو آماده کن باید ببرمش یه جا.
--باشه مامان. برو به سلامت......
از کوچه خارج شدم و به طرف خونه همون خانم رفتم.
ساعت ۲ بود و حداقل نیم ساعت توی راه بودم.......
--کیه؟ کیه؟
--منم حاج خانم.
--آهان تویی پسرم. اومدم.
در و باز کرد و با لبخند بهم نگاه کرد.
سرمو پایین انداختم.
--سلام حاج خانم. ببخشید زودتر اومدم. راستش.....
--سلام پسرم. بیاتو......
لب حوض نشسته بودم و داشتم به حرفی که قرار بود بهش بگم فکر میکردم.
--خب مادر من آمادم.
--باشه پس من دم در منتظرتونم.
در خونه رو بست و سوار شد.
--الهی خیر ببینی! کی اینهمه راهو با تاکسی میرفت.
--وظیفس حاج خانم. ولی قبلش باید ببرمتون یه جایی!
--چی شده؟ اتفاقی واسه شهرزاد افتاده؟
--نه! نه! میشه نگم بهتون؟
--باشه مادر! نگو ! انشاالله که خیره.
روبه روی گلستان ماشینو پارک کردم.
--بفرمایید همینجاس.
--وا اینجا واسه چی؟
--میگم بهتون شما بفرمایید......
با دستم به قبر اشاره کردم.
--همینجاس.
نشستم کنار قبر.
سرمو خم کردم و روی قبر رو بوسیدم.
--پسرم!
--بله حاج خانم.
--نمیخوای بهم بگی منو واسه چی آوردی اینجا؟ آخه دلم داره شور میزنه! انگار....
انگار حامدمو دیدم!
با این جمله انگار خواب دیشبم تعبیر شده بود. یه بغض عجیبی داشتم.
--راستش دیشب خواب پسرتون رو دیدم.........!
همه ی خوابم رو واسش تعریف کردم.
انگار باور نمیکرد!
--چ....چ...چ...چی! یعنی حامدم اینجاس؟
به قبر اشاره کرد
--ای....ای... اینجا خوابیده؟
با اینکه حال خودمم تعریفی نداشت اما سعی میکردم خودم رو آروم کنم.
--لطفا آروم باشید! بخدا نمیخواستم حالتون بد بشه!
نشست رو زمین و با دستاش قبر رو بغل گرفت.
--نههههه! نهههه! کی گفته من ناراحتم؟
من خیلیم خوشحالم!
۳۵ ساااال انتظار کشیدم!
۳۵ساااال چشمم به در خشککک شددد!
چجوری میتونم ناراحت باشم؟
حامد من اینجااااست!
اینجا خوابیده!
خدایااااااا شکرت! خدایااااشکرت!........
🍁نویسنده حلما🍁
⭕️ @dastan9 🌺
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🎖 تلنگر 👈👈قابل توجه اونایی که در ازدواج سخت گیری میکنن.
⬅️👀 #باموضوع = نکنه دنبال فرشته ای... از #استاد_قرائتی عزیز 🔻
✅ این کلام برای مرحوم دکتر بهشتی شهید مظلوم است، ✍️فرمود روی کره زمین دنبال فرشته نگردید، حدیث هم داریم، حدیث داریم اگر میخواهی رفیقی پیدا کنی که خوبِ خوبِ خوبِ خوبِ خوبِ خوبِ خوب باشد تا آخر عمر بی رفیق میمانی، چون هر کسی یک اشکالی ممکن است داشته باشد.
📌 بعضی از جوانها میخواهند دنبال یک دختری بگردند که بسیار عالی باشد، می بینید سی و هفت سالش است هنوز پیدا نکرده، بابا همین دخترهایی که هستند، همین پسرهایی که هستند با یک خورده کم و زیاد، حالا جمع و تفریق کن، آن که یک خورده عیبش کمتر است برو سراغش. بیعیب که نمیشود. « درسهایی از قران - ۲۳ / ۹ / ۱۳۸۵ »
👈👈👈 خانم ها و آقایان شرایطی برای خودتون نداشته باشید که دین و عقل نمی پسندد چرا که با این شرایط و محدودیت، مانع ازدواج و خواستگاری خودتون میشوید و هی سنتون بالا میره که یه دفعه می بینید نزدیک به 40 سال می شوید،شرایطی مانند اینکه ماشین داشته باشد، قد بلند باشد، از هم استانی باشد، بزرگتر باشد یا کوچکتر باشد، خانواده مذهبی داشته باشد، ساکن تهران باشد، سابقه ازدواج نداشته باشد، لاغر یا چاق نباشد، حتما دست پر و شاغل باشد و......
