خاطره ای از مادر بهنام محمدی
مادر بهنام محمدی، خاطره ای را از این پسرش تعریف کرد:بهنام در زمان شروع جنگ تحمیلی سیزده سال و هشت ماه داشت، وی اولین فرزند من بود. وقتی که دوازده ساله بود به من می گفت:" می خواهم کاری کنم تا سرتاسر ایران در آینده از من یاد کنند و یک قهرمان ملی باشم." اولین شعاری که به ذهن بهنام خطور میکرد و در دوران انقلاب، آنرا با اسپری روی دیوار می نوشت، به این شرح بود:« یا مرگ یا خمینی، مرگ بر شاه ظالم». همیشه هم شاهش را وارونه می نوشت. پدرش بارها به او گفت که بهنام نرو، سربازها تو را میگیرند ولی بهنام اصلاً توجه نمی کرد. او با پخش اعلامیه و نوشتن شعار در تظاهرات شرکت می کرد. گاهی هم با تیر و کمان به سربازهای شاه حمله میکرد. من، وی را به مدرسه نبردم، به این علت که پدرش نمی داد. به این ترتیب او را بهمراه برادرش به تعمیرگاه سپاه فرستادم تا کاری را یاد بگیرد.
بهنام محمدی یک روز گفت:مادر دلم می خواهد پیش امام حسین( ع) بروم و بدانم که چطور او را به شهادت رسانده اند! در یک روز دیگر، کاغذی را به من نشان داد که در آن راجع به غسل شهادت نوشته شده بود. به آرامی گفت:مادر مرا غسل شهادت بده! به این علت که می خواهم شهید شوم، تو هم از خرمشهر برو، این جا نمان چون می ترسم عراقی ها تو را با خودشان ببرند.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#کپی_با_ذکر_صلوات
⭕️ @dastan9 💐🌺
علاقه بهنام محمدی به امام خمینی( ره)
بهنام محمدی به امام خمینی( ره) علاقه عجیبی داشت، آنقدر که سفارش كرده بود:از بچه ها درخواست میکنم كه نگذارند امام تنها بماند و خدای ناكرده او احساس تنهایی كند.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9
وصیت نامه شهید بهنام محمدی
بهنام محمدی در وصیت نامه ی خود، چنین نوشته بود:بسم الله الرحمن الرحیم من نمیدانم چه بگویم. من و دوستانم در خرمشهر می جنگیم ولی به ما خیانت می شود. من می خواهم وصیت کنم، چون هر لحظه در انتظار شهادت هستم. پیام من به پدر و مادرها اینست که بچه هایشان را لوس و ننر نکنند. از بچه ها تقاضا دارم که امام را تنها نگذارند و همواره به یاد خدا باشند و به او توکل کنند. پدر و مادرها هم فرزندانشان را اهل مبارزه و جهاد در راه خدا تربیت کنند
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_پیام_صدقه_جاریه
⭕️ @dastan9 💐🌺
جایزه ویژه جشنواره فیلم کودک به بهنام محمدی
شهید بهنام محمدی بعنوان الگوی قهرمان برای نوجوانان، از دوره بیست و پنجم جشنواره و به ابتکار سیداحمدمیرعلایی تهیه کننده سینما، مدیر عامل وقت بنیاد سینمایی فارابی و دبیر وقت جشنواره فیلم کودک، تبدیل به یکی از محورهای مهم جشنواره گردید.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺
شهادت بهنام محمدی
وقتی که جنگ شدت گرفت و حلقه محاصره خرمشهر تنگ تر شد، خمپاره ها امان شهر را بریده بودند. در خیابان آرش، درگیری شده بود مثل همیشه بهنام محمدی در این درگیری حضور یافت ولی نارحتی بچه ها دیگر مؤثر نبود زیرا او کار خودش را می کرد. اوضاع در کنار مدرسه امیر معزی( شهید آلبو غبیش) خیلی سخت شده بود. در این هنگام بچه ها بطور ناگهانی متوجه شدند که بهنام در یک گوشه افتاده است و خون از سر و سینه اش می جوشد. پیراهن آبی و چهار خونه بهنام غرق در خون شده بود و شیر بچه دلاور خوزستانی چند روز پیش از سقوط خرمشهر در تاریخ ۲۸/مهر/۱۳۵۹ به شهادت رسید. محل دفن وی در تکه شهدای کلگه شهرستان مسجد سلیمان بود. طی یک مراسم باشکوه در سال ۱۳۸۹ مزار مطهر این شهید بزرگ با حضور مسئولان و مدیران استان خوزستان و هزاران نفر از اهالی شریف شهرستان مسجد سلیمان، در ورودی شهر مسجد سلیمان به قطعه شهدای گمنام انتقال یافت. روحش شاد و راهش پر رهرو باد
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 💐🌺
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت76 --بفرمایید. --میشه هر موقع که مشکلی واستون پیش اومد یا کا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت77
--ماموریت امروز چطور بود؟
همینطور که سرم پایین بود گفتم
--خوب بود.
دیدم داره بهم لبخند میزنه.
--چیزی شده جناب سرهنگ؟
پشت میزش نشست و دستاشو روی میز گذاشت.
--به نظرم واسه ملاقات اول خوب بوده باشه نه؟
--منظورتون چیه؟
--خوب فکر کنی میفهمی!
ما برای مسائل شخصی دیگران یا رفت و آمد شخصیشون ماموریت تایین نمیکنیم. میکنیم؟
--یعنی این ماموریت یه ماموریت مصنوعی بود؟
--نمیشه گفت مصنوعی.
باید بگی ماموریت ملاقاتی!
با تعجب پرسیدم
--یعنی اون مزاحما....
--بله آقا حامد. مزاحما هم بچه های خودی بودن که شما بدجور دمشون رو قیچی کردی.
خندیدم و سرمو انداختم پایین
--که اینطور.
چند ثانیه به سکوت گذشت
--حامد؟
سرمو آوردم بالا
--بله جناب سرهنگ؟
لبخند مهربونی زد
--امیدت به خدا باشه پسر!
شاید این ماموریت به این پیچیدگی امتحان خدا باشه.
--بله شایدم همینطوره.
از رو صندلی بلند شدم
--خب جناب سرهنگ با من امری ندارین؟
--نه. برو به سلامت.
--با اجازه.
احترام نظامی گذاشتم و از اتاق رفتم بیرون.
یاسر با لبخند شیطانی که به لب داشت جلوم ایستاد
--بـــــه! آقای مجنون!
--سلام مجنون کیه؟
--یه پسری به اسم حامد که الان روبه روی منه!
--چرت نگو یاسر یکی میشنوه!
--خب بشنوه رفیق!
فقط دیگه خواجه حافظ شیرازی نمیدونه!
خندید
--بیا بریم اتاقم.....
دوتا لیوان چایی ریخت و اومد نشست رو صندلی.
یه دفعه شروع کرد خندیدن.
--یاسر میگی چیشده یا نه؟
--آخه پسر خوب!
تو که کشته مرده دختر مردمی،چرا مثل آدم نمیگی؟
با تعجب گفتم
--مـــــن؟!
--نه پس من؟!
میدونی حامد امروز که رضا و مهدی از ماموریت برگشتن مرده بودن از خنده.
--اهان ماموریت مصنوعی من رو میگی.
--حالا همچین مصنوعی هم نبودا!
حرف دل مجنون رو شنیدیم...
🍁حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت77 --ماموریت امروز چطور بود؟ همینطور که سرم پایین بود گفتم -
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت78
--یاسر تو اگه چرت و پرت نگی نمیشه. نه؟
خندید و ابروهاشو بالا داد
بعد از چند ثانیه جدی پرسید
--خب حامد دیگه تصمیمتو گرفتی؟
--اگه خدا بخواد اره.
--ببین تو باید باهاش حرف بزنی.
--میدونم اما چجوری؟
--چجوریش به تو ربطی نداره.
یه مواقعی مثل امروز
خندیدم و گفتم
--آهان حتماً دفعه بعد تو میخوای نقش مزاحم رو بازی کنی؟
خندید و با شیطنت گفت
--فکر نمیکنی این جور کارها واسه یه سرگرد اوف داشته باشه؟!
--چرا اتفاقاً........
از مرکز رفتم خونه و ماشینو بردم تو حیاط.
رفتم تو.
مامان و آرمان توی آشپزخونه بودن.
با لبخند رفتم پیششون
--سلام بر مادر و داداش گرامی!
--سلام حامد.
--سلام داداشی
نشستم رو صندلی
--چیشد مامان کارتون حل شد؟
--اره خداروشکر حزانت رو گرفتیم.
