eitaa logo
داستان های امنیتی
2.9هزار دنبال‌کننده
25 عکس
10 ویدیو
5 فایل
مستند داستانهای‌ امنیتی‌ رمان‌های‌ جبهه‌‌‌ی مقاومت @ganndo
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 💠 گنبد روشن در تاریکی چشمانم می‌درخشید و از زیر روبنده از چشمان بسمه شرارت می‌بارید که با صدایی آهسته خبر داد :«ما تنها نیستیم، برادرامون اینجان!» و خط نگاهش را کشید تا آن سوی خیابان که چند مرد نگاه‌مان می‌کردند و من تازه فهمیدم ابوجعده نه فقط به هوای من که به قصد همراه‌مان آمده است. بسمه روبنده‌اش را پایین کشید و رو به من تذکر داد :«تو هم بردار، اینطوری ممکنه شک کنن و نذارن وارد حرم بشیم!» با دستی که به لرزه افتاده بود، روبنده را بالا زدم، چشمانم بی‌اختیار به سمت حرم پرید و بسمه خبر نداشت خیالم زیر و رو شده که با سنگینی صدایش روی سرم خراب شد :«کل داریا همین چند تا خونواده‌ایه که امشب اینجا جمع شدن! فقط کافیه همین چند نفر رو بفرستیم جهنم!» 💠 باورم نمی‌شد برای آدم‌کشی به حرم آمده و در دلش از قتل عام این قند آب می‌شد که نیشخندی نشانم داد و ذوق کرد :«همه این برادرها اسلحه دارن، فقط کافیه ما حرم رو به‌هم بریزیم، دیگه بقیه‌اش با ایناس!» نگاهم در حدقه چشمانم از می‌لرزید و می‌دیدم وحشیانه به سمت حرم قُشون‌کشی کرده‌اند که قلبم از تپش افتاد. ابوجعده کمی عقب‌تر آماده ایستاده و با نگاهش همه را می‌پایید که بسمه دوباره دستم را به سمت حرم کشید و زیر لب رجز می‌خواند :«امشب انتقام فرحان رو می‌گیرم!» 💠 دلم در سینه دست و پا می‌زد و او می‌خواست شیرم کند که برایم اراجیف می‌بافت :«سه سال پیش شوهرم تو تیکه تیکه شد تا چندتا رافضی رو به جهنم بفرسته، امشب با خون این مرتدها انتقامش رو می‌گیرم! تو هم امشب می‌تونی انتقام رفتن شوهرت رو بگیری!» از حرف‌هایش می‌فهمیدم شوهرش در عملیات کشته شده و می‌ترسیدم برای انتحاری دیگری مرا طعمه کرده باشد که مقابل حرم قدم‌هایم به زمین قفل شد و او به سرعت به سمتم چرخید :«چته؟ دوباره ترسیدی؟» 💠 دلی که سال‌ها کافر شده بود حالا برای حرم می‌تپید، تنم از ترس تصمیم بسمه می‌لرزید و او کمر به قتل شیعیان حاضر در حرم بسته بود که با نگاهش به چشمانم فرو رفت و فرمان داد :«فقط کافیه چارتا پاره بشه تا تحریک‌شون کنیم به سمت مون حمله کنن، اونوقت مردها از بیرون وارد میشن و همه‌شون رو میفرستن به درک!» چشمانش شبیه دو چاه از آتش شعله می‌کشید و نافرمانی نگاهم را می‌دید که کمی به سمت ابوجعده چرخید و بی‌رحمانه کرد :«می‌خوای برگرد خونه! همین امشب دستور ذبح شوهرت تو راه رو میده و عقدت می‌کنه!» 💠 نغمه از حرم به گوشم می‌رسید و چشمان ابوجعده دست از سرِ صورتم بر نمی‌داشت که مظلومانه زمزمه کردم :«باشه...» و به اندازه همین یک کلمه نفسم یاری کرد و بسمه همین طعمه برایش کافی بود که دوباره دستم را سمت حرم کشید. باورم نمی‌شد به پیشواز کشتن اینهمه انسان، یاد باشد که مرتب لبانش می‌جنبید و می‌خواند. پس از سال‌ها جدایی از عشق و عقیده کودکی و نوجوانی‌ام اینبار نه به نیت زیارت که به قصد جنایت می‌خواستم وارد حرم دختر (علیه‌السلام) شوم که قدم‌هایم می‌لرزید. 💠 عده‌ای زن و کودک در حرم نشسته بودند، صدای از سمت مردان به گوشم می‌رسید و عطر خنک و خوش رایحه حرم مستم کرده بود که نعره بسمه پرده پریشانی‌ام را پاره کرد. پرچم عزای (علیه‌السلام) را با یک دست از دیوار پایین کشید و بی‌شرمانه صدایش را بلند کرد :«جمع کنید این بساط و شرک رو!» صدای مداح کمی آهسته‌تر شد، زن‌ها همه به سمت بسمه چرخیدند و من متحیر مانده بودم که به طرف قفسه ادعیه هلم داد و وحشیانه جیغ کشید :«شماها به جای قرآن مفاتیح می‌خونید! این کتابا همه شرکه!» 💠 می‌فهمیدم اسم رمز عملیات را می‌گوید که با آتش نگاهش دستور می‌داد تا مفاتیحی را پاره کنم و من با این ادعیه قد کشیده بودم که تمام تنم می‌لرزید و زن‌ها همه مبهوتم شده بودند. با قدم‌هایی که در زمین فرو می‌رفت به سمتم آمد و ظاهراً من باید این معرکه می‌شدم که مفاتیحی را در دستم کوبید و با همان صدای زنانه عربده کشید :«این نسخه‌های کفر و شرک رو بسوزونید!» 💠 دیگر صدای ساکت شده بود، جمعیت زنان به سمت‌مان آمدند و بسمه فهمیده بود نمی‌تواند این جسد متحرک را طعمه تحریک کند که در شلوغی جمعیت با قدرت به پهلویم کوبید، طوری‌که ناله‌ام در حرم پیچید و با پهلوی دیگر به زمین خوردم. روی فرش سبز حرم از درد پهلو به خودم می‌پیچیدم و صدای بسمه را می‌شنیدم که با ضجه ظاهرسازی می‌کرد :«مسلمونا به دادم برسید! این کافرها خواهرم رو کشتن!» و بلافاصله صدای ، خلوت صحن و حرم را شکست...