#یا_زهرا
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🔴چگونه میشود با یک_قطره_اشک روضه، همه_گناهان_بخشیده شود؟!
ماجرای تشرّف علامه بحرالعلوم به محضر #امام_زمان (عله السلام):
سيد بحرالعلوم(ره) به قصد تشرف به سامرا تنها براه افتاد. در بين راه راجع به اين مساله، كه گريه بر امام حسین (علیه السلام) گناهان را مى آمرزد، فكر مى كرد.
همان وقت متوجه شد كه شخص عربى به او رسيد و سلام كرد. بعد پرسيد: جناب سيد درباره چه چيز به فكر فرورفته اى؟ اگر مساله علمى است بفرماييد شايد حل کنم!
سيد بحرالعلوم فرمود: در اين باره فكر مى كنم كه چطور مى شود خداى تعالی اين همه ثواب به زائرين و گريه كنندگان بر حضرت سیدالشهدا (علیه السلام) مى دهد.
مثلا در هر قدمى كه در راه زیارت برمیدارد، ثواب یک حج و یک عمره در نامه عملش نوشته مى شود و براى یک قطره اشک تمام گناهان صغيره و كبيره اش آمرزيده مى شود؟
آن سوار عرب فرمود: تعجب نكن! من مثالى مى آورم تا مشكل حل شود. سلطانى به همراه درباريان خود به شكار مى رفت. در آنجا از همراهيانش دور افتاد و به سختى فوق العاده اى افتاد و بسيار گرسنه شد.
خيمه اى را ديد و وارد آن خيمه شد، در آن پیرزنی را با پسرش ديد، آنان در گوشه خيمه، بز شيرده داشتند و از راه مصرف شير اين بز، زندگى خود را مى گرداندند.
وقتى سلطان وارد شد، او را نشناختند، ولى به خاطر پذيرايى از مهمان، آن بز را سربريده و كباب كردند، زيرا چيز ديگرى براى پذيرايى نداشتند، سلطان شب را همان جا خوابيد و روز بعد، از ايشان جدا شد و به هرطورى كه بود خود را به درباريان رسانيد و جريان را برایشان نقل كرد.
و از آنها سؤال كرد: اگر بخواهم پاداش ميهمان نوازى پيرزن و فرزندش راداده باشم، چه عملى بايد انجام بدهم؟
يكى از حضار گفت: به او صد گوسفند بدهيد.
ديگرى كه از وزراء بود، گفت: صد گوسفند و صد اشرفى بدهيد.
يكى ديگر گفت: فلان مزرعه را به ايشان بدهيد.
سلطان گفت: هر چه بدهم كم است، زيرا اگر سلطنت و تاج و تختم را هم بدهم آن وقت مقابله به مثل كرده ام، چون آنها هر چه را كه داشتند به من دادند، من هم بايد هرچه را كه دارم به ايشان بدهم تا سر به سر شود.
بعد سوار عرب به سيد فرمود: حالا جناب بحرالعلوم، امام حسین(علیهالسلام) هرچه از مال و منال و اهل و عيال و پسر و برادر و دختر و خواهر و سر و پيكر داشت همه را در راه خدا داد.
پس اگر خداوند به زائرين و گریه كنندگان آن همه اجر و ثواب بدهد، نبايد تعجب نمود، چون خدا كه خدائيش را نمى تواند به سيدالشهداء(علیه السلام) بدهد، پس هر كارى كه مى تواند انجام مى دهد. چون شخص عرب اين مطالب را فرمود از نظر سید غیب شد. 💔
📗 العبقرى الحسان/ج۱/ص۱۱۹
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت32 نگاهم به آرمان که با اخم بهم خیره شده بود افتاد. همین که ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت33
سرمو بلند کردم.
دیگه هیچ صدایی ازش نمیومد.
سرشو گذاشته بود روی قبر رو چشماش بسته بود.
آروم صداش زدم
--حاج خانم؟ حاج خانم؟
مردد بودم ولی گوشه ی چادرش رو گرفتم و تکون دادم.
--صدای منو میشنوید؟
حیرون بلند شدم و به اطراف نگاه کردم، هیچ کس اونجا نبود!
خدایا چیکار کنم؟
با موبایلم شماره ۱۱۵ رو گرفتم و گفتن چند دقیقه دیگه میرسن.
خدا خدا میکردم، اتفاقی نیفته!
آمبولانس اومد و سریع بردنش بیمارستان و منم با ماشین دنبال آمبولانس راه افتادم........
