✍️#داستان
📚دگر بينى
امام حسن عليه السلام گويد: يك شب جمعه مادرم را ديدم كه در محراب عبادت ايستاد و همواره نماز مى گذارد و در ركوع و سجود بود تا شب به صبح رسيد و شنيدم كه براى زنان و مردان مومن با ذكر نام آنها دعا مى كند و هر چه بيشتر براى آنها از خداوند در خواست مى كند اما براى خود دعا نمى كند.
عرض كردم : مادر! چرا براى خود دعا نمى كنى همان گونه كه براى ديگران دعا مى كنى ؟
فرمود: فرزندم اول همسايه بعد اهل خانه .
📚علل الشرايع ، ج 1، باب 145.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#کپی_با_ذکر_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐
ردشدن به خاطر پیشداوری
فرد نیکوکاری مقدار زیادی خوراک و پول برای کمک به مردم فقیر در اختیار شیوانا گذاشت. قرار شد یکی از شاگردان مدرسه بخشی از این غذاها و سکه ها را سوار گاری کند و به روستاهای اطراف برود و بعد از شناسایی مردم فقیر و نیازمند به آنها در حد نیاز کمک کند. سه نفر برای اینکار پیشقدم شدند و شیوانا باید از بین این سه نفر یکی را انتخاب می کرد. به همین دلیل از آشپزخواست سه ظرف داغ سوپ سیب زمینی آماده کند و به همراه سه نمکدان مقابل این سه نفر بگذارد تا سوپ را بخورند و برای آزمون آماده شوند.
نفر اول با عجله و بدون اینکه اول غذا را بچشد داخل آن نمک ریخت و با هول و داغ داغ سوپ را تا ته سرکشید. نفر دوم منتظر ماند تا سوپ سرد شود. بعد بدون اینکه غذا را بچشد داخل آن نمک پاشید و با صبر و تامل ظرف بزرگ سوپ را خالی کرد. نفر سوم منتظر ماند تا سوپ سرد شود. سپس یک قاشق از آن چشید و به قدر نیاز داخل ظرف نمک ریخت و به اندازه ای که میل داشت خورد.
شیوانا لبخندی زد و گفت : "برای مسئولیت تقسیم پول و غذا نفر سوم مناسب ترین است. چون اولا صبور بود و عجولانه تصمیم نگرفت. دوم اینکه اول غذا را چشید و بر اساس ذهنیات و تصورات خودش از روی ظاهر در مورد مزه غذا پیشداوری نکرد و سوم اینکه حریص نبود و به اندازه نیاز خورد.ما می خواهیم این کمک ها به اندازه لازم در اختیار افراد واقعا نیازمند قرار گیرد و نفرسوم اصول اینکار رابه طور ذاتی بلد است و در زندگی عملی خود به کار می گیرد. پس برای اینکار مناسب ترین است."
⭕️ @dastan9 🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت79 با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم و تماس رو وصل کردم --الو؟ ی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت80
خودمم از حرفی که زده بودم خجالت کشیدم چه برسه به شهرزاد.....
توی راه نه شهرزاد حرفی زد و نه من.
پیچیدم تو کوچه و با دیدن آتیشی که حاصل از سوختن خونه شهرزاد بود و ماشین آتش نشانی بهت زده به عقب نگاه کردم.
شهرزاد سرشو به شیشه ماشین تکیه داده وخوابیده بود.
با صدای زنگ موبایلم سریع جواب دادم تا بیدار نشه.
--الو حامد؟
--سلام جناب سرهنگ.
--سلام. ببین حامد همون جایی که هستی دنده عقب بگیر و برو.
تو اینجور مواقع فرصت سوال و جواب نبود و بایداطاعت میکردی!
--چشم جناب سرهنگ.
دنده عقب گرفتم و با سرعت از کوچه خارج شدم.
بعد یه ربع چرخیدن تو خیابونا صداش از عقب اومد
--ببخشید من خوابم برد.
--خواهش میکنم.
با صدایی که از اضطراب میلرزید گفت
--ببخشید اما آدرس خونه من از این طرف نیست....
با زنگ موبایلم حرفشو قطع کرد.
ماشینو یه گوشه پارک کردم و تماس رو وصل کردم
--الو؟
--الو حامد کجایی؟
--دقیق بخوام بهتون بگم وسط شهرم.