✍️ 💠 آخرین صحنه شهر زیبا و سرسبز ، قبرستانی بود که داغش روی قلب‌مان ماند و این داغ با هیچ آبی خنک نمی‌شد که تا فقط گریه کردیم. مصطفی آدرس را از ابوالفضل گرفته و مستقیم به خیابانی در نزدیکی حرم (علیهاالسلام) رفت. ابوالفضل مقابل در خانه‌ای قدیمی ایستاده و با نگاهش برایم پَرپَر می‌زد که تا از ماشین پیاده شدم، مثل اینکه گمشده‌اش را پیدا کرده باشد، در آغوشم کشید. 💠 در این سه روز بارها در دلم رؤیای دیدارش را به قیامت سپرده بودم و حالا در عطر ملیح لباسش گریه‌هایم را گم می‌کردم تا مصطفی و مادرش نبینند و به‌خوبی می‌دیدند که مصطفی از قدمی عقب‌تر رفت و مادرش عذر تقصیر خواست :«این چند روز خیلی ضعیف شده، می‌خواید ببریمش دکتر؟» و ابوالفضل از حرارت پیشانی‌ام تب تنهایی‌ام را حس می‌کرد که روی لبش لبخندی نشست و با لحنی دلنشین پاسخ داد :«دکترش حضرت زینبه (علیهاالسلام)!» 💠 خانه‌ای دو طبقه برایمان تهیه کرده بود و می‌دانست چه از این خانه نمایان است که در را به رویمان گشود و با همان شرین‌زبانی ادامه داد :«از پشت بام حرم پیداس! تا شما برید تو، من می‌برمش رو ببینه قلبش آروم شه!» نمی‌دانستم پشت این نسخه، رازی پنهان شده که دستم را گرفت و از راه پله باریک خانه، پا به پای قامت شکسته‌ام تا بام آمد. 💠 قدم به بام خانه نهادم و خورشید حرم در آسمان آبی طوری به دلم تابید که نگاهم از حال رفت. حس می‌کردم گنبد حرم به رویم می‌خندد و (علیهاالسلام) نگاهم می‌کند که در آغوش عشقش قلبم را رها کردم. از هر آنچه دیده بودم برای حضرت شکایت می‌کردم و به‌خدا حرف‌هایم را می‌شنید، اشک‌هایم را می‌خرید و ابوالفضل حال دیدنیِ دلم را می‌دید که آهسته زمزمه کرد :«آروم شدی زینب جان؟» 💠 به سمتش چرخیدم، پاسخ سوالش را از آرامش چشمانم گرفت و تیغی در گلویش مانده بود که رو به حرم چرخید تا سوز صدایش را پنهان کند :«این سه روز فقط (علیهاالسلام) می‌دونه من چی کشیدم!» و از همین یک جمله درددل خجالت کشید که دوباره نگاهم کرد و حرف را به هوایی دیگر بُرد :«اونا عکست رو دارن، اون روز تو بیمارستان کسی که اون زن رو پوشش می‌داده، تو رو دیده. همونجا عکست رو گرفتن.» 💠 محو نگاه سنگینش مانده بودم و او می‌دید این حرف‌ها دل کوچکم را چطور ترسانده که برای ادای هر کلمه جان می‌داد :«از رو همون عکس ابوجعده تو رو شناخته!» و نام ابوجعده هم ردیف حماقت و بی‌غیرتی سعد بود که صدایش خش افتاد :«از همون روز دنبالته. نه به خاطر انتقام زنش که تو لو دادی و تا الان حتماً اعدام شده، به خاطر اینکه تو رو با یه ایرانی دیدن و فکر میکنن از همون شبی که سعد تو رو برد تو اون خونه، جاسوس سپاه بودی. حالا می‌خوان گیرت بندازن تا اطلاعات بقیه رو ازت دربیارن.» 💠 گیج این راز شش ماهه زبانم بند آمده بود و او نگاهش بین من و می‌چرخید تا لرزش چشمانم بند زبانش نشود و همچنان شمرده صحبت می‌کرد :«همون روز تو فرودگاه بچه¬ها به من خبر دادن، البته نه از دمشق، از ! ظاهراً آدمای تهران‌شون فعال‌تر بودن و منتظر بودن تا پات برسه تهران!» از تصور بلایی که تهران در انتظارم بود باز هم رنگش پرید و صدایش بیشتر گرفت :«البته ردّ تو رو فقط از و از همون بیمارستان و تو تهران داشتن، اما داریا براشون نقطه کور بود. برا همین حس کردم امن‌ترین جا برات همون داریاست.» 💠 از وحشتی که این مدت به تنهایی تحمل کرده بود، دلم آتش گرفت و او می‌دید نگاهم از نفس افتاده که حال دلم را با حکایت مصطفی خوش کرد :«همون روز از فرودگاه تا بیمارستان آمار مصطفی رو از بچه‌های دمشق گرفتم و اونا تأییدش کردن. منم همه چی رو بهش گفتم و سفارش کردم چشم ازت برنداره. فکر می‌کردم شرایط زودتر از این حرفا عادی میشه و با هم برمی‌گردیم ، ولی نشد.» و سه روز پیش من در یک قدمی همین خطر بودم که خطوط صورتش همه در هم شکست و صدایش در گلو فرو رفت :«از وقتی مصطفی زنگ زد و گفت تو داریا شناسایی‌ات کردن تا امروز که دیدمت، هزار بار مردم و زنده شدم!» 💠 سپس از همان روی بام با چشمش دور حرم چرخید و در پناه (علیهاالسلام) حرف آخرش را زد :«تا امروز این راز بین من و مصطفی بود تا تو آروم باشی و از هیچی نترسی. برا اینکه مطمئن بودیم داریا تو اون خونه جات امنه، اما از امروز هیچ جا برات نیست! شاید از این به بعد حرم هم نتونی بری!»...
✍️ 💠 در تنهایی از درد دلتنگی به خودم می‌پیچیدم، ثانیه‌ها را می‌شمردم بلکه زودتر برگردند و به‌جای همسر و برادرم، با بمب به جان زینبیه افتادند که یک لحظه تمام خانه لرزید و جیغم در گلو شکست. از اتاق بیرون دویدم و دیدم مادر مصطفی گوشه آشپزخانه از ترس زمین خورده و دیگر نمی‌تواند برخیزد. 💠 خودم را بالای سرش رساندم، دلهره حال ابوالفضل و مصطفی جانم را گرفته بود و می‌خواستم به او دلداری دهم که مرتب زمزمه می‌کردم :«حتماً دوباره بوده!» به کمک دستان من و به زحمت از روی زمین خودش را بلند کرد، تا مبل کنار اتاق پاهایش را به سختی کشید و می‌دیدم قلب نگاهش برای مصطفی می‌لرزد که موبایلم زنگ خورد. 💠 از فقط صدای مصطفی را می‌خواستم و آرزویم برآورده شد که لحن نگرانش در گوشم نشست و پیش از آنکه او حرفی بزند، با دلواپسی پاپیچش شدم :«چه خبر شده مصطفی؟ حالتون خوبه؟ ابوالفضل خوبه؟» و نمی‌دانستم این انفجار تنها رمز شروع عملیات بوده و تکفیری‌ها به کوچه‌های حمله کرده‌اند که پشت تلفن به نفس‌نفس افتاد :«الان ما از اومدیم بیرون، ۲۰۰ متری حرم یه ماشین منفجر شده، تکفیری‌ها به درمانگاه و بیمارستان زینبیه حمله کردن!» 💠 ترس تنهایی ما نفسش را گرفته بود و انگار می‌ترسید دیگر دستش به من نرسد که التماسم می‌کرد :«زینب جان! هر کسی در زد، در رو باز نکنید! یا من یا ابوالفضل الان میایم خونه!» ضربان صدایش جام را در جانم پیمانه کرد و دلم می‌خواست هر چه زودتر به خانه برگردد که من دیگر تحمل ترس و تنهایی رو نداشتم. 💠 کنار مادرش روی مبل کز کرده بودم، نمی‌خواستم به او حرفی بزنم و می‌شنیدم رگبار گلوله هر لحظه به خانه نزدیک‌تر می‌شود که شالم را به سرم پیچیدم و برای او بهانه آوردم :«شاید الان مصطفی بیاد بخوایم بریم !» و به همین بهانه روسری بلندش را برایش آوردم تا اگر تکفیری‌ها وارد خانه شدند کامل باشد که دلم نمی‌خواست حتی سر بریده‌ام بی‌حجاب به دست‌شان بیفتد! 💠 دیگر نه فقط قلبم که تمام بدنم از ترس می‌تپید و از همین راه دور تپش قلب مصطفی و ابوالفضل را حس می‌کردم که کسی با لگد به در خانه زد و دنیا را برایم به آخر رساند. فریادشان را از پشت در می‌شنیدم که می‌کردند در را باز کنیم، بدنم رعشه گرفته و راهی برای فرار نبود که زیر لب اشهدم را خواندم. 💠 دست پیرزن را گرفتم و می‌کشیدم بلکه در اتاقی پنهان شویم و نانجیب امان نمی‌داد که دیگر نه با لگد بلکه در فلزی خانه را به گلوله بست و قفل را از جا کَند. ما میان اتاق خشک‌مان زده و آن‌ها وحشیانه به داخل خانه حمله کردند که فقط فرصت کردیم کنج اتاق به تن سرد دیوار پناه ببریم و تنها از ترس جیغ می‌زدیم. 💠 چشمانم طوری سیاهی می‌رفت که نمی‌دیدم چند نفر هستند و فقط می‌دیدم مثل حیوان به سمت‌مان حمله می‌کنند که دیگر به راضی شدم. مادر مصطفی بی‌اختیار ضجه می‌زد تا کسی نجات‌مان دهد و این گریه‌ها به گوش کسی نمی‌رسید که صدای تیراندازی از خانه‌های اطراف همه شنیده می‌شد و آتش به دامن همه مردم افتاده بود. 