eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
2.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 289 پشت سر زن جوان، از کنار صف طولانی زنانی که برای گرفتن دارو آمده‌اند می‌گذر
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 290 شانه‌ای بالا می‌اندازم: - شاید چون من پیداش کردم. وقتی پیداش کردم خیلی ترسیده بود. پدرش داعشی بوده و مادرش رو جلوی چشم این بچه کُشته. خیلی شوکه شده، اصلا حرف نمی‌زنه. حین گفتن داستان سلما، تنگی نفس می‌گیرم. برای همین است که داستان را کوتاه و کپسولی بیان می‌کنم تا از شر به دوش کشیدن بار این کلمات سنگین راحت شوم. چهره درهم رفته جعفری هم نشان می‌دهد که او هم حسی مشابه من دارد. بعد از چند لحظه می‌گوید: - نیاز به روان‌پزشک داره، چیزی که البته همه بچه‌های جنگ‌زده بهش نیاز دارن. ولی خب فکر کنم این بچه موردش خیلی خاصه. دستش چی شده؟ - نذاشت دست بزنم. حرفی هم نزد. جعفری از جا بلند می‌شود و از پشت پنجره، اسمی را صدا می‌زند که آن را درست نمی‌شنوم. بعد از چند لحظه، همان زن جوان وارد اتاق می‌شود و مقابل سلما می‌نشیند تا دستش را معاینه کند. سلما دستش را پس می‌کشد و سرش را در سینه‌ام فرو می‌کند. جعفری که بالای سرمان ایستاده، کمی سر کم‌مویش را می‌خاراند و به ذهنش فشار می‌آورد. بعد به سختی و با همان آهنگ یزدی می‌گوید: - صندوق الاسعافات الاولية!(جعبه کمک‌های اولیه!) زن جوان چند لحظه با حالت گنگی به جعفری نگاه می‌کند و بعد منظورش را می‌فهمد. از جا بلند می‌شود تا جعبه کمک‌های اولیه را بیاورد. جعفری می‌خندد: - این عربی بلد نبودن ما هم داستانی شده ها! یه چیزایی یاد گرفتم؛ ولی فکر کنم خیلی به درد نخوره. آخه اینا لهجه‌شون محلیه. لبخند کم‌رنگی می‌زنم: - من نمازم رو نخوندم. باید زود برم. چکار کنم؟ - همین‌جا نماز بخون. باید آروم آروم ازش جدا شی که اذیت نشه. منم برم براش یه خوراکی‌ای چیزی بیارم... راستی، قبله هم از این طرفه. مُهر تربتم را از جیبم درمی‌آورم و در جهت قبله می‌گذارم. سلما گیج نگاهم می‌کند. می‌گویم: - بدی الصلاۀ. حسنا؟(می‌خوام نماز بخونم.باشه؟) آرام دستانش را از لباسم جدا می‌کنم و او هم مقاومتی نمی‌کند. لبخند می‌زنم: - احسنت روحی.(آفرین عزیزم.) کنارم می‌نشیند و من به نماز می‌ایستم. تا آخر نماز، با حرکت سر و چشمانش من را دنبال می‌کند. سلام نماز عصر را که می‌دهم، سرش را روی زانویم می‌گذارد. دلم می‌لرزد؛ چرا انقدر به من وابسته شده؟ اگر بگذارمش و بروم چه می‌شود؟ حس شیرین و درعین حال تلخی ست؛ شیرینی‌اش بخاطر این است که یک انسان کوچک و آسیب‌پذیر، به من پناه آورده و شاید چندقدمی به تجربه حس پدری نزدیک شده‌ام؛ و تلخی‌اش از این بابت که نمی‌توانم کنارش بمانم. شاید من هم دارم احساسی با این قضیه برخورد می‌کنم و او را دختر نداشته‌ام می‌بینم... جعفری با یک بسته کیک و شیرکاکائو وارد می‌شود و پشت سرش، همان زن جوان با جعبه کمک‌های اولیه. مقابل سلما می‌نشینند و جعفری زمزمه می‌کند: - برای دختر خوشگل‌مون خوراکی آوردم... سلما حرف‌های جعفری را نمی‌فهمد اما گرسنگی را می‌شود از چشم‌هایش خواند. زن دست دراز می‌کند به سمت سلما و با مهربانی می‌گوید: - خلینی شوف یدیک روحی. بدی تضمد جرحک.(بذار دستتو ببینم عزیزم. می‌خوام زخمتو پانسمان کنم.) نویسنده: فاطمه شکیبا @dastan9
هدایت شده از کانال لیستی کوثر
