خاطرات : توجه ومعجزه حضرت زهرا علیها السلام به فرزندان خود 🌺
آقای قدس می گوید:
« روزی آقا فرمودند)ایت الله بهجت ره( یکی از ثروتمندان رشت که در نجف اشرف ساکن بود دختر خود را به ازدواج یک روحانی سید که خیلی فقیر بود در آورد، از آنجایی که خانم در خانواده ثروتمند بزرگ شده بود به هیچ وجه حوصله غذا درست کردن برای آقا را نداشت. شبی حضرت فاطمه زهرا علیها السلام را در خواب دید، حضرت به او فرمود: دخترم، چرا با پسرم خوشرفتاری نداری و برای او غذا درست نمی کنی؟ وی در خواب. جواب داد که من حال غذا درست کردن برای این آقا را ندارم. حضرت اصرار کردند و او همان جمله را تکرار کرد.
تا اینکه حضرت زهرا علیها السلام فرمودند: شما فقط مواد لازم خورشت را آماده بکن و داخل قابلمه بریز و روی چراغ بگذار، لازم نیست که دستکاری کنی.
در این هنگام از خواب بیدار شد و تعجب کرد، بعد به عنوان امتحان همان کار را انجام داد، وقت ظهر یا شام وقتی سرپوش را از قابلمه برداشت دید غذا آماده است و عطر خورشت خانه را معطر کرد. وی همواره به این صورت غذا می پخت و حتی روزی مهمان داشتند مهمان گفت من در طول عمرم اینطور غذا نخورده ام.
تعجب اینکه آن خانم با اینکه این کرامت را بارها می دید، باز حوصله درست کردن غذا را نداشت. »
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت43 لباسامو عوض کردم و نشستم روی تخت. با لبخند دستشو گرفتم --ای
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت44
تو اون لحظه به نسبتی که بین من و اون دختر نبود، اما هنوز کسی خبردار نشده بود فکر میکردم.
نمیدونستم باید خوشحال باشم، یا ناراحت.
با تکون های دست ساسان از فکر کردن بیرون اومدم.
--چیه چی شده؟
پاشو حامد، آرمان کارش تموم شده.
--باشه پاشو بریم.
از اورژانس اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم.
با لبخند به آرمان نگاه کردم.
--میتونی دستتو تکون بدی؟
--بله داداش.
ساسان با ذوق به آرمان نگاه کرد
--میای بریم شهربازی؟
آرمانم که عشق شهربازی با ذوق قبول کرد.
همون موقع موبایلم زنگ خورد
--الو سلام مامان.
نفس نفس میزد و صداش واضح نبود.
--الو.....سلام....حامد کجایید؟
--چیزی شده مامان؟ چرا نفس نفس میزنی؟
با بغض حرف میزد
--هیچی مادر چیزی نشده. فقط یه آدرس میفرستم واست سریع بیاین اونجا.
--چشم.
موبایلمو قطع کردم و به چشمای پر از سوال آرمان و ساسان خیره شدم.
ساسان پرسید
--کی بود حامد؟ چی شده؟
--نمیدونم ساسان، اما دل تو دلم نیست.
--بروبابا دل تو دلم نیست، عین این پیرزنای هفتاد هشتاد ساله حرف میزنی.
با صدای پیامک گوشیم، آدرسو دادم به ساسان و ازش خواستم سریع حرکت کنه.
ساسان با دیدن آدرس با بهت به من نگاه کرد
--حامد اینکه بیمارستانه؟
--نمیدونم ساسان فقط سریع تر برو.
سرمو برگردوندم صندلی عقب و به آرمان لبخند زدم.
--خوبی داداشی؟
--آره. واسه مهتاب خانم اتفاقی افتاده؟
--نمیدونم آرمان، فقط امروز نمیتونیم بریم شهربازی، قول میدم یه روز دیگه بریم.
--باشه اشکالی نداره.
ساسان ماشینو جلوی در ورودی پارک کرد و سه تایی پیاده شدیم، اما همین که خواستیم وارد بیمارستان بشیم، نگاهم چرخید سمت آمبولانسی که با سرعت رفت سمت اورژانس.
یه حس بدی داشتم.
با دیدن مامانم که از تاکسی پیاده شد حسم ریشه دار شد.
دوید طرف آمبولانس و گریه میکرد.
تازه متوجه شدم ساسان و آرمان هم به آمبولانس خیره شدن.
اما آرمان رنگ صورتش پریده بود.
نشستم روبه روش و صداش زدم.
--آرمان؟
با شنیدن صدای من بغضش ترکید و شروع کرد گریه کردن.
--داداشی مامانم چش شده؟ نکنه دوباره نفسش گرفته؟
همینطور که اشکاشو پاک میکردم لبخند زدم.