--خوبه.ببین میتونی خانم وصال رو برگردونی اما نزار بره تو خونه.
--چشم جناب سرهنگ.....
با ترس و نگرانی به خیابون خیره شده بود و داشت گریه میکرد.
باخودم گفتم باید بهش اطمینان خاطر بدم تا خیالش یکم راحت بشه.
--خانم وصال؟
--بفرمایید؟
--میشه بپرسم دلیل ناراحتیتون چیه؟
اخم کرد و با جدیتی که به هر احساسی جز جدیت میخورد گفت
--آقای رادمنش دلیل ناراحتی من شخصیه و به خودم مربوطه.
پس لطفاً نپرسید!!
تو دلم به غرورش آفرین گفتم و تشویقش کردم.
نفس صداداری کشیدم
--بله قطعاً همینطوره........
رفتم تو کوچه و جلوی خونه ماشینو پارک کردم.
خلوتی کوچه بی دلیل نبود و احساس خوبی بهش نداشتم.
همراه با شهرزاد از ماشین پیاده شدم.
رفت عقب و به دیوارای سوخته شده نگاه کرد.
اولش باور نمیکرد و فقط به خونه خیره بود.
بعد از چند ثانیه دوید و خواست در رو باز کنه.
جلوش ایستادم و با جدیت گفتم
--شما نباید برید تو خونه.
با بغض و خشم جیغ زد
--چطور میتونید همچین حرفی بزنید؟
چونش لرزید و قطره اشکی از گوشه ی چشمش جاری شد.
حس میکردم با هر قطره اشکش یه سلول از مغزم مختل میشه و ناراحتم میکرد.
--میدونید خانه خراب شدن یعنی چی؟
خواست از کنارم عبور کنه.
دستتمو به دو طرف بدنم دراز کردم و ملتمس گفتم
--خواهش میکنم خانم وصال.
نگاهش واسه لحظه ای به نگاهم گره خورد و دوباره گریش گرفت.
موبایلشو در آورد
--باشه پس من مجبورم به پلیس زنگ بزنم.
دستمو دراز کردم و بدون اینکه دستم به دستش بخوره موبایلشو ازش گرفتم
--معذرت میخوام.
--آقای رادمنش معذرت خواهی شما به چه درد من میخوره؟
خونه ی من آتیش گرفته!
دیگه جایی واسه موندن ندارم!
وسایل خونم همشون نابود شده.....
با صدای تحلیل رفته ای ادامه داد
--می فهمید اینو؟
کلافه تو موهام دست کشیدم.
--خانم وصال میشه ازتون خواهش کنم به من اعتماد کنید؟
اخم کرد و با جدیت گفت
--منو ببخشید اما من نمیتونم همچین کاری بکنم.
تنها راه چاره سرهنگ بود.
شماره ی سرهنگ رو گرفتم و موبایلم رو گرفتم طرف شهرزاد
--بفرمایید اینم پلیس!
با تردید موبایل رو گرفت و دم گوشش گذاشت.
چند قدم دور شدم تا راحت ترحرف بزنه.
همینطور که با گوشه چشمم حواسم به شهرزاد بود با دیدن لوله تفنگی که به طرف شهرزاد مورد هدف قرار داده شده بود دویدم و تو یه حرکت دست شهرزاد رو گرفتم و کشیدم عقب.
با برخورد گلوله به لاستیک ماشین صدای بلندی ایجاد شد.
شهرزاد جیغ بلندی زد ومبهوت به اطراف نگاه میکرد.
همینجور که میدویدم دنبالش شهرزاد رو مخاطب قرار دادم
--خانم وصال ازتون خواهش میکنم برید تو ماشین.
سرعت دویدنمو بیشتر کردم و با صداب بلندی گفتم
--ایــــــــــست!!!!!!!!!!!!!
--ایــــــــــست!!!!!!!!!!
--ایــــــــــست!!!!!!
هشدار ها بی فایده بود و مجبور به استفاده از اسلحم شدم.
اسلحمو مورد هدف مچ پاش قرار دادم و شلیک کردم.
دویدنش کند شد قدم هاش سست شد و افتذد رو زمین.
بالاسرش ایستادم و تفنگشو با پام پرت کردم چند متر اونور تر.
به دستاش دستبند زدم و دستوری و با صدای بلندی گفتم
--دستاتو بزار رو سرت!