🌸🌱﷽🌱🌸 °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°° •|🚨پیشنهاد ویژه امشبمون🚨|•🔴👇 بخیر و بخیر کانالتو بی دردسر و از اینجا👇 بردار ❤️eitaa.com/joinchat/3404071064Cfd85b35b19 ┅┅┅❅❁❅┅┅┅ 🥀 آشپزی کنیم با دستورات و برنامه های جذاب که دیگ نگی چی درست کنم؟ 🥀 eitaa.com/joinchat/757727287C531571fd80 🥀 بیا بهت لقمه لقمه دلبـــــــــــــــری یاد بدیم 🥀 eitaa.com/joinchat/547684562C42d0cbfc47 🥀 دنیای اشعار زیبا و دلربا مخصوص همه دوست داران آرامش 🥀 eitaa.com/joinchat/592576767C7fa62d95be 🥀 پروفایل‌‌ ایده آل ، عکسنوشته حرف دل 🥀 eitaa.com/joinchat/387711304Ca065c30006 🥀 آشنایی با قوانین حقوقی 🥀 eitaa.com/joinchat/1154023568C13987bb851 🥀 تو محـــــــــــــــــرم خودت برای خودت لباس جذاب بدوز 🥀 eitaa.com/joinchat/2259550230C09e569fbc3 🥀 داستان های واقــعـــی 🥀 eitaa.com/joinchat/1069613067Ce5c712d8ed 🥀 «آهنگ جدید، آهنگ ترکی کلیپ عاشقانه جدید» 🥀 eitaa.com/joinchat/1365442889C3460cf0cf3 🥀 اگه عاشق تنوعی بیا اینجا 🥀 eitaa.com/joinchat/4133552247Cd45f4b08be 🥀 استوری برای پدران ومادران آسمانی 🥀 eitaa.com/joinchat/688717956C748197af9e ┅┅┅❅❁❅┅┅┅ •|🚨ببین چه خبره اینجا؟🔴👇 🔮 سازی 😍 میز عقد🤩 💥 تاپیاز باکلاس بودن ⬅️هرچیزی رو وخاص کن 🌈eitaa.com/joinchat/4133552247Cd45f4b08be °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°° 🥀لیست از 2086 تا 3355 🥀 📆 چهارشنبه ۲۷ تير ۱۴۰۳ با 🌺eitaa.com/joinchat/1392181371C1f87ee05a5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥صحبت‌های مهدی رسولی در حسینیه معلی: اگر از مستکبرین عالم بپرسیم که دوست دارید اگر صبح چشم باز کنید چه کسی در عالم نباشد چه جوابی می‌دهند 🖤 @dastan9 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پناهیان: من اگر حرف‌های روشنفکری ۵۰ سال پیش اقا را بزنم برخی حزب‌اللهی‌ها به من حمله میکنن. چون حرف‌های رهبری را گوش نمیکنند و مطالعه نمیکنند. 🖤 @dastan9 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت "زیارت عاشــورا" 🎧 با نوای علی فانی به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمــان ارواحنافداه 🙏 🏴امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا می‌‎فرمايند: زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين می‌نمایم؛ اول: زيارتش قبول شود، دوم: سعی و کوشش او شکور باشد، سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده می‌گردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد. 🏴خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارت عاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندی‌هایش را برآورده سازد. او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیری کردن از دیگران را به وی عطا نماید. 🖤-•-•-•-------❀•🏴•❀ --------•-•-•-- 🖤 🖤 @dastan9 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۲۸ تیر ۱۴۰۳ میلادی: Thursday - 18 July 2024 قمری: الخميس، 12 محرم 1446 🏴🏴🏴🏴🏴🏴 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليه السّلام 🏴🏴🏴🏴🏴🏴 ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹شهادت امام سجاد علیه السلام (بنابرقولی)، 94ه-ق 🔹دفن پیکر پاک شهدای کربلا، 61ه-ق 🔹ورود اهل بیت علیهم السلام به کوفه، 61ه-ق 📆 روزشمار: ▪️13 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ▪️23 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها ▪️38 روز تا اربعین حسینی ▪️46 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام ▪️48 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام 💠 @dastan9 💠
