eitaa logo
داستان های امنیتی
2.9هزار دنبال‌کننده
25 عکس
10 ویدیو
5 فایل
مستند داستانهای‌ امنیتی‌ رمان‌های‌ جبهه‌‌‌ی مقاومت @ganndo
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  گاندو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁 دلتنگ تو ام ... ⏰ساعت ۱:۲۰ 💔به وقت دلتنـگی 🌹به وقت شهادت حاج قاسـم🌟 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌿 راضی نیستم شهید بشم! بهمن۱۳۶۵ شلمچـه، عملیات کربلای۵ یک دستگاه نفربر بی.ام.پی که جهت آوردن مهمات به جلوترین حد ممکن آمده بود، دقایقی کنار پست امداد توقف کرد. مجروحین بدحال را که غالبا دست و پا قطع بودند، سوار آن کردیم. راننده مدام می‌گفت: -زود باشید، فرصت نیست، الانه که تانکهای عراقی بزنند... ولی ما بدون توجه، تا آن‌جا که جا داشت مجروح‌ها را سوار کردیم. حتی آنها را به هم فشار می‌دادیم تا تعداد بیشتری جا شوند. نالۀ بیشتر آنها بلند شد، ولی کاری نمی‌شد کرد. معلوم نبود وسیلۀ دیگری برای بردن آنها بیاید. به‌زور در نفربر را بستیم و از بیرون قفل کردیم... نفربر با تکانی از جا کنده شد و به راه افتاد. هرچه سلام و صلوات که به ذهن‌مان رسید، نذر کردیم تا سالم از سه‌راه مرگ رد شود. همین که به سه‌راه رسید، تانکی که همچون گرگی گرسنه در کمین نشسته بود، از سمت چپ به طرفش شلیک کرد. در مقابل چشمان وحشت‌زده و مبهوت ما، گلولۀ مستقیم تانک به پهلوی نفربر خورد، آن را جر داد و با ورود به داخل، درجا منفجر شد و نفربر را به کنار خاکریز پرتاب کرد. به‌دنبال آن، باران خمپاره باریدن گرفت... به هیچ وجه نمی‌شد کاری کرد. درِ نفربر از بیرون قفل بود و مجروح‌ها که لای همدیگر فشرده بودند، میان آتش می‌سوختند، صدای دل‌خراش جیغ که از حلقوم آنها به هوا برمی‌خاست، تنم را به لرزه انداخت. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم جیغ مَرد، این‌گونه سوزاننده باشد. به زمین و زمان فحش می‌دادم و بیشتر به خودم که هرچه راننده گفت: بسه دیگه، جا نداره. به حرفش گوش ندادم و تعداد بیشتری را سوار آن ارابۀ آتشین مرگ کردم. خودم را روی سینۀ سرد خاکریز ول کردم و همچون کودکان مادرمُرده، زار می‌زدم و هق‌هق می‌گریستیم. نه فقط من، همۀ بچه‌ها همین احساس را داشتند. دود خاکستری و سیاه همراه با بوی گوشت سوخته، منطقه را پُر کرد. آفتاب خیلی زودتر داشت غروب می‌کرد و هوا تاریک می‌شد! شب که شد، نفربر هم از سوختن خسته شد و از نفس افتاد! دیگر چیزی برای سوختن نداشت. درِ آن را که باز کردند، یک مشت پودر استخوان سوخته کف آن جمع شده بود. معلوم نبود چند نفر بودند و کی بودند! قاطی کردم... هذیان می‌گفتم... کنترلم دست خودم نبود. اصلا نمی‌فهمیدم کجا هستم و چه می‌کنم. فقط به صدای جیغ آنها گوش می‌کردم که جلوی چشمانم داشتند می‌سوختند و من فقط تماشاچی بودم. رو کردم به آسمان، به هر کجا که احساس می‌کردم خدا آن‌جا نشسته و شاهد این اتفاق است. از ته دل فریاد زدم. چشمانم را بستم، دهانم را باز کردم و ...کفر گفتم. با های‌های گریه، عربده زدم: "خدایا ...اگه من رو شهیدم کنی، خیلی نامردی. اون دنیا جلوی شهدا می‌گم من نمی‌خواستم شهید بشم و این به‌زور من رو شهید کرد ... خدایا، بذار من بمونم، برم توی این تهران خراب شده، یک ورق کاغذ بهم بده تا توی اون بگم توی سه‌راه مرگ شلمچه چی گذشت." نمی‌دانم روزنامه، فیسبوک، کتاب، اینستاگرام، مجله، توئیتر، ایتا، تلگرام و...توانسته بجای یک ورق کاغذ، حق سه‌راه شهادت را ادا کرده باشد؟! ✍حمید داودآبادی اردیبهشت ۱۴۰۰ 📚@dastan_amniyati