--سلام خانم.
--سلام بفرمایید.
--ببخشید یه خانم مسنی رو چند دقیقه پیش آوردن اینجا.
میشه بپرسم حالشون چطوره؟
--چند لحظه صبر کنید.....! بهشون اکسیژن وصل کردن. شما پسرشونید؟
به خودم نهیب زدم ایندفعه، دیگه نباید دروغ بگم.
--نه من.......
با اومدن دکتر پرستار حرفمو قطع کرد.
--خسته نباشید دکتر.
به من اشاره کرد
--پسر همون خانمی که چند دقیقه پیش آوردنش.
تو اون لحظه میخواستم سرمو بکوبم به دیوار!
--ببخشید آقای دکتر، میتونم ببینمشون؟
--بله. فقط باهاشون حرف نزنید بهتره.
--چشم.
بعد از اینکه از بخش رفتم بیرون،
به مامانم زنگ زدم.
--سلام حامد جان خوبی مادر؟
--سلام مامان. خوبم. شما خوبی؟ بابا نیومد خونه؟
--خوبم شکر. باباتم کارخونس هنوز نیومده.
--راستی آرمان کجاس؟
--اونم نشسته کارتون میبینه! حوصلش سر رفته طفلکی.
--ببین مامان من الان تو راهم دارم میام خونه، اگه اشکالی نداره، لباسای آرمان رو گذاشتم توی کمد کمکش کنین لباساش رو بپوشه.
خودتون هم آماده شید باید ببرمتون یه جا.
--چیشده مادر اتفاقی افتاده؟
--نه مامان جان! نگران نباشین.
--خدا بخیر کنه. باشه مادر.مراقب خودت باش.
--چشم خداحافظ....
چندتا کمپوت و آبمیوه و... گرفتم و دادم به پرستار
--خانم من یه جایی کار دارم باید برم. اگه میشه اینارو بدین به اون حاج خانم.
--باشه چشم.فقط زودتر بیاین اگه خواستن مرخص بشن اینجا باشین!
--چشم..
از بیمارستان خارج شدم و به طرف خونه راه افتادم.
ماشینو بیرون خونه پارک کردم.
زنگ آیفون رو فشار دادم
--مامان جان در رو باز کن منم.
--بیا تو مادر.
در هال رو باز کردم و چشمم به آرمان که آماده نشیته بود روی مبل افتاد.
به طرفش رفتم و تازه نگاهم به مدل مویی که زده بود افتاد.
--سلام داداش حامد.
--به به! آرمان خان. ماشاالله خوشتیپ شدی.
خندید و خجالت زده سرشو انداخت پایین.
همون موقع مامانم چادر به دست از اتاق خارج شد.
--امروز رفتیم آرایشگاه. همون آرایشگاه دوستت بود؟حالا اسمشو یادم نیس!
--یاسرو میگی مامان؟
--آهان آره یاسر. آرمانو بردم پیشش، چند دقیقه ایه اومدیم.
--عههههه! به سلامتی!
--عه راستی من کیفمو برنداشتم شما برید تو حیاط. منم الان میام.....
دست آرمان رو گرفتم و باهم نشستیم روی نیمکت.
--آرمان؟
سوالی بهم خیره شد.
--به مامانت خبر دادی اینجایی؟
--آره دیروز بهش زنگ زدم.
--خب حالش خوب بود؟
--نمیدونم داداش.
--خب خوبه که خبردادی. پاشو بریم توی ماشین.....
--ببین مامان، الان من شمارو میبرم بیمارستان..
حرفمو قطع کرد
--وا حامد، بیمارستان واسه چی مادر؟
قضیه همون شب و امروز رو خلاصه گفتم.
--خدا بخیر کنه! پس اونشبم خونه همون خانم موندی؟
--بله راستش اونشب میخواستم بیام، ولی خب ماشین نبود.
--باشه مادر. راستی وایسا یکم سوپ بگیرم، نگفتی زودتر خودم درست کنم.
--چشم مامان جان.
جلوی یه رستوران نگه داشتم و خواستم پیاده شم، که مامانم اجازه نداد.
--نمیخواد تو بری بزار خودم برم ببینم چی باید بگیرم.
برگشتم و با لبخند به آرمان نگاه کردم.
--الان مامانمو میزاریم بیمارستان پیش اون خانم و دوتایی میریم خونتون.
--جدی داداش؟
--بله.
مامانم سوار ماشین شد و منم حرفمو قطع کردم.
--خب حامد جان بریم مادر.
ماشینو پارک کردم جلوی بیمارستان.