🔴 امام حسین کشتهٔ صحیفه ملعونه بود! 🌕 امام صادق علیه السلام فرمودند: أَنْ إِذَا كُتِبَ اَلْكِتَابُ قُتِلَ اَلْحُسَيْنُ... هنگامی که صحیفه ملعونه نوشته شد، امام حسین علیه السلام به قتل رسید! 📗الکافی، ج ۸، ص ۱۸٠ ✅ صحیفه ملعونه، عهدنامه‌ای بود که توسط ابوبکر، عمر، ابی عبیده جراح، عبد الرحمن بن عوف، سالم غلام ابی حذیفه، مغیره بن شعبه و جمعی دیگر از منافقین نوشته شد و محتوای آن چنین بود كه نگذارند خلافت و امامت مسلمین بعد از پیامبر صلی ﷲ علیه و آله به امیرالمؤمنین و اهل البیت علیهم السلام برسد و بر اساس آن مقدمات و زمینه‌های غصب خلافت و گرفتن بیعت از آن حضرت به هر صورت ممكن را فراهم نمودند؛ با نوشتن آن صحیفه اساس ظلم و ستم به اهل البیت را بنا نهادند؛ پس به حقیقت امام حسین علیه السلام در كربلا شهید نشد! بلكه ریشه این شهادت در آن روز بود..! @dastan9
🖤 ✍ قرض زیاد، انسان خوش‌قول را بدقول می‌کند 🔹روزی مرد آبروداری را دیدم که گریه می‌کرد. از وی علت را جویا شدم. 🔸او گفت: از مرد خسیسی مبلغی قرض گرفته‌ام و از پرداخت آن عاجزم. هر روز به درِب خانه‌ام می‌آید و مزاحم همسرم می‌شود. 🔹به او گفتم: چرا از او شکایت نمی‌کنی؟ 🔸گفت: به ‌خدا اگر مسئله‌ قرض نبود، خودم از خانه بیرون می‌آمدم و زیر گوشش می‌زدم ولی چون بدهکارم، اگر با او جروبحث کنم و بگویم مزاحم خانه‌ من نشو، در گوشه‌ای رفته و بلند داد می‌زند که بدهی خود را بده تا مرا دمِ درِ خانه‌ات نبینی. هرکسی هم صدای دادوفریاد او را بشنود به او حق می‌دهد که به‌دنبال بدهی‌اش آمده است. 🔅حضرت علی علیه السَّلام می‌فرمایند: «قرض زیاد، انسان خوش‌قول را بدقول می‌کند.» 💢 همان‌قدر که قرض‌الحسنه دادن مستحب است، قرض‌الحسنه گرفتن مکروه است. سعی کنیم، تا حد امکان قرض نگیریم؛ زیرا بدهی، انسان را نزد همه خوار، زبانش را کوتاه و سرش را به زیر می‌افکند. @dastan9 🖤
1_5766816259-AudioConverter.mp3
5.82M
🔳 ارتباط واقعه عاشورا با مهدویت 🎙 @dastan9
✍️ : یکی از مداحان تعریف میکرد چای ریز مسجدمون فوت کرد ، سر مزارش رفتم گفتم یه عمر نوکری کردی برای ارباب بی کفن حضرت *اباعبدالله الحسین علیه السلام ..،* *بیا بهم بگو ارباب برات چه کرد ...!* *ایشان میگفت دو سه شب از فوتش گذشته بود خوابش رو دیدم گفتم مشت علی چه خبر؟* *گفت الحمدلله جام خوبه* *ارباب این باغ و قصر رو بهم داده* *دیدم عجب جای قشنگی بهش دادن.* *گفتم بگو چی شد؟ چی دیدی ؟* *گفت شب اول قبرم امام حسین علیه السلام آمد بالای سرم ،* *صدا زد آقا مشهدی علی* *خوش آمدی ..* *مشهدی علی توی کل عمرت ۱۲ هزار و ۴۲۷ تا برای ما چایی ریختی ...* *این عطیه و هدیه ما رو فعلا بگیر تا روز قیامت جبران کنیم ...* *میگفت دیدم مشت علی گریه کرد* . *گفتم دیگه چرا گریه میکنی ؟*😭 *گفت : اگه میدونستم ارباب این قدر* *دقیق حساب نوکری من رو داره* *برای هر نفر شخصا" هم چایی* *میریختم ، هم چایی میبردم ..😭.* *عزیزانم : نوکری خود را دست کم نگیرید.*.. *چیزی در این دستگاه کم و زیاد نمیشود... و هر کاری ولو کوچک برای حضرت زهرا سلام الله علیه و ذریه مطهرش انجام دهیم😭* *چنان جبران میکنند که باورمان نمی شود...*😭 **🚩 🖤 @dastan9 🖤
