❄پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاده بود،
قیمتها را میخواند و با پولی که جمع کرده بود مقایسه میکرد تا چشمش به آن کفش نارنجی که یک گل بزرگ نارنجی هم روی آن بود، افتاد....
بعد از آن دیگر کفشها را نگاه نکرد ، قیمتش صد تومان از پولی که او داشت بیشتر بود.
آنشب به پدرش گفت که میخواهد کفش بخرد و صد تومان کم دارد...
بعد از شام پدرش دو تا اسکناس پنجاه تومانی به او داد و گفت: فردا برو بخر ،
تا صبح خواب کفش نارنجی را دید که با یک دامن نارنجی پوشیده بود و میرقصید و زیباترین دختر دنیا شده است ،
فردا بعد از مدرسه با مادرش به مغازه کفش فروشی رفت ، مادر تا کفش نارنجی را دید ،
اخمهایش را درهم کشید و گفت : دخترم تو دیگه بزرگ شده ای برای تو زشته و با اجبار برایش یک جفت کفش قهوه ای خرید ،
شش سال بعد وقتی که هجده سالش بود ،
با نامزدش به خرید رفته بودند ،
کفش نارنجی زیبایی با پاشنه بلند پشت ویترین یک مغازه بود ، دلش برای کفشها پر کشید ،
به نامزدش گفت:چه کفش قشنگی اینو بخریم؟ نامزدش خنده ای کرد و گفت:
خیلی رنگش جلفه ، برای یه خانم متاهل زشته.
فقط لبهای شیرین خندید.
دو سال بعد پسرش به دنیا آمد...
بیست و هفت سال به سرعت گذشت ، دیگر زمانه عوض شده بود و پوشیدن کفش نارنجی نه جلف بود و نه زشت. یک روز که با شوهرش در حال قدم زدن بودند ، برای هزارمین بار ، کفش نارنجی اسپرت زیبایی پشت ویترین مغازه ، دلش را برد. به شوهرش گفت:
بریم این کفش نارنجی رو بپوشم ببینم تو پام چه جوریه. شوهرش اخمی کرد و گفت: با این کفش روت میشه بری خونه مادرزن پسرمون!!! این بار حتی لبهای شيرين هم نتوانست بخندد !!!
بیست سال دیگر هم گذشت،
در تمام جشن تولدهای نوه اش که دختری زیبا ،
شبیه به خودش بود ،
علاوه بر کادو یک کفش نارنجی هم میخرید.
این را تمام فامیل میدانستند و هر کس علتش را می پرسید او میخندید و می گفت:
کفش نارنجی شانس میاره. آن شب، در جشن تولد بیست و سه سالگی نوه اش، در میان کادوها، یک کفش نارنجی دیگر هم بود...
پسرش در حالیکه کفشها را جلوی پای شیرین گذاشت، گفت:مامان برات کفش نارنجی خریدم که شانس میاره....
بالاخره در سن هفتاد سالگی, کفش نارنجی پوشید،
دلش میخواست بخندد اما گریه امانش نمیداد. در یک آن به سن دوازده سالگی برگشت، پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاد و پنجاه و هشت سال جوان شد...
نوه اش او را بوسید و گفت:مامان بزرگ چقدر به پات میاد.
آن شب خواب دید که جوان شده کفشهای نارنجی اش را پوشیده و در عروسی نوه اش میرقصد.
وقتی از خواب بیدار شد و کفشهای نارنجی را روی میز کنار تخت دید با خودش گفت:امروز برای خودم یک دامن نارنجی میخرم ...
✅ همین امروز کفشهاى نارنجى زندگیتان را بخرید
تاهفتاد سالگى صبر نکنید ،
این زندگى مال شماست !!!
سکان زندگیتان را ، خودتان به دست بگیرید..
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
#معرف_کانال_خود_باشید 🌹
❄دانشمندی در بیابان به چوپانی رسید و به او گفت:
چرا به جای تحصیل علم، چوپانی می کنی؟
چوپان در جواب گفت:
آنچه خلاصه دانشهاست یاد گرفته ام.
دانشمند گفت:
خلاصه دانشها چیست ؟
چوپان گفت:
پنج چیز است:
- تا راست تمام نشده دروغ نگویم
- تا مال حلال تمام نشده، حرام نخورم
- تا از عیب و گناه خود پاک نگردم،
عیب مردم نگویم.
- تا روزی خدا تمام نشده، به در خانهٔ دیگری نروم.