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍂 خودکشی یک پاسدار! تابستان ۱۳۶۶ نیمه های شب آمبولانس وارد ستاد معراج شهدا شد. تابوت را به سردخانه منتقل کردند. در برگۀ گزارش همراه جسد نوشته شده بود: رضا ... عضو سپاه محل خدمت: کردستان علت مرگ: خودکشی تا گفته شد علت مرگ خودکشی است، اعصاب همه به هم ریخت. تابوت را باز کردند، مشمایی که پیکر را در آن پیچیده بودند کنار زدند. ظواهر امر نشان می داد لولۀ اسلحۀ کلاشینکف را زیر چانۀ خود گذاشته و شلیک کرده است. سرش متلاشی شده بود. مسئول معراج گفت: این جا معراج الشهداست نه جای خودکشی ها. این را بین شهدا نگذارید. صبح علی الطلوع پیکر را به سردخانۀ پزشکی قانونی منتقل کنید. نیمه های شب، اکبر داخل اتاق خوابیده بود. ناگهان در خواب جوانی خوش سیما را دید که لباس فرم سپاه بر تن داشت. به حالت التماس بهش گفت: - اکبر آقا، تو رو خدا نگذار پیکر من رو ببرند پزشک قانونی. - چرا؟ - من خودکشی نکردم. - یعنی چی؟ - فقط سه روز من رو همین جا نگه دارید، حقیقت معلوم میشه. از خواب که پرید، جا خورد. گیج بود که یعنی چی؟! بعد از نماز صبح از مسئول معراج شهدا درخواست کرد پیکر را ۳ روز همین جا نگه دارند. قبول نمی کرد، ولی هر طوری بود راضی شد. بین بچه ها بحث بود که یک سپاهی که داوطلبانه برای مبارزه با ضدانقلابیون رفته، برای چی خودکشی کرده است؟! اکبر هر لحظه منتظر خبر یا اتفاقی خاص بود. دقیقا ۳ روز بعد از دیدن آن خواب، از سپاه کردستان تماس گرفتند و گفتند: - سریع گزارش مرگ را که روی جنازۀ رضا ... بود، بردارید. - چرا؟ - اون خدابیامرز خودکشی نکرده. - خودتون توی گزارش همراهش نوشتید خودکشی کرده. شواهد امر هم همین رو نشون میده. - بله ما همین فکر رو می کردیم. دیشب بچه ها در درگیری با ضدانقلابیون چند نفر از اونا رو اسیر کردند؛ یکی از آنها در اعترافات خود گفت که چند روز پیش برای شناسایی مواضع وارد منطقۀ ما شده بودند که نگهبان داخل سنگر را خلع سلاح می کنند. او به دوستانش می گوید: می خواهید سرگرم بشیم و اینها رو بندازیم به جون هم؟ دست های اون پاسدار رو می گیرند، همون جور که داخل سنگر نشسته بوده، لولۀ اسلحۀ خودش رو می گذارند زیر چانه اش و شلیک می کنند تا همه فکر کنند خودکشی کرده. صدای صلوات همه بلند شد. اشک از دیدگان اکبر جاری شد. سریع گزارش خودکشی را از پرونده برداشتند، به سردخانه رفتند و روی تابوت نوشتند: پاسدار شهید رضا ... محل شهادت: کردستان به دست ضدانقلابیون این، خاطرۀ حقیقی یکی از عزیزان معراج شهداست. ✍حمید داودآبادی اردیبهشت ۱۴۰۰ 📚@dastan_amniyati
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌿 🔸عکس حجله ای فرمانده🔸 دم غروب بود. عصر روز دوشنبه 9 تیر 1365 چند روزی بود که ارتش عراق شهر مهران را اشغال کرده بود. حضرت امام خمینی (ره) فرموده بودند: "مهران باید آزاد شود." بنا شد آن شب، گردان شهادت به فرماندهی "علی اصغر صفرخانی" خط شکن باشد. قرار بود نیروهای گردان، اولین نفراتی باشند که در تاریکی شب، وارد دشت روبه رو شوند، به تیربارهای دشمن حمله کنند، خط را بشکنند تا نیروهای دیگر گردان ها بروند برای آزادسازی مهران؛ که رفتند و مهران را دو سه روز بعد آزاد کردند. دم غروب بود. فرمانده گردان، آمده بود تا برای آخرین بار، از بالای خاکریز، وضعیت خط مقدم دشمن را زیر نظر بگیرد. وقتی از خاکریز پایین آمد، دوربین عکاسی را از کوله پشتی درآوردم. ازش خواستم با آن چهره خاکی، بایستد تا عکسی تکی از او بگیرم. ایستاد، عکس گرفتم، که شد این. با خنده گفتم: - برادر صفرخانی، ان شاءالله این عکس رو می زنم روی حجله تون. خندید و گفت: - عمرا اگه بتونی. و خندیدم و گفتم: - حالا می بینیم. فردا صبح، سه شنبه دهم تیر ماه 1365، وقتی علی اصغر صفرخانی فرمانده گردان شهادت به شهادت رسید، همین عکس را در قطع بزرگ چاپ کردم و بر حجله اش نشاندم. ✍حمید داودآبادی یکشنبه 8 تیر 1399 📚@dastan_amniyati
🌹🌿 🔹حلالم کن... غلط کردم! ظاهربینی‌، از آن‌ دست‌ خصلت‌های‌ زشت‌ است‌ که‌ باعث‌ خیلی‌ گناهان ‌دیگر هم‌ می‌شود، مثل‌ قضاوت‌ بد درباره‌ی دیگران‌، غیبت‌، تهمت‌ و ... زیاد هم‌ نباید به‌ چشم‌ اعتماد کرد. چشم‌ فقط‌ ظاهر را می‌بیند و بس‌. باید درون ‌را دید. باید دل‌ را دید. از بچه‌های‌ خیابان‌ پیروزی‌ تهران‌ بود. تابستان‌ سال‌ ۱۳۶۳ باهم در گردان‌ ابوذر از لشکر ۲۷ حضرت‌ رسول‌ (ص‌) بودیم‌. بچه‌ی خیلی‌ باصفایی‌ بود. مأموریت‌مان‌ تمام‌ شد و رفتیم‌ تهران‌. چند وقتی‌ که‌ گذشت‌، رفتم‌ دم‌ خانه‌شان‌. در را که‌ بازکرد، جاخوردم‌. خیلی‌ خوش‌تیپ‌ شده‌ بود، و به‌قول‌ خودم‌ "تیپ‌ سوسولی‌" زده‌ بود و پیراهنش‌ را کرده‌ بود توی‌ شلوار و موهایش‌ را هم‌ صاف‌ زده‌ بود عقب‌. اصلاً به‌ ریخت‌ و قیافه‌ی توی‌ جبهه‌اش‌ نمی‌خورد. وقتی‌ بهش‌ گفتم‌ که‌ این‌ چه‌ قیافه‌ای‌یه‌، گفت‌: "مگه‌ چی‌یه؟" یعنی‌ راستش‌ هیچی‌ نداشتم‌ که‌ بگویم‌. از آن ‌روز به‌ بعد او را ندیدم‌. ندیدم‌ که‌، یعنی‌ نرفتم‌ دم‌ خانه‌شان‌. حالم ‌از دستش‌ گرفته‌ شد. از او دل‌چرکین‌ شدم‌. فکر می‌کردم‌ مسعود دیگر از همه‌ چیز بریده‌ و جذب‌ دنیا شده‌؛ آن‌قدر که‌ قیافه‌اش‌ را هم‌ عوض‌ کرده‌. دیگر نه‌ من‌، نه‌ او. *** زمستان‌ سال‌ ۱۳۶۵ بود و بعد از عملیات‌ کربلای‌ پنج‌. اتفاقی‌ از سر کوچه‌شان‌ رد می‌شدم‌. پارچه‌ای‌ که‌ سردرِ خانه‌شان‌ نصب‌ شده‌ بود‌، باعث‌شد تا سر موتور را کج‌ کنم‌ دم‌ خانه‌. رنگم‌ پرید. مات‌ ماندم‌، یعنی‌ چه‌؟ مگر ممکن‌ بود. مسعود و این‌ حرف‌ها؟ او که‌ سوسول‌ شده‌ بود. او کسی‌ بود که‌ من ‌فکر می‌کردم‌ دیگر به‌ جبهه‌ نمی‌آید. چه‌طور ممکن‌ بود. سرم‌ داغ‌ شد. گیج ‌شدم‌. باورم‌ نمی‌شد. چه‌ زود به‌ او شک‌ کردم‌. حالا دیگر به‌ خودم‌ شک‌کردم‌. به‌ داغ‌ بازی‌های‌ بی‌موردم‌. اشک‌ کاسه‌ی‌ چشمانم‌ را پرکرد. خوب‌ که ‌چشمانم‌ را دوختم‌ به‌روی‌ حجله‌، دیدم‌ زیر عکس‌ مسعود که‌ لباس‌ زیبای ‌بسیجی‌ تنش‌ بود، نوشته‌اند: "شهید مسعود عابدی. شهادت:‌ عملیات‌ کربلای‌ پنج‌ ـ شلمچه‌" حلالم کن آقا مسعود، غلط کردم! ✍حمید داودآبادی 📚@dastan_amniyati
📚✍ روز ملی قلم بر همه نویسندگان عزیز و اهالی محترم قلم مبارک باد. قلم و قدمتان پررونق و مستدام💐 📚@dastan_amniyati
استقبال دکتر سعید جلیلی از کتاب دختر موشرابی در تماس با نویسنده این رمان سیاسی 📚@dastan_amniyati