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 290 شانه‌ای بالا می‌اندازم: - شاید چون من پیداش کردم. وقتی پیداش کردم خیلی ت
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 291 سلما نگاه ملتمسانه‌ای به من می‌کند که یعنی نجاتم بده. لبخند می‌زنم و می‌گویم - خلی شوف یدیک روحی. لاتخافی.(بذار دستاتو ببینه عزیزم. نترس.) با تردید دستش را جلو می‌برد و زن جوان، پارچه کثیف دستش را باز می‌کند. از دیدن زخم بدشکلی که روی دستانش است، دلم در هم می‌پیچد. انتظار دیدن این زخم‌ها را روی بدن امثال خودم داشتم؛ نه دستان یک کودک چهار ساله. برای این که حواسش از درد پرت شود، شیرکاکائویی که جعفری آورده است را مقابل دهانش می‌گیرم. چشمان قشنگش پر از اشک شده. با ولع شیرکاکائو را می‌نوشد و کیک را هم. نگاهی به ساعت مچی‌ام می‌اندازم؛ دارد دیر می‌شود. به سلما که حالا پانسمان دستش عوض شده و حالش بهتر است می‌گویم: - لازم اروح. اصدقائی ینتظروننی. رح ازورک ان استطعت. هون مکانک آمن. لاتخافی. هدول اصدقاء. حسنا؟ (باید برم، دوستام منتظرمن. اگه تونستم میام می‌بینمت. این‌جا جات امنه. نترس. اینا دوستاتن. باشه؟) چشمانش پر شده‌اند از التماس برای نرفتن. الان است که گریه‌اش بگیرد. قلبم درهم فشرده می‌شود از تنهایی‌اش. تازه می‌فهمم همکاران و همرزمانم که دختر دارند، هربار موقع خداحافظی چه می‌کشند! با دستپاچگی، دنبال چیزی برای آرام کردن سلما می‌گردم. دست روی سینه‌ام می‌کشم و حرزی که مادر به گردنم انداخته را لمس می‌کنم. سریع آن را از گردنم درمی‌آورم، می‌بوسم و دور گردن سلما می‌اندازم: - اذن لاتبکی و لاتحزنی روحی. حسنا؟(حالا دیگه گریه نکن و غصه نخور، باشه؟) نگاهی به حرز که در گردنش انداخته‌ام می‌اندازد و آن را با دست باندپیچی شده‌اش می‌گیرد. احساس می‌کنم دیگر به رفتنم رضایت داده که از جا بلند می‌شوم و دستی روی سرش می‌کشم: - الله یعطیکی العافیه یارب.(خدا بهت سلامتی بده.) می‌خواهم قد راست کنم که صدای ناله‌مانندی از گلویش خارج می‌شود و دستم را می‌گیرد؛ انگار می‌خواهد بگوید اگر برنگشتی چه؟ ناخودآگاه می‌گویم: - إذا مو أعود، لانو في مكان مو فینی العودة. سامحینی.(اگه برنگشتم، بخاطر اینه که جایی هستم که نمی‌تونم برگردم. منو ببخش.) نویسنده: فاطمه شکیبا @dastan9 🖤
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 291 سلما نگاه ملتمسانه‌ای به من می‌کند که یعنی نجاتم بده. لبخند می‌زنم و می‌گ
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 292 می‌ترسم از شهادت برایش حرف بزنم و افکارش را از این که هست پریشان‌تر کنم. انگشتان زخمی و کوچکش را می‌بوسم، لبم را می‌گزم و سعی می‌کنم به چشمان نگرانش نگاه نکنم. دوباره موهایش را نوازش می‌کنم و از اتاق خارج می‌شوم. آقای جعفری پشت سرم از اتاق بیرون می‌آید. قبل از این که حرفی بزند می‌گویم: خیلی مواظبش باشید. من سیدحیدرم، می‌تونید سراغمو از حاج احمد بگیرید. اگه لازم شد میام بازم پیشش. *** دیوار خانه سوراخ شده است؛ طوری که یک نفر به راحتی می‌تواند از آن رد شود. با اشاره به دیوار، آن را به حامد نشان می‌دهم. حامد پشت یک مبل پناه گرفته و من پشت دیوار راهرو. از پاک بودن این خانه مطمئن شده‌ایم، اما دیدن چنین سوراخی در دیوارش یعنی احتمالاً نیروهای داعش در نزدیکی ما هستند. حامد اول به خودش و بعد به سوراخ اشاره می‌کند و من سرم را تکان می‌دهم به نشانه تایید. تمام تلاشش را می‌کند که از قدم زدنش روی خرده‌شیشه‌ها و وسایل شکسته خانه، صدایی بلند نشود و در پناه دیوار به سمت آن سوراخ برود. ناگاه صدای خش‌خش چیزی، حامد را متوقف می‌کند. این احتمال از ذهن هردوی ما می‌گذرد که: کسی پشت دیوار منتظر ماست. حامد نگاهم می‌کند و سرش را تکان می‌دهد تا کسب تکلیف کند. لبم را می‌گزم و انگشت اشاره‌ام را روی لبم می‌گذارم. در سکوت، منتظر صدای دیگری می‌شویم که بودن کسی پشت دیوار را تایید کند. تا جایی که می‌شود، سرم را از پشت دیوار جلو می‌برم و نگاهی به سوراخ می‌اندازم. جز خاک و تکه‌های شکسته چوب و شیشه و آجر، چیزی روی زمین نیست و هوا غبارآلود است. چند لحظه‌ای سکوتِ وهم‌آوری که خاص منطقه جنگی ست خانه را پر می‌کند؛ همان سکوتی که حتی صدای رگبار تیراندازی و انفجار هم آن را نمی‌شکند. و دوباره صدای خش‌خش... این بار واضح‌تر؛ طوری که می‌توانم قسم بخورم کسی پشت دیوار قدم می‌زند. گاه داعشی‌ها به عمد خودشان را نشان می‌دهند که درگیری درست کنند و نیروهایمان را معطل کنند. این چند روز، هرچه شهید و زخمی داشته‌ایم، از همین خانه‌ها بوده. حامد دستی برایم تکان می‌دهد و سرش را تکان می‌دهد که چکار کنیم؟ نویسنده: فاطمه شکیبا @dastan9 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: توسل به حضرت حضرت علیه السلام آیت الله نجابت شیرازی می فرماید: طلبه ای که دوره ی سطح را در مشهد مقدس به پایان رسانیده بود عازم نجف اشرف شد تا در جوار مرقد مطهر مولا امیرالمؤمنین علی علیه السلام تحصیلات عالیه خویش را ادامه دهد. پس از مدتی یک روز به درس یکی از اساتید مشهور حوزه علمیه نجف اشرف حاضر شد و چون به روش درسی آن استاد آشنا نبود از همان ابتدا شروع کرد به پرسیدن سؤال و طرح اشکال، استاد که اشکالات او را ناوارد می دید اول با توضیحات مختصری سعی کرد او را مجاب کند؛ اما پس از اینکه متوجه شد او درس را نفهمیده و بدون جهت سؤال می کند به اون گفت: دیگر سر درس من حاضر نشو. طلبه که از این جریان بسیار ناراحت شده بود در سر خود نقشه ای کشید تا تلافی کند و در صدد بود که این اهانت را جبران کند. شب هنگام که استاد راهی منزل خویش بود او جلو رفت و استاد را مورد عقاب قرار داد که چرا شما در سر درس به من اهانت کردید؟ استاد او را به خانه خویش دعوت کرد و گفت: اگر به منزل من بیایی علت این امر را برایت بازگو می کنم. آن طلبه با وجودی که از قبول کردن دعوت استاد اکراه داشت، اما چون میخواست علت این اهانت را بداند دعوت او را پذیرفت. استد پس از آوردن چای و میوه و پذیرایی از میهمان خویش گفت: چندین سال پیش یک سید طلبه ای که او نیز تازه به درس من آمده بود مثل تو شروع کرد به سؤال پرسیدن و اشکال گرفتن، به طوری که من در پایان عصبانی شدم و او را از جلسه درس خویش بیرون کردم؛ اما آنروز پس از پایان درس، ناراحت بودم و خویش را سرزنش می کردم که چرا این سید اولاد پیغمبر را از درس خویش بیرون کردم. مدت ها در صدد بودم که او را ببینم و از او معذرت بخواهم و به او بگویم که دوباره به کلاس درس بیاید؛ اما او را نمی دیدم تا اینکه پس از گذشت حدود شش ماه که دیگر من همه چیز را فراموش کرده بودم روزی او را در حرم مطهر حضرت دیدم. بسیار خوشحال شدم و پس از معذرت خواهی از او خواستم که دوباره به درس من بیاید. اونیز پذیرفت و روز بعد سر درس من حاضر شد. این بار نیز همچون بار قبل چیزی از درس نگذشته بود که شروع کرد به ایراد گرفتن وسؤال پرسیدن؛ اما این دفعه اشکالات او کاملا درست و بجا بود و به طوری که نتوانستم جواب برخی ازسؤالات او را بدهم. در پایان درس به شاگردان خود گفتم: مثل اینکه من دیشب خوب مطالعه نکرده ام. ان شاء الله همین درس را در جلسه فردا به صورت شسته رفته برایتان بازگو خواهم کرد. آن گاه سید را صدا زدم و گفتم: لطفا شما بمانید، من با شما قدری کار دارم. پس از اینکه همه طلبه ها شبهه ها و اشکلات خویش را پرسیدند و رفتند من رو کردم به آن آقا سید طلبه و گفتم: شما پس از درس من سر درس چه کسی رفته اید که این قدر مسلط شده اید و من نتوانستم شبهات شما را پاسخ بدهم؟ سید گفت: استاد! پس از آن جریان به کربلای معلی رفتم و به جدم حضرت سید الشهدا علیه السلام متوسل شدم و از او خواستم که شما را به سزای عمل خویش برساند؛ اما در همان شب اول امام را در خواب دیدم، ایشان به من فرمودند: فرزندم! درست نیست که در صدد انتقام باشی، این تقاضای غلطی است؛ بهتر است چیزی از من بخواهی تا دعایت را به اجابت برسانم، چیزی که که نزد تو از همه چیز با ارزش تر باشد. من که قبلاً شنیده بودم علوم پیامبران و اوصیای آنها از طرف خداوند متعال است و به اصطلاح علم آنها لدنی است، به حضرت سیدالشهدا علیه السلام عرض کردم: من علم لدنی می خواهم، حضرت فرمودند: علم لدنی مخصوص انبیاء و اولیای خاص خدا است، چیز دیگری بخواه. از خواب بیدار شدم و از دیدن این خواب بسیار در سرور و شعف بودم و تا پایان روز با خود فکر می کردم که چه بخواهم و از این لطف و عنایتی که حضرت به من فرموده اند چگونه استفاده کنم. شب بعد دوباره حضرت را در خواب دیدم و اصرار کردم که من همان علم لدنی را می خواهم. حضرت باز همان مطلب شب پیش را تکرار فرمودند؛ اما من باز هم قانع نشدم تا اینکه در شب سوم، حضرت در خواب به من فرمودند: فرزندم علم لدنی نمی شود؛ اما من به تو چیز با ارزشی می دهم که برای همیشه از آن بهره ببری. حضرت با اینکه در خواب به من نفرمودند آن چیز چیست، اما پس از آن خواب، تمام چیزهایی را که از کوچکی یاد گرفته بودم به یاد آوردم و نسبت به هر مطلبی که می خواستم بفهمم با اولین بار که می خواندم یا می شنیدم، آن را می فهمیدم و حفظ می شدم و هیچ گاه دچار نیسان نشدم و خلاصه حضور ذهن عجیبی نسبت همه دانستنی هایم پیدا کردم. استاد رو کرد به آن طلبه جوان و گفتم: اگر من در جلسه درس به تو پرخاش کردم هدفم این بود که تو هم منتبه شوی، فکر نمیکردم که در صدد تلافی برآیی. آن طلبه که از عمل خویش شرمنده و خجل شده بود ایستاد، عذرخواهی کرد ورفت. @dastan9 🖤
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 292 می‌ترسم از شهادت برایش حرف بزنم و افکارش را از این که هست پریشان‌تر کنم. ا
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 293 نفس عمیقی می‌کشم و دل به دریا می‌زنم. خم می‌شوم و از روی زمین، یک پاره‌آجر برمی‌دارم و پرت می‌کنم مقابل سوراخی که خود داعشی‌ها به آن می‌گویند طلاقیه. پاره‌آجر خرد می‌شود و صدای برخوردش با زمین، سکوت خانه‌ها را می‌شکند. بلافاصله، صدای رگبار گلوله در گوشمان می‌پیچد. خرده‌های خاک و سنگ و آجر به هوا می‌پرد و من سرم را خم می‌کنم و تعداد تیرهایی که شلیک می‌شود را می‌شمارم: - تق، تتق، تق، تق، تتق، تق... هشت تا. تقریباً نیمی از خشابش را بخاطر یک پاره‌آجر حرام کرد. معلوم است که اصلا اعصاب ندارد! صدای دادش را می‌شنوم که می‌گوید: - انت مین؟(تو کی هستی؟) حامد سوالی و مضطرب نگاهم می‌کند. فریاد می‌زنم: - نحنا ابنا حیدر.(ما فرزندان حیدریم.) صدایم در اتاق پژواک می‌شود و سکوت. حامد کمی خودش را جلو می‌کشد و دستش را روی زمین ستون می‌کند. سعی دارد سوراخ را ببیند. بعد از چند لحظه‌، صدای فریاد می‌آید که: - لبیک یا زینب! لبخند بی‌رمقی در چهره مضطرب حامد نمایان می‌شود و می‌خواهد از جا برخیزد که با اشاره دست، متوقفش می‌کنم و ابرو بالا می‌اندازم. تجربه ثابت کرده است به هرکس این‌جا فریادِ «لبیک یا زینب» سر می‌دهد نمی‌توان اعتماد کرد. گاهی داعشی‌ها برای فریب نیروهای ما از این حیله استفاده می‌کنند. دو سال پیش یکی از بچه‌های سپاه تهران، سر همین قضیه به کمین خورد و مفقودالاثر شد. حامد اخم می‌کند و سر جایش می‌نشیند. چشمم را به حفره طلاقیه می‌دوزم، خم می‌شوم و نارنجکی از جیب شلوارم بیرون بیرون می‌آورم. انگشتم را در حلقه ضامن نارنجک می‌اندازم و آرام با تکیه به دیوار، خودم را به لبه طلاقیه می‌رسانم. نویسنده: فاطمه شکیبا 🖤 @dastan9 🖤
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 293 نفس عمیقی می‌کشم و دل به دریا می‌زنم. خم می‌شوم و از روی زمین، یک پاره‌آج
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 294 سرم را به دیوار می‌چسبانم و سعی می‌کنم کوچک‌ترین صدای آن سوی دیوار را هم بشنوم. نفسم را در سینه حبس می‌کنم و با کمی دقت، صدای نفس زدن کسی که دقیقاً پشت دیوار منتظر است را می‌شنوم. آرام و کند و مضطرب نفس می‌کشد و بعد از چند لحظه، آرام با کس دیگری نجوا می‌کند. پس دو نفرند. نمی‌فهمم دقیقاً چه می‌گوید؛ اما حس خوبی ندارم. اگر خودی بودند، باید می‌دانستند پاکسازی این قسمت با ماست. بدیِ جنگ شهری همین است؛ این که من نمی‌دانم کسی که صدای نفس‌هایش را از چندسانتی‌متری‌ام می‌شنوم، قصد دوستی با من را دارد یا قصد جانم را؟ میان مکالمه‌اش، کلمه استشهادی را می‌شنوم؛ کلمه‌ای که بوی خوبی ندارد. برای داعشی‌ها استشهاد است و برای ما انتحار! نفسم بند می‌آید؛ مخصوصا بعد از شنیدن صدای کشیده شدن گلنگدن اسلحه‌اش. دیگر شکی ندارم که خطر، چند قدمی ما ایستاده است. توده سیاه بزرگی وسط طلاقیه سبز می‌شود؛ یک مرد درشت‌هیکل که فقط جلیقه انتحاریِ بسته شده به سینه‌اش را می‌بینم. فرصت فکر کردن و تدبیر کردن نیست. با یک حرکت غریزی، لگدی در سینه‌اش می‌نشانم که به عقب پرت شود و خطاب به حامد داد می‌زنم: - برو عقب! انتحاری کف زمین پخش شده و رفیقش، با کلاشینکف می‌دود جلو. قبل از این که به رگبار ببنددمان و قبل از این که رفیق انتحاری‌اش از جا بلند شود، حامد تیری به سینه‌اش می‌زند و من شیرجه می‌زنم پشت مبلِ واژگون شده. نفس‌نفس‌زنان می‌گویم: - فکر کنم انتحاریه زنده‌س... حامد مهلت نمی‌دهد حرفم تمام شود. صدای برهم ساییده شدن خاک و آجر، یعنی انتحاری دارد از جا بلند می‌شود. حامد از پشت مبل، طلاقیه را هدف می‌گیرد و به محض دیدن انتحاری، پیشانی‌اش را می‌زند. انتحاری می‌افتد دقیقاً در آستانه طلاقیه. هنوز لبخندِ حاصل از پیروزی بر لبانمان ننشسته که صدای تکبیرِ دو سه نفر را از خانه کناری می‌شنویم و صدای دویدنشان را. این خانه، یا لانه زنبور بوده یا به لانه زنبور راه داشته که با شنیدن صدای درگیری، تعدادشان بیشتر شده است. در چشمان حامد جمله‌ی: «چه خاکی به سرمان بریزیم؟» موج می‌زند. نویسنده: فاطمه شکیبا @dastan9
داستانهای کوتاه و آموزنده
🖤🖤🖤🖤🖤 #خط_قرمز قسمت 294 سرم را به دیوار می‌چسبانم و سعی می‌کنم کوچک‌ترین صدای آن سوی دیوار را هم ب
🖤🖤🖤🖤🖤 قسمت 295 غبار و خاکِ پخش شده در هوا، ریه‌ام را می‌سوزاند. برای این که صدای سرفه‌ام در نیاید و مکان‌مان لو نرود، بازویم را محکم مقابل دهانم نگه می‌دارم و سرفه‌ام را خفه می‌کنم. بعد می‌گویم: - نهایتاً دو سه نفرن. توی موقعیتی نیستن که بخوان اسیر بگیرن. قصدشون کشتنه، خیلی هم ترسیدن... دوباره صدای شلیک ممتد گلوله، کلامم را قطع می‌کند. خودم را می‌کشم روی زمین تا دید بهتری به طلاقیه داشته باشم. صدای پا می‌شنوم و بعد، دوباره شلیک. هرچیزی تا الان در خانه سالم مانده بود هم می‌شکند و تکه‌هایش به اطراف می‌پاشد. بیچاره خانمِ این خانه که وقتی برگردد، می‌بیند تمام وسایل جهازش خرد و خاکشیر شده؛ البته اگر زنده مانده باشد. وقتی سر و صدای پشت دیوار بیشتر می‌شود و مطمئن می‌شوم چندنفر پشت دیوارند، نارنجکی را می‌بینم که قل می‌خورد و می‌افتد دقیقا مقابلم. کم‌تر از شش ثانیه وقت دارم و نمی‌دانم چقدرش گذشته است. بدون توجه به این که ممکن است نارنجک در دست خودم منفجر شود، آن را پرت می‌کنم به همان‌جایی که از آن آمده است و قبل از این که دوباره پشت مبل بپرم، منفجر می‌شود. سرم را میان دستانم می‌گیرم. زمین می‌لرزد و گرد و خاک و خرده‌شیشه، با شدت به اطراف می‌پاشد. صدای ناله با صدای شکستن‌های پشت سر هم بلند می‌شود. گوش‌هایم زنگ می‌زنند. حامد سرفه‌کنان از پشت مبل بیرون می‌آید و دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد: - خوبی؟ - آره... خوبِ خوب که نیستم؛ یعنی نمی‌توان از کسی که یک نارنجک در چند قدمی‌اش منفجر شده انتظار داشت که حالش خوب باشد! حامد دستم را می‌گیرد تا از جا بلند شوم و می‌گوید: - صدایی ازشون در نمیاد. - بازم باید احتیاط کرد. دو طرف طلاقیه می‌ایستیم و به دیوار تکیه می‌دهیم. با حرکت انگشتان دست، تا سه می‌شمارم و هم‌زمان، می‌چرخیم و اسلحه‌مان را به آن سوی طلاقیه نشانه می‌گیریم. چرخیدنمان همان و اصابت کورِ چند گلوله به دیوار همان! سرمان را می‌دزدیم و به حامد می‌گویم: - نگفتم؟ زنده‌ن هنوز. حامد با پشت دست، خون را از روی خراشی که پای چشمش افتاده پاک می‌کند: - ولی زخمی‌ان. می‌شه حریفشون شد. نویسنده: فاطمه شکیبا 🖤 @dastan9 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تمسخر پژوهشگر اسرائیلی توسط کمدین انگلیسی 🔹پاتریک اسپایسر، کمدین، پس از اینکه متوجه شد یکی از حاضران در برنامه‌اش در لندن، یک بازرس جنایات جنگی اسرائیلی است و در حال حاضر روی پرونده جنگ اوکراین کار می‌کند، او را به تمسخر گرفت. 🖤 @dastan9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 داستان شفا گرفتن جوان مسیحی توسط امام حسین و ماجرای تأسیس هیئت ثارالله مسیحیان تهران 🖤 @dastan9 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا