eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
3.9هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت84 به ناچار رفتم تو اتاق خودم و پشت در صدامو صاف کردم و در زدم. آروم گفت بفرمایید. رفتم تو اتاق و در رو بستم. به صندلی اشاره کردم --بفرمایید بشینید. خودمم رو صندلی روبه روش نشستم و همین که خواستم حرفی بزنم ضربه ای به در اتاق خورد و سرباز با سینی غذا اومد تو. بلند شدم و سینی رو ازش گرفتم. --دستت درد نکنه میتونی بری. چشمی گفت و از اتاق رفت بیرون... به محتویات سینی نگاه کردم. باقالی پلو با ماهی با تموم مخلفات که معلوم بود از بیرون سفارش دادن. سینی رو گذاشتم رو میز و محتویاتش رو روی میز چیدم. --بفرمایید غذاتون سرد نشه. با خجالت گفت --ببخشید واقعاً راضی به زحمت نبودم. --زحمتی نیست نوش جان. غذای خودم رو برداشتم و گذاشتم رو میز کارم. --من اینجا غذا میخورم شما راحت باشین. --باشه. ممنون. تقریباً غذام تموم شده بود و شهرزاد هنوز نصف غذاشم نخورده بود. ماهی توی دهنم رو قورت دادم و خواستم بگم غذاشو چرا نمیخوره که ماهی پرید تو گلوم. سریع آب خوردم اما فایده ای نداشت و شروع کردم سرفه کردن. شهرزاد دستپاچه بلند شد و لیوان آب خودش رو گرفت جلوم. لیوان آب دوم هم جواب نداد. دستپاچه دوید تا دم اتاق بره بیرون که یه نگاه به من کرد و دوباره برگشت کنار میز یه ببخشید گفت و دستشو محکم از وسط کمرم به سمت بالا کوبید. حالم بهتر و سرفم کم شد. نگاهم تو چشمای رنگ شبش قفل شد و نگران پرسید --حالتون بهتر شد؟ لبخند زدم --بله ممنون واقعاً! سرشو انداخت پایین و با گونه هایی که از گل انداختن فراتر رفته بود --خواهش میکنم. ببخشید. --این چه حرفیه. پس چرا غذاتون رو نخوردین؟ --ممنون سیر شدم. --اگه دوس ندارین بگم یه چیز دیگه بیارن؟ --نه!نه! سیر شدم ممنون. ظرفارو گذاشتم تو سینی و بردم دادم به سرباز. برگشتم تو اتاقم و نشستم رو صندلی. --خانم وصال؟ --بفرمایید. --فکراتون رو کردین؟ --بله. --میشه بگین نتیجه چی شد؟ موبایلش زنگ خورد و با گفتن ببخشید جواب داد --الو سلام. بله خوبم ممنون. بله امشب یه مشکلی پیش اومد... ناباورانه گفت --نه توروخدا....ن.. به صفحه موبایلش خیره شدو آه کشید. چشماش پر اشک شد و سرشو انداخت پایین. --حالتون خوبه؟ --بله. -- جسارتاًخبر بدی شنیدین؟ --همون پیرزنی که گفتم میرم خونش امشب کلاً بیرونم کرد. --یعنی چی؟ --یعنی اینکه دیگه نمیتونم خونش کار کنم. با اشکاش دلم ریش شد. --خانم وصال! خواهش میکنم گریه نکنید. --آخه الان دیگه نه خونه ای دارم نه کاری! --میشه خواهش کنم به من اعتماد کنید؟ تاییدوار سرش رو تکون داد --باشه اما... اما اگه پدر و مادرتون بفهمن واستون بد نمیشه؟ --من به هر دوشون گفتم پس جای نگرانی نیست. --ببخشید واقعاً. شدم سربار شما. --خواهش میکنم دیگه این حرفو نزنید..... ساعت ۱۰ شب بود. سوار ماشین شدیم و راه افتادم. با موبایلم به بابام پیام دادم و تصمیمم رو بهش گفتم. پیام بابام رو باز کردم --امیدوارم که هر چی پیش میاد صلاح باشه. به سلامت برسی. با خوندن پیام قوت قلبم بیشتر شد... جاده خلوت بود و سیاهی شب بیشتر به چشم میخورد. --آقای رادمنش؟ --بله؟ --گفتین اونجا تنها نیستم؟ --بله آقا کریم و خانمشون هستن. --آهان. شماره آقا کریم رو گرفتم و بعد از چند تا بوق جواب داد --سلام آقا حامد. چه عجب یادی از ما کردی پسر؟. --سلام آقا کریم. کم سعادتی ماست شما ببخشین. --شوخی میکنم بابا جان. --حالتون خوبه؟ خاله سوری خوبه؟ --خداروشکر خوبیم پسرم. --خب خداروشکر. خونه این الان؟ --نه پسرم. راستش ما دیروز رفتیم شمال خونه دخترم فردا بعد از ظهر برمیگردیم باغ. چطور؟ دوستات میخوان بیان باغ؟ با خودم گفتم فردا که اومدن موضوع رو بهشون میگم. -- نه عمو کریم. مزاحمتون نشم؟ --نه پسرم مراحمی سلام به آقا علی و مادر برسون. --چشم عمو شمام به خاله سلام برسونید. خدانگهدار....... بعد از قطع کردن تماس استرس مثل خوره به جونم افتاده بود. انقدر که نفهمیدم کی رسیدم جلو در باغ. از ماشین پیاده شدم و با کلید در رو باز کردم. ماشینو بردم تو حیاط باغ. روشن بودن چراغ ها خیالم رو کمی راحت کرد. از آینه به عقب نگاه کردم --بفرمایید. شهرزاد در رو باز کرد و همین که پاش رو از ماشین گذاشت بیرون.....
سگ عمو کریم خوابالو از لونش اومد بیرون و با دیدن شهرزاد شروع کرد پارس کردن. شهرزاد جیغ بلند و بالایی زد و برگشت تو ماشین و در رو بست. حالت صورتش وقتی ترسید خیلی خنده دار شده بود و منم به زور جلوی خندم رو نگه داشته بودم. از ماشین پیاده شدم و صداش زدم --سلاااام جســــی! با دیدن من شروع کرد دم تکون دادن و اومد نزدیک تر. دیگه پارس نمیکرد و خیلی آروم وایساده بود یه گوشه. برگشتم تو ماشین و دنبال خوراکی میگشتم که شهرزاد یه تیکه نون خشک گرفت جلوم --از قبل تو کیفم بوده میتونید اینو بدین بهش. --بهتر نیست خودتون نون رو بهش بدین؟ با چهره ای که از ترس لب مرز سکته بود نگاهم کرد --شوخی میکنید؟ --نه اتفاقاً خیلیم جدیم. جسی من رو میشناسه و از اینکه شما رو کنار من دیده دیگه کاری بهتون نداره. از نظر من باهاتون آشنا بشه بهتره. با تردید قبول کرد واز ماشین پیاده شد. سوالی بهم نگاه کرد --یعنی الان باید اسمشو صدا بزنم؟ --بله اسمش جسیه. لبخند ظاهری زد و دستشو دراز کرد. --بیا جسییی! ببین چی برات آو... هنوز جملش تموم نشده زود که جسی با سرعت دوید و بدون اینکه دهنش با دست شهرزاد برخورد کنه نون رو گرفت. --بفرمایید بریم بالا. داشتیم روی سنگ فرشا به سمت ساختمون میرفتیم. شهرزاد به پست سرش نگاه کرد. و ناگهان جیغ خفیفی زد و شروع کرد دویدن. جسی هم که عکس العمل شهرزاد رو دیده بود با سرعت بیشتری میدوید. با شناختی که من از جسی داشتم الان واسه آشنایی داشت این کارو میکرد اما شهرزاد نمیدونست. با صدای بلندی گفتم --خانم وصال خواهـــش میـــکنم ندوید! جسی کاری باهاتون نداره. سرعت دویدنم رو بیشتر کردم تا جلوی جسی رو بگیرم فایده ای نداشت. باید جلوی شهرزادو میگرفتم. دویدم پشت سرش یه دفعه پاش به یه سنگ گیر کرد و داشت با صورت رو زمین میخورد که مچ دستشو گرفتم و نگهش داشتم. جسی هم با فاصله ای نزدیک کنارمون بود و داشت مارو نگاه میکرد. با اخم و دستوری سرش فریاد زدم --برو تو لونت جسی! صداهای ضعیف و آرومی از خودش در آورد و راهشو کج کرد و رفت. قدمی به عقب برداشتم و فاصلم رو با شهرزاد بیشتر کردم اخم کردم --مگه من به شما نمیگم ندوید؟ چرا به حرفم گوش نمیدین! --ببخشید متاسفم. --لازم به گفتن ببخشید نیست. اگه یه موقع خدایی نکرده بلایی سرتون بیاد من.......... ادامه حرفمو خوردم و نفسمو صدادار بیروت دادم. --خانم وصال شما امانتین دست من. کلافه تو موهام دست کشیدم و نفسمو صدادار بیرون دادم --ببخشید عصبانی شدم. واسه چند لحظه صورتش اومد بالا و پرتویی از نور مهتاب چشماشو شفاف تر کرده بود. --این چه حرفیه شما منو ببخشین........ در ورودی رو باز کردم و رفتیم تو. برقارو روشن کردم --بفرمایید. به اطراف نگاه دقیقی انداختم. هال مربع بود و یه دست مبل راحتی ۹ نفره وسط هال چیده شده بود. انتهای هال دوتا اتاق خواب کنار هم بود. تلوزیون به دیوار نصب شده بود و سمت چپ آشپزخونه کوچیک و نقلی بود. یکم جلوتر راه پله ای که به اتاقای بالا ختم میشد و فضای روبه روی اتاق خوابا یه دست میز و صندلی اسپرت ۴ نفره چیده شده بود. دستمو به سمت راه پله نشونه گرفتم --بفرمایید تا اتاق خوابتون رو بهتون نشون بدم. در دوتا اتاقی که تخت تک نفره داشت رو باز کردم --هرکدوم رو خودتون دوس دارین انتخاب کنید. شهرزاد رفت تو یکی از اتاق خوابا. از راه پله اومدم پایین و رفتم تو آشپزخونه. در یخچال رو باز کردم و دیدم خالیه. فقط چایی و قند بود. تو کتری آب ریختم و گذاشتم رو گاز. خداروشکر وسایل خونه تمیز و مرتب بود. صبر کردم تا کتری به جوش اومد و چایی دم کردم. شهرزاد اومد دم در آشپزخونه --آقای رادمنش؟ --بله اتاقتون رو انتخاب کردین؟ --بله. با تردید گفت --آقا کریم و خانمشون کی برمیگردن؟ --احتمالاً فردا بعد از ظهر. از آشپزخونه اومدم بیرون و رفتم شوفاژا رو روشن کردم. --چرا نمیشینید سرپا خسته میشید؟ نشست رو مبل. رفتم چایی بیارم که دیدم یه جفت فنجون جفت دوتایی توی آبکشه. با ذوق برشون داشتم و چایی ریختم. سینی چایی رو گذاشتم رو عسلی --شرمنده فعلا همینو داریم. انشاالله فردا صبح میرم واستون خرید میکنم. با شرمندگی گفت --واقعا نمیدونم چجوری باید زحماتتون رو جبران کنم. با اطمینان گفتم --نیازی به جبران نیست من دارم وظیفمو انجام میدم. فردا میبرتون بیرون که واسه خودتون لباس بخرید چون فکر نمیکنم حالا حالا بشه رفت تو خونه خودتون. مکث کردم و ادامه دادم. --میشه ازتون خواهش کنم با پلیس همکاری کنید؟ --چشم من هر چی که بدونم رو میگم. موبایلش زنگ خورد و با دیدن شماره نگران به گوشیش خیره شده بود. حس کردم از شخصی که بهش زنگ زده میترسه. تماس قطع شد و دوباره موبایلش زنگ خورد............. 🍁حلما🍁 ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اسب پیر مرد ثروتمندی در دهکده ای دور از محل زندگی استاد شیوانا زمین های زیادی داشت و تعداد زیادی کارگر را همراه با خانواده شان روی این زمین ها به کار گرفته بود. برای اینکه بتواند این کارگران را وادار به کار بیش از اندازه کند.یک سرکارگر خشن و بی رحم را به عنوان نماینده خود انتخاب کرده بود. و سرکارگر با خشونت و بی رحمی کارگران و خانواده های آنها را وادار می کرد، روی زمین های مرد ثروتمند به سختی و تمام وقت کار کنند تا محصول بیشتری حاصل شود. روزی شیوانا از کنار این دهکده عبور می کرد. کارگران وقتی او را دیدند شکایت سر کارگر را نزد شیوانا بردند و گفتند: صاحب مزرعه این فرد بی رحم را بالای سر ما گذاشته و ما به خاطر نان و غذای خود مجبوریم حرف او را گوش کنیم. چیزی به او بگویید تا با ما ملایم تر رفتار کند. شیوانا به سراغ سرکارگر رفت. او را دید که افسار اسب پیری را در دست گرفته و به سمتی می رود. شیوانا کنار سرکارگر شروع به راه رفتن کرد و از او پرسید: این اسب پیر را کجا می بری؟ سرکارگر با بدخلقی جواب داد : این اسب همیشه پیر نبوده است! مرد ثروتمندی که مالک همه این زمین هاست سال ها از این اسب سواری کشیده و استفاده های زیادی از او برده است، اکنون چون پیر و از کار افتاده شده دیگر به دردش نمی خورد. چون صاحب زمین ها به هر چیزی از دید سود دهی و منفعت نگاه می کند بنابراین از این پس اسب پیر چیزی جز ضرر نخواهد داشت. به همین خاطر او از من خواسته تا اسب را به سلاخی ببرم و گوشت او را بین سگ های مزرعه تقسیم کنم تا لااقل به دردی بخورد. شیوانا لبخندی زد و گفت : اگر صاحب این مزرعه آدم های اطراف خود را فقط از پنجره سود دهی و منفعت نگاه می کند.پس حتما روزی فرا می رسد که به شخصی چون تو دیگر نیازی نخواهد داشت. آن روز شاید کارگران مزرعه بیشتر از اربابت به داد تو برسند. اگر کمی با آنها نرمی و ملاطفت به خرج دهی وقتی به روزگار این اسب بیفتی می توانی به لطف و کمک آنها امیدوار باشی. همیشه از خود بپرس که از کجا معلوم اسب بعدی من نباشم! در این صورت حتماً اخلاقت لطیف تر و جوانمردانه تر خواهد شد. ⭕️ @dastan9 🌺💐
🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ مردی نجاری را برای کمک به تعمیر خانه قدیمی‌اش استخدام کرد در همان روز اول برای مرد نجار مشکلاتی پیش آمد، ابتدا شیشه ماشین او شکست و باعث شد تا یک ساعت از وقتش را از دست بدهد سپس اره برقی‌اش خراب شد، در آخر نیز ماشین باربری قدیمی‌اش دیگر روشن نشد مردی که او را استخدام کرده بود تصمیم گرفت او را به خانه‌اش برساند در حالی که مرد نجار در سکوتی سنگین فرو رفته بود به خانه رسیدند نجار از مرد دعوت کرد که به داخل خانه بیاید و با خانواده‌اش ملاقات کند وقتی به طرف در خانه می‌رفتند مرد نجار در نزدیکی درخت کوچکی کمی مکث کرد انتهای شاخه‌ای را با دو دستش لمس کرد تا هنگام باز شدن در خانه تغییر شگفت آوری در ظاهر و رفتار نجار ایجاد شد صورتش با لبخندی شکفته شد پس از آن دو فرزند کوچکش را در آغوش گرفت و بوسید پس از معرفی مرد به خانواده‌اش او را تا نزدیکی ماشینش مشایعت کرد هنگامی که آنها از کنار درخت گذشتند حس کنجکاوی مرد باعث شد تا در مورد آنچه نجار با درخت انجام داده بود سؤال کند نجار این گونه پاسخ داد: آن درخت، درخت مشکلات من است میدانم نمی‌تواند به رفع مشکلات در کارهایم کمکی بکند ولی چون به این اطمینان دارم که مشکلات من به داخل خانه و به همسر و فرزندانم تعلق ندارد بنابراین من هر شب هنگام آمدن به خانه آن مشکلات را به آن درخت می‌آویزم سپس هنگام صبح آنها را برمی‌دارم جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می‌روم تا مشکلاتم را بردارم خیلی از آنها دیگر آنجا نیستند و آنهائی هم که هستند خیلی سبک‌تر شده‌اند گذشته را به گذشته بسپار حتی گذشته چند لحظه پیش هم گذشته به حساب می‌آید ⭕️ @dastan9 🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
سگ عمو کریم خوابالو از لونش اومد بیرون و با دیدن شهرزاد شروع کرد پارس کردن. شهرزاد جیغ بلند و بالای
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت85 همینجور که موبایل تو دستش بود لرزش خفیفی رو توی دستاش حس کردم. حس کنجکاویم گل کرده بود. --مشکلی پیش اومده؟ با ترس بهم زل زد --آقای رادمنش بخدا من دیگه کاری به کار کامران.... بغضش ترکید و یه قطره اشک از گوشه چشمس پایین چکید. --بخدا من دیگه کاری باهاش ندارم!! حس میکردم هیچ جوره نمیتونم گریشو تحمل کنم. --میشه گریه نکنید بگید چی شده! همون موقع صدای زنگ موبایلش قطع شد موبایل رو گرفت سمت من --ببینید این شماره چند روزیه با من تماس میگیره. دفعه اولی که زنگ زد جواب دادم گفت یا میری..... چشماش خیس اشک شد و با بغض گفت --کامرانو از زندان در میاری یا اینکه کاری میکنم کلاغای آسمون به حالت غار غار کنن. تهشم گفت به من میگن جمشید عقرب! مواظب باش منو دور نزنی که بدجوری نیشت میزنم. با اخم و جدی به حرفاش گوش میدادم. دیگه تقریباً مطمئن شده بودم که شهرزاد بی گناهه. هرچی اطمینان بود توی صدام ریختم --تا وقتی که پیش من هستین اجازه نمیدم احدی بهتون حرفی بزنه یا بخواد تهدیدتون کنه! جمشید که سهله....! کنجکاو پرسید --شما مگه این آقارو میشناسید؟ --ببخشید اما حد و مرز کاری من این اجازه رو بهم نمیده که بخوام از شناخت افراد حرفی بزنم. --بله متوجه ام. چاییو برداشتم و گرفتم سمتش --بفرمایید. فنجون رو گرفت و تشکر کرد. --اگه موبایلتون رو نیاز ندارین بدین به من تا این موضوع رو بررسی کنم. --باشه اشکالی نداره. بلند شدم و رفتم اتاق بالا. هوای اتاق گرم شده بود... --اتاقتون گرم شده. میتونید برید اتاقتون استراحت کنید. موذب گفت --شما میرید؟ --با اینکه درست نیست اینجا بمونم اما خب نمیتونم بزارم تنها بمونید. شما برید بالا اتاق خودتون. منم پایین میمونم. گلای سرخ و صورتی گونه هاش شکفت --باشه هرجور راحتین. بعد از گفتن این حرف پله هارو دوتا یکی رفت بالا. چراغای هال رو خاموش کردم و شبخواب رو روشن کردم. با موبایلم هرچی که باید فردا میخریدم رو لیست کردم. رفتم تو اتاقم و با دیدن وسایلش خاطراتم زنده شد. نگاهم روی گیتارم خیره موند. برگشتم به روزایی که با مخالفت های سرسخت بابا تونستم برم کلاس گیتار و ۴ سال ادامه دادم. اما از یه جایی به بعد دیگه سراغش نرفتم و خودمم هیچ وقت دلیلش رو نفهمیدم. پرده رو کنار زدم و به آسمون خیره شدم سیاهی آسمون منو به یاد چشماش انداخت. چشمایی که جدیداً گیرایی خاصی واسم داشت. چشمامو بستم و ذکر لاحول ولا قوه الا بالله رو زمزمه کردم. ذکری که در هر حالتی بهم آرامش میداد. رو تخت دراز کشیدم و با صدای آلارم موبایلم چشمامو باز کردم. ساعت۴صبح بود. بلند شدم وضو گرفتم و نمازم رو خوندم. آرامشی که بعد از خوندن نماز صبحم داشتم رو هیچ چیز جایگزین نمیکرد. یه یادداشت چسبوندم رو در یخچال و رفتم بیرون......... رفتم از نزدیک ترین سوپرمارکت شبانه روزی که توی راه بود نون وپنیر و مربا و عسل و کره و... برگشتم تو باغ و ماشینو بردم تو. یه سری اطلاعات باید از طریق جیمیل های مختلف ردیابی میکردم. نزدیک به یک ساعت کارم طول کشید..... ساعت ۶ صبح بود رفتم تو آشپزخونه و میز صبححانه رو آماده کردم. شهرزاد اومد پایین --سلام صبحتون بخیر. --سلام ممنون. --بفرمایید. نشست رو صندلی و تشکر کرد. --بفرمایید نوش جان. صبحانه خوردیم وشهرزاد با اصرار خودش میز رو جمع کرد. صدامو صاف کردم --آماده اید بریم.؟ با تعجب گفت --کجا؟ --دیشب که گفتم بهتون بریم خرید کنیم. --اهان. یه موقع مشکلی واستون پیش نیاد؟ --نه نگران نباشین. به یاسر پیام دادم و گفتم دارم میخوایم بریم خرید. جواب داد --باشه اما باید بری پایین شهر اونجا زیاد کسی روتو شناختی نداره....
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت85 همینجور که موبایل تو دستش بود لرزش خفیفی رو توی دستاش حس ک
ماشینو بردم بیرون و عینک آفتابیمو به چشمام زدم.از تو داشبورد عینک آفتابی که ساسان واسه خودش گذاشته بود برداشتم و گرفتم طرف شهرزاد --هم چشمتون اذیت نمیشه هم شناخته نمیشیم. عینکو گرفت و به چشماش زد..... با اینکه یاسر گفت از جنوب برم اما ترجیحاً شمال شهر رو انتخاب کردم و تغییر مسیر دادم جلو یه پاساژ ماشینو پارک کردم. --خانم وصال میشه خواهش کنم تعارف رو بزارید کنار و از هر لباسی خوشتون اومد بگید؟ گونه هاش رنگ به رنگ شد. ادامه دادم --و خجالت رو هم بزارید کنار؟ با صدای ارومی گفت --چشم. خواستم در ماشینو باز کنم که موبایلم زنگ خورد --الو؟ --الو و؟ اخه من چی بگم به تو حامد؟ خنده ارومی کردم --واسه اینکه اومدم بالاشهر؟ --مگه نگفتم برو پایین شهر؟ --آخه اونجا زیاد مغازه و اینا نیست میدونی؟! --آره جون خودت. آقا میخواد جا باکلاس بره میگه اونجا مغازه نیست. خندیدم --خب حالا انقدر نخند. خواستی پیاده شی اون عینکتو بردار جناب دانشمند. با تعجب گفتم --کجایی تو؟ --دقیقاً اون طرف خیابون. --حالا چرا تورو فرستادن؟ --کسی من رو نفرستاد خودم اومدم یه وقت باغ گل به آب ندی. جدی شد و گفت --حامد خیلی مراقب باش! هواست از شهرزاد پرت نشه! --باشه حواسم هست. فعلا. عینکمو برداشتم --شرمنده معطل شدین. --خواهش میکنم من شرمندم. عینکش رو برداشت و داد به من --اگه دیگه نیاز نیست اینم بگیرید.......... با فاصله اما کنار هم دیگه توی پاساژ قدم میزدیم و شهرزاد با دقت به لباسایی که تن مانکنا بود نگاه میکرد. نگاهش روی یه مانتو جلوباز به رنگ آبی کاربنی خیره موند و لبخند ظریفی روی لباش نشست. --از این خوشتون اومده؟ چشمشو از مانتو گرفت و نفسش رو صدادار بیرون داد --نه من نمیتونم از این مدل لباسا بپوشم. کنجکاو گفتم --بخاطر اینکه چادر دارین؟ خجالت زده گفت --بله. --خب میتونید توی باغ بپوشید. --خرید اضافی میشه. --باشه هرجور راحتین. از جلوی اون مغازه گذشتیم و داشتیم قدم زنان راه میرفتیم صداش زدم --خانم وصال؟ --بله. --از اینکه چادری شدین ناراضی هستین؟ --نه من خودم چادر رو انتخاب کردم و راضیم. متفکر گفتم --که اینطور. چشمم خورد به یه مانتو دکمه دار گلبهی که طرح دوخت جالبی داشت و سر آستیناش کش دار بود و گلدوزی شده بود. --از این خوشتون اومده؟ --من اره اما نظر خودتون مهمه. --به نظر منم قشنگه. رفتیم تو مغازه و شهرزاد مشخصات مانتو رو به فروشنده گفت و اونم مانتو رو آورد. رفت پرو و چند دقیقه بعد خانم فروشنده رو صدا زد. با صدای تعریف و تمجیدای فروشنده کنجکاویم گل کرده بود. چند دقیقه بعد شهرزاد اومد. --مناسب بود؟ با صدای آرومی گفت --بله. روبه روی میز فروشنده ایستادم. --چقدر تقدیم کنم؟ --قابلی نداره........ از مغازه اومدیم بیرون و داشتم به رنگی که با گلبهی ست بشه فکر میکردم. رنگ مشکی به نظرم جالب اومد. --به نظر شما شلوار مشکی با این رنگ ست میشه؟ --نمیدونم. --میخواید امتحان کنید ضرر نداره. با رنگ به رنگ شدن گونه هاش دلم لرزید. رفتیم تو مغازه و یه شلوار مشکی انتخاب کرد و خریدیم. بعد از خرید لباس و کفش و روسری و.... داشتیم برمیگشتیم که یه جفت کفش دخترونه اسپرت مشکی گلبهی چشمم رو گرفت. --از این مدل خوشتون نمیاد؟ به کفشا نگاه کرد و چشماش برق زد. --یه جفت کفش کافیه. --اما اینم قشنگه. به اصرار من اونارو هم خریدیم و از پاساژ اومدیم بیرون. خریدارو گذاشتم صندوق عقب. سوار ماشین شدیم و مسیرمو به طرف فروشگاه تغییر دادم. ماشینو پارک کردم. --بفرمایید. از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو فروشگاه. چیزایی که لیست کرده بودم رو از تو قفسه ها برداشتم و گذاشتم تو سبد. --خب لیست اصلی تموم شد حالا میریم سراغ خریدای.... چشماش پیش قفسه پاستیل و لواشک بود و متوجه حرف من نشد. صدامو صاف کردم و صداش زدم --خانم وصال؟ --بله ببخشید چی گفتین؟ --هیچی داشتم میگفتم بریم پاستیل و لواشک هم بخریم. روبه روی قفسه ی پاستیلا ایستادم. --شما انتخاب کنید. --نه اخه من پاستیل زیاد نمیخورم. پیش خودم گفتم اره جون من! --به نظر من بخریم بهتره. برق خاصی به چشماش نشست. چندتا بسته پاستیل و لواشک برداشت و گذاشت تو سبد. خریدارو حساب کردم و رفتیم بیرون گذاشتم صندوق عقب و سوار ماشین شدم. به ساعت نگاه کردم ۱۲ و نیم بود. --به نظر من بریم نهار بخوریم و بعد من شمارو ببرم خونتون؟ --میشه بگید من در ازای این کارایی که واسم کردین باید چیکار کنم؟ --من این کارارو واسه جبران انجام ندادم. --آخه هرکس جای شما بود... حرفشو قطع کردم --ببخشید وسط حرفتون میپرم اما نه کسی جای منه و نه قراره باشه. منم دارم وظیفم رو انجام میدم. --امیدوارم بتونم یه روزی جبران کنم. سکوت کردم و ماشینو روشن کردم. جلوی رستوران ماشینو پارک کردم و موبایلم زنگ خورد............. 🍁حلما🍁 ⭕️ @dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
ماشینو بردم بیرون و عینک آفتابیمو به چشمام زدم.از تو داشبورد عینک آفتابی که ساسان واسه خودش گذاشته ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت86 --الو یاسر؟ --سلام حامد سریع برگرد. آروم پرسیدم --چی شده؟ --ببین الان نمیتونم توضیح بدم فقط برگرد!!! نفسمو صدادار بیرون دادم --باشه.... شهرزاد کنجکاو پرسید --اتفاقی افتاده؟ لبخند مصنوعی زدم --نه. اما خب انگار امروز قسمت نیست بریم رستوران. -- باشه اشکالی نداره. --واقعاً شرمنده. --نه این حرفو نزنید. عینکمو به چشمام زدم و عینک شهرزاد رو هم بهش دادم. ایرپاد (هدست) رو تو گوشم گذاشتم. زنگ زدم به یاسر --الو یاسر؟ --الو حامد با ایرپادی؟ --اره. --ببین از صبح که اومدی بیرون یه موتور سوار دنبال ماشینت میاد به سرهنگ گفتم گفت بچها دنبالشن. حامد یه خرید اومدیا!! خندیدم --حق من محفوظه داداش. --الانم خونسرد باش. سکته ندی دختر مردمو. --نترس من خودم میدونم چیکار کنم. یعنی الان کسی راه باغ رو نفهمیده؟ --فکر نمیکنم. چون از تو محوطه شمال پیداش شد. راستی حامد کلتت همراهته؟ --اره چطور. --هیچی. بازم تاکید میکنم مراقب باش. --چشــــم! خیره به جاده بودم و فکرم جای دیگه بود. ترس اینکه اتفاقی براش بیفته به جنون میرسوندم. در باغ رو باز کردم و ماشینو بردم تو حیاط. --بفرمایید انتهای مقصد. خنده ی ریزی کرد و از ماشین پیاده شد. --آقای رادمنش؟ --بله؟ --میشه یه سوسیس بدین به جسی؟ --اره خوب شد گفتین! رفتم طرف صندوق عقب و خواستم سوسیس بردارم که شهرزاد صدام زد --صبر کنید. سوالی نگاهش کردم دیدم با سرعت دوید و رفت تو خونه. صدای خندم بلند شد و جسی خواب آلو از لونش اومد بیرون. سوسیو انداختم روبه روش. همه ی خریدارو با دوتا دستم برداشتم و رفتم تو خونه. -- ای وای ببخشید. --خواهش میکنم. به ساعت نگاه کردم --نردیک به یه ساعت از اذان گذشته. من میرم نماز بخونم بعد میام کمکتون خریدارو جمع میکنیم. --نه نیازی نیست خودم جمع میکنم. اینو گفت و رفت تو آشپزخونه. رفتم وضو گرفتم و تو اتاقم نمازم رو خوندم. زنگ زدم به یاسر --الو؟ --سلام یاسر منم کجایی؟ --سلام داریم برمیگردیم مرکز. نگاهم به گوشی شهرزاد افتاد --یاسر یه اتفاقی افتاده. --چیشد؟ --دیشب شهرزاد گوشیش زنگ خورد. اما جواب نداد. دلیلش رو پرسیدم انگار که چند باری اون مردک سرلک مزاحمش شده و تهدیدش کرده به اینکه کامرانو از زندان آزاد کنه. --مطمئنی جمشید بوده؟ --خودش خودش رو معرفی کرده. --که اینطور. چند ثانیه سکوت کرد و ادامه داد --ببین موبایل شهرزاد رو ازش بگیر و کارایی رو که میگم بکن. موبایل رو برداشتم --موبایلش پیشمه بگو. --ببین اول درصد شارژ برقیش رو چک کن. --88درصد. --خب برو تو لیست پیاما. --یاسر چندتا پیام مرتب به یه شماره ارسال و دریافت شده. --نتشو روشن کن نتشو روشن کردم و دیدم چند تا نرم افزار باهم درحال نصبن --یاسر چندتا نرم افزار دارن باهم نصب میشن --ببین بروز رسانی نیست؟ --یاسر اصلا من تا حالا ندیدم همچین نرم افزارایی رو. --حامد شارژ برقیش چقدره؟ --گفتم که.... رسیده بود به 55 --یاسر این همین الان 88 درصد داشت. با صدای تقریبا بلندی گفت --الان چقدره؟ --55درصد. پشت موبایل هر لحظه داغ تر میشد با ترس گفتم --یاسر نکنه؟ --به احتمال خیلی زیاد هک شده. ببین حامد من به بچها میگم برگردن همین الان پاشو بیا مرکز. شهرزادم با خودت بیار اشکالی نداره. --باشه. موبایلش رو خاموش کردم و با برداشتن کاپشنم دویدم بیرون. خریدا روی اپن نبود و بوی غذا تو هال پیچیده بود. --خانم وصال؟ سوالی بهم خیره شد خجالت زده پرسیدم --غذا گذاشتین؟ --بله چطور؟ --میشه زیرشو خاموش کنید؟ --آخه...... حرفشو قطع کردم --خواهــش میکنم! زیر شعله رو خاموش کرد --چیزی شده؟ --بریم تو راه بهتون میگم...... از قضا جسی تو حیاط بود و با دیدن شهرزاد با عصبانیت بهش خیره شد. با آرامش گفتم --خواهش میکنم نترسید. همون موقع جسی پارس کرد و دوید. شهرزاد جیغ زد و خواست فرار کنه که چادرش رو گرفتم --خواهش کردم ازتون! پشت سر من قایم شد و شروع کرد صلوات فرستادن. --جسی!! وسط راه ایستاد دستوری گفتم
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت86 --الو یاسر؟ --سلام حامد سریع برگرد. آروم پرسیدم --چی شده
--برگرد تو لونت! به حرفم توجه نکرد و شروع کرد آروم آروم بیاد جلو. دستامو روبه روش تکون دادم --نه نه! جسی این کار درستی نیست پسر! با هر قدم من شهرزادم میرفت عقب. تو دلم با عمق وجودم حامد رو صدا زدم. چند لحظه بعد جسی ایستاد و مسیرشو به طرف ته باغ کج کرد. گوشه چادرش رو گرفتم و شهرزاد رو مجبور به دویدن کردم. با باز کردن در باغ، ماشین شخصی بچها هم ترمز زد...... صندلی عقب نشستیم و ماشین با سرعت پیچید تو جاده. یاسر برگشت عقب شهرزاد خیلی آروم سلام کرد. با احترام جوابش رو داد و رو به من گفت --خاموشش کردی؟ --اره. با چشمش به من و شهرزاد اشاره کرد و آروم لب زد --ناهار خوردین؟ آروم گفتم --نه. تایید وار سرش روتکون داد با صدای آرومی صداش زدم --خانم وصال؟ --بله؟ --واقعا مجبور بودم شمارو همراه خودم بیارم. زحمت کشیدین ناهار درست کردین. خنده خجلی زدم --الانم که گرسنه موندیم. صورتش به خنده کش اومد --خواهش میکنم. تا رسیدن به مرکز دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد...... رسیدیم مرکز و یاسر صدام زد --جانم یاسر؟ --ببین الان بچه ها رفتن غذاخوری برو غذا بگیر ببر تو اتاقت. لبخند ژکوندی زدم --چیکارت کنم دیگه. کاریه که خودم واست دستو پا کردم. تاوانش رو هم باید بدم. زدم رو شونش --اگه تو نبودی که اصلاً معلوم نبود چی بشه. --خب دیگه فیلم هندیش نکن. چشمک زد -- برو خانمتون منتظرن..... غذاهارو تو سینی گذاشتم و بردم تو اتاق. گذاشتم رو میز --بفرمایید. --خیلی ممنون. غذای من تقریباً تموم شده بود و شهرزاد بیشتر با غذاش بازی میکرد. --غذارو دوس ندارین؟ سریع جواب داد --نه اینطور نیست. متوجه نگرانیش شدم --دلیل اینکه امروز مجبور شدیم بیایم اینجا اینه که امروز من متوجه یه سری تغییرات غیر موجهی داخل موبایلتون شدم که احتمال میدم هک شده باشه. با تعجب گفت --چیــــی؟ --بابت نگرانیتون باید بگم که اینجا میتونیم بفهمیم کار چه کسی بوده. --ی...یعنی الان باید چیکار کنم؟ --هیچی فعلا غذاتون رو بخورین تا ببینیم چی میشه...... به ساعت نگاه کردم ۲بعد از ظهر بود. شهرزاد واسه پاسخ به سوالات موبایلش رفته بود پیش بچه های فتا. رفتم اتاق یاسر --یاسر من باید برم خونه. --واسه چی؟ --برم لباسامو عوض کنم و کارای شخصیمو انجام بدم. --باشه اما شهرزاد چی؟ --ببین یاسر من میرم خونه. تا من کارامو انجام بدم شهرزاد هم کارش تموم میشه. --باشه برو. --فقط..... حرفمو خوند --نگران نباش نمیزاریم آب در دلشان تکان بخورد! خندیدم و رفتم بیرون. با سرعت رفتم طرف خونه و ماشینو دم در پارک کردم.... در هال رو آروم باز کردم و رفتم تو خونه. --مامان؟ مامانم با سرعت از اتاق اومد بیرون و ذوق زده نگاهم کرد --جانِ مامان! کجا بودی تو دلم برات تنگ شده بود؟ خندیدم و دستشو بوسیدم --من دربست مخلص دل شمام هستم مامان خانم. پس بابا و آرمان؟ --رفتن کارخونه.ناهار خوردی؟ --اره مامان تو مرکز خوردم. --خب پس تو تا لباساتو عوض کنی برم برات کیک و شربت آماده کنم. --دستت درد نکنه. رفتم تو اتاقم و دیدم یه بسته رو میزمه. صدا زدم --مامان؟ --بله؟ --این بسته مال کیه؟ --والا نمیدونم مامان امروز یه آقایی آورد گفت بدم بهت. نشستم رو تخت و بسته رو باز کردم. یه نامه بود بازش کردم --ببین جوجه دیگه داری پاتو از گلیمت دراز تر میکنی! یا میری مثل بچه آدم کامرانو میاری بیرون یا اینکه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی! انقدرم دور و بر این دختره شهرزاد نپلک! آدم خودم بوده رگ خوابشو خیــــلی بهتر از تو وامسال تو بلدم. یه روزم میبینی نیست و اونوفته که نه راه پس داری و نه راه پیش. عزت زیااااد. "جمشید عقرب" با خشم به دیوار زل زدم و نمیدونستم باید چیکار کنم. کلافه تو موهام دست کشیدم و رفتم حمام. بعد یه شست و شوی حسابی اومدم بیرون و یه پیراهن گلبهی مایل به سفید و شلوار مشکی پوشیدم. موهامم مدل ساده زدم و عطر مخصوصم رو زدم. دو دست بلوز و شلوار راحتی و یه شلوار و پیراهن مناسب بیرون برداشتم و گذاشتم تو یه ساک. عطرمم برداشتم و در ساک رو بستم. مامانم اومد تو اتاق --عه حامد جایی داری میری؟ --نمیدونم مامان. --یعنی چی؟ گفتم شهرزاد رو بردم باغ و شاید خطری تهدیدش کنه و.... نگران گفت --الان میخوای بری باغ؟ --مامان خودمم میدونم کار درستی نیست. --آخه یه پسر و دختر مجرد؟! --مامان به نظر شما محرمیت موقت گزینه مناسبیه؟ البته خودمم میدونم که کار معقولی نیست. امامن به اون خانم قول دادم. --چی بگم حامد. از شناختی که من ازت دارم میدونم که نیتت خیره. ملتمس گفتم --مامان واسم دعاکن! بغض کرد و سرمو بوسید --قربون پسرم برم هرچی خدا بخواد همون میشه مامان. کیک و شربتی که مامان آورده بود خوردم. --مرسی مامان مثل همیشه عالی. --نوش جونت. پاشدم کاپشنمو پوشیدم و کیف لپ تاپ و ساکم رو برداشتم. --عه حامد به همین زودی میخوای بری! --ببخشید مامان اما مجبورم. --باشه پس چند دقیقه صبر کن... 🍁حلما🍁 ⭕️ @dastan9
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۲۴ دی ۱۴۰۰ میلادی: Friday - 14 January 2022 قمری: الجمعة، 11 جماد ثاني 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️9 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️18 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️19 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ▪️21 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
✨ ✍ عبادت بی‌ریا و بی‌حساب و کتاب 🔹مردی نزد عالمی رفت و گفت: ۳۰ سال روزه گرفتم و مشغول عبادت بودم اما هیچ نشانی از نزدیکی به خداوند در خود نمی‌بینم. 🔸عالم در پاسخ گفت: اگر ۱۰۰ سال دیگر هم به این کار ادامه دهی، اتفاقی برای تو رخ نخواهد داد چون کارت خالصانه نبوده و مردی محاسبه‌گری هستی، در غیر این صورت چگونه می‌توانستی لحظات عشق و عبادت را بشمری؟! 🔹وقتی معامله در کار باشد، عشق و عبادت ارزشی ندارد و تو را به جایی نمی‌رساند. 🔸بی‌دلیل و محاسبه عشق بورزید و بی‌ریا عبادت کنید تا همه چیز را به دست بیاورید. ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿 «ذکر صلوات برای اموات خیلی خاصیت دارد.» ❤️✨ گاهی من برای اموات صلوات را هدیه می‌‌کنم و اثرات عجیبی هم دیدم. ❤️✨ خواب دیدم فردی به چند نوع عذاب گرفتار است، مقداری صلوات برایش هدیه کردم دوباره در خواب دیدم، الحمدلله صلوات‌ها او را نجات داده‌اند. ❤️✨ کسی می‌‌گفت: مادرم چند‌سال قبل مرده بود، یک شب خوابش را دیدم، گفت: پسرم! هیچ‌چیزی مثل صلوات روح من را شاد نمی‌کند؛ بهترین هدیه که به من می ‌‌دهی، این ذکر است. «اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّد وَ عَجِّلْ فَرَجَهُم» " آیت الله بهاءالدینی ره " ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9