--مامان، پس منو و آرمان میریم تا یه جایی و برمیگردیم....
آرمان آدرس خونشون رو داد و راه افتادیم.
جلوی کوچه نگه داشتم.
همین که خواستم پیاده شم، آرمان دستمو گرفت.
--نه داداش! شما بمون! من خودم میرم.
میترسم تیمور چیزی بگه.
--نه داداشی! من باهات میام تا فکر نکنه هر کاری بخواد میتونه بکنه!
بی هیچ حرفی دستمو رها کرد و با هم از ماشین پیاده شدیم.
جلوی در خونه ایستادیم ولی آرمان، ترسیده دستمو گرفت.
لبخند اطمینان بخشی زدم و درو زدم.
صدای کلفت و بم مردونه ای از داخل حیاط اومد.
--کیه؟ کتی! کتی! کدوم گوری هستی؟ برو ببین کیه.
همون موقع درباز شد و آرمان با ترس محکم به کاپشنم چسبید.
--سلام. تیمور خان؟
--فرمایش.
تازه نگاهش به آرمان افتاد...
خنده وحشتناکی کرد
--آرمان؟ تویی؟ کدوم گوری بودی تا الان؟
با حرفش دستشو به طرف آرمان دراز کرد.......
🍁نویسنده حلما🍁
⭕️ @dastan9 💐
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت33 سرمو بلند کردم. دیگه هیچ صدایی ازش نمیومد. سرشو گذاشته بود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرسته ای برای نجات💗
قسمت34
با حرکت تیمور نزدیک بود آرمان با صورت بخوره روی زمین.
با دستم کتفشو از دست تیمور کشیدم بیرون.
ولی تیمور این حرکت من رو بهانه کرد و یقمو گرفت و پرتم کرد توی خونه.
تنها کاری که اون لحظه تونستم انجام بدم، این بود که با دستام بیام رو زمین.
--بیبینم! تو چیکاره این جوجه خروسی؟
روبه روش ایستادم
--ببینید آقای محترم! من اصلا قصد دعوا ندارم......
با مشتی که زیر چشمم فرود اومد، حرفم نیمه تموم موند و محکم به دیوار خوردم.
دستشو آورد جلو تا مشت دوم رو بزنه که دستشو تو هوا گرفتم.
--ببین تیمور خان! نزار که کلامون بره توهم!
--بزار بره توهم ببینم چه غلطی میخوای بکنی!
یه لگد زد توی شکمم و منو انداخت رو زمین.
درد بدی توی پهلوم پیچید، و باعث شد، دادم بره هوا.
--هاااان چی شدددد؟ اوف شدییی؟
بعد از این جمله بلند خندید.
دستمو گرفتم به دیوار و بلند شدم، همین که خواست هولم بده، چندتا مشت هواله صورتش کردم و با لگد پرتش کردم روی زمین.
دوباره خواست بلند بشه، که یه مشت خوابوندم زیر چشمش و زانومو توی شکمش فشار دادم.
یقشو گرفتم و گردنشو آوردم بالا.
--ببین آقا تیمور، اونقدرام به قدلدریت نناز. دیدی که؟
دست منم چیزی ازت کم نداره!
الانم بگو کتایون خانم کجاست؟
--به به! کتایووون خانم! اون.......کی شد کتایون خانم ما خبر......
با مشتی که زدم تو دهنش حرفش قطع شد.
انگشتمو بالا بردم و به نشونه تهتدی بالا و پایین بردم.
--شما حق زدن همچین حرفی رو نداری! اگه یه دفعه دیگه به مادرآرمان توهین کنی، اونوقت با من طرفی!
همون موقع صدای فریاد مامان گفتن آرمان بلند شد.
بلند شدم و به سرعت خودمو به آرمان رسوندم.
--چیشده آرمان؟
با گریه فریاد زد
--داداش توروخداااااا کمکش کن.
به آمبولانس زنگ زدم و آدرس رو دادم.
آمبولانس اومد و مامان آرمان رو برد.....
--همینطور که آرمانو بغل کرده بودم و میخواستم از در برم بیرون، نگاهم به تیمور افتاد.
--بیبین جوجه قرطی! امروز که هیچی! اما اگه یه دفعه دیگه خواستی بیای اینجا! به اون ننت بگو حلواتو بار بزاره!
به تهدیداش اهمیتی ندادم و آرمانو سوار ماشین کردم.
با سرعت رفتم تا به آمبولانس برسم و توی راه چند بار نزدیک بود تصادف کنم....
مامان آرمان رو سریع به اورژانس انتقال دادن.