--خب خداروشکر.
--راستی حامد پاشو برو اتاق بالارو مرتب کن و وسایل آرمان رو ببر اونجا.
--چشم.
اتاق رو مرتب کردم و لباسای آرمان رو توی کمدش چیدم.
با کمک بابا تختش رو بردیم بالا و توی اتاقش گذاشتیم.
آرمان هم با سلیقه ی خودش ماشین ها و موتور هاو بقیه اسباب بازی هایی که امروز خریده بود رو توی قفسه ی اسباب بازیاش جا داد.
دستامو زدم به کمرم و ایستادم
به آرمان چشمک زدم
--چه اتاق قشنگی شد.
خندید و خجالت زده گفت
--بله. دستتون درد نکنه عمو علی.
بابام لپشو کشید
--قابلی نداره پسر.....
میز ناهار روبا کمک مامان جمع کردم و ظرفارو شستم.
بعد از اینکه اذان گفتن نمازخوندم و رفتم تو اتاقم.
نمیدونستم باید چی بگم.
مخاطب رو انتخاب کردم و نوشتم
--سلام خانم وصال. میتونم بعد از ظهر باهاتون قرار بزارم؟
متن رو پاک کردم و دوباره تایپ کردم
--سلام. میتونم در رابطه با موضوعی حضوری باهاتون صحبت کنم؟
گزینه ارسال رو زدم و صبر کردم تا ارسال بشه.
با تایید شدن پیام رو تختم دراز کشیدم و گوشیمو تو دستم گرفتم.
با صدای پیامک، سریع موبایلم رو چک کردم.
--سلام. لطف کنید آدرس رو بفرستید.
آدرس یه کافی شاپ رو واسش فرستادم.
میخواستم تو پیام بگم برم دنبالش اما منصرف شدم و موبایلم رو خاموش کردم...
🍁حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت78 --یاسر تو اگه چرت و پرت نگی نمیشه. نه؟ خندید و ابروهاشو با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت79
با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم و تماس رو وصل کردم
--الو؟
یاسر با عصبانیت داد زد
--الو و زهررررمااار!
--چیشده یاسر چرا فحش میدی؟
--حامد میدونی دوساعته دختر مردم رو معطل گذاشتی؟
با یه حرکت از رو تختم بلند شدم و ایستادم
--چــــی؟
زدم تو پیشونیم
--آخه الان وقت خوابیدن بود؟!
--از خودت بپرس.
مضطرب گفتم
--الان چیکار کنم یاسر؟
--خب باید بری سر قرار دیگه دانشـــمند!
هول شدم
--باشه خداحافظ.
تماسو قطع کردم و رفتم به صورتم آب زدم و رفتم سراغ لباسام
تو اون هول و ولا دلم میخواست مرتب ترین لباسمو بپوشم.
یه پیرهن سرمه ای با شلوار کتون مشکی پوشیدم و موهامو ساده مدل زدم.
کاپشنمو برداشتم.
عطر زدم و با برداشتن سوییچ ماشین و موبایلم دویدم بیرون.
خداروشکر هیچ کس تو هال نبود.
نیم بوتای مشکیم رو پوشیدم و رفتم طرف ماشین.
توی راه مغزم تازه شروع به بررسی ماجرا کرد.
یادم اومد که قرارم واسه ساعت چهار بود و الانم چهار و ده دقیقه بود.
باخودم گفتم شاید من اشتباه کردم.....
روبه روی کافی شاپ ماشینو پارک کردم و رفتم تو.
با چشمام دنبالش میگشتم که دیدم گوشه ی دنجی از کافی شاپ سر میز دو نفره ای نشسته.
رفتم سر میز ایستادم و صدامو صاف کردم.
با بالا آوردن سرش تیله های مشکی رنگ چشماش روی چشمام قفل شد.
دلم لرزید و صدای قلبم تو وجودم طنین انداخت.
با صدای آرومی بهم سلام کرد
--سلام.حالتون خوبه؟
--بله ممنون.
با اجازه ای گفتم و نشستم سر میز.
--واقعا متاسفم خیلی معطل شدین.
به ساعت مچیش نگاه کرد
--تازه 5دقیقس اومدم.
چی؟ پنج دقیقه؟ پس یاسر چی میگفت؟
یه حسی بهم گفت سرکاریه.
تو دلم چند تا فحش نثار یاسر کردم.
اما نباید نشون بدم!
--خب 5دقیقه هم معطلی حساب میشه دیگه.
همون موقع پیشخدمت اومد سر میز و با لبخند به من و شهرزاد نگاه کرد.
--خب زوج محترممون چی میل دارن؟
گونه های شهرزاد گل انداخت و خجالت کشید.
حال منم دست کمی از شهرزاد نداشت.
اون کاپوچینو و من اسپرسو سفارش دادیم.
--امیدوارم که از ملاقات امروزمون دچار سوء تفاهم نشده باشین.
بعد از چند لحظه مکث گفت
--نه اینطور نیست.
--میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟
--بله.
--شما از محل زندگیتون راضی هستین؟
با تردید گفت
--خب! اگه از مزاحمت ها و حرف های بی ربط همسایه ها بگذرم. خداروشکر خوبه.
غیرتی شدم و پرسیدم
--چه مزاحمتی؟
از لحنم ترسید
--نه بخدا مزاحمت خاصی نیست.
با لحن آروم تری پرسیدم
--خانم وصال میشه واضح حرف بزنید؟
یه دفعه چشماش پر اشک شد و با بغض گفت
--خدا هیچ دختری رو تو این دنیا......
صداش لرزید و ادامه داد
--تنها نکنه!
سد اشکی که سعی در جلوگیری شکستنش داشت جاری شدو با گفتن ببخشید از رو صندلی بلند شد و رفت.
بعد از پنج دقیقه برگشت و خجالت زده نشست رو صندلی
--ببخشید من احساساتی شدم.
--نه شما ببخشید باعث ناراحتیتون شدم.
فنجون کاپوچینو رو برداشتم و گذاشتم جلوش
--بفرمایید.
--ممنون.
--نوش جان.
--آقای رادمنش؟
--بفرمایید؟
یه بسته گذاشت جلوم
--ببخشید اگه دیر شد.
--این چیه؟
--کرایه چند ماه عقب مونده خونه.
--ببخشید اما من نمیتونم قبول کنم.
--بخدا کمتر نیست. همون اندازه ایه......
حرفشو قطع کردم و قاطع گفتم
--میدونم.
اماغیرت من اجازه این کار رو بهم نمیده.
--پس با مادرتون حرف بزنید میام اندازه پولی که دادین تو خونتون کار میکنم.
با تعجب پرسیدم
--چی؟ یعنی شما این پول رو باکار کردن توی خونه های مردم بدست آوردین؟
--بله.
عصبانی بودم و نه میتونستم و نه میخواستم که ناراحتش کنم.
از رو صندلی بلند شدم و رفتم بیرون.
کلافه بودم و حس بی عرضه بودن بهم دست داده بود.
قطرات بارون روی صورتم حس میشد و من خیال برگشتن پیش شهرزاد رو نداشتم.
با صدایی که مخاطبش من بودم برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم
برگشتن من همراه شد با عقب بردن دستی که با اون چتر رو گرفته بود.
با این رفتارش منو کنجکاو کرد.
سرشو انداخت پایین و شرمنده گفت
--بخدا نمیخواستم ناراحتتون کنم!
من دوس ندارم دینی نسبت به کسی داشته باشم.
با برخورد یه نفر شهرزاد هول شد و قبل از اینکه بخواد تعادلش رو حفظ کنه خورد به من.
سریع خودشو عقب کشید و سرشو انداخت پایین.
بارون شدید شده بود و رو سرمون میریخت.
--بفرمایید میرسونمتون.
--نه مزاحم نمیشم.
--میشه این دفعه رو بخاطر جلوگیری از سرماخوردگیتون مزاحم من بشید؟
🍁حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✍️#داستان
📚دگر بينى
امام حسن عليه السلام گويد: يك شب جمعه مادرم را ديدم كه در محراب عبادت ايستاد و همواره نماز مى گذارد و در ركوع و سجود بود تا شب به صبح رسيد و شنيدم كه براى زنان و مردان مومن با ذكر نام آنها دعا مى كند و هر چه بيشتر براى آنها از خداوند در خواست مى كند اما براى خود دعا نمى كند.
عرض كردم : مادر! چرا براى خود دعا نمى كنى همان گونه كه براى ديگران دعا مى كنى ؟
فرمود: فرزندم اول همسايه بعد اهل خانه .