- تا قدم به بهشت نگذاشته ام، از هوای نفس و شیطان، غافل نباشم
دانشمند گفت:
حقاً که تمام علوم را دریافته ای، هر کس این پنج خصلت را داشته باشد از آب حقیقت علم و حکمت سیراب شده
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
#معرف_کانال_خود_باشید 🌹
📌حیای از دست رفته ❄
🍃یادش به خیر یه زمانی خانوما خیلی به عکسشون حساس بودن و اونو به هر کسی نمیدادن❌👌
🔺و اگه یه وقت میفهمیدن بدون اطلاعشون عکسشون دست کسیه خودشون و خانوادهشون ناراحت میشدن و عکسشون رو از اون شخص میگرفتن ...
⚠️اما حالا چی شده که حتی خانمهای #محجبه هم عکسشون رو پروفایل و تو اینستا و خلاصه همه جا هست ... 😒 و اتفاقا از این بابت احساس خوبی هم دارن😟😔
🍂یاد عفت و حیای قدیما بخیر...😞
#عفت #حیا #عکس #پروفایل
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
#معرف_کانال_خود_باشید 🌹
سلام حضرت نجات ، مهدی جان
🏴🏳🏴🏳🏴🏳🏴
ببین چگونه در امواج هولناک بلا گرفتار شده ایم .
ببین چگونه از زمین و آسمان اسیر مصیبتیم .
ببین چگونه در برابر چشمان حیرت زده مان ، عزیزانمان به کام مرگ فرو می روند .
بببین چگونه بهارمان رنگ ماتم گرفت و عیدمان رخت سیاه بر تن کرد ...
🏴🏳🏴🏳🏴
بیا ای نجات بخش موعود ...
بیا و با دعای پدرانه ات فرو بنشان طوفانها را و رهایمان کن از امواج ویرانگر آخرالزمان ...
⭕️ @dastan9 🇮🇷
🔔
⚠️ #تـــݪنگـــرامـــروز
تا زمانی ڪ همنشـــین #گــــناه
باشیم #همنشین امام زمان عج
نخواهـــیم بود..!
تا زمانی ڪه گرفتار نَفس باشیم
#هـــــم_نفــــس امام زمـان عج
نخواهـــیم بود...
❥🌸🍃
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
❄ هیچ کس دراین دنیا کامل نیست
اگر از آدمها بخاطر
اشتباهاتشان دوری کنی
همیشه تنها خواهی ماند
پس کمتر قضاوت کن
و بیشتر عشق بورز.
⭕ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
#معرف_کانال_خود_باشید 🌹
❄ #آقازاده ای که #منصب_حکومتی را قبول نکرد!
حکایتی زیبا و بسیار شنیدنی از جوانی که به هنگام مرگ #امیرالمومنین بر بالینش حاضر شد!
روزى وزیر #هارون در مجلس بود، در آن لحظه پسر هارون که نامش #قاسم بود از مقابلش گذر کرد.
#جعفر_برمکى خندید!!
هارون از سبب خنده پرسید؟
پاسخ داد، بر احوال این پسر مى خندم که تو را رسوا نموده! این است لباس و وضع و روش و منش او، با فقرا و تهیدستان مى نشیند!!
هارون گفت: حق دارد زیرا ما تاکنون منصب و مقامى به او واگذار نکرده ایم، امر کرد او را به حضور آوردند، وى را نصیحت کرد و گفت:
مى خواهم تو را به حکومت شهرى منصوب نمایم، هر منطقه اى را علاقه دارى بگو.
گفت: اى پدر! مرا به حال خود بگذار، علاقه ام به بندگى خدا بیش از حکومت است، تصور کن فرزندى چون مرا ندارى!
گفت: مگر نمى توان در لباس حکومت به عبادت برخاست؟ حکومت منطقه اى را بپذیر، وزیرى شایسته براى تو قرار مى دهم تا اکثر امور منطقه را به دست گیرد و تو هم به عبادت و طاعت مشغول باشى.
قاسم گفت: من هیچ نوع برنامه اى را نمى پذیرم و زیر بار قبول امارت و حکومت نمى روم.
هارون گفت: تو فرزند خلیفه و حاکم و سلطان مملکتى پهناور و سرزمینى وسیع هستى، چه مناسبت دارد که با مردمان بى سر و پا معاشرى و مرا در میان بزرگان سرشکسته کرده اى؟
پاسخ داد: تو هم مرا در میان پاکان و اولیاى خدا از اینکه فرزند خود مى دانى سرشکسته کرده اى!
نصیحت هارون و حاضران مجلس در او اثر نکرد، از سخن گفتن ایستاد و در برابر همه سکوت کرد.
حکومت مصر را به نام او نوشتند.
🏇چون شب رسید از بغداد به جانب بصره فرار کرد، به وقت صبح هر چند تفحص کردند او را نیافتند.
مردى از اهالى بصره به نام عبد الله بصرى مى گوید: من در بصره خانه اى داشتم که دیوارش خراب شده بود، روزى آمدم کارگرى بگیرم تا دیوار را بسازد کنار مسجدى جوانى را دیدم مشغول خواندن قرآن است و بیل و زنبیلى هم در پیش رویش گذاشته است، گفتم:
کار مى کنى؟!