--نه داداش قربونت بره. طوری نشده که. اصلا کی گفته مامانت حالش بده؟
--نمیدونم.
ایستادم و با موبایلم به ساسان که روبه روم ایستاده بود پیام دادم:
ساسان یه بهونه جور کن آرمانو از اینجا ببر. نمیخوام اینجا بمونه.
ساسان هم چشماشو به نشونه تایید بست و به آرمان نگاه کرد
--آرمان جون!
--بله.
--میای باهم بریم شهر بازی؟
--نه. الان نمیام.میخوام برم پیش مامانم.
--باشه بعد که اومدیم برو پیش مامانت.
--نه آخه اگه حالش بد شده باشه چی؟
--نه آرمان مامان تو نبود که! بیا بریم بهونه نیار!
آرمان که انگار کم کم داشت دست به سر می شد با ناراحتی به من نگاه کرد
بهش لبخند زدم.
-- تو با ساسان برو شهربازی،منم میرم پیش مامانم ببینم چیکارم داره
--باشه.
ساسان دستشو گرفت و خواست بره،
کتفشو گرفتم و آروم زیر گوشش گفتم
--خداوکیلی مواظبش باش. میدونی که امانته.
--باشه خیالت راحت.
بعد از اینکه ساسان آرمانو برد، رفتم بخش اورژانس و با دیدن مامانم رفتم پیشش.
--سلام مامان.
--سلام حامد جان.کجایی مادر؟
--شرمنده مامان داشتم آرمانو دست به سر میکردم.
--الهی بمیرم، کجاس؟
--با ساسان رفت. نمیگین چی شده؟
--والا خودمم نمیدونم چیشد. داشتیم تو بازار قدم میزدیم که یه دفعه نفسش گرفت ونشست رو زمین.
ازم خواست با دستم به کمرش ضربه بزنم ولی هرچی زدم فایده نداشت، چند ثانیه بعد هم غش کرد.
دوباره گریش گرفت
--حامد اگه واسش اتفاقی بیفته من چه خاکی بریزم تو سرم.
--نه مامان جان نگران نباش. خدا بزرگه.
الان کجاس؟
--نمیدونم بردنش توی اون اتاق.
چند دقیقه بعد در همون اتاق باز شد و یه دکتر با چندتا پرستار اومدن بیرون.
ایستادم و سوالی به دکتر خیره شدم
--سلام آقای دکتر. حالشون خوبه؟
با حالت غمگین و سردی به صورتم نگاه کرد.
--ببینید، ایشون دچار تنگی نفس خیلی شدیدی شده بودن، که از قبل باید معالجه میشده، اما با بی اهمیتی این مشکل بزرگ تر شده و امروز.......
سرشو انداخت پایین و دوباره به من نگاه کرد
--متاسفم اینو میگم، اما ما هرکاری از دستمون برمیومد واسشون انجام دادیم.
تسلیت میگم.
با شنیدن این جمله ذهنم داغ کرد و دیگه هیچ صدایی نمیشنیدم.
اون لحظه فقط به آرمان که ۸ سال از نعمت مادر برخوردار بود فکر میکردم!
مامانم اومد طرف من و با گریه پرسید
--چیشد مامان؟
با دیدن من یدفعه حالش بد شد....
🍁نویسنده حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت44 تو اون لحظه به نسبتی که بین من و اون دختر نبود، اما هنوز کس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت45
گریش بیشتر شد و پاهاش میلزرید.
زیر بازوشو گرفتم و از بخش بردمش بیرون.
نشوندمش روی نیمکت و از آب سرد کن براش آب آوردم.
--مامان جان، یکم از این آب بخورین.
با گریه جواب داد
--نمیخوام مادر. نمیخواااام، حالا به بچش چی بگیم؟ به پدر مادر نداشتش چی بگم؟چجوری به آرمان بگم مامانت مرد؟
یکم شونه هاشو ماساژ دادم
--مامان جان، حکمت خدا بوده دیگه. امروز مامان کتی، فردا م.....
تو همون حالت دستشو برد بالا
--حامد اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی میزنم تو دهنت.
--چشم مامان جان. شما آروم باش.
مهر مادری که حتی از شنیدن از دست دادن بچش عصبانی و ناراحت میشد، اما قضیه واسه آرمان برعکس شده بود.....
--مامان به ساسان بگم آرمانو بیاره؟
--آره بگو بیارتش، تو ذهنش میمونه اما طوری نیس بزار مامانشو ببینه.
زنگ زدم به ساسان.
--الو حامد؟
--الو ساسان، کجایید؟
--من آرمانو آوردم شهربازی.