📚علل الشرايع ، ج 1، باب 145.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#کپی_با_ذکر_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐
ردشدن به خاطر پیشداوری
فرد نیکوکاری مقدار زیادی خوراک و پول برای کمک به مردم فقیر در اختیار شیوانا گذاشت. قرار شد یکی از شاگردان مدرسه بخشی از این غذاها و سکه ها را سوار گاری کند و به روستاهای اطراف برود و بعد از شناسایی مردم فقیر و نیازمند به آنها در حد نیاز کمک کند. سه نفر برای اینکار پیشقدم شدند و شیوانا باید از بین این سه نفر یکی را انتخاب می کرد. به همین دلیل از آشپزخواست سه ظرف داغ سوپ سیب زمینی آماده کند و به همراه سه نمکدان مقابل این سه نفر بگذارد تا سوپ را بخورند و برای آزمون آماده شوند.
نفر اول با عجله و بدون اینکه اول غذا را بچشد داخل آن نمک ریخت و با هول و داغ داغ سوپ را تا ته سرکشید. نفر دوم منتظر ماند تا سوپ سرد شود. بعد بدون اینکه غذا را بچشد داخل آن نمک پاشید و با صبر و تامل ظرف بزرگ سوپ را خالی کرد. نفر سوم منتظر ماند تا سوپ سرد شود. سپس یک قاشق از آن چشید و به قدر نیاز داخل ظرف نمک ریخت و به اندازه ای که میل داشت خورد.
شیوانا لبخندی زد و گفت : "برای مسئولیت تقسیم پول و غذا نفر سوم مناسب ترین است. چون اولا صبور بود و عجولانه تصمیم نگرفت. دوم اینکه اول غذا را چشید و بر اساس ذهنیات و تصورات خودش از روی ظاهر در مورد مزه غذا پیشداوری نکرد و سوم اینکه حریص نبود و به اندازه نیاز خورد.ما می خواهیم این کمک ها به اندازه لازم در اختیار افراد واقعا نیازمند قرار گیرد و نفرسوم اصول اینکار رابه طور ذاتی بلد است و در زندگی عملی خود به کار می گیرد. پس برای اینکار مناسب ترین است."
⭕️ @dastan9 🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت79 با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم و تماس رو وصل کردم --الو؟ ی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت80
خودمم از حرفی که زده بودم خجالت کشیدم چه برسه به شهرزاد.....
توی راه نه شهرزاد حرفی زد و نه من.
پیچیدم تو کوچه و با دیدن آتیشی که حاصل از سوختن خونه شهرزاد بود و ماشین آتش نشانی بهت زده به عقب نگاه کردم.
شهرزاد سرشو به شیشه ماشین تکیه داده وخوابیده بود.
با صدای زنگ موبایلم سریع جواب دادم تا بیدار نشه.
--الو حامد؟
--سلام جناب سرهنگ.
--سلام. ببین حامد همون جایی که هستی دنده عقب بگیر و برو.
تو اینجور مواقع فرصت سوال و جواب نبود و بایداطاعت میکردی!
--چشم جناب سرهنگ.
دنده عقب گرفتم و با سرعت از کوچه خارج شدم.
بعد یه ربع چرخیدن تو خیابونا صداش از عقب اومد
--ببخشید من خوابم برد.
--خواهش میکنم.
با صدایی که از اضطراب میلرزید گفت
--ببخشید اما آدرس خونه من از این طرف نیست....
با زنگ موبایلم حرفشو قطع کرد.
ماشینو یه گوشه پارک کردم و تماس رو وصل کردم
--الو؟
--الو حامد کجایی؟
--دقیق بخوام بهتون بگم وسط شهرم.
--خوبه.ببین میتونی خانم وصال رو برگردونی اما نزار بره تو خونه.
--چشم جناب سرهنگ.....
با ترس و نگرانی به خیابون خیره شده بود و داشت گریه میکرد.
باخودم گفتم باید بهش اطمینان خاطر بدم تا خیالش یکم راحت بشه.
--خانم وصال؟
--بفرمایید؟
--میشه بپرسم دلیل ناراحتیتون چیه؟
اخم کرد و با جدیتی که به هر احساسی جز جدیت میخورد گفت
--آقای رادمنش دلیل ناراحتی من شخصیه و به خودم مربوطه.
پس لطفاً نپرسید!!
تو دلم به غرورش آفرین گفتم و تشویقش کردم.
نفس صداداری کشیدم
--بله قطعاً همینطوره........
رفتم تو کوچه و جلوی خونه ماشینو پارک کردم.
خلوتی کوچه بی دلیل نبود و احساس خوبی بهش نداشتم.
همراه با شهرزاد از ماشین پیاده شدم.
رفت عقب و به دیوارای سوخته شده نگاه کرد.
اولش باور نمیکرد و فقط به خونه خیره بود.
بعد از چند ثانیه دوید و خواست در رو باز کنه.
جلوش ایستادم و با جدیت گفتم
--شما نباید برید تو خونه.
با بغض و خشم جیغ زد
--چطور میتونید همچین حرفی بزنید؟
چونش لرزید و قطره اشکی از گوشه ی چشمش جاری شد.
حس میکردم با هر قطره اشکش یه سلول از مغزم مختل میشه و ناراحتم میکرد.
--میدونید خانه خراب شدن یعنی چی؟
خواست از کنارم عبور کنه.
دستتمو به دو طرف بدنم دراز کردم و ملتمس گفتم
--خواهش میکنم خانم وصال.
نگاهش واسه لحظه ای به نگاهم گره خورد و دوباره گریش گرفت.
موبایلشو در آورد
--باشه پس من مجبورم به پلیس زنگ بزنم.
دستمو دراز کردم و بدون اینکه دستم به دستش بخوره موبایلشو ازش گرفتم
--معذرت میخوام.
--آقای رادمنش معذرت خواهی شما به چه درد من میخوره؟
خونه ی من آتیش گرفته!
دیگه جایی واسه موندن ندارم!
وسایل خونم همشون نابود شده.....
با صدای تحلیل رفته ای ادامه داد
--می فهمید اینو؟
کلافه تو موهام دست کشیدم.
--خانم وصال میشه ازتون خواهش کنم به من اعتماد کنید؟
اخم کرد و با جدیت گفت
--منو ببخشید اما من نمیتونم همچین کاری بکنم.
تنها راه چاره سرهنگ بود.
شماره ی سرهنگ رو گرفتم و موبایلم رو گرفتم طرف شهرزاد
--بفرمایید اینم پلیس!
با تردید موبایل رو گرفت و دم گوشش گذاشت.
چند قدم دور شدم تا راحت ترحرف بزنه.
همینطور که با گوشه چشمم حواسم به شهرزاد بود با دیدن لوله تفنگی که به طرف شهرزاد مورد هدف قرار داده شده بود دویدم و تو یه حرکت دست شهرزاد رو گرفتم و کشیدم عقب.
با برخورد گلوله به لاستیک ماشین صدای بلندی ایجاد شد.
شهرزاد جیغ بلندی زد ومبهوت به اطراف نگاه میکرد.
همینجور که میدویدم دنبالش شهرزاد رو مخاطب قرار دادم
--خانم وصال ازتون خواهش میکنم برید تو ماشین.
سرعت دویدنمو بیشتر کردم و با صداب بلندی گفتم
--ایــــــــــست!!!!!!!!!!!!!
--ایــــــــــست!!!!!!!!!!
--ایــــــــــست!!!!!!
هشدار ها بی فایده بود و مجبور به استفاده از اسلحم شدم.
اسلحمو مورد هدف مچ پاش قرار دادم و شلیک کردم.
دویدنش کند شد قدم هاش سست شد و افتذد رو زمین.
بالاسرش ایستادم و تفنگشو با پام پرت کردم چند متر اونور تر.
به دستاش دستبند زدم و دستوری و با صدای بلندی گفتم
--دستاتو بزار رو سرت!
با دستم روپوش روی صورتش رو کنار زدم و در کمال ناباوری دیدم...
🍁حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت80 خودمم از حرفی که زده بودم خجالت کشیدم چه برسه به شهرزاد..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت81
--تویــــی یاسر؟
--نه پس عمه یاسرم!
با بهت گفتم
--آخه من چیکار کنم از دست تو!
متفکر گفت
--به نظرم دستمو بگیری بلند شم بهتره!
یاد گلوله افتادم و نگران گفتم
--پاتو چیکار میکنی حالا!
یه دفعه مثل بمب خنده منفجر شد
--خندش به کجاس؟
--به اینکه تو انقدر مجنون شدی که فرق بین گلوله واقعی رو با غیر واقعی نفهمیدی.
