eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ 🔴تله مهربانی ✍سه تا دانشجو بودیم توی دانشگاهی در یکی از شهرهای کوچک قرار گذاشتیم هم‌خونه بشیم. خونه‌های اجاره‌ای کم بودند و اغلب قیمتشون بالا. می‌خواستیم به دانشگاه نزدیک باشیم، قیمتشم به بودجه‌مون برسه. تا اینکه خونه پیرزنی رو نشونمون دادند. نزدیک دانشگاه، تمیز و از هر لحاظ عالی. فقط مونده بود اجاره‌بها! گفتند که این پیرزن اول می‌خواد با شما صحبت کنه. رفتیم خونه‌اش و شرایطمون رو گفتیم. پیرزن قبول کرد اجاره رو طبق بودجه‌مون بدیم که خیلی عالی بود. فقط یه شرط داشت که همه‌مونو شوکه کرد. اون گفت که هر شب باید یکی از شماها برای نماز منو به مسجد ببره، در ضمن تا وقتی که اینجایید باید نمازاتون رو بخونید. واقعا عجب شرطی!! همه‌مون مونده بودیم. من پسری بودم که همیشه دوستامو که نماز می‌خوندن، مسخره می‌کردم. دو تا دوست دیگه‌ام هم ندیده بودم نماز بخونن. اما شرایط خونه هم خیلی عالی بود. پس از کمی مشورت قبول کردیم. پیرزن گفت:یه ترم اینجا باشین اگه شرطو اجرا کردین، می‌تونین تا فارغ‌التحصیلی همین جا باشین. خلاصه وسایل خودمونو بردیم توی خونه پیرزن. شب اول قرار شد یکی از دوستام پیرزنو ببره تا مسجد که پهلوی خونه بود. موقع نماز بلند شد رفت و پیرزنو همراهی کرد. نیم ساعت بعد اومد و گفت: مجبور شدم برم مسجد نماز جماعت شرکت کنم. همه‌مون خندیدیم. شبِ بعد من پیرزنو همراهی کردم. با اینکه برام سخت بود رفتم صف آخر ایستادم و تا جایی که بلد بودم نماز جماعتو برگشتن پیرزن گفت: شرط که یادتون نرفته، من صبحا ندیدم برای نماز بیدار بشید. به دوستام گفتم. از فردا ساعتمونو کوک کردیم. صبح زود بیدار شدیم، چراغو روشن کردیم و خوابیدیم. شب، بعد از مسجد پیرزن یک قابلمه غذای خوشمزه که درست کرده بود، برامون آورد. واقعا عالی بود، بعد از چند روز یه غذای عالی. کم‌کم هر سه شب یکی‌مون می‌رفتیم. نماز جماعت برامون جالب بود. بعد از یک ماه که صبح بلند می‌شدیم و چراغو روشن می‌کردیم، کم‌کم وسوسه شدم نماز صبح بخونم. من که بیدار می‌شدم شروع کردم به نماز صبح خوندن. بعد از چند روز دو تا دوست دیگه هم نماز صبح خودشونو می‌خوندن.واقعا لذت‌بخش بود. لذتی که تا حالا تجربه نکرده بودم. تا آخر ترم هر سه تا با پیرزن به مسجد می‌رفتیم برای نماز جماعت. خودمم باورم نمی‌شد. نمازخون شده بودم، اصلا اون خونه حال و هوای خاصی داشت. هر سه تامون تغییر کرده بودیم. بعضی وقتا هم پیرزن از یکی‌مون خواهش می‌کرد یه سوره کوچک قرآنو با معنی براش بخونیم.تازه با قرآن و معانی اون آشنا می‌شدم. چقدر عالی بود. البته بعد از چهار سال تازه فهمیدیم پیرزن تموم اون سوره‌ها رو حفظ بوده. پیرزن ساده‌ای در یک شهر کوچک فقط با عمل و رفتارش همه‌مونو تغییر داده بود. ⭕️ @dastan9 🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاوره💗 قسمت22 نمی توانستم افکارم را جمع کنم ، آیند
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاوره💗 قسمت23 ...چند ساعت بعد از رفتن مسعود زنگ در به صدا در آمد در را که باز کردم کسی پشت در نبود فقط یک مقدار خوراکی پشت در گذاشته شده بود. بعد از دعوای ‌با مسعود این حس ‌تنفر‌ در من ایجاد قدرت کرد ، خودم را جمع و جور کردم با مادرم تماس گرفتم و گفتم که به ایران برمی گردم. چند روز بعد بی سر و صدا راهی تهران شدم. دلم برای ریحانه و خانواده ام تنگ شده بود. از اختلافمان چیزی به مادرم نگفتم اما از حال و احوالم همه چی کاملا مشخص بود. رابطه ی مادر و پدرم با مسعود بهتر از من بود او را خیلی قبول داشتند چون این موضوع را می دانستم مانند بقیه ی دختر ها خودم را برای پدر ومادرم لوس نکردم ، ریحانه را برداشتم و به خانه ی خودم رفتم . یقین داشتم که دیگر نمی توانم به این زندگی ادامه بدهم اما از ترس مسعود از سقط بچه گذشتم . در تهران هم به شرکت نرفتم این جا هم کسی سراغم را نگرفت حتما مسعود به آن ها گفته بود که سراغ من نیایند . چندباری مادر مسعود زنگ زد اما جواب سر بالا دادم حتی با پدرش آمدند و حرف زدند که "چرا پیش ما نمیایی ؟! مگه چه چیزی شده ؟! " و از این جور تعارف ها ... به آن ها هم جواب درستی ندادم . گاهی دلم برای مسعود تنگ می شد اما وقتی یاد کارهایش می افتادم به خودم نهیب می زدم مسعود هرروز با ریحانه تماس تصویری و تلفنی برقرار می کرد. می توانم بگویم بهترین بابای دنیاست اما... وارد ماه هفتم حاملگیم شده بودم شکمم در آمده بود دیگر لباس گشاد هم چاره ی‌ کارم نبود به ناچار به مادر و مادرشوهرم گفتم که باردارم ، آن ها کلی خوشحال شدند . مادرشوهرم می گفت : _ گوش مسعود و می پیچونم که تو رو با این وضع ول کرده و رفته اونور آب ... مسعود برای زایمانم برگشت ایران اما به خانه نیامد . بعد از عمل وقتی به هوش آمدم گدیدمش... کنج اتاق ایستاده بود و سرش را پایین انداخته بود ... از شدت دلتنگی اشک هایم روی صورتم می ریخت ... اما ... غرورم اجازه نمی داد چیزی بگویم . نگاهم کرد نمیدانم چند دقیقه بهم خیره ماندیم .. اما هیچ کدام نه حرفی زدیم و نه حسی رد و بدل شد فقط یک نگاه بود که تفسیری برایش نداشتم ... فرزند دومم هم دختر بود . مسعود که عاشق دختر بچه هاست اما من ته دلم پسر می خواست . وقت ملاقات اتاقم شلوغ شد همه از اسم بچه می پرسیدند مسعود با خنده گفت : + اسم دخترمو نازنین گذاشتم . من شوکه بودم،حتی نظر مرا نپرسید . خواهرش گفت : + داداش یک اسم جدیدتر میذاشتی حداقل ... اما مسعود با عشق دخترمان را می بوسید و نازنین زهرا صدایش می زد. فضا کمی سنگین بود هر دو خانواده فهمیده بودند که بین ما شکرآب هست اما کسی چیزی به زبان نمی آورد. آنروز بعد از هفت ماه مسعود را فقط چند دقیقه دیدم ... یک هفته بعد از تولد نازنین زهرا پدر مسعود شناسنامه ی بچه را آورد . شرمنده بود ... موقع رفتن گفت : +چیزی لازم نداری شیرین جان ؟ _نه بابا ممنونم همه چیز هست ... همه چیز بود ... مسعود دائم حسابم را شارژ می کرد. چند از خانواده ها واسطه شدند که این مشکل حل شود اما هر دو از هم فراری بودیم. از مادر مسعود شنیدم که عاطفه هم به ایران برگشته . پشت تلفن برایم کلی تعریف عاطفه را کرد : +چه خانومی شده واسه خودش اصلا اون عاطفه ی قبل نیست ... تازه داشتم نرم می شدم که با شنیدن این حرف آتش زیر خاکسترم دوباره شعله کشید. بعد از زایمان کمی اضافه وزن داشتم و برای روی فرم آمدن هیکلم هفته ای چند روز باشگاه می رفتم . خودم را با باشگاه و آرایشگاه رفتن سرپا نگه میداشتم . هرچه که می شنیدم عاطفه محجبه تر شده حال من بدتر می شد و من بی حجاب تر می شدم. نازنین زهرا ۵ ماهه بود که پدرشوهرم فوت کرد . برای تشییع باید می رفتم . از اینکه تازه موهایم را رنگ کرده بودم ته دلم خوشحال شدم . قبل از رفتن به منزل آن ها لباس مشکی‌ زیبایی برای خودم و دو تا دخترهایم خریدم ،هر سه با هم ست بودیم . شیک و مرتب رفتم منزل پدر خدابیامرز مسعود. قیامتی بود ... مادر و خواهرهایش ‌مرا که دیدند صدای ضجه هایشان بلندتر شد‌. خودم هم از ته دل غمگین بودم اما هیجان دیدن مسعود بر غم دلم غلبه داشت . سرم پایین بود که سینی چای جلویم گرفته شد ❇️صالحه کشاورز معتمدی❇️ ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاوره💗 قسمت23 ...چند ساعت بعد از رفتن مسعود زنگ در