با دستم روپوش روی صورتش رو کنار زدم و در کمال ناباوری دیدم...
🍁حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت80 خودمم از حرفی که زده بودم خجالت کشیدم چه برسه به شهرزاد..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت81
--تویــــی یاسر؟
--نه پس عمه یاسرم!
با بهت گفتم
--آخه من چیکار کنم از دست تو!
متفکر گفت
--به نظرم دستمو بگیری بلند شم بهتره!
یاد گلوله افتادم و نگران گفتم
--پاتو چیکار میکنی حالا!
یه دفعه مثل بمب خنده منفجر شد
--خندش به کجاس؟
--به اینکه تو انقدر مجنون شدی که فرق بین گلوله واقعی رو با غیر واقعی نفهمیدی.
سریع پاچه شلوارش رو بالا کشیدم.
از اینکه اثری از خون نبود خیالم راحت شد.
درمونده پرسیدم
--یعنی اینم یه ماموریت غافلگیری بود؟
خندش به لبخند تبدیل شد و زد رو شونم
--استوار دوم شدنت مبارک رفیــــق!
ناباورانه گفتم
--یعنی ماموریتا نتیجه داد؟
--بله!
با خوشحالی به یاسر نگاه کردم
--خیلــــی خوبی یاسر!
صدای سرهنگ رو بالا سرم شنیدم
--خوبی از خودته آقا حامد.
سریع ایستادو و احترام نظامی گذاشتم.
--سلام سرهنگ. ممنونم!
مردونه به کمرم ضربه زد
--آفرین پسر!
دستشو به طرف یاسر دراز کرد
--بلند شو.
یاسر دست سرهنگ و گرفت و خواست بلند شه که قیاش درهم شد.
--چی شده یاسر؟
موبایل سرهنگ زنگ خورد
روبه من گفت
--حامد به یاسر کمک کن من باید برم.
--چشم
بعد از اینکه سرهنگ رفت نشستم روبه روی یاسر
--حامد فکر کنم پام پیج خورده!
--نمیتونی بلند شی!
--نه.
--چیکار کنیم؟
--چرا خودتو میزنی به خنگی!
خب جاش بنداز.
--چی میگی یاسر!
--خب عزیز من مگه آموزش ندیدی!
--آموزس دیدم ولی تا حالا عملی انجام ندادم.
--خب الان انجام بده.
--یاسر بزار برم ماشینو بیارم میریم بیمارستان.
--حامد رو حرف من حرف نزن.
کلافه گفتم
--باشـــه! پس حالا که اصرار میکنی امتحان میکنم.
چشماشو با اطمینان بست و لبخند زد.
چشمامو بستم و سعی کردم هر چی توی ذهنمه مرور کنم.
ازش خواستم دراز بکشه و پاش رو بزاره رو زمین.
با لمس استخون پاش از در رفته بودنش مطمئن شدم.
بسم الله....... گفتم و یه فشار محکم و بعدش پاشنه پاش رو چرخوندم.
صدای فریادش بالا رفت و کار من هم تموم شد.
نفسو صدادار بیرون دادم
--بشین.
نشست و به پاش نگاه کرد.
--نــــه میبینم کارتو بلدی!
با کمک من ایستاد و به اطراف نگاه کرد.
--حامد حس نمیکنی این محله یکم مشکوکه.
--اره اتفاقا منم همین حسو دارم.
تازه یاد شهرزاد افتادم.
نه میتونستم تند تر راه برم و نه میتونستم یاسرو تنها بزارم.
با دستی که روی شونم گذاشته بود تا بتونه راه بره ضربه آرومی به گردنم زد
با شیطنت خندید
--نترس رفیق.جاش امنه!
خودمو به اون راه زدم
--چی میگی یاسر؟
--عزیزم خودتی! شهرزاد رو میگم.
اخم ریزی کردم و تاکیدی گفتم
--شهرزاد!؟
--نـــخیــــر ببخشیـــد شهرزاد خانم!
خندیدم
با خنده گفت
--چه کیفشم کوکه.
رسیدیم به ماشین.
--حامد!
--بله؟
--اجازه که ندادی بره تو خونه!
--نه.
--خوبه. اگه میرفت دیگه نمیشد کاری کرد.
--مگه تحقیقات کامل نشده؟
--بیا بریم تو ماشین میگم بهت.....