سریع پاچه شلوارش رو بالا کشیدم.
از اینکه اثری از خون نبود خیالم راحت شد.
درمونده پرسیدم
--یعنی اینم یه ماموریت غافلگیری بود؟
خندش به لبخند تبدیل شد و زد رو شونم
--استوار دوم شدنت مبارک رفیــــق!
ناباورانه گفتم
--یعنی ماموریتا نتیجه داد؟
--بله!
با خوشحالی به یاسر نگاه کردم
--خیلــــی خوبی یاسر!
صدای سرهنگ رو بالا سرم شنیدم
--خوبی از خودته آقا حامد.
سریع ایستادو و احترام نظامی گذاشتم.
--سلام سرهنگ. ممنونم!
مردونه به کمرم ضربه زد
--آفرین پسر!
دستشو به طرف یاسر دراز کرد
--بلند شو.
یاسر دست سرهنگ و گرفت و خواست بلند شه که قیاش درهم شد.
--چی شده یاسر؟
موبایل سرهنگ زنگ خورد
روبه من گفت
--حامد به یاسر کمک کن من باید برم.
--چشم
بعد از اینکه سرهنگ رفت نشستم روبه روی یاسر
--حامد فکر کنم پام پیج خورده!
--نمیتونی بلند شی!
--نه.
--چیکار کنیم؟
--چرا خودتو میزنی به خنگی!
خب جاش بنداز.
--چی میگی یاسر!
--خب عزیز من مگه آموزش ندیدی!
--آموزس دیدم ولی تا حالا عملی انجام ندادم.
--خب الان انجام بده.
--یاسر بزار برم ماشینو بیارم میریم بیمارستان.
--حامد رو حرف من حرف نزن.
کلافه گفتم
--باشـــه! پس حالا که اصرار میکنی امتحان میکنم.
چشماشو با اطمینان بست و لبخند زد.
چشمامو بستم و سعی کردم هر چی توی ذهنمه مرور کنم.
ازش خواستم دراز بکشه و پاش رو بزاره رو زمین.
با لمس استخون پاش از در رفته بودنش مطمئن شدم.
بسم الله....... گفتم و یه فشار محکم و بعدش پاشنه پاش رو چرخوندم.
صدای فریادش بالا رفت و کار من هم تموم شد.
نفسو صدادار بیرون دادم
--بشین.
نشست و به پاش نگاه کرد.
--نــــه میبینم کارتو بلدی!
با کمک من ایستاد و به اطراف نگاه کرد.
--حامد حس نمیکنی این محله یکم مشکوکه.
--اره اتفاقا منم همین حسو دارم.
تازه یاد شهرزاد افتادم.
نه میتونستم تند تر راه برم و نه میتونستم یاسرو تنها بزارم.
با دستی که روی شونم گذاشته بود تا بتونه راه بره ضربه آرومی به گردنم زد
با شیطنت خندید
--نترس رفیق.جاش امنه!
خودمو به اون راه زدم
--چی میگی یاسر؟
--عزیزم خودتی! شهرزاد رو میگم.
اخم ریزی کردم و تاکیدی گفتم
--شهرزاد!؟
--نـــخیــــر ببخشیـــد شهرزاد خانم!
خندیدم
با خنده گفت
--چه کیفشم کوکه.
رسیدیم به ماشین.
--حامد!
--بله؟
--اجازه که ندادی بره تو خونه!
--نه.
--خوبه. اگه میرفت دیگه نمیشد کاری کرد.
--مگه تحقیقات کامل نشده؟
--بیا بریم تو ماشین میگم بهت.....
توی راه یاسر ادامه داد
--چون آتشسوزی غیر منتظره و سر ۵ دقیقه اتفاق افتاده باید تحقیقات بیشتر بشه.
--به شخص خاصی مشکوکین؟
--هنوز نه اما بر طبق گفته های همسایه ها دقیقا بعد از خارج شدن شهرزاد از خونه یه مرد از دیوار خونه بالا میره و چند ثانیه بعد هم خونه آتیش میگیره.
ولی وقتی پلیس و آتشنشانی میان هیچ کس توی خونه نبوده.
--یعنی فرار کرده؟
--نقطه اصلی اینجاس.
خونه یه در خروجی بیشتر نداره!
دیوارای حیاط هم ارتفاعش زیاده.
--یعنی هنوز تو خونس؟
--در حال حاضر این فقط یه فرضیس!
بی مقدمه پرسیدم
--پس تکلیف شهرزاد چی میشه؟
--تکلیف شهرزاد که روشنه!
منظورش رو فهمیدم
-- آخه........
حرفمو قطع کرد و دستوری گفت
--حامد آخه.... اما... اگر... رو بذار کنار با این وضعی که پیش اومده هر چه سریعتر باید اقدام کنی.
کلافه گفتم
-- یاسر همین طوری که نمیشه من باید باهاش حرف بزنم!
--حالا بعد در مورد این موضوع با سرهنگ صحبت می کنیم.
تا رسیدن به مرکز نه من حرفی زدم و نه یاسر........
همین که رسیدیم اذان شد..........
🍁حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت81 --تویــــی یاسر؟ --نه پس عمه یاسرم! با بهت گفتم --آخه من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت82
نمازمو خوندم از نماز خونه رفتم اتاق یاسر.
لباس شخصیشو عوض کرده بود و داشت با تلفن صحبت میکرد.
نشستم رو صندلی تا کارش تموم شه.
تماس رو قطع کرد.
--قبول باشه.
--قبول حق باشه.
از پشت میزش بلند شد
--منم برم نمازم رو بخونم.....
فکرم درگیر شهرزاد و مسئله ای که هنوز بهش نگفته بودم درگیر بود.
ضربه ای به در خورد
--بفرمایید.
سرباز احترام نظامی گذاشت
--جناب سرهنگ با شما کار دارن.
--باشه بریم.
رفتم تو اتاق و احترام گذاشتم.....
--خب حامد. یاسر که قضیه رو تعریف کرده واست.
ماباید از طریق خانم وصال بفهمیم اون آدم کیه.
اتاقت که از قبل آماده بود.
لباس کارتم که تا الان نپوشیدی اما از این به بعد کارت بیشتره.
و امشب یه مورد بازجوییه که تو باید انجام بدی پس برو تو اتاقت لباستو عوض کن بیا کارت دارم.
--چشم.....
رفتم تو اتاق کارم.
دلیلش رو نمیدونستم اما از اینکه مدام بشینم اونجا پشت میز احساس خوبی نداشتم.
لباس و کفشمو عوض کردم و رفتم اتاق سرهنگ.
تحسین آمیز نگاهم کرد
--حالا شد!
درجه ی جدید رو روی لباسم نصب کرد.
ضربه ای به سر شونم زد.
--موفق باشی پسر!
--همه رو مدیون شمام!
--نه حامد پشتکار خودته منم وظیفمو انجام میدم.
خندید گفت
--الانم برو اتاقت که اولین بازجویی کاریت امشبه.
خندیدم
--چشم.......
رفتم تو اتاقم و موهامو توی آینه مرتب کردم.
نشستم پشت میز و موبایلم رو خاموش کردم.
چند لحظه بعد ضربه ای به در اتاق خورد و سرباز اومد تو.
--سلام. شخص مورد نظر رو آوردم.
-- بگین بیاد داخل.
--بفرمایید خانم وصال.
از شنیدن اسمش قلبم لرزید و چشمام از تعجب گرد شد.
با رفتن سرباز با تعجب به من نگاه کرد
--سلام. استوار رادمنش شمایید!
--سلام.اگه لایق باشم بله. بفرمایید بشینید.
نشست رو صندلی و سرشو انداخت پایین.
نشستم روی صندلی روبه روش.
--حالتون خوبه؟
--بله ممنون.
سربه زیر گفتم
--ببخشید تنها موندین. واقعا مجبور بودم برم.
--نه تنها نبودم همین که شما رفتین جناب سرهنگ منو آورد اینجا.
مکث کرد و سوالی صدام زد
--آقای رادمنش؟
--بفرمایید؟
--میشه بپرسم تکلیف خونم چی میشه؟
--باید تحقیقات بیشتری انجام بدیم.
ناامید گفت
--که اینطور.
--اخیراً شخص آشنا یا حتی غریبه ای نیومده خونتون؟
لبخند تلخی زد
--قبل از اینکه اون اتفاق بیفته و برم تو کما، هر روز حاج خانم میومد پیشم.
اما الان.......
آهی کشید و گفت
--نه.