--آرمان پیشته؟
--نه آرمان رفته روی سرسره، چیشده حامد؟ اتفاقی افتاده؟
--ببین ساسان، سعی کن آرمانو اروم کنی...
--مگه چیشده؟
--مامان آرمان مرده.
با صدای تقریباً بلندی داد زد
--جدیییی میگی؟
--ساسان آروم تر. آره جدی میگم.
--حامد حالا من با این بچه چیکار کنم؟
--گفتم که سعی کن آرومش کنی و آروم آروم بهش بگی.
ساسان با صدای بغض آلود و بمی گفت
--آخه مگه منم که بهت بگن بابات مرد منم باورم بشه؟
--ساسان توروخدا آروم باش، بخدا الان تنها کسی که میتونه با آرمان حرف بزنه تویی.
--باشه یه کاریش میکنم. بیارمش اونجا دیگه؟
--آره بیارش.
گوشیمو قطع کردم و با دیدن رستا کنار مامانم چشمام چهار تا شد.
همیشه از اینکه مامانم واسه هرکاری رستارو باخبرمیکرد حرصم میگرفت.
رفتم پیششون و اخم رو مهمون صورتم کردم.
--سلام رستا خانم.
--سلام حامد خوبی؟
--ممنون.
از اینکه رستا با من احساس راحتی میکرد لجم گرفته بود، چون برعکس خانواده ما، خوانواده خالم زیاد در قید شرع و عرف نبودن.
صدای اذان بلند شد و رفتم نماز خونه و نماز خوندم .
همونجا زنگ زدم به بابام
--الو سلام حامد جان خوبی؟
--سلام بابا. ممنون شما خوبید؟
--خداروشکر. چیزی شده این موقع زنگ زدی؟
سعی کردم خیلی آروم و ریلکس قضیه رو به بابام بگم.
--حیف. خدا به آرمان صبر بده! آدرسو بفرس بیام پیشتون.
--چشم بابا پیامک میکنم.
از نمازخونه رفتم بیرون و با دیدن ساسان که آرمانو بغل گرفته بود رفتم پیششون.
--آرمان داداشی؟
سرشو بلند کرد و با بغض بهم نگاه کرد
--داداش حامد، میشه بگی مامانم کجاس؟
دنبال جواب سوالش میگشتم که ساسان به جای من حرف زد
--آرمان جان مگه نگفتم مامانت یکم حالش بده آوردنش بیمارستان؟
--نه تو دروغ میگی!تو دروغ میگی!
به نظرم اومد که آرمان خودش از نزدیک مامانشو ببینه بهتره.
--آرمان؟
--بله.
--میخوای بریم پیش مامانت؟
--آره منو میبری؟
--اره الان با ساسان میبریمت.
ساسان با چشمای ملتمس و نگران بهم خیره شد اما من کار خودمو انجام دادم.
--پاشو داداشی.
سه تایی رفتیم بخش اورژانس و از پرستار خواستم تا آرمانو ببرم پیش مامانش.
--باشه فقط ۵ دقیقه!
--چشم.
پرستار در اتاق رو باز کرد و آرمان با دیدن مامانش شروع کرد خندیدن و دوید طرف تخت.
رفت بالا سر مامانش.
صورتشو بوسید و وقتی خواست دستاشو ببوسه نگران بهم نگاه کرد
--داداشی چرا مامانم انقدر سردشه؟
فقط نگاهش کردم...
سرشو گذاشت روی قلب مامانش، صورتشو آورد بالا و با بغض خندید
--عه مامان،چرا بازی درمیاری؟ پاشو دیگه مگه یکم حالت بد نبود؟
خب تا الان دیگه باید خوب شده باشی.
دوید اومد پیش منو دستمو کشید
--داداشی توروخدا بیا مامانمو صدا بزن، حتماً باهام قهر کرده،اخه من که کاری نکردم؟
ساسان نتونست تحمل کنه و سریع رفت بیرون.
نشستم روبه روی آرمانو با دستام صورتشو قاب گرفتم
--ببین آرمان داداشی همه ی آدما یه روزی به دنیا میان و یه روزی هم از دنیا میرن.
خودشو زد به نفهمی
--خب داداش آخه این الان چه ربطی به مامانم داره؟
--آرمان توروخدا اینجوری نکن داداش.
قطره اشکش اومد پایین و انگار راه سد اشکاش باز شد
--چجوری نکنم؟
دستامو باز کردم و بغلش کردم.
--نگران نباش داداشی! مامانت قول میده زود به زود بیاد تو خوابت.
دستامو پس زد و دوید طرف تخت
با دستاش صورت مامانشو نوازش میکرد.
--مامان!مامانییییی! مامان کتی!
توروخدا چشماتو باز کن! خودت همیشه منو اینجوری بیدار میکردی.