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاوره💗 قسمت24 سرم را بلند کردم تا تشکر کنم،عاطفه بود ... به حرمت مراسم جلوی خودم را گرفتم فقط خیره نگاهش کردم و او هم دور شد . جنازه را که آوردند مسعود را زیر تابوت پدرش دیدم ... به نظرم ده سال پیرتر شده بود... ریحانه از میان جمعیت خودش را به پدرش رساند و مسعود با دیدن ریحانه در آغوشش کشید و بلند بلند گریه کردبا همه ی بدیهایش طاقت دیدنش در آن حال را نداشتم . دلم می خواست می رفتم و دلداریش می دادم اما... فقط .... اشک ریختم ... روزهای سختی را می گذراندم حرف مردم بیکاری خودم حرف پدر و مادرم حس تنفر و دلتنگیم به مسعود نبودن مسعود و سر و کله زدن با بچه ها آزارم می داد. شنیدم که مسعود و عاطفه به نوبت بین ایران و هلند در رفت و آمد هستند. چند ماه بعد از فوت پدر مسعود مادرش برای دیدن دختر ها به خانه ی ما آمد حال بدی داشت چند قطره اشک برای همسرش می ریخت چند قطره ی‌ بعدی را به حال زندگی مسعود . موقع رفتن جمله ای گفت که تکلیف زندگی مرا مشخص کرد و همه ی تردید هایم را پایان داد. °•○●°•○●°•○●°•○●°•○●°•○●°•○●°• شیرین به شدت اشک می ریخت و لا به لای گریه هاش ادامه داد : _خانوم کشاورز ! بعد از شنیدن اون جمله از مادرشوهرم تصمیمم به جدایی قطعی شد به پیشنهاد یکی از دوستام پیش شما اومدم تا راهنماییم کنید که یه جوری با این قضیه کنار بیام . میخوام طلاقمو بگیرم اما حال روحیم اصلا خوب نیست . من یه دختر پر انرژی و سر حال بودم حالا تبدیل شدم به یک زن افسرده ، خواهش می کنم کمکم کنید . داستان زندگی شیرین ذهنم را درگیر کرده بود ، پرسیدم : _مادرشوهرتون چی گفتند که یقین کردید این زندگی تمام شده و راهی ‌برای نجات نداره؟ شیرین با خشمی فروخورده همراه با تنفر پنهان گفت : آخر همین ماه جشن عقد عاطفه است... ... وقت جلسه ی مشاوره ی سوم هم رو به اتمام بود ، جلوی روی من زنی نشسته بود با چشمان پف کرده و حال منقلب ، زندگی زناشوییش به مویی بند بود و حال روحی خودش متاثر از سختی این ده سال زندگی مشترک. احوال شیرین مناسب نبود پس صلاح ندانستم کار اصلی ام را از امروز استارت بزنم ، پس فقط به چند موضوع بسنده کردم تا در شیرین ایجاد انگیزه کنم. _خانوم خوشگله سه جلسه پشت هم حرف زدی،حالا دیگه نوبت منه ... +اختیار دارید خانوم کشاورز بفرمایید... _ببین شیرین جان ،زن هایی مثل تو و زندگی هایی مثل زندگی تو در این دنیا زیاده . من کاملا حال روحیتو درک می کنم حال قلب شکسته ی تو رو می فهمم اگر به گفته ی خودت نتونستی خودت رو برای پدر و مادرت لوس کنی پیش من راحت راحت باش. با شنیدن این حرف ها لبخند کمرنگی به صورتش نشست ، با چشمهایش پیگیر ادامه ی حرفهای من بود . _من و شما دو تا کار می تونیم انجام بدیم ، که من انتخاب یکی از این دو راهو به خودت واگذار می کنم : ۱-کمکت می کنم به آرامی طلاقتو بگیری طوری که بعدش بتونی با حال نسبتا خوبی به زندگیت ادامه بدی(این راه کوتاه و نسبت به راه دوم آسونتره) ۲-کمکت می کنم که سعی کنی زندگیتو حفظ کنی اما قولی بهت نمی دم(این کار زمان بر و کمی سخت تره اما نتیجه ش شیرینه) حالا انتخاب با خودته ... شیرین با نگرانی پرسید : _چقد به حفظ زندگی من امیدوار هستید؟ آخه مگه چیزی هم مونده که بشه حفظش کرد؟ نمی خواستم بهش نظر واقعیمو بگم ، هنوز آمادگی شنیدن خیلی از حرف ها رو نداشت. _انتخاب با خودته من فقط می تونم کمکت کنم +با این حال روحی من میشه امیدی داشت؟ _نه ... +خانم کشاورز پس شما میگید که بریم سراغ طلاق؟ _نه عزیزم من فقط راهو نشونتون می دم این شما هستید که باید انتخاب کنید. داشتم آرام و نامحسوس به سمتی که دلم میخواست سوقش می دادم ،پس ادامه دادم : _بودند زندگی هایی بدتر از زندگی شما که به لطف خدا درستش کردیم ، کار نشد نداره،اما خب طلاق آسون تره. درست نشانه گیری کرده بودم،وسوسه شده بود ... +خب حالا اگر بخوام راه دومو برم چه کاری باید انجام بدم ؟ _یعنی می خوای برای حفظ زندگیت تلاش کنی؟ +بله با کمک شما ... تو دلم خدا رو شکر کردم . _ببین شیرین جان اگر دستتو به دستم بدی و باهام همراه باشی ، اگه به حرفهام خوب گوش بدی و یار باشی ، منم قول میدم همه ی تلاشمو به کار بگیرم اما یه شرط دارم ... 🍁صالحه کشاورز معتمدی🍁 ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✨﷽✨ ✨ پدران در آخرالزمان ✨ ✍روزی عده ای از کودکان در کوچه مشغول بازی بودند . پیامبر(صلی الله علیه و آله )در حین عبور, چشمش به آنها افتاد و خواست نقش بسیار بزرگ پدران و مسؤولیت سنگین آنها را در رشد کودک به همراهانشان گوشزدکند . فرمود: وای بر فرزندان آخرالزمان از دست پدرانشان! اطـرافـیـان پیامبر با شنیدن این جمله به فکر فرو رفتند . فکرکردند شاید منظور پیامبر, فرزندان مشرکان است که در تربیت فرزندانشان کوتاهی می کنند . عرض کردند : یا رسول اللّه، آیا منظورتان مشرکین است ؟ فرمود: نـه، بلکه پدران مسلمانی را می گویم که چیزی از فرایض دینی رابه فرزندان خود نمی آموزند و اگـر فـرزنـدانشان پاره ای از مسائل دینی رافراگیرند, پدران آنها,ایشان را از ادای این وظیفه باز می دارند. تنهابه این قانع هستند که فرزندانشان از مال دنیا چیزی را به دست آورند . .آنگاه فرمود : من از این قبیل پدران بیزار و آنان نیز از من بیزارند... 📚مستدرک الوسائل، جلد۲ صفحه ۶۲۵ ⭕️ @dastan9 🌺💐