توی راه یاسر ادامه داد
--چون آتشسوزی غیر منتظره و سر ۵ دقیقه اتفاق افتاده باید تحقیقات بیشتر بشه.
--به شخص خاصی مشکوکین؟
--هنوز نه اما بر طبق گفته های همسایه ها دقیقا بعد از خارج شدن شهرزاد از خونه یه مرد از دیوار خونه بالا میره و چند ثانیه بعد هم خونه آتیش میگیره.
ولی وقتی پلیس و آتشنشانی میان هیچ کس توی خونه نبوده.
--یعنی فرار کرده؟
--نقطه اصلی اینجاس.
خونه یه در خروجی بیشتر نداره!
دیوارای حیاط هم ارتفاعش زیاده.
--یعنی هنوز تو خونس؟
--در حال حاضر این فقط یه فرضیس!
بی مقدمه پرسیدم
--پس تکلیف شهرزاد چی میشه؟
--تکلیف شهرزاد که روشنه!
منظورش رو فهمیدم
-- آخه........
حرفمو قطع کرد و دستوری گفت
--حامد آخه.... اما... اگر... رو بذار کنار با این وضعی که پیش اومده هر چه سریعتر باید اقدام کنی.
کلافه گفتم
-- یاسر همین طوری که نمیشه من باید باهاش حرف بزنم!
--حالا بعد در مورد این موضوع با سرهنگ صحبت می کنیم.
تا رسیدن به مرکز نه من حرفی زدم و نه یاسر........
همین که رسیدیم اذان شد..........
🍁حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت81 --تویــــی یاسر؟ --نه پس عمه یاسرم! با بهت گفتم --آخه من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت82
نمازمو خوندم از نماز خونه رفتم اتاق یاسر.
لباس شخصیشو عوض کرده بود و داشت با تلفن صحبت میکرد.
نشستم رو صندلی تا کارش تموم شه.
تماس رو قطع کرد.
--قبول باشه.
--قبول حق باشه.
از پشت میزش بلند شد
--منم برم نمازم رو بخونم.....
فکرم درگیر شهرزاد و مسئله ای که هنوز بهش نگفته بودم درگیر بود.
ضربه ای به در خورد
--بفرمایید.
سرباز احترام نظامی گذاشت
--جناب سرهنگ با شما کار دارن.
--باشه بریم.
رفتم تو اتاق و احترام گذاشتم.....
--خب حامد. یاسر که قضیه رو تعریف کرده واست.
ماباید از طریق خانم وصال بفهمیم اون آدم کیه.
اتاقت که از قبل آماده بود.
لباس کارتم که تا الان نپوشیدی اما از این به بعد کارت بیشتره.
و امشب یه مورد بازجوییه که تو باید انجام بدی پس برو تو اتاقت لباستو عوض کن بیا کارت دارم.
--چشم.....
رفتم تو اتاق کارم.
دلیلش رو نمیدونستم اما از اینکه مدام بشینم اونجا پشت میز احساس خوبی نداشتم.
لباس و کفشمو عوض کردم و رفتم اتاق سرهنگ.
تحسین آمیز نگاهم کرد
--حالا شد!
درجه ی جدید رو روی لباسم نصب کرد.
ضربه ای به سر شونم زد.
--موفق باشی پسر!
--همه رو مدیون شمام!
--نه حامد پشتکار خودته منم وظیفمو انجام میدم.
خندید گفت
--الانم برو اتاقت که اولین بازجویی کاریت امشبه.
خندیدم
--چشم.......
رفتم تو اتاقم و موهامو توی آینه مرتب کردم.
نشستم پشت میز و موبایلم رو خاموش کردم.
چند لحظه بعد ضربه ای به در اتاق خورد و سرباز اومد تو.
--سلام. شخص مورد نظر رو آوردم.
-- بگین بیاد داخل.
--بفرمایید خانم وصال.
از شنیدن اسمش قلبم لرزید و چشمام از تعجب گرد شد.
با رفتن سرباز با تعجب به من نگاه کرد
--سلام. استوار رادمنش شمایید!
--سلام.اگه لایق باشم بله. بفرمایید بشینید.
نشست رو صندلی و سرشو انداخت پایین.
نشستم روی صندلی روبه روش.
--حالتون خوبه؟
--بله ممنون.
سربه زیر گفتم
--ببخشید تنها موندین. واقعا مجبور بودم برم.
--نه تنها نبودم همین که شما رفتین جناب سرهنگ منو آورد اینجا.
مکث کرد و سوالی صدام زد
--آقای رادمنش؟
--بفرمایید؟
--میشه بپرسم تکلیف خونم چی میشه؟
--باید تحقیقات بیشتری انجام بدیم.
ناامید گفت
--که اینطور.
--اخیراً شخص آشنا یا حتی غریبه ای نیومده خونتون؟
لبخند تلخی زد
--قبل از اینکه اون اتفاق بیفته و برم تو کما، هر روز حاج خانم میومد پیشم.
اما الان.......
آهی کشید و گفت
--نه.
--خونه شما احیاناً زیر زمین یا انباری که از قسمتای دیگه جدا باشه نداره؟
--نه فقط یه اتاقک زیرِ زمین توی حیاطه که درش قفله وپشت درختای کنار دیوار.........
حرفشو قطع کرد و کنجکاو پرسید
--اتفاقی افتاده؟
--واسه تحقیقات پلیس لازمه.
--آهان.
سرشو انداخت پایین و سکوت کرد.
نمیدونستم چجوری باید مسئله خونه ی باغ رو بهش بگم.
حس میکردم هوای اتاق خفس.
بلند شدم و پنجره رو باز کردم.
یه دستمو تو جیبم فرو زردم و اون یکی دستمو گذاشتم لب پنجره.
چند ثانیه بعد پنجره رو بستم.
برگشتم و نشستم رو صندلی.
--خانم وصال!
سرشو بلند کرد و به یقه ی لباسم خیره شد.
با دیدن چشمای اشکیش دلم گرفت.
ملتمس گفتم
--میشه ازتون یه خواهش بکنم؟
--بفرمایید.
--به من اعتماد کنید.
--منظورتون رو متوجه نمیشم.
--من میدونم که حالتون خوب نیست.
حقم دارین.
اما میخوام این اطمینان رو بهتون بدم که نگران خونه نباشید.
پدر من یه باغ داره که اونجا خونه و همه جور امکاناتی هست.
اتفاقاً اونجا زوجی که سرایدار باغن اونجا زندگی میکنن.
--ببخشید اما من نمیتونم قبول کنم.
من از بچگی یاد گرفتم که باید خودم رو پای خودم وایستم.
از این بابت هم که الان خونه ندارم نگران نیستم.
چون جدیداً خونه ای که کار میکنم یه پیرزن و تنهاست.
میتونم تا وقتی که تحقیقات پلیس تموم بشه اونجا بمونم.
غیرتی شده بودم و مطمئن بودم اخمم وحشتناک شده.
سرشو آورد بالا
--ممن........
حرفشو خورد و نگران بهم خیره شد........
🍁حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
11.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ «ازش بخواه»
👤 استاد #رائفی_پور ؛ دکتر صدر
🤲 اگه مشکلی داری از امام زمان بخواه حلش کنه، یهجوری کار کنید که اگه مُردید بگن این پاکار امام زمان بود.
🏢 ماجرای عنایت امام زمان برای پیدا کردن دفتر سه طبقه...
🔺 جوانها و نوجوانها حتما ببینند
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#کپی_با_ذکر_صلوات
⭕️ @dastan9 💐🌺
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۲۳ دی ۱۴۰۰
میلادی: Thursday - 13 January 2022
قمری: الخميس، 10 جماد ثاني 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️10 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️19 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️20 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️22 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 ،🌺💐
﷽
📝 *تلنگـــر*
💢 گاهی با خـودمون فـکر ڪنیم
*مصیبتی* که بار میاد برای چیه؟
🔹کجا *خطا* کردیم
🔹کجا *غیبت* کردیم
🔹کجا *زور* گفتیــم
🔹کجا *دل* شکستیم
💠وَمَا أَصَابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِمَا كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ وَيَعْفُو عَنْ كَثِيرٍ
👈🏻 از خـدا *طلبکار* نـباش به
کوچک ترین *گناهت* نگاه بکن.
📕سوره شوری آیه 29
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#کپی_با_ذکر_صلوات_حلال
⭕️ @dastan9 🌺💐
▪️ #غیرت_دینی
🌷یعنی اسیر داعش بشی، بیسیم رو جلوی دهنت بگیرن و آروم آروم سرتو ببرند تا روحیه همسنگریهات با نالههات تضعیف بشه، اما تو فقط یا علی یا علی بگی...