چرا هرچی صدا میزنم جواب نمیدی؟
مامانییییی!
جون من! جون بابا!
توروخداااااا!
صورتش از شدت گریه قرمز شده بود.......
🍁نویسنده حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت45 گریش بیشتر شد و پاهاش میلزرید. زیر بازوشو گرفتم و از بخش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت46
رفتم کنارش و خواستم بغلش کنم که دستامو پس زد.
--ولمممم کنننن! توروخدا بزار مامانمو بیدار کنم!
به من اشاره کرد.
--مامان مگه تو نمیبینی داداش حامد باور نمیکنه؟
بلند شو بهش بگوووو! بگوو خوابیده بودی!
ماماااااان.
نگاهم چرخید سمت پرستارایی که دم در ایستاده بودن و بی صدا گریه میکردن.
یکیشون اومد جلو و ازم خواست آرمانو ببرم بیرون.
--آرمان جان داداشی! بلند شو قربونت برم.
--نمیخواااام!
به زور بلندش کردم و همینجور که دست و پا میزد از اتاق آوردمش بیرون. بردمش توی حیاط.
مامانم داشت میومد طرفمون و آرمان
تا نگاهش به مامانم افتاد گریش بیشتر شد
--مهتاب خانم! حامد نمیزاره مامانمو بیدارررر کنم! تورو خدا مامانمو بیدار کنید.
مامانم با گریه آرمانو بغل کرد.
--الهی مهتاب خانم فدات بشه، مامانت که نخوابیده عزیزم.
آرمان با لجاجت جواب داد
--خوابیده میدونم خوابیده!
ساسان با گریه به آرمان نگاه میکرد و تاسف وار سرشو تکون میداد.
نمیدونستم باید چیکار کنم.
دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت.
دست آرمانو گرفتم
--بیا اینجا آرمان.
همینجور که دوتا دستاشو روی صورتش گذاشته بود و گریه میکرد اومد طرف من
سرشو بغل کردم.
گریه هاش دل زمین و زمانو میسوزوند......
بعد از اینکه بابام کار ترخیص و گواهی فوت و... رو انجام داد،قرار شد فردا صبح جنازه رو تحویل بگیریم.
مامان و رستا با ماشین بابام رفتن و من و ساسان و آرمان هم با ماشین ساسان.
تو ماشین آرمان دیگه گریه نمیکرد و فقط به خیابون خیره شده بود........
رسیدیم خونه و بابا زنگ زد از بیرون غذا آوردن.
سر میز ناهارهیچ کس حرفی نمیزد و همه بیشتر با غذاشون بازی میکردن.
رستا و مامان میزو جمع کردن و ساسان از همه خداحافظی کرد و خواست از در بره بیرون
--حامد میشه چند دقیقه بیای دم در؟
--اره اومدم.
رفتیم بیرون و ساسان با پایین ترین صدای ممکن حرف میزد
--ببین حامد، راستش....
حرفشو قطع کرد و یه نفس عمیق کشید،انگار از حرفی که میخواست بزنه استرس داشت.
--ساسان چی شده؟
--امروز که با آرمان رفتیم شهربازی، حس کردم که یکی منو تعقیب میکنه، اولش زیاد اهمیتی ندادم تا اینکه موبایلم زنگ خورد. کامران بود!
آخه حامد تو که از همه چی خبر نداری! چند روز پیش که رفته بودیم پاتوق، کامران از غلام میگفت و اینکه چندتا آدم اُمل انداختنش تو زندان.
تو چشمام نگاه کرد
--راست میگفتی، کامران آدم غلام بود.
سرشو انداخت پایین و آه کشید.
-- بعدش چی شد؟
کلافه توی موهاش دست کشید و کوچه رو با نگاهش وجب کرد.
یه دفعه خیره شد به من
--حامد، رفتار اون روزت توی رستوران با نازی کار دستت داد.
ناباورانه پرسیدم
--مگه چی گفتم بهش؟
--آخه مشکل همینه که چیزی نگفتی، همون شب بعد از اینکه کامران اون حرفو زد، نازی با کلی آب و تاب کارایی که کردی رو به همه گفت، فقط شانس آوردی بهت مشکوکه.
--یعنی چی که بهم مشکوکه؟
--یعنی اینکه حرفای نازی یکم ناقص بود.
انگار اون یارو آدم نازی کارشو درست و حسابی بلد نبوده.
--یعنی اون دختره......لا اله الا الله، واسه من آدم گذاشته؟
--بله حامد جون! علاوه بر تو، واسه منم آدم گذاشته.
--آخه مگه مادوتا چیکارش کردیم؟
صداشو نازک کرد و ادای نازی رو در آورد.