گفت: آرى، خداوند ما را براى کار و کوشش و زحمت و رنج براى تامین معیشت از راه حلال آفریده.
گفتم: بیا به خانه من کار کن.
همراهم آمد تا غروب کار کرد، دیدم به اندازه دو نفر کار کرده، خواستم از یک درهم بیشتر بدهم قبول نکرد، گفت:
بیشتر نمى خواهم، روز بعد دنبالش رفتم او را نیافتم، از حالش جویا شدم گفتند:
جز روز شنبه کار نمى کند.
روز شنبه اول وقت نزدیک همان مسجدى که در ابتداى کار او را دیده بودم ملاقاتش کردم او را به منزل بردم مشغول بنایى شد، مزدش را دادم و رفت، چون دیوار خانه تمام نشده بود صبر کردم تا شنبه دیگر به دنبالش بروم، شنبه رفتم او را نیافتم، از او جویا شدم گفتند، بیمار شده، از منزلش جویا شدم محلى کهنه و خراب را به من آدرس دادند به آن محل رفتم، دیدم در بستر افتاده به بالینش نشستم و سرش را به دامن گرفتم، دیده باز کرد و پرسید:
تو کیستى؟
گفتم: مردى هستم که دو روز برایم کار کردى، عبدالله بصرى مى باشم...
گفت: تو را شناختم... آیا تو هم علاقه دارى مرا بشناسى؟
گفتم: آرى، بگو کیستى؟
گفت: من قاسم پسر هارون الرشید هستم!
تا خود را معرفى کرد از جا برخاستم و بر خود لرزیدم، رنگ از صورتم پرید، گفتم:
اگر هارون بفهمد فرزندش در خانه من عملگى کرده مرا به سیاست سختى دچار مى کند و دستور تخریب خانه ام را مى دهد.
قاسم فهمید دچار وحشت شدید شده ام، گفت: نترس و وحشت نکن، من تا به حال خود را به کسى معرفى نکرده ام.
اکنون هم اگر آثار مردن در خود نمى دیدم حاضر به معرفى خود نبودم، مرا از تو خواهشى است، هرگاه دنیا را وداع کردم این بیل و زنبیل مرا به کسى که برایم قبر آماده مى کند بده و این قرآن هم که مونس من بوده به اهلش واگذار، انگشترى هم به من داد و گفت:
اگر گذرت به بغداد افتاد پدرم روزهاى دوشنبه بار عام مى دهد، آن روز به حضور او مى روى و این انگشتر را پیش رویش مى گذارى و مى گویى:
فرزندت قاسم از دنیا رفت و گفت: چون جرات تو در جمع کردن مال دنیا زیاد است این انگشتر را روى اموالت بگذار و جوابش را هم در قیامت خود بده که مرا طاقت حساب نیست، این را گفت و خواست که برخیزد ولی نتوانست، دو مرتبه خواست برخیزد قدرت نداشت، گفت:
عبدالله، زیر بغلم را بگیر و مرا از جاى بلند کن که آقایم امیرالمومنین(علیه السلام) آمده، او را از جاى بلند کردم به ناگاه روح پاکش از بدن مفارقت کرد، گویا چراغى بود که برقى زد و خاموش شد!
📔 برگرفته از کتاب #عبرت_آموز اثر #استاد_حسین_انصاریان
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
#معرف_کانال_خود_باشید 🌹
❄#سـیـره_شـہـداء❄
✋#توکل_به_خدا
🚙 داشتیم با ماشین از روستایی بر می گشتیم که ماشینمون نزدیک روستای مادر حاج حمید، بنزین تمام کرد!
👌پیشنهاد کردم که به خانه مادرشون بریم و پول قرض بگیریم؛ ولی حاج حمید با ناراحتی گفت: چیزی رو به شما می گم که آویزه گوشتون کنید!
☝هیچ وقت خودتون رو نیازمند کسی غیر خدا نکنید، حتی اگه نیازمند شدید فقط از خدا بخواید و به اون توکل کنید!
⁉ با ناراحتی گفتم: الان خدا برای ما بنزین می فرسته؟!
✋گفت: بله اگه توکل کنی می فرسته!
🚙 بعد هم کاپوت ماشین رو بالا زد و نگاهی به آب و روغن ماشین انداخت که یک مرتبه یکی از دوستانش از راه رسید و مقداری بنزین بهمون داد!!
🌷حاج حمید گفت: دیدی اگه به خدا اعتماد کنی خودش وسیله رو می فرسته؟
🌷 #شهید_مدافع_حرم_سید_حمید_تقوی_فر
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
#معرف_کانال_خود_باشید 🌹
❄معدنی پر از الماس!
