🌹🌿
🔹حلالم کن... غلط کردم!
ظاهربینی، از آن دست خصلتهای زشت است که باعث خیلی گناهان دیگر هم میشود، مثل قضاوت بد دربارهی دیگران، غیبت، تهمت و ... زیاد هم نباید به چشم اعتماد کرد. چشم فقط ظاهر را میبیند و بس. باید درون را دید. باید دل را دید.
از بچههای خیابان پیروزی تهران بود. تابستان سال ۱۳۶۳ باهم در گردان ابوذر از لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص) بودیم. بچهی خیلی باصفایی بود. مأموریتمان تمام شد و رفتیم تهران.
چند وقتی که گذشت، رفتم دم خانهشان. در را که بازکرد، جاخوردم. خیلی خوشتیپ شده بود، و بهقول خودم "تیپ سوسولی" زده بود و پیراهنش را کرده بود توی شلوار و موهایش را هم صاف زده بود عقب. اصلاً به ریخت و قیافهی توی جبههاش نمیخورد. وقتی بهش گفتم که این چه قیافهاییه، گفت: "مگه چییه؟" یعنی راستش هیچی نداشتم که بگویم.
از آن روز به بعد او را ندیدم. ندیدم که، یعنی نرفتم دم خانهشان. حالم از دستش گرفته شد. از او دلچرکین شدم. فکر میکردم مسعود دیگر از همه چیز بریده و جذب دنیا شده؛ آنقدر که قیافهاش را هم عوض کرده. دیگر نه من، نه او.
***
زمستان سال ۱۳۶۵ بود و بعد از عملیات کربلای پنج. اتفاقی از سر کوچهشان رد میشدم. پارچهای که سردرِ خانهشان نصب شده بود، باعثشد تا سر موتور را کج کنم دم خانه. رنگم پرید. مات ماندم، یعنی چه؟ مگر ممکن بود. مسعود و این حرفها؟ او که سوسول شده بود. او کسی بود که من فکر میکردم دیگر به جبهه نمیآید. چهطور ممکن بود.
سرم داغ شد. گیج شدم. باورم نمیشد. چه زود به او شک کردم. حالا دیگر به خودم شککردم. به داغ بازیهای بیموردم. اشک کاسهی چشمانم را پرکرد. خوب که چشمانم را دوختم بهروی حجله، دیدم زیر عکس مسعود که لباس زیبای بسیجی تنش بود، نوشتهاند:
"شهید مسعود عابدی.
شهادت: عملیات کربلای پنج ـ شلمچه"
حلالم کن آقا مسعود، غلط کردم!
✍حمید داودآبادی
#داستان_کوتاه
#دفاع_مقدس
📚@dastan_amniyati
هدایت شده از سردار شهید سلیماني
8.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ پهلوون!
به یاد حاج قاسم...
🆔 @sardar_shahid_soleimani
رمان-دمشق-شهر-عشق-نسخه-موبایل.pdf
1.32M
📥 فایل pdf
رمان «دمشق شهر عشق»
#دمشق_شهر_عشق
#فاطمه_ولی_نژاد
📚✍
روز ملی قلم
بر همه نویسندگان عزیز
و اهالی محترم قلم مبارک باد.
قلم و قدمتان پررونق و مستدام💐
#حمید_داوودآبادی
#فاطمه_ولی_نژاد
#علیرضا_سکاکی
#فاطمه_شکیبا
📚@dastan_amniyati
هدایت شده از داستان های امنیتی
📚جهت اطلاع عزیزانی که تازه به جمع ما پیوستند، نمایه کانال داستان هاي امنيتي تقدیم میگردد.
📒 داستان دمشق شهرِ عشق 👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/316
📙 داستان كوتاه شبی در سوریه 👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/383
📕 رمان تنها میان داعش 👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/406
📘 داستان نامزد شهادت👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/529
📗مستند امنیتی حلقه ای در دست شیطان👇
(#بهعلتچاپکتابازکانالحذفشد)
📕رمان امنیتی شاخه زیتون 👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/937
📘 رمان نقاب ابلیس👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/1236
📔رمان عقیق فیروزه ای 👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/1305
📙رمان امنیتی رفیق👇
https://eitaa.com/dastan_amniyati/1838
📕 مستند داستانی یک و بیست👇
(#بهعلتچاپکتابازکانالحذفشد)
✍ داستان کوتاه انتحاری
قسمت اول
[زینب - پنج کیلومتری کربلا]
ده روز از برگزاری مراسم پر شور اربعین میگذرد و بعد از جمع شدن موکبها و بازگشت زائران به کشور خود، تقریبا میشود گفت که عراق به حالت عادی بازگشته است.
ساعت حوالی یازده و نیم شب است، از روز قبل که عامل ما در داعش خبر یک حملهی انتحاری به شهر کربلا را ارسال کرد، تا همین حالا هیچ کدام از نیروها برای تامین امنیت زوار چشم روی هم نگذاشتهاند.
فرمانده بلافاصله خبر عامل انتحاری را به حاج قاسم رساند و تحت فرماندهی ایشان نیروها را در چند مسیر احتمالی ورود داعش به شهر کاشت.