--میدونی کامراااان، از اون روزی که توی رستوران اون برخوردو باهام کرد، بهش مشکوک شدم!
مطمئن بودم، یه نفر سومی این وسطه که حامد بهش علاقه داره....
--صبرکن! صبرکن!
شمرده شمرده ادامه دادم
--یعنی نازی به من شک کرده؟
با دستش زد رو شونم
--آره داداش!
تو اون لحظه دلم میخواست هرچی دختر مثل نازیه رو یه جا خفه کنم.
--ساسان حالا باید چیکار کنیم؟
--هیچی، فقط حامد یه چیز دیگه؟
--چی؟
--امروز که کامران زنگ زد، قصد جون آرمانو کرد.
ناباورانه پرسیدم
--یعنی چی که قصد جونشو کرد،غلط کرده، پسره پررو.
--حامد، انگار نمیفهمی، میگم طرف آدم غلامه، یعنی کارش از غلط کردن هم گذشته!
--یعنی چییی؟ مگه شهر هرته؟
--نمیدونم فقط باید یه چند روزی آرمانو با خودت بیرون نبری، تا آبا از آسیاب بیفته.
--فردارو چیکار کنم؟
--هیچی، فردا خودم چهار چشمی مراقبشم.
--باشه ممنون.
--نه بابا این چه حرفیه، من دیگه برم مامانم منتظره.
--باشه خداحافظ.
همین که برگشتم برم تو حیاط، کتفم به شدت کشیده شد و افتادم رو زمین.
تا خواستم بالا سرمو نگا کنم، ضربه شدیدی به صورتم خورد و پشت سرش ضربات بعد........
🍁نویسنده حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
13.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ واکنشهای عجیب و غیرمنتظرهی مردم،
وقتی میفهمیدن، پشت ماجرا،
دست مادرشون توی کار بوده!!!
#حتما_ببینید_و_نشر_دهید
#یا_زهرا
⭕️ @dastan9 🌺
هدایت شده از داستانهای کوتاه و آموزنده
16.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥روایت اشکآلود شهيد حاج قاسم سلیمانی از کمک حضرت زهرا در روزهای سخت جنگ ۳۳روزه که منجر به پیروزی شد.
✍در آن کوران حوادث که خیلی سخت بود، یکی از برادرهای حزبالله که اهل تدین و تشرع بود و در جنوب مسئول بود، در حالتی که به تعبیر خودش حالت خواب نبوده گفت «دیدم یک بانویی آمد و یک یا دو بانوی دیگر هم در کنارش بودند. من در عالم خواب حس کردم حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) است. رفتم به سمت پاهای مبارکشان؛ به ایشان گفتم که ببینید وضع ما را، ببینید ما چه وضعی داریم. حضرت فرمودند که «درست میشود». گفتم نه. من مُصر بودم به پای ایشان بیفتم و اصرار داشتم از ایشان چیزی بگیرم. بعد از اصرار کردن، ایشان فرمودند «درست میشود» و یک دستمال از داخل روپوشی که داشتند بیرون آوردند و تکان دادند و فرمودند «تمام شد». یک لحظه بعد یک هلیکوپتر اسرائیلی با موشک زده شد و بعد از این، زدن تانکها شروع شد.» و زدن تانکها همان نقطهی شکست رژیم در جنگ بود.
#سردار_دلها
#حاج_قاسم
#فاطمیه
دوستداشتی برای دیگران هم ارسال کنید❤️
⭕️ @dastan9 🌺
در زمانی که زمان یاد ندارد چه زمان🖤
و مکانی که مکان یاد ندارد چه مکان🖤
دل من در پی یک واژه ی بی خاتمه بود🖤
اولین واژه که آمد به نظر *فاطمه* (س) بود🖤
🏴السّلام علیکِ یا فاطِمةَ الزَّهرا
و امروز ؛
فاطمه که چند صباحی به زمین آمده بود
برای آفرینش الگوی جهانی،
تا
دلسوزانه من و شما را هدایت کند؛
مظلومانه
به آسمانها عروج کرد💔
▪️آجرَکَ الله یا صاحِبَ الزَّمان▪️
سلام🌹🍃
صبحتون بخیر و نیکی 🌹🍃
▪️دوستان
عرض تسلیت🏴
🌷لا اله الا اللهُ المَلِکُ الحقُّ المُبین🌷
⭕️ @dastan9
🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۱۶ دی ۱۴۰۰
میلادی: Thursday - 06 January 2022
قمری: الخميس، 3 جماد ثاني 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)، 11ه-ق
📆 روزشمار:
▪️10 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️17 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️26 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️27 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️29 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#خاطرات_شهید
✍نزدیک یک هفته بود که سوریه بودیم.
