eitaa logo
داستانهای کوتاه و آموزنده
3هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
36 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم بیایید از گذشتگان درس عبرت بگیریم تاخود عبرت آیندگان نشدیم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ http://Splus.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ادمین کانال https://eitaa.com/yazahra_9 تبادلات 🌹 https://eitaa.com/yazahra_9
مشاهده در ایتا
دانلود
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت28 –اگه وقت کردم می خونمش. نگاه پرسش گرانه مادر وادارم کرد که حرف بزنم. بی مقدمه گفتم: ــ می
روی تَختم دراز کشیدم و مثل همیشه آیه الکرسی ام راخواندم و چشم هایم را بستم. باصدای پیام گوشی‌ام، نیم خیز شدم و نگاهش کردم. دختر خاله ام بود.نوشته بود: – فردا میام پیشت دلم برات تنگ شده. من هم نوشتم: –زودتر بیا به مامان یه کم کمک کن تا من برسم. ــ مگه چه خبره؟ ــ هیچی خونه تکونیه، بیا اتاق رو شروع کن تا من بیام. _باشه راحیلی.می خوای بیام دنبالت؟ ــ سعیده جان نمی خواد بیای، از زیر کار در نرو. ــ بیاو خوبی کن.میام دنبالت بعد با هم تمیز می کنیم دیگه، با تو جهنمم برم حال میده. ــ باشه پس رسیدی دم خونه‌ی آقای معصومی زنگ بزن بهم، بیام پایین... –باشه، شب بخیر. بعد از آخرین کلاس دانشگاه من و سارا به طرف ایستگاه مترو راه افتادیم. سارا سرش را به اطراف چرخاندو گفت: –کاش آرش بودو مارو تا ایستگاه می رسوندا. با تعجب نگاهش کردم. – مگه همیشه میرسونتت؟ ــ نه، گاهی که تو مسیر می بینه. حسادت مثل خوره به جانم افتاد. چرا آرش باید سارا را سوارماشینش کند. با صدای سارا از فکربیرون امدم. –کجایی بابا، آرش داره صدامون میکنه. برگشتم، آرش رادیدم. پشت فرمان نشسته بودوبا بوقهای ممتد اشاره می کردکه سوارشویم. به سارا گفتم: –تو برو سوار شو، من خودم میرم. ــ یعنی چی خودم میرم. بیا بریم دیگه تو و آرش که دیگه این حرف ها رو با هم ندارید که... باشنیدن این حرف، با چشم های گرد شده نگاهش کردم و گفتم: –یعنی چی؟ کمی مِن ومِن، کردو گفت: –منظورم اینه باهاش راحتی دیگه. عصبانی شدم، ولی خودم را کنترل کردم وبدون این که حرفی بزنم، راهم را ادامه دادم. سارا هم بدون معطلی به طرف ماشین آرش رفت. صدای حرکت ماشین نیامد، کنجکاو شدم. برای همین به بهانه‌ی این که می خواهم بروم آن سمت خیابان سرم را به طرف ماشین آرش چرخاندم. آرش در حال حرف زدن با سارا بود. سارا صندلی جلو نشسته بود، واین موضوع عصبی ترم کرد و بغض سریع خودش را باسرعت نور به گلویم چسباند. پاتند کردم طرف ایستگاه. نزدیک ایستگاه بودم که صدای آرش را شنیدم. –خانم رحمانی. برگشتم دیدم با فاصله از ماشینش ایستاده. سارا هم دلخور نگاهم می کرد. با دیدن سارا دوباره عصبی شدم و بی توجه به آرش برگشتم و از پله های مترو با سرعت پایین رفتم. به دقیقه نکشید که صدای گوشی ام بلند شد، آرش بود.جواب دادم. ــ راحیل کجا میری؟ مگه قرار نبود... دیگر نگذاشتم حرفش را تمام کند، شنیدن اسم کوچکم از دهنش من را سر د�
� راهی گذاشت، که الان باید داد بزنم بابت این خودمانی شدنش یانه، با صدایی که سعی در کنترلش داشتم گفتم: –آقا آرش من الان کار دارم انشاالله یه وقت دیگه. گوشی را قطع کردم. تمام مسیر خانه‌ی آقای معصومی فکرو خیال دست از سرم برنمی داشت، آنقدر بغضم را قورت داده بودم که احساس درد در گلویم داشتم. با خودم گفتم: این حس حسادته که من را به این روز انداخته. مدام باخودم فکر می کردم کاش خودم را بیشتر کنترل می کردم و عادی تر برخورد می کردم. دیگر رسیده بودم سر کوچه که دوباره صدایش را شنیدم. شوکه شدم، او اینجا چیکار می کرد؟ ✍ ... ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
ارسال شده از سروش+: 👌بخونین قشنگه♥️ دو برادر به نام اسماعیل و ابراهیم در یکی از روستاها، ارث پدرشان یک تپه کوچکی بود که یکی در یک سمت و دیگری در سمت دیگر تپه گندم دیم می کاشتند. اسماعیل همیشه زمین اش باران کافی داشت و محصول برداشت می کرد ولی ابراهیم قبل از پر شدن خوشه ها گندم هایش از تشنگی می سوختند و یا دچار آفت شده و خوراک دام می شدند و یا خوشه های خالی داشتند. ابراهیم گفت: بیا زمین هایمان را عوض کنیم، زمین تو مرغوب است. اسماعیل عوض کرد، ولی ابراهیم باز محصول اش همان شد. زمان گندم پاشی زمین در آذرماه، ابراهیم کنار اسماعیل بود و دید که اسماعیل کار خاصی نمی کند و همان کاری می کند که او می کرد و همان بذری را می پاشد که او می پاشید. در راز این کار حیرت ماند. اسماعیل گفت: من زمانی که گندم بر زمین می ریزم در دلم در این فصل سرما ،پرندگان گرسنه راکه چیزی نیست بخورند، آنها را هم نیت می کنم و گندم بر زمین می ریزم که از این گندم ها بخورند و لی تو دعا می کنی پرنده ای از آن نخورد تا محصولت زیاد تر شود. دوم این که تو آرزو می کنی محصول من کمتر از حاصل تو شود در حالی که من آرزو دارم محصول تو از من بیشتر شود. پس بدان انسان ها نان و میوه دل خود را می خورند. نه نان بازو و قدرت فکرشان را .برو قلب و نیت خود را درست کن و یقین بدان در این حالت ، همه هستی و جهان دست به دست هم خواهند داد تا امورات و کارهای تو را درست کنند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾 حکایت مردی از همسرش پرسید نمازت را خوانده ای ؟ همسرش گفت: نه شوهر پرسید: چرا؟ همسر گفت: خیلی خسته ام تازه از کار برگشتم و کمی استراحت کردم شوهر گفت: درست است خسته ای اما نمازت را بخوان قبل از اینکه بخوابی ! فردای آن روز شوهر به قصد یک سفر بازرگانی شهر را ترک کرد ، همسرش چند ساعت پس از پرواز با شوهرش تماس گرفت تا احوالش را جویا شود اما شوهر به تماسش پاسخ نداد ، چندین بار پی در پی زنگ زد اما شوهر گوشی را برنداشت ، همسر آهسته آهسته نگران شد و هر باری که زنگ میزد پاسخ دریافت نمیکرد نگرانی اش افزون تر میشد ، اندیشه ها و خیالات طولانی در ذهن اش بود که نکند اتفاقی برای او افتاده باشد ، چون شوهر اش به هر سفر که میرفت همزمان با فرود آمدن اش به مقصد تماس میگرفت اما حالا چرا جواب نمیداد؟ خیلی ترسیده بود گوشی را برداشت و دو باره تماس گرفت به امید اینکه صدای شوهرش را بشنود ، اما این بار شوهر پاسخ داد و شوهرش گوشی را برداشت همسرش با صدای لرزان پرسید : رسیدی؟ شوهر اش جواب داد: بله الحمدلله به سلامت رسیدم. همسر پرسید: چه وقت رسیدی؟ شوهر گفت: چهار ساعت قبل ، همسر با عصبانیت گفت: چهار ساعت قبل رسیدی و به من یک زنگ هم نزدی؟ شوهر با خون سردی گفت: خیلی خسته بودم و کمی استراحت کردم ، همسرگفت: مگر میمردی که چند دقیقه را صرف میکردی و جواب منو میدادی؟ مگه من برایت مهم نیستم ؟ شوهر گفت: چراکه نه عزیزم تو برایم مهم هستی. همسر گفت: مگر صدای زنگ را نمیشنیدی؟ شوهر گفت: میشنیدم. زن گفت: پس چرا پاسخ نمیدادی؟ شوهر گفت: دیروز تو هم به زنگ پروردگار پاسخ ندادی ، به یاد داری؟ که تماس پروردگار ( اذان ) را بی پاسخ گذاشتی؟ چشمان همسر از اشک حلقه زد و پس از کمی سکوت گفت: بله یادم است ، ممنون که به این موضوع اشاره کردی ... معذرت میخواهم! شوهر گفت: نه عزیزم از من معذرت خواهی نکن ، برو از پروردگار طلب مغفرت کن ... 《بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَیاةَ الدُّنْیا وَ الْآخِرَةُ خَیرٌ وَ أَبْقَى 》 شما دنیا را ترجیح میدهید ، در حالیکه آخرت بهتر و پایدارتر است ! ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
{🌿💘} 😍 من دختری از یک خانواده کاملا آزاد هستم و ۲۱سالمه،حدودا از ۱۴ سالگی گوشی موبایل خوب داشتم..خیلی شیطون بودم تومدرسه همه منومیشناختن یه جورایی شاخ مدرسه بودم تواون حالوهوای شیطنت مدرسه بودم که یک شبی توی پارک..با خانمی آشناشدم..ظاهری قشنگ و زبونی نرم وگرم داشت که منوجذب خودش کرد.خلاصه اون خانم شد دوست صمیمی من که خیلی چیزایی روکه بلدنبودمم یادم داد....دوسال گذشت دیگه باهاش قطع رابطه کردم.... مدرسرو ول کردم قبل ازدیپلم...میرفتم تهران سرکار صبح میرفتم ساعت۱۰شب برمیگشتم..ظاهرمم که یه دختر شیک و مانتویی وشل حجاب چندماه گذشت،حالم خیلی بدبود انگار افسرده شده بودم....هیچی خوشحالم نمیکرد.نه دوستا،نه آهنگا نه بیرون رفتنا و دور دور کردنا نه مهمونی وجشن هیچی فقط توحالوهوای خودم بودم دیگه کم کم حوصله ارایش هم نداشتم دیگه برام مهم نبود اون همه بخودم رسیدنااا💅 دلم گرفته بود..خسته شده بودم ازتنهایی....از نگاه های آلوده...ازاینکه کسی منوبخاطر خودم نخواست... توگذشته کارای خوبی نکرده بودم شاید چون سنم خیلی پایین بود واسه فهمیدن و تجربه کردن اون چیزا... محرم شده بود منم شالو مانتوی مشکی پوشیدمو فکرکردم که همین کافیهولی ته ته دلم همیشه یه ندایی میگفت اینکارو نکن اونکارو نکن همیشه بهم هشدارمیداد یه روز توحیاط شرکت داشتم باهمکارا صحبت میکردم،یکی ازهمکارا گفت خانم...یک آقایی داره میاد بهتره شما همراه من باشید تاایشونو راهنمایی کنیم برای کار.منم گفتم چرا من؟؟؟گفت شما ازخانم های دیگه ظاهربهتری دارید،اخه این آقا مذهبی هستن گفتم چشم. داشتم نسکافه میخوردم یهو چشمم به یک اقای قدبلند باپوتین و شلوار کتان و یه کت ازایناکه بچه سپاهیا میپوشن ویک پیراهن یقه بسته افتاددد صورت معصوم وپاکی داشت بایک ته ریش جذاب سرش پایین بود رفتم وبرای بازدید راهنماییشون کردم یه حس عجیبی داشتم ،انگار قلبم داشت میترکید دلمممم لرزیده بود اصلا همچین حسی نداشتم تاحالاـ فقط دوسه باری دیدم یه نگاه کردبهم وسرشوانداخت پایین رئیسم گفت آقای...دوسه روز کارشون طول میکشه هرروقت اومدن راهنماییشون کن. منم سریع گفتم چشم چشم رفتم خونه شب نتونستم بخوابم همش بهش فکرمیکردم خدایا این چه حسیه اخه اون آدم که حتی به منم فکرنمیکنه ازمن و تیپوقیافم خوشش نمیاد مشخصه اخه😔 صبح پاشدم ناخوداگاه رفتم مانتو بلندمو پوشیدم یه ارایش ملایم کردموووو موهامم دادم داخل رفتم سرکار همه بچه هاگفتن توچت شده یهوو. راستش خودمم نمیدونم چم شد یعنی بخاطر اون آقا اینکارو کردم؟؟؟ هرچی بود حس خوبی داشتم بلاخره اومد .صلا بهم نگاه نکرد رفت به کاراش برسه خب راستش بهش نمیخورد بخواد به خانمی نگاه کنه وعکس العملی نشون بده ولی ناامیدنشدم.قلبم تند تندمیزد دوس نداشتم بره دوس داشتم فقط نگاش کنم....خیلی پاک بود اونهمه دختربیحجاب اونجابود ولی اصلا نگاه نمیکرد اینسری یه تیپ دیگه زده بود یقه اخوندی و شلوارپارچه ای بازم جذاب بود خلاصه یک دل نه صد دل عاشق شده بودم هرروز سرسنگین ترمیرفتم سرکار تااینکه روز سوم بلاخره نگام کرد ویه لبخند زد😱دل تو دلم نبود وای خدایااااا عاشقتم یکی ازدوستای بابام اونجابود.مثل اینکه رفته بوده ازاون آمار منوگرفته بوده دوسه روز گذشت.دیدم گوشیم زنگ میخوره جواب دادم بله؟؟گفت خانم غ،اف؟؟گفتم بله گفت م،ه هستم ویهووو دلم ریخت نمیدونستم چیکارکنم گفتم بفرمایید:گفت درست نبود به خودتون زنگ بزنم ولی دوست داشتم بدونم نظرتون چیه. گفتم راجب چی؟؟گفت امرخیره برای آشنایی خواستیم خدمت برسیم ،اگرشماراضی باشید مادرم با مادرتون تماس بگیره گفتم مشکلی نداره قطع کردمبجای خوشحالی شوکه شدم اخه چجوری منوانتخاب کرده؟خانوادش منو ببینن چی میگن؟بامامانم صحبت کردن و یک ماه بعدش اومدن خواستگاری ازدر اومدن توو من اینشکی شدم.فهمیدم ایشون طلبه هستن.منم نمیدونم چرا ولی روسری پوشیدم و چادرسرکردم ویکم ارایش داشتم مامانم شوکه نشد بعدا فهمیدم همه میدونستن جزمن☹️ خلاصه همه چی درست شد برام اولین هدیه چادرمشکی خریدن یه کش بهش دوختمو سرکردم اولش ازروی جو بود ولی الان که۴سال ازش میگذره انقدر عاشق چادرم عاشق خداواهل بیت هستم که همیشه شکرگذارم. همسرمن تابحال ازگذشتم چیزی نپرسیده.نمیدونم چرا تابحال گذشتمو به روم نیاورده میدونم بخاطرمن حرف زیادشنیده مطمئنم خیلیااااکه منودیده بودن بهش گفته بودن بااین ازدواج نکن تو طلبه ای بفکرآبروت باش ولی اون آبروی منوخرید، یه شب تونامزدی متوسل شدم به حضرت زهراس،بهش گفتم خانم جان آبروی من بخر من دیگه اون دخترقبل نیستم ...هرروزکه میگذره بیشتروبیشتر بخدا نزدیک میشم بااینکه تمام دوستام مسخرم کردن و ولم کردن ولی اصلا احساس تنهایی ندارم الان هم یک دختر خوشگل دارم ویک زندگی آروم،الان هم تقریبا حافظ قران هستم ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https
ارسال شده از سروش+: 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۱۲ مرداد ۱۳۹۸ میلادی: Saturday - 03 August 2019 قمری: السبت، 1 ذو الحجة 1440 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم 💠 اذکار روز: - یا رَبَّ الْعالَمین (100 مرتبه) - یا حی یا قیوم (1000 مرتبه) - يا غني (1060 مرتبه) برای غنی گردیدن ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹ازدواج حضرت امام علی علیه السلام و حضرت فاطمه سلام الله علیها (۲ ه.ق) 🔹آغاز نامه ها برای جنگ صفین 🔹عزل ابوبکر از تبلیغ سوره برائت 📆 روزشمار: ▪️5 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️7 روز تا روز عرفه ▪️8 روز تا عید سعید قربان ▪️13 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام ▪️16 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم امام مهدي از ديدگاه امام حسن مجتبي «طوبي لمن ادرک ايامه و سمع کلامه». «خوشا به سعادت کسي که روزگار او (مهدي) را درک کند و اوامر او را گوش فرا دهد». يوم الخلاص/ ص374 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷
ارسال شده از سروش+: 😔 ⛔ 💐روزی مرگ به سراغ مردی آمد. آن مرد وقتی متوجه شد، دید فرستاده خدا با چمدانی در دست به او نزدیک می شود. فرستاده خدا به او گفت: بسیار خب پسر، وقت رفتنه. مرد: به این زودی؟ آخه من نقشه های زیادی داشتم. فرستاده خدا: متاسفم اما وقت رفتنه. مرد: چی توی این چمدونه؟ فرستاده خدا: وسایل و متعلقات تو. مرد کمی به فکر فرو رفت و گفت: وسایل من؟ یعنی لباسها، پول و....؟؟ فرستاده خدا: اونها که متعلق به تو نبود! متعلق به دنیا و زمین بود. مرد: یعنی اونها خاطرات من بودند؟ فرستاده خدا: اونها هیچوقت مال تو نبودند. در واقع اونها متعلق به زمان بودند. مرد: آیا اونها استعدادهای من نبودند؟ فرستاده خدا: اونها هیچوقت مال تو نبودند، اونها مربوط به شرایط بودند. مرد: پس خانواده و دوستانم چی؟ فرستاده خدا: متاسفم اونها هرگز متعلق به تو نبودند اونها فقط بستگی به مسیر زندگیت داشتند. مرد: زن و فرزندم چی؟ فرستاده خدا: اونها مربوط به قلب تو بودند. مرد: پس بدنم چی؟ فرستاده خدا: اونهم متعلق به خاک بود. مرد: تکلیف روحم چی میشه؟ فرستاده خدا: اون متعلق به خداست. مرد با ترس و ناامیدی چمدان را گرفت و باز کرد. چمدان خالی بود. او در حالیکه قطره ای اشک از گونه اش پایین غلطید، گفت: یعنی من هیچگاه چیزی نداشتم؟ فرستاده خدا: درسته. فقط لحظاتی که زندگی کردی مال توست. ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 🌹💗
داستانهای کوتاه و آموزنده
#پارت29 روی تَختم دراز کشیدم و مثل همیشه آیه الکرسی ام راخواندم و چشم هایم را بستم. باصدای پیام گوش
نزدیک شدو سلام کرد. بی تفاوت به سلامش پرسیدم: – شما اینجا چیکار... نگذاشت حرفم راتمام کنم. –چیزی شده؟ چرا نموندید حرف بزنیم؟ ــ گفتم که کار دارم. ــ سارا بهم گفت که از حرفش ناراحت شدید، ولی... ــ اون حق داره، خب راست می گه، من بهش حق میدم. سرش را پایین انداخت و لحظه ایی سکوت کرد. منم از فرصت استفاده کردم و براندازش کردم، یک بلوزبافت توسی و سفید پوشیده بود که خیلی برازنده اش بود. سرش را بالا آورد و نگاهم را شکار کرد. یک لحظه دردلم سونامی شد، نگاهش همانطورناگهانی وویران گربود. ــ بگیدساعت چند کارتون تموم میشه؟ میام دنبالتون حرف بزنیم. –دختر خالم قراره بیاد دنبالم، –خب پس کی... می خواستم زودتر برود برای همین فوری گفتم: –خودم بهتون پیام میدم، میگم. ایستادنمون اینجا درست نیست. کمی عصبی اشاره کرد به خانه ی آقای معصومی وگفت: – با یه مرد غریبه توی خونه بودن درسته؟ از نظر شما و دیگران اشکالی نداره؟ بااخم گفتم: –من که قبلا دلیل اینجا کاردنم رو براتون توضیح دادم. صدایم می لرزید انتظار همچین برخوردی رانداشتم، اصلا نباید از اول اجازه می دادم آنقدر بامن راحت باشد. تا همین جاهم زیادی خودمانی شده بود. سرم را پایین انداختم و راه افتادم. صدایش را شنیدم. –منتظر پیامتون هستم. از دستش دلخور بودم جوابش را ندادم. تا در بازشد ریحانه پاهایم را بغل کرد وبعد دست هایش را به طرف بالا دراز کرد. فوری بغلش کردم و چند بار بوسیدمش، واقعا زیباو بامزه بود و من خیلی دوسش داشتم. آقای معصومی دست به سینه کنار کانتر آشپز خانه لباس پوشیده روی صندلی نشسته بود و با نگاه پدرانه ایی به من وریحانه لبخندمی زد. موهای خرماییش را آب وجاروکرده بودو حسابی به خودش رسیده بود. کنارم ایستاد. –یه کاری دارم میرم بیرون، چیزی لازمه از بیرون بخرم؟ ریحانه خودش را از بغلم آویزان بغل پدرش کرد. آخرهم موفق شد و پدرش درآغوش کشیدش وشروع به نوازشش کرد. بادیدن این صحنه بغضم گرفت. دلم پدری خواست مثل آقای معصومی حمایت گرو قوی، چهارشانه باسینه‌ی ستبر، که سرم راروی سینه اش بگذارم واز دردهایم برایش بگویم. آقای معصومی سوالی نگاهم کرد. بغضم راخوردم وگفتم: –الان چیزهایی که باید بخرید براتون می نویسم، صبرکنید یه نگاهی به آشپزخونه بندازم. کابینت مخصوص مواد غذایی و یخچال را نگاهی انداختم و لیست را نوشتم و دستش دادم. بعداز رفتن او لباس عوض کردم و شروع کردم به مرتب کردن اتاق ریحانه، بعدکمی با ریحانه بازی کردم و شیرش را دادم خوردو خوابید. من هم کمی درس خواندم وبعد بلند شدم تا چیزی برای شام آقای معصومی درست کنم. در فریزرمقداری گوشت چرخ کرده بود. فکر کردم کباب تابه ایی خوب است. البته معمولا زهراخانم برای برادرش ناهاردرست می کرد، برای شامشان هم می ماند. ولی امروز خبری ازغذا نبود. در حال پختن غذا بودم که دیدم آقای معصومی یا الله گویان کلید انداخت به در،و با کلی خرید وارد شد. با خوشحالی وسایل را به سختی روی میز گذاشت. یک جعبه شیرینی هم بین وسایل بود. نگاهمان که به هم افتاد اشاره ایی به جعبه شیرینی کردو بی مقدمه گفت: –حدس بزنید شیرینی چیه؟ نگاهی به جعبه انداختم و لبخند زدم و گفتم: –شیرینی رفتن منه؟ حالت صورتش غمگین شد و دستی در موهاش کشید. روی یکی از صندلی های میز ناهار خوری نشست و گفت: –نگید، بعد چشم به میز دوخت. –اگه به من بود که هیچ وقت دلم نمی خواست برید. ولی انصاف نیست که... حرفش را قطع کردم وگفتم: –شوخی کردم، بعد در جعبه شیرینی را باز کردم. –تا من یه دم نوش دم کنم شمام بگیدشیرینی چیه. سرش را بالا آوردو گفت: –خدا مادرتون رو خیر بده که این دم نوش رو باب کرد توی خونه ی ما. واقعا عالیه. بعد آهی کشید وگفت فقط بعد از شما کی برامون دم نوش دم کنه. با تعجب نگاهش کردم. چقدر تغییر کرده بود این آقا."یعنی این همان آقاییه که اصلا حرف نمیزد." اشاره کردم به شیشه های انواع گیاها که کنار سماور گذاشته بودم و گفتم: ببینید کاری نداره دقیقا مثل چایی دم میشه فقط چند دقیقه دم کشیدنش طولانیه، هر دفعه هم خواستید دم کنید یکیش رو بریزید. سرش را به علامت متوجه شدن تکان دادوبه عادت همیشه اش دستش را روی بازویش گذاشت وکمی فشارداد. بعد از یک سکوت طولانی گفت: –راستش شیرینی ماشینه. ــ مبارکه، پس ماشین خریدید؟ بعد مکثی کردم و گفتم: – چطوری می خواهید رانندگی کنید؟ ــ دنده اتوماته،دوتا پا نیاز نیست برای رانندگی. با خوشحالی گفتم: –خدارو شکر.پس راحتید باهاش؟ ــ آره.می خواهید امشب برسونمتون خودتون ببینید. "حالا امشب همه مهربان شدند و می خواهند مرا برسانند" ــ امشب که نمیشه، چون دختر خالم میاد دنبالم باهم قرار گذاشتیم. ان شاالله فردا شب. ــ همان دختر خاله سر به هواتون؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم. حق داشت که چشم دیدن سعیده را نداشته باشد. ... ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ htt