برادران ایرانی و عراقی ما هم به طور مشترک ایست و بازرسیها را فعال کردند و همچنین در دل کوهها کمین گذاشتند تا اینگونه توری به بزرگی یک شهر برای داعش پهن کنند. من تنهای تنها و در بین زن و بچههایی که از ترس رسیدن داعش قید خانه و زندگی را زدند و به سمت کربلا راهی شدند، حضور دارم. نامحسوس در بین افراد میچرخم و سعی میکنم تا با ارتباط گیری بتوانم هویت واقعی آنها را کشف کنم. در بین جمعیت دختر بچهای را میبینم که با گل سر کوچکش بازی میکند. پوشیهام را کنار میزنم تا لبخندم را ببیند. سپس دستی به سرش میکشم تا سر حرف را با او باز کنم؛ اما تکان شدیدی میخورد... حالش خوب نیست. میخواهم سناریویی بچینم تا حالش را خوب کنم؛ اما کار مهمتری دارم... راستش چند ساعتی میشود که به یکی از زنهایی که چشمان سرمه کشیده شدهاش از پشت توری سیاه پوشیهاش پیداست، مشکوک شدهام.
همانجا که برای استراحت روی صندلی نشست، باد چادرش را کنار زد تا بتوانم نگاهی به بدنش بیاندازم. با اینکه شکمی پهن و بزرگ دارد؛ اما پاهایش حسابی لاغر است.
در حین راه رفتن شکمش با حالت خاصی بالا و پایین میشود و شبیه زنانی که باردارند، مراقب است تا به جایی برخورد نکند.
خیالم از بابت عملکرد دقیق و حساب شدهی برادرانم در حشدالشعبی و نیروهای حاج قاسم راحت است؛ اما نمیتوانم مشاهداتم را ندیده بگیرم.
درست است که تقریبا تمام راههای زمینی و هوایی داعش برای رسیدن به کربلا مسدود است؛ اما آنها معمولا شیوهای انتخاب میکنند که انگشت به دهان بمانیم. من در تمام جلساتی که شرکت داشتهام، این نکته را متذکر شدم که نباید از زنان داعشی غافل شد. ممکن است درست در لحظهای که خیال ما بابت بسته بودن راههای نفوذ راحت است، یکی از همین زنانی که توسط حشد و بقیهی نیروهای امنیتی مراقبت میشوند تا به کربلا برسند، عامل باشند.
دلم را به دریا میزنم. باید هر طور که شده خیالم را از بابت او راحت کنم. از طرفی خیلی خوب میدانم که اگر درصدی خطا داشته باشم احتمال دارد جان تمام مردم به خطر بیافتد. از طرفی هم احتمال اینکه خودش عامل باشد خیلی زیاد است، نمیتوانم ریسک کنم و بعدتر حسرت همین لحظات را بخورم.
باید هر چه زودتر از این بابت مطمئن شوم و برادران را از این موضوع با خبر کنم تا اقدام به دستگیری کنند.
زیر لب به حضرت زهرا (س) سلام میدهم و با توکل به خودش نزدیک زن مشکوکی که احتمالا عامل انتحاری است میشوم و با لبخند میگویم:
-هل بامکانی مساعدتک؟
میتونم کمکت کنم؟
در حالی که مشخص است تمایلی به حرف زدن ندارد، جواب میدهد:
-نه... نیازی نیست.
کمی به چپ و راستم نگاه میکنم و میپرسم:
-از موصل میایی؟
اخمی میکند و به زیر لب زمزمه میکند:
-فرض کن موصل.
سپس قدمهایش را تندتر از قبل برمیدارد تا از من فاصله بگیرد. فکری به سرم میافتد که ممکن است اجرایی کردنش جان تمام زن و بچههایی که در کاروان ما هستند را به خطر بیاندازد؛ اما نمیتوانم بیخیالش شوم.
باید نزدیکش شوم و هر طور که شده دور کمرش را لمس کنم. این تنها راهی است که میتواند خیالم را از بابت این زن مشکوک، راحت کند.
چند دقیقهای صبر میکنم تا حساس نشود، بعد هم با بیرون آوردن قمقمهی کوچکی که دارم به چند نفر آب تعارف میکنم و قدم قدم به او نزدیک میشوم.
به آرامی صدایش میکنم:
-ماء بارد... تفضل.... بفرما آب سرد...
اخمی میکند و خودش را به نشنیدن میزند. این بهترین فرصت برای چک کردن بی سر و صدای اوست. دست لرزانم به سمت کمرش میبرم و همزمان با فشار کوچکی که میدهم، میگویم:
-خواهر.
برمیگردد و با اخمی تذکر میدهد:
-خانوادهام را از دست دادهام، بیحوصلهام... دست از سرم بردار.
هیچ چیز نمیگویم. تنها به دستانم فکر میکنم که به مواد منفجرهای که آن زن به خودش بسته است، برخورد کرد... به جان زن و بچههایی که همراه ما راهی کربلا میشوند...
نویسنده: #علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
کپی با ذکر نام نویسنده و قید آیدی کانال مجاز است
#انتحاری
✍داستان کوتاه انتحاری
قسمت دوم
دست و پایم را گم میکنم. با اینکه چند سال است جذب سازمان شده و دورههای مختلف آموزشی را طی کردهام؛ اما این اولین بار است که در چند قدمی یک عامل انتحاری نفس میکشم.
خیلی طول نمیکشد که رئیس کاروان به درخواست تعدادی از زن و بچهها که خستگی امانشان را بریده، دستور توقف میدهد. شب از نیمه گذشته و خستگی در چهرهی تمام افراد کاروان به وضوح قابل رویت است.
تکه سنگی پیدا میکنم تا رویش بنشینم. نور ماه مستقیم به صورتم میخورد و هزار فکر به سرم میافتد تا دست به کار شوم؛ اما هر بار دلیلی برای صبر کردن پیدا میکنم. احساس میکنم بهترین کار این است که خبر حضور این زن را به بچههای آقای کمالی بدهم. فورا دستم را به داخل کیفم میبرم و موبایلم را بیرون میاورم و برای آقای کمالی مینویسم:
-صیاد در دریای ماست.
بلافاصله جواب میدهد:
-تنهاست؟
میخواهم ابراز بیاطلاعی کنم که ناگهان سایهای را بالای سرم احساس میکنم.
یا الله... با دیدن کفشهای کهنه و خاکیاش مطمئن میشوم که خودش است. به آرامی سرم را بلند میکنم تا نگاهش کنم. با همان چشمهای سرمه کشیده به من خیره شده است. نامنظم و با صدا نفس میکشد و طوری خودش را به بالای سرم رسانده که حس میکنم میخواهد یک بلایی به سرم بیاورد. درست نمیدانم توانسته پیامهای من را ببینید یا نه... بهترین راه کار این است که خودم را معمولی و بیاطلاع نشان دهم. ابروهایم را بهم نزدیک میکنم و میپرسم:
-چیزی شده؟
صدایش را از ته حنجرهاش به گوشم میرساند:
-من میخواستم یه چیزی ازت بپرسم.
مچ دستهایش را از نظر میگذرانم. ساق دست مشکی رنگی که انداخته اجازه نمیدهد تا نوع مواد منفجرهای که به خودش بسته را تشخیص دهم. به آرامی از جایم بلند میشوم و میپرسم:
-چی باید بپرسی؟ خب بپرس خواهر؟
سپس پیش دستی میکنم و ادامه میدهم:
-اگه میخوای بابت بد رفتاری چند دقیقهی پیش عذر خواهی کنی، باید بگم که نیازی نیست. ما همه تو شرایطی هستیم که خانوادههامون رو از دست دادیم و مجبوریم تا شهر و خونه و زندگیمون رو به امون خدا بسپریم و بریم... من ازت ناراحت نیستم.
زنی که تماشای چشمهایش حتی از پشت توری پوشیهاش هم ترسناک و دلهرهآور است، با شنیدن حرفهایم کمی آرام میشود. او نمیداند چه بگوید و چطور با من ارتباط برقرار کند؛ اما من خوب میدانم که او آمده تا از من اطلاعات بگیرد. یقینا او هم به رفتارهای من مشکوک شده است و حالا هم میخواهد مطمئن شود که من با نظامیهای حاضر در عراق مرتبط هستم یا نه.
مدام به پشت سرش نگاه میکند و من نیز به امتداد مسیر چشمهایش خیره میشوم تا شاید بتوانم ردی از نفر دوم بگیرم؛ اما بیفایده است. در دل سیاهی شب و جمعیتی که در کنار هم نشستهاند هیچ مورد مشکوکی به نظرم نمیرسد.
نمیدانم باید چطور به جواب این سوال برسم. اگر کسی همراهش باشد، کار گره میخورد. ممکن است ریموت انتحاری در دست یکی از زنانی که چند متر آن طرفتر نشستهاند و هر چند دقیقه یک بار به ما نگاه میکنند، باشد.
سرم درد میکند. با نوک انگشت شقیقهام را فشار میدهم و صدای آن زن رشتهی افکارم را پاره میکند:
-نمیخوای حرف بزنی؟ دنبال چیزی میگردی؟
خدای من... نمیدانم متوجه نگاههای سریالیام شده یا میخواهد بلوف بزند. اخم میکنم:
-چیزی گم نکردم که دنبالش بگردم.
لبخند تهوع آوری میزند و با کنایه میگوید:
-مَن جَدَّ وَجَدَ...
یعنی جوینده یابنده است.
حالا دیگر مطمئن میشوم که او متوجه نیت من از لمس کردن کمرش شده است که اینطور به من طعنه میزند. باید فورا دست به کار شوم.
همانطور که از پیش چشمهایم دور میشود انگشتم را به روی صفحهی موبایلم میکوبم و برای آقای کمالی مینویسم:
-وضعیت اضطراری، دریا طوفانی و تاریک شده و ماهیها در خطرند.
نویسنده: #علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
کپی با ذکر نام نویسنده و قید آیدی کانال مجاز است.
#انتحاری