موقع ناهار و شام که می شد علیرضا غیبش می زد.بهش گفتیم: مشکوک میزنی علیرضا، کجا میری؟گفت: وقتی شما مشغول ناهار خوردن هستین،من میرم به فاطمه و ریحانه «دختر شش ساله و هشت ماهه اش » زنگ میزنم...
✍جمعه ظهر (6 آذر 94 ) توی سنگر بودیم. اگر ایستاده نماز می خوندیم دشمن ما رو میزد.علیرضا نمازش رو بصورت نشسته توی سنگر ما خوند. ده الی بیست دقیقه بعد از نماز ظهر بود که تیر خورد بالای چشم چپش، با اینکه کلاه سرش بود تیر از کلاه رد شد و پیشونی اش رو شکافت... سریع سوار ماشینش کردیم ، هنوز نبضش میزد و داشت خس خس می کرد. توسل کردیم به حضرت زهرا ، اما علیرضا انتخاب شده بود و فدای زینب سلام الله علیها شد...
وقتی می خواستیم دفنش کنیم انگار به خواب رفته بود. آرامش توی چهره اش موج میزد...
راوے : دوست شهید
#شهید_علیرضا_قلی_پور🌷
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺
#داستان_حسینی
👌بسیار زیبا_حتما بخوانید
🌾حاج محمد مرزوق حائری نوحه خوانی است که نزدیک به 130 سال پیش توسط هیئت بزاز از عراق به ایران میآید. برای بار اول هیئت بزاز از او درخواست میکند تا به ایران بیاید اما او قبول نمیکند. برای بار دوم او به درخواست هیئت بنیفاطمه برای مهاجرت به ایران پاسخ مثبت میدهد. خود او میگوید که در خواب امام حسین (علیه السلام) را میبیند که به او میفرماید: هرجا که باشی با ما در ارتباط هستی اما ما یک سری شیعیان در ایران داریم که بهتر است به آنجا بروی. در نتیجه حاج مرزوق درحدود سال 1270 به ایران میآید. او پدر نوحهخوانی معاصر در ایران است و بسیاری از آداب و رسومهایی که اکنون در هیئتها انجام میشود منتسب به ایشان است.
🌾سینه زنی تهرانی های قدیم تا قبل از نقل مکان مرحوم حاج مرزوق حائری از کربلا به تهران، اینگونه بود که اصطلاحا سه ضرب و بی وقفه سینه می زدند. بدین ترتیب اساسا « دم سرپا » و « زمینه خوانی »، در تهران رایج نبود. مرحوم حاج مرزوق بنیانگذار سینه زنی سنتی در تهران بوده است. اوج تکامل این سبک، در دوره مرحوم شاه حسین و مرحوم ناظم شکل گرفت. ایشان از بنیانگذاران سنت “چهارپایه” در شب های مسلمیه حرم عبدالعظیم حسنی(علیه السلام)بودند.
حاج مرزوق، یکی از سوختگان وادی سیدالشهدا علیه السلام بود که عمری را در مقامات عالیه توسل و گریه به سر برده و مس گونه هایش به مدد کیمیای سرشک حسینی به طلای ناب مبدل گشته بود.
🌾هنگامی که فرزند مرحوم حاج مرزوق از دنیا رفت، خبر مرگ فرزند را در مجلس روضهخوانی امام حسین (علیه السلام) به او دادند، اما او به جای قطع روضهخوانی به ادامه آن پرداخت و این را مهمتر دانست. حاج مرزوق، وقتی به خانه برگشت فرزند مرحوم خود را در دست گرفته و از امام حسین(علیه السلام) خواست که به حرمتش، فرزندش را به او بازگرداند که در همان لحظه فرزند او با عنایات خاص سالار شهیدان چشم باز کرده و به زندگی برگشت.
🌾یک روز حاج مرزوق به یکی از دوستانش، به نام سیدحسن پیغام می دهد، که بیا حاج مرزوق با شما کار دارد، آن موقع حاج مرزوق در بستر بیماری بود.سیدحسن می گوید: رفتم دیدم به هم ریخته فرمود: من آخر عمرم است سید حسن! می خواهم یه رازی را با شما در میان بگذارم، دیروز مادرت زهرا (سلام الله علیها) را دیدم، در تب داشتم می سوختم، تو بیداری دیدم نه خواب.
گفت: تشنگی بر من غالب شد. سه تا دختر داشتم؛ راضیه، مرضیه و فاطمه. دختر اول را صدا زدم، راضیه مقداری آب به من بده، دیدم یک بانوی مجلله با روبند سبز پدیدار شد، حیا کردم، آب نخواستم. دختر دومم را صدا زدم: مرضیه! دوباره دیدم بی بی بلند شد آمد طرف من. دختر سومم را صدا زدم: فاطمه؛ بار سوم که شد خانم فرمود: حاج مرزوق سه بار من را صدا کردی؟ چی می خواهی ؟ گفتم بی بی جان! من حیا کردم حرف بزنم، فرمود: حاج مرزوق عمری نوکری کردی، حالا وقتش است ما جواب بدهیم، سرم را پایین انداختم،
🌾فرمود: تشنه هستی؟، از زیر چادر ظرف آبی بیرون آورد، نوشیدم، به گوارایی این آب، تا حالا نخورده بودم، طبق عادت بچگی، گفتم: صلّی الله علیک یا ابا عبدالله…، دیدم صدای گریه ی بی بی بلند شد، فرمود: حاج مرزوق! دلم گرفته برایم روضه بخوان، گفتم خانم، دکترها منعم کردند از روضه خواندن، ولی چون شما می فرمایید چشم. چه روضه ای بخوانم؟ فرمود: روضه ی علی اصغرِ حسین را بخوان …
🌾کربلایی احمد (میرزاحسینعلی تهرانی) و جناب شیخ رجبعلی خیاط در خصوص ویژگی های اخلاقی حاج مرزوق نکات بسیاری را بازگو کرده اند.
یکی از اهل معنا در خصوص برزخ ایشان می فرمود: حاج مرزوق را در جوار آقا بزرگ تهرانی دفن کردند. یکی از مؤمنان در عالم رویا آقا بزرگ را مشاهده می کند و به وی می گوید: چقدر خوب است که حاجی مرزوق را نزد شما دفن کرده اند! آقا بزرگ در پاسخ می فرماید: این گونه هم که فکر می کنی، نیست. به محض آنکه حاج مرزوق را اینجا دفن کردند، آقا امام حسین علیه السلام او را برداشتند و با خود بردند.
✍️منبع:جام و عقیق
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺
✍️#داستان
#حيا و #پوشيدگى #حضرت_زهرا علیها سلام
امير المؤ منين عليه السلام مى فرمايد: روزى شخص نابينائى اجازه گرفت و به خانه فاطمه عليها السلام آمد و زهرا عليها السلام خود را از او پوشاند.
رسول خدا صلى اللّه عليه و آله به او فرمود: چرا از اين نابينا حجاب گرفتى در حالى كه او تو را نمى بيند؟
فاطمه عليها السلام در جواب گفت : اگر او مرا نمى بيند من كه او را مى بينم علاوه او بوى نامحرم را كه استشمام مى كند!
رسول خدا صلى اللّه عليه و آله فرمود: شهادت مى دهم كه تو پاره تن من هستى .
📚بحارالانوار، ج 43، 91.
#حضرت_زهرا
#ایام_فاطمیه
#فاطمیه
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت46 رفتم کنارش و خواستم بغلش کنم که دستامو پس زد. --ولمممم کنن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت47
صدای کامران، عصبانیم کرد و خواستم بلند شم که با لگد زد تو شکمم
--هییی کجا رفیق، وایسا باهم بریم.
میبینم دور برت داشته غلط اضافی میکنی؟
حالا دیگه واسه غلام شاخ شونه میکشی؟
خنده صداداری کردم و عصبانیتش دوبرابر شد.
خواست با مشت بکوبه توی صورتم که دستشو تو هوا گرفتم!
--نه دیگه، نشد اینجوری! تو دعوا هم باید بزنی، هم بخوری.
با تموم شدن حرفم، صورتشو هول دادم عقب و بلند شدم.
پاهامو گذاشتم رو دستاش و با دستم چونشو گرفتم.
انقدر فشار دادم که دادش رفت هوا
--ببین، شازده، حواسم بهت هست، امیدوارم از اینکه با اون غمار باز همدست شدی، پشیمون نشی!
با حرفی که زد خون توی رگام به جوش اومد
--گمشووووو بابااااا، فکر کرده چون باباش گند پاک کن مردمه، یه کسی هست!
دستمو مشت کردم و خوابوندم زیر چشمش، دوتا مشت دیگه جای مشت قبلی!
--ببین، هر حرفی که زدی رو نشنیده میگیرم، اما این یکی رو نمیتونم، چون من مثل تو آدم فروش نیستم که بابامو.....
ادامه حرفمو خوردم.
--چیییی نه بگوووو! میخوای بگی مثل تو نیستم بابامو دق بدم!
اره من بابامو دق دادم! من کشتمش، اصلا همه چی گردن منه!
حالا چی میگی؟
تاسف وار سرمو تکون دادم و از رو زمین بلند شدم.
خودشم بلند شد و یقمو گرفت چسبوند به دیوار!
--از همون روز اولی که اون ساسان خنگ تورو برداشت آورد، فهمیدم چه آدم مزخرفی هستی!
همین فردا هم میری همونجوری که غلامو انداختی زندون درش میاری.
پوزخندی زدم و با حالت مسخره ای گفتم
--اونوقت اگه نرم؟!
--یادت نره آرمان جونت،توی خونتونه!
با شنیدن این جمله، خون توی رگام یخ کرد.
متوجه حالتم شد، پوزخند صدا داری زد
--هاااان چیه؟ خیلی برات عزیزه مگه نه؟پس اگه عزیزه، هرکاری که من گفتم رومیکنی.
اینو گفت و منو کوبوند به دیوار و رفت.
به سختی خودمو رسوندم به در حیاط و رفتم تو خونه....
مامانم با دیدن من زد تو صورتش و نگران پرسید
--یا فاطمه زهرا، این چه سر و وضعیه؟
نگاه بابام و رستا برگشت طرف من و اونا هم با ترس نگاهم میکردن.
--هیچی مامان، چیزی نیست.
--به من دروغ نگو!
--میشه سر فرصت بهتون بگم؟
--ای خدااا این پدر و پسر چرا اینجورین؟
بابا اومد روبه روم ایستاد و نگاه پر معنایی بهم انداخت.
--سر فرصت بهمون بگو.
بعد از اینکه رفتم حموم، روی تخت دراز کشیدم اما از فکر زیاد خوابم نمیبرد.
بین اون همه درگیری فکری، فکر اون دختر ولم نمیکرد.
یه لحظه پیش خودم گفتم اگه نازی از اون باخبر بشه.....
بلند شدم برم بیمارستان.
اما حس درونیم این اجازه رو نمیداد، چون اگه نازی خبردار نشده باشه الان میفهمه.
شماره پذیرش رو گرفتم و منتظر موندم.
یه بوق...دو بوق....
اینکه کسی جواب نمیداد کلافه ترم کرده بود.
چند بار پشت سر هم زنگ زدم اما هیچ کس جواب نمیداد.
ساعت ۲ شب بود و من هنوزم منتظربودم.
با صدای موبایلم سریع وصل کردم.
--الو....الو؟
دوباره شماره رو گرفتم
--الو سلام بفرمایید؟
--سلام. خسته نباشین.ببخشید میخواستم بیمار اتاق ۲۳ رو چک کنید.
--همون خانمی که......
--بله همون خانم.
--چند لحظه......
دقیقه ها واسم حکم ساعت داشت و جلو نمیرفت!
--الو آقا
--بفرمایید.
--حالشون بهتر بود خداروشکر.
نفس راحتی کشیدم.
--میتونم یه خواهش ازتون بکنم؟
اینکه اگه هر کسی به غیر از من اومدن ملاقات ایشون، خواهشاً اجازه ندین و بعدش حتماً به من اطلاع بدین.
--بله چشم.
دراز کشیدم رو تخت.
اون شب انگار بهترین خبر عمرمو شنیده بودم. به قدری که آسوده از بقیه دغدغه ها خوابیدم....
با صدای جیغ و گریه از خواب پریدم.
آرمان همینجور که داشت گریه میکرد جیغ میزد و میخواست از خونه بره بیرون و مامانم سعی میکرد آرومش کنه.
دویدم طرف آرمان و گذاشتمش روی مبل هنوزم سعی داشت بره بیرون اما با زور دستای من نشسته بود.
--آرمان جان چرا اینجوری میکنی داداشی؟
جوابی نداد و مامانم درمونده گفت
--از صبح که بابات واسه کفن و دفن زنگ زده به آشناهاش آرمان شنیده و میگه میخوام برم مامانمو بیدار کنم.
به آرومی با آرمان حرف زدم
--آره داداشی؟
با گریه تو چشمام زل زد
--داداش، تو میدونی کفن و دفن یعنی چی؟ من نمیدونم اما دلم نمیخواد مامانمو کفن و دفن کنن!
نمیدونستم چی باید جواب بدم، سرشو بغل کردم
-- آروم باش داداشم.....
تقریباً بیشتر فامیل و دوستای خانوادگی اومده بودن خونمون و آرمان با دیدن اون آدما با سر و وضع مشکی، از خواب بودن مامانش ناامید شده بود.
ساسان رفته بود پیش آرمان و هرجا میرفت اونم میرفت دنبالش.
مامانم گفت چایی بیار.
رفتم دم آشپزخونه، دیدم یسنا و رستا داشتن باهم میگفتن و میخندیدن.
گلومو صاف کردم و سربه زیر رفتم تو........
🍁نویسنده حلما🍁
⭕️ @dastan9 🌺
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