- رمان امنیتی #کلنا_قاسم -
- قسمت بیست و هفتم -
همه چیز به یک باره بهم میریزد. اتاقی که تا دقایقی پیش آرام و بدون دردسر در حال پیشبرد اهداف بود و تمامی نفرات وظایف خود را به خوبی و بدون کوچکترین اشتباهی انجام میدادند، در چشم بهم زدنی به محلی مملو از استرس و فشار کاری بالا تبدیل میشود.
دوان دوان به سمت خانزاده میروم و میگویم:
-میتونی تشخیص بدی این حمله از سمت کی طراحی شده؟ کارش چیه؟ اصلا چرا الان...
با اشاره دست از من میخواهد تا چیزی نگویم؛ اما مگر میشود؟ ما سه روز است که روی این پروژه مشغول کار هستیم و قبل از قبول این مسئولیت تفهیم شدیم که یکی از بهترین نفرات امنیتی برون مرزی ما برای این که سوژه را هیچگاه از دست ندهیم، حالا در کماست و با مرگ دست و پنجه نرم میکند.
انگشتانم ناخودآگاه به یکدیگر گره میخورد، باید کاری انجام دهم. فورا به پشت سیستم خودم میروم و صفحهای که مرتبط با پیشگیری از حملات ناشناس اینچنینی است را باز میکنم؛ اما در کمال تعجب همه چیز را نرمال نشان میدهد. از روی مانیتور چشم برمیدارم و رو به باقری که حالا شانه به شانه خانزاده در حال کار با سیستم پیش رویش است میکنم و میگویم:
-چرا اخطار حمله سایبری روی سیستم من نیست؟ مگه نباید قبل از شما روی سیستم مادر خطر حمله رو ببینیم؟
خانزاده در حالی که مشخص است تمام هوش و حواسش را به مانیتور پیش رویش داده است، لب باز میکند:
-من یه حدسهایی میزنم؛ ولی باید صبر کنیم تا مطمئن بشم!
عصبی میشوم:
-خب حدست رو بگو تا فکرهامون رو روی هم بریزیم.
خانزاده به یک باره دست از کار میکشد:
-قبلا شنیده بودم که رژیم صهیونسیتی در حال ساخت یه ویروس جدیده که برعکس بقیهی ویروسها حمله میکنه و کارش رو از سیستمهای خرد و کوچک شروع میکنه و وقتی که جای پاش کاملا سفت شد، اون وقت به سیستم مادر وصل میشه... فقط دعا کن که درگیر حمله با اون ویروس لعنتی ناشناخته نشده باشیم.
چشمهایم را میبندم و آب دهانم را قورت میدهم، سپس زیر لب زمزمه میکنم:
-یا فاطمه زهرا... باید موضوع رو با سردار درمیون بگذارم...
سپس به سمت خط امنی که در اتاق قرار دارد میروم و شماره مستقیم سردار را میگیرم. خیلی زود جواب میدهد:
-سلام و رحمت الله. خیره مهندس!
با استرسی که شبیهش را تا به حال تجربه نکردهام، میگویم:
-سلام قربان، خیر که... متاسفانه باید بگم بهمون حمله سایبری شده، لطف کنید چندتا از بچههای پشتیبانی رو هماهنگ کنید که از تهران با ما باشند.
سردار بدون معطلی میپرسد:
-چهنوع حملهای هست؟ ربطی به سوژهای که روش سوار هستید داره؟
سرم را به نشان تاسف تکان میدهم:
-هنوز مشخص نیست قربان؛ اما احتمال این که ویروس جدیدی باشه زیاده... باید چند دقیقهای بهمون فرصت بدید تا بتونیم ریشه یابی کنیم.
سردار توضیحاتم را گوش میکند و میگوید:
-خیلی خب، من با بچههای تهران هماهنگ میکنم که کارهای پشتیبانی رو انجام بدن، خودم هم با فرماندهی تماس میگیرم و اطلاع میدم، شما فقط تموم تمرکزتون رو بگذارید روی این موضوع...
دستم را ناخودآگاه روی سینه ام میگذارم و میگویم:
-چشم آقا.
سردار تاکید میکند:
-معراج! این سوژه خیلی مهمه و برای رسوندن پروندهش به این نقطه خیلی زحمت کشیدیم... نزارید زحمات بچهها هدر بشه...
با شنیدن این جملات از زبان سرداری که دست راست سردار حاجی زاده است، بغضم میگیرد. اطاعت میکنم و خداحافظی و سپس بدون اینکه بخواهم ثانیهای را از دست بدهم به سراغ سیستمم برمیگردم. تمام اتاق را سکوتی مرگ بار فرا گرفته است و غیر از صدای انگشتانی که به صفحهی کلید پیش رویشان کوبیده میشوند، هیچ صدای دیگری به گوش نمیرسد.
بهت و حیرت، تنها احساسی است که بر روی تمامی افراد حاضر در اتاق سایه انداخته است. زیر چشمی علیاصغر را میبینم که ورقههای روی میزش را جا به جا میکند و مدام مشغول یادداشت برداری شده است... باقری دیگر کاملا صورتش را به مانیتور چسبانده تا هیچ نکتهای را از دست ندهد و خانزاده...
خانزاده به یک باره فریاد میزند:
-آقا من تونستم پیداش کنم... ایناهاش... روی سیستم بی یه ویروس ناشناخته پیدا کردم، زودتر با بچههای تهران هماهنگ کنید که دستمون رو بگیرن.
صندلی چرخانم را به عقب هل میدهم و به سمت سیستم بی میدوم... بچهها خوشحال از خبری که خانزاده میدهد لبخند میزنند و خودش نیز با پشت آستین عرق روی پیشانیاش را پاک میکند؛ اما من...
.
راستش ویروسی که خانزاده موفق به ردیابی و پیدا کردن آن به روی سیستم شده آنقدر ها هم که خانزاده میگوید ناشناخته نیست... ویروسی فوق العاده مخرب و خطرناک که خنثی سازی اش تقریبا غیر ممکن است و تخصصش اخلال در سیستم پدافندی است...
تنم از وحشت میلرزد و در حالی که ناخواسته وسایل روی میز را به زمین میریزم تا تلفن را در دست بگیرم، میگویم:
-لیست پروازهای امشب رو میخوام... همین الان! همین الان...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
۲۷
- قسمت بیست و هشت -
هنوز کلمات از درون دهانم خارج نشده است که لبخند به روی لبهای بچهها خشک میشود. خانزاده فورا به سمتم میآید و میگوید:
-این همون ویروسیه که... سر قضیهی...
دستش را در دستم نگه میدارم، طوری سرد است که گویی سه چهار ساعت در یکی از شبهای سرد بهمن ماه تهران را با موتور چرخیده است. سپس صورتم را به گوشش نزدیک میکنم:
-آره. از همونه... تو رو خدا بجنب خانزاده، الان یک ثانیه هم برای ما یک ثانیه است...
دوباره به پشت سیستم برمیگردم، علی اصغر با تلفن مشغول صحبت میشود تا لیست پروازهای امشب را به ما برساند. خیلی طول نمیکشد که صدای صفحات کلیدی که بچهها با آن سر و کله میزنند به تنها صدای اتاق تبدیل میشود. آه کوتاهی میکشم و همانطور که مشغول جلوگیری از رشد و توسعه ویروس در سیستم بی هستم، با گوشهی چشم به تصاویر ماهوارهای نگاه میکنم که موقعیت سوژه را نشانم میدهد و حالا هر چند لحظه یک بار قطع و وصل میشود.
نفسهایم تند میشود و قطرهای عرق از روی پیشانیام شره و صورتم را خیس میکند. با کلیدواژه های صفحهی سیاهی که پیش رویم باز شده درگیر هستم که ناگهان صدای زنگ تلفن من را به اتاق برمیگرداند. بلافاصله جواب میدهم:
-سلام، در خدمتم.
سردار است، همانطور مصمم و قاطع صحبت میکند. طوری که دوست دارم در این لحظات سخت فقط به حرفهای او گوش کنم تا شاید کمی آرام بگیرم:
-سلام و رحمت الله، بهترین بچههای تهران به خط شدند تا انشاءالله مشکل شما رو حل کنند.
از او تشکر میکنم و سپس توضیح میدهد:
-سردار ویروسی که روی سیستم بی کشف کردیم کاملا همخوان و با سیستمهای پدافندیه و هر لحظه ممکنه که بتونه رادارهای پدافند چفت بشه... راستش من نگرانم که...
سردار حرفم را قطع و زیر لب زمزمه میکند:
-یا علی...
مکثی چند ثانیهای میکند و ادامه میدهد:
-لیست پروازهای امشب رو گرفتی؟
به علی اصغر نگاه میکنم و میگویم:
-لیست اومد برات؟
در حالی که مشغول تلفن همراهش است، به سمتم میآید و میگوید:
-بله آقا، همین الان تونستم پیدیافش رو دانلود کنم. خدمت شما.
نگاهی به صفحهی گوشی علی اصغر میکنم و مطالبی را میبینم که به نگرانیام اضافه میکند:
-قربان... توی بیست دقیقه آینده سه تا پرواز هست که یکیش... متاسفانه توی منطقه راداری ماست...
سردار سوال میکند:
-پرواز به سمت کجا؟
آب دهانم را قورت میدهم:
-عراق آقا... اتفاقا... پروازش هم...
سردار حرفی میزند تا شکم را به یقین تبدیل کند:
-بله پرواز معمولی نیست و یکی از مسئولین سابق نظام مسافر این پرواز هست... خوب گوش کن ببین چی میگم معراج، با توجه به تهدید اخیر نتانیاهو و اعلام افزایش غنی سازی ما احتمال این که امشب بخوان به سمتمون حمله کنند کم نیست، از طرفی بعید میدونم بشه این پرواز رو کنسل کرد... میدونی که مسافر این پرواز بدش نمیاد تا با یه حاشیهی تازه سر زبانها بیفته...
ازت میخوام تا نیم ساعت آینده هر کاری که از دستت برمیاد رو انجام بدی و از هیچ ترفندی دریغ نکنی تا این مشکل امشب حل بشه.
با اینکه به دستورات سردار چشم میگوید؛ اما راستش خیلی مطمئن نیستم که بتوانم از پس این موضوع بربیایم. علی اصغر و باقری هر دو مشغول برگزاری کنفرانسی مشترک با دوستان متخصص در تهران هستند و نکاتی که میگویند را یکی پس از دیگری یادداشت میکنند. من و خانزاده هم دو دستی به سیستمهای پیش رو چسبیدهایم... خانزاده زیر لب دعا میخواند و من نیز مدام صفحات را جا به جا میکنم. خیلی خوب میدانم که اگر موفق شوم تا گوشهی ناخن نرم افزارم را به این ویروس لعنتی وصل کنم، از ریشه خشکش خواهم کرد.
یک شمارشگر روی سیستم بی به نمایش درمیآید و بسیار امیدوار هستم که قبل از پر شدن آن دست ما به ویروسی که ساحل آرام این اتاق را متلاطم کرده برسد. سی درصد که پیش میرود، موفق به رسیدن به ویروس مخربی که قصد خرابکاری روی سیستم دارد، میشوم و بلافاصله این موضوع را اطلاع میدهم:
-ویروس رو شناختم، باقری بجنب مختصات ویروس رو بفرست تا ببینم بچههای تهران چی دستور میدن... بجنب فقط...
علیاصغر همچنان به کمک ویدیو کنفرانس کدهای دریافتی برای شکستن منطقهی امن ویروس را یادداشت میکند و خانزاده نیز با توجه به حساسیت بالا و خطر وحشتناکی که تهدیدمان میکند ایستاده کار را دنبال میکند. باقری دوان دوان به سمتم میآید و روی تکه کاغذی که در دست دارد مختصات ویروس عذاب آوری که شریانهای حیاتی ما را هدف قرار داده میشود.
نفس عمیقی میکشم و روی صندلیام پخش میشوم، هنوز کمرم به طور کامل به پشتی صندلیام نرسیده است که صدای خانزاده طعم خوش این پیروزی را برایم تلخ میکند:
-آقا تصاویر ماهوارهای پهپاد از دستمون رفت... سوژه پرید...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
- پایان قسمت بیست و هشت -
❌ کپی با ذکر نام نویسنده و قید آیدی کانال مجاز است❌
- قسمت بیست و نهم -
با شنیدن جملهای که خانزاده به روی زبان جاری میکند، هیاهوی عجیبی در سراسر اتاق شکل میگیرد. هر کدام از بچهها سعی میکنند تا غصهی شنیدن خبر تلخ را در چهرهشان حل کنند.
باقری بعد از مکثی چند ثانیهای طوری سرش را به سمت مانیتور پیش رویش برمیگرداند و مشغول صحبت با اعضای حرفهای و کاربلد تهران میشود که گویا اصلا چیزی نشنیده است. علی اصغر کاغذهای روی میزش را دسته بندی میکند و خانزاده به من نگاه میکند... من هم بدون آن که بخواهم به روی صندلیام منگنه میشوم.
با اینکه دستهایم را به لبهی صندلی بند میکنم و زور میزنم تا از سر جایم بلند شوم؛ اما نمیتوانم... پاهایم دیگر توان ایستادن ندارد و این سختترین ماجراست.
فرمانده به واسطهی سردار من را در جریان اتفاقات و جزئیات این پرونده گذاشته است و همین موضوع نیز بیش از پیش برایم سخت است.
چشمهایم سیاهی میرود، نگاهی به عددهای دیجیتالی ساعت که گوشهی پایین مانیتور نقش بسته میاندازم... فقط سیزده دقیقه تا پرواز هواپیما باقی مانده و ما نه تنها کار مثبتی در جهت پیشبرد اهداف پرونده انجام ندادهایم، که حتی تصویر سوژه را نیز با سیاهی مطلق صفحهی مانیتور عوض کردیم.
چشمهایم را میبندم و چند نفس عمیق میکشم، سپس بلند میشوم و در حالی که دستهایم را بهم میکوبم، فریاد میزنم:
-منو ببین!
سپس تمام چشمهای اتاق به سمت من میچرخند، با دست به قاب عکس شهید مصطفی احمدی روشن اشاره میکنم و ادامه میدهم:
-اون آدمی که عکسش روی دیوار اتاقه و هم دانشکدهای خود منم بوده، یه روزی که عالم و آدم ناامید شده بودند و خودش رو باخته بودند استاکس نت رو شناسایی کرد و از بین برد... من نمیدونم این ویروس چیه و چطوری وارد سیستم ما شده؛ اما خیلی خوب میدونم که شما ها میتونید ردش رو بزنید. اینجا ناامید شدن نداریم، بجنب ببینم... بجنب یاعلی آقا...