از خواجه عبدالله انصـاری پرسیدند عــــبادت چیست ؟ فـرمود: عـبـادت خدمــت‌ ڪـردن بــه خلـــــق اسـت پرسیدند چگـــــونه؟ گـــــفت: اگـر هر پیـشه‌ای ڪه به آن اشـتغال داری رضـــای خدا و مردم را در نظـر داشته باشۍاین نامش عبـادت‌است پرسیدند: پس نماز و روزه و خمـس.. این‌ها چـه هستنـد؟؟؟ گــفت: این‌ها اطاعـت هستند ڪه باید بنده برای نزدیک شـدن به خــدا انجـام دهد تا انوار حــق بگیرد. ⭕️ @dastan9 🌺💐
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۱۸ بهمن ۱۴۰۰ میلادی: Monday - 07 February 2022 قمری: الإثنين، 5 رجب 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹شهادت ابن سکیت رحمة الله علیه، 224ه-ق 📆 روزشمار: ▪️5 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما السلام ▪️8 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام ▪️10 روز تا وفات حضرت زینب سلام الله علیها ▪️20 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام ▪️21 روز تا وفات حضرت ابوطالب علیه السلام ⭕️ @dastan9 🌺💐
زهرا از بچگی مادربزرگم نیلوفر صدام میڪرد ولی دوست داشتم زهراصدام ڪنه یه روز قرار گذاشتیم با مادر بزرگم مسجد بریم. میدونستم بابام اجازه نمیده.یواشڪی از خونه خارج شدم سرچهارراه قرار داشتیم مادر بزرگم یه چادر بهم هدیه داد،خیلی قشنگ بود.چادر نماز،ازارزونترین پارچه ولی قشنگ چون خودش دوخته بود. تو مسجد نماز ڪه تموم شد مادربزرگ گفت:یه فرشته ڪنارمن نشسته!باتعجب گفتم چرا من نمیبینم؟گفت یه نگاه به خودت بنداز! -یعنی اینقدر چادرم قشنگه؟ گفت بیشتر از هرچیزی!… یه آهی ڪشید وگفت:چادر فاطمه خیلی ڪهنه ووصله داشت اما خیلی قشنگ بود!باخودم گفتم ڪاش چادر من هم مثل چادر فاطمه بود… بعداز خداحافظی از مادربزرگ،داشتم به خونه برمیگشتم ڪه عمومو دیدم چادررو ازسرم ڪشید وتاخونه موهامو گرفت ورو خاڪها ڪشون ڪشون به خونه برد. عمو در اتاق بابامو بازڪرد،پراز دودبود آخه بابام معتاده!… عموم یه الم شنگه ای به پا ڪرد. بابام هم تا تونست ڪتکم زد بعدهم سه بار دستمو با سیخ داغ ڪرد تا یادم باشه ڪه….اما هیچوقت یادم نموند! منو تو اتاق حبس ڪرد وچادرمو تیڪه تیڪه ڪرد. بادست سوخته تیڪه های چادرمو برداشتم دادم مادربزرگ برام وصله ڪنه… بالاخره به آرزوم رسیدم چادر م شبیه چادر حضرت فاطمه سلام الله علیها شد… ⭕️ @dastan9 💐🌺
قرار بلوز تمیزوقشنگی تنش بود.جلوی آینه ایستاده بود وبا وسواس موهایش را شانه می کرد.گفتم <مزاحم شدم.جایی می خوای بری...؟> گفت <جایی که نه اما...>حرفش را نصفه گذاشت.موهایش را بافت و پشت سرش انداخت. همین طور که با من حرف می زد صورتش را آرایش کرد.ملیح و زیبا شده بود.کم کم نگران شدم, نکند مهمان دارد و من بی موقع مزاحمش شده ام.بین رفتن و ماندن مردد بودم که بوی عطر خوشی فضا را پر کرد.<یادته!این عطررو خودت برای تولدم خریدی...> وقتی حسابی مرتب و خوش بو شد.آمدوکنار من نشست تصمیم گرفتم بروم. گفت<کجا؟من که جایی نمی خوام برم,فقط ساعت 12/5 قرار دارم...> بعد به ساعتش نگاهی انداخت.ساعت12/5 بود.سجاده نماز را پهن می کرد تازه فهمیدم با چه کسی قرار دارد... . امام علی(ع):بهترین لباس,لباسی است که تورا از خدا به خود مشغول نسازد. (چهل حدیث از حجاب) یعنی ما هم واقعا اینقدر به نماز مون اهمیت میدیم......... ⭕️ @dastan9 💐🌺
✨﷽✨ ✅آیا هر تفکری عبادت است؟ ✍براساس روایات اسلامی یک ساعت تفکر و اندیشه کردن بهتر از یک سال عبادت کردن است. اما این پرسش مطرح می شود که تفکر در چه موضوعی؟ آیا هر تفکر با هر نتیجه ای را می توان برتر از یک سال عبادت خدا دانست؟ ظاهرا این گونه نیست، بلکه مراد تفکر و اندیشه ای است که بر معرفت الهی، خداشناسی، عبودیت انسان و خضوع و خشوع وی در برابر خداوند و اصلاح رفتار و کردار وی بیفزاید و او را به خداوند نزدیکتر کند. آقای قدس نقل می گوید: « روزی آقا می فرمود: یکی از علمای بزرگ نجف اشرف هنگام سحر و وقت نماز شب، پسر نوجوانش را که در اطاق آقا خوابیده بود صدا زد و گفت: برخیز و چند رکعت نماز شب بخوان. پسر پاسخ داد: چشم. آقا مشغول نماز شد و چند رکعت نماز خواند. ولی آقا زاده بر نخاست. مجدداً آقا او را صدا زد که: پسرم، پا شو چند رکعت نماز بخوان. باز پسر گفت: چشم. آقا مشغول نماز شد ولی دید فرزندش از رختخواب بر نمی خیزد، برای بار سوم او را صدا زد. پسر گفت: حاج آقا، من دارم فکر می کنم، همان فکری که درباره آن امام صادق علیه السلام می فرماید: « تفکر ساعة خیر من عباده سنه: یک ساعت تفکر بهتر از یک سال عبادت است. » آیت الله بهجت فرمودند : آقا پرخاش کرد و فرمود: ... !! خود آیت الله بهجت کلمه را بر زبان جاری نکرد، ولی ما همه فهمیدیم که آن بزرگ مرد فرموده بود: پدر سوخته، آن فکری از عبادت یک یا شصت سال بهتر است که انسان را به خواندن نماز شب وادارد، نه اینکه انسان وقت نماز شب دراز بکشد و فکر بکند و به این بهانه از خواندن آن شانه خالی کند. » ⭕️ @dastan9 🌺💐
هدایت شده از یازهرا
من دختر بد حجابی بودم. با آرایش های زیاد. موهامم یا فر ۶ماهه بود یا لَخت و دورم میریختم. توی دانشگاه هنر بودم و کارم تئاتر بود. روز به روز بدتر می‌شدم و با تیپ های متفاوت و هنری. اونقدر بد که الان عکس های قدیمم رو میبینم باورم نمیشه اونا من بودم. البته با همون شکل و ظاهر نمازمم میخوندم روزه میگرفتم و توی دانشگاه بسیجی بودم و از حجاب هم دفاع میکردم پیش همه. ولی نمی‌خواستم تغییر کنم. می گفتم هرکس ایرادی داره و ایراد منم اینه. اینطوری بهتر دیده میشم و الگو میشم. بذار ببینن قرتی‌ها و بدحجاب‌ها هم مدافع اسلام و نظامن البته تو خلوت خودم مسخره و خنده دار بود.چطور میشه خدا رو دوست داشت و به حرفش گوش نداد؟؟ چطور میشه از حجاب دفاع کرد و عملی اش نکرد... اما باز با خودم لج می‌کردم و فکر میکردم اگه محجبه شم عادی می‌شم. و دیگه شیطون و شاد نیستم. مظلومم.شاید نگاه دیگران روم عوض شه. در ضمن اعتماد به نفسم به شدت وابسته به تیپم بود....محجبه شدن برام رویای دور از دسترس بود... البته یه اتفاق منو عوض نکرد...همه چیز مثل یه پازل کنار هم قرار گرفت ۴سال میش کرسی آزاد اندیشی در مورد حجاب: من جز مدافعان حجاب بودم وقتی وارد سالن شدم یکی از منتقدین حجاب به من گفت بیا اینور بشین مخالف ها اینجان. باورش نمیشد من با اون تیپ موافق حجاب بوده باشم.ولی بهش گفتم من موافق حجابم. هنگ کرد و ۶ثانیه ای بهم خیره شد. شوخی های هم کلاسی هام و اس ام اس های افتضاح همکارام آزارم میداد. باز از رو نرفتم ۳سال پیش راهیان نور:با دانشگاه رفتیم و من مدت کوتاهی به خاطر شهدا محجبه شدم اما وقتی برگشتم تهران کم کم همه چیز از یادم رفت ۲سال پیش:شنیدم یکی از روسای آمریکا گفته هر زن چادری در ایران نشان پرچم جمهوری اسلامیه...ناراحت بودم چرا منی که ایران و نظام رو دوست دارم اثری از عشقم تو ظاهرم نیست؟؟ تا اینکه شب قدر پارسال..... ⭕️ @dastan9 💐🌺
داستانهای کوتاه و آموزنده
من دختر بد حجابی بودم. با آرایش های زیاد. موهامم یا فر ۶ماهه بود یا لَخت و دورم میریختم. توی دانشگاه
تا اینکه شب قدر پارسال حاج آقای انصاریان روایتی گفت که منو موظف کرد به رعایت حجاب پیامبر از شیطان خواست تا امتش رو نصیحت کنه و شیطان گفت به زنان امتت بگو به ازای هر تار مویی که بیرون میذارن گناه زنا برای خودشون میخرن.....وای واقعا فاجعه بود... نمیخواستم اون دنیا یه صف جلوم وایسه و سنگینی گناهی که نکردم و.... متاسفانه ۱سال فراموش کردم تا شب قدر امسال خیلی ناخودآگاه یاد این صحبت افتادم و وقتی به اسم حضرت زهرا رسید کلی گریه کردم...و تصمیم گرفتم چادری شم . روز قدس امسال برای اولین بار چادر رو تجربه کردم و از اون روز باهامه. در ضمن من روایتی در لهوف خوندم که روم تاثیر گذاشت:یه بنده خدایی کوری رو میبینه و ازش میپرسه چرا نابینا شدی؟ اون فرد میگه من در جریان کربلا در سپاه یزید بودم ولی نه تیری و نه شمشیری زدم ولی شب خواب پیامبر رو دیدم که به من گفت باید نابینا شی.. از پیامبر پرسیدم چرا و پیامبر گفت تو سیاهه سپاه دشمن رو تو چشم فرزند من امام حسین زیاد کردی من نمی‌خواستم سیاهه سپاه بدحجابان رو تو چشم امام زمان زیاد کنم... الان ۸ماهه اس ام اس های بد دریافت نمی‌کنم. تقریبا تئاتر رو کنار گذاشتم اعتماد به نفس آرامش امنیت و احترام بیشتری دارم تا چادر رو تجربه نکنید این حرفو درک نمی‌کنید... بعدا فهمیدم خواهرم هم توی حرم امام حسین برای حجاب من نذر کرده بوده . منبع : پایگاه عرفان ⭕️ @dastan9 💐🌺
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاوره💗 قسمت24 سرم را بلند کردم تا تشکر کنم،عاطفه بو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاوره💗 قسمت25 +اگر سخت نیست بفرمایید ... _اتفاقا سخته اگر مرد عملش نیستی بریم سراغ راه اولی(چشمکی زدم) خیلی هم آسون تره ... با تردید و لبخند سری تکان داد . همین هم برای شروع کار من کافی بود. _شیرین خانوم تنها شرط من حرف گوش کنی شماست، یا به من اطمینان داری یا نه ... الان هم جوابمو نده ، برو فکرهاتو بکن ، اگر خودتو دست من می سپاری و حرف گوش می کنی بسم الله ... استارت بزنیم ، من شرط دیگه ای ندارم. + آخه حال روحیم... _نگران اون هم نباش برای حال روحیت هم برنامه ای دارم. قرار من و شیرین این شد که هروقت تصمیم نهاییشو گرفت‌ بهم پیام بده که یکی از راه حل ها رو با هم شروع کنیم. بعد از رفتن شیرین طبق معمول دفترم را باز کردم و تمام نکات مهم زندگی اش را نوشتم ، یک نقشه ی راه ترسیم کردم و با تمام تمرکز راه های مختلفی که بتوان زندگی آن ها را نجات داد یادداشت کردم. با شناختی که از شیرین بدست آورده بودم فکر می کردم که سراغ راهکار دوم خواهد رفت اما تا خبر قطعی به من نمی داد خیالم راحت نمی شد. همیشه طلاق دو تا زوج برعکس زمان کوتاهی که از من می گرفت انرژی بسیاری از من می برد ، اما وصل کردن یک زندگی متلاشی خیلی زمان و کار می برد در عوض انرژی بسیاری برام داشت. اینجور مواقع سرم درد می کند برای کار بیشتر... بعد از صرف ‌شام با خانواده بود که پیامک شیرین به دستم رسید ، لبخندی از سر خوشحالی زدم و نفس عمیقی کشیدم. شیرین راهکار دوم را انتخاب کرده بود. با او برای فردا قرار گذاشتم و دو تا تکنیک برای خواب بهتر برایش ارسال کردم تا شب را راحت تر بخوابد. فردای آن روز فقط چند دقیقه با هم گفتگو کردیم ، برگه ای به دستش دادم و گفتم : _شیرین خانم سه تا سوال براتون یادداشت کردم ، پاسخ این سه تا رو تک تک برام ارسال کنید ، اما قبلش شماره ی آقا مسعود ، مادر و مادرشوهرتونو برام بنویسید. +باهاشون کار دارید؟ لبخندی زدم : _قرار بود فقط حرف گوش کنی عزیزم. در کاغذ برایش نوشته بودم: 1_ اشتباهات شخصی خودت را برایم یادداشت ‌کن. 2_ اشتباهاتی که فکر می کنید مسعود مرتکب شده را هم برایم بنویسید. 3_ به نظرت چه کارهایی را انجام می دادی زندگیت محفوظ می شد ؟ باید افکار شیرین را متمرکز می کردم. همیشه شیوه ی کاریم همین است. راه را روشن کنم تا مراجع خودش راهش را پیدا کند. یک برنامه ی هفتگی هم به دستش دادم که با عمل به آن هم سلامت جسمانی و هم سلامت روحی اش بهتر می شد. در برنامه اش رژیم غذایی مطابق با طبعش داشت و به اندازه ی کافی تفریح و عبادت هم برایش نوشته بودم. _عزیزم هر شب گزارش انجام این کارهایی که برایت نوشتمو در قالب یک فایل صوتی برام ارسال کن. شیرین با تعجب به برگه ی در دستش نگاه می کرد و معلوم بود حسابی تردید دارد. لبخندی زدم و گفتم : _ به من اعتماد کن +چشم خانوم کشاورز برنامه ی زندگیم چی میشه؟ _برنامه اینه که من باید اول با این آقا مسعود شما صحبت کنم بعد نظر قطعیمو براتون میگم . شیرین که رفت مشغول گرفتن شماره ی مسعود شدم بسم اللهی گفتم و کار را به خدا سپردم : _ سلام آقای ایمانی + سلام بفرمایید _من کشاورز هستم مشاور همسرتون. مسعود چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد : +بفرمایید امرتون _آقای ایمانی! خانومتون چند ‌جلسه ای برای مشاوره پیش من آمدند ، برای ادامه ی کار نیاز دارم جلسه ای با شما‌ گفتگو داشته باشم. +خانم کشاورز ممنون از تماستون اما فکر نمی کنم دیگه کاری از دست کسی بربیاد زندگی من و شیرین تقریبا تمام شده. _حالا شما چند دقیقه ای به من فرصت بدید مکثی کرد کلافه گفت : +کی و کجا خدمت برسم؟ آدرس و ساعت را با او هماهنگ کردم. ملاقات من و مسعود میتوانست تکلیف این زندگی را مشخص کند. طبق تجربه ای که داشتم ، مسعود هم باید حرف های شنیدنی بسیاری داشته باشد. عصر یک روز خنک پاییزی با آقای ایمانی قرار اولین جلسه مشاوره را گذاشتم. بیشتر اوقات قبل از مشاوره خلوتی با خدا برقرار میکنم خدای من هر آنچه گره است به اذن تو باز می شود و تویی فتاح همه ی درهای بسته آقای مسعود ایمانی آمدند. در دقایق اولیه گارد بسته ای داشتند و معلوم بود که صرفا از روی ادب دعوت من را پذیرفته بودند.رو به روی مردی نشسته بود که همه زندگی شیرین و دو فرزندش و شاید همه ی زندگی زنی دیگر نمی دانستم تا مسعود حرف نمی زد این گره باز نمی شد. ❇️صالحه کشاورز معتمدی❇️ ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاوره💗 قسمت25 +اگر سخت نیست بفرمایید ... _اتفاقا س