👴 می گویند کشاورزی آفریقایی در مزرعه اش زندگی خوب و خوشی را با همسر و فرزندانش داشت.
🌍 یک روز شنید که در بخشی از آفریقا، معادن الماسی کشف شده اند و مردمی که به آنجا رفته اند با کشف الماس به ثروتی افسانه ای دست یافته اند.
👴 او که از شنیدن این خبر هیجان زده شده بود، تصمیم گرفت برای کشف معدنی الماس به آنجا برود.
💰بنابراین زن و فرزندانش را به دوستی سپرد و مزرعه اش را فروخت و عازم سفر شد.
🌍 او به مدت ده سال آفریقا را زیر پا می گذارد و عاقبت به دنبال بی پولی، تنهایی و یأس و نومیدی، خود را در دریا غرق می کند.
🏞 اما زارع جدیدی که مزرعه را خریده بود روزی در کنار رودخانه ای که از وسط مزرعه می گذشت، چشمش به تکه سنگی افتاد که درخشش عجیبی داشت.
💎 او سنگ را برداشت و به نزد جواهر سازی برد. مرد جواهر ساز با دیدن سنگ گفت که آن سنگ الماسی است که نمی توان قیمتی بر آن نهاد. مرد زارع به محلی که سنگ را پیدا کرده بود رفت و متوجه شد سرتاسر مزرعه پر از سنگهای الماسی است که برای درخشیدن نیاز به تراش و صیقل داشتند.
👣 مرد زارع پیشین بدون آنکه زیر پای خود را نگاه کند، برای کشف الماس تمام آفریقا را زیر پا گذاشته بود حال آنکه در معدنی از الماس زندگی می کرد!
👌 همیشه برای یافتن فرصت ها و موفقیت درزندگی ابتدا به داشته های خود نگاهی بیندازیم!
💐مثل این میمونه بعضی ها تو کشور خودمون نمیتونن کار کنن میگن ماباید بریم خارج آخه عزیز دل برادر اگه تو تو کشور خودت عرضه نداری پول در بیاری انتظار داری تو کشور غریب بهت مهندسی بدن اونجا که اگه رات بدن باید بری عملگی و ظرف شویی و پادویی فکر کردی اونجا بخور بخوابه نه صدای دهل از دور خوش است 💐
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
#معرف_کانال_خود_باشید 🌹
چه دنیای عجیبی است....
آنقدر جمله ی"این مکان مجهز به دوربین مدار بسته است"کاربرد دارد،جمله ی"عالم محضر خداست"
چشمگیر نیست....!
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
📌 #تلنگر
❌عاقبت فراموشي خدا❌
اگر ماهي، دریا را فراموش ڪند اتفاقي براے دریا نميافتد...
👈 ولي واے بہ حاڸ ماهي، آڹ وقتي ڪہ دریا او را فراموش ڪند❗️
💠نَسُوا اللّٰہَ فَنَسِيَہُم💠
💥خدا را فراموش ڪردند، پس خدا نیز آناڹ را فراموش نمود...
🔸(سوره توبہ آیہ ۶۷)🔹
❄داستانی عجیب از هدایت خدای متعال❄
👌عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد!!
در يکى از شهرهاى ايران، زن و مردى با هم عروسى کردند، يک سال و چند ماه از عروسى ايشان گذشت و خداوند کودک سه ماهه ای به آنها هدیه کرده بود.
در شب سردى از زمستان زن و شوهر و کودک همگى در اتاق خواب هستند که دزدى تصميم مى گيرد از آن منزل سرقت کند!
نیمه شب دزد وارد اتاق مى شود، مى بيند زن و شوهر جوان خوابند، تمام اثاث ها هم نو است، قالى ها، فرش ها.
داخل کمد لباس هاى قيمتى، طلا و نقره هست، خيلى خوشحال مى شود.
يک لحظه به اين امر فکر مى کند که اگر اين نوزاد بيدار شود و گريه کند و اين زن و شوهر نيز بيدار شوند، در آن صورت من نمى توانم کارى بکنم.
به او الهام مى شود، آهسته کودک را بلند مى کند و در ايوان خانه مى گذارد و بر مى گردد که بلافاصله کودک بيدار مى شود و گريه مى کند و سپس پدر و مادر به دنبال کودک بيرون مى آيند!!
مادر مى بيند صداى گريه بچه مى آيد ولى بچه سر جايش نيست، با وحشت شوهر را بيدار مى کند و مى بينند صدا از بيرون مى آيد. بچه سه ماهه که بيرون نمى تواند برود!
وحشت زده با همديگر به طرف ايوان مى دوند.
💥در همين لحظه طاق چوبىِ موريانه خورده فرو مى ريزد و صداى ريزش طاق، همسايه ها را بيدار کرده، همه داخل کوچه براى نجات آنان مى آيند و مى بينند زن و شوهر و بچه بيرون از خانه هستند.
گرد و غبار اتاق نشست، دزد هم بين مردم بود و چيزى نمى گفت، ولى فکر کرد اگر من بروم اين داستان را براى آنها بگويم اعتقاد آنها به خدا بيشتر می شود. حال که نتوانستيم دزدى کنيم، اعتقاد مردم را به خدا زياد کنيم!
دزد جلو آمد و به زن و شوهر گفت: داستان از اين قرار است...
💰زن و شوهر و همسایه ها دزد را بخشیدند و رها کردند و پول خوبى نيز به او دادند و گفتند:
👌برو با اين پول کاسبى کن، ديگر هم دزدى نکن.
دزد گفت: دنبال دزدى نخواهم رفت و اگر به من پول هم نمى داديد من دنبال دزدى نمى رفتم.
📗 برگرفته از کتاب #هدایت_تکوینی_و_تشریعی اثر #استاد_حسین_انصاریان.
⭕ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
#معرف_کانال_خود_باشید 🌹
❄داستانی عجیب از هدایت خدای متعال❄
👌عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد!!
در يکى از شهرهاى ايران، زن و مردى با هم عروسى کردند، يک سال و چند ماه از عروسى ايشان گذشت و خداوند کودک سه ماهه ای به آنها هدیه کرده بود.
در شب سردى از زمستان زن و شوهر و کودک همگى در اتاق خواب هستند که دزدى تصميم مى گيرد از آن منزل سرقت کند!
نیمه شب دزد وارد اتاق مى شود، مى بيند زن و شوهر جوان خوابند، تمام اثاث ها هم نو است، قالى ها، فرش ها.
داخل کمد لباس هاى قيمتى، طلا و نقره هست، خيلى خوشحال مى شود.
يک لحظه به اين امر فکر مى کند که اگر اين نوزاد بيدار شود و گريه کند و اين زن و شوهر نيز بيدار شوند، در آن صورت من نمى توانم کارى بکنم.
به او الهام مى شود، آهسته کودک را بلند مى کند و در ايوان خانه مى گذارد و بر مى گردد که بلافاصله کودک بيدار مى شود و گريه مى کند و سپس پدر و مادر به دنبال کودک بيرون مى آيند!!
مادر مى بيند صداى گريه بچه مى آيد ولى بچه سر جايش نيست، با وحشت شوهر را بيدار مى کند و مى بينند صدا از بيرون مى آيد. بچه سه ماهه که بيرون نمى تواند برود!
وحشت زده با همديگر به طرف ايوان مى دوند.
💥در همين لحظه طاق چوبىِ موريانه خورده فرو مى ريزد و صداى ريزش طاق، همسايه ها را بيدار کرده، همه داخل کوچه براى نجات آنان مى آيند و مى بينند زن و شوهر و بچه بيرون از خانه هستند.
گرد و غبار اتاق نشست، دزد هم بين مردم بود و چيزى نمى گفت، ولى فکر کرد اگر من بروم اين داستان را براى آنها بگويم اعتقاد آنها به خدا بيشتر می شود. حال که نتوانستيم دزدى کنيم، اعتقاد مردم را به خدا زياد کنيم!
دزد جلو آمد و به زن و شوهر گفت: داستان از اين قرار است...
💰زن و شوهر و همسایه ها دزد را بخشیدند و رها کردند و پول خوبى نيز به او دادند و گفتند:
👌برو با اين پول کاسبى کن، ديگر هم دزدى نکن.
دزد گفت: دنبال دزدى نخواهم رفت و اگر به من پول هم نمى داديد من دنبال دزدى نمى رفتم.
📗 برگرفته از کتاب #هدایت_تکوینی_و_تشریعی اثر #استاد_حسین_انصاریان.
⭕ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
#معرف_کانال_خود_باشید 🌹
❄#ضرب_المثل «نه شير شتر نه ديدار عرب!»❄
خانوادهاي ايلياتي و عرب در صحرايي چادر زده بودند و به چراندن گله خود مشغول بودند.
يك شب مقداري شير شتر در كاسهاي ريخته بودند و زير حصين گذاشته بودند.
از قضا آن شب ماري كه همان نزديكيها روي گنجي خوابيده بود گذارش به زير حصين افتاد و شير توي كاسه را خورد و يك دانه اشرفي آورد و به جاي آن گذاشت.
فردا كه خانواده ايلياتي از خواب بيدار شدند و اشرفي را در كاسه شير ديدند خوشحال شدند و شب ديگر هم در كاسه، شير شتر كردند و در همان محل شب پيش گذاشتند.
باز هم مار آمد و شير را خورد و اشرفي به جاي آن گذاشت و رفت!!
اين عمل چند بار تكرار شد تا اينكه مرد عرب ايلياتي گفت:
«خوبست كمين كنم و كسي را كه اشرفيها را ميآورد بگيرم و تمام اشرفيهاش را صاحب بشوم!»
شب كه شد مرد عرب كمين كرد.
نيمه شب ديد ماري به آنجا آمد مرد عرب تبر را انداخت كه مار را بكشد. تير به جاي اينكه به سر مار بخورد دم مار را قطع كرد و مار دم كله فرار كرد.
بعد از ساعتي كه مرد عرب به خواب رفت مار برگشت و پسر جوان او را نيش زد.
ايلياتي عرب صبح كه بيدار شد ديد پسر جوانش مرده او را به خاك سپرد و از آن صحرا كوچ كرد.
بعد از مدتي قحط سالي شد. بيشتر گوسفندها و حيوانات مرد عرب مردند.
مرد عرب با زنش مشورت كرد و عزم كرد كه برگردد به همان صحرايي كه مار برايشان اشرفي ميآورد.
به اين اميد كه شايد باز هم از همان اشرفيها برايشان بياورد!!
القصه به همان صحرا برگشتند و مثل گذشته شير شتر را در كاسه ريختند و در انتظار نشستند.
تا اينكه همان مار آمد ولي شير نخورد و گفت: «برو اي بيچاره عقلت بكن گم ـ تا ترا پسر ياد آيد مرا دم، نه شير شتر نه ديدار عرب».
⭕ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
#معرف_کانال_خود_باشید 🌹
❄زن بدکاره و تربت سید الشهدا❄
در زمان حضرت صادق (ع) زن زانیه ای بود که هروقت بچه ای از طریق نامشروع می زائید به تنوری می انداخت. و آنهارا می سوزاند، تا اینکه اجلش رسید و مُرد. اَقربای و خویشان او، زن را غسل و کفن کردند و نماز برایش خواندند و بخاکش سپردند، ولی یک وقت متوجه شدند زمین جنازه این زن بدکاره را قبول نمی کند و به بیرون انداخته آن عده که در جریان دفن این زن بدکاره شرکت داشتند احساس کردند شاید اشکال از زمین و خاک باشد، جنازه را در جای دیگر دفن کردند، دوباره صحنه قبل تکرار شد، یعنی زمین جسد را نپذیرفت و این عمل تا سه مرتبه تکرار شد. مادرش متعجب شد آمد محضر مقدس آقا امام صادق آل محمد (ص) و گفت ای فرزند پیغمبر بفریادم برس... و جریان را برای حضرت بازگو کرد و متمسک و ملتجی به حضرت گردید، وجود مقدس آقا امام صادق (ع) وقتی جریان را از زبان مادرش شنید و متوجه شد کار آن زن زنا و سوزاندن بچه های حرامزاده بوده، فرمود هیچ مخلوقی حق ندارد مخلوق دیگر را بسوزاند، و سوزاندن به آتش فقط بدست خالق است.
مادر آن زن بدرکاه به امام عرض کرد حالا چه کنم، حضرت فرمرد: مقداری از تربت جدّم آقا سید الشهداء ابی عبداللّه الحسین (ع) را همراه جنازه اش در قبر بگذارید زیرا تربت جدم حسین (ع) مشکل گشای همه امور است. مادر، زن زانیه مقداری تربت تهیه نمود و همراه جنازه گذاشت دیگر تکرار نشد.
📚منبع:محدث قمی
تربت-سفینه البحار شیخ عباس
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
#معرف_کانال_خود_باشید 🌹
❤ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﭼﻬﺮﻩ ﺷﺎﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻌﻤﻮﻟﯿﺴﺖ
ﺍﻣّـــــــــــﺎ ......
ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﻗﺴﻤﺖ ﭼﭗ ﺳﯿﻨﻪ ﺷﺎﻥ ﻣﯽ ﺗﭙﺪ ﺩﻝ ﻧﯿﺴﺖ،
ﺍﻗﯿــــﺎﻧــــﻮﺱ ﻣﺤﺒّـــﺖ ﺍﺳﺖ .
ﺑﻌﻀﯿﻬﺎ ﺗُﻦِ ﺻﺪﺍﯾﺸﺎﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻌﻤﻮﻟﯿﺴﺖ ،
ﺍﻣّــــــــــﺎ .....
ﺳﺨﻦ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ، ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻭﯼ ﮐﻼﻣﺸﺎﻥ ﻏﺮﻕ ﻣﯿﺸﻮﯼ
ﺑﻌﻀﯿﻬﺎ ﻗﺪ ﻭ ﻗﺎﻣﺘﺸﺎﻥ ﻣﻌﻤﻮﻟﯿﺴﺖ
ﺍﻣّــــــــــﺎ .....
ﺣﻀﻮﺭﺷﺎﻥ ﺗﭙﺶ ﻗﻠﺐ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ
ﺑﻌﻀﯿﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﺍﻣّـــــــــﺎ ....
ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﺑﻮﺩﻧﺸﺎﻥ ، ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﺷﺎﻥ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯿﺮﺳﯽ
ﻓﻘﻂ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ .
ﺛﺮﻭﺕ،ﺷﻬﺮﺕ،ﺯﯾﺒﺎیی ﻭ ﺟﻤﺎﻝ ...
ﻫﻤﻪ ﻋﺎﺩﯼ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ
ﻓﻘﻂ ﻗﻠﺐ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺩﺍﺭﺩ
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
#معرف_کانال_خود_باشید 🌹
❄#داستان_واقعی
پدر شوهر و عروس
من نرگس هستم حدود یکساله با پدرام ازدواج کردم از همون ابتدا متوجه نگاه های مخفی پدر شوهرم به خودم میشدم. پدر شوهرم از حق نگذریم از شوهرم جذابتر و خشگلتر مونده بود
یه وقتایی تعجب میکردم اما به روی خودم نمیاوردم...
یه روز پدرام برای ماموریت به عسلویه رفت یکی زنگ در را زد آیفون را برداشتم دیدم پدر شوهرمه خیلی ترسیدم در را باز کردم و سریع کنار تلفن نشستم و به مادرم زنگ زدم تا خودش را به منزلمان برساند
پدر شوهرم در خانه را باز کرد و وارد شد دو تا نون سنگک دستش بود و گفت چطوری دخترم اومدم باهات صبحانه بخورم
چه خبر و مشغول صحبت شد
از کارهایش سر در نمیاوردم...
گفتم من صبحانه خورده ام اگر میخواهید برای شما بیاورم...
ناگهان دست در جیبش کرد و گفت این پول را بگیر تا زمانیکه شوهرت خونه نیست داشته باشی...
کم و کسری هم داشتی به من زنگ بزن...نانها را روی میز اشپزخانه گذاشت خداحافظی کردو رفت...
و من ...و من ماندم و هزاران فکر و گمان کثیف و بد نسبت به پدر شوهرم
از درگاه خداوند توبه کردم و خواستم که مرا ببخشد
همانطور که خداوند میفرماید👇
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا کَثِيراً مِنَ الظَّنِ إِنَ بَعْضَ الظَّنِ إِثْمٌ وَ لاَ تَجَسَّسُوا وَ لاَ يَغْتَبْ بَعْضُکُمْ بَعْضاً أَ يُحِبُ أَحَدُکُمْ أَنْ يَأْکُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتاً فَکَرِهْتُمُوهُ وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَ اللَّهَ تَوَّابٌ رَحِيمٌ
ای کسانی که ایمان آوردهاید! از بسیاری از گمانها بپرهیزید، چرا که بعضی از گمانها گناه است؛ و هرگز (در کار دیگران) تجسّس نکنید؛ و هیچ یک از شما دیگری را غیبت نکند، آیا کسی از شما دوست دارد که گوشت برادر مرده خود را بخورد؟! (به یقین) همه شما از این امر کراهت دارید؛ تقوای الهی پیشه کنید که خداوند توبهپذیر و مهربان است
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
#معرف_کانال_خود_باشید 🌹
❄جالبه اگه دوست دارین گناه کنین بخونین !!
✍فردی نزد امام حسین(ع)آمد و گفت:
من گناه می کنم و از بهشت و جهنم خدا برایم نگو که من این ها را می دانم ولی نمی توانم گناه نکنم و باز گناه می کنم! امام حسین علیه السلام فرمودند: برو جایی گناه کن که خدا تو را نبیند، او سرش را پایین انداخت و گفت: این که نمی شود.(چون خداوند بر همه چیز ناظر است) امام حسین(ع) فرمودند: جایی گناه کن که ملک خدا نباشد. مرد فکری کرد و گفت: این هم نمی شود.(چون همه جا ملک خداوند است) امام فرمودند: حداقل روزی که گناه می کنی روزی خدا را نخور، گفت:نمی توانم چیزی نخورم...
امام فرمودند: پس وقتی فرشته مرگ" عزرائیل" آمد و تو را خواست ببرد تو نرو. مرد گفت: چه کسی می تواند از او فرار کند. امام فرمودند: پس وقتی خواستند تو را به جهنم ببرند فرار کن، مرد فکری کرد و گفت: نمی شود. امام حسین(ع) فرمودند: پس یا ترک گناه کن یا فرار کن از خدا، کدام آسان تر است؟ او گفت: به خدا قسم که ترک گناه آسان تر از فرار کردن از خداست.
📚بحار الانوار؛جلد78؛صفحه؛126
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
#معرف_کانال_خود_باشید 🌹
❄#پسر_ریشو_ودختر......
