eitaa logo
داستان های امنیتی
3.1هزار دنبال‌کننده
17 عکس
6 ویدیو
5 فایل
مستند داستانهای‌ امنیتی‌ رمان‌های‌ جبهه‌‌‌ی مقاومت @ganndo .
مشاهده در ایتا
دانلود
. داستان امنیتی - قسمت یازدهم - «فصل سوم» «عماد» خونسردم. با اینکه همین چند ثانیه‌ی پیش مجبور شدم به زنی که حامل چند کیلو مواد منفجره است نزدیک شوم و نگذارم که دکمه‌ی انتحاری‌اش را بزند؛ اما کاملا خونسردم. نفس نفس می‌زنم، قطرات عرقی سرد روی مهره‌های ستون فقراتم سر می‌خورد و پشتم را می‌لرزاند. بعد از اینکه برمی‌گردم به بهانه‌ی عذرخواهی از او حالات صورتش را تحلیل می‌کنم، شاسی مخفی بیسیمم را فشار می‌دهم و می‌گویم: -فعلا بیخیال شده، گمونم بره سمت اون دسته‌ی عزاداری. صدایی در جواب پیامم می‌گوید: -دستور چیه؟ جلوش رو بگیریم؟ نگاهی به چپ و راستم می‌اندازم و راهم را به طرف دسته تغییر می‌دهم، سپس می‌گویم: -نمی‌تونیم شلوغش کنیم، مدارا کنید باهاش تا مچش رو باز کنید. نیم نگاهی به سمت سوژه می‌اندازم، به طرف زنی که در این چند روز حسابی ما را اذییت کرد. می‌خواهد مسئول دسته‌ی عزاداری را متقاعد کند که به دل جمعیت بزند. هشدار می‌دهم: -محکم‌تر باهاش حرف بزن، به هیچ وجه نزار وارد دسته بشه... راهنمایی‌ش کنه بره سمت بچه‌های خودمون. لنگ زنان مسیرش را تغییر می‌دهد و دستی به شکمش می‌کشد. به قدری خوب در نقشش فرو رفته که احتمال می‌دم بازیگر تئاتر باشد. لب‌هایش می‌لرزد و به آرامی باز و بسته می‌شود. آه کوتاهی می‌کشم و می‌گویم: -خانم جعفری آماده باش داره میاد سمتت، به محض باز شدن انگشتاش امون نده. نفس دیگری می‌کشم... خونسردم! نه اینکه سعی کنم خودم را خونسرد نشان بدهم... اصلا! در طول سال‌هایی که مشغول خدمت در سازمان بودم این موضوع را به خوبی یاد گرفته‌ام که در چنین شرایطی باید واقعا خونسرد باشی تا کار گره نخورد. جمعیت را دور می‌زنم و از رو به رو به سوژه نزدیک می‌شوم. مردم مشغول عزاداری هستند و من از این فرصت برای هماهنگی با نیروهایم استفاده می‌کنم: -شروع عملیات دستگیری منوط به باز شدن انگشتان سوژه با ذکر یا رقیه سادات. همکاران خانم سوریه‌ای ما که زیر مجموعه‌ی خانم جعفری هستند با شنیدن پیام من به سوژه نزدیک می‌شوند. صاف توی چشم‌هایش نگاه می‌کنم، صورتش عرق کرده و زیر چشم‌هایش کبود شده است. مشخص است که در این مدت بی‌خوابی امانش را بریده. دست‌هایش می‌لرزد و دست راستش روی آن ریموت لعنتی بی‌حرکت مانده است. سر جایش می‌ایستد و چشم‌هایش را می‌بندد و فریاد می‌زند تا تکبیر بگوید. من نیز فریاد می‌زنم: -حالا! خانم جعفری در چشم بهم زدنی با انگشت اشاره بین دست سوژه و ریموت فاصله می‌اندازد و نفر بعدی دست چپش را نگه می‌دارد تا حرکت پیش بینی نشده‌ای نکند. حالا دیگر نوبت من است. کاملا خونسرد و معمولی در بین جمعیت قدم می‌زنم و فاصله‌ی سه و نیم، چهار متری‌ام را با سوژه تمام می‌کنم و دستمال مخصوصی که در دست دارم را روی صورتش فشار می‌دهم. خیلی زود از حال می‌رود، استرس زیادی که دارد باعث می‌شود تا تندتر نفس بکشد و زودتر بیهوش شود. برمیگردم و رو به جمعیت فریاد می‌زنم: -راه بدید، حالش خوب نیست... راه بدید. سپس با اشاره به خانم به جعفری از او می‌خواهم تا متهم را سوار ماشینی کند که بیرون از حرم پارک شده است. نویسنده: علیرضا سکاکی @RomanAmniyati کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
. داستان امنیتی - قسمت دوازدهم - سوژه حالا به بهترین شکل ممکن مهار شده است و روی دست همکارهای خانم به بیرون از حرم منتقل می‌شود. با اینکه موفق شدیم او را بدون هیچ جار و جنجالی گیر بیاندازیم؛ اما هنوز نگرانی‌های من از بین نرفته است. نگرانی از بابت فردی که مطمئنیم قرار است در تهران یک عملیات انتحاری مشابه انجام دهد؛ اما نتوانستیم به جلسه‌ای که برای انتخاب او برگزار کردند نفوذ کنیم و ردش را بزنیم. بدون آن که بخواهم حتی کلمه‌ای حرف بزنم سوار ماشین می‌شوم و خودم را به نزدیک‌ترین خانه‌ی امنی که در حوالی حرم حضرت رقیه است می‌رسانم. یک اتاقک چهار پنج متری تحویل من است که تقریبا خالی است. یک صندلی و یک میز دارد و یک پرونده با پوشه‌ی زرد رنگ که مربوط به احتمالات ما و عوامل نفوذی‌مان در داعش در رابطه با نفراتی که ممکن است به ایران بفرستند. مضطرب پرونده‌ی روی میز را ورق می‌زنم وناچار به چهره‌ی افرادی که روی برگه‌هایش چاپ شده نگاه می‌کنم. چشم‌هایم می‌سوزد، واکنشی که تقریبا به آن عادت کرده‌ام. سوزش چشم یکی از اثرات بی‌خوابی مداوم است، پلک نمی‌زنم. می‌دانم اگر حتی چند ثانیه پلک‌هایم را بهم برسانم، ممکن است خوابم بگیرد. قطره‌ای اشک روی گونه‌ام شره می‌کند، بی‌توجه به آن با خودم حرف می‌زنم و با صدای بلند می‌گویم: -زمان؟ نداریم! اطلاعات مفیدی از سوژه؟ نداریم! منبع؟ نداریم... سپس اختیارم را از دست می‌دهم و فریاد می‌زنم: -تامیلا. خیلی طول نمی‌کشد که درب اتاق باز می‌شود، خانم جعفری هراسان نگاهم می‌کند. می‌گویم: -تامیلا آماده‌ی بازجویی شده؟ با ترس جواب می‌دهد: -هنوز سر حال نیست، بهتره... همانطور که از چهارچوب درب خارج می‌شوم، حرفش را قطع می‌کنم: -بهتر اینه که قبل از افتادن یه اتفاق وحشتناک بتونیم جلوش رو بگیریم. به طرف زیر زمین حرکت می‌کنم، آنجا هم بازداشتگاه و هم اتاق بازجویی است. وقتی به پشت درب اتاق تامیلا، همان زنی که دستگیرش کردیم می‌رسم، دکتر درب سلولش را می‌بندد و با همان لهجه‌ی شامی می‌گوید: -بهتره بهش کمی وقت بدیم. لبخندی می‌زنم و بی‌توجه به حرفی که زده وارد اتاق می‌شوم و به فارسی می‌گویم: -بلندشو، یالا! چشم‌هایش گرد شده است. خیره نگاهم می‌کند و انگار دارد زور می‌زند تا به یادبیاورد که من را کجا دیده است. تکرار می‌کنم: -گفتم بلندشو. با لکنت جواب می‌دهد: -لا أستطيع التحدث... بالفارسية. دست‌هایم را به زیر بغلم بند می‌کنم: -عجیبه، تا سه سال پیش هم تو سیستان عربی حرف می‌زدی؟ سپس ابروهایم را بهم گره می‌زنم: -بهت گفتم پاشو وقت زیادی ندارم که بخوام به تو اختصاص بدم. از چهره‌اش مشخص است که شوکه شده است، حتی فکرش هم نمی‌کرد که ردش را از سیستان زده‌ایم؛ اما نمی‌خواهد کم بیاورد. خیره نگاهم می‌کند تا خیلی زود سوال اول و آخرم را بپرسم: -کیو فرستادن تا تو تهران انتحاری بزنه؟ کجای تهران؟ کی؟ آمار و اطلاعات دقیق ازت می‌خوام. پوزخند تمسخر آمیزی می‌زند: -خیلی نگرانی تهرانی؟ صورتم را به صورتش نزدیک می‌کنم: -نگرانم. نگران و عصبی، حالا زبون باز کن. سرش را تکان می‌دهد: -خبر ندارم. البته اگه می‌دونستم هم نمی‌گفتم. چشم‌هایم را ریز می‌کنم: -از چی داری دفاع می‌کنی؟ از کسایی که بهت قاشق دادن تا با کشتن زائرهایی که اون بیرونن بری بهشت؟ از خودت خجالت بکش. نویسنده: علیرضاسکاکی @RomanAmniyati کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
. داستان امنیتی - قسمت سیزدهم - حرفی نمی‌زند، به سطح میز چشم می‌دوزد و لب‌هایش را بهم فشار می‌دهد تا بتواند جلوی کلماتی که تا پشت لب‌هایش لشگرکشی کردند را بگیرد. لبخند می‌زنم: -خوبه. همین که هیچی نمی‌گی خیلی خوبه. همین که چیزی نمی‌گی یعنی می‌دونی نمی‌تونی قانعم کنی. هیچ منطق و استدلالی کار شما رو قبول نمی‌کنه. دست‌هایش مشت می‌شوند. باید تحریکش کنم تا حرف بزند، سکوت به نفع ما نیست و نمی‌تواند ما را به آن عوضی که به تهران فرستاده‌اند برساند. ادامه می‌دهم: -می‌تونی ساکت باشی. این حق توئه که چیزی نگی؛ ولی بزار خیالت رو راحت کنم، ما نه قراره شکنجت کنیم و نه تصمیمی واسه اعدامت داریم. بهتره هر چیزی که از ما و شیوه‌هامون توی گوشت کردن و فراموش کنی. تا اینجاش کسی بهت دست نزده، بین مردها تقسیمت نکردن و سرت رو بیخ تا بیخ نبریدن... حتی اینجا به تو بی احترامی هم نشده... از حالا به بعد هم داستان فرقی نمی‌کنه. صاف توی چشم‌هایم نگاه می‌کند و طوری که نتواند جلوی خودش را بگیرد، می‌گوید: -اگه داری به رفتار نیروهای دولت اسلامی طعنه می‌زنی، بهت توصیه می‌کنم که یه کم قرآن بخونی. شانه‌ای بالا می‌اندازم: -کجای قرآن نوشته که خلبان‌های اردنی اسیر شده رو زنده زنده باید سوزوند؟ کجای دین گفته به اسم نکاح هر کثافت کاری‌ای رو میشه حلال کرد؟ کدوم آیه گفته به بهانه‌ی ازدواج و یه زندگی عاشقانه میشه برای یه گروهک تروریستی عضو گیری کرد؟ بلافاصله خون در گونه‌هایش می‌چرخد و صورتش را سرخ می‌کند. همین واکنش غیر ارادی‌اش من را مطمئن می‌کند که او هم با همین شیوه جذب شده است. تامیلا می‌گوید: -اونوقت کی گفته هر کسی که جذب شده یه زندگی عاشقانه‌ای رو زیر سایه‌ی دولت اسلامی تجربه نکرده؟ ابرویی بالا می‌اندازم و گوشی‌ام را از درون جیب شلوارم بیرون می‌آورم، سپس عکس دوازده نفر را به او نشان می‌دهم. در حین دیدن سه نفر متوجه حرکت مردمک چشم‌هایش می‌شوم؛ اما چیزی نمی‌گویم. نباید بگذارم باب صحبت بسته شود. انگشت هایش را بهم گره می‌زند و تلاش می‌کند تا به استرسی که وجودش را فرا گرفته غلبه کند. کمی صبر می‌کنم تا پیش خودش به افرادی که می‌شناسد فکر کند، سپس می‌گویم: -این دوازده نفر از مسئولین جذب دخترهای سیستان و بلوچستان و استان‌های سنی نشین اطراف هستن. من مطمئنم که دست کم یکی از بین این دوازده‌تا باهات حرف زده و تو رو قانع کرده تا به داعش بپیوندی. شاید خیال کنی اون بهترین مرد روی کره‌ی زمینه؛ اما من اینجام تا بهت تا دلیل و مدرک اثبات کنم که هر کدوم این‌ها همزمان با بیشتر از پونزده‌تا زن در ارتباطن. روی صندلی‌اش فرو می‌رود و قطره‌ای اشک از گوشه‌ی چشم‌هایش شره می‌کند. معلوم است که می‌خواهد در برابر حرف‌هایم مقاومت کند؛ اما نمی‌تواند. نمی‌گذارم خودش را توجیه کند و بلافاصله ادامه می‌دهم: -اون شب‌هایی که می‌گفتن عملیات داریم و بعد بدون اینکه یه خط روی صورتشون باشه برمی‌گشتن باعث نمی‌شد بهشون شک کنی؟ صورتم را نزدیک صورتش می‌کنم: -دختر خوب برای کی داری جون هم وطن‌هات رو به خطر می‌اندازی؟! واسه یه مشت آدم هوس باز که... فریاد می‌کشد: -خفه شو، ابوانصار اینطوری نبود... داری حرف مفت می‌زنی، ابوانصار خودش هم حاضره برای دولت اسلامی جون بده، باهام توی بهشت قرار گذاشته... اون هوس باز نبود. نویسنده: علیرضاسکاکی @RomanAmniyati کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