🌷میگن ۱۵ دقیقه طول کشید تا سرشو بریدند و بعدش سر رو برای حاج قاسم فرستادند!
🌷شهید رضا اسماعیلی (ذبیح فاطمیون)
🌷تو برای دین این طور جان دادی و ما دریغ از یک امر به معروف ساده...
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺
*🌹دستور العملی براي كنترل چشم🌹*
🌳در نجف که بودیم ، کسی از استاد ما پرسید : *چشم او هرزه است و نمي تواند آن را كنترل كند ؛ چه کند❓*
👈 ایشان فرمودند :
*🌱سوره نور را بخوان . اگر خواندن سورة نور ادامه داشته باشد ، خيلي چشم را کنترل مي كني و موفق می شوی که اختیار چشمت ، دست خودت باشد .*
🌻این ، اثر سوره نور است . علاوه بر آن که آیة نور (الله نور السموات و الارض) هم در همین سوره است كه آن هم آثار بسیار عجیبی دارد❗
*🌺با هدیه این مطلب به دیگران مبلغ عفت و پاکی باشیم.*
🌷آیت الله ناصری
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#کپی_با_ذکر_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐
✍️#داستان
🍃بهترين ويژگى زن
امير المؤ منين عليه السلام مى فرمايد: من و عده اى از اصحاب نزد رسول خدا صلى اللّه عليه و آله بوديم ، آن حضرت فرمود: بهترين ويژگى زنان چيست ؟
هيچيك از ما نتوانستيم جواب دهيم تا اينكه جلسه به پايان رسيد و از يكديگر جدا شويم .
من بسوى فاطمه عليها السلام رفتم و از سوالى كه پيامبر صلى اللّه عليه و آله از ما پرسيده بود او را مطلع كردم و گفتم كسى از ما نتوانست به آن پاسخ دهد.
فاطمه عليها السلام فرمود: ولى من جواب آن را مى دانم ، بهترين ويژگى زنان اين است كه به مردها نگاه نكنند و مردها آنان را نبينند.
نزد رسول خدا صلى اللّه عليه و آله رفتم و عرض كردم : اى رسول خدا! شما سوال كرديد چه چيزى براى زنان بهتر است . بهترين صفت زنان اين است كه به مردها نگاه نكنند و مردها آنها را نبينند.
پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود: تو وقتى نزد من بودى جواب آن را نمى دانستى چه كسى جواب سوال را به تو آموخت ؟
عرض كرد: فاطمه .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله شگفت زده شد و فرمود: براستى كه فاطمه پاره تن من است .
بنابر گفته فاطمه عليها السلام زن بايد پوشش كامل خود را مراعات كند تا نامحرم او را نبينند و خود از نگاه به نامحرم بپرهيزد تا عفت و سلامت او محفوظ بماند.
📚بحارالانوار، ج 43، ص 91.
#یا_زهرا
#یا_ابا_عبدالله_الحسین
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#تعجیل_در_فرج_مولایمان_صلوات
#کپی_با_ذکر_صلوات
⭕️ @dastan9 🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت82 نمازمو خوندم از نماز خونه رفتم اتاق یاسر. لباس شخصیشو عوض
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت83
--حا......حالتون خوبه آقای رادمنش؟
خیلی جدی جواب دادم
--بله.
سرشو انداخت پایین و سکوت کرد.
کلافه از رو صندلی بلند شدم و شروع کردم دور اتاق راه رفتن.
این کار از عصبانیتم کم کرد.
مجدد برگشتم نشستم رو صندلی و سعی کردم با آرامش حرف بزنم
--خانم وصال.
سوالی نگاهم کرد.
--میشه دیگه حرفی از کار کردنتون نزنید؟
لبخند تلخی زد
--منظورتون چیه؟
--منظور من اینه مگه من به شما نگفتم که قول دادم مراقبتون باشم؟
--بله گفتین.
--و این رو هم گفتم میتونید مثل یه برادر بزرگتر که همه جوره هوای خواهرش رو داره به من تکیه کنید؟
صورتش گل انداخت و با خجالت گفت
--بله گفتین اما...
