- رمان امنیتی #کلنا_قاسم -
- قسمت بیست و هفتم -
همه چیز به یک باره بهم میریزد. اتاقی که تا دقایقی پیش آرام و بدون دردسر در حال پیشبرد اهداف بود و تمامی نفرات وظایف خود را به خوبی و بدون کوچکترین اشتباهی انجام میدادند، در چشم بهم زدنی به محلی مملو از استرس و فشار کاری بالا تبدیل میشود.
دوان دوان به سمت خانزاده میروم و میگویم:
-میتونی تشخیص بدی این حمله از سمت کی طراحی شده؟ کارش چیه؟ اصلا چرا الان...
با اشاره دست از من میخواهد تا چیزی نگویم؛ اما مگر میشود؟ ما سه روز است که روی این پروژه مشغول کار هستیم و قبل از قبول این مسئولیت تفهیم شدیم که یکی از بهترین نفرات امنیتی برون مرزی ما برای این که سوژه را هیچگاه از دست ندهیم، حالا در کماست و با مرگ دست و پنجه نرم میکند.
انگشتانم ناخودآگاه به یکدیگر گره میخورد، باید کاری انجام دهم. فورا به پشت سیستم خودم میروم و صفحهای که مرتبط با پیشگیری از حملات ناشناس اینچنینی است را باز میکنم؛ اما در کمال تعجب همه چیز را نرمال نشان میدهد. از روی مانیتور چشم برمیدارم و رو به باقری که حالا شانه به شانه خانزاده در حال کار با سیستم پیش رویش است میکنم و میگویم:
-چرا اخطار حمله سایبری روی سیستم من نیست؟ مگه نباید قبل از شما روی سیستم مادر خطر حمله رو ببینیم؟
خانزاده در حالی که مشخص است تمام هوش و حواسش را به مانیتور پیش رویش داده است، لب باز میکند:
-من یه حدسهایی میزنم؛ ولی باید صبر کنیم تا مطمئن بشم!
عصبی میشوم:
-خب حدست رو بگو تا فکرهامون رو روی هم بریزیم.
خانزاده به یک باره دست از کار میکشد:
-قبلا شنیده بودم که رژیم صهیونسیتی در حال ساخت یه ویروس جدیده که برعکس بقیهی ویروسها حمله میکنه و کارش رو از سیستمهای خرد و کوچک شروع میکنه و وقتی که جای پاش کاملا سفت شد، اون وقت به سیستم مادر وصل میشه... فقط دعا کن که درگیر حمله با اون ویروس لعنتی ناشناخته نشده باشیم.
چشمهایم را میبندم و آب دهانم را قورت میدهم، سپس زیر لب زمزمه میکنم:
-یا فاطمه زهرا... باید موضوع رو با سردار درمیون بگذارم...
سپس به سمت خط امنی که در اتاق قرار دارد میروم و شماره مستقیم سردار را میگیرم. خیلی زود جواب میدهد:
-سلام و رحمت الله. خیره مهندس!
با استرسی که شبیهش را تا به حال تجربه نکردهام، میگویم:
-سلام قربان، خیر که... متاسفانه باید بگم بهمون حمله سایبری شده، لطف کنید چندتا از بچههای پشتیبانی رو هماهنگ کنید که از تهران با ما باشند.
سردار بدون معطلی میپرسد:
-چهنوع حملهای هست؟ ربطی به سوژهای که روش سوار هستید داره؟
سرم را به نشان تاسف تکان میدهم:
-هنوز مشخص نیست قربان؛ اما احتمال این که ویروس جدیدی باشه زیاده... باید چند دقیقهای بهمون فرصت بدید تا بتونیم ریشه یابی کنیم.
سردار توضیحاتم را گوش میکند و میگوید:
-خیلی خب، من با بچههای تهران هماهنگ میکنم که کارهای پشتیبانی رو انجام بدن، خودم هم با فرماندهی تماس میگیرم و اطلاع میدم، شما فقط تموم تمرکزتون رو بگذارید روی این موضوع...
دستم را ناخودآگاه روی سینه ام میگذارم و میگویم:
-چشم آقا.
سردار تاکید میکند:
-معراج! این سوژه خیلی مهمه و برای رسوندن پروندهش به این نقطه خیلی زحمت کشیدیم... نزارید زحمات بچهها هدر بشه...
با شنیدن این جملات از زبان سرداری که دست راست سردار حاجی زاده است، بغضم میگیرد. اطاعت میکنم و خداحافظی و سپس بدون اینکه بخواهم ثانیهای را از دست بدهم به سراغ سیستمم برمیگردم. تمام اتاق را سکوتی مرگ بار فرا گرفته است و غیر از صدای انگشتانی که به صفحهی کلید پیش رویشان کوبیده میشوند، هیچ صدای دیگری به گوش نمیرسد.
بهت و حیرت، تنها احساسی است که بر روی تمامی افراد حاضر در اتاق سایه انداخته است. زیر چشمی علیاصغر را میبینم که ورقههای روی میزش را جا به جا میکند و مدام مشغول یادداشت برداری شده است... باقری دیگر کاملا صورتش را به مانیتور چسبانده تا هیچ نکتهای را از دست ندهد و خانزاده...
خانزاده به یک باره فریاد میزند:
-آقا من تونستم پیداش کنم... ایناهاش... روی سیستم بی یه ویروس ناشناخته پیدا کردم، زودتر با بچههای تهران هماهنگ کنید که دستمون رو بگیرن.
صندلی چرخانم را به عقب هل میدهم و به سمت سیستم بی میدوم... بچهها خوشحال از خبری که خانزاده میدهد لبخند میزنند و خودش نیز با پشت آستین عرق روی پیشانیاش را پاک میکند؛ اما من...
.
راستش ویروسی که خانزاده موفق به ردیابی و پیدا کردن آن به روی سیستم شده آنقدر ها هم که خانزاده میگوید ناشناخته نیست... ویروسی فوق العاده مخرب و خطرناک که خنثی سازی اش تقریبا غیر ممکن است و تخصصش اخلال در سیستم پدافندی است...