--خونه شما احیاناً زیر زمین یا انباری که از قسمتای دیگه جدا باشه نداره؟
--نه فقط یه اتاقک زیرِ زمین توی حیاطه که درش قفله وپشت درختای کنار دیوار.........
حرفشو قطع کرد و کنجکاو پرسید
--اتفاقی افتاده؟
--واسه تحقیقات پلیس لازمه.
--آهان.
سرشو انداخت پایین و سکوت کرد.
نمیدونستم چجوری باید مسئله خونه ی باغ رو بهش بگم.
حس میکردم هوای اتاق خفس.
بلند شدم و پنجره رو باز کردم.
یه دستمو تو جیبم فرو زردم و اون یکی دستمو گذاشتم لب پنجره.
چند ثانیه بعد پنجره رو بستم.
برگشتم و نشستم رو صندلی.
--خانم وصال!
سرشو بلند کرد و به یقه ی لباسم خیره شد.
با دیدن چشمای اشکیش دلم گرفت.
ملتمس گفتم
--میشه ازتون یه خواهش بکنم؟
--بفرمایید.
--به من اعتماد کنید.
--منظورتون رو متوجه نمیشم.
--من میدونم که حالتون خوب نیست.
حقم دارین.
اما میخوام این اطمینان رو بهتون بدم که نگران خونه نباشید.
پدر من یه باغ داره که اونجا خونه و همه جور امکاناتی هست.
اتفاقاً اونجا زوجی که سرایدار باغن اونجا زندگی میکنن.
--ببخشید اما من نمیتونم قبول کنم.
من از بچگی یاد گرفتم که باید خودم رو پای خودم وایستم.
از این بابت هم که الان خونه ندارم نگران نیستم.
چون جدیداً خونه ای که کار میکنم یه پیرزن و تنهاست.
میتونم تا وقتی که تحقیقات پلیس تموم بشه اونجا بمونم.
غیرتی شده بودم و مطمئن بودم اخمم وحشتناک شده.
سرشو آورد بالا
--ممن........
حرفشو خورد و نگران بهم خیره شد........
🍁حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «ازش بخواه»
👤 استاد #رائفی_پور ؛ دکتر صدر
🤲 اگه مشکلی داری از امام زمان بخواه حلش کنه، یهجوری کار کنید که اگه مُردید بگن این پاکار امام زمان بود.
🏢 ماجرای عنایت امام زمان برای پیدا کردن دفتر سه طبقه...
🔺 جوانها و نوجوانها حتما ببینند
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#کپی_با_ذکر_صلوات
⭕️ @dastan9 💐🌺
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۲۳ دی ۱۴۰۰
میلادی: Thursday - 13 January 2022
قمری: الخميس، 10 جماد ثاني 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️10 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️19 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️20 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️22 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 ،🌺💐
﷽
📝 *تلنگـــر*
💢 گاهی با خـودمون فـکر ڪنیم
*مصیبتی* که بار میاد برای چیه؟
🔹کجا *خطا* کردیم
🔹کجا *غیبت* کردیم
🔹کجا *زور* گفتیــم
🔹کجا *دل* شکستیم
💠وَمَا أَصَابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِمَا كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ وَيَعْفُو عَنْ كَثِيرٍ
👈🏻 از خـدا *طلبکار* نـباش به
کوچک ترین *گناهت* نگاه بکن.
📕سوره شوری آیه 29
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#کپی_با_ذکر_صلوات_حلال
⭕️ @dastan9 🌺💐
▪️ #غیرت_دینی
🌷یعنی اسیر داعش بشی، بیسیم رو جلوی دهنت بگیرن و آروم آروم سرتو ببرند تا روحیه همسنگریهات با نالههات تضعیف بشه، اما تو فقط یا علی یا علی بگی...
🌷میگن ۱۵ دقیقه طول کشید تا سرشو بریدند و بعدش سر رو برای حاج قاسم فرستادند!
🌷شهید رضا اسماعیلی (ذبیح فاطمیون)
🌷تو برای دین این طور جان دادی و ما دریغ از یک امر به معروف ساده...
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺
*🌹دستور العملی براي كنترل چشم🌹*
🌳در نجف که بودیم ، کسی از استاد ما پرسید : *چشم او هرزه است و نمي تواند آن را كنترل كند ؛ چه کند❓*
👈 ایشان فرمودند :
*🌱سوره نور را بخوان . اگر خواندن سورة نور ادامه داشته باشد ، خيلي چشم را کنترل مي كني و موفق می شوی که اختیار چشمت ، دست خودت باشد .*
🌻این ، اثر سوره نور است . علاوه بر آن که آیة نور (الله نور السموات و الارض) هم در همین سوره است كه آن هم آثار بسیار عجیبی دارد❗
*🌺با هدیه این مطلب به دیگران مبلغ عفت و پاکی باشیم.*
🌷آیت الله ناصری
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#کپی_با_ذکر_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐
✍️#داستان
🍃بهترين ويژگى زن
امير المؤ منين عليه السلام مى فرمايد: من و عده اى از اصحاب نزد رسول خدا صلى اللّه عليه و آله بوديم ، آن حضرت فرمود: بهترين ويژگى زنان چيست ؟
هيچيك از ما نتوانستيم جواب دهيم تا اينكه جلسه به پايان رسيد و از يكديگر جدا شويم .
من بسوى فاطمه عليها السلام رفتم و از سوالى كه پيامبر صلى اللّه عليه و آله از ما پرسيده بود او را مطلع كردم و گفتم كسى از ما نتوانست به آن پاسخ دهد.
فاطمه عليها السلام فرمود: ولى من جواب آن را مى دانم ، بهترين ويژگى زنان اين است كه به مردها نگاه نكنند و مردها آنان را نبينند.
نزد رسول خدا صلى اللّه عليه و آله رفتم و عرض كردم : اى رسول خدا! شما سوال كرديد چه چيزى براى زنان بهتر است . بهترين صفت زنان اين است كه به مردها نگاه نكنند و مردها آنها را نبينند.
پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود: تو وقتى نزد من بودى جواب آن را نمى دانستى چه كسى جواب سوال را به تو آموخت ؟
عرض كرد: فاطمه .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله شگفت زده شد و فرمود: براستى كه فاطمه پاره تن من است .
بنابر گفته فاطمه عليها السلام زن بايد پوشش كامل خود را مراعات كند تا نامحرم او را نبينند و خود از نگاه به نامحرم بپرهيزد تا عفت و سلامت او محفوظ بماند.
📚بحارالانوار، ج 43، ص 91.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#کپی_با_ذکر_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت82 نمازمو خوندم از نماز خونه رفتم اتاق یاسر. لباس شخصیشو عوض
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت83
--حا......حالتون خوبه آقای رادمنش؟
خیلی جدی جواب دادم
--بله.
سرشو انداخت پایین و سکوت کرد.
کلافه از رو صندلی بلند شدم و شروع کردم دور اتاق راه رفتن.
این کار از عصبانیتم کم کرد.
مجدد برگشتم نشستم رو صندلی و سعی کردم با آرامش حرف بزنم
--خانم وصال.
سوالی نگاهم کرد.
--میشه دیگه حرفی از کار کردنتون نزنید؟
لبخند تلخی زد
--منظورتون چیه؟
--منظور من اینه مگه من به شما نگفتم که قول دادم مراقبتون باشم؟
--بله گفتین.
--و این رو هم گفتم میتونید مثل یه برادر بزرگتر که همه جوره هوای خواهرش رو داره به من تکیه کنید؟
صورتش گل انداخت و با خجالت گفت
--بله گفتین اما...
حرفشو قطع کردم و گفتم
--اما چی؟
خانم وصال من قول دادم.
از قدیم گفتن قول، قول مردونه!
--همه ی حرفاتون درست.
اما آقای رادمنش خواهش میکنم شرایط من رو درک کنید.
قبلاً اکه کسی تو محل بهم تهمت یا حرفی میزد خب حق داشت.
اما الان.....
مکث کرد و ادامه داد
--الان اوضاع فرق میکنه! دیگه نه من اون دختریم که قبلاً بوده و نه قراره باشم!
پس خواهش میکنم
خواستم حرفی بزنم که تاکیدوار و با صدای بلند تری گفت
خواهش میکنم به من مهلت بدین تا ببینم باید چیکار کنم
سکوت کردم و به میز روبه روم خیره شدم.
چند ثانیه بعد سرمو بلند کردم
-- میشه همین امشب فکراتون رو بکنید؟
--بله سعیمو میکنم.
--پس من فعلا از اتاق میرم تا راحت بتونید فکراتون رو بکنید......
رفتم تو اتاق یاسر داشت با تلفن حرف میزد
--بله بله متوجم. چشم حتماً اتفاقاً همین الان اومد. باشه چشم. سلام برسونید. خدانگهدار.
تلفنو گرفت به سمت من.
--الو؟
--الو سلام حامد خوبی مامان؟
--خوبم. شما خوبید؟
--ماهم خوبیم. حامد حان میخواستی بری مرکز چرا نگفتی آخه دلم هزار راه رفت.
--شرمنده مامان ضروری بود.
--باشه مامان. خیالم راحت شد.برو به کارت برس مزاحمت نباشم.
--چشم. خداحافظ.
تماسو قطع کردم و نشستن رو صندلی روبه روی یاسر.
چشمک زد و گفت
--ماشاالله لباست به تنت نشسته پسر!
خندیدم
--نظر لطفته.
--نچ! نظر لطفم نیست تو نمیفهمی من چی میگم.
سوالی نگاهش کردم
--چی میگی؟
--آخه پسر خوب هرکی تا الان جای تو بود دختره رو یه دل نه صد دل عاشق خودش کرده بود.
نمیدونم چرا تو انقدر فِسی؟
مثل بمب خنده منفجر شدم و با حالت مسخره متفکر گفتم
--راست میگیا چیکار کنم به نظرت؟
--هر هر خندیدم.
دارم جدی حرف میزنم باهات.
نتیجه چی شد؟
خندم محو شد و جاش رو به نگرانی داد
--نمیدونم یاسر. اتفاقاً مسئله ی خونه ی باغ رو هم مطرح کردم ولی گفت باید فکر کنه.
با تشر گفتم
--واسه خود جناب عالی راحته که بخوای به یه نفر پیشنهاد محرم شدن بدی؟
--خیلی خب. الان هنوز تو اتاقته؟
نفسمو صدادار بیرون دادم
--آره.
--حالا انقدر ننه من غریبم بازی در نیار پاشو برو تو اتاقت گفتم واستون شام بیارن.
--چی میگی تو یاسر!آخه اینجا؟ دوتایی؟
--یه جوری میگی انگار چیشده.
بعد از ظهر رو یادش رفته نفمید چجوری لباس پوشید و رفت سرقرار.
به صورتم خیره شد و دوتایی زدیم زیر خنده.
--یاسر خیلـــــی بی معرفتی!
میدونی ازش عذر خواهیم کردم!
خندش بیشتر شد و با صدای بلندی گفت
--جدیـــــــی؟!
ضربه ای به در اتاق خورد.
یاسر خندشو جمع کرد و خیلی جدی گفت
--بفرمایید.
سرباز اومد تو و احترام گذاشت
--جناب سرگرد شامی که گفتین حاضره.
--باشه دستت درد نکنه هر موقع وقتش شد بهت میگم ببری.
چشمی گفت و رفت بیرون.
با سر به من اشاره کرد
--برو بیرون.
--واسه چی؟
--خب مگه نشنیدی گفت شامتون آمادس.
--یاسر جدی گفتی؟
--اره دیگه برو تا بگم شامو بیارن.
پیش خودم گفتم فقط همینو کم داشتم غذا خوردن دوتایی با شهرزاد توی اداره ی پلیس.........
🍁حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت84
به ناچار رفتم تو اتاق خودم و پشت در صدامو صاف کردم و در زدم.
آروم گفت بفرمایید.
رفتم تو اتاق و در رو بستم.
به صندلی اشاره کردم
--بفرمایید بشینید.
خودمم رو صندلی روبه روش نشستم و همین که خواستم حرفی بزنم ضربه ای به در اتاق خورد و سرباز با سینی غذا اومد تو.
بلند شدم و سینی رو ازش گرفتم.
--دستت درد نکنه میتونی بری.
چشمی گفت و از اتاق رفت بیرون...
به محتویات سینی نگاه کردم.
باقالی پلو با ماهی با تموم مخلفات که معلوم بود از بیرون سفارش دادن.
سینی رو گذاشتم رو میز و محتویاتش رو روی میز چیدم.
--بفرمایید غذاتون سرد نشه.
با خجالت گفت
--ببخشید واقعاً راضی به زحمت نبودم.
--زحمتی نیست نوش جان.
غذای خودم رو برداشتم و گذاشتم رو میز کارم.
--من اینجا غذا میخورم شما راحت باشین.
--باشه. ممنون.
تقریباً غذام تموم شده بود و شهرزاد هنوز نصف غذاشم نخورده بود.
ماهی توی دهنم رو قورت دادم و خواستم بگم غذاشو چرا نمیخوره که ماهی پرید تو گلوم.
سریع آب خوردم اما فایده ای نداشت و شروع کردم سرفه کردن.
شهرزاد دستپاچه بلند شد و لیوان آب خودش رو گرفت جلوم.
لیوان آب دوم هم جواب نداد.
دستپاچه دوید تا دم اتاق بره بیرون که یه نگاه به من کرد و دوباره برگشت کنار میز
یه ببخشید گفت و دستشو محکم از وسط کمرم به سمت بالا کوبید.
حالم بهتر و سرفم کم شد.
نگاهم تو چشمای رنگ شبش قفل شد و نگران پرسید
--حالتون بهتر شد؟
لبخند زدم
--بله ممنون واقعاً!
سرشو انداخت پایین و با گونه هایی که از گل انداختن فراتر رفته بود
--خواهش میکنم. ببخشید.
--این چه حرفیه. پس چرا غذاتون رو نخوردین؟
--ممنون سیر شدم.
--اگه دوس ندارین بگم یه چیز دیگه بیارن؟
--نه!نه! سیر شدم ممنون.
ظرفارو گذاشتم تو سینی و بردم دادم به سرباز.
برگشتم تو اتاقم و نشستم رو صندلی.
--خانم وصال؟
--بفرمایید.
--فکراتون رو کردین؟
--بله.
--میشه بگین نتیجه چی شد؟
موبایلش زنگ خورد و با گفتن ببخشید جواب داد
--الو سلام.
بله خوبم ممنون. بله امشب یه مشکلی پیش اومد...
ناباورانه گفت
--نه توروخدا....ن..
به صفحه موبایلش خیره شدو آه کشید.
چشماش پر اشک شد و سرشو انداخت پایین.
--حالتون خوبه؟
--بله.
-- جسارتاًخبر بدی شنیدین؟
--همون پیرزنی که گفتم میرم خونش امشب کلاً بیرونم کرد.
--یعنی چی؟
--یعنی اینکه دیگه نمیتونم خونش کار کنم.
با اشکاش دلم ریش شد.
--خانم وصال! خواهش میکنم گریه نکنید.
--آخه الان دیگه نه خونه ای دارم نه کاری!
--میشه خواهش کنم به من اعتماد کنید؟
تاییدوار سرش رو تکون داد
--باشه اما...
اما اگه پدر و مادرتون بفهمن
واستون بد نمیشه؟
--من به هر دوشون گفتم پس جای نگرانی نیست.
--ببخشید واقعاً. شدم سربار شما.
--خواهش میکنم دیگه این حرفو نزنید.....
ساعت ۱۰ شب بود.
سوار ماشین شدیم و راه افتادم.
با موبایلم به بابام پیام دادم و تصمیمم رو بهش گفتم.
پیام بابام رو باز کردم
--امیدوارم که هر چی پیش میاد صلاح باشه.
به سلامت برسی.
با خوندن پیام قوت قلبم بیشتر شد...
جاده خلوت بود و سیاهی شب بیشتر به چشم میخورد.
--آقای رادمنش؟
--بله؟
--گفتین اونجا تنها نیستم؟
--بله آقا کریم و خانمشون هستن.
--آهان.
شماره آقا کریم رو گرفتم و بعد از چند تا بوق جواب داد
--سلام آقا حامد. چه عجب یادی از ما کردی پسر؟.
--سلام آقا کریم. کم سعادتی ماست شما ببخشین.
--شوخی میکنم بابا جان.
--حالتون خوبه؟ خاله سوری خوبه؟
--خداروشکر خوبیم پسرم.
--خب خداروشکر. خونه این الان؟
--نه پسرم. راستش ما دیروز رفتیم شمال خونه دخترم فردا بعد از ظهر برمیگردیم باغ.
چطور؟
دوستات میخوان بیان باغ؟
با خودم گفتم فردا که اومدن موضوع رو بهشون میگم.
-- نه عمو کریم. مزاحمتون نشم؟
--نه پسرم مراحمی سلام به آقا علی و مادر برسون.
--چشم عمو شمام به خاله سلام برسونید.
خدانگهدار.......
بعد از قطع کردن تماس استرس مثل خوره به جونم افتاده بود.
انقدر که نفهمیدم کی رسیدم جلو در باغ.
از ماشین پیاده شدم و با کلید در رو باز کردم.
ماشینو بردم تو حیاط باغ.
روشن بودن چراغ ها خیالم رو کمی راحت کرد.
از آینه به عقب نگاه کردم
--بفرمایید.
شهرزاد در رو باز کرد و همین که پاش رو از ماشین گذاشت بیرون.....
سگ عمو کریم خوابالو از لونش اومد بیرون و با دیدن شهرزاد شروع کرد پارس کردن.
شهرزاد جیغ بلند و بالایی زد و برگشت تو ماشین و در رو بست.
حالت صورتش وقتی ترسید خیلی خنده دار شده بود و منم به زور جلوی خندم رو نگه داشته بودم.
از ماشین پیاده شدم و صداش زدم
--سلاااام جســــی!
با دیدن من شروع کرد دم تکون دادن و اومد نزدیک تر.
دیگه پارس نمیکرد و خیلی آروم وایساده بود یه گوشه.
برگشتم تو ماشین و دنبال خوراکی میگشتم که شهرزاد یه تیکه نون خشک گرفت جلوم
--از قبل تو کیفم بوده میتونید اینو بدین بهش.
--بهتر نیست خودتون نون رو بهش بدین؟
با چهره ای که از ترس لب مرز سکته بود نگاهم کرد
--شوخی میکنید؟
--نه اتفاقاً خیلیم جدیم.
جسی من رو میشناسه و از اینکه شما رو کنار من دیده دیگه کاری بهتون نداره.
از نظر من باهاتون آشنا بشه بهتره.
با تردید قبول کرد واز ماشین پیاده شد.
سوالی بهم نگاه کرد
--یعنی الان باید اسمشو صدا بزنم؟
--بله اسمش جسیه.
لبخند ظاهری زد و دستشو دراز کرد.
--بیا جسییی! ببین چی برات آو...
هنوز جملش تموم نشده زود که جسی با سرعت دوید و بدون اینکه دهنش با دست شهرزاد برخورد کنه نون رو گرفت.
--بفرمایید بریم بالا.
داشتیم روی سنگ فرشا به سمت ساختمون میرفتیم.
شهرزاد به پست سرش نگاه کرد.
و ناگهان جیغ خفیفی زد و شروع کرد دویدن.
جسی هم که عکس العمل شهرزاد رو دیده بود با سرعت بیشتری میدوید.
با شناختی که من از جسی داشتم الان واسه آشنایی داشت این کارو میکرد اما شهرزاد نمیدونست.
با صدای بلندی گفتم
--خانم وصال خواهـــش میـــکنم ندوید!
جسی کاری باهاتون نداره.
سرعت دویدنم رو بیشتر کردم تا جلوی جسی رو بگیرم فایده ای نداشت.
باید جلوی شهرزادو میگرفتم.
دویدم پشت سرش
یه دفعه پاش به یه سنگ گیر کرد و داشت با صورت رو زمین میخورد که مچ دستشو گرفتم و نگهش داشتم.
جسی هم با فاصله ای نزدیک کنارمون بود و داشت مارو نگاه میکرد.
با اخم و دستوری سرش فریاد زدم
--برو تو لونت جسی!
صداهای ضعیف و آرومی از خودش در آورد و راهشو کج کرد و رفت.
قدمی به عقب برداشتم و فاصلم رو با شهرزاد بیشتر کردم
اخم کردم
--مگه من به شما نمیگم ندوید؟
چرا به حرفم گوش نمیدین!
--ببخشید متاسفم.
--لازم به گفتن ببخشید نیست.
اگه یه موقع خدایی نکرده بلایی سرتون بیاد من..........
ادامه حرفمو خوردم و نفسمو صدادار بیروت دادم.
--خانم وصال شما امانتین دست من.
کلافه تو موهام دست کشیدم و نفسمو صدادار بیرون دادم
--ببخشید عصبانی شدم.
واسه چند لحظه صورتش اومد بالا و پرتویی از نور مهتاب چشماشو شفاف تر کرده بود.
--این چه حرفیه شما منو ببخشین........
در ورودی رو باز کردم و رفتیم تو.
برقارو روشن کردم
--بفرمایید.
به اطراف نگاه دقیقی انداختم.
هال مربع بود و یه دست مبل راحتی ۹ نفره وسط هال چیده شده بود.
انتهای هال دوتا اتاق خواب کنار هم بود.
تلوزیون به دیوار نصب شده بود و سمت چپ آشپزخونه کوچیک و نقلی بود.
یکم جلوتر راه پله ای که به اتاقای بالا ختم میشد و فضای روبه روی اتاق خوابا یه دست میز و صندلی اسپرت ۴ نفره چیده شده بود.
دستمو به سمت راه پله نشونه گرفتم
--بفرمایید تا اتاق خوابتون رو بهتون نشون بدم.
در دوتا اتاقی که تخت تک نفره داشت رو باز کردم
--هرکدوم رو خودتون دوس دارین انتخاب کنید.
شهرزاد رفت تو یکی از اتاق خوابا.
از راه پله اومدم پایین و رفتم تو آشپزخونه.
در یخچال رو باز کردم و دیدم خالیه.
فقط چایی و قند بود.
تو کتری آب ریختم و گذاشتم رو گاز.
خداروشکر وسایل خونه تمیز و مرتب بود.
صبر کردم تا کتری به جوش اومد و چایی دم کردم.
شهرزاد اومد دم در آشپزخونه
--آقای رادمنش؟
--بله اتاقتون رو انتخاب کردین؟
--بله.
با تردید گفت
--آقا کریم و خانمشون کی برمیگردن؟
--احتمالاً فردا بعد از ظهر.
از آشپزخونه اومدم بیرون و رفتم شوفاژا رو روشن کردم.
--چرا نمیشینید سرپا خسته میشید؟
نشست رو مبل.
رفتم چایی بیارم که دیدم یه جفت فنجون جفت دوتایی توی آبکشه.
با ذوق برشون داشتم و چایی ریختم.
سینی چایی رو گذاشتم رو عسلی
--شرمنده فعلا همینو داریم.
انشاالله فردا صبح میرم واستون خرید میکنم.
با شرمندگی گفت
--واقعا نمیدونم چجوری باید زحماتتون رو جبران کنم.
با اطمینان گفتم
--نیازی به جبران نیست من دارم وظیفمو انجام میدم.
فردا میبرتون بیرون که واسه خودتون لباس بخرید چون فکر نمیکنم حالا حالا بشه رفت تو خونه خودتون.
مکث کردم و ادامه دادم.
--میشه ازتون خواهش کنم با پلیس همکاری کنید؟
--چشم من هر چی که بدونم رو میگم.
موبایلش زنگ خورد و با دیدن شماره نگران به گوشیش خیره شده بود.
حس کردم از شخصی که بهش زنگ زده میترسه.
تماس قطع شد و دوباره موبایلش زنگ خورد.............
🍁حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اسب پیر
مرد ثروتمندی در دهکده ای دور از محل زندگی استاد شیوانا زمین های زیادی داشت و تعداد زیادی کارگر را همراه با خانواده شان روی این زمین ها به کار گرفته بود.
برای اینکه بتواند این کارگران را وادار به کار بیش از اندازه کند.یک سرکارگر خشن و بی رحم را به عنوان نماینده خود انتخاب کرده بود. و سرکارگر با خشونت و بی رحمی کارگران و خانواده های آنها را وادار می کرد، روی زمین های مرد ثروتمند به سختی و تمام وقت کار کنند تا محصول بیشتری حاصل شود. روزی شیوانا از کنار این دهکده عبور می کرد. کارگران وقتی او را دیدند شکایت سر کارگر را نزد شیوانا بردند و گفتند: صاحب مزرعه این فرد بی رحم را بالای سر ما گذاشته و ما به خاطر نان و غذای خود مجبوریم حرف او را گوش کنیم. چیزی به او بگویید تا با ما ملایم تر رفتار کند. شیوانا به سراغ سرکارگر رفت. او را دید که افسار اسب پیری را در دست گرفته و به سمتی می رود. شیوانا کنار سرکارگر شروع به راه رفتن کرد و از او پرسید:
این اسب پیر را کجا می بری؟ سرکارگر با بدخلقی جواب داد : این اسب همیشه پیر نبوده است!
مرد ثروتمندی که مالک همه این زمین هاست سال ها از این اسب سواری کشیده و استفاده های زیادی از او برده است،
اکنون چون پیر و از کار افتاده شده دیگر به دردش نمی خورد.
چون صاحب زمین ها به هر چیزی از دید سود دهی و منفعت نگاه می کند بنابراین از این پس اسب پیر چیزی جز ضرر نخواهد داشت. به همین خاطر او از من خواسته تا اسب را به سلاخی ببرم و گوشت او را بین سگ های مزرعه تقسیم کنم تا لااقل به دردی بخورد. شیوانا لبخندی زد و گفت : اگر صاحب این مزرعه آدم های اطراف خود را فقط از پنجره سود دهی و منفعت نگاه می کند.پس حتما روزی فرا می رسد که به شخصی چون تو دیگر نیازی نخواهد داشت. آن روز شاید کارگران مزرعه بیشتر از اربابت به داد تو برسند. اگر کمی با آنها نرمی و ملاطفت به خرج دهی وقتی به روزگار این اسب بیفتی می توانی به لطف و کمک آنها امیدوار باشی.
همیشه از خود بپرس که از کجا معلوم اسب بعدی من نباشم!
در این صورت حتماً اخلاقت لطیف تر و جوانمردانه تر خواهد شد.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐
🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
مردی نجاری را برای کمک به تعمیر
خانه قدیمیاش استخدام کرد
در همان روز اول برای مرد نجار مشکلاتی
پیش آمد، ابتدا شیشه ماشین او شکست
و باعث شد تا یک ساعت از وقتش را
از دست بدهد
سپس اره برقیاش خراب شد، در آخر نیز
ماشین باربری قدیمیاش دیگر روشن نشد
مردی که او را استخدام کرده بود
تصمیم گرفت او را به خانهاش برساند
در حالی که مرد نجار در سکوتی سنگین
فرو رفته بود به خانه رسیدند
نجار از مرد دعوت کرد که به داخل خانه
بیاید و با خانوادهاش ملاقات کند
وقتی به طرف در خانه میرفتند مرد نجار
در نزدیکی درخت کوچکی کمی مکث کرد
انتهای شاخهای را با دو دستش لمس کرد
تا هنگام باز شدن در خانه تغییر شگفت
آوری در ظاهر و رفتار نجار ایجاد شد
صورتش با لبخندی شکفته شد پس از آن دو
فرزند کوچکش را در آغوش گرفت و بوسید
پس از معرفی مرد به خانوادهاش او را
تا نزدیکی ماشینش مشایعت کرد
هنگامی که آنها از کنار درخت گذشتند
حس کنجکاوی مرد باعث شد تا در مورد
آنچه نجار با درخت انجام داده بود سؤال کند
نجار این گونه پاسخ داد:
آن درخت، درخت مشکلات من است
میدانم نمیتواند به رفع مشکلات در کارهایم
کمکی بکند ولی چون به این اطمینان دارم
که مشکلات من به داخل خانه و به همسر
و فرزندانم تعلق ندارد
بنابراین من هر شب هنگام آمدن به خانه
آن مشکلات را به آن درخت میآویزم
سپس هنگام صبح آنها را برمیدارم
جالب این است که وقتی صبح به سراغ
درخت میروم تا مشکلاتم را بردارم
خیلی از آنها دیگر آنجا نیستند و آنهائی
هم که هستند خیلی سبکتر شدهاند
گذشته را به گذشته بسپار
حتی گذشته چند لحظه پیش هم گذشته
به حساب میآید
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#کپی_با_ذکر_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
سگ عمو کریم خوابالو از لونش اومد بیرون و با دیدن شهرزاد شروع کرد پارس کردن. شهرزاد جیغ بلند و بالای
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت85
همینجور که موبایل تو دستش بود لرزش خفیفی رو توی دستاش حس کردم.
حس کنجکاویم گل کرده بود.
--مشکلی پیش اومده؟
با ترس بهم زل زد
--آقای رادمنش بخدا من دیگه کاری به کار کامران....
بغضش ترکید و یه قطره اشک از گوشه چشمس پایین چکید.
--بخدا من دیگه کاری باهاش ندارم!!
حس میکردم هیچ جوره نمیتونم گریشو تحمل کنم.
--میشه گریه نکنید بگید چی شده!
همون موقع صدای زنگ موبایلش قطع شد
موبایل رو گرفت سمت من
--ببینید این شماره چند روزیه با من تماس میگیره.
دفعه اولی که زنگ زد جواب دادم
گفت یا میری.....
چشماش خیس اشک شد و با بغض گفت
--کامرانو از زندان در میاری یا اینکه کاری میکنم کلاغای آسمون به حالت غار غار کنن.
تهشم گفت به من میگن جمشید عقرب!
مواظب باش منو دور نزنی که بدجوری نیشت میزنم.
با اخم و جدی به حرفاش گوش میدادم.
دیگه تقریباً مطمئن شده بودم که شهرزاد بی گناهه.
هرچی اطمینان بود توی صدام ریختم
--تا وقتی که پیش من هستین اجازه نمیدم احدی بهتون حرفی بزنه یا بخواد تهدیدتون کنه!
جمشید که سهله....!
کنجکاو پرسید
--شما مگه این آقارو میشناسید؟
--ببخشید اما حد و مرز کاری من این اجازه رو بهم نمیده که بخوام از شناخت افراد حرفی بزنم.
--بله متوجه ام.
چاییو برداشتم و گرفتم سمتش
--بفرمایید.
فنجون رو گرفت و تشکر کرد.
--اگه موبایلتون رو نیاز ندارین بدین به من تا این موضوع رو بررسی کنم.
--باشه اشکالی نداره.
بلند شدم و رفتم اتاق بالا.
هوای اتاق گرم شده بود...
--اتاقتون گرم شده.
میتونید برید اتاقتون استراحت کنید.
موذب گفت
--شما میرید؟
--با اینکه درست نیست اینجا بمونم اما خب نمیتونم بزارم تنها بمونید.
شما برید بالا اتاق خودتون.
منم پایین میمونم.
گلای سرخ و صورتی گونه هاش شکفت
--باشه هرجور راحتین.
بعد از گفتن این حرف پله هارو دوتا یکی رفت بالا.
چراغای هال رو خاموش کردم و شبخواب رو روشن کردم.
با موبایلم هرچی که باید فردا میخریدم رو لیست کردم.
رفتم تو اتاقم و با دیدن وسایلش خاطراتم زنده شد.
نگاهم روی گیتارم خیره موند.
برگشتم به روزایی که با مخالفت های سرسخت بابا تونستم برم کلاس گیتار و ۴ سال ادامه دادم.
اما از یه جایی به بعد دیگه سراغش نرفتم و خودمم هیچ وقت دلیلش رو نفهمیدم.
پرده رو کنار زدم و به آسمون خیره شدم
سیاهی آسمون منو به یاد چشماش انداخت.
چشمایی که جدیداً گیرایی خاصی واسم داشت.
چشمامو بستم و ذکر لاحول ولا قوه الا بالله رو زمزمه کردم.
ذکری که در هر حالتی بهم آرامش میداد.
رو تخت دراز کشیدم و با صدای آلارم موبایلم چشمامو باز کردم.
ساعت۴صبح بود.
بلند شدم وضو گرفتم و نمازم رو خوندم.
آرامشی که بعد از خوندن نماز صبحم داشتم رو هیچ چیز جایگزین نمیکرد.
یه یادداشت چسبوندم رو در یخچال و رفتم بیرون.........
رفتم از نزدیک ترین سوپرمارکت شبانه روزی که توی راه بود نون وپنیر و مربا و عسل و کره و...
برگشتم تو باغ و ماشینو بردم تو.
یه سری اطلاعات باید از طریق جیمیل های مختلف ردیابی میکردم.
نزدیک به یک ساعت کارم طول کشید.....
ساعت ۶ صبح بود
رفتم تو آشپزخونه و میز صبححانه رو آماده کردم.
شهرزاد اومد پایین
--سلام صبحتون بخیر.
--سلام ممنون.
--بفرمایید.
نشست رو صندلی و تشکر کرد.
--بفرمایید نوش جان.
صبحانه خوردیم وشهرزاد با اصرار خودش میز رو جمع کرد.
صدامو صاف کردم
--آماده اید بریم.؟
با تعجب گفت
--کجا؟
--دیشب که گفتم بهتون بریم خرید کنیم.
--اهان. یه موقع مشکلی واستون پیش نیاد؟
--نه نگران نباشین.
به یاسر پیام دادم و گفتم دارم میخوایم بریم خرید.
جواب داد
--باشه اما باید بری پایین شهر اونجا زیاد کسی روتو شناختی نداره....