📲 امروز وحید آقای جلیلی تماس گرفت و بعد احوال پرسی گفت یکی از خوانندگان می‌خواهد با شما صحبت کند. انتظار صحبت با هر فردی را داشتم جز دکتر . کتاب را خوانده بودند و با تماس‌شان من را شرمنده کردند. صحبت‌های سعید آقا برایم امروز شد کلی انگیزه و انرژی. هم کتاب را مورد لطف قرار دادند و هم از کارهای قبلی پرسیدند و وقتی گفتم کار اولم بوده است تشویقم کردند به ادامه مسیر. نقد سیاست خارجه ۲۰۰ ساله اخیر کشور یکی از محورهای است و استقبال یک دیپلمات انقلابی و مدافع حقوق ایران در مجامع بین المللی امیدم را مضاعف کرده است که ان شالله به هدفش یعنی رساندن پیام عزت و غیرت ایران و ایرانی خواهد رسید. لطف دکتر جلیلی اما درسی دیگر هم برایم داشت؛ تواضع و فروتنی ایشان که با یک تماس چند دقیقه‌ای با یک نویسنده تازه‌کار چقدر انگیزه برایم ایجاد کردند. اینکه گاه یک تماس و احوال پرسی چقدر می تواند انگیزه‌ها را زنده کند و دلها را امیدوار. ✍محمد حسین زاده 📚@dastan_amniyati
هدایت شده از داستان های امنیتی
📚جهت اطلاع عزیزانی که تازه به جمع ما پیوستند، نمایه کانال داستان هاي امنيتي تقدیم می‌گردد. 📒 داستان دمشق شهرِ عشق 👇 https://eitaa.com/dastan_amniyati/316 📙 داستان كوتاه شبی در سوریه 👇 https://eitaa.com/dastan_amniyati/383 📕 رمان تنها میان داعش 👇 https://eitaa.com/dastan_amniyati/406 📘 داستان نامزد شهادت👇 https://eitaa.com/dastan_amniyati/529 📗مستند امنیتی حلقه ای در دست شیطان👇 () 📕رمان امنیتی شاخه زیتون 👇 https://eitaa.com/dastan_amniyati/937 📘 رمان نقاب ابلیس👇 https://eitaa.com/dastan_amniyati/1236 📔رمان عقیق فیروزه ای 👇 https://eitaa.com/dastan_amniyati/1305 📙رمان امنیتی رفیق👇 https://eitaa.com/dastan_amniyati/1838 📕 مستند داستانی یک و بیست👇 ()
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شاید سئوال شما هم باشه... 📚@dastan_amniyati
داستان کوتاه انتحاری قسمت اول ‌ [زینب - پنج کیلومتری کربلا] ده روز از برگزاری مراسم پر شور اربعین می‌گذرد و بعد از جمع شدن موکب‌ها و بازگشت زائران به کشور خود، تقریبا می‌شود گفت که عراق به حالت عادی بازگشته است. ساعت حوالی یازده و نیم شب است، از روز قبل که عامل ما در داعش خبر یک حمله‌ی انتحاری به شهر کربلا را ارسال کرد، تا همین حالا هیچ کدام از نیروها برای تامین امنیت زوار چشم روی هم نگذاشته‌اند. فرمانده بلافاصله خبر عامل انتحاری را به حاج قاسم رساند و تحت فرماندهی ایشان نیروها را در چند مسیر احتمالی ورود داعش به شهر کاشت. برادران ایرانی و عراقی ما هم به طور مشترک ایست و بازرسی‌ها را فعال کردند و همچنین در دل کوه‌ها کمین گذاشتند تا اینگونه توری به بزرگی یک شهر برای داعش پهن کنند. من تنهای تنها و در بین زن و بچه‌هایی که از ترس رسیدن داعش قید خانه و زندگی را زدند و به سمت کربلا راهی شدند، حضور دارم. نامحسوس در بین افراد می‌چرخم و سعی می‌کنم تا با ارتباط گیری بتوانم هویت واقعی آن‌ها را کشف کنم. در بین جمعیت دختر بچه‌ای را می‌بینم که با گل سر کوچکش بازی می‌کند. پوشیه‌ام را کنار می‌زنم تا لبخندم را ببیند. سپس دستی به سرش می‌کشم تا سر حرف را با او باز کنم؛ اما تکان شدیدی می‌خورد... حالش خوب نیست. می‌خواهم سناریویی بچینم تا حالش را خوب کنم؛ اما کار مهم‌تری دارم... راستش چند ساعتی می‌شود که به یکی از زن‌هایی که چشمان سرمه کشیده شده‌اش از پشت توری سیاه‌ پوشیه‌اش پیداست، مشکوک شده‌ام. همان‌جا که برای استراحت روی صندلی نشست، باد چادرش را کنار زد تا بتوانم نگاهی به بدنش بیاندازم. با اینکه شکمی پهن و بزرگ دارد؛ اما پاهایش حسابی