eitaa logo
داستان های امنیتی
3.1هزار دنبال‌کننده
17 عکس
6 ویدیو
5 فایل
مستند داستانهای‌ امنیتی‌ رمان‌های‌ جبهه‌‌‌ی مقاومت @ganndo .
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹☘ - قسمت شصت و دو- باران روی زمین دراز می‌کشد و در حالی که از درد به خودش می‌پیچد، یک بند فریاد می‌زند. صدای حاج صادق از طریق بیسیم داخل گوشم پخش می‌شود: -کوله کمیل، برو سراغ کوله... بلافاصله به سمت کوله‌ای که باران از میتار گرفته بود، می‌روم و با احتیاط آن را از جلوی دستش دور می‌کنم. خانم مبتکر بدون توجه به جراحتی که به روی صورتش دارد، مشغول بازرسی بدنی از باران است. با اشاره‌ی دست از بچه‌های چک و خنثی می‌خواهم وارد صحنه شوند. سلمان با پیشانی نم دار و صورتی بی‌رنگ مشعول تکاندن شلوارش است. همان‌طور که با گوشه‌ی چشم به حرکت بچه‌های چک و خنثی نگاه می‌کنم، بازوی سلمان را می‌گیرم و می‌گویم: -کارت حرف نداشت حاج سلمان، الحق که بیخود نبود این همه سال تونستی بین تکفیری‌ها زندگی کنی و دووم بیاری. لبخند می‌زند و بدون آن که بخواهد برخورد تند چند دقیقه‌ی قبلم را به رخ بیاورد، می‌گوید: -اونقدرها هم تعریف نداشت برادر، انشالله که مورد رضایت خدا هم قرار بگیره‌. شانه‌ای بالا می‌اندازم و می‌گویم: -انشالله. مسئول خنثی سازی نزدیک کیف می‌شود و با دستگاه مخصوصی که در دست دارد، محتوایات داخل کیف را وارسی می‌کند. از فاصله‌ی چندمتری متوجه تعلل او در برداشتن کیف می‌شوم. رو به سلمان می‌کنم: -چرا انقدر معطل می‌کنه؟ هر لحظه ممکنه... سلمان آه می‌کشد: -باید امیدوار باشیم که حدسمون درست نباشه. در حالی ترس از شنیدن این جمله‌ی سلمان به بند بند وجودم رخنه می‌کند، می‌گویم: -یعنی می‌خوای بگی... میتار... همه رو بازی داده؟ سلمان صورتش را نزدیک گوشم می‌کند و می‌گوید: -عملکردمون افتضاح بوده آقا کمیل، الان یه شهید داریم و یه مجروح روی تخت بیمارستان... سوژمون هم با کیف منفجره توی خیابان منتظره یه فرصته تا... بومب! همه چی رو بفرسته رو هوا... دلم طاقت نمی‌آورد، شاسی بیسیمم را فشار می‌دهم: -رئیس از چک و خنثی خبری نشده؟ چرا همینطوری ایستاده و کیف رو برنمی‌داره؟ حاج صادق جواب می‌دهد: -باران پوچ بود، با سلمان سوار موتور بشید و دست عماد رو بگیرید. حاج صادق با لحنی جدی‌تر ادامه می‌دهد: -کمیل فقط عجله کنید، میتار داره با یه کیف پر از مواد منفجره توی خیابون های این شهر قدم می‌زنه. به سلمان نگاه می‌کنم و می‌گویم: -بریم؟ با کف دست به پشت کمرم می‌کوبد: -یاعلی اقا، بریم به امید خدا. مقداد توی گوشم گزارش می‌دهد: -ایران اینترنشنال، بی‌بی‌سی و تمامی صفحه‌های سلطنت طلب‌ها دارن روی تجمع امشب مانور می‌دن. مطابق پیش بینی قبلی سوژه میره به سمتی که مردم برای یادبود خانم ملک، همون مادر و پسری که دیشب به قتل رسیدند جمع می‌شن. سلمان از یکی از بچه‌های سازمان کلید موتور را می‌گیرد و می‌گوید: -بشین کمیل، فقط از عماد بپرس که موقعیت دقیقش کجاست. شاسی بیسیمم را فشار می‌دهم: -عماد جان اعلام موقعیت می‌کنی؟ چند لحظه‌ی بعد تلفنم زنگ می‌خورد، عماد است. بلافاصله جواب می‌دهم: -جانم؟ نفس زنان می‌گوید: -کمیل من نمی‌تونم خیلی حرف بزنم، تقریبا مطمئنم که باران و آیدا پوچن، سریع خودت رو برسون اینجا. جواب می‌دهم: -تقریبا چرا؟ ما آیدا و باران رو پوچ کردیم و داریم میایم سمتت، فقط بگو کجایی؟ عماد با چند لحظه مکث می‌گوید: -این داره می‌ره توی متروی دروازه دولت، گمونم من رو دیده و داره بازی رو به یه سمتی می‌کشونه که از دستم خلاص بشه. طبق عادت نگاهی به پشت سرم می‌اندازم و می‌گویم: -خیلی خب داریم میایم سمتت، فقط سعی کن گمش نکنی. به سلمان نگاه می‌کنم و می‌گویم: -فقط گازش رو بگیر آقای برادر، اوضاع جالب نیست. با خط سازمانی‌ام شماره حاج صادق را می‌گیرم، فورا جواب می‌دهد: -سریع بگو کمیل. می‌پرسم: -حاجی اگه بخواد توی مترو خرابکاری کنه چی؟ این حرومی‌های صهیونیست یه عملیات ناموفق توی مترو داشتند... اگه بخوان کار نیمه تمومشون رو تموم کنن چی؟ حاج صادق با اطمینان می‌گوید: -نگران نباش، هدف این‌ها بمب گزاری نیست... می‌خوان زیر خاکستر این اعتراضات فوت کنن تا گر بگیره. خیلی طول نمی‌کشد که سلمان موتور را درست جلوی ورودی ایستگاه دروازه دولت متوقف می‌کند. خط عماد را می‌گیرم، در چنین اوضاعی استفاده از بیسیم اصلا به صلاح نیست. عماد جواب می‌دهد؛ اما حرف نمی‌زند. از دیدن این واکنش عماد نگران می‌شوم، یعنی اتفاقی افتاده و باید منتظر دیدن جراحت یا خدایی نکرده... چند باری عماد را صدا می‌کنم و که با صدایی گرفته می‌گوید: -بیا سمت سرویس بهداشتی. مشخص است نمی‌تواند به خوبی حرف بزند، به سلمان نگاه می‌کنم: -بریم سمت سرویس بهداشتی. هنوز ده دوازده پله بیشتر به سمت داخل ایستگاه نرفته‌ایم که صدای فریاد عماد از آن طرف به گوشم می‌رسد. یا سید الشهدا... مضطربانه صدایش می‌زنم: -عماد... اتفاقی افتاده؟ حرف بزن. در بین صدای خش خش سینه‌اش تنها می‌توانم سه کلمه را بشنوم: -پوشش... توالت... میتار! @romanAmniyati
داستان های امنیتی
🌹☘ - قسمت شصت و دو- باران روی زمین دراز می‌کشد و در حالی که از درد به خودش می‌پیچد، یک بند فریاد م
🌷🍃 ⚠فصل یازدهم⚠ 《عماد》 -قسمت ۶۳ میتار وارد ایستگاه می‌شود. از ادامه دادن به بازی با میتار می‌ترسم. او خیلی خوب می‌داند که چه کار کند، کشاندن این موش و گربه بازی به داخل ایستگاه مترو یعنی یک تهدید بزرگ... تهدید انفجار در بین مردم زیادی که بی‌خبر از همه جا پا به این ایستگاه گذاشته‌اند تا پس از تمام شدن یک روز کاری سخت، هر چه زودتر به خانه برگردند. مهندس از آن طرف خط اوضاع خیابان‌ها رصد می‌کند و گزارش لحظه‌ای می‌دهد: -تجمع جلوی دانشگاه و اطراف محوطه‌ی پارک دانشجو شروع شده، حلقه‌ی اصلی اعتراضات هجده نفر برآورد شده و جمعیت تقریبی جلوی پارک دانشجو حدود پنصد نفر، کمیل جان با توجه به مسیر حرکتی سوژه به احتمال قوی پارک دانشجو رو برای خرابکاری انتخاب کنه. نگاهی به چپ و راست می‌اندازم و لحظه‌ای سرم را به داخل باجه‌ی تلفن همگانی داخل ایستگاه می‌کنم تا بتوانم با فشار دادن شاسی بیسیمم صحبت کنم: -مهندس نفراتمون کمه، کمیل و سلمان دارن میان تا با من دست بدن، میتار هم اگه الان سوار قطار بشه، به احتمال فراوون توی ایستگاه مشرف به پارک دانشجو پیاده بشه... الان باید اونجا رو پوشش بدید. مهندس می‌گوید: -با نظر حاج صادق تیم اصلی چک و خنثی و مقداد به همراه دو تا از تیم‌های گشتی رو فرستادیم سمت پارک دانشجو، شما هم در جریان باشید. نفس عمیقی می‌کشم و خیالم از بابت درایت و مدیریت صحیح حاج صادق راحت می‌شود. میتار با خونسردی و بدون آن که بخواهد به پشت سرش نگاه کند، از پله‌های ایستگاه پایین می‌رود. تلفنم می‌لرزد، کمیل است. بلافاصله جواب می‌دهم و می‌خواهم صحبت کنم که متوجه می‌شوم میتار سر جایش میخکوب شده است. امروز چندمین بار است که هنگاه راه رفتن می‌ایستد. نمی‌توانم با تلفن صحبت کنم، احساس می‌کنم حالا که میتار ایستاده است، تمام تلاشش را می‌کند تا در بین همهمه‌های موجود در دل جمعیت به یک صدای خاص برسد. به صدای من... کمیل از آن طرف خط و با لحنی مضطرب صدایم می‌کند: -عماد... عماد جان خوبی؟ داری صدام رو آقای برادر؟! لب‌هایم را از حرص روی هم فشار می‌دهم و لحظه شماری می‌کنم تا میتار راه بیافتد که بتوانم به کمیل جواب دهم. میتار با کشاندن بازی به داخل مترو عملا امتیاز استفاده از دوربین‌های هوایی را از ما سلب کرده و حالا اگر کمیل و سلمان نتوانند به موقع با من دست بدهند، امتیاز برتری نفرات را هم از دست می‌دهیم. میتار در یک حرکت غیر منتظره راهش را کج می‌کند و به طرف سرویس بهداشتی داخل ایستگاه حرکت می‌کند. گیج می‌شوم، نمی‌توانم سر از کارش دربیاورم، فورا تلفنم را به دهانم می‌چسبانم تا جواب کمیل را بدهم: -بیا سمت سرویس بهداشتی. مطمئنم که راه فراری از داخل سرویس‌ها به بیرون ندارد و نمی‌تواند جایی برود؛ اما اصلا دوست ندارم به این فکر کنم که میتار در داخل سرویس بهداشتی با یک شخص ثالث قرار گذاشته و با تعویض کوله پشتی‌اش با او روند پیشروی پرونده را دگرگون کند. او حالا هوشیارتر از همیشه است، با ضربه زدن به صمدی و فرار کردن از داخل پاساژ حالا مطمئن است که ما به دنبالش هستیم و تعویض کوله پشتی‌اش با شخص دیگر، برای او می‌تواند بهترین راه کار برای بیرون آمدن از این وضعیت باشد. میتار همچنان اصرار دارد که به پشت سرش نگاه نکند و مستقیم راهش را برود. هر چند لحظه یک بار می‌ایستد تا نفراتی که از عقب‌تر هستند مجبور باشند از کنارش رد شوند. این شیوه‌ هم برای ضد زدن می‌تواند در نوع خودش جالب باشد. من با چند قدم فاصله از میتار حرکت می‌کنم، هر بار می‌ایستد سعی می‌کنم خودم را طوری از دایره‌ی دیدگاهش خارج کنم که اشرافیتم را از دست ندهم. آرزو می‌کنم هر چه زودتر کمیل و سلمان برسند. شک ندارم که چنین ماهی پر جنب و جوشی به زودی از بین دست هایم سر خواهد و به رودخانه خواهد برگشت. میتار حالا درست جلوی درب دستشویی زنانه ایستاده و طوری با کوله‌ی پشتی‌اش بازی می‌کند که گویا می‌خواهد با این کار تنم را بلرزاند. دستشویی مترو حسابی خلوت است، میتار داخل می‌شود و من نیز برای پیشگیری از احتمالی که در سر دارم، مجبور می‌شوم تا فاصله‌ام را با او کم کنم. چند دقیقه‌ای منتظر می‌مانم و خبری از داخل سرویس بهداشتی نمی‌شود. تنها دو نفر با فاصله‌ی زمانی دو دقیقه وارد می‌شوند. چاره‌ای نیست، گردنم را به طرف داخل سرویس کج می‌کنم تا نگاهی به داخل بیاندازم که ناگهان دستی محکم به گردنم کوبیده می‌شوم. در کسری از ثانیه نفسم بند می‌آید، انگار ضربه‌ی میتار درست به شاهرگ گردنم اصابت کرده است. احساس می‌کنم زبانم ورم و دهانم را خون پر کرده است. نمی‌توانم حرف بزنم و یا حتی درست نفس بکشم. با چشم تار به میتار نگاه می‌کنم که با یک چادر مشکی و کوله‌ای که روی دوش دارد از من فاصله می‌گیرد و دور می‌شود. تلفنم را جلوی دهانم می‌گیرم و تمام تلاشم را می‌کنم تا این سه کلمه را به زبان بیاورم: -پوشش... توالت... میتار...