💠 دیگر روح از بدنم رفته بود بود، تنم یخ کرده و انگار قلبم در سینه مصطفی می‌تپید که ترسم را حس کرد و دوباره زنگ زد. نام و تصویر زیبایش را که روی گوشی دیدم، دلم برای گرمای آغوشش پرید و مقابل نگاه نجس آن‌ها به گریه افتادم. 💠 چند نفرشان دور خانه حلقه زده و یکی با قدم‌هایی که در زمین فرو می‌رفت تا بالای سرم آمد، برای گرفتن موبایل طوری به انگشتانم چنگ زد که دستم خراش افتاد. یک لحظه به صفحه گوشی خیره ماند، تلفن را وصل کرد و دل مصطفی برایم بال‌بال می‌زد که بی‌خبر از اینهمه گوش به فدایم رفت :«قربونت بشم زینب جان! ما اطراف درگیر شدیم! ابوالفضل داره خودش رو می‌رسونه خونه!» 💠 لحن گرم مصطفی دلم را طوری سوزاند که از داغ نبودنش تا مغز استخوانم آتش گرفت و با اشک‌هایم به ابوالفضل التماس می‌کردم دیگر به این خانه نیاید که نمی‌توانستم سر او را مثل سیدحسن بریده ببینم. مصطفی از سکوت این سمت خط ساکت شد و همین یک جمله کافی بود تا بفهمند مردان این خانه از هستند و به خون‌مان تشنه‌تر شوند. 💠 گوشی را مقابلم گرفت و طوری با کف پوتنیش به صورتم کوبید که خون بینی و دهانم با هم روی چانه‌ام پاشید. از شدت درد ضجه زدم و نمی‌دانم این ضجه با جان مصطفی چه کرد که فقط نبض نفس‌هایش را می‌شنیدم و ندیده می‌دیدم به پای ضجه‌ام جان می‌دهد...
✍️ 💠 دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس، قاتل جانم شده بود که هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض دوباره انگشتم سمت ضامن رفت. در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت ترس دلم می‌خواست در زمین فرو روم و هر چه بیشتر در خودم مچاله می‌شدم مبادا مرا ببینند و شنیدم می‌گفتند :«حرومزاده‌ها هر چی زخمی و کشته داشتن، سر بریدن!» و دیگری هشدار داد :«حواست باشه زیر جنازه بمب‌گذاری نشده باشه!» 💠 از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده و نیروهای سر رسیده‌اند که مقاومتم شکست و قامت شکسته‌ترم را از پشت بشکه‌ها بیرون کشیدم. زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد کشیده بود که دیگر توانی به تنم نمانده و در برابر نگاه خیره فقط خودم را به سمت‌شان می‌کشیدم. یکی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد :«تکون نخور!» 💠 نارنجکِ در دستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود، شاید می‌ترسیدند باشم و من نفسی برای دفاع از خود نداشتم که را روی زمین رها کردم، دستانم را به نشانه بالا بردم و نمی‌دانستم از کجای قصه باید بگویم که فقط اشک از چشمانم می‌چکید. همه اسلحه‌هایشان را به سمتم گرفته و یکی با نگرانی نهیب زد :« نباشه!» زیبایی و آرامش صورت‌شان به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد که زخم دلم سر باز کرد، خونابه غم از چشمم جاری شد و هق هق گریه در گلویم شکست. 💠 با اسلحه‌ای که به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجه‌هایم شده و فهمیدند از این پیکر بی‌جان کاری برنمی‌آید که اشاره کردند از خانه خارج شوم. دیگر قدم‌هایم را دنبال خودم روی زمین می‌کشیدم و می‌دیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند که با آخرین نفسم زمزمه کردم :«من اهل هستم.» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند :«پس اینجا چیکار می‌کنی؟» 💠 قدم از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستاده اند که یکی سرم فریاد زد :«با بودی؟» و من می‌دانستم حیدر روزی همرزم‌شان بوده که به سمت‌شان چرخیدم و شهادت دادم :«من زن حیدرم، همون‌که داعشی‌ها کردن!» ناباورانه نگاهم می‌کردند و یکی پرسید :«کدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!» و دیگری دوباره بازخواستم کرد :«اینجا چی کار می‌کردی؟» با کف هر دو دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و آتش مصیبت حیدر خاکسترم کرده بود که غریبانه نجوا کردم :«همون که اول شد و بعد...» و از یادآوری ناله حیدر و پیکر دست و پا بسته‌اش نفسم بند آمد، قامتم از زانو شکست و به خاک افتادم. 💠 کف هر دو دستم را روی زمین گذاشته و با گریه گواهی می‌دادم در این مدت چه بر سر ما آمده است که یکی آهسته گفت :«ببرش سمت ماشین.» و شاید فهمیدند منظورم کدام حیدر است که دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند، خم شد و با مهربانی خواهش کرد :«بلند شو خواهرم!» با اشاره دستش پیکرم را از روی زمین جمع کردم و دنبالش جنازه‌ام را روی زمین می‌کشیدم. چند خودروی تویوتای سفید کنار هم ایستاده و نمی‌دانستم برایم چه حکمی کرده‌اند که درِ خودروی جلویی را باز کرد تا سوار شوم. 💠 در میان اینهمه مرد نظامی که جمع شده و جشن شکست آمرلی را هلهله می‌کردند، از شرم در خودم فرو رفته و می‌دیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه می‌کنند که حتی جرأت نمی‌کردم سرم را بالا بیاورم. از پشت شیشه ماشین تابش خورشید آتشم می‌زد و این جشن بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر جگرم را می‌سوزاند که باران اشکم جاری شد و صدایی در سکوتم نشست :«نرجس!» 💠 سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه می‌دیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه به چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه می‌لرزید. یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانه‌ام را به نرمی بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید که حالم نفسش به تپش افتاد :«نرجس! تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟» 💠 باورم نمی‌شد این نگاه حیدر است که آغوش گرمش را برای گریه‌هایم باز کرده، دوباره لحن مهربانش را می‌شنوم و حرارت سرانگشت را روی صورتم حس می‌کنم. با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه می‌زدم تا خیالم راحت شود که سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود... ✍️نویسنده:
داستان کوتاه انتحاری قسمت اول ‌ [زینب - پنج کیلومتری کربلا] ده روز از برگزاری مراسم پر شور اربعین می‌گذرد و بعد از جمع شدن موکب‌ها و بازگشت زائران به کشور خود، تقریبا می‌شود گفت که عراق به حالت عادی بازگشته است. ساعت حوالی یازده و نیم شب است، از روز قبل که عامل ما در داعش خبر یک حمله‌ی انتحاری به شهر کربلا را ارسال کرد، تا همین حالا هیچ کدام از نیروها برای تامین امنیت زوار چشم روی هم نگذاشته‌اند. فرمانده بلافاصله خبر عامل انتحاری را به حاج قاسم رساند و تحت فرماندهی ایشان نیروها را در چند مسیر احتمالی ورود داعش به شهر کاشت. برادران ایرانی و عراقی ما هم به طور مشترک ایست و بازرسی‌ها را فعال کردند و همچنین در دل کوه‌ها کمین گذاشتند تا اینگونه توری به بزرگی یک شهر برای داعش پهن کنند. من تنهای تنها و در بین زن و بچه‌هایی که از ترس رسیدن داعش قید خانه و زندگی را زدند و به سمت کربلا راهی شدند، حضور دارم. نامحسوس در بین افراد می‌چرخم و سعی می‌کنم تا با ارتباط گیری بتوانم هویت واقعی آن‌ها را کشف کنم. در بین جمعیت دختر بچه‌ای را می‌بینم که با گل سر کوچکش بازی می‌کند. پوشیه‌ام را کنار می‌زنم تا لبخندم را ببیند. سپس دستی به سرش می‌کشم تا سر حرف را با او باز کنم؛ اما تکان شدیدی می‌خورد... حالش خوب نیست. می‌خواهم سناریویی بچینم تا حالش را خوب کنم؛ اما کار مهم‌تری دارم... راستش چند ساعتی می‌شود که به یکی از زن‌هایی که چشمان سرمه کشیده شده‌اش از پشت توری سیاه‌ پوشیه‌اش پیداست، مشکوک شده‌ام. همان‌جا که برای استراحت روی صندلی نشست، باد چادرش را کنار زد تا بتوانم نگاهی به بدنش بیاندازم. با اینکه شکمی پهن و بزرگ دارد؛ اما پاهایش حسابی لاغر است. در حین راه رفتن شکمش با حالت خاصی بالا و پایین می‌شود و شبیه زنانی که باردارند، مراقب است تا به جایی برخورد نکند. خیالم از بابت عملکرد دقیق و حساب شده‌ی برادرانم در حشدالشعبی و نیروهای حاج قاسم راحت است؛ اما نمی‌توانم مشاهداتم را ندیده بگیرم. درست است که تقریبا تمام راه‌های زمینی و هوایی داعش برای رسیدن به کربلا مسدود است؛ اما آن‌ها معمولا شیوه‌ای انتخاب می‌کنند که انگشت به دهان بمانیم. من در تمام جلساتی که شرکت داشته‌ام، این نکته را متذکر شدم که نباید از زنان داعشی غافل شد. ممکن است درست در لحظه‌ای که خیال ما بابت بسته بودن راه‌های نفوذ راحت است، یکی از همین زنانی که توسط حشد و بقیه‌ی نیروهای امنیتی مراقبت می‌شوند تا به کربلا برسند، عامل باشند. دلم را به دریا می‌زنم.‌ باید هر طور که شده خیالم را از بابت او راحت کنم. از طرفی خیلی خوب می‌دانم که اگر درصدی خطا داشته باشم احتمال دارد جان تمام مردم به خطر بیافتد. از طرفی هم احتمال اینکه خودش عامل باشد خیلی زیاد است، نمی‌توانم ریسک کنم و بعدتر حسرت همین لحظات را بخورم. باید هر چه زودتر از این بابت مطمئن شوم و برادران را از این موضوع با خبر کنم تا اقدام به دستگیری کنند. زیر لب به حضرت زهرا (س) سلام می‌دهم و با توکل به خودش نزدیک زن مشکوکی که احتمالا عامل انتحاری است می‌شوم و با لبخند می‌گویم: -هل بامکانی مساعدتک؟ می‌تونم کمکت کنم؟ در حالی که مشخص است تمایلی به حرف زدن ندارد، جواب می‌دهد: -نه... نیازی نیست. کمی به چپ و راستم نگاه می‌کنم و می‌پرسم: -از موصل میایی؟ اخمی می‌کند و به زیر لب زمزمه می‌کند: -فرض کن موصل. سپس قدم‌هایش را تندتر از قبل برمی‌دارد تا از من فاصله‌ بگیرد. فکری به سرم می‌افتد که ممکن است اجرایی کردنش جان تمام زن و بچه‌هایی که در کاروان ما هستند را به خطر بیاندازد؛ اما نمی‌توانم بیخیالش شوم. باید نزدیکش شوم و هر طور که شده دور کمرش را لمس کنم. این تنها راهی است که می‌تواند خیالم را از بابت این زن مشکوک، راحت کند. چند دقیقه‌ای صبر می‌کنم تا حساس نشود، بعد هم با بیرون آوردن قمقمه‌ی کوچکی که دارم به چند نفر آب تعارف می‌کنم و قدم قدم به او نزدیک می‌شوم. به آرامی صدایش می‌کنم: -ماء بارد... تفضل.... بفرما آب سرد... اخمی می‌کند و خودش را به نشنیدن می‌زند. این بهترین فرصت برای چک کردن بی سر و صدای اوست. دست لرزانم به سمت کمرش می‌برم و همزمان با فشار کوچکی که می‌دهم، می‌گویم: -خواهر. برمی‌گردد و با اخمی تذکر می‌دهد: -خانواده‌ام را از دست داده‌ام، بی‌حوصله‌ام... دست از سرم بردار. هیچ چیز نمی‌گویم. تنها به دستانم فکر می‌کنم که به مواد منفجره‌ای که آن زن به خودش بسته است، برخورد کرد... به جان زن و بچه‌هایی که همراه ما راهی کربلا می‌شوند... ‌ نویسنده: @RomanAmniyati کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است