لاغر است. در حین راه رفتن شکمش با حالت خاصی بالا و پایین می‌شود و شبیه زنانی که باردارند، مراقب است تا به جایی برخورد نکند. خیالم از بابت عملکرد دقیق و حساب شده‌ی برادرانم در حشدالشعبی و نیروهای حاج قاسم راحت است؛ اما نمی‌توانم مشاهداتم را ندیده بگیرم. درست است که تقریبا تمام راه‌های زمینی و هوایی داعش برای رسیدن به کربلا مسدود است؛ اما آن‌ها معمولا شیوه‌ای انتخاب می‌کنند که انگشت به دهان بمانیم. من در تمام جلساتی که شرکت داشته‌ام، این نکته را متذکر شدم که نباید از زنان داعشی غافل شد. ممکن است درست در لحظه‌ای که خیال ما بابت بسته بودن راه‌های نفوذ راحت است، یکی از همین زنانی که توسط حشد و بقیه‌ی نیروهای امنیتی مراقبت می‌شوند تا به کربلا برسند، عامل باشند. دلم را به دریا می‌زنم.‌ باید هر طور که شده خیالم را از بابت او راحت کنم. از طرفی خیلی خوب می‌دانم که اگر درصدی خطا داشته باشم احتمال دارد جان تمام مردم به خطر بیافتد. از طرفی هم احتمال اینکه خودش عامل باشد خیلی زیاد است، نمی‌توانم ریسک کنم و بعدتر حسرت همین لحظات را بخورم. باید هر چه زودتر از این بابت مطمئن شوم و برادران را از این موضوع با خبر کنم تا اقدام به دستگیری کنند. زیر لب به حضرت زهرا (س) سلام می‌دهم و با توکل به خودش نزدیک زن مشکوکی که احتمالا عامل انتحاری است می‌شوم و با لبخند می‌گویم: -هل بامکانی مساعدتک؟ می‌تونم کمکت کنم؟ در حالی که مشخص است تمایلی به حرف زدن ندارد، جواب می‌دهد: -نه... نیازی نیست. کمی به چپ و راستم نگاه می‌کنم و می‌پرسم: -از موصل میایی؟ اخمی می‌کند و به زیر لب زمزمه می‌کند: -فرض کن موصل. سپس قدم‌هایش را تندتر از قبل برمی‌دارد تا از من فاصله‌ بگیرد. فکری به سرم می‌افتد که ممکن است اجرایی کردنش جان تمام زن و بچه‌هایی که در کاروان ما هستند را به خطر بیاندازد؛ اما نمی‌توانم بیخیالش شوم. باید نزدیکش شوم و هر طور که شده دور کمرش را لمس کنم. این تنها راهی است که می‌تواند خیالم را از بابت این زن مشکوک، راحت کند. چند دقیقه‌ای صبر می‌کنم تا حساس نشود، بعد هم با بیرون آوردن قمقمه‌ی کوچکی که دارم به چند نفر آب تعارف می‌کنم و قدم قدم به او نزدیک می‌شوم. به آرامی صدایش می‌کنم: -ماء بارد... تفضل.... بفرما آب سرد... اخمی می‌کند و خودش را به نشنیدن می‌زند. این بهترین فرصت برای چک کردن بی سر و صدای اوست. دست لرزانم به سمت کمرش می‌برم و همزمان با فشار کوچکی که می‌دهم، می‌گویم: -خواهر. برمی‌گردد و با اخمی تذکر می‌دهد: -خانواده‌ام را از دست داده‌ام، بی‌حوصله‌ام... دست از سرم بردار. هیچ چیز نمی‌گویم. تنها به دستانم فکر می‌کنم که به مواد منفجره‌ای که آن زن به خودش بسته است، برخورد کرد... به جان زن و بچه‌هایی که همراه ما راهی کربلا می‌شوند... ‌ نویسنده: @RomanAmniyati کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است