. داستان امنیتی - قسمت چهاردهم - تامیلا با چشم‌هایی که پف کرده نگاهم می‌کند و همانطور که از شدت عصبانیت می‌لرزد دستش را روی لب هایش فشار می‌دهد تا دیگر چیزی نگوید. من نیز با شنیدن نام فردی که قرار است در تهران انتحاری بزند، کمرم را به پشتی صندلی‌ام می‌چسبانم و با خط سازمانی یک پیام برای کمیل ارسال می‌کنم: -آماده پذیرایی باشید، کد ۲۷ قراره بیاد. سپس پرونده‌ی پیش رویم را در دست می‌گیرم و مشغول ورق زدن صفحاتش می‌شوم. چهل و دو، چهل و سه، چهار و چهار... یک ضفحه به عقب برمی‌گردم و محتوای صفحه‌ی چهل و سه را برای تامیلا می‌خوانم: -نامبرده جز اعضای درجه یک جذب بوده و از با روش‌های مشابهی از جمله قول ازدواج و ایجاد یک زندگی آرمانی و ایده آل زیر سایه‌ی خلافت زنان و دختران زیادی را از استان‌های سیستان و بلوچستان، جنوب کرمان و همچنین خراسان رضوی به رقه کشانده است. تامیلا شانه‌ای بالا می‌اندازد: -پرونده سازی، کارتون پرونده سازی و حرف مفت زدنه... ازتون متنفرم، متنفرم. همین که بدون سوال پرسیدن صحبت می‌کند و نرم شده یعنی می‌توانم پاسخ تمام علامت سوال‌هایی که در سرم چرخ می‌زند را از زیر زبانش به بیرون بکشم. می‌گویم: -پرونده سازی؟ خیلی خب، بهتره شجاعت داشته باشی و یه نگاه به این عکس‌ها بیاندازی. تامیلا می‌ترسد، خودش خیلی خوب می‌داند وقتی با یک کلمه‌ی ابوانصار ما جد و آباد و آمار و اطلاعاتش را روی میز می‌ریزیم، یعنی حرفی که می‌زنیم مستند و قابل اتکاست. پرونده را می‌چرخانم تا ناخواسته به تصاویر درون آن نگاه کند. ابوانصار و زنی به نام بسمه در بازار دولت اسلامی مشغول خرید هستند. صفحه را ورق می‌زنم و عکسی از داخل حیاط خانه ابوانصار را جلوی چشم‌هایش می‌گیرم. یک شیشه‌ی نوشیدنی الکی در دست راست و یک سیگار برگ در دست چپ با زنی که قابل توصیف نیست. همین‌طور صفحات را ورق می‌زنم و تصاویر ابوانصار با زن‌های مختلفی که خام حرف‌های شیرین‌ش شده‌اند را جلوی چشم‌های تامیلا می‌گیرم. بهم ریخته است، مشخص است انقدری که به ابوانصار و حرف‌هایش اعتماد دارد به چشم‌هایش ندارد. می‌لرزد و لب‌هایش را به آرامی تکان می‌دهد: -کافیه، دیگه نمی‌خوام ببینم... نفس کوتاهی می‌کشم : -هنوز هم فکر می‌کنی ما دنبال پرونده سازی هستیم؟ به چشم‌هایم خیره می‌شود: -اگه بگیریدش اعدام می‌شه؟ قابل بیان نیست که از شنیدن این حرف چه حسی به من دست می‌دهد. از خوشحالی لب‌هایم کش می‌آید و امید در سر تا سر وجودم ریشه می‌زند. تمام دلهره‌ها و اضطراب‌ها یک طرف، این جمله‌ی تامیلا در سمت دیگر... حالا مطمئن می‌شوم هنوز زمان برای دستگیری ابوانصار داریم، فقط باید بی‌عیب و نقص عمل کنیم و امیدوار باشیم که ابوانصار به ما یک دستی نزند. نویسنده: علیرضا سکاکی @RomanAmniyati کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
. داستان امنیتی - قسمت پانزدهم - «فصل چهارم» «کمیل» از وقتی حاج صادق، فرمانده‌ی با سابقه و پر تجربه‌ی بخش ما عماد را برای کشف و خنثی سازی یک عملیات انتحاری به سوریه فرستاده، تمام بار سازمان به روی دوش من افتاده است. مدام باید در سایت چرخ بزنم و بچه‌ها را چک کنم تا در جریان لحظه‌ای وقایع قرار بگیرم. کنار مهندس می‌نشینم و به صفحه‌ی مانیتوری که پیش رویش است، خیره می‌شوم. او حسابی مشغول تحقیق در مورد ابوانصار است. ما از مدت‌ها قبل مطلع بودیم که این‌بار یکی از اعضای گروه جذب برای عملیات انتحاری به ایران اعزام می‌شود. طبیعی هم هست سیستم هیچ‌گاه اجازه نمی‌دهد که نیروها برای مدتی طولانی در یک جایگاه بمانند و با این کار جلوی جاسوسی و نشت اطلاعات را می‌گیرند. به کمک عاملی که در سوریه داریم از بین افرادی که در تیم جذب نفرات بودند، به اسم‌های مختلفی رسیدیم و فقط لنگ یک کلید واژه بودیم... یک اسم که آن هم عماد زحمت به دست آوردنش را کشید: -ابوانصار. مهندس پوشه‌ی مخصوص به ابوانصار را باز می‌کند و توضیح می‌دهد: -اتریشیه؛ اسم اصلی‌ش هم دنیله؛ ولی از وقتی وارد گروهک شده از خود عرب‌ها هم عرب‌تر شده و اسم ابوانصار رو به معنی واقعی پذیرفته. لبخند می‌زنم: -پس حسابی مسلمون شده؟ مهندس ابروهایش را بهم نزدیک می‌کند: -نه اتفاقا، نمازهاش رو یکی در میون و فقط وقت‌هایی که مجبور باشه می‌خونه. مهندس اشاره‌ای به یک عکس می‌کند و می‌گوید: -آقا راستش وقتی فهمیدم قراره از بین افراد جذبشون دنبال سوژه باشیم شروع به جمع آوری اطلاعات گسترده کردم و تونستم از یکی از بچه‌های نفوذی ما تو گروهشون این عکس رو بدست بیارم. کمی به سمت مانیتور خم می‌شوم و دقیق‌تر به عکس نگاه می‌کنم، چیز خاصی نیست. ابوانصار پشت سیستم مخصوص به خودش نشسته و در حال خوردن خرماهایی‌ست که روی دامن پیراهن عربی‌اش است. متعجب می‌گویم: -ما که عکس‌های واضح‌تری ازش داریم، چرا این یکی انقدر جذبت کرده؟ مهندس خنده‌ی هوشمندانه‌ای می‌کند و جواب می‌دهد: -چون این یکی توی ماه رمضون گرفته شده و این آقا در حال خرما خوردنه. ابرویی بالا می‌اندازم: -عجب... پس اصلا اعتقادی به احکام‌های ساختگی خودشون هم نداره. مهندس مشغول چرخ زدن در بین دیتاهایی‌ست که از او داریم، تذکر می‌دهم: -یه موقعیت مکانی ازش گیر بیار، کی از سوریه خارج شده، الان کجاس؟ با چی داره میاد اینجا. مهندس یک «چشم» می‌گوید و در دنیای سیستمی که پیش رویش دارد، غرق می‌شود. چشمی می‌چرخانم و حاج صادق را می‌بینم که وارد سایت شده است، فورا به سمتش می‌روم: -سلام حاج آقا، عرض ادب. لبخند می‌زند: -سلام کهنه داماد، خدا قوت. اخبار جدیدی چی داری؟ نفسم را با کلماتی که در سر دارم خارج می‌کنم: -راستش عماد چند دقیقه‌ی پیش پیام داد و گفت متوجه شده عامل انتحاری‌‌ای که قراره بیاد تهران کیه... گفت یکی به اسم ابوانصار. حاج صادق با همان نگاه نافذ به من خیره می‌شود: -شما چی کار کردی؟ چی از این ابوانصار بدست آوردی؟ احساس می‌کنم لحن رئیس امیدوار کننده است، با انرژی توضیح می‌دهم: -فعلا با مهندس در مورد شخصیت و اعتقادات مذهبی‌ش... حاج صادق با کلماتی تیز و برنده حرفم را قطع می‌کند: -شخصیتش؟ معلومه چی می‌گی؟ طرف الان کجاست؟ ساعت دقیق رسیدنش؟ وسیله‌ی نقلیه‌ای که سواره، از کدوم مرز قراره بیاد؟ زمینی یا هوایی؟ قاچاقی یا رسمی؟ از این‌ها بهم بگو آقاجون، شخصیتش رو کجای دلم بزارم؟ سرد می‌شوم، فکر هم نمی‌کردم آن حاج صادق آرامی که در جلسات می‌بینم، در پای کار اینگونه باشد. نفس کوتاهی می‌کشم: -چشم آقا، هنوز چند دقیقه نیست که فهمیدیم با کی طرفیم. قول می‌دم تا یکی دو ساعت آینده ردش رو بزنیم. حاج صادق نفس می‌گیرد تا کلمات بعدی‌اش را به سمتم شلیک کند که ناگهان تلفنش زنگ می‌خورد، نگاهم می‌کند و می‌گوید: -عماده. سپس چند قدم از من فاصله می‌گیرد و جواب می‌دهد: -سلام آقا جون، خدا قوت... همین الان از کمیل شنیدم اسم یارو چیه، از موقعیت مکانی‌ش برام بگو عماد، تونستی ردش رو بزنی؟ چی... آهان، توی بازجویی اعتراف کرده؟ ابروهایی حاج صادق با شنیدن حرف‌های عماد باز می‌شود و لبخندی هر چند کمرنگ به روی صورتش نقش می‌بندد: -خیلی خب، کارت درسته... خیلی خب، الان می‌گم پیگیری کنیم، تو هم خودت برسون، دیگه اونجا کاری نداری... یاعلی. نویسنده: علیرضاسکاکی @RomanAmniyati کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
. داستان امنیتی - قسمت شانزدهم - حاج صادق چرخی می‌زند و رو به من می‌کند: -عماد میگه یارو از مرز رد شده و با اتوبوس داره میاد سمت ترمینال جنوب، باید اونجا تحویلش بگیرید. سری تکان می‌دهم و می‌پرسم: -آقا معلومه کی می‌رسه؟ حاج صادق کمی فکر می‌کند: -گمونم تا یکی دو ساعت دیگه برسه. شما تیمت رو جمع کن برو سمت ترمینال جنوب، منم خبر جدید گرفتم بهت می‌رسونم. چند قدمی بیشتر از حاج صادق دور نمی‌شوم که دوباره صدایم می‌کند: -کمیل جان، فقط این یارو گم نشه‌ها. دستم را روی چشمم می‌گذارم: -به روی چشم، خیالتون راحت آقا. حاج صادق سری به تایید تکان می‌دهد و من همانطور که به سمت درب خروج سایت می‌دوم، بیسیم دستی‌ام را از بند کمرم آزاد می‌کنم و می‌گویم: -از کمیل به بچه‌های تیم واکنش سریع، در سریع‌ترین حالت ممکن ترمینال جنوب می‌بینمتون. دوستانی که صدام رو شنیدن تایید بدن. صدای شفیعی را می‌شنوم: -یا علی. سپس باقر و حسین و مهدی سعیدی‌فر تایید می‌دهند تا خیالم که از بابت سرشبکه‌هایم راحت ‌شود. با اشاره‌ی دست از سید می‌خواهم تا خودش را به من برساند. لحظه‌ای مکث می‌کنم و زیر گوشش می‌گویم: -با کدوم سلاح ضریب خطای کمتری داری؟ سریع خودت رو مسلح کن پایین منتظرتم، بجنب پسر. پله‌ها را دو تا یکی پایین می‌روم و موتور پالس مشکی رنگ و بدون پلاکی که مخصوص تردد اعضا در مواقع حساس است را از پارک در می‌آورم. سید هم با کوله‌ای تقریبا نیم متری خودش را به من می‌رساند. کوله‌ای که اسلحه‌ی مخصوص به خودش را درون آن حمل می‌کند، سلاحی مشابه سیاوش که طول و وزنی کمتر از آن دارد و هیچ هدفی را زنده نخواهد گذاشت. با موتور که به سمت ترمینال حرکت می‌کنیم، سید می‌پرسد: -یارو می‌خواد توی ترمینال عملیات کنه؟ همانطور که حواسم هست تا بین ماشین‌ها گیر نیافتم، می‌گویم: -معلوم نیست؛ ولی عقل حکم می‌کنه ما آماده باشیم تا بتونیم واکنش به موقع داشته باشیم. سید چیزی نمی‌گوید. می‌توانم حدس بزنم که مشغول صلوات فرستادن است، رفتارهای قبل از عملیاتش را خیلی خوب می‌شناسم. کف دستم روی دستگیره‌ی موتور عرق می‌کند، با این تجربه‌ی رویارویی با تکفیری‌ها را در قلب پایتخت خودشان در رقه دارم؛ اما این اولین بار است که من فرماندهی عملیات را به عهده می‌گیرد و همین نیز کارم را سخت‌تر از قبل می‌کند. وارد محیط ترمینال جنوب که می‌شویم، حاج صادق از طریق بیسیم توی گوشم می‌گوید: -یه اتوبوس همین الان وارد شد، سوژه یا مسافر ایم اتوبوسه یا با اتوبوسی که یک ساعت و چهل دقیقه‌ی دیگه می‌رسه میاد. نفس کوتاهی می‌کشم: -ممنونم آقا. حاج صادق تاکید می‌کند: -دوباره نگم آقاجون، خیلی حواست باشه که از زیر دستت در نره یا خدایی نکرده اونجا شلوغ کاری راه نیافته. یک چشم می‌گویم و در سطح ترمینال چشم می‌چرخانم. سید می‌گوید: -با اجازه من بر مستقر بشم. دستش را می‌گیرم: -فقط خیلی حواست رو جمع کن، ممکنه مسافر همین اتوبوس باشه. سید سری تکان می‌دهد و به سرعت به سمت پشت بام مشرف به فضای داخلی ترمینال می‌رود. من نیز آخرین هماهنگی‌ها را با بقیه‌ی اعضای تیم واکنش سریع انجام می‌دهم تا در صورت رویت سوژه همه چیز مطابق برنامه پیش برود. سپس گردن موتورم را قفل می‌زنم و سوار پرشیای سفیدرنگ سازمان می‌شوم تا ازطریق لب‌تاپی که روی پای مهدی سعیدی‌فر باز است بتوانم تصاویر مسافرین را ببینم. مهدی شاسی بیسیم را فشار می‌دهد: -سجاد جان کیفت رو بالاتر بگیر صورت مسافر توی کادر باشه. چند لحظه مکث می‌کند و سپس ادامه می‌دهد: -عالی، عالیه... همین رو فیکس کن. عکس سوژه را به دست می گیرم و چهار چشمی به مانتیور خیره می‌شوم تا بتوانم افرادی که پیاده می‌شوند را به وضوح ببینم. نویسنده: علیرضاسکاکی @RomanAmniyati کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی - قسمت هفدهم - زن‌ها و مردها یکی پس از دیگری از پله‌های اتوبوس پایین می‌آیند و تصاویر آن‌ها با کمک دوربین کوچکی که روی کیف دستی همکار ما کار گذاشته شده است، به روی صفحه‌ی مانیتور نقش می‌بندد. مردی با عصا و دست لرزان از اتوبوس پیاده می‌شود و کوله‌اش را روی دوشش جا به جا می‌کند. بلافاصله از مهدی سوال می‌کنم: -همین نیست؟ مهدی نگاهی به عکسی که از سوژه دارم می‌اندازد و به تصویر پیرمردی که از اتوبوس پیاده شده چشم می‌اندازد. کمی مکث می‌کند و می‌گوید: -چی بگم، به نظر میاد خودش باشه... آه کوتاهی می‌کشم و در دلم جای عماد را خالی می‌کنم، همیشه این گره‌های کور به دست او باز می‌شد. به مهدی نگاه می‌کنم: -شش دانگ حواست رو بده روی صورت مسافرها و اگه به نتیجه‌ای هم رسیدی خبرم کن. مهدی به نشان تایید سر می‌دهد و من از ماشین پیاده می‌شوم. باید سوژه را از نزدیک ببینم، من بهتر از تمام نیروهای حاضر در صحنه می‌دانم که اگر با رو در رو شوم می‌سوزم و تا انتهای عملیات نباید دور و برش آفتابی شوم؛ اما حالا شرایط طوری نیست که بخواهم به فکر خودم باشم. اگر یک درصد سوژه با پوشش از توری که برایش پهن کردیم جان سالم به در ببرد، آن وقت ما می‌مانیم و یک عامل انتحاری و تهران بزرگ. قدم زنان به سمت سوژه می‌روم. مهندس که با هلی شات‌های سازمان نظاره‌گر معرکه است، هشدار می‌دهد: -آقا کمیل جسارتا بعد از این ستون با مسافرهای اتوبوس رو در رو می‌شید. شاسی مخفی بیسیمم را فشار می‌دهم: -میدونم، مشکلی نیست. خورشید از لای ابرها راهی برای تابیدن پیدا می‌کند و توی چشم می‌زند. در دلم این تابش بد موقع آفتاب را لعنت می‌کنم. پیرمردی که حسابی من را به شک انداخته است، بیست سی متری با رانندگانی که برای سوار کردن مسافر دربستی به هم یک وری نگاه می‌کنند، نزدیک می‌شود. نمی‌توانم اجازه دهم که به همین سادگی سوار تاکسی شود و ما را به دنبال خودش بکشاند. سرم را پایین می‌اندازم و آفتاب را بهانه می‌کنم تا جلوی صورتم را بپوشانم، سپس سید را صدا می‌کنم: -این پیرمرده رو که کوله داره زیر نظر بگیر، فقط فعلا مطمئن نیستم. یه وقت کار زیاد نکنی. سید تایید می‌کند. باید مطابق ایده‌ای که در سر دارم پیش بروم. بدون هیچگونه جلب توجهی جلو می‌روم و یک قدم از او رد می‌شوم. راننده‌ها یک بند فریاد می‌زنند: -دربست؟ کجا میری آقا؟ میدون آزادی؟ دربست تا جلو در خونه؟ ورزشگاه؟ با یک حرکت سریع برمی‌گردم و پایم را روی پای پیرمرد می‌کوبم و بلافاصله شروع به معذرت می‌خواهی می‌کنم و همانطور که حواسش را به پایش پرت می‌کنم، دستم را با فاصله‌ای کمتر از یک تار مو به روی کمر پیرمرد می‌لغزانم. تا حدودی خیالم راحت می‌شود. اگر این پیرمرد همان عامل انتحاری باشد و من اشتباه نکرده باشم، مسلح نیست. لبخندی از رضایت به روی صورتم نقش می‌بندد و می‌خواهم از او دور شوم که مهدی از داخل ماشین صدایم می‌کند: -آقا کمیل سوژه پیاده شد، ریش‌هاش رو تراشیده وسیبیل گذاشته. شلوار لی خاکستری رنگ و پیراهن چهارخونه زرد و مشکی تن کرده... یه کوله‌ی مشکی هم روی دوششه... نگاهی به چندمتر آن طرف‌تر می‌اندازم و بدون آن که در میدان دید سوژه قرار بگیرم، مسیرم را عوض می‌کنم و می‌گویم: -شفیعی هستی؟ فورا بیا سمت من واسه چک کردن سوژه، مفهومه؟ شفیعی جواب می‌دهد: -بله آقا، مفهوم شد. نویسنده: پخش هر شب از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی - قسمت هجدهم - شفیعی با همان نسبتا کوتاه و شلوار کتان و پیراهن راه راه سفید آبی به طرف سوژه قدم برمی‌دارد. سعی می‌کنم در کمترین زمان ممکن خودم را به نقطه‌ای برسانم که بتوانم روی سوژه مسلط شوم. پشت یکی از درخت‌های تنومند ترمینال می‌ایستم و سید را صدا می‌زنم: -حاضری سید؟ ممکنه نیاز باشه ازش پذیرایی کنی. سید با آرامش جواب می‌دهد: -مشکلی نیست، منتظر دستورم. حاج صادق که از مرکز فرماندهی صدای بیسیم را می‌شنود، روی خطم می‌آید: -کمیل جان اگه دست مهمونت خالی بود، ت میم رو شروع کنید. سلامت سوژه برای من الویت داره. نگاهی به چپ و راستم می‌اندازم و اسلحه‌ی کمری را مسلح می‌کنم و بین درخت و شکمم قرار می‌دهم تا در دید نباشد. شفیعی هنوز ده دوازده قدمی با سوژه فاصله دارد. نمی‌دانم چرا حاج صادق روی این یکی تاکید دارد، با داعشی‌های زیادی که قصد انجام عملیات در تهران و کرج را داشتند رو به رو شدیم؛ اما تا به حال سلامت هیچ کدام از آن‌ها برای ما اهمیتی نداشت. نه اطلاعاتی به درد بخوری دارند، نه افراد تاثیر گذاری را می‌شناسند و نه می‌توانند از اهداف بلند مدت و راهبردهای گروهک برای ما بگویند. این یکی هم بعید است از سرشاخه‌های اصلی باشد. سرشاخه‌ی اصلی که برای انتحاری انتخاب نمی‌شود. نباید ادامه دهم، فکرم را خالی می‌کنم و از پشت درخت به سوژه نگاه می‌کنم. شفیعی حالا در پنج متری‌اش شروع به فریاد زدن می‌کند: -مرتیکه‌ی گوساله تو غلط کردی به زن من شماره دادی. راننده‌ی تاکسی که با هماهنگی ما در آن نقطه حضور دارد، جواب می‌دهد: -چی میگی تو؟ شماره کدومه، خانومت پول نداشت و می‌خواست کارت به کارت... شفیعی مشتی به صورت راننده می‌کوبد و حرفش را نیمه تمام می‌گذارد. سوژه مات و مبهوت می‌ایستد و سجاد که یکی دیگر از اعضای سازمان است، فورا شروع به شکافتن جمعیت می‌کند و فریاد می‌زند: -جداشون کن بابا، ولش کن حاجی... شما کوتاه بیا داداش. اضطراب و استرسی که در وجودم دارم به بالاترین حد ممکن می‌رسد، این شلوغ کاری‌ و تجمع ممکن است سوژه را وسوسه کند تا بیخیال هیات و مراسمات مذهبی شود همینجا کارش را انجام دهد. سجاد را صدا می‌زنم: -اگه دست مهمونمون پره کدت رو بگو سجاد. سجاد با همان هیکل ترکه‌ای و قد بلند دستش را روی شانه و پهلوی سوژه می‌کشد و تظاهر می‌کند که می‌خواهد راهش را باز کند. سوژه کیفش را از روی دوشش درمی‌آورد و جلوی شکمش نگه می‌دارد. سجاد که حالا خودش را ب شفیعی و راننده‌ی تاکسی رسانده، با همان لهجه‌ی غلیظ تهرانی و لحنی کوچه و بازاری در بین جمعیت فریاد می‌زند: -خبری نشده که الکی شلوغش کردی داداش، صبر کن دو کلوم صحبت کنیم ببینیم چی به چیه آخه! از شدت داد و فریادها کم می‌شود، سجاد هم کدش را به ما می‌دهد، سوژه الان آماده‌ی عملیات نیست و این یعنی تازه ماجرای ما با او در کف خیابان‌های شروع خواهد شد. نویسنده: پخش هر شب از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی - قسمت نوزدهم - نمی‌توانم فرصت را از دست بدهم، بلافاصله به سمت ماشین برمی‌گردم و می‌گویم: -تصاویر آنی سوژه رو داری؟ مهدی سری به مفهوم مثبت بودن جوابش تکان می‌دهد. سپس شاسی بیسیمم را فشار می‌دهم: -مهندس داریش؟ بی‌معطلی جواب می‌دهد: -دارم آقا، خیالتون راحت. لبخندی از روی رضایت می‌زنم و تمام توجهم را به صفحه‌ی لب‌تاپی می‌دهم که به دو بخش تقسیم شده است. یک بخش مربوط به تصاویر هلی شات مهندس است که از فاصله‌ای ایمن روی سوژه لینک شده و در فرد مورد نظر ما را با حاشیه‌ای سبز رنگ و چشمک زن از سایر مردم جدا می‌کند و بخش دوم نیز مختص به نزدیک‌ترین نفر به سوژه است که مهدی با کمک تصاویر مهندس آن را انتخاب می‌کند. سوژه در حوالی درب خروجی ترمینال مکثی می‌کند و خودش را مشغول تماشا به یکی از مغازه‌ها نشان می‌دهد. رو به مهدی می‌گویم: -یعنی داره از شیشه‌ی مغازه استفاده می‌کنه تا موقعیتش رو سفید کنه؟ مهدی شانه‌ای بالا می‌اندازد: -بعید نیست. به محض اینکه سوژه از ترمینال خارج می‌شود، از طریق شبکه‌ی بیسیم آرایش تیم تعقیب و مراقبتم را تغییر می‌دهم: - مصطفی جان ممنونم ازت، حاج علیرضا سوژه تحویل شد. مصطفی به محض شنیدن پیغام راهش را به طرف عابر بانک کج می‌کند و خودش را با دستگاه مشغول می‌کند. علیرضا با لنگی که دور گردنش دارد عرق روی پیشانی‌اش را پاک می‌کند و از کفگیر مسی کهنه‌اش برای ریختن آب داغ به روی باقالی‌هایی که روی چرخ طابی‌اش در حال پختن هستند، استفاده می‌کند. سوژه از مقابلش عبور می‌کند و کنار خیابان می‌ایستد. احتمال می‌دهم بخواهد ماشین بگیرد. بلافاصله تیم خودرویی‌ام را به صف می‌کنم: -شماره‌ی یک، دو، سه و چهار با فاصله از جلوش رد برید. مکث کوتاهی می‌کنم و ادامه می‌دهم: -سه و چهار براش بوق بزنید و مسیر بپرسید. با استرس و هیجان به تصاویر مربوط به سوژه نگاه می‌کنم که کنار خیابان ایستاده است. صدای علیرضا توجهم را به خودش جلب می‌کند که فریاد می‌زند: -بد حالی یا خوشحالی، جا نمونی از باقالی. سپس با صدای آرام می‌گوید: -اون پراید طوسیه می‌خواد سوارش کنه. نفس کوتاهی می‌کشم تا از مهندس بخواهم که پلاکش را استعلام کند؛ اما علیرضا ادامه می‌دهد: -قبول نکرد، بچه‌هات رو سریع‌تر بفرست. بعد هم دوباه با صدایی بلند به آواز خواندن مشغول می‌شود و رو به بچه‌ای که همراه مادرش است، با لحنی قابل توجه می‌گوید: -مامانی پول مول دالی؟ بخر واسه من باقالی. نگاهی به مهدی می‌اندازم: -این چقدر استعداد شاعری داره! مهدی لبخندی می‌زند و می‌گوید: -همچنین استعداد فروشندگی، سر پرونده‌ی قبلی هم همه‌ی جوراب‌هاش رو توی مترو فروخت. خنده‌ای از ته دل می‌کنم و احساس می‌کنم که مقدار قابل توجهی از استرسی که داشتم، کاسته شده است. شماره‌ی یک با سرعتی کم از جلوی سوژه رد می‌شود. هیچ واکنشی نشان نمی‌دهد، فقط با دقت زیاد به پلاک ماشین‌ها نگاه می‌کند تا توی تور نیفتد. هنوز امیدوارم که بتوانم گیرش بیاندازم، شماره‌ی دو هم جلو می‌آید و پیش پایش ترمز می‌زند، می‌خواهد حرفی بزند؛ اما با دیدن راننده منصرف می‌شود. شاسی بیسیم را فشار می‌دهم: -شماره سه الان برو، براش بوق بزن. بجنب تا سوارش نکردن. شماره سه با ال نود سفید رنگش جلو می‌رود؛ اما چند ثانیه قبل از اینکه به او برسد، سوژه برای ماشین دیگری دست بلند می‌کند. با کف دست به روی زانویم می‌کوبم که آه از دست رفتن این فرصت را می‌کشم. سوژه در حال رسیدن به ماشینی است که برایش دست تکان داده و فرصت سوار کردنش نیز در حال از دست رفتن است که علیرضا بساط باقالی‌هایش را رها می‌کند و فریاد می‌زند: -دربست میری عمو؟ از تعجب خشکم می‌زند و با حرص می‌گویم: -الان شک می‌کنه آقای برادر، با اجازه‌ی کی این کار رو کردی؟ بی‌توجه به حرص و جوشی که می‌خورم، علیرضا هفت اسکناس ده هزار تومانی به راننده می‌دهد و همانطور که دست پیرمردی را در دست می‌گیرد، با صدای بلند می‌گوید: -این بنده‌ی خدا سه ساعته معطله یه ماشینه، اینو ببر بقیه‌ش هم به بده خودش. سوژه نگاهی یک وری به علیرضا می‌اندازد و بدون نگاه کردن به خیابان و پلاک ماشین‌های مختلف، سوار ماشین شماره‌ی سه می‌شود. مات و مبهوت می‌گویم: -دم شما گرم حاج علیرضا. نگاهی به سمت هلی شات سازمان می‌اندازد و می‌گوید: -بیخیال بد حالی، نزاری بری بی باقالی. نویسنده: پخش هر شب از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی - قسمت بیستم - نم نشسته به روی پیشانی‌ام را با پشت آستینم می‌گیرم، سپس نفسم را به بیرون پرت می‌کنم. مهدی نگاهم می‌کند و با لبخند می‌گویم: -شانس یارمون بود. با لحنی جدی می‌گویم: -شانس؟ شانس که بگیر و نگیر داره... ما خدا رو داریم، خدا باهامونه. مهدی سرش را پایین می‌اندازد و چیزی نمی‌گوید. با انگشت به جلو اشاره می‌کنم: -راه بیفت بریم که فاصلمون باهاش حفظ بشه. سوژه مسیر مستقیم را در پیش می‌گیرد. خطی ریز در تصویری که از دوربین هلی شات مهندس به روی صفحه‌ی لپ‌تاپم نقش می‌بندد: -منطقه پانزده. فاصله‌ی ما با ماشینی که سوژه برای سوار شدن انتخابش کرده، به قدر کافی است و به لطف تعقیب با دوربین‌های هوایی نگران لو رفتن موقعیت خودمان نیستیم و تنها از این جهت که جلوی خطرات احتمالی را بگیریم، تیم ت میم را در خیابان‌های اطراف مستقر کرده‌ایم. مهندس از طریق بیسیم تصویری که جلوی چشمم است را گزارش می‌کند: -آقا سوژه حوالی پارک زیتون پیاده شد. بلافاصله می‌گویم: -نقشه‌ی اون حوالی رو برام بفرست. اگه تا ده دقیقه‌ی نخواست دوباره ماشین بگیره، یکی رو بزار تا آمار هتل‌ها و مسافرخونه‌ها و خونه‌های اجاره‌ای غیر قانونی اون حوالی رو برام دربیاره. مهندس کد تایید را می‌گوید تا بدانم که متوجه صحبت‌هایم شده است. به تصاویر سوژه نگاه می‌کنم، به قدم زدن‌های اعصاب‌خرد کنی که دارد. انگار می‌خواهد ضد پیاده بزند، از طریق بیسیم به تمامی عوامل اعلام می‌کنم که هشیار باشند و در صورت نیاز جا به جایی نیرو را در دستور کار قرار دهند. سوژه بالاخره بعد از نیم ساعت پیاده روی روی یکی از نیمکت‌های پارک آرام می‌گیرد. یعنی منتظر کسی است؟ بعید است خودش خطر آوردن محموله‌ها و رساندنش به نیروی آن‌ها در داخل را به عهده بگیرد. درست است که ما هنوز فرصتی برای به دست آوردن اطلاعات جدید از سوژه به دست نیاوردیم؛ اما تقریبا روی این موضوع که ابوانصار اتریشی یکی از مهره‌های ارزشمند داعش است، اتفاق نظر داریم. مهدی وقایع را با رکوردی که دارد، ضبط می‌کند: -سوژه پنج دقیقه‌ای هست که روی نیمکت نشسته و مشغول ور رفتن با تلفن همراهشه. از جا بلند می‌شود. احساس می‌کنم چیزی در موبایلش خوانده که اینطوری از جا می‌پرد، یک لحظه نگرانی و اضطراب به جای خون در رگ‌هایم جریان پیدا می کند. یعنی پای عوامل نفوذی در جریان است؟ از بچه‌های ما؟ محال ممکن است... شاید هم خودش نیروی پشتیبان داشته و ما نتوانستیم ردش را بزنیم... پریشان می‌شوم، انگار صدها سوال و احتمال به یک باره به سمتم حمله‌ور می‌شود و من را در سیاهچال بی اعتمادی می‌اندازد. نویسنده: پخش هر شب از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی - قسمت بیست و یکم - از مهندس می‌خواهم تا تصویر واضح‌تری از سوژه ارائه دهد و کنایه می‌زنم: -آقای برادر طرف رفته زیر درخت، من الان فقط یه مشت شاخ و برگ می‌‌بینم. مهندس ناامیدانه جواب می‌دهد: -نمی‌شه آقا کمیل، نمی‌تونم فاصلم رو خیلی باهاش کم کنم. با عصبانیت دستی به روی زانویم می‌کوبم: -حکیمی با تیمت سوژه رو پوشش بدید، فورا و دقیق. به قدری استرس و اضطراب در وجودم شعله می‌کشد که یک دقیقه هم نمی‌توانم آرام بمانم، مطمئن نیستم که چه اتفاقی افتاد؛ اما سوژه در کسری از ثانیه ناآرام شد و به یک باره خودش را در منطقه‌ای قرار داد که تصاویر که دوربین‌های ما را محدود کند. حکیمی گزارش می‌دهد: -آقا تصاویر رو روی کانال سه قرار دادیم، الان می‌تونید جزئیات رفتاری سوژه رو ببینید. از طریق دوربین هوایی مهندس، نگاهی به مامور زحمت کش و سبزپوش شهرداری می‌اندازم که مشغول باز کردن شیر شلنگ‌هایی است که چمن‌ها را آب می‌دهد... البته در ظاهر... او یکی از نیروهای حکیمی است که با دوربین‌های کارگزاری شده به روی کلاه و خودکاری که توی جیبش است، تصاویر تازه‌تری از سوژه را به ما می‌رساند. سوژه مشغول صحبت با تلفن است، از مهدی می‌خواهم تا فورا تصویر را فریز کند. او نیز بلافاصله انگشتش را روی دکمه‌‌ی f یبورد می‌کوبد. سپس می‌گویم: -زوم کن رو صورت سوژه، بجنب. مهدی انگشتش را روی موس که زیر دستش است، می‌لغزاند و به قدری این کار را تکرار می‌کند که صورت سوژه تمام صفحه‌ی لپ‌تاپ را پر می‌کند. همانطوری که چشم از روی صفحه برنمی‌دارم، می‌گویم: -تصویرش رو واضح کن. مهدی سری تکان می‌دهد و می‌گوید: -همین الان آقا. سپس تصویر بدست آمده را وارد برنامه‌ی مخصوص به خود می‌کند. یک خط سبز از بالای صفحه ظاهر می‌شود و روی تصویر کشیده می‌شود و چند ثانیه‌ی بعد عکس واضح می‌شود... درست حدس زدم، سوژه مشغول صحبت با یک تلفن ماهواره‌ای است. انگشتم را روی شاسی بیسیم می‌گذارم: -مهندس این داره با تلفن ماهواره‌ای صحبت می‌کنه، میشه ردش رو زد؟ مهندس قاطعانه می‌گوید: -الان که نمیشه، فقط حواستون به مدت زمان مکالمه‌ش باشه، خیلی مهمه که بدونیم چند دقیقه حرف میزنه. ناخودآگاه از این سمت خط سری تکان می‌دهد که متوجه منظورش شده‌ام. بعید است از قاعده سه دقیقه استفاده نکرده باشد. او تا به حال هم برای انتخاب ماشین و هم چرخ زدن در پارک و انتخاب محلی مناسب برای استفاده از تلفن ماهواره‌ای نشان داده که مبتدی نیست. دست کم می‌شود مطمئن بود که توسط افراد حرفه‌ای آموزش دیده است و امضای یکی از سرویس‌های اطلاعاتی بیگانه پای رفتارهایش به وضوح دیده می‌شود. بعد از تمام شدن تلفن به کنار خیابان می‌آید و دوباره تمام رفتارهایی که برای انتخاب ماشین در ترمینال داشت را تکرار می‌کند. ما هم همین کار را انجام می‌دهیم، سه ماشین برای سوار کردنش می‌فرستیم؛ اما این بار موفق به داشتن سوژه نمی‌شویم. زمان را از دست نمی‌دهم: -مهندس استعلام این ماشین رو می‌گیری؟ جواب می‌دهد: -دو رقم اول پلاکش واضح نیست، می‌خونی برام؟ نگاهی به صفحه‌ی لپ‌تاپ می‌اندازم: -پژو چهارصد و پنج سفید، سی و یک، قاف... مهندس کد تایید می‌دهد و از من می‌خواهد تا کمی صبر کنم. در همین فاصله از فرصت پیش آمده استفاده می‌کنم و مشخصات ماشین سوژه را به تمامی عوامل حاضر در میدان اعلام می‌کنم. هنوز صد متری از حرکت کردن ماشین نگذشته است که مهندس می‌گوید: -صاحب پلاک یه آقا پسر سی و نه ساله است، فوق دیپلم رشته علوم سیاسی داره و اوه اوه... می‌پرسم: -چی شد؟! مهندس به نکته‌ای اشاره می‌کند که ناخودآگاه مغزم من را به تلفن چند ثانیه‌ی قبل سوژه وصل می‌کند، مهندس می‌گوید: -دلیل اینکه وارد مقطع کارشناسی نشده دستگیر شدنش توی اغتشاشات هشتاد و هشتاده! نویسنده: پخش هر شب از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
داستان امنیتی - قسمت بیست و دوم - آب دهانم قورت می‌دهم: -یعنی... ممکنه تلفنی که سوژه زد به این بوده باشه؟ مهندس جواب می‌دهد: -الان که واسه جواب دادن خیلی زوده، باید یه کم دیگه روش تحقیق کنیم. همانطور که به صفحه‌ی لپ‌تاپ چشم می‌دوزم، می‌گویم: -تا کی می‌تونی به طور کامل بگی این آقای راننده جز مضنونین پرونده هست یا نه. مهندس مردد می‌گوید: -تا یک ساعت دیگه. لب‌هایم را با حرص بهم فشار می‌دهم و برای امیر که یکی از بچه‌های تعقیب و مراقبت تیم خودم است، یک پیام می‌فرستم: -ماشین حامل سوژه با تو. امیر بلافاصله با ارسال یک نقطه جوابم را می‌دهد. ماشین از وسط خیابان راهنما می‌زند تا پارک کند، انگار می‌خواهد سوژه را پیاده کند. می‌گویم: -بچه‌ها حواستون رو جمع کنید، ممکنه ضد باشه. همینطور هم است، ماشین به حالت ایستادن در کنار خیابان می‌رود؛ اما دوباره شروع به حرکت می‌کند. کد به کارگیری احتیاط حداکثری را اعلام می‌کنم. نمی‌توانیم از این یک الف بچه‌ی تکفیری رو دست بخوریم. ماشین بالاخره می‌ایستد. صفحه‌ی مانیتوری که مسیر حرکتی سوژه را تحلیل کرده، به ما می‌گوید او حدود سه کیلومتر همراه با این ماشین بوده است و از طی کردن چنین مسیر طولانی‌ای مشخص است که راننده توانسته اعتماد سوژه را جلب کند. تیم رصد سوژه گزارش دقیق می‌دهد: -ساعت هفده و بیست و یک دقیقه، سوژه مبلغ پنجاه هزارتومان به راننده داد و پیاده شد. این که مبلغی را به عنوان کرایه داده دلیل بر عدم آشنایی نیست و نمی‌توانم روی غریبه بودن راننده و انتخاب تصادفی‌اش مانور دهم. سوژه بعد از حدود چهل دقیقه پیاده‌روی و ضد زدن پیاده با کمک پل عابر پیاده و خرید از دو سوپر مارکت و یک هایپر مارکت بزرگ بالاخره وارد یک هتل آپارتمان می‌شود تا جایی برای امشب خود در نظر بگیرد. تیم رصد آخرین گزارش خود را می‌دهد: -ساعت هجده و سه دقیقه، سوژه وارد هتل آپارتمان امیر کبیر شد. رو به مهدی می‌کنم که مدتی است ساکت نشسته است: -موقعیت هتل رو دربیار. مهدی بدون معطلی وارد دیتابیس شهرداری می‌شود و بعد از وارد کردن نقطه‌ی دقیق موقعیتی که در آن قرار گرفته‌ایم، توضیح می‌دهد: -یه درب برای ورود و خروج داره که از این بابت خیالمون رو راحت می‌کنه، چهار طبقه داره و توی هر طبقه شش تا واحد داره. صاحبش هم... یه آقاییه به نام... حشمتی... صابر حشمتی. مهندس را صدا می‌زنم: -صابر حشمتی، مالک هتل آپارتمان امیرکبیر، ببین چی ازش درمیاری. مهندس جواب می‌دهد: -باشه، راستی آقا کمیل؟ حدس می‌زنم که صحبتش در چه موردی است، می‌گویم: -بگو آقای برادر. مهندس توضیح می‌دهد: -اون یارو راننده ماشینه بود، مشکل خاصی در ظاهر نداره. همون سال از دانشگاه میزنه بیرون، دیگه توی هیچ محفل سیاسی‌ای دیده نمیشه و حتی توی انتخابات‌ها هم شرکت نمی‌کنه. نه ردی ازش توی شبکه‌های مجازی هست و نه تونستم پول نامتعارفی توی این چند وقت به حساب خودش و اقوام درجه‌ی یکش واریز شده... در کل نتونستم دلیلی پیدا کنم که ما رو مجاب کنه تا اسمش رو به عنوان سوژه‌ی یه پرونده امنیتی داشته باشیم. از مهندس تشکر می‌کنم و از او می‌خواهم تا زودتر آمار صاحب هتل را دربیاورد. در این مرحله تنها کاری که از دست ما برمی‌آید همین است... باید سعی کنیم یک ربطی بین آدم‌ای درگیر با سوژه پیدا کنیم، شاید بتواند روزی گره گشا باشد. نویسنده: پخش هر شب از کانال رمان امنیتی: @RomanAmniyati ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ کپی بدون قید آی‌دی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست