eitaa logo
داستان های امنیتی
3هزار دنبال‌کننده
23 عکس
10 ویدیو
5 فایل
مستند داستانهای‌ امنیتی‌ رمان‌های‌ جبهه‌‌‌ی مقاومت @ganndo
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان های امنیتی
📚 پرونده فوق سری 2040 ✍🏻نویسنده:محمدقنبری رمان داستانی از جنایات رژیم صهیونیستی علیه بشریت به خصوص ایران از ترور دانشمندان هسته‌ای تا نبردهای بیوتروریسم و ربایش چهره‌های شاخص انقلاب ویژگی بارز این رمان، استفاده مستند نویسنده از اسناد تاریخی موثق برای فضاسازی و روایت داستانی است؛ به نحوی که اکثر اسامی و شخصیت‌های داستان با اسامی و مشخصات حقیقی خود وارد می‌شوند و بر مدار تخیل نویسنده، نقش شان را ایفا می‌کنند. همچنین حاوی عملیات‌های پیچیده اطلاعاتی و مهیج است که با کش مکش‌های داستانی، مخاطب را در جریان جنایات رژیم صهیونیستی قرار می‌دهد. گزیده ای از کتاب در دفتر مرکزی رئیس ستاد موساد ولوله‌ای به پا شده بود. فراخوانی برای تجمع تمامی افراد یهودی الاصل و با نفوذ صهیونیسم، مسئولین نمایندگی‌های اصلی موساد و مسئولین عالی رتبه یهود در سرتاسر دنیا داده شد. به صورت کاملاً محرمانه و سرّی در قالب دعوتی عجیب و بی سابقه! شخصیت‌ها به همراه خانواده شان به همایشی در اورشلیم دعوت شدند. دعوت به گسترده‌ترین همایش بعد از سال ۱۹۴۸که در سازمان ملل، اسرائیل را به رسمیت شناختند. مطالعه ی این کتاب جذاب و خواندنی رو اکیدا توصیه میکنیم. ➡️ @ganndo
هدایت شده از  گاندو
🌸 عید سعید فطر و حلول ماه شوال بر شما مبارک🌸 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
هدایت شده از  گاندو
هدایت شده از  گاندو
📚 پرونده فوق سری 2040 ✍🏻نویسنده:محمدقنبری رمان داستانی از جنایات رژیم صهیونیستی علیه بشریت به خصوص ایران از ترور دانشمندان هسته‌ای تا نبردهای بیوتروریسم و ربایش چهره‌های شاخص انقلاب ویژگی بارز این رمان، استفاده مستند نویسنده از اسناد تاریخی موثق برای فضاسازی و روایت داستانی است؛ به نحوی که اکثر اسامی و شخصیت‌های داستان با اسامی و مشخصات حقیقی خود وارد می‌شوند و بر مدار تخیل نویسنده، نقش شان را ایفا می‌کنند. همچنین حاوی عملیات‌های پیچیده اطلاعاتی و مهیج است که با کش مکش‌های داستانی، مخاطب را در جریان جنایات رژیم صهیونیستی قرار می‌دهد. ✍گزیده ای از کتاب در دفتر مرکزی رئیس ستاد موساد ولوله‌ای به پا شده بود. فراخوانی برای تجمع تمامی افراد یهودی الاصل و با نفوذ صهیونیسم، مسئولین نمایندگی‌های اصلی موساد و مسئولین عالی رتبه یهود در سرتاسر دنیا داده شد. به صورت کاملاً محرمانه و سرّی در قالب دعوتی عجیب و بی سابقه! شخصیت‌ها به همراه خانواده شان به همایشی در اورشلیم دعوت شدند. دعوت به گسترده‌ترین همایش بعد از سال ۱۹۴۸که در سازمان ملل، اسرائیل را به رسمیت شناختند. مطالعه ی این کتاب جذاب و خواندنی رو اکیدا توصیه میکنیم. 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
هدایت شده از  گاندو
11.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍁 دلتنگ تو ام ... ⏰ساعت ۱:۲۰ 💔به وقت دلتنـگی 🌹به وقت شهادت حاج قاسـم🌟 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌿 راضی نیستم شهید بشم! بهمن۱۳۶۵ شلمچـه، عملیات کربلای۵ یک دستگاه نفربر بی.ام.پی که جهت آوردن مهمات به جلوترین حد ممکن آمده بود، دقایقی کنار پست امداد توقف کرد. مجروحین بدحال را که غالبا دست و پا قطع بودند، سوار آن کردیم. راننده مدام می‌گفت: -زود باشید، فرصت نیست، الانه که تانکهای عراقی بزنند... ولی ما بدون توجه، تا آن‌جا که جا داشت مجروح‌ها را سوار کردیم. حتی آنها را به هم فشار می‌دادیم تا تعداد بیشتری جا شوند. نالۀ بیشتر آنها بلند شد، ولی کاری نمی‌شد کرد. معلوم نبود وسیلۀ دیگری برای بردن آنها بیاید. به‌زور در نفربر را بستیم و از بیرون قفل کردیم... نفربر با تکانی از جا کنده شد و به راه افتاد. هرچه سلام و صلوات که به ذهن‌مان رسید، نذر کردیم تا سالم از سه‌راه مرگ رد شود. همین که به سه‌راه رسید، تانکی که همچون گرگی گرسنه در کمین نشسته بود، از سمت چپ به طرفش شلیک کرد. در مقابل چشمان وحشت‌زده و مبهوت ما، گلولۀ مستقیم تانک به پهلوی نفربر خورد، آن را جر داد و با ورود به داخل، درجا منفجر شد و نفربر را به کنار خاکریز پرتاب کرد. به‌دنبال آن، باران خمپاره باریدن گرفت... به هیچ وجه نمی‌شد کاری کرد. درِ نفربر از بیرون قفل بود و مجروح‌ها که لای همدیگر فشرده بودند، میان آتش می‌سوختند، صدای دل‌خراش جیغ که از حلقوم آنها به هوا برمی‌خاست، تنم را به لرزه انداخت. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم جیغ مَرد، این‌گونه سوزاننده باشد. به زمین و زمان فحش می‌دادم و بیشتر به خودم که هرچه راننده گفت: بسه دیگه، جا نداره. به حرفش گوش ندادم و تعداد بیشتری را سوار آن ارابۀ آتشین مرگ کردم. خودم را روی سینۀ سرد خاکریز ول کردم و همچون کودکان مادرمُرده، زار می‌زدم و هق‌هق می‌گریستیم. نه فقط من، همۀ بچه‌ها همین احساس را داشتند. دود خاکستری و سیاه همراه با بوی گوشت سوخته، منطقه را پُر کرد. آفتاب خیلی زودتر داشت غروب می‌کرد و هوا تاریک می‌شد! شب که شد، نفربر هم از سوختن خسته شد و از نفس افتاد! دیگر چیزی برای سوختن نداشت. درِ آن را که باز کردند، یک مشت پودر استخوان سوخته کف آن جمع شده بود. معلوم نبود چند نفر بودند و کی بودند! قاطی کردم... هذیان می‌گفتم... کنترلم دست خودم نبود. اصلا نمی‌فهمیدم کجا هستم و چه می‌کنم. فقط به صدای جیغ آنها گوش می‌کردم که جلوی چشمانم داشتند می‌سوختند و من فقط تماشاچی بودم. رو کردم به آسمان، به هر کجا که احساس می‌کردم خدا آن‌جا نشسته و شاهد این اتفاق است. از ته دل فریاد زدم. چشمانم را بستم، دهانم را باز کردم و ...کفر گفتم. با های‌های گریه، عربده زدم: "خدایا ...اگه من رو شهیدم کنی، خیلی نامردی. اون دنیا جلوی شهدا می‌گم من نمی‌خواستم شهید بشم و این به‌زور من رو شهید کرد ... خدایا، بذار من بمونم، برم توی این تهران خراب شده، یک ورق کاغذ بهم بده تا توی اون بگم توی سه‌راه مرگ شلمچه چی گذشت." نمی‌دانم روزنامه، فیسبوک، کتاب، اینستاگرام، مجله، توئیتر، ایتا، تلگرام و...توانسته بجای یک ورق کاغذ، حق سه‌راه شهادت را ادا کرده باشد؟! ✍حمید داودآبادی اردیبهشت ۱۴۰۰ 📚@dastan_amniyati
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍂 خودکشی یک پاسدار! تابستان ۱۳۶۶ نیمه های شب آمبولانس وارد ستاد معراج شهدا شد. تابوت را به سردخانه منتقل کردند. در برگۀ گزارش همراه جسد نوشته شده بود: رضا ... عضو سپاه محل خدمت: کردستان علت مرگ: خودکشی تا گفته شد علت مرگ خودکشی است، اعصاب همه به هم ریخت. تابوت را باز کردند، مشمایی که پیکر را در آن پیچیده بودند کنار زدند. ظواهر امر نشان می داد لولۀ اسلحۀ کلاشینکف را زیر چانۀ خود گذاشته و شلیک کرده است. سرش متلاشی شده بود. مسئول معراج گفت: این جا معراج الشهداست نه جای خودکشی ها. این را بین شهدا نگذارید. صبح علی الطلوع پیکر را به سردخانۀ پزشکی قانونی منتقل کنید. نیمه های شب، اکبر داخل اتاق خوابیده بود. ناگهان در خواب جوانی خوش سیما را دید که لباس فرم سپاه بر تن داشت. به حالت التماس بهش گفت: - اکبر آقا، تو رو خدا نگذار پیکر من رو ببرند پزشک قانونی. - چرا؟ - من خودکشی نکردم. - یعنی چی؟ - فقط سه روز من رو همین جا نگه دارید، حقیقت معلوم میشه. از خواب که پرید، جا خورد. گیج بود که یعنی چی؟! بعد از نماز صبح از مسئول معراج شهدا درخواست کرد پیکر را ۳ روز همین جا نگه دارند. قبول نمی کرد، ولی هر طوری بود راضی شد. بین بچه ها بحث بود که یک سپاهی که داوطلبانه برای مبارزه با ضدانقلابیون رفته، برای چی خودکشی کرده است؟! اکبر هر لحظه منتظر خبر یا اتفاقی خاص بود. دقیقا ۳ روز بعد از دیدن آن خواب، از سپاه کردستان تماس گرفتند و گفتند: - سریع گزارش مرگ را که روی جنازۀ رضا ... بود، بردارید. - چرا؟ - اون خدابیامرز خودکشی نکرده. - خودتون توی گزارش همراهش نوشتید خودکشی کرده. شواهد امر هم همین رو نشون میده. - بله ما همین فکر رو می کردیم. دیشب بچه ها در درگیری با ضدانقلابیون چند نفر از اونا رو اسیر کردند؛ یکی از آنها در اعترافات خود گفت که چند روز پیش برای شناسایی مواضع وارد منطقۀ ما شده بودند که نگهبان داخل سنگر را خلع سلاح می کنند. او به دوستانش می گوید: می خواهید سرگرم بشیم و اینها رو بندازیم به جون هم؟ دست های اون پاسدار رو می گیرند، همون جور که داخل سنگر نشسته بوده، لولۀ اسلحۀ خودش رو می گذارند زیر چانه اش و شلیک می کنند تا همه فکر کنند خودکشی کرده. صدای صلوات همه بلند شد. اشک از دیدگان اکبر جاری شد. سریع گزارش خودکشی را از پرونده برداشتند، به سردخانه رفتند و روی تابوت نوشتند: پاسدار شهید رضا ... محل شهادت: کردستان به دست ضدانقلابیون این، خاطرۀ حقیقی یکی از عزیزان معراج شهداست. ✍حمید داودآبادی اردیبهشت ۱۴۰۰ 📚@dastan_amniyati
🌹🌿 🔸عکس حجله ای فرمانده🔸 دم غروب بود. عصر روز دوشنبه 9 تیر 1365 چند روزی بود که ارتش عراق شهر مهران را اشغال کرده بود. حضرت امام خمینی (ره) فرموده بودند: "مهران باید آزاد شود." بنا شد آن شب، گردان شهادت به فرماندهی "علی اصغر صفرخانی" خط شکن باشد. قرار بود نیروهای گردان، اولین نفراتی باشند که در تاریکی شب، وارد دشت روبه رو شوند، به تیربارهای دشمن حمله کنند، خط را بشکنند تا نیروهای دیگر گردان ها بروند برای آزادسازی مهران؛ که رفتند و مهران را دو سه روز بعد آزاد کردند. دم غروب بود. فرمانده گردان، آمده بود تا برای آخرین بار، از بالای خاکریز، وضعیت خط مقدم دشمن را زیر نظر بگیرد. وقتی از خاکریز پایین آمد، دوربین عکاسی را از کوله پشتی درآوردم. ازش خواستم با آن چهره خاکی، بایستد تا عکسی تکی از او بگیرم. ایستاد، عکس گرفتم، که شد این. با خنده گفتم: - برادر صفرخانی، ان شاءالله این عکس رو می زنم روی حجله تون. خندید و گفت: - عمرا اگه بتونی. و خندیدم و گفتم: - حالا می بینیم. فردا صبح، سه شنبه دهم تیر ماه 1365، وقتی علی اصغر صفرخانی فرمانده گردان شهادت به شهادت رسید، همین عکس را در قطع بزرگ چاپ کردم و بر حجله اش نشاندم. ✍حمید داودآبادی یکشنبه 8 تیر 1399 📚@dastan_amniyati