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاور💗 قسمت26 همانطور که از توضیحات شیرین شخصیت شناسیش کرده بودم ، کم حرف و درونگرا بود ، به سختی می شد ازش حرف کشید و باید از راه خودش وارد می شدم. خلاصه ی داستان زندگی این دو را اینبار از زبان مسعود یادداشت می کنم : ...از همان برخوردهای اول مهرش بر دلم نشست. نگران اختلاف سنی بینمان بودم ،تنها چیزی که بعدها اصلا اثری در زندگیمان نداشت. شیرین را با قلب و عقلم انتخاب کردم دختری که وقارش ، متانتش ، نمازش حجابش به من آرامش می داد،طول کشید تا فهمیدم که تقوای شیرین مرا جذب خودش کرده بود. سبک زندگی من و شیرین خیلی متفاوت بود. من در خانواده ای کاملا آزاد از تقیدات مذهبی رشد کرده بودم ، در فرهنگ ما محرم و نامحرمی معنایش طور دیگری بود ، اما شیرین گویا از دنیای دیگری وارد زندگیم شده بود. سخت بود اما به خاطر علاقه ی شدیدی که به او داشتم خودم را با شرایطش وفق دادم. قبل از شیرین یک مدت با دخترخاله ام نامزد بودیم.عاطفه برای من یک دوست بسیار خوب بود اما در کنارش به عنوان همسر آرام نبودم ، در همان سال ها بود که جرقه ای در دل و ذهنم زده شد اما نمی دانستم که چه می خواهم ، خودم آن نامزدی را بهم زدم و تاوانش را هم با قهر خانواده از من دادم . دو سالی طول کشید که خودم را پیدا کردم . با دیدن شیرین نیمه گمشده خودم را یافتم. همیشه نسبت به عاطفه احساس دین داشتم ، خودم را بدهکار احساس و عمرش می دانستم از نظر کاری هم به او بدهکار بودم. بعد از ازدواجم با شیرین هیچ زنی برایم جلوه نداشت ، من معدن جذابیت را پیدا کرده بودم حساسیت های شیرین از همان دوران نامزدی خودش را نشان داد. به همه ی رفتار های من حساس بود ، در فرهنگ ما دست دادن با نامحرم و نشستن در جمع های مختلط رایج بود ، اما از نظر شیرین تمام این فرهنگ ما بوی خیانت داشت. از ترس شیرین گاهی از مواقع پنهانی با فامیل و آشنایان دیدار می کردم نمی خواستم اذیت شود،یکبار که مرا با عاطفه دیده بود دعوای شدیدی بینمان در گرفت در حالیکه ما فقط مشغول برنامه ریزی کاری بودیم. وقتی هم که دعوا می کند نه حرف منطقی میزند نه توضیح می دهد فقط محکوم می کند و داد می زند و قهر و کم محلی میکند. بارها اتاق خوابش را جدا کرد ... بارها خودش را از من گرفت فقط به دلیل تفاوت هایی که در فرهنگمان داشتیم. از دست خودم و شیرین خسته بودم. بعد از به دنیا آمدن ریحانه بود که به صورت اتفاقی با دوستان دوران سربازیم ارتباط پیدا کردم ارتباط با آن ها شروع یک تغییر بزرگ در من شد.تغییری که مدت ها بود در پی آن بودم اما جراتش را نداشتم. عشق شیرین بزرگترین انگیزه من بود دلم میخواست عقایدم شبیه به او بشود تا کمتر آزارش بدهم،اما افسوس هر چه گذشت فاصله ما بیشتر و بیشتر شد،همکار شدن عاطفه با ما هم مشکلی بر مشکلات ما اضافه کرد. از احساس خودم نسبت به عاطفه مطمئن بودم ، اما نمی دانستم که بودن او در شرکت به هر دوی آن ها چقدر صدمه وارد می کند. متاسفانه شیرین را لا به لای توسعه شرکت و تغییرات خودم گم کردم،به خودم آمدم دیدم شیرین چادرش را زمین گذاشته... خدا می داند با این کارش چقدر از چشمم افتاد اما به خاطر زندگیمان کاری از دستم بر نمی آمد،اگر باب میلش حرف نمی زدم پرخاشگری می کرد،کوتاه آمدم باید همان موقع جلویش را می گرفتم.فکر می کنم پول و رفاه او را از راه به در کرد. شیرین همه کاره ی شرکت شده بود. طول کشید تا به من اثبات شد شیرین خیانت کرده است. از شنیدن کلمه " خیانت شیرین " تکان خوردم . در داستان شیرین هیچ وقت خیانتی ذکر نشده بود،اما ترجیح دادم سکوت کنم تا مسعود به ادامه داستانش بپردازد . ...شیرین دیگر شیرین من نبود. من بدنبال آرامش بودم اما هرچه از شیرین عایدم می شد تنش بود. رفتارش با کارمندان تغییر کرده بود ، پیش روی من با آقایون گرم می گرفت و خوش و بش می کرد .سه زوج در میان کارمندانمان داشتیم که هر سه به اصرار خانمهایشان از شرکت رفتند ، از بس که سبک بازیهای شیرین به زندگیشان صدمه وارد می کرد. و من تنها پناهم ریحانه کوچکم بود و دوستانم که وجودشان سرشار از آرامش بود. در دورهمی ها آموزش قرآن هم داشتیم و من رفته رفته اطلاعات مذهبی خودم را بالا می بردم ، اما نه به خاطر شیرین که از تقوای شیرین دیگر چیزی نمانده بود ، فقط به خاطر خودم چون احساس می کردم این مسیر مرا قوی می کند و با روحیاتم سازگار است . بارها متوجه نگاههای تیز شیرین به عاطفه شدم اما نمی دانم ... شای لج کرده بودم ... ❇️صالحه کشاورز معتمدی❇️ ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اقا من تو کار کفن و دفن هستم یه روزاوایل تابستون بود یه مرده میانسالو غسل میت دادن تا یکی ازدختراش ازراه دور برسه آوردن خونش گذاشتن😢😢 منم کفنش کردم و با چندنفری از خانوادش دورش نشستیم شروع به خوندن قران کردیم سکوت عجیبی بود🤫🤫 یه لحظه دیدم اون پارچه ای که روی جنازه هست داره تکون میخوره 🤔🤔 گفتم شاید من توهم زدم دوباره سرمو آوردم بالا دیدم همه دارن قرآن میخونن سرشون پایینه باز این پارچه روش تکون خورد دیگه ترس برم داشت داد زدم زنده هست زنده هست همشون با جیغ وفریاد ازترس پریدن توحیاط فقط من موندم وجنازه اگر منم فرار کنم چون آدم شناخته شده ای هستم حسابی سوژه میشم همینطور که ایستاده بودم دیدم وای اینکه بادپنکه هست که ازپشت پرده داره میزنه وپارچه روجنازه روتکون میده .خیییلی خندم گرفت .🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣 دوباره همشونو صدازدم وماجراروتوضیح دادم بماند که بچه هاش چقدر فحشم دادن😂😂🤦‍♂🤦‍♂ ⭕️ @dastan9 🌺💐