تنم از وحشت میلرزد و در حالی که ناخواسته وسایل روی میز را به زمین میریزم تا تلفن را در دست بگیرم، میگویم:
-لیست پروازهای امشب رو میخوام... همین الان! همین الان...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
۲۷
- قسمت بیست و هشت -
هنوز کلمات از درون دهانم خارج نشده است که لبخند به روی لبهای بچهها خشک میشود. خانزاده فورا به سمتم میآید و میگوید:
-این همون ویروسیه که... سر قضیهی...
دستش را در دستم نگه میدارم، طوری سرد است که گویی سه چهار ساعت در یکی از شبهای سرد بهمن ماه تهران را با موتور چرخیده است. سپس صورتم را به گوشش نزدیک میکنم:
-آره. از همونه... تو رو خدا بجنب خانزاده، الان یک ثانیه هم برای ما یک ثانیه است...
دوباره به پشت سیستم برمیگردم، علی اصغر با تلفن مشغول صحبت میشود تا لیست پروازهای امشب را به ما برساند. خیلی طول نمیکشد که صدای صفحات کلیدی که بچهها با آن سر و کله میزنند به تنها صدای اتاق تبدیل میشود. آه کوتاهی میکشم و همانطور که مشغول جلوگیری از رشد و توسعه ویروس در سیستم بی هستم، با گوشهی چشم به تصاویر ماهوارهای نگاه میکنم که موقعیت سوژه را نشانم میدهد و حالا هر چند لحظه یک بار قطع و وصل میشود.
نفسهایم تند میشود و قطرهای عرق از روی پیشانیام شره و صورتم را خیس میکند. با کلیدواژه های صفحهی سیاهی که پیش رویم باز شده درگیر هستم که ناگهان صدای زنگ تلفن من را به اتاق برمیگرداند. بلافاصله جواب میدهم:
-سلام، در خدمتم.
سردار است، همانطور مصمم و قاطع صحبت میکند. طوری که دوست دارم در این لحظات سخت فقط به حرفهای او گوش کنم تا شاید کمی آرام بگیرم:
-سلام و رحمت الله، بهترین بچههای تهران به خط شدند تا انشاءالله مشکل شما رو حل کنند.
از او تشکر میکنم و سپس توضیح میدهد:
-سردار ویروسی که روی سیستم بی کشف کردیم کاملا همخوان و با سیستمهای پدافندیه و هر لحظه ممکنه که بتونه رادارهای پدافند چفت بشه... راستش من نگرانم که...
سردار حرفم را قطع و زیر لب زمزمه میکند:
-یا علی...
مکثی چند ثانیهای میکند و ادامه میدهد:
-لیست پروازهای امشب رو گرفتی؟
به علی اصغر نگاه میکنم و میگویم:
-لیست اومد برات؟
در حالی که مشغول تلفن همراهش است، به سمتم میآید و میگوید:
-بله آقا، همین الان تونستم پیدیافش رو دانلود کنم. خدمت شما.
نگاهی به صفحهی گوشی علی اصغر میکنم و مطالبی را میبینم که به نگرانیام اضافه میکند:
-قربان... توی بیست دقیقه آینده سه تا پرواز هست که یکیش... متاسفانه توی منطقه راداری ماست...
سردار سوال میکند:
-پرواز به سمت کجا؟
آب دهانم را قورت میدهم:
-عراق آقا... اتفاقا... پروازش هم...
سردار حرفی میزند تا شکم را به یقین تبدیل کند:
-بله پرواز معمولی نیست و یکی از مسئولین سابق نظام مسافر این پرواز هست... خوب گوش کن ببین چی میگم معراج، با توجه به تهدید اخیر نتانیاهو و اعلام افزایش غنی سازی ما احتمال این که امشب بخوان به سمتمون حمله کنند کم نیست، از طرفی بعید میدونم بشه این پرواز رو کنسل کرد... میدونی که مسافر این پرواز بدش نمیاد تا با یه حاشیهی تازه سر زبانها بیفته...
ازت میخوام تا نیم ساعت آینده هر کاری که از دستت برمیاد رو انجام بدی و از هیچ ترفندی دریغ نکنی تا این مشکل امشب حل بشه.
با اینکه به دستورات سردار چشم میگوید؛ اما راستش خیلی مطمئن نیستم که بتوانم از پس این موضوع بربیایم. علی اصغر و باقری هر دو مشغول برگزاری کنفرانسی مشترک با دوستان متخصص در تهران هستند و نکاتی که میگویند را یکی پس از دیگری یادداشت میکنند. من و خانزاده هم دو دستی به سیستمهای پیش رو چسبیدهایم... خانزاده زیر لب دعا میخواند و من نیز مدام صفحات را جا به جا میکنم. خیلی خوب میدانم که اگر موفق شوم تا گوشهی ناخن نرم افزارم را به این ویروس لعنتی وصل کنم، از ریشه خشکش خواهم کرد.
یک شمارشگر روی سیستم بی به نمایش درمیآید و بسیار امیدوار هستم که قبل از پر شدن آن دست ما به ویروسی که ساحل آرام این اتاق را متلاطم کرده برسد. سی درصد که پیش میرود، موفق به رسیدن به ویروس مخربی که قصد خرابکاری روی سیستم دارد، میشوم و بلافاصله این موضوع را اطلاع میدهم:
-ویروس رو شناختم، باقری بجنب مختصات ویروس رو بفرست تا ببینم بچههای تهران چی دستور میدن... بجنب فقط...
علیاصغر همچنان به کمک ویدیو کنفرانس کدهای دریافتی برای شکستن منطقهی امن ویروس را یادداشت میکند و خانزاده نیز با توجه به حساسیت بالا و خطر وحشتناکی که تهدیدمان میکند ایستاده کار را دنبال میکند. باقری دوان دوان به سمتم میآید و روی تکه کاغذی که در دست دارد مختصات ویروس عذاب آوری که شریانهای حیاتی ما را هدف قرار داده میشود.
نفس عمیقی میکشم و روی صندلیام پخش میشوم، هنوز کمرم به طور کامل به پشتی صندلیام نرسیده است که صدای خانزاده طعم خوش این پیروزی را برایم تلخ میکند:
-آقا تصاویر ماهوارهای پهپاد از دستمون رفت... سوژه پرید...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
- پایان قسمت بیست و هشت -
❌ کپی با ذکر نام نویسنده و قید آیدی کانال مجاز است❌
- قسمت بیست و نهم -
با شنیدن جملهای که خانزاده به روی زبان جاری میکند، هیاهوی عجیبی در سراسر اتاق شکل میگیرد. هر کدام از بچهها سعی میکنند تا غصهی شنیدن خبر تلخ را در چهرهشان حل کنند.
باقری بعد از مکثی چند ثانیهای طوری سرش را به سمت مانیتور پیش رویش برمیگرداند و مشغول صحبت با اعضای حرفهای و کاربلد تهران میشود که گویا اصلا چیزی نشنیده است. علی اصغر کاغذهای روی میزش را دسته بندی میکند و خانزاده به من نگاه میکند... من هم بدون آن که بخواهم به روی صندلیام منگنه میشوم.
با اینکه دستهایم را به لبهی صندلی بند میکنم و زور میزنم تا از سر جایم بلند شوم؛ اما نمیتوانم... پاهایم دیگر توان ایستادن ندارد و این سختترین ماجراست.
فرمانده به واسطهی سردار من را در جریان اتفاقات و جزئیات این پرونده گذاشته است و همین موضوع نیز بیش از پیش برایم سخت است.
چشمهایم سیاهی میرود، نگاهی به عددهای دیجیتالی ساعت که گوشهی پایین مانیتور نقش بسته میاندازم... فقط سیزده دقیقه تا پرواز هواپیما باقی مانده و ما نه تنها کار مثبتی در جهت پیشبرد اهداف پرونده انجام ندادهایم، که حتی تصویر سوژه را نیز با سیاهی مطلق صفحهی مانیتور عوض کردیم.
چشمهایم را میبندم و چند نفس عمیق میکشم، سپس بلند میشوم و در حالی که دستهایم را بهم میکوبم، فریاد میزنم:
-منو ببین!
سپس تمام چشمهای اتاق به سمت من میچرخند، با دست به قاب عکس شهید مصطفی احمدی روشن اشاره میکنم و ادامه میدهم:
-اون آدمی که عکسش روی دیوار اتاقه و هم دانشکدهای خود منم بوده، یه روزی که عالم و آدم ناامید شده بودند و خودش رو باخته بودند استاکس نت رو شناسایی کرد و از بین برد... من نمیدونم این ویروس چیه و چطوری وارد سیستم ما شده؛ اما خیلی خوب میدونم که شما ها میتونید ردش رو بزنید. اینجا ناامید شدن نداریم، بجنب ببینم... بجنب یاعلی آقا...
سرها به سمت مانیتورها برمیگردد و من نیز فورا مختصات ویروس را به روی کاغذ منتقل میکنم و همانطور که کاغذهایم را به علی اصغر میدهم تا با برادران ما در تهران چک کنند، رو به خانزاده میگویم:
-موقعیت مکانی سوژه هنوز هست؟
خانزاده به نشان تایید سرش را تکان میدهد:
-بله اقا، خدا رو شکر که هنوز لوکیشن سوژه با جا به جایی خیلی کم... در حد یه قدم زدن معمولی همراهه و مشخصه که کارمون خراب نشده.
نفس کوتاهی میکشم و چند عدد را با صدای بلند برای خانزاده میخوانم تا شاید با استفاده از همان مسیری که مصطفی موفق به شناسایی استاکس نت ها شد، ما هم بتوانیم چیزی از این ویروس لعنتی ناخوانده پیدا کنیم.
عقربههای روی گوشهی مانیتور ده میشود، با این سعی میکنم تا آخرین ثانیه امید را در داخل این اتاق زنده نگه دارم؛ اما از درون وحشت کردهام... نوک انگشتان دستم بیحس شده و اضطراب شبیه خون در رگهایم جریان پیدا کرده است.
خانزاده لبهایش را تکان میدهد و چیزی میگوید. نمیشنوم! این را روی زبان میآورم:
-بلندتر بگو، نمیشنوم چی میگی!
خانزاده تکرار میکنم:
-یه چیزایی ازش پیدا کردیم آقا، به احتمال قوی میخوان با یه تیر دو نشون بزنن!
باقری صدایش را از آن طرف اتاق به گوشم میرساند:
-منم همین فکر رو میکنم!
طوری که انگار نمیتوانم صورتم را از روی صفحهی مانیتور برگردانم، میگویم:
-درست حرف بزنید ببینم چی میگید!
باقری توضیح میدهد:
-اگه نتونیم جلوی این لعنتی رو بگیریم، امشب یه اتفاق جبران ناپذیر دیگه میافته... یا در حالی که نمیتونیم هیچ دفاعی از خودمون بکنیم، باید پهبادهاشون رو ببینیم که به تهران رسیده و یا... ممکنه سامانه راداری...
باقری حرفش را میخورد... نه دقیقه تا رسیدن هواپیما باقی مانده است!
علی اصغر که ساکتتر از بقیه است، پیام تیم متخصصی که از تهران همراه ماست را بازگو میکند:
-آقا وارد پوشهی A500 بشید لطفا، همین الان.
بلافاصله با سیستم مادر وارد پوشهای که میگوید میشوم. علی اصغر ادامه میدهد:
-دسترسیها به سامانه رو کاملا قطع کنید.
از روی صندلیام میپرم:
-معلومه داری چی میگی؟ یعنی چی که دسترسی رو قطع کنم؟ اگه دسترسیهام از بین برن... اونوقت...
علی اصغر میگوید:
-بچههای تهران رد ویروس رو زدند... این آخرین تیر توی خشابشون بوده که اگه تونستیم ویروس رو پاکسازی کنیم، نتونیم زمان رو مدیریت کنیم و نیاز به ری استارت سیستم داشته باشیم!
خانزاده با نگرانی میگوید:
-معلومه که نمیتونیم آقا... حتی اگه خدا باهامون باشه و بد شانسی هم نیاریم دست کم هفت هشت دقیقه طول میکشه تا سیستم دوباره لود بشه...
به نظرم حالا به صلاح نباشه که این کار رو انجام بدیم!
نگاهی به عددهای روی مانیتور میاندازم که تنها هشت دقیقه تا رسیدن آن پرواز در دسترس به منطقهی ما وقت مانده است...
هشت دقیقهی لعنتی!
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
- پایان قسمت بیست و نهم -
- قسمت سی -
نفسهایم تند میشود. باید تصمیم بگیرم، حتی اگر هم اشتباه کنم بهتر از این است فرصتی این چنینی را از دست بدهم.
علی اصغر میگوید:
-همیشه هم برای روشن شدن سیستم هفت هشت دقیقه زمان نیاز نیست، گاهی وقتها هم ممکنه...
باقری با او مخالفت میکند:
-الان سیستم تحت فشاره پسر خوب! نمیبینی درجهی حرارتی که داره تحمل میکنه رو؟! خدا بهمون رحم کرده که همینطوریش هم منفجر نشده!
آب دهانم را قورت میدهم و به صفحهی مانیتور نگاه میکنم. علی اصغر رو به مانیتور پیش رویش میکند و میگوید:
-مشکلی نیست آقا، من الان صدای شما رو میاندازم روی بلندگو...
خیلی زود صدای مهندس از تهران در فضای اتاق پخش میشود:
-حاجی بجنب! چارهی دیگه ای نداریم... با این دست دست کردنها داری زمان رو از دست میدی. سی ثانیه بیشتر فرصت نداری تا سیستم رو بالا بیاری... بجنب!
نفس کوتاهی میکشم و در حالی که زیر لب زمزمه میکنم:
- «يا دَليلَ الْمُتَحَيّرينَ وَ يا غِياثَ الْمُستَغيثينَ اَغْثِني» را زمزمه میکنم با اشارهی سر از خانزاده که حالا کنارم ایستاده میخواهم تا دکمهی ری استارت شدن سیستم را بزند.
خانزاده با دستانی لرزان و چهرهای مضطرب همین کار را میکند و سپس به یک باره همه روی صندلیهای مان فرو میرویم...
سرم را روی میز میگذارم، صدای علی اصغر را میشنوم که مشغول ذکر گفتن است. باقری و خانزاده نیز جز چشم دوختن به صفحات سیاه رنگی که پیش رویشان قرار گرفته، کار دیگری از دستشان برنمیآید.
سرم را از روی میز بلند میکنم و خطی که در وسط مانیتور شکل گرفته را میبینم... زمان تقریبیاش برای تکمیل و روشن شدن سیستم شش دقیقه و سی ثانیه است.
به ساعتی که روی صفحهی گوشیام شکل گرفته نگاه میکنم و بلافاصله شماره سردار را میگیرم. خیلی زود جواب میدهند:
-سلام سردار، به کمک شما نیاز داریم!
نفس زنان جوابم را میدهد:
-سلام. چی شده آقا جون؟ مشکل برطرف نشده؟
سرم را تکان میدهم:
-زمان میخواهیم. هواپیمایی که حامل آقای دکتره دست کم یکی دو دقیقه باید دیرتر وارد مرز هوایی ما بشه.
سردار ناامیدانه پاسخ میدهد:
-میدونی داری چی میگی؟ ازم میخوای هواپیمایی که راه افتاده رو روی هوا معطل کنم؟
به زمان پر شدن خط مستطیلی شکلی که در وسط صفحهی مانیتور مادر شکل گرفته نگاه میکنم:
-نمیدونم باید چی کار کنم... احتمال داره چند ثانیه...
سردار خیالم را راحت میکند:
-متوقف کردن هواپیما که دیگه راه حل نیست برادر من! بهترین متخصصها و نخبههای کشوری در اختیار شما قرار گرفتن... جون جدت آبروریزی نشه معراج، ما امیدمون بعد از خدا به توئه پسر...
چشمی میگویم که خودم نیز خیلی به عملی کردنش مطمئن نیستم. پنج دقیقه از زمان ری استارت شدن سیستم باقی مانده و اگر همه چیز خوب پیش برود، نزدیک به پنجاه ثانیه قبل از ورود هواپیما به مرز هوایی ما و احتمال ایجاد خطر برایش میتوانیم از این مرحله عبور و سیستم را پاکسازی کنیم.
دستی به چشمان خستهام میکشم و به باقری نگاه میکنم:
-تصویر آنلاین حرکت هواپیمای دکتر رو بیانداز روی مانیتور!
باقری بلافاصله کنترل مانیتور را برمیدارد و چند لحظهای مشغولش میشود تا سیر حرکت هواپیما به روی مانیتور بزرگی که روی دیوار نصب شده به نمایش دربیاید.
مضطربانه به صفحه نگاه میکنم و لبهایم را بهم میساووم. نفسهایم تند شده است، چهار دقیقه بیشتر تا رسیدن هواپیما به محدود عملیاتی ما نمانده و سیستم نیز حدود بیست ثانیه بیشتر از رسیدن هواپیما زمان دارد تا یاریمان کند.
خانزاده لبتاپی که مربوط به آخرین تحرکات سوژه اطلاعاتی و امنیتی ماست را باز میکند و خودش را با آن مشغول میکند. زیر چشمی نگاهش میکنم و استرسی که در سراسر وجودش ریشه دوانده را به خوبی درک میکنم. احساسی که در تمام آدمهای درون این اتاق مشترک است.
پایم را بیهدف به روی زمین میکوبم تا شاید اینگونه از شدت اضطرابی که دارم کاسته شود. رو به علی اصغر میکنم:
-اعلام آماده باش صد در صدی رو داشتی؟ احتمال این که بعد از این حملهی سایبری حملهی موشکی یا پهبادی داشته باشیم کم نیستا...
علی اصغر سرش را تکان میدهد:
-بله آقا، تمام پایگاهها و سامانههای دفاعی آماده انجام وظیفه هستند. از سمت ما جای نگرانی نیست...
بدون آن که بخواهم پاسخی بدهم سرم را به سمت صفحهی مانیتور میچرخانم... سه دقیقه مانده است...
نفسم را به بیرون پرتاب میکنم و دستهایم را به زیر بغلهایم بند میکنم.
خانزاده رنگ پریده و عصبی به نظر میرسد؛ اما دلیل هر چیزی که باشد مهمتر از اتفاقی نیست که حالا در حال رخ دادن است.
زمان به سرعت در حال سپری شدن است و نقطهی چشمک زن هواپیما لحظه به لحظه نزدیک ما میشود..
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
- پایان قسمت سی -
❌ کپی با ذکر نام نویسنده و قید آیدی کانال مجاز است❌
- قسمت پایانی -
نمیتوانم این دقایق را به روی صندلیام بند شوم، هوایی که در داخل فضای اتاق جریان دارد برایم کم است و این کمبود اکسیژن لحظه به لحظه نیز بیشتر میشود. ناخودآگاه دستم را روی گلویم میگذارم و به ریههایم التماس میکنم تا پذیرای اکسیژن بیشتری باشند.
دو دقیقه...
علی اصغر چند باری به روی دکمهی اینتر روی کیبوردش میکوبد و باقری زیر لب زمزمه میکند:
-پس چرا... این لعنتی... بالا نمیاد...
علی اصغر مطمئن میگوید:
-نگران نباش، درست میشه انشاءالله... درست میشه...
خانزاده طوری که انگار درون این اتاق نیست، از جمع جدا شده و روی صندلیاش فرو رفته است. باید اعتراف کنم که این رفتار غیر عادیاش بخشی از فکرم را به خودش مشغول کرده و تمرکزم را بهم ریخته است.
یک دقیقه...
صدایم در میآید:
-این داره میرسه علی اصغر... با تهران ارتباط بگیر... داره میرسه به حضرت عباس...
علی اصغر که حالا از شدت اطمینان چند لحظهی قبلش نیز کاسته شده به سمت سیستم روی میزش میرود و دکمه شروع ارتباط با کارشناسانی که شبیه ما این چند دقیقه را در انتظار باز شدن این گره بودند، فشار میدهد.
از همین سمت اتاق صدا میکنم:
-مهندس چهل و هشت ثانیه... یه کاری بکن! اگه سیستم خاموش باشه که...
مهندس چیزی نمیگوید. معلوم است که او نیز تحت فشاره شدید عصبی قرار گرفته و یک بند مشغول صحبت با تلفن است.
هشت دقیقهای که منتظرش بودیم، خیلی زودتر از چیزی که خیال میکردیم تمام میشود... ثانیه شمار روی سیستم سی ثانیه را نشان میدهد و اگر هواپیما با همین سرعت به محدوده ما بیاید، باید دست به دعا برداریم که سیستم پدافندی ما...
صدای مهندس رشته افکارم را پاره میکند:
-حالا اف دو رو بزن، بجنب پسر!
علی اصغر بدون ثانیهای مکث انگشتش را روی اف دو میکوبد.
مهندس میگوید:
-شیفت رو نگه دار، بعد سه بار اینتر کن و رمز ورودت رو بزن...
سپس یادآور میشود که فرصت ما برای روشن کردن سیستم محدود است:
-فقط بیست ثانیه... عجله کن!
علی اصغر همین کار را میکند. به غیر از خانزاده که با لب تاپ روی پایش حسابی مشغول است، تمامی افراد حاضر در اتاق ایستادهاند و انتظار روشن شدن سیستم را میکشند...
ده ثانیه...
نه، هشت، هفت...
ثانیهها برایم با سرعتی باور نکردنی میگذرند، احساس میکنم که با هر نفس کشیدن یک ثانیه به یک شکست بزرگ سایبری نزدیک میشویم که میتواند تبعات زیادی را به همراه داشته باشد و به همین خاطر هست که سعی میکنم تا نفس نکشم...
احمقانه به نظر میرسد؛ اما در این لحظه تنها کاری که از دستم برمی آید همین است و بس!
شش، پنج، چهار...
نمیتوانم به مانیتور نگاه کنم، چشمهایم را میبندم و یک جمله را با تمام اعتقادم به زیر لب زمزمه میکنم:
-یا سید الشهدا، خودتون یاری کنید...
یا سید الشهدا...
اتاق غرق سکوت میشود.
از پشت پردهی تاریک پلکهایم حتی میتوانم صدای ذرات غبار معلق در هوا را بشنوم. نفسم هنوز درون سینه ام حبس شده و نمیدانم بعد از باز کردن چشمهایم قرار است با چه صحنهای رو به رو شوم.
زمان متوقف میشود و تمام احتمالاتی که در سر داشتم شبیه یک فیلم کوتاه به پیش چشمهایم نمایش داده میشود.
حملهی موشکی به سمت ایران در حالی که سیستم پدافندی آلوده شده است و ما تنها از درون مقر خود میتوانیم نورهای زرد رنگی را ببینیم که به سمت تهران حرکت میکنند...
شقیقههایم را فشار میدهم و ناگهان صدای فریاد علی اصغر باعث میشود تا چشمهایم را باز کنم:
-ایول الله... ایول...
دستهایش را روی میز میکوبد و در حالی به صفحهی مانیتور رو به رویش خیره شده، میگوید:
-روشن شد آقا، منطقه امنه...
چشمهایم را به سمت مانیتور بزرگ اتاق میچرخانم و آن نقطهی چشمک زن را میبینم که وارد منطقهی پروازی ما شده است.
نفسم را به بیرون پرتاب میکنم تا شاید اینگونه فشاری که روی شانههایم بود را خالی کنم. سپس دستهایم را باز میکنم و باقری و علی اصغر را در آغوش میکشم.
با پشت آستین عرق روی پیشانیام را پاک میکنم و ناگهان یاد خانزاده میافتم...
نگاهش میکنم، همچنان روی صندلیاش فرو رفته و با لپ تابش درگیر است.
اخم میکنم:
-اینجایی برادر؟ با شمام...
سرش را از روی صفحهی لپ تاب بلند میکند و با چشمهایی که رگههای قرمز درونش خودنمایی میکند، نگاهم میکند.
شانهای بالا میاندازم:
-چیزیت شده؟ تونستیم تو کمتر از نیم ساعت جلوی حمله رو بگیریم، اونوقت تو غم باد گرفتی؟ معلومه اصلا چت شده؟
خانزاده لبش را از زیر فشار دندانهایش خارج میکند و در حالی که سعی میکند تا کلمات را درست و شمرده به روی زبان بیاورد، میگوید:
-راستش... این... چجوری بگم...
آقا موقعیت مکانی سوژه رو از دست دادیم!
از دستمون پرید...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
- پایان نسخه مجازی رمان #کلنا_قاسم -
به زودی...
🔻داستان کوتاه امنیتی #ماشه
✍🏻اثری جدید و متفاوت از علیرضا سکاکی
با ما همراه باشید...
✨✨✨
⛔ داستان کوتاه امنیتی #ماشه ⛔
🔻قسمت اول🔻
نفسم را به بیرون پرتاب میکنم.
چشم چپم را میبندم و سعی میکنم تا تمام حواسم را جمع چشم راستم کنم. حالا همه تمام تصاویر را با حاشیهای سیاه رنگ و دو خط تیره که همدیگر را در نقطهی مرکزی دیدگانم قطع میکند.
نفسم را در سینه حبس میکنم و اسلحهام را درون دستانم جا به جا میکنم. صحبتهای فرمانده در اولین جلسات آموزشی ناخواسته در ذهنم مرور میشود. ما هفت نفر روی تپههای خاکی دراز کشیده بودیم و در حالی که باد مشت مشت از خاک صحرا را به چشمانمان میپاشید نگاهش میکردیم که چگونه استوار ایستاده و دستانش را از پشت کمرش به هم حلقه کرده بود و با صدایی رسا و بلند توضیح میداد:
-باید نفستون رو حبس کنید. برای چند ثانیه هم که شده نفس نکشید... دم و بازدم باعث میشه که دستتون حرکت کنه و احتمال خطا رفتن هدفتون بیشتر میشه.
پس چی شد؟ نفس کشیدن نداریم... باید خشک بشید، مثل چوب... مثل سنگ...
هر کی گرفت چی میگم بلند بگه یازهرا.
فریاد زدیم:
-یازهرا.
و بعد خاک ناجوانمردانه به درون دهانم نفوذ کرد.
نفس کوتاهی میکشم...
انگشتم را روی ماشه نگه میدارم و گونهام را به قنداقهی اسلحهام میچسبانم.
سه ماشین درون پارکینگ قرار گرفتهاند و یکی از آنها حامل فردی است که ما چند ماه است انتظارش را میکشیم.
نفسهایم شمرده شمرده و قابل کنترل است، با این که قرار گرفتن در موقعیتی که حاصل زحمات سه ساله یک تیم فوق العاده قوی و کار بلد میتواند هر انسانی را شگفت زده کند؛ اما من نباید به خودم اجازه دهم تا در چنین شرایطی اشتباه کنم.
چند نفری حوالی ماشینها چرخ میزنند و من شش دانگ حواسم را جمع کردهام تا مبادا با یک اشتباه در تشخیص سوژه و یا شلیک به او همه چیز را خراب کنم...
درب یکی از ماشینها باز میشود و دو خانم به همراه یک مرد از آن خارج میشوند. به آرامی و با دست چپم سعی در واضح کردن تصویر منعکس شده از قاب دوربین اسلحهام را دارم.
سوژه ما او نیست... بدنم ناخواسته شل میشود و تکانی به خودم میدهم. سرنشینان ماشین دوم هم بلافاصله از آن خارج میشوند و نه تنها بدون تشریفات این کار را انجام میدهند، بلکه همهی آنها خانم هستند و سوژه من یک مرد چهل و هشت ساله با موهایی بور و چشمانی آبی است. اسلحه را در دستم چفت میکنم، حالا زمان آن رسیده بخواهم کار را تمام کنم... نگاهی به عکس کوچکی که کنار دستم است میاندازم تا چهرهاش برای لحظهای که شده از پیش چشمانم پاک نشود. نفسم را به بیرون پرتاب میکنم و منتظر باز شدن درب ماشین میشوم...
قطعا بهترین و بیدردسر ترین زمان برای شلیک به یک سوژه آن هم با این فاصله که من مجبور به انتخاب شدهام، زمانی است که او در حال پیاده شدن از ماشینش است.
درست همان هنگامی که بین ماشین و درب نیمه باز آن قرار گرفته و امکان حرکت سریع به چپ و راست ندارد...
لبم را درون دهانم جمع میکنم و چشم راستم را کاملا چفت به دوربین اسلحه ام میکنم. درب ماشین باز میشود...
نفسهایم ناخواسته تند میشوند و من با محکم نگه داشتن اسلحهام سعی میکنم با این موضوع مقابله کنم.
نفر اول پیاده میشود، مردی بدون مو و سیاه پوست است. محافظ اصلیاش که در تمام دیدارهای رسمی و غیر رسمی در کنارش دیده شده و حالا باید شاهد به درک واصل شدن ارباب کثیفش باشد.
دستی به روی درب ماشین قرار میگیرد و لحظهای بعد مردی با کت و شلوار مشکی و پیراهن مردانه سفید از درون ماشین پیاده میشود. هنوز به سمتم برنگشته؛ اما ساعت دستش همان ساعت مچی طلایی رنگ اصل و گران قیمتی است که سال پیش از نامزدش هدیه گرفته بود... همان ساعتی که ما را از جزییات رفت و آمدها و قرارهای کاریاش مطلع میکرد...
همان ساعتی که به قول آقا عماد، از نعمتهای الهی برای سازمان محسوب و از برکات خون شهید سلیمانی در جهت انجام هر چه بهتر این عملیات درست سر جای خودش قرار گرفته بود.
سوژه حالا کاملا در جایگاهی که انتظارش را میکشیدم قرار گرفته و لحظهای به سمتم میچرخد...
خودش است...
بدون معطلی نفسم را به بیرون پرتاب میکنم و انگشتم را روی ماشه چفت میکنم تا با یک شلیک دقیق به سمتش همه چیز را تمام کنم...
اما همه چیز آن طور که فکرش را میکنیم پیش نمیرود و سوژه در چشم بهم زدنی از میدان تیررس من خارج میشود...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
با سلام.
امشب و فردا شب رمان امنیتی ماشه منتشر نخواهد شد.
#کرمان_تسلیت
⛔ داستان کوتاه امنیتی #ماشه ⛔
🔻قسمت دوم🔻
چند ثانیه پلکهایم را به روی هم فشار میدهم و سعی میکنم تا اینطور از شدت خشمی که به یک باره در سراسر وجودم شعله ور میشود، کم کنم.
چشمهایم را باز میکنم و زاویهام را تغییر میدهم. با دوربین اسلحهای که در دست دارم دنبالش میکنم وارد ساختمان میشود و من دیگر کاملا از شکار او در داخل ساختمان ناامید میشوم.
انگشتم را روی گوشم میگذارم:
-شماره یک سوژه از دستم رفت.
پاسخی از آن سمت نمیآید؛ اما چند ثانیهی بعد و در حالی که همانطور دراز کشیده و اسلحه به دست و با فاصلهای معقول منتظر رسیدن دستور جدید هستم، متوجه صفحهی گوشی ماهوارهای ام میشوم:
-اتاق شش شمالی! چهل و پنج درجه به راست...
آه کوتاهی میکشم و نگاهی به سمت راستم میاندازم که ساختمانی بلند با شیشه های رفلکس قرار دارد و عملا امکان انجام عملیات را از من سلب میکند. با خودم فکر میکنم چطور ممکن است بتوانم او را درون ساختمان شکار کنم. من با یک لحظه غفلت شانس شلیک به او را در فرصتی مناسب از دست دادهام و محال است که...
هنوز غرق در افکارم هستم که ناگهان پیام دیگری روی خط ماهوارهایام ارسال میشود:
-وَيَرزُقهُ مِن حَيثُ لا يَحتَسِبُ ۚ
با دیدن این آیه گل لبخند به روی لبهایم شکوفه میزند...
«و او را از جایی که گمان ندارد روزی میدهد»
فورا به سمت راست میچرخم و پایهی اسلحهام را تنظیم میکنم تا این بار فرصت از دستم نرود.
حالا از پشت دوربین یک اسلحه محو تماشای ساختمانی هستم که ساختار شیشهای پنجرههایش اجازهی دید به من را نمیدهد.
بار دیگر به عکس سوژه نگاه میکنم... به مردی که فرمانده پایگاه هوایی الودید قطر است و همان فردی است که دستور شلیک به ماشین حاج قاسم و ابومهدی را صادر کرد و بابت این خوش خدمتی ارتقا درجه گرفت...
به جیمز سی ویلیس که چند ثانیهی قبل با همان سر تراشیده و چشمهای سبز از مرکز دوربین اسلحه ام خارج شد؛ اما این وعدهی خداوند متعال است که در آیه ۲۲۷ سوره شعرا میفرماید:
-وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ...
یعنی «و آنان که ظلم و ستم کردند به زودی خواهند دانست که به چه کیفر گاهی و دوزخ انتقامی بازگشت میکنند.»
ناگهان تصاویر آن شب لعنتی از فرودگاه بغداد در پس پردهی تاریک چشمهایم تکرار میشود... صدای مهیب انفجار و دو ماشین که غرق در آتش میسوختند و گر میگرفتند...
علمدار ما، فرماندهی سپاه قدس ما در یکی از آن ماشینها بود... در یکی از همان ماشینهایی که هدف حملهی پهبادی پایگاه هوایی الودید قطر قرار گرفته و حالا من با فرماندهی آن عملیات لعنتی تنها چند صد متر فاصله دارم که همین فاصلهی اندک را نیز میشود به لطف ماشهای که در زیر انگشتم قرار گرفته در نظر نگرفت.
به خودم که میآیم اشک به روی گونههایم شره و صورتم را خیس کرده است.
خاطرهای که همیشه از حاج قاسم در ذهن دارم و صدایی که هنوز از سردار در گوشهایم باقی مانده همان جملهای است که در یکی از جلسات به من و سید رضی موسوی گفت:
-سید رضی تو دیگه پیر شدی... دیگه باید شهید بشی...
سپس به من نگاه کرد و ادامه داد:
-تو هم همینطور... تو هم باید شهید بشی...
در همین افکار غوطه ور هستم که ناگهان یکی از پنجرههای ساختمان باز میشود، فورا روی دوربینم متمرکز میشوم و نگاهی به داخل اتاق میاندازم...
یک میز مستطیل شکل در وسط اتاق قرار گرفته و رویش پرچم آمریکا به چشم میخورد. دور میز را صندلیهای چرخ دار زیادی پر کرده است که احتمالا تا چند دقیقهی دیگر و به واسطهی برگزاری جلسهی حساسی که در حال برگزاری است، با نیروهای امنیتی و نظامی آمریکایی که در قطر در حال فعالیت هستند، پر خواهد شد.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
⛔ داستان کوتاه امنیتی #ماشه ⛔
🔻قسمت سوم🔻
صدای رعد آسمان در گوشم میپیچد و بلافاصله قطرهای به روی عکس حاج قاسم در کنار حسین پور جعفری که کنار اسلحهام گذاشتهام، میچکد. راستش شبی که مسئول این پرونده من را برای انجام شلیک نهایی و بستن پرونده انتخاب کرد تا صبح پای سجاده نشستم و گریه کردم.
بعد هم عکس حاج قاسم در کنار حسین پور جعفری را در دست گرفتم و با خودم عهد بستم که در هنگام عملیات این عکس را نیز در کنار عکس قاتل سردار و فرماندهای که دستور شلیک به ماشین سردار را صادر کرد بگذارم تا شاید... شاید اینگونه کمی داغ دلم آرام بگیرد.
نفسی میکشم و دوباره به بیرون میدهم.
چشمم را به لبهی دوربین اسلحهام میچسبانم و از نیمهی باز پنجره به داخل اتاق نگاه میکنم.
کم کم نفرات وارد اتاق میشوند و من با دقت فراوان به چهرههایی که برخی آشنا هستند و بعضی برایم تازگی دارند نگاه میکنم. نفرات داخل اتاق تکمیل میشوند و سرهنگ جیمز سی ویلیس به عنوان آخرین نفر وارد اتاق میشود.
احوال پرسی نه چندان گرمی با اعضا حاضر میکند و با خونسردی و بدون هیچ عجلهای روی صندلیاش مینشیند.
حالا همه چیز مهیا است... او روی صندلی و درست در تیررس من قرار گرفته است. چند نفس کوتاه میکشم و اسلحهای را که در بین انگشتان محاصره کردهام جا به جا میکنم. انگشتم را روی ماشه میگذارم و بدون آن که بخواهم به بازگشت از این مهلکه فکر کنم، آماده صادر شدن دستور و شلیک میشوم.
خبری نمیشود...
دست چپم را از اسلحه جدا و نگاهی به عقربه های ساعت دیجیتالی ام میاندازم...
سی ثانیهای گذشته و هیچ خبری مبنی بر انجام عملیات به من نرسیده است. از حرص دندانهایم را بهم میساووم و انگشتم را روی گوشم فشار میدهم:
-شماره یک سوژه توی دستمه، دستور میدید؟
دوباره انگشتم را روی ماشه تنظیم میکنم و آماده میشوم تا در صورت رسیدن دستور بدون معطلی کارش را بسازم...
نفسم را در سینه حبس میکنم و منتظر شنیدن دستور میشوم که صدای شماره یک ساختمان دلم را به یک باره فرو میریزد:
-عملیات لغو شده!
لغو شده؟ قفل میکنم... چطور میتوانم چنین چیزی را باور کنم. قراری مبنی بر لغو عملیات نداشتیم که حالا به من...
نمیدانم شنیدن این پیام را چطور باید هضم کنم. هزار فکر در کسری از ثانیه به ذهنم خطور میکند و نمیدانم که باید کدام مسیر را انتخاب کنم.
آیا مسیر ارتباطی ما با شماره یک لو رفته؟
آیا برای حفظ امنیت جان من است که تصمیم به لغو عملیات گرفتهاند؟ اصلا شاید سوژهی دیگری درون اتاق کشف شده که به یک باره...
هنوز نتوانستم پیام شماره یک را هضم کنم که پیغام بعدی به روی صفحه تلفنم نقش میبندد:
-برگرد خونه، دیر برسی ممکنه شام تموم بشه! میدونی که شام پیتزا داری، غذای حاضری...
کد را هم درست گفت؛ اما... راستش...
نمیتوانم... چطور بگویم که نمیتوانم برگردم؟ من حالا دست به قبضه ایستاده و منتظرم تا از حق دفاع کنم؛ اما حکم چیز دیگری است...
از شدت فشار عصبی قطرهای عرق از پیشانیام میچکد و به درون چشمم میرود؛ سوزش چشم هم نمیتواند ذرهای از پیچیدگی افکار باز کند.
ولایت پذیری همین است، حتی اگر به یک قدمی دشمن رسیده باشی و با متلاشی کردن سرش تنها یک حرکت انگشت فاصله داشته باشی و مافوقت دستور عقب گرد دهد باید بدون چون و چرا برگردی و من هم باید همین کار را بکنم...
همانطور که روایات مربوط به مالک در دل حساسترین لحظات جنگ در رکاب حضرت علی علیه السلام در ذهنم رژه و از پیش چشمانم رد میشوند، تصمیم میگیرم که از جایم بلند شوم.
بوسهای به عکس سردار میزنم و آن را درون جیب پیراهنم میگذارم که میخواهم که بلند شوم که تصویر عجیبی در قاب دوربین اسلحهام نقش میبندد...
سرهنگ جیمز سی ویلیس سرش را در بین دستهایش فشار میدهد و از روی صندلی اش بلند میشود و سپس بدون هیچ واکنشی از هوش میرود و روی زمین میافتد...
در اتاق هلهلهای به پا میشود و جلسه به صورت کاملا ناگهانی بهم میریزد و در پیش چشمم پنجرهای که برایم باز شده بود، بسته میشود...
فورا اسلحهام را درون کیف مخصوصش میگذارم و در حالی که همه چیز را برای آخرین بار چک میکنم تا ردی از خودم به جا نگذاشته باشم، محل استقرارم را ترک میکنم...
«پایان»
منبع خبر:
در یکی از روزهای تیرماه سال ۱۴۰۰ ژنرالِ تروریست آمریکایی “جیمز ویلیس” _ فرمانده نیروهای ویژه اسب سرخ _ که از فرماندهان اصلی و موثر در عملیات ترور ژنرال ایرانی بوده؛ در پایگاه هوایی العدید در کشور قطر، شناسایی و توسط نیروهای مقاومت به درک واصل شده است.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