سرها به سمت مانیتورها برمیگردد و من نیز فورا مختصات ویروس را به روی کاغذ منتقل میکنم و همانطور که کاغذهایم را به علی اصغر میدهم تا با برادران ما در تهران چک کنند، رو به خانزاده میگویم:
-موقعیت مکانی سوژه هنوز هست؟
خانزاده به نشان تایید سرش را تکان میدهد:
-بله اقا، خدا رو شکر که هنوز لوکیشن سوژه با جا به جایی خیلی کم... در حد یه قدم زدن معمولی همراهه و مشخصه که کارمون خراب نشده.
نفس کوتاهی میکشم و چند عدد را با صدای بلند برای خانزاده میخوانم تا شاید با استفاده از همان مسیری که مصطفی موفق به شناسایی استاکس نت ها شد، ما هم بتوانیم چیزی از این ویروس لعنتی ناخوانده پیدا کنیم.
عقربههای روی گوشهی مانیتور ده میشود، با این سعی میکنم تا آخرین ثانیه امید را در داخل این اتاق زنده نگه دارم؛ اما از درون وحشت کردهام... نوک انگشتان دستم بیحس شده و اضطراب شبیه خون در رگهایم جریان پیدا کرده است.
خانزاده لبهایش را تکان میدهد و چیزی میگوید. نمیشنوم! این را روی زبان میآورم:
-بلندتر بگو، نمیشنوم چی میگی!
خانزاده تکرار میکنم:
-یه چیزایی ازش پیدا کردیم آقا، به احتمال قوی میخوان با یه تیر دو نشون بزنن!
باقری صدایش را از آن طرف اتاق به گوشم میرساند:
-منم همین فکر رو میکنم!
طوری که انگار نمیتوانم صورتم را از روی صفحهی مانیتور برگردانم، میگویم:
-درست حرف بزنید ببینم چی میگید!
باقری توضیح میدهد:
-اگه نتونیم جلوی این لعنتی رو بگیریم، امشب یه اتفاق جبران ناپذیر دیگه میافته... یا در حالی که نمیتونیم هیچ دفاعی از خودمون بکنیم، باید پهبادهاشون رو ببینیم که به تهران رسیده و یا... ممکنه سامانه راداری...
باقری حرفش را میخورد... نه دقیقه تا رسیدن هواپیما باقی مانده است!
علی اصغر که ساکتتر از بقیه است، پیام تیم متخصصی که از تهران همراه ماست را بازگو میکند:
-آقا وارد پوشهی A500 بشید لطفا، همین الان.
بلافاصله با سیستم مادر وارد پوشهای که میگوید میشوم. علی اصغر ادامه میدهد:
-دسترسیها به سامانه رو کاملا قطع کنید.
از روی صندلیام میپرم:
-معلومه داری چی میگی؟ یعنی چی که دسترسی رو قطع کنم؟ اگه دسترسیهام از بین برن... اونوقت...
علی اصغر میگوید:
-بچههای تهران رد ویروس رو زدند... این آخرین تیر توی خشابشون بوده که اگه تونستیم ویروس رو پاکسازی کنیم، نتونیم زمان رو مدیریت کنیم و نیاز به ری استارت سیستم داشته باشیم!
خانزاده با نگرانی میگوید:
-معلومه که نمیتونیم آقا... حتی اگه خدا باهامون باشه و بد شانسی هم نیاریم دست کم هفت هشت دقیقه طول میکشه تا سیستم دوباره لود بشه...
به نظرم حالا به صلاح نباشه که این کار رو انجام بدیم!
نگاهی به عددهای روی مانیتور میاندازم که تنها هشت دقیقه تا رسیدن آن پرواز در دسترس به منطقهی ما وقت مانده است...
هشت دقیقهی لعنتی!
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
- پایان قسمت بیست و نهم -
- قسمت سی -
نفسهایم تند میشود. باید تصمیم بگیرم، حتی اگر هم اشتباه کنم بهتر از این است فرصتی این چنینی را از دست بدهم.
علی اصغر میگوید:
-همیشه هم برای روشن شدن سیستم هفت هشت دقیقه زمان نیاز نیست، گاهی وقتها هم ممکنه...
باقری با او مخالفت میکند:
-الان سیستم تحت فشاره پسر خوب! نمیبینی درجهی حرارتی که داره تحمل میکنه رو؟! خدا بهمون رحم کرده که همینطوریش هم منفجر نشده!
آب دهانم را قورت میدهم و به صفحهی مانیتور نگاه میکنم. علی اصغر رو به مانیتور پیش رویش میکند و میگوید:
-مشکلی نیست آقا، من الان صدای شما رو میاندازم روی بلندگو...
خیلی زود صدای مهندس از تهران در فضای اتاق پخش میشود:
-حاجی بجنب! چارهی دیگه ای نداریم... با این دست دست کردنها داری زمان رو از دست میدی. سی ثانیه بیشتر فرصت نداری تا سیستم رو بالا بیاری... بجنب!
نفس کوتاهی میکشم و در حالی که زیر لب زمزمه میکنم:
- «يا دَليلَ الْمُتَحَيّرينَ وَ يا غِياثَ الْمُستَغيثينَ اَغْثِني» را زمزمه میکنم با اشارهی سر از خانزاده که حالا کنارم ایستاده میخواهم تا دکمهی ری استارت شدن سیستم را بزند.
خانزاده با دستانی لرزان و چهرهای مضطرب همین کار را میکند و سپس به یک باره همه روی صندلیهای مان فرو میرویم...
سرم را روی میز میگذارم، صدای علی اصغر را میشنوم که مشغول ذکر گفتن است. باقری و خانزاده نیز جز چشم دوختن به صفحات سیاه رنگی که پیش رویشان قرار گرفته، کار دیگری از دستشان برنمیآید.
سرم را از روی میز بلند میکنم و خطی که در وسط مانیتور شکل گرفته را میبینم... زمان تقریبیاش برای تکمیل و روشن شدن سیستم شش دقیقه و سی ثانیه است.
به ساعتی که روی صفحهی گوشیام شکل گرفته نگاه میکنم و بلافاصله شماره سردار را میگیرم. خیلی زود جواب میدهند:
-سلام سردار، به کمک شما نیاز داریم!
نفس زنان جوابم را میدهد:
-سلام. چی شده آقا جون؟ مشکل برطرف نشده؟
سرم را تکان میدهم:
-زمان میخواهیم. هواپیمایی که حامل آقای دکتره دست کم یکی دو دقیقه باید دیرتر وارد مرز هوایی ما بشه.
سردار ناامیدانه پاسخ میدهد:
-میدونی داری چی میگی؟ ازم میخوای هواپیمایی که راه افتاده رو روی هوا معطل کنم؟
به زمان پر شدن خط مستطیلی شکلی که در وسط صفحهی مانیتور مادر شکل گرفته نگاه میکنم:
-نمیدونم باید چی کار کنم... احتمال داره چند ثانیه...
سردار خیالم را راحت میکند:
-متوقف کردن هواپیما که دیگه راه حل نیست برادر من! بهترین متخصصها و نخبههای کشوری در اختیار شما قرار گرفتن... جون جدت آبروریزی نشه معراج، ما امیدمون بعد از خدا به توئه پسر...
چشمی میگویم که خودم نیز خیلی به عملی کردنش مطمئن نیستم. پنج دقیقه از زمان ری استارت شدن سیستم باقی مانده و اگر همه چیز خوب پیش برود، نزدیک به پنجاه ثانیه قبل از ورود هواپیما به مرز هوایی ما و احتمال ایجاد خطر برایش میتوانیم از این مرحله عبور و سیستم را پاکسازی کنیم.
دستی به چشمان خستهام میکشم و به باقری نگاه میکنم:
-تصویر آنلاین حرکت هواپیمای دکتر رو بیانداز روی مانیتور!
باقری بلافاصله کنترل مانیتور را برمیدارد و چند لحظهای مشغولش میشود تا سیر حرکت هواپیما به روی مانیتور بزرگی که روی دیوار نصب شده به نمایش دربیاید.
مضطربانه به صفحه نگاه میکنم و لبهایم را بهم میساووم. نفسهایم تند شده است، چهار دقیقه بیشتر تا رسیدن هواپیما به محدود عملیاتی ما نمانده و سیستم نیز حدود بیست ثانیه بیشتر از رسیدن هواپیما زمان دارد تا یاریمان کند.
خانزاده لبتاپی که مربوط به آخرین تحرکات سوژه اطلاعاتی و امنیتی ماست را باز میکند و خودش را با آن مشغول میکند. زیر چشمی نگاهش میکنم و استرسی که در سراسر وجودش ریشه دوانده را به خوبی درک میکنم. احساسی که در تمام آدمهای درون این اتاق مشترک است.
پایم را بیهدف به روی زمین میکوبم تا شاید اینگونه از شدت اضطرابی که دارم کاسته شود. رو به علی اصغر میکنم:
-اعلام آماده باش صد در صدی رو داشتی؟ احتمال این که بعد از این حملهی سایبری حملهی موشکی یا پهبادی داشته باشیم کم نیستا...
علی اصغر سرش را تکان میدهد:
-بله آقا، تمام پایگاهها و سامانههای دفاعی آماده انجام وظیفه هستند. از سمت ما جای نگرانی نیست...
بدون آن که بخواهم پاسخی بدهم سرم را به سمت صفحهی مانیتور میچرخانم... سه دقیقه مانده است...
نفسم را به بیرون پرتاب میکنم و دستهایم را به زیر بغلهایم بند میکنم.
خانزاده رنگ پریده و عصبی به نظر میرسد؛ اما دلیل هر چیزی که باشد مهمتر از اتفاقی نیست که حالا در حال رخ دادن است.
زمان به سرعت در حال سپری شدن است و نقطهی چشمک زن هواپیما لحظه به لحظه نزدیک ما میشود..
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
- پایان قسمت سی -
❌ کپی با ذکر نام نویسنده و قید آیدی کانال مجاز است❌
- قسمت پایانی -
نمیتوانم این دقایق را به روی صندلیام بند شوم، هوایی که در داخل فضای اتاق جریان دارد برایم کم است و این کمبود اکسیژن لحظه به لحظه نیز بیشتر میشود. ناخودآگاه دستم را روی گلویم میگذارم و به ریههایم التماس میکنم تا پذیرای اکسیژن بیشتری باشند.
دو دقیقه...
علی اصغر چند باری به روی دکمهی اینتر روی کیبوردش میکوبد و باقری زیر لب زمزمه میکند:
-پس چرا... این لعنتی... بالا نمیاد...
علی اصغر مطمئن میگوید:
-نگران نباش، درست میشه انشاءالله... درست میشه...
خانزاده طوری که انگار درون این اتاق نیست، از جمع جدا شده و روی صندلیاش فرو رفته است. باید اعتراف کنم که این رفتار غیر عادیاش بخشی از فکرم را به خودش مشغول کرده و تمرکزم را بهم ریخته است.
یک دقیقه...
صدایم در میآید:
-این داره میرسه علی اصغر... با تهران ارتباط بگیر... داره میرسه به حضرت عباس...
علی اصغر که حالا از شدت اطمینان چند لحظهی قبلش نیز کاسته شده به سمت سیستم روی میزش میرود و دکمه شروع ارتباط با کارشناسانی که شبیه ما این چند دقیقه را در انتظار باز شدن این گره بودند، فشار میدهد.
از همین سمت اتاق صدا میکنم:
-مهندس چهل و هشت ثانیه... یه کاری بکن! اگه سیستم خاموش باشه که...
مهندس چیزی نمیگوید. معلوم است که او نیز تحت فشاره شدید عصبی قرار گرفته و یک بند مشغول صحبت با تلفن است.
هشت دقیقهای که منتظرش بودیم، خیلی زودتر از چیزی که خیال میکردیم تمام میشود... ثانیه شمار روی سیستم سی ثانیه را نشان میدهد و اگر هواپیما با همین سرعت به محدوده ما بیاید، باید دست به دعا برداریم که سیستم پدافندی ما...
صدای مهندس رشته افکارم را پاره میکند:
-حالا اف دو رو بزن، بجنب پسر!
علی اصغر بدون ثانیهای مکث انگشتش را روی اف دو میکوبد.
مهندس میگوید:
-شیفت رو نگه دار، بعد سه بار اینتر کن و رمز ورودت رو بزن...
سپس یادآور میشود که فرصت ما برای روشن کردن سیستم محدود است:
-فقط بیست ثانیه... عجله کن!
علی اصغر همین کار را میکند. به غیر از خانزاده که با لب تاپ روی پایش حسابی مشغول است، تمامی افراد حاضر در اتاق ایستادهاند و انتظار روشن شدن سیستم را میکشند...
ده ثانیه...
نه، هشت، هفت...
ثانیهها برایم با سرعتی باور نکردنی میگذرند، احساس میکنم که با هر نفس کشیدن یک ثانیه به یک شکست بزرگ سایبری نزدیک میشویم که میتواند تبعات زیادی را به همراه داشته باشد و به همین خاطر هست که سعی میکنم تا نفس نکشم...
احمقانه به نظر میرسد؛ اما در این لحظه تنها کاری که از دستم برمی آید همین است و بس!
شش، پنج، چهار...
نمیتوانم به مانیتور نگاه کنم، چشمهایم را میبندم و یک جمله را با تمام اعتقادم به زیر لب زمزمه میکنم:
-یا سید الشهدا، خودتون یاری کنید...
یا سید الشهدا...
اتاق غرق سکوت میشود.
از پشت پردهی تاریک پلکهایم حتی میتوانم صدای ذرات غبار معلق در هوا را بشنوم. نفسم هنوز درون سینه ام حبس شده و نمیدانم بعد از باز کردن چشمهایم قرار است با چه صحنهای رو به رو شوم.
زمان متوقف میشود و تمام احتمالاتی که در سر داشتم شبیه یک فیلم کوتاه به پیش چشمهایم نمایش داده میشود.
حملهی موشکی به سمت ایران در حالی که سیستم پدافندی آلوده شده است و ما تنها از درون مقر خود میتوانیم نورهای زرد رنگی را ببینیم که به سمت تهران حرکت میکنند...
شقیقههایم را فشار میدهم و ناگهان صدای فریاد علی اصغر باعث میشود تا چشمهایم را باز کنم:
-ایول الله... ایول...
دستهایش را روی میز میکوبد و در حالی به صفحهی مانیتور رو به رویش خیره شده، میگوید:
-روشن شد آقا، منطقه امنه...
چشمهایم را به سمت مانیتور بزرگ اتاق میچرخانم و آن نقطهی چشمک زن را میبینم که وارد منطقهی پروازی ما شده است.
نفسم را به بیرون پرتاب میکنم تا شاید اینگونه فشاری که روی شانههایم بود را خالی کنم. سپس دستهایم را باز میکنم و باقری و علی اصغر را در آغوش میکشم.