🍃تجسم اعمال در قبر روزى شيخ بهائى به ديدار شخصى كه از اهل معرفت و بصيرت بود و در كنار يك قبرستان در اصفهان منزل داشت مى رود. شيخ بهائى به دوستش مى فرمايد: روز گذشته در اين قبرستان كنار خانه شما امر عجيبى را ديدم كه جماعتى ميتى را در گوشه اى از اين گورستان دفن كردند، پس از چند ساعت كه گذشت و همه از قبرستان خارج شدند، بوى بسيار خوش و معطرى به مشام من خورد كه با عطرهاى دنيا قابل قياس نبود بسيار تعجب كردم كه اين بوى عطر از كجاست ؟ به اطراف نگاه كردم ، يكباره جوان زيبا رويى را ديدم كه به سمت آن قبر مى رفت كم كم از ديده گانم محو شد. طولى نكشيد كه بوى متعفن و بدى به مشام من رسيد كه از هر بوى گندى در دنيا بدتر بود، باز متعجب شدم به اطراف نگاه كردم ، سگى را ديدم كه بسوى همان قبر مى رفت و سپس ناپديد شد. همينطور بحالت تعجب ايستاده بودم كه ناگهان همان جوان زيبا از طرف آن قبر برگشت ولى بسيار مجروح و زشت شده بود. به خودم جراءت دادم كه بسوى او بروم و سؤ ال كنم ، به كنارش رفتم و گفتم حقيقت امر را براى من روشن كن . گفت : من عمل صالح اين ميتى بودم كه الان شما شاهد دفن او بوديد و من در كنارش بايد مى بودم كه ناگهان ، سگى وارد قبرش شد كه همان اعمال زشت و ناشايست او بود و چون گناهان او بيشتر از اعمال صالح او بود لذا آن سگ به من حمله كرد و مرا از قبر، بيرون انداخت ، و الان همان سگ با او هم نشين است . ⭕️ @dastan9 🌺💐
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاور💗 قسمت26 همانطور که از توضیحات شیرین شخصیت شنا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاوره💗 قسمت27 حتما می توانستم عاطفه را از شرکت جدا کنم اما انگار بدم نمی آمد گاهی حرص شیرین را در بیاورم در مقابل زبان او کم می آوردم . بارها با رفتارش باعث تحقیر شده بود . از احساس خودم نسبت به عاطفه با خبر بودم او برایم یک دوست و حتی یک خواهر بود ... اما احساس عاطفه به من هنوز هم مشخص بود عاطفه روز به روز بیشتر خودش را شبیه به من می کرد .نمی دانم برای عاطفه چه اتفاقی افتاد اما از روزی که کتاب قرآنم را روی میز کارم و سجاده ام را گوشه اتاقم دید رفتارش با من تغییر کرد . کم کم آن نگاههای پر تمنایش کم رنگ شد و جایش را به ادب و احترام داد. آرام آرام بودن عاطفه به من آرامش می داد . عاطفه حتی می توانست جایگزین شیرین شود ، نه برای همسری من بلکه برای مادری ریحانه . اعتراف می کنم فکر جدایی از شیرین و ازدواج با عاطفه بارها از ذهنم گذشت . اما وقتی عاطفه قدم اول را برداشت تردید به جانم افتاد قبل از اینکه تصمیمی برای مهاجرت بگیرد ... روزی که من حسابی از دست شیرین عصبانی بودم به اتاقم آمد و با حال پریشان و به سختی حرفش را زد : مسعود خودت میدونی که چه حسی بهت دارم سالهاست به پای تو نشستم که یک روز از شیرین خسته بشی و باز به سمت من برگردی من حتی به خاطر جذب تو عقایدم را تغییر دادم اما حالا طرز فکرم و سن و سالم وادارم می کنه که برای زندگیم برنامه داشته باشم ... تو و شیرین هم که شرایط خوبی ندارید ... فقط ... می خوام بدونم میتونم امیدوار باشم که ... همیشه از همچو روزی میترسیدم . از طرفی از دست شیرین خسته بودم از طرفی ریحانه و از طرفی علاقه ای که از شیرین در دلم داشتم هنوز وجود داشت . تردید همه ی وجودم را گرفته بود ... اما جوانمردانه نبود عاطفه و عمرش پای تردیدهای من تلف شود... فقط گفتم : _ به فکر زندگیت باش ... معذرت می خوام اگر جوری رفتار کردم که امیدوار شدی ... بعد از این گفتگو بود که عاطفه بساط رفتنش را چید ،در آخرین جلسه قبل از رفتنش فقط و فقط درباره کار صحبت کردیم ، حالش بهتر بود ، لحن کلامش هم محکم شده بود و معلوم بود برای زندگیش تصمیماتی گرفته و با احساساتش کنار آمده است . من با همه اعتمادی که به توانایی شیرین در امور شرکت داشتم او را راهی هلند کردم . یکی از همکارانم در هلند به عاطفه علاقمند شده بود ، با توجه به شناختی که از هر دو داشتم دانستم که به درد هم می خورند . تلفنی با عاطفه صحبت و از او قول گرفتم که روی حرف من حرف نزند و به خواستگاری او فکر کند . همین مکالمه تلفنی شیرین را آتش زده بود . فردایش خبر بارداریش را شنیدم . اما شیرین که آتش شده بود با حرفهایش حسابی مرا سوزاند . به دوستانم در هلند زنگ زدم می خواستم از شیرین اطلاعات بدست بیاورم ... ته دلم می دانستم که خبرهای خوبی نخواهم شنید ... تیر خلاص زده شد ... آنها برایم خبرهای خوبی نداشتند هر چند که واضح حرف نمی زدند و نمی خواستند کدورتی پیش بیاید اما آنچه باید می شنیدم ، شنیدم ... وضعیت شیرین که کاملا بدون حجاب در جلسات حاضر میشده ، با مردها دست می داده و شوخی می کرده ، یکبار هم به پارتی شبانه رفته و نیمه های شب تماس گرفته و او را مست و عریان به خانه اش برگردانده بودند . برای من همانجا پشت تلفن شیرین مرد ... دیگر نمی توانستم همچو زنی را به عنوان همسر بپذیرم ... به هلند رفتم تا تکلیف را یکسره کنم ... آنجا متوجه شدم که او هم از من دل کنده است آنقدر به هم ضربه زده بودیم که توانی برای ادامه ی مبارزه نمانده بود . دیگر ندیدمش تا 7 ماه بعد که نازنین زهرا دنیا آمد در این 7 ماه خودم را با کار دار زدم ... فقط کار و کار و کار ... از هر چی زن بود حالم بهم می خورد ... به لطف دوستانم و جمع دورهمی سعی می کردم آرامشم را حفظ کنم . رابطه ی عاطفه و دوستم هم خوب شده بود و کم کم ماجرا داشت جدی می شد . در این 7 ماه دورادور شیرین را تحت نظر داشتم ، می شنیدم کمتر از خانه بیرون می آید و در مهمانیها هم ظاهر نمیشود . اما دیدن دوباره ی شیرین در بیمارستان دوباره مرا هوایی کرد ... وقتی از اتاق عمل در آمد دیدمش ... هنوز در خواب و بیهوشی بود ... با دیدنش منقلب شدم ناخودآگاه اشکهایم می ریخت دستانش را گرفتم و صورتش را بوسیدم . دلم برایش تنگ شده بود ... این شیرین ریزنقش لعنتی روزی همه ی زندگیم بود که حالا همه ی زندگیم را خراب کرده بود. (مسعود به اینجا که رسید مردانه اشک می ریخت و من هم به سختی جلوی خودم را گرفتم) ❇️صالحه کشاورز معتمدی❇️ ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
داستانهای کوتاه و آموزنده
