eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3.5هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
5.1هزار ویدیو
36 فایل
﷽ کپی مطالب و نشر با ذکرصلوات تبلیغ و تبادل داریم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 مدیریت کانال https://eitaa.com/yazahra_9 ادمین تبلیغات کانال https://eitaa.com/Onlygod_10
مشاهده در ایتا
دانلود
5d84c4424728d71f1b0a4298_3551085436717964842.mp3
زمان: حجم: 9.42M
🌺 بسم الله الرحمن الرحیم 🌺 ❌🎧 حقایق شنیدنی تجربه پس از مرگ ! داستانی از سه شخص که مرگ رو تجربه کردن و برگشتن 📚 مرور و بررسی کتاب 👤 توسط حجت الاسلام امینی خواه ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : کاروان محرم تقرییا هفت ماه از فاطمیه گذشته بود ... و من هفت ماه در چنین وضعیتی زندگی کرده بودم ... حتی تمام مدت تعطیلات، جزء معدود طلبه هایی بودم که توی خوابگاه مونده بودم ... . دیگه حاجی هم هر بار منو می دید به جای تعریف و تشویق، دعوام می کرد ... شده بود مثل پدری که دلش می خواست یک کشیده آبدار به پسرش بزنه ... حالت ها، توجه و نگرانیش برای من، منو یاد پدرم می انداخت و گاهی دلم شدید براش تنگ می شد ... . . در میان این حال و هوای من، محرم هم از راه رسید ... از یک طرف به شدت کنجکاو بودم شیعیان رو توی محرم از نزدیک ببینم ... از طرف دیگه، فکر دیدن قمه زنی از نزدیک و فیلم هایی که دیده بودم به شدت منزجرم می کرد ... این وسط هم می ترسیدم، شرکت نکردنم در این مراسم، باعث شک بقیه بشه . . بالاخره تصمیم گرفتم اصلا در مراسم محرم شرکت نکنم ... هر چه باداباد ... دو شب اول، خودم رو توی کتابخونه و به هوای مطالعه پنهان کردم و زیر چشمی همه رو زیر نظر گرفتم ... موقعی که برمی گشتن یواشکی چکشون می کردم ... همه سالم برمی گشتند و کسی زخمی و خونی مالی نبود ... . . روز سوم، چند تا از بچه ها دور هم جمع شده بودند و درباره سخنرانی شب گذشته صحبت می کردند ... سخنران درباره جریان های فکری و سیاسی حاضر در عاشورا صحبت کرده بود ... خیلی از دست خودم عصبانی شدم ... می تونستم کلی مطلب درباره عاشورا و امام حسین یاد بگیرم که به خاطر یه فکر احمقانه بر باد رفته بود ... . . همون شب، لباس سیاه پوشیدم و راهی حسینیه شدم ... . ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_هفدهم #پارت_دوم °•○●﷽●○•° به محض ورود به مد
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° یک دو سه نشد که ماشین از جاش کنده شد . پشت چشمم و نازک کردم و رفتم سمت سالن. اه اه اه ‌ اخه چرا این پسره غیر عادیه؟ چرا انقد رفتارش رو من تاثیر داره ؟ چرا کل تایمِ کلاسارو با همین افکار گذروندم . چقدر دلم برای ریحانه میسوخت . دختر تک و تنها بیچاره داداششم که ، باید خداروشکر کرد تا حالا نکشتش . دلم میخواست تو زندگیشون فضولی کنم. نمیدونم چرا ولی یه جورایی جذاب بود برام ‌. تو همین افکار بودم که زنگ مدرسه خورد . وسایلامو مثه هیولا ریختم تو کیفو سمت حیاط حمله ور شدم . با دیدن سرویسم رفتم سمتش و سوار ماشینش شدم . ____ مشغول تستای ادبیات بودم که صدای قارو قور شکمم منو سمت اشپزخونه کشید . به محض ورود به اشپزخونه با خنده ی کش دار مامانم مواجه شدم ‌ +دختر چقد درس میخونی نترکی یه وقت ؟ _الان این تیکه بود یا ...؟ +تیکه چیه ؟؟بیا بریم بازار یه خورده لباس بخریم نزدیک عیده ها . _مامااااانننن!!! عید دیگه چه صیغه ایهه؟؟ مگه من نگفتم اسم اینکارا رو الان پیش من نیار. من الان درگیر درساممم. درسسسسااااامممم +اه فاطمه دیگه شورشو در اوردیا . بسه دیگه دختر. خودتو نابود کردی . من نمیزارم مصطفی رو به خاطر .... دستمو گذاشتم رو بینیم و به معنای سکوت نچ نچ کردم ‌ و نزاشتم ادامه بده. _مامان من حرفمو گفتم . بین من و مصطفی هیچ حسی نیست حداقل از طرف من. من جز به چشم برادری بهش نگاه نکردم . این مسئله از نظر من تموم شدست . خواهش میکنم دیگه حرف نزنیم راجبش . اینو گفتمو رفتم سمت اتاقم . وای من واقعا بین این همه فشار باید چیکار کنم‌. وای ! تلفن خونه رو تو راه اتاقم برداشتم و شماره ی ریحانه رو گرفتم . یه دور زنگ زدم جواب نداد . برا بار دوم گرفتم شماره رو . منتظر شنیدن صدای ریحانه بودم که با شنیدن صدای مردونه ترسیدم و تلفنو قطع کردم. ینی اشتباه گرفتم شماره رو؟ دوباره از رو گوشیم شماره رو خوندمو گرفتم . بعدِ سه تا بوق تلفن برداشته شد . دوباره صدا مردونه هه بود . ........ 🌸@dastan9 🇮🇷 🌸Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌸https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
داستانهای کوتاه و آموزنده
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_هجدهم #پارت_اول °•○●﷽●○•° یک دو سه نشد که
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° +سلام با شنیدن صدای محمد دستپاچه شدم . نمیدونستم باید چی بگم. به خودم فشار اوردم تا نطقم باز شه .با عجله گفتم : _الو بفرمایین ؟! دیگه صدایی نشنیدم . فک کنم بدبخت کف اسفالت پودر شد کم مونده بود از سوتی ای ک دادم پشت تلفن اشکم در اد. بلند گفتم _دوست ریحان جونم . ممنون میشم گوشیشو بهش پس بدین و تلفن دیگران و جواب ندین !!! اینو گفتمو دوباره تلفنو قطع کردم از حرص دلم میخواست مشت بزنم به دیوار . چند بار فاصله ی بین دستشویی و اتاقمو طی کردم که موبایلم زنگ خورد شماره ناشناس بود . برداشتم . جواب ندادم تا ببینم کیه که صدای ریحانه و شنیدم . +الو سلام . فاطمه جان ! بعد از اینکه مطمئن شدم صدای ریحانه است شروع کردم به حرف زدن ‌ _سلام عزیزم . چیشد ؟ بابات حالش خوبه ؟ چرا خودت تلفنتو جواب نمیدی ؟ +خوبه فعلا بهتره.ببخشید دیگه حسابی شرمندت شدم . شماره خونتونو نداشتم . بعد داداشمم ک .... سکوت کرد . رفتم جلو اینه و تو اینه برا خودم چش غره رفتم . ادامه داد . +داداشمم که نمیزاره به شماره نا آشنا جواب بدم . سعی کردم در کمال خونسردی باهاش حرف بزنم ‌ _خب ان شالله که حال پدرتون زودتر خوب میشه . زنگ زده بودم حالشونو بپرسم . راستی ریحانه جان ! جزوه رو فرستادم برات . +دستت درد نکنع فاطمه. ممنون بابت محبتت . لطف کردی . _خواهش میکنم . خب دیگه مزاحمت نمیشم . فعلا خدانگهدار ‌ +خداحافظ. سریع تلفنو قطع کردم و پریدم رو تخت ... ........ 🌸@dastan9 🇮🇷 🌸Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 🌸https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
سامری در فیسبوک 🎬: مایکل دو تا لیوان روی میز را پر از شربت کرد و همانطور که به همبوشی تعارف می کرد گفت: ببینید امروز می خواهم بخشی از برنامه کارمان را برایت توضیح دهم، ما نباید بدون نقشه پیش برویم، برنامه ها را قدم به قدم و با حوصله جلو میرویم تا به موفقیت برسیم. باید به شما بگویم در ابتدای راه که طلوع مکتب توست، شما به عنوان فرستاده ای از جانب امام دوازدهم شیعیان پا به میدان می گذاری و ادعا می کنی که برای ظهور منجی دنیا، باید از شیعیان بیعت ستانده شود، در این مرحله با توجه به احادیثی که درباره ظهور آمده است می تونیم برای شما شخصیت سازی کنیم، مثلا در خیلی از منابع شیعی از ظهور سه مرد در هنگام ظهور نام برده یکی سید یمانی، یکی سید خراسانی و یکی هم سفیانی سفیانی که از نظر شیعیان مغضوب و مطرود است میماند سید خراسانی و سید یمانی، سید خراسانی به دلیل اینکه فارس هست رد میشود، پس گزینه سید یمانی می ماند که آنهم با تبلیغات گسترده به شما تعلق می گیرد. در