حرفشو قطع کردم و گفتم
--اما چی؟
خانم وصال من قول دادم.
از قدیم گفتن قول، قول مردونه!
--همه ی حرفاتون درست.
اما آقای رادمنش خواهش میکنم شرایط من رو درک کنید.
قبلاً اکه کسی تو محل بهم تهمت یا حرفی میزد خب حق داشت.
اما الان.....
مکث کرد و ادامه داد
--الان اوضاع فرق میکنه! دیگه نه من اون دختریم که قبلاً بوده و نه قراره باشم!
پس خواهش میکنم
خواستم حرفی بزنم که تاکیدوار و با صدای بلند تری گفت
خواهش میکنم به من مهلت بدین تا ببینم باید چیکار کنم
سکوت کردم و به میز روبه روم خیره شدم.
چند ثانیه بعد سرمو بلند کردم
-- میشه همین امشب فکراتون رو بکنید؟
--بله سعیمو میکنم.
--پس من فعلا از اتاق میرم تا راحت بتونید فکراتون رو بکنید......
رفتم تو اتاق یاسر داشت با تلفن حرف میزد
--بله بله متوجم. چشم حتماً اتفاقاً همین الان اومد. باشه چشم. سلام برسونید. خدانگهدار.
تلفنو گرفت به سمت من.
--الو؟
--الو سلام حامد خوبی مامان؟
--خوبم. شما خوبید؟
--ماهم خوبیم. حامد حان میخواستی بری مرکز چرا نگفتی آخه دلم هزار راه رفت.
--شرمنده مامان ضروری بود.
--باشه مامان. خیالم راحت شد.برو به کارت برس مزاحمت نباشم.
--چشم. خداحافظ.
تماسو قطع کردم و نشستن رو صندلی روبه روی یاسر.
چشمک زد و گفت
--ماشاالله لباست به تنت نشسته پسر!
خندیدم
--نظر لطفته.
--نچ! نظر لطفم نیست تو نمیفهمی من چی میگم.
سوالی نگاهش کردم
--چی میگی؟
--آخه پسر خوب هرکی تا الان جای تو بود دختره رو یه دل نه صد دل عاشق خودش کرده بود.
نمیدونم چرا تو انقدر فِسی؟
مثل بمب خنده منفجر شدم و با حالت مسخره متفکر گفتم
--راست میگیا چیکار کنم به نظرت؟
--هر هر خندیدم.
دارم جدی حرف میزنم باهات.
نتیجه چی شد؟
خندم محو شد و جاش رو به نگرانی داد
--نمیدونم یاسر. اتفاقاً مسئله ی خونه ی باغ رو هم مطرح کردم ولی گفت باید فکر کنه.
با تشر گفتم
--واسه خود جناب عالی راحته که بخوای به یه نفر پیشنهاد محرم شدن بدی؟
--خیلی خب. الان هنوز تو اتاقته؟
نفسمو صدادار بیرون دادم
--آره.
--حالا انقدر ننه من غریبم بازی در نیار پاشو برو تو اتاقت گفتم واستون شام بیارن.
--چی میگی تو یاسر!آخه اینجا؟ دوتایی؟
--یه جوری میگی انگار چیشده.
بعد از ظهر رو یادش رفته نفمید چجوری لباس پوشید و رفت سرقرار.
به صورتم خیره شد و دوتایی زدیم زیر خنده.
--یاسر خیلـــــی بی معرفتی!
میدونی ازش عذر خواهیم کردم!
خندش بیشتر شد و با صدای بلندی گفت
--جدیـــــــی؟!
ضربه ای به در اتاق خورد.
یاسر خندشو جمع کرد و خیلی جدی گفت
--بفرمایید.
سرباز اومد تو و احترام گذاشت
--جناب سرگرد شامی که گفتین حاضره.
--باشه دستت درد نکنه هر موقع وقتش شد بهت میگم ببری.
چشمی گفت و رفت بیرون.
با سر به من اشاره کرد
--برو بیرون.
--واسه چی؟
--خب مگه نشنیدی گفت شامتون آمادس.
--یاسر جدی گفتی؟
--اره دیگه برو تا بگم شامو بیارن.
پیش خودم گفتم فقط همینو کم داشتم غذا خوردن دوتایی با شهرزاد توی اداره ی پلیس.........
🍁حلما🍁
⭕️ @dastan9
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