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاوره💗 قسمت27 حتما می توانستم عاطفه را از شرکت جدا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 به نام مهربانترین ... 💗خاطرات یک مشاوره💗 قسمت28 وقتی که به هوش آمد خیره نگاهش می کردم ... حتی اگر یک لبخند می زد ... یا یک اشاره می کرد ... با همه بدیهایش به پایش می افتادم . اما فقط نگاهم کرد ... سرد و خشک و بی احساس ... او مرا نمی خواست ... سردی نگاه او خاطره ی مستی و آن شب لعنتی را به یادم آورد ، با خودم تکرار کردم : من شیرین خیانتکار را نمی خواهم ... ...بعد از فوت پدرم هنوز نتوانسته ام خودم را پیدا کنم. دخترهایم را دیر به دیر می بینم. از طرفی تنهایی حسابی آزارم می دهد. عاطفه در شرف ازدواج هست و آخر ماه مراسم کوچکی خواهند گرفت ، برای دوستم خیلی خوشحالم چرا که هر دو بهم علاقمند هستند و طی این مدت به خوبی همدیگر را شناخته اند. شرکت هلند را به آن دو سپردم و خودم فقط شرکت تهران را مدیریت میکنم. داستان این زندگی از زبان مسعود به زمان حال رسیده بود ، مسعود ادامه داد... +خانم کشاورز ! شیرین خوب کاری کرده که پیش مشاور آمده ، لطفا کمکش کنید تا حالش بهتر بشه. از زندگی ما چیزی نمونده ، اما می خوام تکلیفو مشخص کنم تا من راحت تر بچه ها رو ببینم و شیرین هم برای ادامه ی زندگیش برنامه ریزی داشته باشه. _آقا مسعود من به خانومتون قول دادم که برای احیای این زندگی تلاش کنم ، با شنیدن حرف های شما ازتون می خوام شما هم نظرتون رو بهم بگید ... اگر شرایط مناسبی پیش بیاد آیا دلتون می خواد این زندگی حفظ بشه؟ +شیرین دیگه منو نمی خواد با همه ی وجودم این رو حس کردم و... هنوز قضیه خیانتش در هلند برام حل نشده.... _پس هنوز تردید دارید.... می خواید یه جوری از این تردید خارج بشید؟ +حتما... چی از این بهتر؟ _کار شیرین برای اعتماد به من راحت تر بود چون از طریق ‌دوست مورد اعتمادش مرا انتخاب کرده بود اما از شما هم می خواهم یک مدت کوتاهی به من فرصت بدید تا به روش خودم پیش برم و تلاشمو انجام بدم بقیش رو هم می سپاریم به خدا... مسعود سرش پایین بود و فکر می کرد بعد از مکثی گفت: +موافقم هرچند زیاد امیدوار نیستم... می ترسم وقت شما هدر برود... _نگران نباشید حتی اگر در نهایت این زندگی به طلاق برسه ، یک طلاق عاقلانه خیلی بهتر از زندگی پرتنشه ... طلاق با فکر و درست می تونه برای ادامه ی زندگی به هر دو کمک کنه اما اگر طلاق با تردید اتفاق بیفته هر دو صدمه خواهید دید. من تلاشمو می کنم... شیرین خانم قول همکاری دادن اگر شما هم کاملا موافقید بسم الله بگیم ... +نمی دونم چرا...!!! اما فکر می کنم می تونم زندگیم رو دست شما بسپارم ... ان شاالله که خیره... یاعلی آقا مسعود رفت... مذهبی تر از چیزی شده بود که فکر می کردم، چند ساعت بعد برای آقا مسعود پیغام صوتی ارسال کردم و بعد از تشکر از آمدنشان خواستم که به ۳سوالی که به شیرین هم داده بودم پاسخ دهد : ۱-اشتباهات خودش را در خراب کردن این زندگی بنویسد. ۲-اشتباهات شیرین را بنویسد. ۳-چه کارهایی انجام می داد این زندگی به اینجا نمی رسید؟ هر دو بعد از یکی دو روز پاسخ هایشان را برایم ارسال کردند ، پاسخ ها دقیقا با چیزی که فکر می کردم مطابقت داشت. قبل از هر اقدامی باید قضیه شب جهنمی هلند را مشخص می کردم از شیرین خواستم که حضوری ببینمش شیرین برایم تعریف کرد که : + آن شب به دعوت یکی از افراد طرف قرارداد به آن مهمانی دعوت شدیم،از شرکت ما هیچ کس شرکت نکرد،آن ها رد کردن اینجور دعوت ها را تلقی می کنند،برای همین من تنها به آنجا رفتم. مهمانی خوبی نبود همان لحظات اول متوجه شدم که نباید می رفتم از روی سیاست کاری کمی نشستم. هیچوقت لب به مشروب نزده بودم . آن شب هم آن دعوت را رد کردم،نوشیدنی دیگری به من تعارف کردند که من واقعا نمی دانستم اثر مست کنندگی دارد ، از روی کمی اطلاعات در آن دام افتادم و آنرا سر کشیدم. اما همینکه احساس کردم حالم دارد تغییر می کند با یکی از همکارانم تماس گرفتم و به خانه ام رفتم. تا به حال هیچ وقت به جز مسعود مردی به حریم من نزدیک نشده و از این بابت خدا رو شاکرم. خیالم راحت شده بود ، از شیرین خواستم این قضیه را در فایل صوتی برایم ارسال کند تا تحلیلش کنم وقتی فایل ها را گوش کردم و به نظرم مناسب رسید ، برای آقا مسعود ارسال کردمش. از او خواستم که با دلش گوش کند و جوابش را به من بگوید. مسعود به فاصله چند دقیقه ‌بعد تماس گرفت. ❇️صالحه کشاورز معتمدی❇️ ⭕️ splus.ir/dastan9 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💜🌱 امام‌زمان عج|♡ ما در رعایت حال شما کوتاهی نمی کنیم و یاد شما را از خاطر نبرده ایم ، که اگر جز این بود گرفتاریها به شما روی می آورد و دشمنان شما را ریشه کن می کردند  •{بحار، ج ٥٣، ص 175}• ⭕️ @dastan9 🌺💐
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۱۹ بهمن ۱۴۰۰ میلادی: Tuesday - 08 February 2022 قمری: الثلاثاء، 6 رجب 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️4 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما السلام ▪️7 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام ▪️9 روز تا وفات حضرت زینب سلام الله علیها ▪️19 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام ▪️20 روز تا وفات حضرت ابوطالب علیه السلام ⭕️ @dastan9 🌺💐
🔴 جنس آدم‌ها ✍هر وقت خواستی «پارچه‌ای» بخری؛ آن را در دست «مچاله كن» و بعد رهايش كن، اگر «چروک» برنداشت، «جنس خوبی» دارد. آدم‌ها نیز همينطورند! آدم‌هايی كه بر اثر فشارها و مشكلات، اخلاق و رفتارشان عوض می‌شود و «چروک» برمی‌دارند، اينها جنس خوبی ندارند و برای رفاقت، معاشرت، مشارکت، ازدواج و اعطای مسئولیت به آنها، به هیچوجه «گزینهٔ مناسبی» نخواهند بود. 🔰 مراقب انتخاب آدم‌های اطرافمان باشیم، هرکسی لیاقت هر چیزی را ندارد. ⭕️ @dastan9 🌺💐
✨﷽✨ 🔴 شیعه واقعی ✍ امام کاظم ‌علیه السلام در گلایه از شیعیان فرمودند: لَو مَيَّزتُ شِيعَتِی لَم أجِدهُمْ إلَّا وَاصِفَةٌ، وَ لَو اِمتَحَنْتُهُمْ لَما وَجَدتُهُمْ إِلَّا مُرتَدِّين، وَ لَو تَمَحَّصْتُهُمْ لَما خَلَصَ مِنَ الْألفِ وَاحِد، وَ لَو غَربَلْتُهُمْ غَربَلَةً لَم يَبقَ مِنْهُم إلَّا مَا كانَ لِی، إنَّهُمْ طَالَ مَا اتَّكَوا عَلى الْأرَائِِک، فَقَالُوا نَحنُ شِيعَةُ عَلِيّ علیه السلام، إنَّما شِيعَةُ عَلِيٍّ علیه السلام مَنْ صَدَّقَ قَولَهُ فِعْلُه. اگر شيعيان خود را جدا و مشخص کنم، در میان آنان جز زبان آور ( اهل حرف ) نیابم. اگر آنان را امتحان کنم، آن ها را نخواهم یافت جز از دین برگشته ها. اگر آنان را در بوته آزمایش گذارم، از هزار نفر يک نفر خالص پیدا نشود. اگر آنان را غربال كنم، جز آن چه نزد من است، در غربال نماند. آنان مدت‌هاست، که بر پشتی ها تکیه زده اند و می‌گویند: ما شيعه امیرالمؤمنین علیه السلام هستيم؛ درصورتی که شيعه امیرالمؤمنین علیه السلام فقط كسی است كه اعمال او، گفتارش را تصديق كند. 📚 كافی‏، ج ‏۸ ، ص ۲۲۸ ⭕️ @dastan9 🌺💐