این لحظه همبوشی که با دقت به حرفهای مایکل گوش می داد، گفت: سید یمانی که مشخص هست از سادات می باشد و جد او به پیامبر می رسد در صورتی که ما در کل قبیله مان یک نفر سادات هم نداریم... مایکل سری تکان داد و‌گفت: شما درست توجه نکردید، گفتم که شخصیت سازی می کنیم، شما در ابتدا به عنوان قاصد امام مهدی قد علم می کنید و بعد که حلقه مریدانتان تشکیل شد ادعا می کنید که فرزند با واسطهٔ امام هستید، بعد از ان به راحتی می توانید عنوان کنید که سید یمانی که در روایات امده است، شما هستید و ما هم چنان می کنیم که وقایع روز آنچنان پیش رود که با ادعاهای شما جور باشد و پس از این ادعا کار اصلی شما شروع میشود، از کتاب هایی که با دقت و تحت نظر پژوهشگران یهود نوشته شده با نام شما پرده برداری می شود، کتاب هایی که برای شیعیان ساده لوح مانند معجزه می باشند و البته علما می توانند جعلی بودن بعضی روایات آن را تشخیص دهند که برای آن هم راهکار داریم. همبوشی لیوان شربت را برداشت و همانطور که به دهانش نزدیک می کرد گفت: یعنی ادعاهای من همین جا پایان می یابد؟! مایکل ابروهایش را بالا داد و‌گفت: نه! این اول راه است، شما با توسل به کتاب «وصیت مقدس» و حدیث جعلی دوازده مهدی باید ادعای امامت کنید، امام سیزدهم، جانشین مهدی موعود، البته باید بگویم برنامه ای که ما چیده ایم اینگونه هست و باتوجه به رخدادهای روز جامعه قابل تغییر و جابه جایی هست، شما باید در تمام مسیر با ما هماهنگ باشید و کارشناسان ما بهترین برنامه را در زمان های خاص به شما ارائه می کنند. احمد همبوشی لیوان شربت را یک نفس سر کشید و گفت: خیلی هم خوب و زیرکانه... مایکل سری تکان داد و با خود فکر می کرد عجب انتخاب درستی داشته اند، کسی را انتخاب کرده اند که قدرت درک و شعورش کمتر از هر موجودیست و مانند بُز حرف گوش کن و سر به راه است... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی بر اساس واقعیت 😍 💐 ╭┅───👑───┅╮ 🥀 @DASTAN9🥀 ╰┅───👑───┅╯
🚩 معصومه سیاه در زد و بی آن که منتظر جواب بماند داخل شد. از لای در بیرون را نگاه کرد تا مطمئن شود که کسی او را ندیده است. – دیدم زنت رفت، گفتم بیام ببینمت. – الان حسش نیست. برو. برو یه روز دیگه بیا. – زر نزن بابا! تو کی حسش رو داشتی! – معصومه گاز را روشن کرد و یک بست تریاک از جیب شلوار آمریکاییش بیرون کشید و نشست. – یه دود می‌گیرم و رفع زحمت می‌کنم. – حسش نیست. پاشو برو الان می‌آد علم شنگه در می‌آره! معصومه با دست به ابرام اشاره کرد. – بیا! بیا ور دل خودم ابرام جون. همه هم ولت کنن، معصومه باهات می‌مونه. ابرام چند دود گرفت اما خیلی زود گاز را خاموش کرد. – تا اعصابم رو داغون نکردی! پاشو. وقتی می‌گم پاشو، یعنی دمبت رو بذار رو کولت و بزن به چاک. گرفتی یا نه؟ معصومه با عصبانیت سیخ و سنجاق را پرت کرد و با ناراحتی بیرون رفت. ابرام با خودش گپ می‌زد و درگیر بود. – وقتی می‌بینی حال ندارم، وقتی سگ می‌شم، وقتی حسش نیست، وقتی که … ای تف به مغزت! پاشو برو دیگه. وقت گیر آوردی؟ مادر مریم به خانه رسید. کلید برق را زد و اتاق روشن شد. ابرام گوشه‌ای چمباتمه زده بود. گاز پیک‌نیکی را روشن کرد و کتری را رویش گذاشت و چادرش را به گوشه‌ای پرت کرد. ابرام منتظر بود تا زنش حرف بزند اما او سکوت کرده بود. – چی شد؟ – کسی این جا بوده؟ – نه. به پاسگاه خبر دادی؟ چی شد؟ چی گفتن؟ – تو این جوری بست نمی‌چسبونی! مهمان داشتی؟ – باز هم آدم شدی؟ آره مهمان داشتم. ناراحتی برو! رفتی پاسگاه چه غلطی کردی؟ – من که سواد ندارم. گفتم دخترم گم شده. افتادم به دست و پای رئیس‌شان. گفت: پیدا کردن دختر فراری سخت‌تر از پیدا کردن سوزن توی انبار کاه است. یه چیزی نوشتن من هم انگشت زدم. – گفتم خدا از برادری کم‌تان نکند. یک ساعت گریه کردم. گفتم از دار دنیا همین یک دختر رو دارم. یکی از مامورها دلش سوخت. از این اتاق به اون اتاق می‌رفت و من هم دنبالش می‌رفتم. ازم پرسید که من رو می‌شناسی خانم؟ گفتم نه پسرم! گفت من یک ماه جلوی حیاط بزرگ کشیک دادم. با اون سرباز گردن کلفته بود. جاوید! با اون بود. – تو فقط شر و ور می‌گی! ای کاش خودم می‌رفتم. فردا برو مدرسه ببین خبری شده یا نه. چی بودی و چی شدی ابرام! … تو کجایی بابایی! بی آبروم نکنی دختر! نکنی که جوری بشه که نشه جمع و جورش کرد! نکنی مریم! نکنی که… ابرام با مشت روی بساط کوبید. سینی و انبر و سیخ و سنجاق و استکان هر کدام به گوشه‌ای پرت شد. زنش وسایل را جمع کرد و توی سینی گذاشت. – سیخ رو بچسبون که دلم خونه! بچسبون زن! بچسبون. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 😍 💐 ╭┅───👑───┅╮ 🥀 @DASTAN9🥀 ╰┅───👑───┅╯
🎬: با بیانیهٔ احمد همبوشی، اوضاعش بهتر که نشد بدتر هم شد، تعدادی از مریدان حیدرمشتت و حتی مریدان خود احمد همبوشی در پی کشف اصل و نسب و اصالت او بر آمدند و کار به جایی رسید بعضی ها افرادی را مأمور تحقیق نمودند تا به منطقه زیبره بصره بروند و سر از اصالت خانوادگی احمد همبوشی در آورند. اوضاع برای همبوشی بدتر و وخیم تر از قبل میشد و مردم جواب سؤالات و شبهه هایی که در پی بیانیه های حیدر مشتت در ذهنشان به وجود آمده بود را می خواستند، سؤالاتی که احمد همبوشی برای آن جوابی نداشت. همبوشی گیج و سردرگم شده بود و نمی دانست با این هجمهٔ سوالات چه کند و چگونه خود را به مردم اثبات کند، پایه های مکتب احمد الحسن به لرزش افتاده بود و همبوشی چاره ای نداشت جز اینکه دوباره برای همفکری و چاره جویی دست به دامان مایکل و موساد شود. همبوشی تلفن را برداشت و بار دیگر به مایکل زنگ زد و مایکل بعد از چند بوق گوشی را برداشت، انگار منتظر این تماس بود و گفت: دوباره چی شده احمدالحسن ای نائب امام زمان، امام سیزدهم شیعیان؟! حیدر هم که به تدبیر ما از سر راهت برداشته شد دیگه چی می خواهی؟! همبوشی با لکنت گفت: س...سلام، یه نگاه به فضای مجازی و سایبری بیاندازید، ببینید مردم چه انها که ما را قبول داشتند و چه انها که نداشتند چه غوغایی به پا کردند، من سردرگم شدم، نمی دونم چه کنم؟ مایکل نفسش را محکم بیرون داد و گوشی را محکم تر در دستش فشار داد و گفت: اتفاقا ما لحظه به لحظه شما و فعالیتتان را رصد می کنیم و متوجه این چیزی که گفتی شدم، الانم از جلسه ای میام که موضوع بحثش پیرامون همین مبحث بود و بعد از کلی بالا و پایین کردن، همه متفق القول به این نتیجه رسیدیم که یک مدای این قضیه را مسکوت بگذاریم و شما موظفید چند وقتی یک جایی دور از انظار عمومی باشی، نه حرفی نه سخنی نه سخنرانی نه بیانیه ای هیچ و هیچ، انگار که در این دنیا وجود نداری.. همبوشی با استیصالی در صدایش گفت: چ...چ..چی؟ منظورتون چیه؟آخه من خیلی برای این مکتب زحمت... مایکل با بی حوصلگی فریاد زد: متوجه نشدی چی بهت گفتم؟! گفتم چند سالی باید محو بشی، هیچ حرکتی نکنی تا این رسوایی که حیدر مشتت باعثش شد از یاد مردم بره، تو قراره دوباره فعالیت کنی اما دفعه بعد به عنوان امام سیزدهم که خبررسان امام دوازدهم هم هست، پس برای رسیدن به اهداف عالی و آینده ای روشن لازمه چند سال سکوت کنی و با زدن این حرف گوشی را قطع کرد. احمد همبوشی همانطور که گوشی را سرجایش می گذاشت زیر لب گفت: خدا لعنتت کنه حیدر مشتت که تمام زحماتم را هدر دادی... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 😍 💐 مدیریت کانال : 🌻 https://eitaa.com/yazahra_9 ادمین کانال :🌸 https://eitaa.com/Onlygod_10 ╭┅───👑───┅╮ 🥀 @DASTAN9🥀 ╰┅───👑───┅╯