توی سالن نشسته بودیم که چشمم افتاد به مامانم که از دور داشت به ما نزدیک میشد.
همین که رسید به من دو دستی زد تو سرش.
--واااای خدا مرگم بده! این چه سر و وضع......
با ناباوری به آرمان نگاه کرد.
--آرمان؟ چی شده پسرم؟
آرمان با شنیدن این جمله، از رو صندلی بلند شد و به مامانم نگاه کرد.
اما نمیدونم مامانم چی توی صورتش دید که نشست روبه روش و سرشو بغل کرد.
چند ثانیه بعد صدای هق هق آرمان شروع شد.
میون گریه هاش نالید
--مهتاب....خانم!
--جون مهتاب، کی اشک تورو درآورده؟ اون لحظه از عادت دو روزه آرمان به مامانم تعجب کرده بودم...
بعد از گذشت چند دقیقه، در اتاق باز شد و پرستارا با تخت مامان آرمان اومدن بیرون.
بلند شدم و رفتم پیش دکتر
--حالشون خوبه؟
--بله ولی خطر از بیخ گوششون رد شد.
اما یه سکته خفیف کردن، که اگه دیرتر میرسید بیمارستان، مرگشون حتمی بود.
فقط.....
با کاوش قیافه من حرفش رو قطع کرد.
--با همسرتون دعواتون شده؟
--نه راستش من همسرشون نیستم. من...
با اومدن آرمان، حرفمو ادامه ندادم.
--آقای دکتر، مامانم خوب میشه؟
--آره عزیزم خوب میشه، فقط باید بیشتر مراقبش باشی.
--چشم. قول میدم....
دست آرمان رو گرفتم و نشوندمش رو صندلی.
--آرمان؟
--بله داداش؟
--ببخشید که حواسم بهت نبود.
خجالت زده سرمو انداختم پایین.
--بخاطر من بود که مامانت حالش بد شد.
--نه داداش شما ببخش که اینهمه برات دردسر درست میکنم.
ولی تیمور حقش بود کتک بخوره!...
با اومدن مامانم حرفشو ادامه نداد.
--چیشد مادر؟ حالش چطوره؟
--هیچی مامان جان! خطر رفع شده.
--خب خدارو هزار مرتبه شکر. آرمان جان پاشو بریم.
--کجا مهتاب خانم؟
--ببرمت بیرون یه چیزی بخوری، بیشتر از اینم اینجا نمون واست خوب نیست.
--چشم. پس داداش حامد؟
--حامدم میاد.
--حامد پاشو مادر......
توی آینه به صورتم خیره شدم.
زیر چشم چپم، کبود بود و گوشه لبم خونی شده بود.
بعد از مرتب کردن سر و وضعم وضو گرفتم و رفتم پیش مامان و آرمان.
وقتی داشتم بهشون نزدیک میشدم، حواسم رفت پیش حرفای آرمان که داشت سیر تا پیاز امروز رو تعریف میکرد.
--ماشاالله آقا آرمان از بی بی سی فعال ترن.
--عه چیکارش داری حامد؟خب آرمان بعدش چیشد؟
خندیدم و موهای آرمان رو بهم ریختم.
--مامان من میرم نماز خونه.....
🍁نویسنده حلما🍁
⭕️ @dastan9 🌺
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«کفران نعمت!»
💢 نسبت به امام زمان علیهالسّلام و غربت حضرت بیتفاوت بودیم؛ نعمتهای مادی و معنوی که داشتیم از ما گرفته شد و هنوز هم بلایا و فتن ادامه دارد!
🎤استاد حسین یوسفی
#اصحاب_المهدی
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۱۴ دی ۱۴۰۰
میلادی: Tuesday - 04 January 2022
قمری: الثلاثاء، 1 جماد ثانی1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹وفات محمد بن عثمان نائب خاص دوم امام زمان، 304یا305ه-ق
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️13 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️20 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️29 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️30 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#تلنگر
🔹آب وقتی به جوش آمد
از خودش کم و کسر می شود.
تو هم وقتی جوشی و
عصبانی میشوی،
خودت کم و سبک میشوی
🔹ظرف آب را اگر از روی اجاق
برداشته و جابجا کنی
راحت از جوش می افتد
🔹تو هم وقت جوش آمدن و خشم،
اگر جایت را تغییر دهی
خیلی زود آرام می شوي
🔺امام علی (ع) میفرمایند: خشم، آتشى فروزان است. هر كس خشم خود را فرو خورد، اين آتش را خاموش كرده است و هركس جلوی آن را رها كند، پيش از هر كس، خودش در آن آتش مى سوزد.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات #تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌿🌾🌿
⛔️ حق الناس در آخرت
✍روايت داريم حق الناس در برزخ انسان را اسير مي كند مثلا يك سوم فشار قبر متعلق به غيبت است. در روايتی دیگر هست كه خداوند بر روي پل صراط كمينی قرار داده كه هر كس حق الناس بر گردن دارد، از آنجا به بعد حق عبور ندارد.