گنج هاي نيكويي سه تا است: ١-پنهان داشتن عمل ميخواي به يك مستحقي براي عروسي دخترش قالي بدهي مخفي كن و آبرويش را نريز،به در و همسايه نگو. ٢-شكيبايي در برابر سختي ها داغ اولاد ديدي و يا مثلا ورشكست شدي ؛به خودت فشار نيار اعصابتو خرد نكن صبر كن صبر و ضفر هردو دوستان قديم اند/ براثر صبر نوبت ضفر آيد ٣-كتمان مصائب آدم مصائب خودشو نگويد ؛مثلا اگر طرف شهيد داده است راه نرود و بگويد كه من شهيد داده ام (بخشي از سخنان آيت الله مجتهدي تهراني) براي نشر بيشتر بيانات آيت الله مجتهدي تهراني مطالب را با دوستانتان به اشتراک بگذارید. ⭕️ @dastan9 🌺💐
بسم رب الشهداء والصدیقین سلام علیکم *🌹حکایتی بسیار ناراحت کننده درباره شهادت یکی از اسرای ایرانی بنام شهید رضایی🌹* توصیه میکنم بخونید؛ تا بفهمید چگونه این نظام و انقلاب توسط خون پاک شهیدان حفظ شده ، و چه مسئولیت سنگینی بر عهده ماست!!!! 🌷تعدادی از خشن ترین بعثی که شاخص ترینشون جاسم پلنگ و عدنان بودند؛ رضایی رو بردن داخل راهروی حموم ، قبلش حموم رو روشن کرده بودن و آب به حد جوش رسیده بود. پیراهن و زیر پوششو درآوردن و با کابل بهش زدند؛ و بعد از اینکه بی حال شد؛ انداختنش زیر دوش آبِ جوش. 🌷هر چی سعی می کرد از زیر دوش بیاید کنار، اونا اجازه نمی دادند؛ ‌ تا اینکه پوست بدنش سوخت و تاول زد. بعد مقداری شیشه کف راهرو خُرد کردن و رضایی را روی شیشه ها با بدن برهنه می غلتوندند؛ و با کابل می زدند؛ ‌ که شیشه ها توی بدنش فرو برند؛ ‌ به اینم اکتفا نکردن، و اونقد با کابل زدن که تکه های پوست تاول زده با ضربات کابل جدا می شد؛ و شیشه ها بیشتر فرو می رفت. 🌷 از همه جای پیکر شهید خون زده بود بیرون و بدن شده بود. باز هم شکنجه ها راضی شون نکرد؛ آب نمک آوردن و روی زخمها و بدن سوخته و پاره پاره شده می ریختند. 🌷دیگه طاقتش طاق شد؛ و از شدّت درد ناله می کرد؛ که یکی از نگهبانا یه قالب صابون رو به زور توی دهان رضایی فرو کرد. 🌷شدت جراحات داخل حلق و ریه به او امان نداد؛ ‌ و خفگی مزید بر علت شد؛ و همونجا کف راهروی حموم در نهایت جان داد؛ و آن مجاهد صابر و جوان مقاوم به دیدار اربابش امام_حسین (علیه السلام) رفت؛ و چه رفتن باشکوه و با عظمتی ! حالا یه عده چسبیدند به و یادشون رفته صدقه سر چه کسانی به اینجا رسیدند.😔😔😔 🌷شهدا را یاد کنید باصلوات تا آنها هم شما را نزد ابا عبدالله الحسین(علیه السلام) یاد کنند🌹🤲 ☝☝☝پیشنهاد می کنم این متن به گروهها منتشر کنید تا همه بدانندامنیت واقتدار امروزمان وهمه دنیایمان مدیون ایثار واز خودگذشتگی وجانفشانی شهدا وایثارگران است. ☝☝☝ 🌹🌹سلام بر شهدا🌹 ⭕️ @dastan9 💐🌺
🌹مشاهده عجیب ملائکه و باغ و بوستان ِ برزخی 🌸شیخ حسین تبریزی که یکی از شاگردان سیّد بحرالعلوم بود روزی هنگام غروب آفتاب ، زمانی که در وادی السّلام نجف بوده است و قصد داشته که وارد قلعه ی نجف شود ، می گوید : ☘" در اثنای راه ، جمعی را دیدم بر اسبان تیز رو ، سوار شده و در پیش روی آن ها سواری بود در نهایت حسن و جمال ، من گمان کردم که یکی از آن ها مانند آقا سید صادق که یکی از علمای آن زمان بود و یکی دیگر شیخ محسن برادر شیخ جعفر می باشند لذا آنها را به اسم صدا کردم و به آنها سلام نمودم. جواب سلام مرا دادند و گفتند: 🌱"ما آن دو نفری که نام بردی نیستیم ، بلکه ما از ملائکه هستیم که به این صورت در آمده ایم و آن شخص خوش سیمایی که جلوی ما است یکی از صلحاء اهل اهواز است که او را باید به این مکان شریف برسانیم خوب است تو هم با ما بیایی " 🌿 باکمال تعجب وحیرت با آنها رفتم تا به مکان وسیعی رسیدیم که دارای هوای خوب و مناظر عالی بود که مثل آن را ندیده بودم. ✨ملائکه از اسبهای خود به زمین فرود آمدند و رکاب آن اهوازی را گرفته ، او را در باغی پیاده کردند که دارای قصری بود که به اقسام فرشها مفروش بود و از هر گونه زیور و زینت از حریر و استبرق ، آراسته و در اطراف همان موضع ، مشعلها افروخته و قندیلها آویخته بودند. پس آن اهوازی را در صدر آن مجلس نشانیدند و به افسام ملاطفت به او تهنیت گفتند. پس سفره ای انداختند که در آن همه قسم میوه جاب بود. 💫آن شخص شروع به خوردن کرد و من هم امر به خوردن نمود. من هم از آنها خوردم. پس به من فرمود : 🌷"ای مرد صالح ! آیا می دانی که سبب نشان دادن این منظره در این نشات برای تو چیست؟ گفتم " نمی دانم " گفت " سرّش این است که پدر تو ، دو مَن گندم از من طلب داشت ، نشد که در دنیا به او بدهم . چون خدا خواست مرا بیامرزد و درجه ی مرا کامل فرماید ، مقام مرا به تو نشان داد تا دین تو را اداء کنم و بری الذّمّه از پدرت شوم. یا از من بگذر و یا حقّت را از من بگیر." 🍃یکی از آن ملائکه به من گفت " عبای خود را بگشای " پس مقداری گندم در آن ریخت و گفت " به حق خودت رسیدی " 💥ناگاه تمام آنها از نظرم غائب شد و عبا و آن مقدار گندم در دست من ماند. آن را به منزل آوردم و تا مدتها از آن گندم می خوردم و تمام نمی شد ولی وقتی سرّ آن را برای دیگران بیان کردم ، آن گندم ها تمام شد. 👈این شخص اهوازی عالم نبود ، بلکه مرد عوامی از طایفه شیعه بود که محبت و دوستی زیادی به اهل بیت پیغمبر علیه السلام داشت و کاسبی بود که در ایام سال از عایدی خود ، پولی جمع می کرد و در دهه محرم ، صرف عزاداری و اطعام مجالس حضرت سیدالشهداء علیه السلام می نمود و چراغ در مجالس عزاداری را روشن می کرد و شربت می داد. ⭕️ @dastan9 💐🌺
✨﷽✨ ✍پیامبر اکرم (ص) فرمود :من از جبرییل پرسیدم آیا بعد از من به زمین خواهی آمد ؟ گفت : بلی یا رسول الله بعد از شما ۱۰ مرتبه به زمین نازل خواهم شد .... و ده گوهر از روی زمین خواهم برد ( به دلیل کفران مردم ). 💫 پیغمبر فرمودند : " آن گوهر ها چیست ؟" عرض کرد : ◀️دفعه اول که نازل بشوم برکت را . ◀️دفعه دوم رحمت را . ◀️دفعه سوم حیا را از چشم زنان . ◀️دفعه چهارم حمیت و غیرت را از مردان. ◀️دفعه پنجم عدالت را از دل سلاطین . ◀️دفعه ششم صداقت را از دل دوستان . ◀️دفعه هفتم مروت را از دل اغنیا . ◀️دفعه هشتم صبر را از دل فقیران . ◀️دفعه نهم حکمت را از دل حکیمان. ◀️دفعه دهم ایمان را از دل مومنین. ✳️هر گاه خداوند غضب نماید، عذابی بر ایشان نازل نکند . ♨️به جایش نرخ های آنان گران می شود ♨️و عمرهای ایشان کوتاه می گردد ♨️تجارتشان سود نمیکنند ♨️و میوه هایشان نیکو نمی باشد ♨️نهرشان کم آب وباران برایشان دریغ می گردد ♨️و اشرار بر آنان مسلط می گردد. 📚 مناقب آل بیت النبی المختار(ص)، ص۱۰۷، نشر رضی، قم. ⭕️ @dastan9 🌺💐