با پشت آستین عرق روی پیشانیام را پاک میکنم و ناگهان یاد خانزاده میافتم...
نگاهش میکنم، همچنان روی صندلیاش فرو رفته و با لپ تابش درگیر است.
اخم میکنم:
-اینجایی برادر؟ با شمام...
سرش را از روی صفحهی لپ تاب بلند میکند و با چشمهایی که رگههای قرمز درونش خودنمایی میکند، نگاهم میکند.
شانهای بالا میاندازم:
-چیزیت شده؟ تونستیم تو کمتر از نیم ساعت جلوی حمله رو بگیریم، اونوقت تو غم باد گرفتی؟ معلومه اصلا چت شده؟
خانزاده لبش را از زیر فشار دندانهایش خارج میکند و در حالی که سعی میکند تا کلمات را درست و شمرده به روی زبان بیاورد، میگوید:
-راستش... این... چجوری بگم...
آقا موقعیت مکانی سوژه رو از دست دادیم!
از دستمون پرید...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
@RomanAmniyati
- پایان نسخه مجازی رمان #کلنا_قاسم -
به زودی...
🔻داستان کوتاه امنیتی #ماشه
✍🏻اثری جدید و متفاوت از علیرضا سکاکی
با ما همراه باشید...
✨✨✨
⛔ داستان کوتاه امنیتی #ماشه ⛔
🔻قسمت اول🔻
نفسم را به بیرون پرتاب میکنم.
چشم چپم را میبندم و سعی میکنم تا تمام حواسم را جمع چشم راستم کنم. حالا همه تمام تصاویر را با حاشیهای سیاه رنگ و دو خط تیره که همدیگر را در نقطهی مرکزی دیدگانم قطع میکند.
نفسم را در سینه حبس میکنم و اسلحهام را درون دستانم جا به جا میکنم. صحبتهای فرمانده در اولین جلسات آموزشی ناخواسته در ذهنم مرور میشود. ما هفت نفر روی تپههای خاکی دراز کشیده بودیم و در حالی که باد مشت مشت از خاک صحرا را به چشمانمان میپاشید نگاهش میکردیم که چگونه استوار ایستاده و دستانش را از پشت کمرش به هم حلقه کرده بود و با صدایی رسا و بلند توضیح میداد:
-باید نفستون رو حبس کنید. برای چند ثانیه هم که شده نفس نکشید... دم و بازدم باعث میشه که دستتون حرکت کنه و احتمال خطا رفتن هدفتون بیشتر میشه.
پس چی شد؟ نفس کشیدن نداریم... باید خشک بشید، مثل چوب... مثل سنگ...
هر کی گرفت چی میگم بلند بگه یازهرا.
فریاد زدیم:
-یازهرا.
و بعد خاک ناجوانمردانه به درون دهانم نفوذ کرد.
نفس کوتاهی میکشم...
انگشتم را روی ماشه نگه میدارم و گونهام را به قنداقهی اسلحهام میچسبانم.
سه ماشین درون پارکینگ قرار گرفتهاند و یکی از آنها حامل فردی است که ما چند ماه است انتظارش را میکشیم.
نفسهایم شمرده شمرده و قابل کنترل است، با این که قرار گرفتن در موقعیتی که حاصل زحمات سه ساله یک تیم فوق العاده قوی و کار بلد میتواند هر انسانی را شگفت زده کند؛ اما من نباید به خودم اجازه دهم تا در چنین شرایطی اشتباه کنم.
چند نفری حوالی ماشینها چرخ میزنند و من شش دانگ حواسم را جمع کردهام تا مبادا با یک اشتباه در تشخیص سوژه و یا شلیک به او همه چیز را خراب کنم...
درب یکی از ماشینها باز میشود و دو خانم به همراه یک مرد از آن خارج میشوند. به آرامی و با دست چپم سعی در واضح کردن تصویر منعکس شده از قاب دوربین اسلحهام را دارم.
سوژه ما او نیست... بدنم ناخواسته شل میشود و تکانی به خودم میدهم. سرنشینان ماشین دوم هم بلافاصله از آن خارج میشوند و نه تنها بدون تشریفات این کار را انجام میدهند، بلکه همهی آنها خانم هستند و سوژه من یک مرد چهل و هشت ساله با موهایی بور و چشمانی آبی است. اسلحه را در دستم چفت میکنم، حالا زمان آن رسیده بخواهم کار را تمام کنم... نگاهی به عکس کوچکی که کنار دستم است میاندازم تا چهرهاش برای لحظهای که شده از پیش چشمانم پاک نشود. نفسم را به بیرون پرتاب میکنم و منتظر باز شدن درب ماشین میشوم...
قطعا بهترین و بیدردسر ترین زمان برای شلیک به یک سوژه آن هم با این فاصله که من مجبور به انتخاب شدهام، زمانی است که او در حال پیاده شدن از ماشینش است.
درست همان هنگامی که بین ماشین و درب نیمه باز آن قرار گرفته و امکان حرکت سریع به چپ و راست ندارد...
لبم را درون دهانم جمع میکنم و چشم راستم را کاملا چفت به دوربین اسلحه ام میکنم. درب ماشین باز میشود...
نفسهایم ناخواسته تند میشوند و من با محکم نگه داشتن اسلحهام سعی میکنم با این موضوع مقابله کنم.
نفر اول پیاده میشود، مردی بدون مو و سیاه پوست است. محافظ اصلیاش که در تمام دیدارهای رسمی و غیر رسمی در کنارش دیده شده و حالا باید شاهد به درک واصل شدن ارباب کثیفش باشد.
دستی به روی درب ماشین قرار میگیرد و لحظهای بعد مردی با کت و شلوار مشکی و پیراهن مردانه سفید از درون ماشین پیاده میشود. هنوز به سمتم برنگشته؛ اما ساعت دستش همان ساعت مچی طلایی رنگ اصل و گران قیمتی است که سال پیش از نامزدش هدیه گرفته بود... همان ساعتی که ما را از جزییات رفت و آمدها و قرارهای کاریاش مطلع میکرد...
همان ساعتی که به قول آقا عماد، از نعمتهای الهی برای سازمان محسوب و از برکات خون شهید سلیمانی در جهت انجام هر چه بهتر این عملیات درست سر جای خودش قرار گرفته بود.
سوژه حالا کاملا در جایگاهی که انتظارش را میکشیدم قرار گرفته و لحظهای به سمتم میچرخد...
خودش است...
بدون معطلی نفسم را به بیرون پرتاب میکنم و انگشتم را روی ماشه چفت میکنم تا با یک شلیک دقیق به سمتش همه چیز را تمام کنم...
اما همه چیز آن طور که فکرش را میکنیم پیش نمیرود و سوژه در چشم بهم زدنی از میدان تیررس من خارج میشود...
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
با سلام.
امشب و فردا شب رمان امنیتی ماشه منتشر نخواهد شد.
#کرمان_تسلیت
⛔ داستان کوتاه امنیتی #ماشه ⛔
🔻قسمت دوم🔻
چند ثانیه پلکهایم را به روی هم فشار میدهم و سعی میکنم تا اینطور از شدت خشمی که به یک باره در سراسر وجودم شعله ور میشود، کم کنم.
چشمهایم را باز میکنم و زاویهام را تغییر میدهم. با دوربین اسلحهای که در دست دارم دنبالش میکنم وارد ساختمان میشود و من دیگر کاملا از شکار او در داخل ساختمان ناامید میشوم.
انگشتم را روی گوشم میگذارم:
-شماره یک سوژه از دستم رفت.
پاسخی از آن سمت نمیآید؛ اما چند ثانیهی بعد و در حالی که همانطور دراز کشیده و اسلحه به دست و با فاصلهای معقول منتظر رسیدن دستور جدید هستم، متوجه صفحهی گوشی ماهوارهای ام میشوم:
-اتاق شش شمالی! چهل و پنج درجه به راست...
آه کوتاهی میکشم و نگاهی به سمت راستم میاندازم که ساختمانی بلند با شیشه های رفلکس قرار دارد و عملا امکان انجام عملیات را از من سلب میکند. با خودم فکر میکنم چطور ممکن است بتوانم او را درون ساختمان شکار کنم. من با یک لحظه غفلت شانس شلیک به او را در فرصتی مناسب از دست دادهام و محال است که...
هنوز غرق در افکارم هستم که ناگهان پیام دیگری روی خط ماهوارهایام ارسال میشود:
-وَيَرزُقهُ مِن حَيثُ لا يَحتَسِبُ ۚ
با دیدن این آیه گل لبخند به روی لبهایم شکوفه میزند...
«و او را از جایی که گمان ندارد روزی میدهد»
فورا به سمت راست میچرخم و پایهی اسلحهام را تنظیم میکنم تا این بار فرصت از دستم نرود.
حالا از پشت دوربین یک اسلحه محو تماشای ساختمانی هستم که ساختار شیشهای پنجرههایش اجازهی دید به من را نمیدهد.
بار دیگر به عکس سوژه نگاه میکنم... به مردی که فرمانده پایگاه هوایی الودید قطر است و همان فردی است که دستور شلیک به ماشین حاج قاسم و ابومهدی را صادر کرد و بابت این خوش خدمتی ارتقا درجه گرفت...
به جیمز سی ویلیس که چند ثانیهی قبل با همان سر تراشیده و چشمهای سبز از مرکز دوربین اسلحه ام خارج شد؛ اما این وعدهی خداوند متعال است که در آیه ۲۲۷ سوره شعرا میفرماید:
-وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ...
یعنی «و آنان که ظلم و ستم کردند به زودی خواهند دانست که به چه کیفر گاهی و دوزخ انتقامی بازگشت میکنند.»
ناگهان تصاویر آن شب لعنتی از فرودگاه بغداد در پس پردهی تاریک چشمهایم تکرار میشود... صدای مهیب انفجار و دو ماشین که غرق در آتش میسوختند و گر میگرفتند...
علمدار ما، فرماندهی سپاه قدس ما در یکی از آن ماشینها بود... در یکی از همان ماشینهایی که هدف حملهی پهبادی پایگاه هوایی الودید قطر قرار گرفته و حالا من با فرماندهی آن عملیات لعنتی تنها چند صد متر فاصله دارم که همین فاصلهی اندک را نیز میشود به لطف ماشهای که در زیر انگشتم قرار گرفته در نظر نگرفت.
به خودم که میآیم اشک به روی گونههایم شره و صورتم را خیس کرده است.
خاطرهای که همیشه از حاج قاسم در ذهن دارم و صدایی که هنوز از سردار در گوشهایم باقی مانده همان جملهای است که در یکی از جلسات به من و سید رضی موسوی گفت:
-سید رضی تو دیگه پیر شدی... دیگه باید شهید بشی...
سپس به من نگاه کرد و ادامه داد:
-تو هم همینطور... تو هم باید شهید بشی...
در همین افکار غوطه ور هستم که ناگهان یکی از پنجرههای ساختمان باز میشود، فورا روی دوربینم متمرکز میشوم و نگاهی به داخل اتاق میاندازم...
یک میز مستطیل شکل در وسط اتاق قرار گرفته و رویش پرچم آمریکا به چشم میخورد. دور میز را صندلیهای چرخ دار زیادی پر کرده است که احتمالا تا چند دقیقهی دیگر و به واسطهی برگزاری جلسهی حساسی که در حال برگزاری است، با نیروهای امنیتی و نظامی آمریکایی که در قطر در حال فعالیت هستند، پر خواهد شد.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
⛔ داستان کوتاه امنیتی #ماشه ⛔
🔻قسمت سوم🔻
صدای رعد آسمان در گوشم میپیچد و بلافاصله قطرهای به روی عکس حاج قاسم در کنار حسین پور جعفری که کنار اسلحهام گذاشتهام، میچکد. راستش شبی که مسئول این پرونده من را برای انجام شلیک نهایی و بستن پرونده انتخاب کرد تا صبح پای سجاده نشستم و گریه کردم.
بعد هم عکس حاج قاسم در کنار حسین پور جعفری را در دست گرفتم و با خودم عهد بستم که در هنگام عملیات این عکس را نیز در کنار عکس قاتل سردار و فرماندهای که دستور شلیک به ماشین سردار را صادر کرد بگذارم تا شاید... شاید اینگونه کمی داغ دلم آرام بگیرد.
نفسی میکشم و دوباره به بیرون میدهم.
چشمم را به لبهی دوربین اسلحهام میچسبانم و از نیمهی باز پنجره به داخل اتاق نگاه میکنم.
کم کم نفرات وارد اتاق میشوند و من با دقت فراوان به چهرههایی که برخی آشنا هستند و بعضی برایم تازگی دارند نگاه میکنم. نفرات داخل اتاق تکمیل میشوند و سرهنگ جیمز سی ویلیس به عنوان آخرین نفر وارد اتاق میشود.
احوال پرسی نه چندان گرمی با اعضا حاضر میکند و با خونسردی و بدون هیچ عجلهای روی صندلیاش مینشیند.
حالا همه چیز مهیا است... او روی صندلی و درست در تیررس من قرار گرفته است. چند نفس کوتاه میکشم و اسلحهای را که در بین انگشتان محاصره کردهام جا به جا میکنم. انگشتم را روی ماشه میگذارم و بدون آن که بخواهم به بازگشت از این مهلکه فکر کنم، آماده صادر شدن دستور و شلیک میشوم.
خبری نمیشود...
دست چپم را از اسلحه جدا و نگاهی به عقربه های ساعت دیجیتالی ام میاندازم...
سی ثانیهای گذشته و هیچ خبری مبنی بر انجام عملیات به من نرسیده است. از حرص دندانهایم را بهم میساووم و انگشتم را روی گوشم فشار میدهم:
-شماره یک سوژه توی دستمه، دستور میدید؟
دوباره انگشتم را روی ماشه تنظیم میکنم و آماده میشوم تا در صورت رسیدن دستور بدون معطلی کارش را بسازم...
نفسم را در سینه حبس میکنم و منتظر شنیدن دستور میشوم که صدای شماره یک ساختمان دلم را به یک باره فرو میریزد:
-عملیات لغو شده!
لغو شده؟ قفل میکنم... چطور میتوانم چنین چیزی را باور کنم. قراری مبنی بر لغو عملیات نداشتیم که حالا به من...
نمیدانم شنیدن این پیام را چطور باید هضم کنم. هزار فکر در کسری از ثانیه به ذهنم خطور میکند و نمیدانم که باید کدام مسیر را انتخاب کنم.
آیا مسیر ارتباطی ما با شماره یک لو رفته؟
آیا برای حفظ امنیت جان من است که تصمیم به لغو عملیات گرفتهاند؟ اصلا شاید سوژهی دیگری درون اتاق کشف شده که به یک باره...
هنوز نتوانستم پیام شماره یک را هضم کنم که پیغام بعدی به روی صفحه تلفنم نقش میبندد:
-برگرد خونه، دیر برسی ممکنه شام تموم بشه! میدونی که شام پیتزا داری، غذای حاضری...
کد را هم درست گفت؛ اما... راستش...
نمیتوانم... چطور بگویم که نمیتوانم برگردم؟ من حالا دست به قبضه ایستاده و منتظرم تا از حق دفاع کنم؛ اما حکم چیز دیگری است...
از شدت فشار عصبی قطرهای عرق از پیشانیام میچکد و به درون چشمم میرود؛ سوزش چشم هم نمیتواند ذرهای از پیچیدگی افکار باز کند.
ولایت پذیری همین است، حتی اگر به یک قدمی دشمن رسیده باشی و با متلاشی کردن سرش تنها یک حرکت انگشت فاصله داشته باشی و مافوقت دستور عقب گرد دهد باید بدون چون و چرا برگردی و من هم باید همین کار را بکنم...
همانطور که روایات مربوط به مالک در دل حساسترین لحظات جنگ در رکاب حضرت علی علیه السلام در ذهنم رژه و از پیش چشمانم رد میشوند، تصمیم میگیرم که از جایم بلند شوم.
بوسهای به عکس سردار میزنم و آن را درون جیب پیراهنم میگذارم که میخواهم که بلند شوم که تصویر عجیبی در قاب دوربین اسلحهام نقش میبندد...
سرهنگ جیمز سی ویلیس سرش را در بین دستهایش فشار میدهد و از روی صندلی اش بلند میشود و سپس بدون هیچ واکنشی از هوش میرود و روی زمین میافتد...
در اتاق هلهلهای به پا میشود و جلسه به صورت کاملا ناگهانی بهم میریزد و در پیش چشمم پنجرهای که برایم باز شده بود، بسته میشود...
فورا اسلحهام را درون کیف مخصوصش میگذارم و در حالی که همه چیز را برای آخرین بار چک میکنم تا ردی از خودم به جا نگذاشته باشم، محل استقرارم را ترک میکنم...
«پایان»
منبع خبر:
در یکی از روزهای تیرماه سال ۱۴۰۰ ژنرالِ تروریست آمریکایی “جیمز ویلیس” _ فرمانده نیروهای ویژه اسب سرخ _ که از فرماندهان اصلی و موثر در عملیات ترور ژنرال ایرانی بوده؛ در پایگاه هوایی العدید در کشور قطر، شناسایی و توسط نیروهای مقاومت به درک واصل شده است.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست ❌
هدایت شده از گاندو
📲💭
با من تماس گرفت و اطلاع داد امروز میخواهد از لب مرز عکس هایی بگیرد و بفرستد برای خبرگزاری
توضیح دادم که نا امن است، امروز نرود شاید بهتر باشد
تصمیم او قطعی بود و توضیح داد که خطری نیست
از لحظه ای که رفت تا ساعتی که ما به بیروت رسیده بودیم رسانه ها از شهادت ۵۰۰ نفر در جنوب خبر دادند
و من هنوز نمی دانستم که او هم یکی از آنهاست یا نه!!
با اخباری که از جنوب می آمد و فیلم هایی که از زدن خودروهای عبوری به سمت بیروت میدیدم دیگر منتظرش نبودم.
من فقط اشک میریختم.
نمی دانستم علی کجاست و چه میکند
از طرفی کانال ها را دنبال میکردم ببینم خبری از او می آید یا نه!
ساعت ها به همین شکل گذشت تا کانال ها فیلمی از شهادت یک فرمانده منتشر کردند
رسانه های عربی میگفتند یک نفوذی موجب لو رفتن او شده است
حدود سه ساعت بعد کانال های تلگرامی فیلمی منتشر کردند از یک جوان با دست های بسته
عده ای روی سر آن جوان ایستاده بودند و میگفتند او نفوذی است که اطلاعات فرماندهها را ارسال میکرده است
یک نفر با چهره ای پوشانده روی سرش ایستاده بود
او اسیرش کرده بود و بعد مردم رسیده بودند
حرفی نمیزد، لباسش، بدنش و همه چیزش آشنا بود
علی اسیرش کرده بود نمی دانستیم بر اساس سوءتفاهم اسیرش کرده یا مسئولیت مهمی داشته و این بخشی از مسئولیتش بوده
نمیدانستیم اگر سوءتفاهم بوده پس چرا چهرهاش را پوشانده و اگر مسئولیت داشته چرا ما تا کنون خبر نداشتیم
از آن لحظه به بعد دیگر لا به لای اخبار منتظر شنیدن خبر درگذشت علی نبودم
کانال های مقاومت را دنبال میکردم تا ببینم عکس او در آینده پیش رو به عنوان شهید روی خروجی آنها خواهد رفت یا نه
من خیلی از اینکه چرا هیچ وقت نتوانستم بفهمم علی درحال فعالیت هایی محرمانه است متعجب نشدم، البته بعضی وقت ها متوجه رفتارهایی میشدم اما به هر شکلی که بود ذهنم از قضیه دور میشد.
نمیدانم شاید این قدر هم درگیر اتفاقات روز بودیم که یادمان میرفت دوباره برگردیم به این مشکوک ها فکر کنیم
اینجا همه چیز محرمانه است
سالهاست همه ادعا میکنند در تقابل با اینها هستند اما در نهایت هزار و یک احتیاط میکنند.
آن وقت ما کنار گوششان داریم با آنها زندگی میکنیم.
چه میدانم یا ما خیلی بی پروا و نترس هستیم یا بقیه چیزهایی میفهمند که ما درکش نمیکنیم.
امروز دوباره کانال ها را رصد کردم به هوای خبری از علی! دیگر منتظر تماسش هم نبودم چون میدانستم بیخ گوش موساد قطعا این وسائل ارتباط جمعی کارش را تمام میکند.
صرفا چشم دوختم به اخبار و کانال ها را رصد کردم.
یک تسبیح هم دستم بود.
داشتم کانال مقاومت، اخبار شهدا و اخبار جدیدش را میدیدم که سلسبیل سراسیمه آمد.
آتنا نگاه کن، اینجا را ببین!
نگاه کردم دیدم دارد اخبار کانال های صهیون را دنبال میکند.
گفتم: اینها را دنبال نکن! اینها میخواهند آرامش نداشته باشیم.
گفت: ول کن این حرفا ها را، نمودار را ببین
در تلفن همراهش با انگشتانش یک نمودار را که در تصویر خبر موساد آمده بود، بزرگنمایی کرد. نمیدانم نمودار هم نبود، یک چارت سازمانی چیزی بود.
اسم 50 نفر بود که میرسیدند به آقای دبیر کل! حدود 25 نفر را موساد ترور کرده بود. عکس بعضی ها بود و عکس بعضی ها نبود.
آن بالای بالا، سه تا مانده بود به راس چارت سازمانی، باورم نمیشد. عکس علی بود.
سالها دنبالش بودند.
او یکی از بالاترین عوامل اطلاعاتی محسوب میشد که حالا دنبال این بودند تا کارش را تمام کنند.
خدایا! پس ما چطور نفهمیده بودیم؟
سلسبیل میگفت: خبر داشتی علی چه کاره بوده؟
گفتم: نه من از کجا باید خبر داشته باشم؟
گفت: نه خبر داشتی، به ما نمیگفتی!
گفتم: خودم هم دیروز شک کردم. گفت: از کجا؟ ماجرای دیروز را برایش تعریف کردم.
در لبنان، نفوذی ها، رصدی ها، وسائل ارتباطی و هر کسی ممکن است به دنبال نشانه ای از علی باشد.
نمیدانم، کاش به دروغ هم شده خبر شهادتش را منتشر میکردند ، بلکه اینها دست از سرش بردارند.... / ادامه دارد
🇮🇷@ganndo
🇮🇷@ganndo
هدایت شده از گاندو
📲💭
+ به چی میخندی مرتضی؟
- به تو میخندم. عکست رو رسماً موساد گذاشته روی خروجی و دنبالت میگرده، بعد تو خودت اومدی اینجا دنبال عواملشون
+ آروم حرف بزن پسر! کار ما هم شبیه کار تک تیراندازهاست. دنبال شکار همدیگه میگردن، کسی دیگه هم اگر دیدن حتما شکار میکنن، خودشونم باید حواسشون باشه تو دام هم نیفتن! این حرف ها رو ول کن، برو انتهای خیابون منتظر من وایسا اگرم چیز مشکوکی دیدی بهم اطلاع بده
مرتضی از علی جدا شد و به انتهای خیابان رفت.
مردم با هرچه داشتند در حال فرار بودند. منطقه بی حد ناامن بود.
علی کلاهی بر سر گذاشته، عینکی زده و با ریش هایی که نداشت هیچ کجا شبیه به عکسی که موساد منتشر کرده بود به نظر نمیآمد.
آرام به اطراف نگاه میکرد که توجهش به یک جوان جلب شد.
جوان بسیار آرام در حال فیلم برداری از یک ساختمان بود. خیلی هم حواسش بود کسی به او مشکوک نشود
کسی هم البته جز علی به او مشکوک نبود. چند بار از زاویه های مختلف از ساختمان فیلم گرفت.
علی که این صحنه را دید به شکلی که هم جوان از زاویه نگاهش دور نماند و هم کار از کار نگذرد به جایی که مرتضی ایستاده بود رفت و به مرتضی گفت: چشمت به من باشه، وقتی من ازت دور شدم، سریع میری سراغ ساختمون شماره ی ۱۸ و هر طور شده وارد میشی، اگر کسی داخل ساختمون بود فریاد میزنی و میگی ساختمون رو میخوان بزنن همه برید بیرون، خودتم سریع خارج شو، هیچ مشخص نیست چند دقیقه بعد از دور شدن من این اتفاق بیفته!
علی این رو گفت و سریع سراغ موتورش رفت و موتور رو روشن کرد.
جوانی که در حال فیلمبرداری بود فیلم خودش رو از ساختمون گرفت و نشست روی دوچرخه و از علی دور شد.
علی هم آرام به راه افتاد پشت سر جوان
هنوز خیلی دور نشده بودند که جوان تلفن را از جیبش در آورد و تماس گرفت
انگار هنوز تماس بر قرار نشده بود. صرفا یک تک زنگ بود. بعد همزمانی که پدال میزد شروع به ارسال کردن مطالبی که احتمالا همان فیلم های مربوط به ساختمان بود، کرد.
کمی از ساختمان دور تر شدند به طوری که دیگر کاملا از آن فاصله گرفته بودند.
در همین حال صدای انفجار مهیب از پشت سر علی آمد.
علی شروع کردن به خواندن: بسم الله الرحمن الرحیم، الحمدلله رب العالمین و ... وقتی خواندنش تمام شد زیر لب گفت: خدایا اگر مرتضی شهید شده روحش را شاد کن، اگر مجروح سلامتی برسان و اگر زنده مانده حفظش کن ....
همزمان که علی پشت سر دوچرخه سوار میرفت مرتضی از دور به همراه ۵ نفر که از ساختمان بیرون آمده بودند به دودی که از ساختمان بلند میشد نگاه میکردند.
دوچرخه سوار به مسیرش ادامه میداد. علی هم هر چند خیابان یکی، رفیقی را گوشه ای کاشته بود. بی تلفن همراه و لوازم ارتباطی ! از سر یکی از همین خیابان ها عبور کردند و علی ایستاد.
به جوانی که سر خیابان بود گفت: با من بیا ! اگر جوان دورچرخه سوار با کسی دیدار کرد تو پشت سر فردی که با او ملاقات میکند برو...
خیابان شلوغ بود. البته ماشین ها و موتورها و همه به هر شکل در حال فرار بودند. اتفاقا جوان دوچرخه سوار درجایی ایستاد.
از دوچرخه پیاده شد. کسی در آن سمت خیابان نبود.
جوان جلو رفت و از کنار دیواری که پنجره اش باز بود بسته ای را برداشت و رفت.
فردی که با علی صحبت کرده بود فهمید باید بماند و همین دیوار را رصد کند. علی هم پشت سر دوچرخه سوار به راه افتاد. دورچرخه سوار بسته را باز کرد. شروع به شمردن کرد.../
🇮🇷@ganndo
🇮🇷@ganndo
هدایت شده از گاندو
📲💭
علی دوچرخه سوار را هم در میانه ی راه سپرد به کسی دیگر تا پیگیر او باشد و شبکه را شناسایی کند.
تمام این اتفاق بدون هماهنگی قبلی یا دستگاه ارتباطی یا هرچیزی دیگر از سوی علی در حال رخ دادن بود
در مسیر به راه افتاد؛
منتظر مرتضی بود چون بر اساس آموزشهایی که مرتضی دیده بود او هم میدانست که باید شبکه ی شناسایی شده را به یک نیروی میدانی بسپارد تا بر اساس دستور العمل مدیریت شود و خودش به ماموریت اصلی برگردد.
گوشه ای از جاده کمی بالاتر از یک چشمه، یک درخت انجیر دیده میشد
علی کنار آن ایستاده و درحال چیدن انجیر بود تا مرتضی رسید
+ چه کردی مرتضی؟ فاتحه برایت خواندم اما امیدوارم بودم زنده باشی
- نه مشکل خاصی نبود، چند نفر داخل ساختمان بودند که خارج شدند، البته تا خارج شدند ساختمان هدف قرار گرفت.
جمله ی مرتضی به اینجا که رسید علی گفت: اصل ماجرا الان اینه که ساختمون چطوری لو رفته!
شبکه ای که اشراف پیدا میکنه باید شناسایی بشه و همه ی تمرکز باید روی اون باشه.
مرتضی در پاسخ به علی گفت: قطعا روی همین متمرکز میشیم ولی یه مسئله ی بی ربط تا یادم نرفته: تو چارت سازمانی که موساد منتشر کرده اسم همه هست الا من! جالب نیست
علی: برداشتت چیه از این قضیه چیه؟
مرتضی: یا اطلاعاتشون به روز نیست؟ یا اطلاعاتشون به روز هست و ناقصه، ولی یه جای کارشون ایراد داره!
راستی امروز که میریم بیروت، یه دیدار هم میتونیم با خانواده داشته باشیم که خیالشون راحت بشه، درباره ی خانواده ی تو هم من فکر همه جا رو کردم. با توجه به اینکه هویتت لو رفته تو اونجا نیای بهتره، من هماهنگ میکنم اونا بیان یه جای امن تو رو ببینن!
علی در حالی که خندش گرفته بود به مرتضی گفت: آفرین، دیگه چیا بلدی؟
مرتضی به علی گفت: حرف مسخره ای زدم؟ خنده برای چیه؟
علی در پاسخ به مرتضی: وقتی چارتی که منتشر کردن ناقصه و نام تو داخلش نیست، این معناش این نیست که اطلاعاتشون کامله!