یه روز یه خانم مثل هر روز بعد ازکلی آرایش کنار آینه ،پوشش نامناسب راهی خیابونای شهرشد. همینطوری که داشت می رفت وسط متلک های جوونا یه صدایی توجهش را جلب کرد:خواهرم حجابت
خواهرم بخاطر خدا حجابت رو رعایت کن
نگاه کرد،دید یه جوون ریشوئه
ازهمونا که متنفر بود ازشون با یه پیرهن روی شلوار
به دوستش گفت باید حال اینو بگیرم،وگرنه خوابم نمیبره. تصمیم گرفت مسیرش و به سمت اون آقا کج کنه ویه چیزی بگه دلش خنک شه
💭 وقتی مقابل پسر رسیدچشماشو تا آخر باز کرد و دندوناشو روی هم فشار داد وگفت تو اگه راست میگی چشمای خودتو درویش کن با اون ریشای مسخره ات، بعدشم با دوستش زدن زیر خنده و رفتن ، پسر سرشو رو به آسمون بلند کردو گفت: خدایا این کم رو ازمن قبول کن
💭 پسره از ماشین پیاده شد و چند قدمی کنار دختر قدم زدو به یک بار حمله کردو به زور اورا به سمت ماشینش کشید. دختر شروع کرد به داد و فریاد، اما اینار کسی جلو نیومد، اینبار با صدای بلند التماس کرد، اماهمه تماشاچی بودن ، هیچکس ازاونایی که تو خیابون بهش متلک می انداختن وزیباییشو ستایش می کردن 'حاضر نبودن جونشو به خطر بندازن
💭 دیگه داشت نا امید می شد دید یه جوون به سمتشون میدوه و فریاد میزنه، آهای بی غیرت ولش کن، مگه خودت ناموس نداری ، وقتی بهشون رسید ،سرشو انداخت پایین و گفت خواهرم شما برو.و یه تنه مقابل دزدای ناموس ایستاد
💭 دختر درحالی که هنوز شوکه بود و دست وپاش می لرزید یکدفعه با صدای هیاهو به خودش اومد و دید جوون ریشو از همونا که پیرهن روی شلوار میندازن و ازهمونا که ب نظرش افراطی بودن افتاده روی زمین و تمام بدنش غرق به خون و ناخوادآگاه یاد دیروز افتاد
وقتی خواستن به زور سوارش کنن همون کسی ازجونش گذشت که توی خیابون بهش گفت:خواهرم حجابت!
✅مثل شهید امر به معروف علی خلیلی✅
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
#معرف_کانال_خود_باشید 🌹
#تلنگر
✍محیط بد و نامناسب
❌هیچ وقت نگو : محیط خرابه، منم خراب شدم
👈هر چقدر هوا سردتر باشه، تو لباست رو ضخیمتر میکنی .
✔️ جامعه هم، هرچقدر که فاسدتر شد، تو باید لباس تقوات رو ضخیمتر کنی که این فساد، به تو نفوذ نکنه.👌
❌انحراف جامعه، مجوز گناه كردنِ تو نيست .
📣📣 تو باید نفسِ خودت رو حفظ کنی.💯
✔️ خداوند در قرآن فرموده :
👇👇👇
🕋 علَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ (مائده،105)
✨بر شما باد (حفظ) خودتان .
📛 پس، هیچوقت نگو محیط خراب بود، منم فاسد شدم .
❄#سواد_زندگی
☕ تصور کنید در حالیکه فنجانی قهوه در دست دارید، فردی از راه میرسد و به شما برخورد کرده و باعث میگردد که قهوه از فنجان بیرون پاشیده شود.
⁉ چرا از فنجانتان، قهوه بیرون ریخت؟!
☕ زیرا فنجان حاوی قهوه بود. اگر درون فنجانتان چای وجود داشت، طبیعتاً چای به بیرون میپاشید. هرچیزی که درون فنجان باشد، همان نیز بیرون میریزد.
👌بنابراین وقتی که زندگی به شما تنه میزند و باعث میشود تکان بخورید، آنچه که درون شماست، بیرون میریزد.
⁉ از خودتان بپرسید، «درون فنجان من چیست؟»
⁉ وقتی که زندگی خشن می شود و به شما تنه میزند، چه چیزی از شما بیرون افکنده می شود؟
⁉ شادی، سرخوشی، شکرگزاری، آرامش، فروتنی؟
⁉ یا خشم، تندی، ناسزا، واکنش های خشن؟
⁉کدامیک از درون شما به بیرون میریزد؟
🗳انتخاب با شماست!
امروز بیایید فنجان هایمان را با شکرگزاری، بخشش، خوشی، کلام مثبت، مهربانی، ملایمت و عشق به دیگران پر کنیم.
⭕️ @dastan9 🇮🇷
⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷
#معرف_کانال_خود_باشید 🌹