رسول اكرم (ص) فرمودند: بيچاره ترين مردم كسی است كه با اعمال خوب وارد صحراي محشر شود مثلا در نماز ، حج و ... مشكلی نداشته باشد و جز اصحاب يمين قرار گيرد اما زماني كه قصد ورود به بهشت می كند گروهی از مردم مانع می شوند . علت را جويا مي شود و می شنوند كه حقوق آنها را پايمال كرده است . در آن لحظه از فرشتگان كمك می طلبند و آنها می گويند: حلاليت بگير , يعنی قسمتی از اعمال خوب خود را به آنها بده تا حلالت كنند وقتی اين كار را می كنند متوجه می شوند ديگر هيچ چيز ندارند و نامه را به دست چپ می دهند كه از نظر پيامبر بيچاره ترين بنده ها هستند.
📚از بیانات حاج آقا رفیعی
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
✨﷽✨
#حکایت
✍️گویند: شبی ابراهیم ادهم همۂ تاج و تخت و پادشاهیاش را برای رسیدن به خدا از دست داد و درویشی بیاباننشین شد. تابستانی روزی گرم به میدان شهر رفت تا او را شاید کسی برای لقمهای نان به کارگری برد. آنقدر گرسنگی بر تن خود داده بود که بسیار لاغر و نحیف شده بود و کسی او را برای کارگری هم نمیبرد. جوانی دلش به حال او سوخت او را با خود به مزرعهاش برد و بیل به دستش داد تا زمین را شخم زند، ابراهیم از فرط گرسنگی و ضعف زمین خورد ولی از خدای خود شرم کرد که لقمهای نان از او بخواهد. جوان گرسنگی او را چون دید، لقمهای نان به او داد و چون ابراهیم قوّت گرفت به سرعت کار کرد.
نزدیک غروب، جوان دستمزد او حاضر کرد اما ابراهیم نگرفت و گفت: دستمزد من لقمهای نان بود که خوردم و تا دو روز مرا سرپا نگه میدارد. جوان گفت: با این حال نحیف در شگفتم در حسرت این باغ من نیستی؟ ابراهیم گفت: به یاد داری بیست سال پیش این باغ را چه کسی به تو هدیه داد؟ آن کس امیر لشگر من و تو سرباز او بودی و این باغ یکی از دهها هزار باغهای ابراهیم ادهم بود و من ابراهیم ادهم هستم.
بدان! زمانی پادشاهی داشتم ولی خدا را نداشتم، هر چه سرزمین فتح میکردم سیر نمیشدم چون میدانستم برای من نیست و روزی کسی که مرا سرنگون میکند همۂ آنها را از من خواهد گرفت. نفسام هرگز سیر نمیشد. اکنون که همۂ باغ و ملک و تاج و تخت را رها کردهام و خدا را یافتهام، هر باغ و کوهی را که مینگرم آن را از آنِ خود میدانم.
💢بدان! هر کس خدا را داشته باشد هر چه خدا هم دارد از برایِ اوست و هر کس خدا را در زندگیاش ندارد، اگر دنیا را هم فتح کند سوزنی از آن، مال او نیست.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🔴ارواح مومنان بعدازمرگ به کجا میرود؟
✳️مردم مى خواهند بدانند كه ارواح مؤمنان و كفار بعد از آن كه از بدنشان خارج شدند كجا مى روند و چه مى كنند. آیا جاى مخصوص دارند؟
🌾در روایاتى وارد شده است: ارواح مؤمنان در (وادى السلام) نجف جمع مى شوند.
(وادى السلام) به معنى وادى امن و امنیت، سلام و سلامت است.
✨ظهور آن در این دنیا، در سرزمین نجف اشرف كه وادى ولایت است مى باشد و آن در پشت كوفه قرار دارد.
♦️احمد بن عمر مى گوید: خدمت امام صادق علیه السلام عرض كردم: برادر من در بغداد است، مى ترسم در آنجا بمیرد.
🌹حضرت فرمود: باك نداشته باش و ناراحت مباش،هر جا كه مى خواهد بمیرد؛ چون هیچ مؤمنى در شرق و یا غرب عالم نمى میرد مگر آن كه خداوند روح او را در ((وادى السلام)) با ارواح مؤمنان دیگر قرار مى دهد.