☘ - قسمت شصت و شش - خانم چمران گزارش می‌دهد: -نمی‌تونم ببینم داره زیر چادرش چیکار می‌کنه؛ اما از حرکات دست و تکان خوردن بدنش معلومه که می‌خواد محتوایات داخل کوله بیرون بیاره. فورا می‌پرسم: -بیرون بیاره یعنی چی؟ می‌خواد کوله‌ش رو عوض کنه یا مواد منفجره رو توی مترو کار بزاره؟ ناامیدانه جواب می‌دهد: -نمی‌دونم، قابل تشخیص نیست. با عصبانیت نفسم را به بیرون می‌کوبم و می‌گویم: -دوربین کیفت رو فعال و پلن بی رو اجرایی کن. همانطور که هنذفری‌ام را درون گوشم می‌کنم تا صداهای داخل مترو را بشنوم، موبایلم را روی کف دست می‌گیرم تا با وارد کردن کد دوربین خانم چمران به تصاویر گرفته شده از دوربینش دسترسی پیدا کنم. زن سن داری با مانتوی طوسی و روسری مشکی لنگ زنان خودش را به کنار میتار و به شانه‌اش می‌کوبد: -چیزی شده مادر؟ میتار از جا می‌پرد: -جان؟ چی؟ نه... خوبم، مشکلی نیست. زن مسن دستی به صورت میتار می‌کشد: -وای خدا بگم خیرت بده می‌دونی چقدر من رو ترسوندی؟ آخه یه روز تو همین مترو یه خانم تو شکل و شمایل شما بود که یهو فشارش افتاد... دیگر حرف‌هایش گوش نمی‌کنم، نگاهی به اطرافم می‌اندازم و شاسی مخفی بیسیمم را فشار می‌دهم: -چی شد خانم چمران؟ اعلام وضعیت کن. خانم چمران با کمی مکث می‌گوید: -یا حسین... کوله‌ پشتی پر از سمتکس زرد رنگه، کاملا دورش رو با پلاستیک پوشونده و داره منتقلش می‌کنه به داخل یک ساک دستی مشکی رنگ که احتمالا از شر اون کوله خلاص بشه. با شنیدن سمتکس شوکه می‌شوم. او این همه مدت این ماده ی خطرناک را با چه دل و جرئتی با خود حمل می‌کرد؟ اصلا میتار مگر چقدر مهارت دارد که به این سادگی در مترو تصمیم به جا به جایی بمب می‌کند. ما به خوبی می‌دانیم که او یکی از افسران ارشد موساد است، او تکفیری داعش و جبهه النصره نیست که باکی از مرگ نداشته باشد و خودش می‌داند که به دلیل آموزش‌های هزینه دار و زمان بری که سیستم برای رشد او متحمل شده، نباید جانش را به همین سادگی از دست بدهد. نگاهی به سلمان می‌اندازم و می‌گویم: -نظرت چیه؟ چیکار باید بکنیم؟ سلمان شانه‌ای بالا می‌اندازد: -راستش من تمام این مدت به این فکر می‌کردم که ایستگاه رو از مردم تخلیه کنیم و میتار رو به راحتی دستگیر کنیم؛ اما این کار چون خیلی هزینه داره و ما هم مطمئن نیستیم که شدنی باشه، پس الان می‌تونم بگم که... هیچ نظری ندارم. کمی فکر می‌کنم: -چرا شدنی نباشه؟! اصلا چه هزینه‌ای داشته باشه؟ سلمان متعجب می‌گوید: -خب تعطیلی ایستگاه و... ایده‌اش را اصلاح می‌کنم: -نیازی نیست تا اون حد جلو بریم، بچه‌ها رو بین مردم می‌فرستیم داخل و توی یه فرصت خوب سفیدش می‌کنیم. سلمان مردد می‌گوید: -عماد این بمب داره، اگه کارمون خطا داشته باشه... محکم جواب می‌دهم: -دیگه اما و اگر باقی نمی‌مونه. وظیفه‌ی ما حکم می‌کنه قبل از این که پای اون زن به خیابون برسه، جلوش رو بگیریم، همین. سلمان به نشانه‌ی تایید حرفم سرش را تکان می‌دهد. سپس شاسی مخفی بیسیمش را فشار می‌دهد: -مقداد تو صحنه‌ای؟ جواب می‌اید: -بله اقا. سلمان می‌گوید: -همراه با بچه‌های خودت برو داخل ایستگاه. فقط حواست رو خیلی جمع کن که گزارش لحظه‌ای ازت می‌خوام. مقداد پاسخ می‌دهد: -اطاعت، تا چند دقیقه‌ی دیگه وارد ایستگاه می‌شیم. تلفنم را برمی‌دارم و با خط امن شماره ی کمیل را می‌گیرم. فورا جواب می‌دهد: -بگو آقای برادر. نگاهی به جمعیت می‌اندازم: -با بچه‌هات بیا داخل ایستگاه، انشالله قبل از رسیدن به خیابون سفیدش می‌کنیم. کمیل قبول می‌کند و فورا به طرف داخل ایستگاه حرکت می‌کند که خانچمران گزارش می‌دهد: -من باید تغییر موقعیت بدم؛ ولی تا این لحظه قطار توی ایستگاه پارک دانشجو متوقف شده و سوژه انگار تصمیمی نداره که پیاده بشه. لب‌هایم را با حرص به هم فشار می‌دهم. می‌خواهم دستور بازگشت بچه ها را بدهم که خانم جعفری گزارش می‌دهد: -سوژه تو لحظات آخر پیاده شد آقا، دستور چیه؟ نفس کوتاهی می‌کشم و در حالی که همراه سلمان به سمت ایستگاه مترو حرکت می‌کنم، می‌گویم: -یا صاحب الزمان، خودتون کمک حالمون بشید آقا. سپس به خانم جعفری می‌گویم: -فاصلتون رو با سوژه کم کنید، می‌خوایم سفیدش کنیم. سپس همان‌طور که به تصاویر ارسالی از دوربین‌های نیروهایم نگاه می‌کنم، می‌گویم: -بچه‌ها دقت کنید که نباید بزاریم سوژه به خیابون برسه و باید با بدون هیچ سر و صدایی این عملیات انجام بگیره. مقداد گزارش می‌دهد: -داره به سمت پله برقی می‌ره. به جز خانم جعفری سه تا دیگه از نیروها بهش دسترسی دارن. نفس می‌گیرم تا دستور دستگیری‌اش را صادر کنم که صدای کمیل را می‌شنوم: -ضد زد آقا، مسیرش رو عوض کرد. گمونم بو برده... وقت نداریم عماد، ممکنه بخواد خرابکاری کنه. ابرویی بالا می‌اندازم و در حالی که خفه کن اسلحه‌ام را سفت و زیر کاپشن مشکی رنگم پنهان می‌کنم، به طرفش حرکت می‌کنم.
✨ ⚠فصل سیزدهم⚠ 《عماد》 - قسمت ۷۰ - بعد از دستگیری میتار و هم دستش و انتقال بمب توسط تیم چک و خنثی، سوار ماشین سازمان می‌شوم و بلافاصله با حاج صادق تماس می‌گیرم. خیلی زود تلفنم را جواب می‌دهد: -سلام آقا جون، خدا قوت. لبخندی می‌زنم: -سلام رئیس، ممنونم. الحمدلله هم بمب از محل دور شد و هم میتار و اونی که باهاش بود دستگیر شدند. حاج صادق هوشمندانه می‌پرسد: -پس اطلاعاتی که پناه بهمون داد، حسابی به کار اومد؟ بلافاصله می‌گویم: -بله آقا، به قول خودتون خبری بود که سر زمان و مکان خودش بهمون رسید، نمی‌دونم پناه اگه نیم ساعت دیرتر اون حرف‌ها رو می‌زد می‌تونستیم رد نفر دوم رو بزنیم یا نه. حاج صادق حرفی می‌زند که خستگی چهل و هشت ساعت بی‌خوابی از سرم می‌پرد. او می‌گوید: -رفیقت به خانم ملک زنگ زده! از فرط خستگی کمی مکث می‌کنم و به خانم ملک فکر می‌کنم. ناگهان به خاطر می‌آورم که او خواهر همان فردی است که شب گذشته و در دل جمعیت معترضی که به خیابان آمده بودند جلوی چشم پسر پنج ساله‌اش به قتل رسید. همان خانمی که با کمیل به منزلش رفتیم و با او صحبت کردیم تا به تماس افرادی که از طرف شبکه‌های خارجی هستند، با هماهنگی ما جواب دهد. برق شادی در چشم‌های خسته‌ام رعد می‌زند و با خوشحالی می‌گویم: -خب، نتیجه‌ش چی شد آقا؟ خوش خبر باشید انشالله. حاج صادق جواب می‌دهد: -خوش خبر که هستم؛ اما به گمونم نتیجه‌ش به همین شکار امشب شما مربوط باشه. می‌خواهم دلیل ارتباطش را سوال کنم که حاج صادق پیش دستی می‌کند: -پس سعی کن زودتر خودت رو برسونی سازمان تا بهت بگم قضیه از چه قراره... فورا یک چشم می‌گویم و خداحافظی می‌کنم و به راننده می‌گویم تا هر چه زودتر من را به سازمان برساند. چشم‌هایم خسته است و نتیجه‌ی چهل و هشت ساعت پلک نزدنم همین اشک‌هایی است که ناخودآگاه از چشم‌های سرخم به روی گونه‌ام شره می‌کند. خیلی خسته‌ام، تصمیم می‌گیرم تا رسیدن به سازمان کمی استراحت کنم که تلفنم می‌لرزد. صفحه‌ی موبایلم را که باز می‌کنم متوجه می‌شوم تیموری از بیمارستان پیام داده است: -آقا عماد سلام، الحمدلله عمل همکارتون با خوبی انجام شده و تا دو سه ساعت دیگه حتی می‌تونید بهش سر بزنید، من دیگه شیفتم اینجا تمومه؛ اما اگه کاری داشتید بازم بگید تا بگم همکارها براتون انجام بدن. لب‌هایم کش می‌آید، از تیموری تشکر می‌کنم و بلافاصله شماره‌ی کمیل را می‌گیرم. بعد یکی دو بوق جواب می‌هد: -جانم عماد؟ بدون آن که بخواهم اذییتش کنم، می‌گویم: -یه زنگ به مامان زهرات بزن بریم ملاقات. کمیل چند ثانیه مکث می‌کند و می‌گوید: -چی؟ داری... داری... داری جدی می‌گی؟ حال خانم تابش... وای عماد، خدا خیرت بده، چی از این بهتر، کی میشه بریم ملاقات؟ ابروهایم را بهم نزدیک می‌کنم و تشر می‌زنم: -های! دیگه بحث حلال و حروم وسطه‌ها، ملاقات فقط با مامان زهرا. کمیل مشتاقانه می‌خندد: -ای به روی چشم، من می‌تونم برم خونه؟ لبخند می‌زنم: -برو، یه کم استراحت کن صبح خبرت می‌کنم بریم ملاقات. کمیل تشکر و خداحافظی می‌کند و من هم می‌خواستم چشمی روی هم بگذارم متوجه می‌شوم دو خیابان تا رسیدن به سازمان فاصله داریم و بی خیال خواب می‌شوم. وقتی وارد سازمان می‌شوم متوجه زنی که همراه میتار بود می‌شوم که به آرامی از ماشین پیاده‌اش می‌کنند. بی‌توجه به او یک راست به طرف دفتر حاج صادق می‌روم و بعد از هماهنگی با مسئول دفتر ایشان وارد می‌شوم. حاج صادق با دیدن من از روی صندلی‌اش بلند می‌شود: -به به، خدا قوت عماد جان، خسته نباشی. لبخندی متواضعانه می‌زنم: -شرمنده نکنید آقا، کاری انجام ندادیم. حاج صادق مختصری از اتفاقات امروز را مرور می‌کند: -از دیشب که خانم ملک به قتل رسید، قاتل رو دستگیر کردید. توی بازجویی‌هاش شرکت داشتی، پناه رو گرفتی و میتار رو زیر چتر اطلاعاتی بردی و دست آخر هم بمب رو خنثی کردی و راخل رو هم آوردی مهمونی، واقعا کاری نکردی؟ پسر خوب این همه کار توی بیست و چهار ساعت یه رکورد جهانیه... سرم را پایین می‌اندازم و به این فکر می‌کنم که حالا حالاها با میتار کار دارم... حاج صادق ادامه می‌دهد: -حاصل تمام تلاش‌های این بیست و چهار ساعتت تبدیل شد به یک تماس از طرف مسیح با خانم ملک و یک قرار مصاحبه... می‌پرسم: -مصاحبه‌ی تلفنی که دیگه قرار نمی‌خواد، پس داستان چیه؟ حاج صادق با لبخندی پیروزمندانه توضیح می‌دهد: -داستان از این قراره که مسیح الان‌ها به راخل زنگ می‌زنه تا ازش بخواد با خانم ملک مصاحبه کنه. فقط باید بتونیم توی کمترین زمان راخل رو دوبل کنیم تا با همکاری اون و از طریق خانم ملک به مسیح برسیم. ‌ نویسنده: @RomanAmniyati کپی با ذکر نام نویسنده و قید آی‌دی کانال مجاز است
- ادامه قسمت هفتاد و یک- راخل عصبی می‌گوید: -چرا خرد خرد صحبت می‌کنید؟ قراره چه اتفاقی بیافته تا من از اینجا خلاص بشم؟ به دوربین اتاق بازجویی نگاه می‌کنم، سپس می‌گویم: -مسیح بهت زنگ می‌زنه و اگه بتونی قانعش کنی که هنوز سفیدی و خطری تهدیدت نمی‌کنه، تو رو می‌فرسته سراغ یه خانم که باهاش مصاحبه بگیری. یه خانم که خواهرش دیشب توی شلوغی‌های جلوی دانشگاه به قتل رسید و الان هم تصاویر کشته شدنش مدام روی شبکه‌های ماهواره‌ای در حال پخشه. راخل می‌گوید: -باید به مسیح چی بگم؟ شانه‌ای بالا می‌اندازم: -خب عقل سالم این رو قبول می‌کنه که اون خانم شرطش برای همکاری با شما، پناهدگی توی یه کشور همسایه باشه. درست مثل نامزد اون خانم که بعد از کشته شدنش پناهده‌ی اسرائیل شد، شما باید به مسیح بگی که این خانم هم می‌خواد پناهنده باشه. - پایان قسمت ۷۱ - @romanAmniyati
- ادامه قسمت هفتاد و دو- سپس از اتاق بازجویی خارج می‌شوم و در اتاق کناری، حاج صادق را می‌بینم که به سلمان نگاه می‌کند و می‌گوید: -با نفوذی‌ای که داریم صحبت کن تا بعد از انجام این مصاحبه، مسیح رو راضی کنه واسه دیدار با خانم ملک بیاد ترکیه. بعد هم من را صدا می‌زند و می‌گوید: -برای تیمی که می‌خوای ببری دو روز استراحت مطلق در نظر بگیر و خودت رو آماده کن تا یکی از بزرگ‌ترین عملیات‌های دوران کاری‌ت رو تجربه کنی. - پایان قسمت هفتاد و دو- @RomanAmniyati
☑️داستان کوتاه ☑️ 🔻قسمت اول🔻 چشم‌هایم می‌سوزد... اشک‌هایم ناخواسته کل صورتم را خیس می‌کند و من نمی‌دانم علت این گریه‌های بی‌امان دود و آتش است که یا گرد افشانه‌های اشک آوری که در هوا معلق مانده... به چپ و راستم نگاه می‌کنم، به نظرم جمعیت آن‌قدرها هم زیاد نیست. شاید به خاطر این است که تازه از مراسم پیاده‌روی اربعین برگشته‌ام. آن‌جا همه‌اش آدم بود، هشتادکیلومتر شانه به شانه و پشت به پشت مردم بودند و مردم. به چپ و راستم نگاه می‌کنم، نمی‌دانم درست دنبال چه چیزی می‌گردم؛ اما می‌دانم که باید منتظر رسیدن زهرا باشم. جمعیت در چشم بهم زدنی کنار یک ماشین پلیس متمرکز می‌شود، فورا مسیرم را به سمت ماشین پلیس کج می‌کنم تا ببینم چه خبر شده است. یک دختر هجده نوزده ساله بالای گردون ایستاده و در حالی که سعی دارد با کمک ماسک روی صورتش چهره اش را بپوشاند، فریاد می‌زند: -خواهرم با من تکرار کن، خواهرم با من تکرار کن. جمعیت ساکت می‌شود، دختر با صدایی رسا شعار می‌دهد: -جمهوری اسلامی نمی‌خوایم نمی‌خوایم. ادبیاتش من را عجیب به یاد گذشته می‌اندازد... به یاد دوران نوجوانی‌ام، وقتی دست پدرم را محکم در دست نگه داشته بودم و به دختری نگاه می‌کردم که با روسری گره زده روی یکی از ماشین‌های پارک شده در خیابان ایستاده بود و با استفاده از همین کلمات... «خواهرم چند لحظه گوش کن» جمعیت را ساکت می‌کرد تا بیانیه‌ی سازمان مجاهدین خلق را بخواند. رشته‌ی افکارم با صدای انفجاری مهیب پاره می‌شود... در چند متری‌ام یکی دیگر از ماشین‌های پلیس را می‌سوزانند... خیابان را دود فرا گرفته است. با دیدن ناامنی شکل گرفته در خیابان انگار یکی به عمق دلم چنگ می‌زند، حالت تهوع می‌گیرم. زهرا... باید هر چه سریع‌تر شماره‌اش را بگیرم و اگر هنوز وارد مطب دکتر نشده از او بخواهم تا برگردد. با دست‌هایی لرزان شماره‌اش را می‌گیرم... بوق می‌خورد... جمعیت هو می‌کشد، با استرس گوشی‌ام را به کنار گوشم می‌کوبم... بوق می‌خورد، لبم را می‌گزم و زیر لب زمزمه می‌کنم: -جواب بده زهرا... جواب بده. ناگهان ضربه‌ای از پشت به شانه‌ام می‌خورد. انقدر محکم و یک باره است که موبایلم را به روی زمین می‌اندازد. نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
☑️داستان کوتاه ☑️ 🔻قسمت دوم🔻 برمی‌گردم و هراسان نگاهش می‌کنم. در چشم‌هایش رگه‌هایی سرخی وجود دارد و قطرات عرق روی پیشانی‌اش به وضوح دیده می‌شود. قبل از آن که بخواهم حرفی بزنم، فریاد می‌زند: -ماموره! این حروم‌زاده ماموره... سپس چهار پنج نفر به سمتم می‌دوند. لب باز می‌کنم: -مامور چیه بابا، من اومدم دکتر... یکی با لگد زیر پایم را خالی می‌کند و دیگری بلافاصله شیشه‌ی نوشابه‌ای که در دست دارد را توی صورتم خرد می‌کند. نمی‌توانم از جایم بلند شوم؛ فقط سعی می‌کنم تا با دست اصابت ضربه‌های بیشتر را بگیرم. نمی‌دانم سی چهل بار یا بیشتر؛ اما مدام در کف خیابان می‌چرخم... بهتر است بگویم از شدت ضربه‌های بی‌امان آن‌ها چرخانده می‌شوم. لحظه‌ای بی‌خیالم می‌شوند، نفسم را به بیرون پرتاب می‌کنم و کمرم را به کرکره‌ی یکی از مغازه‌ها می‌چسبانم. گوشی‌ام مهم نیست؛ اما حسابی نگران زهرا هستم... اگر بی‌خبر از همه جا از مطب خارج شود و با این جماعت رو به رو شود چه؟ این‌ها که به خاطر یک پیراهن آستین بلند و شلوار کتان خیال کردند من مامور هستم، اگر زهرا را با چادرش ببینند چه کار می‌کنند؟ رشته‌ی افکارم با لگد محکم و ناگهانی‌ای به صورتم پاره می‌شود. زنی تقریبا جوان جمعیت را کنار می‌زند و پایش را روی شانه‌ام فشار می‌دهد و فریاد می‌زند: -چهل ساله ما رو سرکوب کردید، حالا نوبت ما شده... ما اینجاییم... کف خیابون وایستادیم و تا از شر دونه دونه‌تون خلاص نشیم جایی نمی‌ریم. سپس با ضربه‌ی پا هلم می‌دهد تا روی زمین بیافتم. مرد دیگری از بین جمعیت به طرفم می‌آید، تیغه‌ی چاقویش در سیاهی شب برق می‌زند... آرام و با حوصله به من نزدیک می‌شوند که ناگهان صدای شلیک چند گلوله حواسش را از من پرت می‌کند. یکی فریاد می‌زند: -بچه‌های ضد شورش اومدن... راه بیفتید، یالا! دیگری هوشمندانه‌تر تصمیم می‌گیرد و سعی می‌کند تا با کمک دوستانش جلوی پراکنده شدن جمعیت را بگیرد و بقیه را به سمت دیگری از خیابان هدایت کند. نیروهای یک دست سیاه پوش شجاعانه به سمت اغتشاشگرها می‌دوند و آن‌ها را به عقب می‌رانند. مردی که چاقو در دست دارد به خاطر وزن زیادش کندتر از بقیه می‌دود. یکی از نیروهای به او نزدیک می‌شود... با توجه به جثه‌ای که دارد بعید می‌دانم از پس او بربیاید. مرد هیکلی چاقویش را به طرف صورت مامور می‌گیرد؛ اما با حرکتی فوق العاده سریع او را خلع سلاح می‌کند و دستش را می‌پیچاند و روی زمین می‌خواباند. سپس دست‌هایش را از پشت می‌بندد. یکی دیگر از مامورها که لباس شخصی است به سراغم می‌آید و می‌پرسد: -خوبی شما؟ از بچه‌های مایی؟ به آرامی سرم را تکان می‌دهم: -نه... خانومم... آوردمش توی مطب... یهو حمله کردن بهم... آرام دستی به شانه‌ام می‌کشد: -خیلی خب، اصلا نگران نباش. فقط یه تلفن بهش بزن بگو فعلا نیاد تو خیابون... تا نیم ساعت دیگه امن میشه اینجا... نمی‌دانم چرا؛ اما اشک از گوشه‌ی چشم‌هایم سرازیر می‌شود: -گوشیم رو پرت کردن اون‌طرف‌تر... نمی‌دونم کجا افتاد! مرد نگاهی یک وری می‌کند و می‌گوید: -کاش وقت دکتر رو تغییر می‌دادی، خبر داشتی که امشب قراره بیان... به آرامی می‌گویم: -نمی‌شد... خانومم بارداره... حالش یهو بد شد و... نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
☑️داستان کوتاه ☑️ 🔻قسمت سوم🔻 مردی که کنارم نشسته ساکت می‌شود. سرش را پایین می‌گیرد و چند ثانیه همان‌طور می‌ماند و سپس فریاد می‌زند و از دوستانش یک بطری آب می‌گیرد. جمعیت حالا دست کم سی چهل متر با جایی که افتاده‌ام فاصله دارد. بطری آب را جلوی دهانم را می‌گیرد و بعد گوشی‌اش را از داخل جیبش بیرون می‌آورد و می‌گوید: -بیا، شماره‌ی خانومت رو بگیر و بهش بگو بخاطر شلوغی خیابون فعلا بیرون نیاد. نگران چیز دیگه‌ای هم نباش. می‌گویم: -من چیزیم نیست، می‌تونم ببرمش خونه. با خنده می‌گوید: -اگه با این وضع ببینتت که هیچی دیگه برادر... سر و صورتت داغون شده. از کنارم بلند می‌شود تا با زهرا صحبت کنم. شماره‌ی زهرا را می‌گیرم و همانطور که منتظر می‌شوم تا جواب دهد، زیر چشمی به ماموری که کمکم کرد نگاه می‌کند. انگار بقیه از او دستور می‌گیرند. چند نفر را به داخل کوچه‌ها می‌فرستد و بقیه را به انتهای خیابان برمی‌گرداند. زهرا جواب نمی‌دهد. مرد جلو می‌آید: -صحبت کردی؟ با بغض می‌گویم: -جواب نمی‌ده آقا، نمی‌دونم چیکار کنم... صدای بیسیم مردی که کنارم است، در خیابان پخش می‌شود: -آقا یه آمبولانس رو با کوکتل زدن... باز هم ملایم برخورد کنیم؟ مرد نگاهم می‌کند، خجالت زده به نظر می‌رسد. بلافاصله بیسیم‌ش را جلوی دهانش را می‌گیرد: -مریض هم داشته؟ فورا جواب می‌آید: -بله اقا، انگار یه خانم چادری داخلش بوده که آسیب جدی دیده. از جایم بلند می‌شوم و روی زمین می‌افتم... زبانم سنگین شده است... به بازوی مردی که کنارم است چنگ می‌زنم تا بتوانم خودم را سر پا نگه دارم... زهرای من؟ آسیب جدی؟ آتش؟ نمی‌دانم چرا؛ اما صدای یک روضه در سرم می‌پیچد... گل جای خود دارد، ای کاش... آهن در آتش نماند... آهن در آتش نماند... من دوست دارم که حتی... دشمن در آتش نماند... دشمن در آتش نماند... راه گریزی ندارم... می‌سوزم و می‌نویسم... صد مرد آتش بگیرد... یک زن در آتش نماند... نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست❌
⛔ داستان کوتاه امنیتی ⛔ 🔻قسمت اول🔻 نفسم را به بیرون پرتاب می‌کنم. چشم چپم را می‌بندم و سعی می‌کنم تا تمام حواسم را جمع چشم راستم کنم. حالا همه تمام تصاویر را با حاشیه‌ای سیاه رنگ و دو خط تیره که همدیگر را در نقطه‌ی مرکزی دیدگانم قطع می‌کند. نفسم را در سینه حبس می‌کنم و اسلحه‌ام را درون دستانم جا به جا می‌کنم. صحبت‌های فرمانده در اولین جلسات آموزشی ناخواسته در ذهنم مرور می‌شود. ما هفت نفر روی تپه‌های خاکی دراز کشیده بودیم و در حالی که باد مشت مشت از خاک صحرا را به چشمانمان می‌پاشید نگاهش می‌کردیم که چگونه استوار ایستاده و دستانش را از پشت کمرش به هم حلقه کرده بود و با صدایی رسا و بلند توضیح می‌داد: -باید نفستون رو حبس کنید. برای چند ثانیه هم که شده نفس نکشید... دم و بازدم باعث می‌شه که دستتون حرکت کنه و احتمال خطا رفتن هدفتون بیشتر میشه. پس چی شد؟ نفس کشیدن نداریم... باید خشک بشید، مثل چوب... مثل سنگ... هر کی گرفت چی میگم بلند بگه یازهرا. فریاد زدیم: -یازهرا. و بعد خاک ناجوانمردانه به درون دهانم نفوذ کرد. نفس کوتاهی می‌کشم... انگشتم را روی ماشه نگه می‌دارم و گونه‌ام را به قنداقه‌ی اسلحه‌ام می‌چسبانم. سه ماشین درون پارکینگ قرار گرفته‌اند و یکی از آن‌ها حامل فردی است که ما چند ماه است انتظارش را می‌کشیم. نفس‌هایم شمرده شمرده و قابل کنترل است، با این که قرار گرفتن در موقعیتی که حاصل زحمات سه ساله یک تیم فوق العاده قوی و کار بلد می‌تواند هر انسانی را شگفت زده کند؛ اما من نباید به خودم اجازه دهم تا در چنین شرایطی اشتباه کنم. چند نفری حوالی ماشین‌ها چرخ می‌زنند و من شش دانگ حواسم را جمع کرده‌ام تا مبادا با یک اشتباه در تشخیص سوژه و یا شلیک به او همه چیز را خراب کنم... درب یکی از ماشین‌ها باز می‌شود و دو خانم به همراه یک مرد از آن خارج می‌شوند. به آرامی و با دست چپم سعی در واضح کردن تصویر منعکس شده از قاب دوربین اسلحه‌ام را دارم. سوژه ما او نیست... بدنم ناخواسته شل می‌شود و تکانی به خودم می‌دهم. سرنشینان ماشین دوم هم بلافاصله از آن خارج می‌شوند و نه تنها بدون تشریفات این کار را انجام می‌دهند، بلکه همه‌ی آن‌ها خانم هستند و سوژه من یک مرد چهل و هشت ساله با موهایی بور و چشمانی آبی است. اسلحه را در دستم چفت می‌کنم، حالا زمان آن رسیده بخواهم کار را تمام کنم... نگاهی به عکس کوچکی که کنار دستم است می‌اندازم تا چهره‌اش برای لحظه‌ای که شده از پیش چشمانم پاک نشود. نفسم را به بیرون پرتاب می‌کنم و منتظر باز شدن درب ماشین می‌شوم... قطعا بهترین و بی‌دردسر ترین زمان برای شلیک به یک سوژه آن هم با این فاصله که من مجبور به انتخاب شده‌ام، زمانی است که او در حال پیاده شدن از ماشینش است. درست همان هنگامی که بین ماشین و درب نیمه باز آن قرار گرفته و امکان حرکت سریع به چپ و راست ندارد... لبم را درون دهانم جمع می‌کنم و چشم راستم را کاملا چفت به دوربین اسلحه ام می‌کنم. درب ماشین باز می‌شود... نفس‌هایم ناخواسته تند می‌شوند و من با محکم نگه داشتن اسلحه‌ام سعی می‌کنم با این موضوع مقابله کنم. نفر اول پیاده می‌شود، مردی بدون مو و سیاه پوست است. محافظ اصلی‌اش که در تمام دیدارهای رسمی و غیر رسمی در کنارش دیده شده و حالا باید شاهد به درک واصل شدن ارباب کثیفش باشد. دستی به روی درب ماشین قرار می‌گیرد و لحظه‌ای بعد مردی با کت و شلوار مشکی و پیراهن مردانه سفید از درون ماشین پیاده می‌شود. هنوز به سمتم برنگشته؛ اما ساعت دستش همان ساعت مچی طلایی رنگ اصل و گران قیمتی است که سال پیش از نامزدش هدیه گرفته بود... همان ساعتی که ما را از جزییات رفت و آمدها و قرارهای کاری‌اش مطلع می‌کرد... همان ساعتی که به قول آقا عماد، از نعمت‌های الهی برای سازمان محسوب و از برکات خون شهید سلیمانی در جهت انجام هر چه بهتر این عملیات درست سر جای خودش قرار گرفته بود. سوژه حالا کاملا در جایگاهی که انتظارش را می‌کشیدم قرار گرفته و لحظه‌ای به سمتم می‌چرخد... خودش است... بدون معطلی نفسم را به بیرون پرتاب می‌کنم و انگشتم را روی ماشه چفت می‌کنم تا با یک شلیک دقیق به سمتش همه چیز را تمام کنم... اما همه چیز آن طور که فکرش را می‌کنیم پیش نمی‌رود و سوژه در چشم بهم زدنی از میدان تیررس من خارج می‌شود... نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
⛔ داستان کوتاه امنیتی ⛔ 🔻قسمت دوم🔻 چند ثانیه پلک‌هایم را به روی هم فشار می‌دهم و سعی می‌کنم تا اینطور از شدت خشمی که به یک باره در سراسر وجودم شعله ور می‌شود، کم کنم. چشم‌هایم را باز می‌کنم و زاویه‌ام را تغییر می‌دهم. با دوربین اسلحه‌ای که در دست دارم دنبالش می‌کنم وارد ساختمان می‌شود و من دیگر کاملا از شکار او در داخل ساختمان ناامید می‌شوم. انگشتم را روی گوشم می‌گذارم: -شماره یک سوژه از دستم رفت. پاسخی از آن سمت نمی‌آید؛ اما چند ثانیه‌ی بعد و در حالی که همانطور دراز کشیده و اسلحه به دست و با فاصله‌ای معقول منتظر رسیدن دستور جدید هستم، متوجه صفحه‌ی گوشی ماهواره‌ای ام می‌شوم: -اتاق شش شمالی! چهل و پنج درجه به راست... آه کوتاهی می‌کشم و نگاهی به سمت راستم می‌اندازم که ساختمانی بلند با شیشه های رفلکس قرار دارد و عملا امکان انجام عملیات را از من سلب می‌کند. با خودم فکر می‌کنم چطور ممکن است بتوانم او را درون ساختمان شکار کنم. من با یک لحظه غفلت شانس شلیک به او را در فرصتی مناسب از دست داده‌ام و محال است که... هنوز غرق در افکارم هستم که ناگهان پیام دیگری روی خط ماهواره‌ای‌ام ارسال می‌شود: -وَيَرزُقهُ مِن حَيثُ لا يَحتَسِبُ ۚ با دیدن این آیه گل لبخند به روی لب‌هایم شکوفه می‌زند... «و او را از جایی که گمان ندارد روزی می‌دهد» فورا به سمت راست می‌چرخم و پایه‌ی اسلحه‌ام را تنظیم می‌کنم تا این بار فرصت از دستم نرود. حالا از پشت دوربین یک اسلحه محو تماشای ساختمانی هستم که ساختار شیشه‌ای پنجره‌هایش اجازه‌ی دید به من را نمی‌دهد. بار دیگر به عکس سوژه نگاه می‌کنم... به مردی که فرمانده پایگاه هوایی الودید قطر است و همان فردی است که دستور شلیک به ماشین حاج قاسم و ابومهدی را صادر کرد و بابت این خوش خدمتی ارتقا درجه گرفت... به جیمز سی ویلیس که چند ثانیه‌ی قبل با همان سر تراشیده و چشم‌های سبز از مرکز دوربین اسلحه ام خارج شد؛ اما این وعده‌ی خداوند متعال است که در آیه ۲۲۷ سوره شعرا می‌فرماید: -وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ... یعنی «و آنان که ظلم و ستم کردند به زودی خواهند دانست که به چه کیفر گاهی و دوزخ انتقامی بازگشت می‌کنند.» ناگهان تصاویر آن شب لعنتی از فرودگاه بغداد در پس پرده‌ی تاریک چشم‌هایم تکرار می‌شود... صدای مهیب انفجار و دو ماشین که غرق در آتش می‌سوختند و گر می‌گرفتند... علمدار ما، فرمانده‌ی سپاه قدس ما در یکی از آن ماشین‌ها بود... در یکی از همان ماشین‌هایی که هدف حمله‌ی پهبادی پایگاه هوایی الودید قطر قرار گرفته و حالا من با فرمانده‌ی آن عملیات لعنتی تنها چند صد متر فاصله دارم که همین فاصله‌ی اندک را نیز می‌شود به لطف ماشه‌ای که در زیر انگشتم قرار گرفته در نظر نگرفت. به خودم که می‌آیم اشک به روی گونه‌هایم شره و صورتم را خیس کرده است. خاطره‌ای که همیشه از حاج قاسم در ذهن دارم و صدایی که هنوز از سردار در گوش‌هایم باقی مانده همان جمله‌ای است که در یکی از جلسات به من و سید رضی موسوی گفت: -سید رضی تو دیگه پیر شدی... دیگه باید شهید بشی... سپس به من نگاه کرد و ادامه داد: -تو هم همینطور... تو هم باید شهید بشی... در همین افکار غوطه ور هستم که ناگهان یکی از پنجره‌های ساختمان باز می‌شود، فورا روی دوربینم متمرکز می‌شوم و نگاهی به داخل اتاق می‌اندازم... یک میز مستطیل شکل در وسط اتاق قرار گرفته و رویش پرچم آمریکا به چشم می‌خورد. دور میز را صندلی‌های چرخ دار زیادی پر کرده است که احتمالا تا چند دقیقه‌ی دیگر و به واسطه‌ی برگزاری جلسه‌ی حساسی که در حال برگزاری است، با نیروهای امنیتی و نظامی آمریکایی که در قطر در حال فعالیت هستند، پر خواهد شد. نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
⛔ داستان کوتاه امنیتی ⛔ 🔻قسمت سوم🔻 صدای رعد آسمان در گوشم می‌پیچد و بلافاصله قطره‌ای به روی عکس حاج قاسم در کنار حسین پور جعفری که کنار اسلحه‌ام گذاشته‌ام، می‌چکد. راستش شبی که مسئول این پرونده من را برای انجام شلیک نهایی و بستن پرونده انتخاب کرد تا صبح پای سجاده نشستم و گریه کردم. بعد هم عکس حاج قاسم در کنار حسین پور جعفری را در دست گرفتم و با خودم عهد بستم که در هنگام عملیات این عکس را نیز در کنار عکس قاتل سردار و فرمانده‌ای که دستور شلیک به ماشین سردار را صادر کرد بگذارم تا شاید... شاید اینگونه کمی داغ دلم آرام بگیرد. نفسی می‌کشم و ‌دوباره به بیرون می‌دهم. چشمم را به لبه‌ی دوربین اسلحه‌ام می‌چسبانم و از نیمه‌ی باز پنجره به داخل اتاق نگاه می‌کنم. کم کم نفرات وارد اتاق می‌شوند و من با دقت فراوان به چهره‌هایی که برخی آشنا هستند و بعضی برایم تازگی دارند نگاه می‌کنم. نفرات داخل اتاق تکمیل می‌شوند و سرهنگ جیمز سی ویلیس به عنوان آخرین نفر وارد اتاق می‌شود. احوال پرسی نه چندان گرمی با اعضا حاضر می‌کند و با خونسردی و بدون هیچ عجله‌ای روی صندلی‌اش می‌نشیند. حالا همه چیز مهیا است... او روی صندلی و درست در تیررس من قرار گرفته است. چند نفس کوتاه می‌کشم و اسلحه‌ای را که در بین انگشتان محاصره کرده‌ام جا به جا می‌کنم. انگشتم را روی ماشه می‌گذارم و بدون آن که بخواهم به بازگشت از این مهلکه فکر کنم، آماده صادر شدن دستور و شلیک می‌شوم. خبری نمی‌شود... دست چپم را از اسلحه جدا و نگاهی به عقربه های ساعت دیجیتالی ام می‌اندازم... سی ثانیه‌ای گذشته و هیچ خبری مبنی بر انجام عملیات به من نرسیده است. از حرص دندان‌هایم را بهم می‌ساووم و انگشتم را روی گوشم فشار می‌دهم: -شماره یک سوژه توی دستمه، دستور می‌دید؟ دوباره انگشتم را روی ماشه تنظیم می‌کنم و آماده می‌شوم تا در صورت رسیدن دستور بدون معطلی کارش را بسازم... نفسم را در سینه حبس می‌کنم و منتظر شنیدن دستور می‌شوم که صدای شماره یک ساختمان دلم را به یک باره فرو می‌ریزد: -عملیات لغو شده! لغو شده؟ قفل می‌کنم... چطور می‌توانم چنین چیزی را باور کنم. قراری مبنی بر لغو عملیات نداشتیم که حالا به من... نمی‌دانم شنیدن این پیام را چطور باید هضم کنم. هزار فکر در کسری از ثانیه به ذهنم خطور می‌کند و نمی‌دانم که باید کدام مسیر را انتخاب کنم. آیا مسیر ارتباطی ما با شماره یک لو رفته؟ آیا برای حفظ امنیت جان من است که تصمیم به لغو عملیات گرفته‌اند؟ اصلا شاید سوژه‌ی دیگری درون اتاق کشف شده که به یک باره... هنوز نتوانستم پیام شماره یک را هضم کنم که پیغام بعدی به روی صفحه تلفنم نقش می‌بندد: -برگرد خونه، دیر برسی ممکنه شام تموم بشه! می‌دونی که شام پیتزا داری، غذای حاضری... کد را هم درست گفت؛ اما..‌. راستش... نمی‌توانم... چطور بگویم که نمی‌توانم برگردم؟ من حالا دست به قبضه ایستاده‌ و منتظرم تا از حق دفاع کنم؛ اما حکم چیز دیگری است... از شدت فشار عصبی قطره‌ای عرق از پیشانی‌ام می‌چکد و به درون چشمم می‌رود؛ سوزش چشم هم نمی‌تواند ذره‌ای از پیچیدگی افکار باز کند. ولایت پذیری همین است، حتی اگر به یک قدمی دشمن رسیده باشی و با متلاشی کردن سرش تنها یک حرکت انگشت فاصله داشته باشی و مافوق‌ت دستور عقب گرد دهد باید بدون چون و چرا برگردی و من هم باید همین کار را بکنم... همانطور که روایات مربوط به مالک در دل حساس‌ترین لحظات جنگ در رکاب حضرت علی علیه السلام در ذهنم رژه و از پیش چشمانم رد می‌شوند، تصمیم می‌گیرم که از جایم بلند شوم. بوسه‌ای به عکس سردار می‌زنم و آن را درون جیب پیراهنم می‌گذارم که می‌خواهم که بلند شوم که تصویر عجیبی در قاب دوربین اسلحه‌ام نقش می‌بندد... سرهنگ جیمز سی ویلیس سرش را در بین دست‌هایش فشار می‌دهد و از روی صندلی اش بلند می‌شود و سپس بدون هیچ واکنشی از هوش می‌رود و روی زمین می‌افتد... در اتاق هلهله‌ای به پا می‌شود و جلسه به صورت کاملا ناگهانی بهم می‌ریزد و در پیش چشمم پنجره‌ای که برایم باز شده بود، بسته می‌شود... فورا اسلحه‌ام را درون کیف مخصوصش می‌گذارم و در حالی که همه چیز را برای آخرین بار چک می‌کنم تا ردی از خودم به جا نگذاشته باشم، محل استقرارم را ترک می‌کنم... «پایان» منبع خبر: در یکی از روزهای تیرماه سال ۱۴۰۰ ژنرالِ تروریست آمریکایی “جیمز ویلیس” _ فرمانده نیروهای ویژه اسب سرخ _ که از فرماندهان اصلی و موثر در عملیات ترور ژنرال ایرانی بوده؛ در پایگاه هوایی العدید در کشور قطر، شناسایی و توسط نیروهای مقاومت به درک واصل شده است. نویسنده: انتشار از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❌کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