داستان کوتاه انتحاری قسمت دوم ‌ دست و پایم را گم می‌کنم. با اینکه چند سال است جذب سازمان شده‌ و دوره‌های مختلف آموزشی را طی کرده‌ام؛ اما این اولین بار است که در چند قدمی یک عامل انتحاری نفس می‌کشم. خیلی طول نمی‌کشد که رئیس کاروان به درخواست تعدادی از زن و بچه‌ها که خستگی امانشان را بریده، دستور توقف می‌دهد. شب از نیمه گذشته و خستگی در چهره‌ی تمام افراد کاروان به وضوح قابل رویت است. تکه سنگی پیدا می‌کنم تا رویش بنشینم. نور ماه مستقیم به صورتم می‌خورد و هزار فکر به سرم می‌افتد تا دست به کار شوم؛ اما هر بار دلیلی برای صبر کردن پیدا می‌کنم. احساس می‌کنم بهترین کار این است که خبر حضور این زن را به بچه‌های آقای کمالی بدهم. فورا دستم را به داخل کیفم می‌برم و موبایلم را بیرون میاورم و برای آقای کمالی می‌نویسم: -صیاد در دریای ماست. بلافاصله جواب می‌دهد: -تنهاست؟ می‌خواهم ابراز بی‌اطلاعی کنم که ناگهان سایه‌ای را بالای سرم احساس می‌کنم. یا الله... با دیدن کفش‌های کهنه و خاکی‌اش مطمئن می‌شوم که خودش است. به آرامی سرم را بلند می‌کنم تا نگاهش کنم. با همان چشم‌های سرمه کشیده به من خیره شده است. نامنظم و با صدا نفس می‌کشد و طوری خودش را به بالای سرم رسانده که حس می‌کنم می‌خواهد یک بلایی به سرم بیاورد. درست نمی‌دانم توانسته پیام‌های من را ببینید یا نه... بهترین راه کار این است که خودم را معمولی و بی‌اطلاع نشان دهم. ابروهایم را بهم نزدیک می‌کنم و می‌پرسم: -چیزی شده؟ صدایش را از ته حنجره‌اش به گوشم می‌رساند: -من می‌خواستم یه چیزی ازت بپرسم. مچ دست‌هایش را از نظر می‌گذرانم. ساق دست مشکی رنگی که انداخته اجازه نمی‌دهد تا نوع مواد منفجره‌ای که به خودش بسته را تشخیص دهم. به آرامی از جایم بلند می‌شوم و می‌پرسم: -چی باید بپرسی؟ خب بپرس خواهر؟ سپس پیش دستی می‌کنم و ادامه می‌دهم: -اگه می‌خوای بابت بد رفتاری چند دقیقه‌ی پیش عذر خواهی کنی، باید بگم که نیازی نیست. ما همه تو شرایطی هستیم که خانواده‌هامون رو از دست دادیم و مجبوریم تا شهر و خونه و زندگیمون رو به امون خدا بسپریم و بریم... من ازت ناراحت نیستم. زنی که تماشای چشم‌هایش حتی از پشت توری پوشیه‌اش هم ترسناک و دلهره‌آور است، با شنیدن حرف‌هایم کمی آرام می‌شود. او نمی‌داند چه بگوید و چطور با من ارتباط برقرار کند؛ اما من خوب می‌دانم که او آمده تا از من اطلاعات بگیرد. یقینا او هم به رفتارهای من مشکوک شده است و حالا هم می‌خواهد مطمئن شود که من با نظامی‌های حاضر در عراق مرتبط هستم یا نه. مدام به پشت سرش نگاه می‌کند و‌ من نیز به امتداد مسیر چشم‌هایش خیره می‌شوم تا شاید بتوانم ردی از نفر دوم بگیرم؛ اما بی‌فایده است. در دل سیاهی شب و جمعیتی که در کنار هم نشسته‌اند هیچ مورد مشکوکی به نظرم نمی‌رسد. نمی‌دانم باید چطور به جواب این سوال برسم. اگر کسی همراهش باشد، کار گره می‌خورد. ممکن است ریموت انتحاری در دست یکی از زنانی که چند متر آن طرف‌تر نشسته‌اند و هر چند دقیقه یک بار به ما نگاه می‌کنند، باشد. سرم درد می‌کند. با نوک انگشت شقیقه‌ام را فشار می‌دهم و صدای آن زن رشته‌ی افکارم را پاره می‌کند: -نمی‌خوای حرف بزنی؟ دنبال چیزی می‌گردی؟ خدای من... نمی‌دانم متوجه نگاه‌های سریالی‌ام شده یا می‌خواهد بلوف بزند. اخم می‌کنم: -چیزی گم نکردم که دنبالش بگردم. لبخند تهوع آوری می‌زند و با کنایه می‌گوید: -مَن جَدَّ وَجَدَ... یعنی جوینده یابنده است. حالا دیگر مطمئن می‌شوم که او متوجه نیت من از لمس کردن کمرش شده است که اینطور به من طعنه می‌زند. باید فورا دست به کار شوم. همان‌طور که از پیش چشم‌هایم دور می‌شود انگشتم را به روی صفحه‌ی موبایلم می‌کوبم و برای آقای کمالی می‌نویسم: -وضعیت اضطراری، دریا طوفانی و تاریک شده و ماهی‌ها در خطرند. نویسنده: @RomanAmniyati کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است.
✍داستان کوتاه انتحاری - قسمت آخر - ‌ آقای کمالی فورا جواب می‌دهد: -سعی کن طوری رفتار نکنی که صیاد مجبور بشه زودتر از موعد ماهی‌ها رو شکار کنه. دست‌هایم می‌لرزد. سعی می‌کنم بدون هیچ جلب توجهی از سر جایم بلند شوم و طوری که هنوز هم آن زن انتحاری را زیر نظر دارم، به سمت دیگری بروم تا کمتر در چشم باشم. ماه در آسمان تاریک می‌درخشد و ما تا رسیدن به ورودی شهر کربلا تنها سه کیلومتر فاصله داریم. با اینکه بیشتر از سی و هشت ساعت است نخوابیده‌‌ام؛ اما به قدری استرس دارم که خواب با چشم‌هایم غریبه شده است. نگرانم و این دلواپسی هر لحظه بیشتر از قبل دریای قلبم را طوفانی می‌کند. اینجا هیچ موکب و چادری برای خوابیدن زن و بچه‌های بی‌سر پناه نیست. من نیز زانوهایم را در آغوش می‌کشم و با فاصله‌ای چند صد متری به زن انتحاری خیره می‌شوم تا مبادا ثانیه‌ای از این خطر بالقوه غافل شوم. باد شدت می‌گیرد و ذرات معلق خاک را در هوا نگه می‌دارد. طوفانی به پا می‌شود در دل این صحرای لعنتی... دستی به چشم‌های سرخم می‌کشم و چند باری پلک می‌زنم تا شاید بتوانم با کمک نور ماه و در بین گرد و خاک عجیبی که به راه افتاده عامل را ببینم؛ اما نمی‌توانم. هراسان از جایم بلند می‌شوم و کورمال کورمال به سمت عامل انتحاری می‌روم تا پیدایش کنم. تلفنم می‌لرزد، یک پیغام از طرف آقای کمالی برایم آمده است، فورا بازش می‌کنم: -بیخود توی جمعیت چرخ نزن، صیاد چند دقیقه‌ی قبل رفت زیارت... کمرم می‌لرزد و زانوهایم شل می‌شود. سکندری می‌خورم و با هر جهت باد به چپ و راست ولو می‌شوم. قطرات عرق به روی پیشانی‌ام نقش می‌بندد و حالم را بدتر از قبل می‌کند. در دل صحرای طوفانی امشب انقدر چشم می‌چرخانم تا بالاخره تابلوی راهنمایی که به دنبالش هستم را پیدا کنم... تابلویی که رویش نوشته: -کربلاء المقدسة ۳ کم. شبیه مادرهایی که به دنبال طفل تازه راه افتاده‌شان می‌دوند، به سمت کربلا راه می‌افتم. صحرا تاریک است و نور ماه تنها راهنمای این جاده‌ی پر گرد و خاک شده است. تلفنم را در بین دست‌های لرزانم نگه می‌دارم و برای آقای کمالی می‌نویسم: -ولی ممکنه تنها نباشن... نباید ریسک کنیم و بزاریم برسن به کربلا. آقای کمالی فورا جواب می‌دهد: -به امید خدا نمیزاریم به اونجا برسه. باد در بین چادرم چرخ می‌خورد و دویدن را برایم سخت‌تر از قبل می‌کند. صد بار در خیابان خاموش خیالم تا کربلا می‌رسم و برمی‌گردم. بیست دقیقه‌ای را با همان حال و هوا به طرف کربلا می‌دوم و در همان مسیری که حضرت زینب (س) روزی قدم گذاشت و از غم هجران برادر به سر زد، می‌دوم. آقای کمالی پیام می‌دهد: -سوژه رو نگه داشتیم، شما کجایی؟ فورا جواب می‌دهم: -نزدیکم، فکر می‌کنم یک کیلومتر... تا... کربلا... ‌ دیگر نمی‌توانم پیامم را برایش بنویسم. چشمم در دل تاریکی شب به زنی می‌افتد که پشت به من ایستاده است. باد چادرش را از روی سرش برمی‌دارد. چشم‌هایم از دیدن کسی که در چند متری‌ام ایستاده، گرد می‌شود. مردی که با چادر و پوشیه در بین ما نفوذ کرده بود، لب‌هایش را تکان می‌دهد و ذکر می‌گوید. سپس بدون معطلی ریموتش را از داخل جیب لباسش بیرون می‌آورد تا دکمه‌ی انفجار عامل را فشار دهد. اسلحه‌ام را از داخل کیفم بیرون می‌آورم و فریاد می‌زنم: -أصبر. با ریش‌های بلند و چشم‌هایی سرخ به سمتم برمی‌گردد و نگاهم می‌کند. تازه متوجه حضور من شده است، در حالی که اسلحه‌ام را به سمت صورتش نشانه می‌روم، ملتمسانه می‌گویم: -اونجا کلی زن و بچه‌ی بی‌گناه است... این کار رو نکن. کمالی دوباره پیام می‌دهد، نگاهی به آن مرد وحشتناک داعشی می‌اندازم و با دست دیگر پیام کمالی را باز می‌کنم: -صیاد رو بین ماهی‌هایی که نزدیک کربلا هستند دستگیر کردیم. اعلام موقعیت کن. اسلحه‌ام را تکان می‌دهم و می‌گویم: -ریموتت رو بیانداز. ولله اگه ریموتت رو بیاندازی منم اسلحه‌م رو می‌زارم زمین تا بری. چشم‌های منحوسش ریز می‌شود، دهانش را باز می‌کند و طوری که آب دهانش به بیرون پرتاب شود، میگوید: -رافضی‌ها خدا نمی‌شناسند. سپس ذکر مخصوص عملیات‌هایشان را فریاد می‌زند و بعد هم شاسی را زیر انگشتش فشار می‌دهد. به محض گفتن ذکر به سمتش شلیک می‌کنم. ابتدا دستش را هدف می‌گیرم و بعد هم به صورت و پیشانی‌اش شلیک می‌کنم؛ اما همزمان با پخش شدن صدای شلیک‌های من در دل این صحرای غم‌ناک، صدای انفجار عظیمی در گوشم می‌پیچد... صدای جیغ ممتد زن و بچه‌های بی‌پناهی که در سرم چرخ می‌زند و پشتم را می‌لرزاند... صدای مظلومیت مردم بی‌پناه عراق... صدای زن، و بچه‌ی شش ماه‌ی آقای کمالی از هزار کیلومتر آن طرف‌تر... از تهران... ‌ نویسنده: @RomanAmniyati کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مطالبی جذاب و خواندنی در رمان امنیتی سـلام مسیـح✋ ✍به قلم علیرضا سکاکی هر شب در کانال داستانهای امنیتی👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2938634263C2d8321ce3a
🌹☘ شهید سیدمحمدحسن حسینی معروف به سیدحکیم (شهیدی که در قسمت 138 رمان به او اشاره شد) تولد: سال 1360 ولایت سرپل افغانستان شهادت: خردادماه 1395، تدمر سوریه از فرماندهان ارشد تیپ فاطمیون مزار شهید در بهشت رضای مشهد قرار دارد. یه فرمانده داشتیم، بهش می‌گفتند سیدحکیم. من بعد از شهادتش فهمیدم فرمانده اطلاعات فاطمیون بوده. سال نود و چهار تازه اومده بودم سوریه، توی ریف ادلب مسلحین یه حمله گسترده کردن ولی سیدحکیم خیلی خوب مدیریت کرد که مقابله کنیم. شبش فهمیدیم مسلحین صدنفر تلفات دادن. همین هم شد که برای سر سیدحکیم جایزه تعیین کردن. خیلی ذوق کرده بودیم، رفیق سیدحکیم می‌خواست خبرش رو منتشر کنه؛ ولی سید نگذاشت. می‌گفت:«مگه نمی‌دونی من زن ذلیلم؟ اگه خانمم بفهمه دیگه نمی‌ذاره بیام سوریه!»همه می‌دونستن علت اصلیش این بود که نمی‌خواست اجرش ضایع بشه. صلواتی به روح شهید هدیه کنید.