داستان کوتاه انتحاری قسمت دوم ‌ دست و پایم را گم می‌کنم. با اینکه چند سال است جذب سازمان شده‌ و دوره‌های مختلف آموزشی را طی کرده‌ام؛ اما این اولین بار است که در چند قدمی یک عامل انتحاری نفس می‌کشم. خیلی طول نمی‌کشد که رئیس کاروان به درخواست تعدادی از زن و بچه‌ها که خستگی امانشان را بریده، دستور توقف می‌دهد. شب از نیمه گذشته و خستگی در چهره‌ی تمام افراد کاروان به وضوح قابل رویت است. تکه سنگی پیدا می‌کنم تا رویش بنشینم. نور ماه مستقیم به صورتم می‌خورد و هزار فکر به سرم می‌افتد تا دست به کار شوم؛ اما هر بار دلیلی برای صبر کردن پیدا می‌کنم. احساس می‌کنم بهترین کار این است که خبر حضور این زن را به بچه‌های آقای کمالی بدهم. فورا دستم را به داخل کیفم می‌برم و موبایلم را بیرون میاورم و برای آقای کمالی می‌نویسم: -صیاد در دریای ماست. بلافاصله جواب می‌دهد: -تنهاست؟ می‌خواهم ابراز بی‌اطلاعی کنم که ناگهان سایه‌ای را بالای سرم احساس می‌کنم. یا الله... با دیدن کفش‌های کهنه و خاکی‌اش مطمئن می‌شوم که خودش است. به آرامی سرم را بلند می‌کنم تا نگاهش کنم. با همان چشم‌های سرمه کشیده به من خیره شده است. نامنظم و با صدا نفس می‌کشد و طوری خودش را به بالای سرم رسانده که حس می‌کنم می‌خواهد یک بلایی به سرم بیاورد. درست نمی‌دانم توانسته پیام‌های من را ببینید یا نه... بهترین راه کار این است که خودم را معمولی و بی‌اطلاع نشان دهم. ابروهایم را بهم نزدیک می‌کنم و می‌پرسم: -چیزی شده؟ صدایش را از ته حنجره‌اش به گوشم می‌رساند: -من می‌خواستم یه چیزی ازت بپرسم. مچ دست‌هایش را از نظر می‌گذرانم. ساق دست مشکی رنگی که انداخته اجازه نمی‌دهد تا نوع مواد منفجره‌ای که به خودش بسته را تشخیص دهم. به آرامی از جایم بلند می‌شوم و می‌پرسم: -چی باید بپرسی؟ خب بپرس خواهر؟ سپس پیش دستی می‌کنم و ادامه می‌دهم: -اگه می‌خوای بابت بد رفتاری چند دقیقه‌ی پیش عذر خواهی کنی، باید بگم که نیازی نیست. ما همه تو شرایطی هستیم که خانواده‌هامون رو از دست دادیم و مجبوریم تا شهر و خونه و زندگیمون رو به امون خدا بسپریم و بریم... من ازت ناراحت نیستم. زنی که تماشای چشم‌هایش حتی از پشت توری پوشیه‌اش هم ترسناک و دلهره‌آور است، با شنیدن حرف‌هایم کمی آرام می‌شود. او نمی‌داند چه بگوید و چطور با من ارتباط برقرار کند؛ اما من خوب می‌دانم که او آمده تا از من اطلاعات بگیرد. یقینا او هم به رفتارهای من مشکوک شده است و حالا هم می‌خواهد مطمئن شود که من با نظامی‌های حاضر در عراق مرتبط هستم یا نه. مدام به پشت سرش نگاه می‌کند و‌ من نیز به امتداد مسیر چشم‌هایش خیره می‌شوم تا شاید بتوانم ردی از نفر دوم بگیرم؛ اما بی‌فایده است. در دل سیاهی شب و جمعیتی که در کنار هم نشسته‌اند هیچ مورد مشکوکی به نظرم نمی‌رسد. نمی‌دانم باید چطور به جواب این سوال برسم. اگر کسی همراهش باشد، کار گره می‌خورد. ممکن است ریموت انتحاری در دست یکی از زنانی که چند متر آن طرف‌تر نشسته‌اند و هر چند دقیقه یک بار به ما نگاه می‌کنند، باشد. سرم درد می‌کند. با نوک انگشت شقیقه‌ام را فشار می‌دهم و صدای آن زن رشته‌ی افکارم را پاره می‌کند: -نمی‌خوای حرف بزنی؟ دنبال چیزی می‌گردی؟ خدای من... نمی‌دانم متوجه نگاه‌های سریالی‌ام شده یا می‌خواهد بلوف بزند. اخم می‌کنم: -چیزی گم نکردم که دنبالش بگردم. لبخند تهوع آوری می‌زند و با کنایه می‌گوید: -مَن جَدَّ وَجَدَ... یعنی جوینده یابنده است. حالا دیگر مطمئن می‌شوم که او متوجه نیت من از لمس کردن کمرش شده است که اینطور به من طعنه می‌زند. باید فورا دست به کار شوم. همان‌طور که از پیش چشم‌هایم دور می‌شود انگشتم را به روی صفحه‌ی موبایلم می‌کوبم و برای آقای کمالی می‌نویسم: -وضعیت اضطراری، دریا طوفانی و تاریک شده و ماهی‌ها در خطرند. نویسنده: @RomanAmniyati کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است.
✍داستان کوتاه انتحاری - قسمت آخر - ‌ آقای کمالی فورا جواب می‌دهد: -سعی کن طوری رفتار نکنی که صیاد مجبور بشه زودتر از موعد ماهی‌ها رو شکار کنه. دست‌هایم می‌لرزد. سعی می‌کنم بدون هیچ جلب توجهی از سر جایم بلند شوم و طوری که هنوز هم آن زن انتحاری را زیر نظر دارم، به سمت دیگری بروم تا کمتر در چشم باشم. ماه در آسمان تاریک می‌درخشد و ما تا رسیدن به ورودی شهر کربلا تنها سه کیلومتر فاصله داریم. با اینکه بیشتر از سی و هشت ساعت است نخوابیده‌‌ام؛ اما به قدری استرس دارم که خواب با چشم‌هایم غریبه شده است. نگرانم و این دلواپسی هر لحظه بیشتر از قبل دریای قلبم را طوفانی می‌کند. اینجا هیچ موکب و چادری برای خوابیدن زن و بچه‌های بی‌سر پناه نیست. من نیز زانوهایم را در آغوش می‌کشم و با فاصله‌ای چند صد متری به زن انتحاری خیره می‌شوم تا مبادا ثانیه‌ای از این خطر بالقوه غافل شوم. باد شدت می‌گیرد و ذرات معلق خاک را در هوا نگه می‌دارد. طوفانی به پا می‌شود در دل این صحرای لعنتی... دستی به چشم‌های سرخم می‌کشم و چند باری پلک می‌زنم تا شاید بتوانم با کمک نور ماه و در بین گرد و خاک عجیبی که به راه افتاده عامل را ببینم؛ اما نمی‌توانم. هراسان از جایم بلند می‌شوم و کورمال کورمال به سمت عامل انتحاری می‌روم تا پیدایش کنم. تلفنم می‌لرزد، یک پیغام از طرف آقای کمالی برایم آمده است، فورا بازش می‌کنم: -بیخود توی جمعیت چرخ نزن، صیاد چند دقیقه‌ی قبل رفت زیارت... کمرم می‌لرزد و زانوهایم شل می‌شود. سکندری می‌خورم و با هر جهت باد به چپ و راست ولو می‌شوم. قطرات عرق به روی پیشانی‌ام نقش می‌بندد و حالم را بدتر از قبل می‌کند. در دل صحرای طوفانی امشب انقدر چشم می‌چرخانم تا بالاخره تابلوی راهنمایی که به دنبالش هستم را پیدا کنم... تابلویی که رویش نوشته: -کربلاء المقدسة ۳ کم. شبیه مادرهایی که به دنبال طفل تازه راه افتاده‌شان می‌دوند، به سمت کربلا راه می‌افتم. صحرا تاریک است و نور ماه تنها راهنمای این جاده‌ی پر گرد و خاک شده است. تلفنم را در بین دست‌های لرزانم نگه می‌دارم و برای آقای کمالی می‌نویسم: -ولی ممکنه تنها نباشن... نباید ریسک کنیم و بزاریم برسن به کربلا. آقای کمالی فورا جواب می‌دهد: -به امید خدا نمیزاریم به اونجا برسه. باد در بین چادرم چرخ می‌خورد و دویدن را برایم سخت‌تر از قبل می‌کند. صد بار در خیابان خاموش خیالم تا کربلا می‌رسم و برمی‌گردم. بیست دقیقه‌ای را با همان حال و هوا به طرف کربلا می‌دوم و در همان مسیری که حضرت زینب (س) روزی قدم گذاشت و از غم هجران برادر به سر زد، می‌دوم. آقای کمالی پیام می‌دهد: -سوژه رو نگه داشتیم، شما کجایی؟ فورا جواب می‌دهم: -نزدیکم، فکر می‌کنم یک کیلومتر... تا... کربلا... ‌ دیگر نمی‌توانم پیامم را برایش بنویسم. چشمم در دل تاریکی شب به زنی می‌افتد که پشت به من ایستاده است. باد چادرش را از روی سرش برمی‌دارد. چشم‌هایم از دیدن کسی که در چند متری‌ام ایستاده، گرد می‌شود. مردی که با چادر و پوشیه در بین ما نفوذ کرده بود، لب‌هایش را تکان می‌دهد و ذکر می‌گوید. سپس بدون معطلی ریموتش را از داخل جیب لباسش بیرون می‌آورد تا دکمه‌ی انفجار عامل را فشار دهد. اسلحه‌ام را از داخل کیفم بیرون می‌آورم و فریاد می‌زنم: -أصبر. با ریش‌های بلند و چشم‌هایی سرخ به سمتم برمی‌گردد و نگاهم می‌کند. تازه متوجه حضور من شده است، در حالی که اسلحه‌ام را به سمت صورتش نشانه می‌روم، ملتمسانه می‌گویم: -اونجا کلی زن و بچه‌ی بی‌گناه است... این کار رو نکن. کمالی دوباره پیام می‌دهد، نگاهی به آن مرد وحشتناک داعشی می‌اندازم و با دست دیگر پیام کمالی را باز می‌کنم: -صیاد رو بین ماهی‌هایی که نزدیک کربلا هستند دستگیر کردیم. اعلام موقعیت کن. اسلحه‌ام را تکان می‌دهم و می‌گویم: -ریموتت رو بیانداز. ولله اگه ریموتت رو بیاندازی منم اسلحه‌م رو می‌زارم زمین تا بری. چشم‌های منحوسش ریز می‌شود، دهانش را باز می‌کند و طوری که آب دهانش به بیرون پرتاب شود، میگوید: -رافضی‌ها خدا نمی‌شناسند. سپس ذکر مخصوص عملیات‌هایشان را فریاد می‌زند و بعد هم شاسی را زیر انگشتش فشار می‌دهد. به محض گفتن ذکر به سمتش شلیک می‌کنم. ابتدا دستش را هدف می‌گیرم و بعد هم به صورت و پیشانی‌اش شلیک می‌کنم؛ اما همزمان با پخش شدن صدای شلیک‌های من در دل این صحرای غم‌ناک، صدای انفجار عظیمی در گوشم می‌پیچد... صدای جیغ ممتد زن و بچه‌های بی‌پناهی که در سرم چرخ می‌زند و پشتم را می‌لرزاند... صدای مظلومیت مردم بی‌پناه عراق... صدای زن، و بچه‌ی شش ماه‌ی آقای کمالی از هزار کیلومتر آن طرف‌تر... از تهران... ‌ نویسنده: @RomanAmniyati کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است