🍃عرض كردم: ((وادى السلام)) چیست و در كجا واقع شده است؟ فرمود: در پشت كوفه.
آگاه باش، مثل اینكه من منظره اجتماع ارواح مؤمنان را مى بینم كه حلقه حلقه دور هم نشسته اند و با یكدیگر گفت و گو مى كنند.
🌹نیز از آن حضرت نقل شده است كه فرمود: روح مؤمن را پس از مرگ به سوى (نهر كوثر) از نواحى ((وادى السلام)) مى برند. مؤمن در باغهاى اطراف آن، گردش مى كند و از شرابهاى آن مى آشامد...
باطن وادي دار السّلام که محلّي در پشت کوفه است، در عالم برزخ، بهترين محلّ است که نعمات الهي در آن جمع شدهاند. لذا صورت برزخي دارالسّلام بهترين و عاليترين بهشت برزخي است. نسبت دارالسلام ملکوتي به دارالسلام مادّي مثل نسبت روح است به بدن، يا مثل نسبت معني به لفظ است.
♻️حالا كه معلوم شد ارواح پیامبران و ائمه معصوم علیهم السلام و مؤمنان نیك كردار در ((وادى السلام)) نجف قرار دارند، یك سئوال پیش مى آید و آن این كه:
⁉️ پس چرا به زیارت قبور مؤمنان رویم و كنار قبر آنان رفتن چه خصوصیتى دارد ؟
🔰پاسخ: ارواح با اجساد خود ارتباط خاصى دارند. وقتى انسانى به زیارت اهل قبور مى رود و بر سر قبر مؤمن حاضر مى شود، روح آن مؤمن از ((وادى السلام)) فورا به سوى قبرش پرواز مى كند و از دیدار كننده خشنود مى گردد و با او انس مى گیرد و تا وقتى كه بر سر قبر او است شاد و خوشحال مى شود.
و موقعى از كنار قبرش بر مى گردد ناراحت مى شود و باز به ((وادى السلام)) بر مى گردد.
📕بحار، ج 6، ص 368.
📗انسان از مرگ تا برزخ ، نعمت اله صالحى حاجى آباآباد
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ splus.ir/dastan9
⭕️ https://eitaa.com/dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرسته ای برای نجات💗 قسمت34 با حرکت تیمور نزدیک بود آرمان با صورت بخوره روی زمین. با دس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت35
از نمازخونه رفتم پیش مامان و آرمان.
--قبول باشه مادر.
بلند شد و چادرش رو مرتب کرد.
--حواست به آرمان باشه، من برم ببینم حاج خانم حالش چطوره.
--چشم مامان جان. فقط چیزه...
--چی مادر؟
--راستش مامان آرمانو الان دیگه بردن بخش.
--خب بردن بخش دیگه.
یه نگاه کردن به آرمان که کنجکاو نگاهم میکرد و از مامان خواستم بریم اون طرف تر.
چند قدم که از آرمان دور شدیم،با صدای آرومی گفتم
--ببین مامان، فکر کنم که مامان آرمان کسیو نداش......
دستشو آورد بالا و با لبخند
--میدونم مادر، آرمان همه چیزو واسم گفت، الانم زنگ زدم رستا بیاد پیشش بمونه.
کلافه توی موهام دست کشیدم.
--آخه مامان من، نمیشد بگی خاله ای عمه ای کسی بیاد!
آخه رستااااا؟
--وا مگه رستا چشه؟ بعدشم اگه به خالت میگفتم که عالم خبردار میشد.
--خب رستا هم دختر همون خالس دیگه.
--اصلاا بزار ببینم، ایرادش چیه؟
خب بقیه بفمن، مگه کار خلاف شرع کردی؟
سرمو پایین انداختم.
--نه آخه میدونی مامان چیزه......
راستش من از این کارم خجالت میکشم.
--وا حامد چی داری میگی؟
تو انقدر خجالتی نبودی؟
چشماشو با اطمینان بست و بهم لبخند زد.
--قربون پسر خجالتیم برم! برو مادر هیچ مشکلی پیش نمیاد. برو اون بچه تنهاس.
--چشم مامان.
اومدم و نشستم پیش آرمان.
--خب داداش کوچیکه! اگه یه موقع قصد یخ زدن داری که بشین همینجا!
پاشو الان یخ میزنیم.
--ولی آخه مامانم تنهاس!
--نگران مامانت نباش. مامانم به دختر خالم گفته بیاد پیشش.
--آهان رستارو میگی؟
تو اون لحظه از اطلاعاتی که بین مامانم و آرمان رد و بدل شده بود، تعجب کرده بودم.
-- اره رستا! پاشو آرمان. پاشو بریم تعریف کن دیگه چی مامانم گفته.
همینجور که رانندگی میکردم حواسم به آرمان که داشت میخندید پرت شد.
--چیشده آرمان چرا میخندی؟
--هیچی چیزی نیست.
--نه یه چیزی هست! بگو ببینم چی شده؟
معصوم توی چشمام نگاه کرد.
--هیچی بخدا فقط داشتم به حرفای مهتاب خانم فکر میکردم.
کنجکاو یه گوشه ماشینو پارک کردم و بهش خیره شدم.
--مگه مهتاب خانم چی گفته؟
--آخه مهتاب خانم میگفت، شما به دختر خالتون علاقه دارید بعد یه بار......
حرفش باخنده قطع شد.
با چشمای گرد شده به خیابون خیره شدم.
--خب بعدش!!
--هیچی دیگه همین.
با صدای تقریبا بلندی داد زدم
--همییییین!!
با خنده سرشو تکون داد.
--اره همین.
--خب اونوقت این کجاش خنده داره؟
--این که تو هرموقع میخوای به رستا بگی از خجالت قرمز میشی.....
دوباره خندید.
از یه طرف کلافه بودم و از طرفی هم از دست مامانم عصبانی!
جدی نگاهش کردم
--ببین آرمان من و رستا فقط با هم همبازی بودیم!
البته نه که حالا فکر کنی من خیلی دلم میخواست باهاش بازی کنما!
نه!فقط بخاطر اینکه بچه دیگه ای هم سن و سال من نبود منم مجبور بودم بااون بازی کنم.
با چشمای گرد شده نگاهم کرد باصدای بلندی داد زد
--یعنی تو رستارو دوس نداریییی؟
--نه!!
به فکر فرو رفته بود.
با دستم تکونش دادم.
--آرمان چرا درست و حسابی حرف نمیزنی؟
--چیزه! آخه مهتاب خانم میگفت که آخر هفته قراره برین خونه خالت، میگفت دعا کنم زودتر مامانم حالش خوب بشه.
ناباورانه گفتم
--آرمان همه ی این حرفارو مامانم زد؟
--آره بخدا.
کلافه توی موهام دست کشیدم.
عصبانی بودم اما انگار صبر و تحمل از عصبانیتم جلو زده بود.
مطمئن بودم اگه قبلا همچین اتفاقی میفتاد، سر دعوا با مامانم میگرفتم و کلی داد و بیداد میکردم.
اما الان، تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم.
ماشینو روشن کردم و دوباره راه افتادم.
موبایلم زنگ خورد.
--الو؟
--الو سلام حامد جان!
--سلام بابا خوبی؟
--شکر، کجایید؟
--با آرمان توراهیم داریم میایم خونه.
--باشه پس بیا خونه حرف میزنیم.
--چیزی شده ؟
--نه بابا جون بیاید. خداحافظ......
در حیاط رو باز کردم و ماشینو بردم داخل حیاط.
با آرمان از ماشین پیاده شدیم.
--سلام بر پدر گرام.
--سلام حامد ج....
حالت صورتش نگران شد و دیگه حرفی نزد.
با صدای آرمان حواسش پرت شد.
--سلام عمو.
--سلام آرمان جان! خوبی؟ دستات بهتره؟
--ممنون عمو.
--حال مامانت خوبه؟
--بله خداروشکر.
به من اشاره کرد.
--حامد جان، برو لباست رو عوض کن و کمک کن آرمان لباسش رو عوض کنه بیاید شام.
--عهههه پس غذا پختید.
--بله چی فکر کردی بیا ببین چیکار کردم.
--چشششم.
سرمیز نشستیم و آرمان درمونده به غذاش نگاه میکرد.
--آرمان جان چیزی شده؟
--نه عمو.....
یاد دست آرمان افتادم.
قاشقش رو برداشتم و بهش غذا دادم.
بعد از اینکه سیر شد، غذای خودمو تموم کردم و ظرفارو شستم.
آرمان و بابا روی مبل نشسته بودن و داشتن مستند نگاه میکردن.
یه ظرف میوه شستم و رفتم نشستم روبه روی بابام.
همینجور که داشتم واسه آرمان میوه پوست میکندم، سنگینی نگاه بابا رو حس میکردم اما ترس نگاه کردن توی چشماش اجازه بلند کردن سرمو بهم نمیداد........
🍁نویسنده حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