🕊♥️🕊 ♥️بزن کف مرتضی داماد گشته ♥️بزن کف قلب زهرا شاد گشته 👏👏👏 ♥️بزن کف در قدوم ماه داماد ♥️بزن لبخند تا حق را کنی شاد 👏👏👏 ♥️چنین داماد را باشد عروسی ♥️که هستی آیدش بر پای بوسی 👏👏👏 ♥️عروسی دختر ختم رسولان ♥️عروسی مصطفی را راحت جان 👏👏👏 ♥️عروسی مریم و هاجر کنیزش ♥️عروسی کو خدا دارد عزیزش 👏👏👏 ♥️عروسی هستی هستی فدایش ♥️عروسی خلق داماد از برایش 👏👏👏 ♥️چه دامادی که فخر کائنات است ♥️چه دامادی خداوند ثبات است 👏👏👏 ♥️چه دامادی سراپا فخر و عزت ♥️چه دامادی خدای عشق و غیرت 👏👏👏 ♥️چه دامادی محمد ساق دوشش ♥️ملائک هم غلام حلقه گوشش 👏👏👏 حلول ماه ذی الحجه و سالروز ازدواج حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه ( س) مبارک باد 🌸🍃 ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷
(تقویم همسران) ✴️ یکشنبه 👈13 مرداد 98 👈4 اوت 2019👈2 ذی الحجه ۱۴۴۰ 🏛 مناسبت های اسلامی و دینی. 🌙🌟 احکام اسلامی و. دینی. ❇️روز خلقت حضرت حواء و روز بسیار خوب و مبارکی است و برای امور زیر خوب است. ✅خواستگاری عقد عروسی و امور ازدواجی. ✅بنایی خانه و امور ساخت و ساز. ✅امور کشاورزی و زراعت. ✅تجارت و داد و ستد. ✅و در پی حوائج و کارها رفتن. ✈️مسافرت نیز نیک است. 🤕مریض امروز ازارش زیاد باشد. 👶نوزاد امروز مبارک و خوب تربیت گردد . ان شاءالله. 🔭احکام نجوم. امروز برای امور زیر خوب است.. 🔘شکار صید و دام گزاری. 🔘خرید و فروش ملک. 🔘دید و بازدیدهای سیاسی. 💑مباشرت و مجامعت. امشب (شب دوشنبه) مباشرت مستحب و فرزند حاصل از ان حافظ قران گردد و به قسمت و سرنوشت خود راضی باشد. ان شاءالله. ⚫️ طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری، خوب است و باعث حاجت روایی گردد. 💉 یا #فصد انداختن در این روز، از ماه قمری خوب نیست. 😴😴تعبیر خواب خوابی که شب دوشنبه دیده شود طبق ایه 3سوره مبارکه ال عمران. نزل علیک الکتاب بالحق مصدقا لما بین یدیه و انزل التورات و الانجیل ... و چنین استفاده می شود که سه چیز خوب پی در پی به خواب بیننده برسد.ان شاءالله. و همانند ان قیاس شود. تقویم همسران صفحه 116 💅 یکشنبه برای ، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد. 👕👚یکشنبه برای بریدن و دوختن روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود‌. ✴️️ وقت در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب. ❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد . 💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷•
♦️مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است، به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد. به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت. دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیق تر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد، این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو: « ابتدا در فاصله چهار متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله سه متری تکرار کن. بعد در فاصله دو متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد.» آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود چهار متر است، بگذار امتحان کنم. سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید:  « عزیزم ، شام چی داریم؟ » جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت سر همسرش گفت: « عزیزم شام چی داریم؟ » و همسرش گفت: « مگه کری؟! » برای چهارمین بار میگم: « خوراک مرغ »! ⭐️ شاید مشکل از خود ماست ⭐️ ⭕️ @dastan9 🇮🇷 ⭕️ Sapp.ir/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://eitaa.com/dastan9 🇮🇷 ⭕️ https://gap.im/dastan9 🇮🇷