یه ترجمش میتونه این باشه که اتفاقا اطلاعات کامله و داره وانمود میکنه سر نخی از تو نداره، حالا اگر شما رفتی درب خونهی علی و به خانوادش گفتی که حال علی خوبه، هم موساد از وضع علی اطلاعات پیدا میکنه و هم از وضع تو و به کمک تو همه ی شبکه ای که داخل چارت هست به سادگی زیر ضربه میره !
مرتضی: با این تعریف از کجا معلوم تا الان شناسایی نشده باشم؟
علی در پاسخ به مرتضی: کسی نگفت تا الان شناسایی نشدی و هیچ بعید نیست که شده باشی و اونها هم به دنبال تو در پی همه ی ساختار...
مرتضی: الان باید با این تعریف چی کار کنم؟
علی: من ۱۳ نفر از بچه ها از جمله تو و خودم رو انتخاب کردم که ارتباطمون از این لحظه با همه ی ساختار باید قطع بشه! از امروز این شبکه ی ۱۳ نفره بی ربط با کل ساختار ماموریت برای خودش تعریف میکنه و اون هم ماموریت میدانی و تقابل مستقیم با جاسوسها و نفوذی ها!
مرتضی: اون ۱۳ نفره دیگه کیا هستن؟
علی: ۸ تا !
مرتضی: مگه نگفتی ۱۳ نفرو انتخاب کردی؟
علی: ۵ تاشون تو ۴۸ ساعت اخیر شهید شدن....
ادامه دارد...
🇮🇷@ganndo
🇮🇷@ganndo
هدایت شده از گاندو
📲💭
مرتضی : به چی میخندی؟
علی : به تو که خنده روی لبت خشکید
مرتضی در حالی که دوباره با وجود ابهام و تردیدی که پنهانش میکنه با لبخند به علی گفت : خب الان ما دقیقا ماموریتمون چیه؟
علی : فعلا در همین شهرهای در حال تخلیه که بچه های مقاومت هستن حضور داریم. هرکسی رو جاسوس تصور کردی باید رصد کنی تصمیم گیری کنی ، یا به من وصلش کنی یا اقدام کنی ، اختیار در تصمیم گیری کاملا با خودته منم در شرایط حساس اگر لازم باشه باهات هماهنگ میشم ، و الا 6 ساعت یه بار باهات هماهنگ میشم و هر بار محل قرار بعدی رو بهت اطلاع میدم
مرتضی : اون 8 نفر دیگه چی؟
علی : باهاشون هماهنگ میشم و اگر احساس کردم فرد دیگه ای هست که به جمعیت آلوده اضافه شده به حلقه اضافش میکنم
مرتضی : جمعیت آلوده یعنی الان ماییم؟
علی : هرکسی که لو رفته باشه یا تحت رصد موساد باشه از نظر من بله ، موقتا باید ارتباط با سیستم قطع و در میدان جلو بره تا ببینیم چی پیش میاد !
مرتضی : خب الان دستور چیه ؟ من از کجا شروع کنم؟
علی درحالی که قصد داشت جواب مرتضی رو بده دوباره خندش گرفت. خنده ی علی البته از چیزی بود که مرتضی توان شنیدنش رو نداشت
مرتضی دوباره از علی درباره ی خندش پرسید و علی در پاسخ گفت : چیزی که من متوجه شدم اینه که تو تحت رصدی و کنار هر نیرویی که میری اون نیرو مورد هدف قرار میگیره ، یعنی جوخه ی ترور پشت سر تو راه افتاده و هرکسی رو دید میزنه ! تا الان یه جاسوس رو به اشتباه زدن چون تو نزدیکش شدی ! اون دو چرخه سوار رو هم زدن ! از اون 5 نفری که شهید شدن هم سه تاشون با تو دیدار و بعد اونها رو هم زدن !
مرتضی وقتی این رو شنید به علی گفت : چیش خنده داره؟ و اگر درسته چرا تو رو نمیزنن؟ من که الان چند ساعته با تو هستم؟
علی در پاسخ به مرتضی گفت : من برداشتم اینه که میخوان با من به بخش بالای شبکه ی برسن ، به خاطر همین من فعلا در امان هستم.
مرتضی گفت : خب پس چرا خودم رو نمیزنن؟ اصلا الان چی کار باید بکنم؟
علی باز هم درحالی که نمی تونست جلوی خندش رو بگیره گفت: یا همینجا پیش من باش و با من بیا اگر واقعا ترسیدی یا به نظر من برو دنبال شکار جاسوس منتها فکر کن و 6 ساعت بعد سر میدان هستم منتظر من باش
مرتضی کم فکر کرد و بعد به علی گفت : اینجا باشم برای تو خطر داره ! بعد علی رو آغوش کشید و گفت : میرم ، ولی اگر به قرار بعدی نرسیدم دیدار به قیامت
مرتضی در حالی که ذهنش خیلی مشغول بود و ابروانش در هم کشیده از علی جدا شد.
هیچ تصوری نسبت به کاری که میخواد بکنه نداشت.
از طرفی به این فکر میکرد که چه کار ارزشمند تری میتونه انجام بده ! فکری به ذهنش رسید و ترجیح داد که امتحانش کنه
به همون سبکی که آموزش دیده بود به راه افتاد و توجهش به کسی که در حال رصد یک محله بود افتاد. با کمی برانداز مطمئن شد که طرف جاسوس است.
فرصت نداد که طرف به قطعیت برسد و ماموریتش را کامل کند. سمت او رفت.
جوانی قد بلند و لاغر اندام بود.
مرتضی گفت : اهل کجای ؟ جوان گفت : چند خیابان بالاتر ، خانواده ام رفتند بیروت. خودمم خواستم بروم میخواستم ببینم ماشینی چیزی هست مرا با خود ببرد یا نه؟ مرتضی گفت : با من بیا ، من تا سر خیابان میروم. پول هم دارم ، به تو مقداری پول میدهم ، منتظر ماشین باش ، اگر از تو طلب پول کرد که هیچ وگرنه با یک ماشینی چیزی برو پول را برای خودت نگه دار !
ببینم بچه هم داری؟
جوان پاسخ داد : بله ، یک دختر
مرتضی در حالی که قدم میزد و در محوطه ی باز اطراف به خوبی دیده میشد دست در جیبش کرد و در حالی که کاملا قابل مشاهده بود دسته اسکناسی از جیبش در آورد و شروع به شمارش کرد.
5 اسکناس به جوان لاغر اندام داد و گفت : برو ، برای دخترت هم چیزی بخر !
مرتضی به همین کفایت نکرد. جوان را در آغوش هم گرفت و از او سریع جدا شد.
آن جوان هم که انگار ترسیده بود لو نرود از مرتضی سریع فاصله گرفت و زیاد آنجا نماند.
مرتضی خیلی امید داشت نقشه اش بگیرد.
اگر علی درست فهمیده و مرتضی هم درست عمل کرده باشد ، شاید بهتر باشد مرتضی جاسوس شکار نکند ، بلکه به جاسوس ها چند اسکناس بدهد و با آنها گرم بگیرد.
جاسوس و مرتضی از هم فاصله گرفتند و شاید 10 دقیقه از دیدار آنها با هم گذشت که صدای مهیبی فضا را پر کرد.
موساد و رژیم دوباره هدفی را شناسایی کرده و زده بودند....
🇮🇷@ganndo
🇮🇷@ganndo
هدایت شده از گاندو
📲💭
ایده ی خوبی بود و مرتضی راه خوبی پیدا کرده و به دنبال جاسوس ها میگشت و اگر به کسی مشکوک میشد دو تا اسکناس به او میداد و با او گرم میگرفت
موساد که مشخص نبود از کجا او را رصد میکند هم به تصور اینکه جاسوس بخشی از ساختار مقاومت است که موساد را فریب داده، جاسوس زبان بسته را که با هزار بدبختی جذب کرده بود میفرستاد روی هوا...
نگاه مرتضی به ساعت هم بود و باید خودش را دو ساعت دیگر به قراری که با علی داشت میرساند
در راه به کوچه پس کوچه ها هم سر میزد که ناگهان صدایی را از انتهای یک خانه شنید
با آرامش و احتیاط تمام نزدیک شد
صدای یک پیرزن بود
مرتضی جلوتر رفت، بعد گفت: مادر سلام، اینجا تنهایی؟ همه رفتند چرا تو نرفتی؟
پیرزن به مرتضی گفت: فکر کردم مهدی هستی! از مهدی خبری نداری؟ قرار بود بیاید؟
مرتضی گفت: مهدی پسر شماست؟ شما منتظرش هستید؟ فکر میکنم من او را بشناسم، فکر کنم رفیقش هستم، بله بله، رفیقی به همین نام دارم. بیایید با هم برویم. او بیروت منتظر شماست.
مرتضی مهدی را نمی شناخت اما میدانست کمی بعد که پرنده های دشمن با دوربین های حرارتی بیایند، حتما پیرزن را میزنند.
پیرزن در پاسخ به مرتضی گفت: تو رفیق مهدی هستی؟ خدا حفظت کنه! ولی من با تو نمیام پسرم، برو بگو خودش بیاد.
مرتضی گفت: مادر شاید وقت نداشته باشه، شما با من بیا بریم پیشش، اینجا خطرناکه، ببینم راستی عکس مهدی رو دارید؟
مرتضی کمی فکر کرد و به شک افتاد، احساس میکرد شاید مهدی را بشناسد. کسی در این محله تا حالا نبوده خانواده اش، مادرش را منتقل کند، احتمالا باید همکار مرتضی باشد و الا جز این همه خانواده هایشان را برده اند....
مادر به مرتضی گفت، کمی صبر کن ! بیا عکسش را نشانت بدم ببینم او را میشناسی یا اشتباه گرفتی؟
پیرزن این را که گفت یک لحظه تامل کرد، بعد دوباره برگشت به مرتضی نگاه کرد و گفت: گفتی رفیق مهدی هستی؟ بیا تو پسرم! مرتضی داخل شد.
پیرزن یک قوری و کتری روی آتشی وسط حیاط گذاشته بود. به مرتضی گفت: برای خودت چایی بریز تا من بیایم.
رفت یک آلبوم آورد. گفت: بیا نگاه کن ! این مهدی است.
مرتضی قند را بین دو لبش گذاشته بود، چایی را در نعلبکی ریخته بود. یک لحظه جا خورد. قند را گوشه ی لپش گذاشت. درحالی که اشک از چشمش جاری شد گفت: این مهدی است؟
مادر گفت: بله
مرتضی چایی را زمین گذاشت. اشکش بند نمیآمد.
گفت: چقدر شبیه برادر من است مادر !
من بردارم را یک هفته است ندیدم. رفته بیروت خیلی دلم برایش تنگ شده !
پیرزن گفت: خجالت بکش ! مرد که گریه نمیکند. تو باید مثل مهدی باشی! 20 سال قبل پدر مهدی را شهید کردند. من ندیدم اشک بریزد. بعد تو آمدی اینجا میگویی برادرم را ندیدم و اشک میریزی؟ خجالت نمیکشی؟ تو باید پیش مهدی میبودی از مهدی یاد میگرفتی؟
مرتضی دستمالی از جیبش در آورد. اشکش را پاک کرد و گفت: درست میگویی مادر ! من کمی این روزها حساس شدم. ببخشید خیلی وقت ندارم. مادر چه میکنی؟ می آیی برویم پیش مهدی؟
پیرزن گفت: نه من می مانم تا مهدی خودش بیاید.
مرتضی کمی فکر کرد. با خودش گفت: مادر مهدی که نمی خواهد بیاید. بگذار به او بگویم همینجا بماند من چند ساعت بعد می آیم اگر رفت و آمدی دید به من بگوید. فکر خوبی بود. خواست به مادر مهدی بگوید.
بعد دوباره در ذهن خودش با خودش گفت: مرتضی، اگر تو شهید شده بودی و رفیقت می آمد به مادرت میگفت اینجا نگهبانی بده جاسوس ها نیاید چه حالی میشدی؟ این مرام است؟ این شرافت است؟ بعد دوباره خودش را قانع میکرد: خب وقتی پیر زن نمی آید چه کار دیگری میتوانم بکنم؟ بعد خودش را این طور قانع کرد: میروم سر قرار با علی تا دیر نشده، بعدش بر میگردم مادر مهدی را قانع میکنم تا بیاید. بعد برگشت به مادر مهدی گفت: مادر ، من میروم، اگر چیز مشکوکی دیدی برگشتم به من بگو! یا با مهدی بر میگردم یا با خبری از مهدی!
پیرزن گفت: برو پسرم. خدا به همراهت. مرتضی تا سر کوچه رفت. پیرزن هم ناگهان صدایش بلند شد.
صدای مهیب گلوله در فضا پیچید.
مرتضی پشت سرش را نگاه کرد. کسی از خانه ی پیرزن خارج شد.
مرتضی زمین نشست. دستش را گذاشت روی ماشه! مرتضی آموزش کار با بی سرنشین ها و تیراندازی را در پایگاهی در گنجینه در نزدیکی شهر قم در ایران آموخته بود. آنجا به او یاد داده بودند که وقتی احساساتی میشود بر احساساتش مسلط شود و به سوی دشمن شلیک کند، اما به او یاد نداده بودند وقتی اشک از چشمانش سرازیر شده و چشم هایش خیس است چطور باید نشانه گیری کند....
مرتضی به هرکس نزدیک میشد او ترور میشد ،مرتضی نمیخواست به مادر مهدی نزدیک شود، او اصلا نمی دانست در خانه یک پیرزن است والا شاید اصلا نزدیک نمیشد.....
ادامه دارد....
🇮🇷@ganndo
🇮🇷@ganndo
هدایت شده از گاندو
📲💭
مرتضی شلیک کرد و صدای گلوله درهوا پیچید
به هدف انگار نخورد
او سریع بلند شد و شروع به دویدن کرد به سوی انتهای کوچه
در انتهای کوچه قطراتی سرخ رنگ روی زمین ریخته شده بود
جاسوس مجروح شده بود
و با همان جراحت پشت موتور سیکلت نشست تا حرکت کند. قشنگ مثل یک گیج حرکت میکرد و مسیر مستقیم را نمیتوانست بی خطاطی کند.
به سرعت در حال دور تر شدن از مرتضی بود، مرتضی دوباره نشانه گرفت.
از انتهای خیابان که او ایستاده بود تا جایی که جاسوس در حال فرار بود شاید ۷۰۰ متر فاصله بود.
سرعت و فاصله ی او بیشتر شد و ناگهان از یکی از خیابان ها یک خودرو ون با سرعت خارج شد. صحنه ی وحشتناکی بود، موتورسیکلت و خودرو برخورد کردند و جاسوس از روی موتور به هوا بلند شد و کمی بعد محکم به زمین خورد...
شرایط عادی نبود و همه ی آنهایی که باقی مانده بودند میخواستند فرار کنند.
ون که اصلا توقف هم نکرد و به مسیر خود ادامه داد.
مرتضی آرام به سوی موتور شروع به حرکت کرد.
شاید حدود ۲۰۰ متر از جایی که بود جلوتر رفت که از پشت سرش دختری فریاد: عمو !
مرتضی به عقب نگاه کرد و هرچه توانست بر سرعتش افزود. او حالا به خوبی فهمیده بود بهترین کمک به هر کسی این است که از او فاصله بگیرد چرا که قطعا هدف قرار میگرفت.
خودش را به جاسوس رساند. دست در جیبش کرد. هیچ چیزی جز یک کارت شناسایی و یک گوشی همراهش نبود. تلفن همراه که رمزگذاری شده بود و عملا کمکی به مرتضی نمیکرد، مرتضی در حال برداشتن کارت بود که تلفن همراه شروع کرد به زنگ خوردن. مرتضی گوشی را برداشت، کسی از آن سوی خط یک سوال پرسید: عملیات انجام شد؟ چه کردی؟ الو..
برخلاف افراد قبلی که ارتباطشان کاملا در بستر مجازی بود این یکی با کسی که در همین میدان بود (و احتمالا یک شبکه ی جاسوسی سر پا کرده بود هماهنگ شده بود) و علت رصد دقیق تحرکات مرتضی هم احتمالا همین بود.
فقط ۲۰ دقیقه تا زمان قرار مرتضی و علی مانده بود.
مرتضی به سرعت به راه افتاد. شهر نه ویرانه اما کاملا متروکه شده بود. تقریبا همه قبل از آنکه چرخ اولین مرکاوا ها به آنجا برسد منطقه را ترک کرده و تنها جاسوس ها و مجاهدین مانده بودند.
وسط راه احساس کرد باید به یک سرویس بهداشتی برود. درب یکی از خانه ها باز بود. نزدیک شد.
یادش افتاد در سوریه وقتی خانه ها از ترس داعش تخلیه شده بود نامه ای چیزی برای صاحب خانه میگذاشتند و اگر از اموال خانه استفاده کرده بودند حلالیت می طلبیدند.
وارد دستشویی شد و وقتی بیرون آمد با خودش گفت: یادم رفت از شیخ میثم بپرسم فقط وقتی در خانه های مردمی که گریخته اند غذا میخوریم یا حضور داریم باید حلالیت بطلبیم یا توالت رفتن هم نیاز به حلالیت دارد؟
برای توالت چه بنویسم؟ بنویسم: صاحبخانه در خانه ات توالت رفتم، امضا مرتضی؟
بالاخره که چی ؟ باید بنویسم.
اگر بنویسم صاحبخانه توالت رفتم حلال، و فردا برگشت و خانه اش را دید و کاغذ را پیدا کرد در شبکه های اجتماعی چه میگویند؟ مسخره نمی کنند؟
لعنت بر شیطان ! دیر هم دارد میشود و علی هم منتظر است. اصلا ولش کن، نمی نویسم.
مرتضی در حال خارج شدن از خانه بود که یک دفعه برگشت.
سریع روی کاغذی نوشت: صاحبخانه، مجبور شدم وارد خانه ی شما شوم و کاری انجام دهم. حلال کنید.
بله این طوری بهتر بود. هم گفته بود کاری کرده هم نگفته بود، فردا سوژه هم نمیشد یک وقت....
مرتضی خودش را به علی رساند.
علی گوشه ای کنار یک درخت نشسته بود. حتی سرش را هم بالا نیاورد و داشت مینوشت.
مرتضی سلام کرد.
علی در پاسخ گفت: به خیابان هایی که امروز رفتی تا فردا مراجعه نکن! مراقب نوع ترددت هم باش! که خیلی تابلو نشوی! ضمنا به ۸ خیابانی که برایت نوشتم اصلا تردد نکن ! آنجا نیروهایی تازه به تیم ما اضافه شدهاند و حواسشان هست.
مرتضی در پاسخ به علی گفت: کار جذاب تر اینجا نیست؟ قایم باشک بازی با جاسوسها برای من کسل کننده است، بچه ها هم میتوانند این ماموریت را انجام دهند.
علی خندید. گفت: کارهای دیگر ممکن است مرحله ی بعدی نداشته باشد ها؟
مرتضی گفت: نه اگر کار مهم تری هست بگو من همان را انجام دهم.
علی گفت: این شهر تقریبا به یک تیم سپرده میشود. ساختار امنیتی را تقریبا با بچه های خودی چیدهام. فقط باید حواسم باشد یکی را از بین خودشان مأمور کنم اگر کسی ترور یا حذف شد، فوراً نیرو جایگزینش کنند و خودشان خودشان را مدیریت کنند، حواسشان هم باشد در دست و پای نیروهای مجاهد نباشند. یک روستای مرزی است که احتمالا خودم را برسانم آنجا، اگر خواستی تو هم میتوانی بیایی !
مرتضی گفت: کی بریم؟
علی گفت: بیا
پشت ساختمان یک وانت بار پر از لوله های فاضلاب بود. علی به مرتضی گفت: بشین پشت فرمان، حدود عصر به بعد راه بیفت سمت روستا !
لوله هایی که از دور شبیه یک خودروی حمل موشک به نظر میرسید.
مرتضی باید با این خودرو راهی میشد...
🇮🇷@ganndo
🇮🇷@ganndo
هدایت شده از گاندو
قسمت هشتم/
مرتضی گفت: اینو باید ببرم لب مرز؟ تو این وضعیت هرکسی این خودرو با این همه لوله ی فاضلاب که پشتش بسته شده از دور ببینه فکر میکنه پشتش، موشکه، حتما خودرو رو میزنه.
علی خندید. گفت: آفرین، اگر این عملیات رو بری جایزه ی قطعیش شهادته ! اگر موفق نشی جایزش شهادته، اگرم موفق بشی بازم جایزش شهادته!
مرتضی گفت: چرا ۱۰۰ درصد شهادته؟ شاید ۵۰ درصد، بالاخره اگر خودرو رو به محل برسونم که زنده میمونم؟
علی در پاسخ گفت: نه ! نگاه کن مرتضی، دو تا حالت داره ! یا تو راه میزننت که تمام! یا خودرو رو می رسونی که از اونجا باید فورا حرکت کنی بری بیروت. حدود ۴ ساعت وقت داری که خودت رو هر طور شده پنهان کنی ! رو کاغذ برات یه چیزایی نوشتم. به بیروت رسیدی بازش میکنی تا ببینی باید چی کار کنی!
مرتضی کمی فکر کرد. بی آنکه بیشتر بپرسد گفت: پس من خودرو رو میبرم، اگر تو راه زدن که هیچ، اگر نزدن همونجایی که گفتی میرم بعد یه وسیله ای چیزی دست و پا میکنم مستقیم میرم بیروت!
علی گفت: مستقیم و غیر مستقیمش رو نمیدونم ولی اگر زنده بمونی به هرشکلی که آسیب نبینی برو بیروت منتظر باش!
مرتضی ماشین را روشن کرد و به راه افتاد.
داخل ماشین یک پرنده روی صندلی جلو داخل قفس بود. مرتضی به پرنده سلام کرد. مرغ عشق ترسیده بود. مشخص بود میفهمد اینجا چیزی سر جایش نیست.
مرتضی به راه افتاد و میدانست که علی هم خودش را به زودی میرساند. یک بار در آسمان چشم مرتضی به یک بی سرنشین افتاد. وجعلنا خواند و به آن فوت کرد. بعد یکی دو بار شهادتین خواند. بعد شروع کرد با صدای بلند شعر خواندن بلکه حواسش پرت شود. مطمئن بود به زودی با صدایی مهیب خودش را روی ابرها خواهد دید. اما خبری نشد.
ظاهرا موساد یقین داشت مرتضی نمیداند لو رفته و دوست داشت با مرتضی تا نفر آخر شبکه را شناسایی و متلاشی کند، شاید هم به چیزی دیگر فکر میکرد.
مرتضی خودش را به محلی که گفته بودند رساند. خودرو را کنار یک ساختمان قرار داد. جوانی آنجا بود. مرتضی با جوان حال و احوال کرد و مرغ عشق را به او داد و گفت: بیا از جان این پرنده محافظت کن، تمرین کن ! قبل از ظهور ما باید تمرین کنیم جان امام زمان را حفظ کنیم.
جوان خندید. مثال مرتضی چندان مرتبط نبود اما بی ربط هم نبود.
موتور سیکلتی آنجا بود. مرتضی آن را روشن کرد و فورا به سوی بیروت به راه افتاد. هرچه دور تر میشد مطمئن بود به زودی صدایی مهیب از پشت سرش می آید و آن جوان هم به سرنوشت قبلیهایی که آخرین کسی که قبل از عزرائیل دیده بودند مرتضی بود، دچار میشود. البته این بار فرق داشت و هیچ صدایی نیامد.
در حالی که مرتضی در مسیر بیروت بود علی خودش را به محل رسانده بود.
علی به جوانانی که آنجا بودند گفت: فورا هرچه در خودرو هست را ببرید به خانه ی ورودی منطقه منتقل کنید. وقتی انتقال کامل شد همه از خانه خارج شوند !
فقط یه نفر که آماده ست بره سفر در خانه بمونه!
فواد گفت: من میمونم.
علی گفت: فواد دقت کن ! وارد میشن، وقتی صدای پاشون رو شنیدی از خونه خارج شو طوری که توجه جلب بشه فریاد بزن و تیراندازی کن! بعد عقب نشینی کن ! اگر تونستی هر تعداد ازشون رو که شد کارشون رو تموم کن، اگر هم نتونستی که دیدار ما به قیامت. منتها حواست باشه اسیر نباید بشی!
همه رفتند و وسائلی که لازم بود رو داخل خونه کار گذاشتند ! ارتش رژیم اعلام کرده بود که باید مناطق مرزی تخلیه شود و همه عقب کشیده بودند ! موساد خبر خوشی برای عناصر پیاده داشت. نه اینکه میتونن وارد مناطق مرزی بشن، بلکه حالا میتونن یکی از مراکز انبار سلاح رو کشف کنن، به سادگی...
بعد از حدود یک ساعت صدای نیروهای رژیم که درحال نزدیک شدن بودند می آمد. اتفاقا به همان شکلی که علی گفته بود فواد عمل کرد. او موفق به حذف هیچ کدام از نیروهای رژیم نشده بود اما توجه ها را به خودش جلب کرده، همانجا شهید شد.
نیروهای رژیم به بخشی که موساد گفته بود و احساس میکردند فواد برای حفظ آن ایستاده و شهید شده، وارد شدند. حدود نیم ساعت بعد سه خبر روی خروجی رسانه ها رفت:
خبر اول: ۲۰ نظامی صهیون به هنگام ورود به لبنان در هنگام ورود به یکی از مراکز سلاح حذف شدند.
خبر دوم بیانیه ای بود که روی خروجی رسانههای مقاومت رفت: علی فرمانده ی اطلاعاتی مقاومت بعد از سالها مجاهدت شهید شد.
خبر سوم: نظامی های ارتش اسرائیل در سلامت وارد خاک لبنان شده اند و هیچکس هیچ آسیبی ندیده است.
رسانه های رژیم هم در حال انتشار خبر، سرمست بودند.
خبر شهادت علی را هم قبل از همه خود مرتضی شنید. باورش نمیشد. مثلا چه اتفاقی افتاده که مقاومت بیانیه ی شهادت علی را صادر کرده؟
مرتضی خیلی دوست داشت می توانست برای خانواده ی علی که حالا آواره هستند کاری کند اما بهترین کار دور شدن از آنها بود مرتضی به هرکس میرسید دقایقی بعد عزرائیل آنجا بود...
ادامه دارد ...
🇮🇷@ganndo
🇮🇷@ganndo
هدایت شده از گاندو
.
قسمت نهم/
در مرکز موساد و دقیقا در بخشی که در حال تمرکز روی مرتضی بودند ولولهای شد.
آنها چندین نفر را به هوای اینکه با مرتضی مرتبط هستند حذف کرده بودند و حالا فهمیده بودند از ابتدا فریب خورده بودند. حالا اعلان قرمز برای مرتضی صادر و به چند جاسوس در بیروت و دیگر نقاط سپرده شده بود تا هر طور شده به او برسند.
در جلسه ای اضطراری درباره ی این مسئله هورام فرماندهی اتاق مورد نظر در موساد از آریل (مسئول پرونده ی مرتضی و علی) پاسخ میخواست.
چطور مرتضی را شکار کرده و هرکس را به هوای اینکه با اوست زده اند و حالا فهمیده اند چند جاسوس خود را زده اند. از طرفی علیه علی که عملیاتی نبوده پس مقاومت چطور بیانیه داده که او ترور شده است؟
آریل میگفت احتمالا علی در همان روستایی که ۲۰ نظامی ارتش حذف شده اند در آن درگیریها کشته شده (چون تا آن روستا ردش را گرفتهاند) مرتضی هم باید پذیرفت که موساد را فریب داده است
ایده ی دیگری به ذهن نمیرسد
هورام بعد از شنیدن این توضیحات به آریل گفت: این چیزی که رخ داده شکست اطلاعاتی است.۲۰ نفر از ارتش به دلیل اشتباه شما و فریب طرف مقابل کشته شده اند.
چند جاسوس هم روی هوا رفته! همین حالا در گروههایی مجازی چک میکنید ببینید کجا و چه کسانی درباره ی شهادت علی حرف میزنند، شبکه ی اطرافیان این شخص را به هر شکل از بین کسانی که در حال بحث هستند شناسایی کنید.
مرتضی هم دیگر نیاز به زنده بودنش نیست. به هر شکل ممکن خلاصش کنید
مرتضی در راه بیروت به علی فکر میکرد. باورش نمیشد. یعنی چه که علی شهید شده و دقیقا چطور شهید شده؟ ابهامات در ذهنش زیاد بود اما کانال های مقاومت خیلی توضیح نداده بودند.
از طرفی آنگونه که علی گفته بود مرتضی خودش را هم باید برای یک اتفاق آماده میکرد.
او خودش را به بیروت و همان جایی که علی گفته بود رساند. محل مورد نظر یک قهوه خانه بود. مردی نابینا در انتهای قهوه خانه تکیه زده بر یک عصا و انتظار مرتضی را میکشید.
پیرمرد ساعتها از پشت شیشه های عینک سیاهش هرکسی که وارد میشد را نگاه میکرد ببیند بالاخره مرتضیای که علی گفته از راه میرسد یا نه؟
مرتضی وارد قهوه خانه شد. کمی نگاه کرد. نیاز نبود خیلی بررسی کند. علی آدرس یک نابینا را داده بود و اتفاقا یک نابینا هم بیشتر آنجا نبود.
جلو رفت و سوال کرد: شیخ صالح؟
شیخ نه گذاشت و نه برداشت، گفت: بله، شما؟ مرتضی خودش را معرفی کرد.
شیخ گفت: رسیدن بخیر! پس تو همان جوانی هستی که علی گفت ترسیده، روستا و خانوادهاش را ول کرده، فرار کرده!
مرتضی گفت: فرار نکردم شیخ، مثل بقیه من هم آمدم بیروت!
شیخ گفت: همان، دست من را بگیر من را باید ببری منزلم، امانتی که علی گفته خانه است. باید برویم آنجا
مرتضی دست شیخ را گرفت. به راه افتادند. وارد خانه شدند و شیخ تیشرتی سبز رنگ با یک شلوار قهوه ای و یک جفت دمپایی به مرتضی داد و گفت: اینها را سریع بپوش
خودش هم لباس هایش را عوض کرد، کمی به دوربین مدار بستهی داخل خانه نگاه کرد و رفت و آمد کوچه ی پشت را چک کرد. بعد زنگی که داخل اتاق بود را زد. سریع درب دیگر خانه که به کوچه ی دیگری میخورد را باز کرد.
درب خانه ی روبهرویی هم سریع باز شد. شیخ و مرتضی سریع وارد شدند. داخل خانه که رفتند به اندازه ی یک درب در دیوار شکافته شده بود تا بتوانند به خانه ی کناری بروند. شیخ و مرتضی از آن شکاف وارد خانه ی کناری شدند.
شیخ حالا مرتضی را در آغوش گرفت و گفت: رسیدن بخیر قهرمان! باز کن ببینیم علی چه نوشته؟
علی نوشته بود: دیگر مرا نمیبینید، از این لحظه شیخ جانشین من است. اولویت ساکنان طبقه ی چهارم
مرتضی گفت: شیخ ما از امروز در خدمت شماییم، بقیه اش را شما بفرمایید.
صالح گفت: در خدمت امام زمان باشی آقا مرتضی، خیلی وقت است که ما یک شبکه ی خاص را شناسایی کرده ایم که شامل ۳۵ عضو میشود.
اینها آخرین گروهی هستند که ما با آنها کار داریم که زیر ضربه رفتن آنها وقتی در دستور کار قرار گرفت معنایش این است که رژیم قصد حمله ی قطعی دارد. این شبکه قرار است ارتباط بیروت تا خط مقدم را برای موساد مختل کند.
شیخ شروع کرد به توضیح دادن برای مرتضی و در نهایت فردی را به مرتضی معرفی کرد که باید حذف یا بازداشت شود.
فردی که در مقابل یکی از مهم ترین دفاتر مقاومت در ضاحیه کنار یک مغازه ی تعمیرات موبایل بساطی داشت برای خودش! هیچ وقت هم تصور نمیکرد که در تمام طول این سالها که بعضا به مقاومت ضربه هم زده تحت رصد بوده است.
از طرفی در موساد هم ماموریت حذف مرتضی به یکی از بهترین و آب دیدهترین اعضای جوخه ی ترور سپرده شده بود. اطلاعاتی از مرتضی به او داده شد. قرار شده بود تا ۱۶ ساعت بعد از طریق بقیه عناصر موساد اطلاعات موقعیت مکانی مرتضی به او داده شود.
فردی که مامور ترور مرتضی شده بود نامش ماجد بود. مرتضی هم مامور شده بود فردی به نام ماجد را حذف کند...
ادامهدارد
.
هدایت شده از گاندو
.
قسمت دهم/
جلسه ی مهمی در بیروت در حال برگزاری بود که باید راس ساعت ۲۱ و سی دقیقه برگزار میشد.
از مسیری که به اعضایی که قرار بود حاضر شوند اطلاع داده شده بود، و در راه لو رفته بود. موساد اشراف دقیقی داشت به حاضرین؛
مرتضی هم قرار بود یکی از حاضرین باشد و ماجد برای ترور مرتضی مامور شده بود.
به ماجد اطلاع دادند که باید عملیات را به هر شکل ممکن انجام دهد و سپس از لبنان خارج شود.
در آخرین جلسهای که بین شیخ صالح و مرتضی برگزار شد شیخ اطلاعاتی درباره ی ماجد به مرتضی داد. به او توضیح داده شد که ماجد معمولا در چه زمان از روز در کجاها حضور دارد و چگونه باید عملیات انجام شود.
ساعت ۲۱:۵۰ دقیقه بود.
جلسه ی ۵ نفره ی مقاومت هنوز شروع نشده بود. جلسه در یک واحد مسکونی که خانهی امن مقاومت به حساب می آمد برگزار میشد. از خیلی قبل تر طبقه ی بالای ساختمان توسط موساد اجاره شده بود.
ماجد مأمور بود موادی را که برای از بین بردن حاضرین در جلسه از قبل داخل اتاق کار گذاشته بودند، فعال کند.
به ماجد سپرده بودند تا ساعت ۲۱:۴۵ دقیقه یک ساک ورزشی پر از مواد اشتعال زا را جلوی واحد مسکونی محل جلسات و یکی را هم جلوی درب ورودی قرار دهد تا تحت هیچ عنوان امکان زنده خارج شدن هیچکس از ساختمان وجود نداشته باشد.
یک به یک گام ها توسط ماجد برداشته شد و حدود ساعت ۲۱:۵۰ او از ساختمان خارج شد تا برای خروج از لبنان آماده شود.
شاید ۵ دقیقه از خروج ماجد گذشته بود بومممممم....
صدای مهیب انفجار توجه همه را به محل حادثه جلب کرد. ده دقیقه بعد رسانه های عبری خبر شهادت مرتضی را اعلام و عکس او را هم روی چارت سازمانی مقاومت منتشر کردند. جمعیت بسیار زیادی جلوی درب ورودی ساختمان جمع شده بود تا ببیند ماجرا چیست و چه کسانی کشته شده اند.
کمی آنسو تر هم فردی در یک ساختمان مسکونی به دنبال ماجد میگشت. در اتاقی که آدرس داده بودند نبود. او شروع کرد به زدن درب خانههای اطراف و از ماجد پرسیدن، باز هم خبری نشد. به اطراف رفت و افراد را یک به یک خوب زیر نظر گرفت. هیچکس شبیه ماجد نبود جز یک مغازه دار جوان کچل! کمی نگاه کرد.
میخواست جوان را خلاص کند. بعد دوباره خوب در ذهنش مرور کرد. قدش و هیکلش به ماجد نمیخورد ضمن اینکه کمی تفاوت چهره در هر دو دیده میشد. تصمیم ترسناکی گرفت. با خودش قرار گذاشت برود داخل خانهی ماجد بنشیند و منتظرش بماند.
وارد خانه شد. حدود ۳۰ دقیقه گذشت و تصمیم گرفت تلفن همراهش را چک کند.
مگر میشد. کانال های عربی به نقل از موساد خبر مرگش را کار کرده بودند.
مرتضی باورش نمیشد. دقیقا همان جلسه ای که او یکی از مدعوینش بود و برای حذف ماجد دقیقه ی نود حضورش لغو شده بود، رفته بود روی هوا...
اما ماجد چرا نمی آید؟ این سوالی بود که مرتضی برای آن پاسخی نداشت.
به راه افتاد و خودش را به شیخ رساند. رسانههای مقاومت همه خبر شهادتش را تکذیب کرده بودند.
در بین راه مدام با خودش میگفت: من تا به حالا با صالح همکاری نداشتم. نکند بروم صالح فکر کند من عملیات را اشتباه انجام دادم؟ کاش این ماجد بی پدر و مادر را میدیدم و خلاصش میکردم.
رسما آبرویم پیش صالح رفت. ما هم اسکولیم به حضرت عباس! طرف یک عمر داشته زاغ سیاه ما را چوب میزده و ما وانمود میکردیم که مثلا اسکولیم، خلاصش نکردیم و او هم امروز که لازم بوده رسماً پیچیده به بازی! این به کنار ! نکند عملیات به خاطر من لو رفته باشد؟ یعنی موساد هنوز در حال رصد من است؟ از کجا فهمیده من میخواهم ماجد را بکشم؟ چطور به ماجد اطلاع داده بپیچد بازی؟
شیخ او را در آغوش گرفت و از او درباره ی ماجد پرسید.
مرتضی گفت: ماجد را پیدا نکردم، یکی شبیه ماجد بود اما صرفا شباهت بود و همین ! منتظرش هم ماندم اما نیامد.
شیخ به مرتضی گفت: یعنی هیچی به هیچی؟
مرتضی گفت: بله
شیخ کمی فکر کرد و بعد گفت: احتمالا ماجد به عملیات امشب ربط داشته است.
مرتضی گفت: چه نقشی؟
شیخ گفت: نمی دانم، یا جلسه را لو داده! یا چیزی شبیه به این و احتمالا به همین خاطر از او خواسته اند محل کنونی اش را تخلیه کند...
مرتضی گفت: من تا لب مرز لبنان تحت رصد موساد بودم. به بیروت که آمدم ارتباط آنها با من قطع شد، هرچند میدانم دنبال ترور من بوده اند. شاید دیده اند که من رفتم ماجد را بزنم، به او گفته اند فرار کند.
صالح کمی فکر کرد و بعد گفت: وقتی علی تو را فرستاد پیش ما، حدس ما این بود که به اینجا نمیرسی! حالا یک احتمال دیگر هم مطرح میشود: آنها به اطلاعات جلسه دست پیدا کرده اند ، قصد حذف تو را داشته اند، اسم تو را داخل بقیه ی اسم ها دیده اند. دقیقه.ی نود هم که رفتی سر وقت ماجد ما فرصت نکردیم درباره ی نبود تو اطلاع رسانی کنیم و آنها به هوای تو جلسه را زده اند.
مرتضی گفت: شیخ اینها را ول کن، ماجد چطور پیچیده به بازی؟
صالح در پاسخ گفت: نمی دانم....
#ادامه_دارد ...
🇮🇷@ganndo
🇮🇷@ganndo
هدایت شده از گاندو
.
قسمت یازدهم/
مرتضی اینها را که شنید کمی فکر کرد. بلند شد. کمی قدم زد. سکوتی بر اتاق حاکم بود.
بعد به شیخ گفت: اگر من را شناسایی کردند و به خاطر من اتاق جلسات را زدند و باز اگر من را شناسایی کرده و چون رفته ام سراغ ماجد همزمان ماجد را فراری داده اند، دوتایش با هم همزمان نمیشود. چون یا باید عملیات علیه جلسه را لغو میکردند، یا از ماجد غافل میماندند، چون من همزمان هر دو جا که نبودم !
شیخ گفت: منظورت چیه؟ به چی میخوای برسی؟
مرتضی گفت: نمی دونم، ولی فکر میکنم اینا رد من رو نزدن، احتمالا اسم من رو خبر داشتن و از روی اسمم به اتاق جلسه رسیدن! حالا ماجد چطور فرار کرده، باید صبر کنیم ببینیم چه اطلاعات بیشتری پیدا میکنیم.
شیخ پرسید: با این فرض به چی میخوای برسی؟
مرتضی گفت: الان اسم من مساوی با کلمهی مرگ شده و من هر کجا باشم اونجا رو میزنن ! به نظرم اول باید ببینیم جلسه ی دیروز به چند مرجع اطلاع داده شده ! دوباره گزارش یه جلسه به همون مرجع ها داده بشه اسم من هم باشه! بعد ببینیم بازم اقدام میکنن یا نه !
شیخ گفت: کجا رو به عنوان اتاق جلسات معرفی کنیم؟ کیا تو جلسه باشن؟
مرتضی گفت: باید ببینید کدوم خونه های امن لو رفته، مدعی بشید جلسه تو همون خونه هاست، اگر از خونه های دو در باشه و افراد از یکی بیان و از طرف دیگه فورا محل رو ترک کنن بهتره! منتها از یک ساعت قبل از اعلام محل قرار، خونه رو تحت نظر بگیرید که از قبلش اگر کسی قصد خرابکاری داشت بتونیم شناسایی کنیم. خونه هم نباید یه آپارتمان باشه که صد نفر بیان و برن نفهمیم کی اومد و کی رفت و ... هرکسی هم مشکوک بود و وارد شد باید آدم داشته باشیم که بره تحت رصدش بگیره به یه ردی چیزی از اینا برسیم.
شیخ گفت: ایده ی خوبیه ! اما برای عملیات شکار جاسوس ها کدوم بخش با شماست؟
مرتضی گفت: فعلا تا تکلیف ما و اینکه اسم من چطور داره اینا رو اذیت میکنه روشن نشه به نظرم بهتره من دنبال جاسوس ها نباشم چون حداقلش اینه که مثل ماجد بپیچن به بازی ...
بر اساس نقشه ای که مشخص شده بود دو جلسه تعریف شد. جلسه ی اول که نام مرتضی هم داخلش بود به هر ۵ گیرنده اطلاع داده شد و طبق پیش بینی دوباره جلسه رفت روی هوا و کانال ۱۲ رژیم ابتدا خبر حذف مرتضی را اعلام و بعد تکذیب کرد.
سری دوم جلسه را به ۴ گیرنده اطلاع دادند و یکی را حذف کردند. در کمال نا باوری متوجه شدند جلسه مورد هدف قرار نگرفته و فهمیدند گیر کار در همان گیرنده ی پنجم است که حذف شده و موساد روی آن سوار است.
در همین حال قرار بود یک خبرنگار زن سعودی-لبنانی با یکی از مقامات مقاومت مصاحبه ای داشته باشد.
خبرنگار خیلی وقت بود در بیروت حضور داشت و عمده ی مصاحبه هایش هم با مقامات مقاومت بود.
شیخ صالح به مرتضی گفت: مرتضی میخواهیم یک جلسه با نوال برگزار شود، جلسه هم فقط به گیرنده ی پنجم اطلاع داده شده و اتفاقا اعلام کنیم مصاحبه با مرتضی است.
مرتضی گفت: ایده ی خوبیه ولی ممکنه جلسه بره روی هوا!
شیخ صالح گفت: به احتمال ۹۹ درصد نمیره !
مرتضی کمی فکر کرد و با خنده گفت: آها ... / پس من پیشنهاد میکنم خودم در جلسه نباشم
شیخ گفت: خودت که قطعا نیستی ! یکی از بچه ها جات میره، اونجا با خبرنگار صحبت میکنن!
مرتضی گفت: چهرش رو اصلا نباید نشون بده ! فقط صداش !
شیخ گفت: با چهره ی پوشیده حرف بزنه؟ چرا؟
مرتضی گفت: اگر واقعا جاسوس باشه، میره اطلاعاتی که از چهره دیده رو توضیح میده و با توجه به اینکه موساد عکس من رو داره و از لب مرز تا بیروت پشت سرم بوده میفهمه ما داریم فریبش میدیم! پس بهتره یکی در قد و قواره ی خودم با چهره ی پوشیده بره با نوال صحبت کنه !
صالح با یکی از بچه های گروه هماهنگ کرد.
او قبل از اینکه برود آمد پیش مرتضی و گفت: آقا مرتضی وقتی رفتم مصاحبه چه بگویم؟
مرتضی گفت: اول عطر بزن ! خوشتیپ برو ! دوست دارم تصور شیک و خوبی از من تو ذهنش بمونه ! دوم اینکه چیز خاصی نمیخواد بگی، یه چند تا جمله هست پشت سر هم تکرار کن: پدر دشمن رو در میاریم، دشمن اگر گستاخی به خرج بده چنین و چنان میکنیم، سطح آمادگی بچه های ما چنین و چنانه، روی دشمن سوار هستیم و ... اگرم سوال خاصی ازت پرسید بگو: اینا طبقه بندی شدست، من اجازه ندارم جواب بدم.
فردی که قرار بود جای مرتضی برود گفت: اگر جلسه را زدند چه؟
مرتضی گفت: شیخ صالح که میگه به احتمال ۹۹ درصد نمیزنن چون دختره جاسوسِ خودشونه! جاسوس خودشون رو قطعا به فنا نمیدن!
صادق گفت: حالا یه درصد اگر جلسه رو زدن چی؟
مرتضی گفت: اگر جلسه رو زدن ! بعدش روحت باید به روح دختره بگه: ازت عذرمیخوایم، تو هم به خاطر ما جونتو از دست دادی، ولی قطعا جات تو بهشته !
صادق کمی فکر کرد و بعد یک کلمه گفت: حله...
#ادامه_دارد ...
.
هدایت شده از گاندو
قسمت دوازدهم/
صادق و مرتضی خداحافظی کردند و سپس او برای جلسه با نوال به خانه ی امنی (که آن هم از خانه های امنِ از قبل لو رفته بود) رفت تا مصاحبه کنند.
ابتدای جلسه به نوال توضیح داده شد که حق ضبط صدا ندارد. (آنها میدانستند ممکن است موساد صدای صادق را بشنود و بعد به هوای اینکه او مرتضی است، صاحب صدا را بعدها به نوعی پیدا کرده و ترور کند و اعلام کند مرتضی را ترور کرده و این بار که مقاومت خبر را تکذیب کند موساد رسماً بفهمد که فریب خورده و تمام نقشه ای که مقاومت برای آینده در ذهن دارد به هم بریزد...)
از دقیقه ی اول مصاحبه تا پایان ۳۰ دقیقه مدام پیشانی صادق، کف دست هایش و همه ی وجودش عرق میکرد. او هر ثانیه منتظر بود که سالن برود روی هوا !
نوال چند سوال از از صادق پرسید که نکته ی خیلی خاصی نداشت. یکی دو سوال خیلی مشکوک و تابلو بود و یک سوال هم در خصوص تقابل اطلاعاتی مقاومت با موساد بود که صادق اینطور جواب داد: ما همین حالا هم روی برخی عناصر موساد که در لبنان فعال هستند سوار هستیم.
صحبت های صادق که به اینجا رسید نوال خنده اش گرفت. او در ذهنش به این فکر میکرد که اگر روی موساد سوار بودی که من الان جلوی تو نبودم.
مصاحبه انجام شد و سالن روی هوا نرفت. آنها با هم خداحافظی کردند و صادق با رعایت همهی موارد خودش را به محل حضور مرتضی رساند.
مرتضی گفت: چه خبر؟
صادق در پاسخ گفت: سلامتی! جای خواهری جاسوس خوبی بود. خیلی هم متشخص!
مرتضی خندید و گفت: از پسش بر اومدی؟ دست برتر رو داشتی یا نه؟
صادق گفت: تو همه چیز دست ما برتر از موساد بود. یکی دو تا سوال خاص هم پرسید که سعی کردم جوابش رو بدم.
فقط در حوزه ی تقابل عطرها اون دست برتر رو داشت که یه عطر فرانسوی خیلی خوب زده بود که البته با عطر مشهدی که من به پیرهنم زدم بوی عطرش کامل تو هوا گم شد، خلاصه تو این مرحله هم ما دست برتر رو داشتیم.
مرتضی خندید و به یکی از افراد گفت: صادق درک و دریافت خودش از جلسه رو می نویسه، شما هم صدای ضبط شده از جلسه رو برای من بیار! ببینم دوربین مخفی جلوی نوال فعال بوده؟
فردی که مسئول این بخش بود گفت: بله فعال بوده
مرتضی در پاسخ گفت: صوت رو زودتر بدید گوش بدم، فیلم رو هم بدید
بچههای تجزیه و تحلیل زبان بدن ! میگم کدوم دقیقه ها برام مهم هست، اون دقایق رو بدید زبان بدنش رو تحلیل کنن، چون واکنشها برام مهمه...
مرتضی از جمع جدا شد و سراغ صالح رفت.
شیخ گفت: جمع بندیت چیه مرتضی؟ نوال باید بازداشت بشه یا حذف؟
مرتضی گفت: اول باید صوت و نتیجه ی تحلیل زبان بدنش رو ببینیم تا بفهمیم در جلسه چی رخ داده و به دنبال چی بوده، جدای از اون نه بازداشت میشه نه حذف! نوال سرمایه ی ماست. باید برای جلسات دوم و سوم و مصاحبه های بعدی با مقامات مقاومت دعوت بشه ! بهتره صبر کنیم اولین مصاحبش منتشر بشه و بعد بگیم مقاومت از تولیدات شما خوشش اومده و میخوایم زحمت چند مصاحبه ی دیگه رو هم بکشید و به اعلام مواضع ما از تریبون خودتون کمک کنید.
شیخ گفت: به چی میخوایم برسیم؟
مرتضی گفت: نوال یعنی موساد. یکی دو بار تو جلسات میاد. موارد رو مطرح میکنیم. بعد به این بهانه که صمیمیت و اعتماد به وجود اومده چند مسئله ی مهم بهش میگیم و تاکید میکنیم جایی طرح موضوع نکنه! چند تا آدرس غلط باید به نوال داده بشه تا کمی با موساد بازی کنیم.
صالح به مرتضی گفت: حتما مسئله رو پیگیری میکنیم. راستی باید مسئله ی جاسوس های تحت رصد زودتر حل بشه! اگر جاسوس ها در ترور فرماندهان درست عمل کنن، اگرچه در مدیریت میدان به چالشی نمیخوریم، اما ارتباط میدان و فرماندهی قطع میشه، نباید بگذاریم این رخ بده...
مرتضی کمی فکر کرد و بعد گفت: شیخ اخرین جاسوسی که باید شکار میشد ماجد بود که از دست من رفت! لب مرز هم دقیقا همین اتفاق برای من افتاد. من یه خورده تو این مسئله این مدت بد اقبال بودم. نمی دونم مشکل از کجاست ولی اگر لازمه میدونی برای یه عملیات دیگه هم آزمایشی روی من حساب کن!
شیخ گفت : نه تو کامل متمرکز شو روی پروژهی نوال ! ولی درباره ی پرونده جاسوسها به من ایده بده!
کمی آن سو تر در آپارتمانی در بیروت نوال در حال پیاده سازی متن مصاحبه اش با صادق بود. پیامی هم به این شرح از طریق یک پل ارتباطی برای رابط خود در موساد فرستاد: سلام سارای عزیزم! بالاخره بعد از سالها برادرم رو دیدم. خیلی فرقی با قبل نکرده فقط کمی چاق شده! راستی میخواد یه تصمیم بزرگ بگیره! ولی نمیدونم مادرم راضی باشه یا نه! باید مادرم رو ازش مطلع کنم.
چند ساعت بعد از این اتفاقات خبری روی خروجی رسانه های صهیون رفت: مرتضی به شهادت رسید.
رسانه های مقاومت همچنان خبر را تایید نمیکردند. خبری از ترور مرتضی نبود. نوال هم داخل جلسه بدون آنکه کسی متوجه شود یک دستگاه ضبط صوت آورده بود. صادق از روی صدا شناسایی و ترور شده بود
#ادامه_دارد
🇮🇷@ganndo
🇮🇷@ganndo
هدایت شده از گاندو
قسمت سیزدهم/
دوباره کانال ۱۲ رژیم خبر ترور مرتضی را تیتر یک کرد.
این بار هم مقاومت خبر را تکذیب کرد اما نه به خاطر اینکه صادق به جای مرتضی مورد هدف قرار گرفته بلکه به خاطر اینکه صادق روی تخت بیمارستان و در واقع یک ترور نا فرجام صورت گرفته بود.
در اتاق "الف" در ساختمان موساد درباره همین موضوع در حال بحث بودند. هورام مسئول جلسه از آریل درباره پرونده ی مرتضی پرسید.
آریل در پاسخ گفت: دقیقا چند ساعت بعد از دیدار با خبرنگار پیدایش کرده و ترورش کردیم اما برای چندمین بار خبر تکذیب شده!
هورام گفت: علت رو در چی می بینی؟ چرا هنوز این مسئله حل نشده؟
آریل در پاسخ گفت: علت مشخصه ! خیلی سگ جونه ! به نظر من باید جلسه ی بعدی مقاومت که اعلام شد، جلسه رو مستقیم با جنگنده بزنیم که هیچ رقمه زنده نمونه....
هورام گفت: فارغ از برنامه ای که برای مرتضی دارید باید خیلی دقت کنید شبکه ی نفوذ افشا نشه، حداقل ۱۰ تا از نیروهای ما در روزهای اخیر یا حذف شدن، یا بازداشت یا وادار به خروج از لبنان، این وضعیت ما رو در آستانه ی ورود به جنگ در شرایط بدی قرار میده...
آریل و هورام آخرین صحبت ها را درباره ی مرتضی کردند.
در بیروت هم شیخ و مرتضی درباره ی اتفاقات اخیر صحبت میکردند.
صالح گفت: به نظرت صادق با وجود پوشش چهره چطور شناسایی شده؟ نوال چیزی به عنوان هدیه بهش داده؟
مرتضی گفت: نه من در جریان کامل جلسه هستم، چیزی نه به صادق داده شده و نه در اتاق کار گذاشته شده و نه به لباس چسبیده شده، احتمالا نوال محتوای جلسه رو ضبط کرده و از روی صدا به صادق رسیدن و تمام...
صالح گفت: مطمئنی؟
مرتضی گفت: قطعا نه، چیزی به نام اطمینان وجود نداره، صرفا حدس میزنم.
صالح گفت : با خودشون نگفتن خبرنگار لو میره؟ اینو چطور باید تحلیل کرد؟
مرتضی گفت: خیلی بهش فکر کردم، به نظرم یا باید منتظر باشیم بچهها نوال رو در فرودگاه بگیرن، یعنی درحال فرار باشه ! یا اینکه نه واقعا فکر کردن ضرباتشون به ما این قدر کاری بوده که ما فرصت نداریم خیلی به نوال فکر کنیم. ولی نوع ارتباط ما با نوال باید خیلی عادی باشه...
صالح کمی فکر کرد و بعد به مرتضی گفت: باید زودتر طرح ریزی عملیات برای فریب موساد از طریق نوال انجام بشه، بهش فکر کن ...
کمی آن سو تر در بیروت نوال در محل اقاماتش پیامی از اکانت یک دوست دریافت کرد: سلام، امروز خبرهای لبنان را میدیدم. یک نفر دیگر هم ترور شده، مراقب خودت باش !
نوال در پاسخ نوشت: ممنون که نگران من هستی عزیزم، خیالت راحت، خطری من رو تهدید نمیکنه !
نوال بعد از نوشتن این جمله خندید. با خودش گفت: چقدر موساد اینها را جدی گرفته که نگران جان من است. پسره تو چشم من نگاه میکرد و میگفت ما روی نفوذی های موساد سوار هستیم. خبر نداشت قراره چند ساعت بعد با زندگی خداحافظی کنه....
در اتاق عملیات مقاومت مرتضی در حال صحبت کردن با یکی از اعضا به نام یاسر بود. او توضیحات مفصلی درباره ی آنچه از یاسر میخواست و حرف هایی که او به نوال باید میزد گفت و بعد به اینجا رسید:
خوب دقت کن ببین چی میگم.
عاشق دختره نمیشی و نمی تونی بشی!
اطلاعات نمیدی و نمی تونی بدی!
خیلی درباره ی مسائل شخصی و زندگی شخصی خودش نمیپرسی و نمیگذاری به این مسائل ورود کنه !
مواردی که بهت میگم رو خیلی با اطمینان و یقین بهش توضیح میدی ! وقتی میخواید صحبت کنید هرکجا که قرار گذاشت همونجا حضور پیدا میکنی اما حتما روی صندلی مقابلش باید بشینی، میخوام وقتی جملاتی که بهت میگم رو بهش منتقل میکنی دقیقا تو چشمش نگاه کنی !
به فکر اینکه بخوای به راه راست هدایتش کنی و اینا هم نباید باشی !
دختره جاسوسه، بی عقلی در بیاری ممکنه دو دستی بگذارتت روی سینی موساد.
یاسر به مرتضی گفت: آقا با بچه که صحبت نمیکنی، حواسم به اینها هست. منتها اگر حواسم نباشه دختره من رو میگذاره تو سینی موساد درسته؟ پس چرا شما میگی هرکجا اون قرار گذاشت حاضر بشم؟
مرتضی گفت: میخوایم یه دور الگوی رفتاری اینا کامل در بیاد. کجا میره، کیا حواسشون بهش هست. روابطش چطور تعریف میشه و...
یاسر گفت: اگر یه جا قرار گذاشت، من رفتم و همونجا دست من رو گذاشت تو دست موساد چی؟
مرتضی گفت: ما هم همین رو میخوایم! هرکجا شما برید و هر جلسه ی دو نفره ای بگذارید، شیطان در جمع شما دو نفر هست. روی دوش هر کدومتون دو تا ملک هست، خدا هم هست. بچه های ما هم هستن، هواتونو دارن...
یاسر گفت: خوبه ولی اگر باهاش رفتیم و یک جا موساد هدفش رسیدن به من نبود و هدفش حذف کردن بود چی؟
مرتضی گفت: چی از این بهتر؟ ای بسا سعادت ! شهید میشی و ما همه بهت افتخار میکنیم.
یاسر کمی فکر کرد. ته مانده چایی پر رنگی که ته استکان باقی بود را سر کشید و گفت: خیلی خب، توکل بر خدا ....
ادامه دارد...
🇮🇷@ganndo
🇮🇷@ganndo