eitaa logo
داستان های آسمانی
70 دنبال‌کننده
46 عکس
13 ویدیو
0 فایل
در این کانال میتونید داستان های جذابی از افرادی ک مسیر زندگی خود را به گونه ای متفاوت انتخاب کردند بخوانید. این داستان ها واقعی نیستند اما میتوانند مصداق های واقعی زیادی داشته باشند اگر انتقاد یا پیشنهادی دارید لطفاً به این آی دی ارسال کنید. @asemani4522
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و عرض ادب ضمن خوش آمد گویی به دوستان جدید اگر میخواهید داستان های ما را از اول بخوانید لطفاً به لینک هایی ک گذاشتم مراجعه کنید: ✅برای خواندن ابتدای داستان ریحانه به اینجا بروید ✅برای خواندن ابتدای داستان آرش و باران به اینجا بروید
قسمت هفتم باران وقتی به خانه رسید، مادرش با نگرانی جلو آمد و او را در آغوش گرفت و گفت: کجا بودی دخترم؟ نگرانت شدم. دیر کردی. _ ببخشید مامان جون داشتم با آرش صحبت می‌کردم. صحبتمون طولانی شد. از زمان غافل شدم. معذرت می‌خوام که نگرانت کردم. _ با آرش در مورد چی صحبت می‌کردی؟ _ در مورد اینکه چرا چادر می‌پوشم. چرا پوششم این شکلیه. مامان دستی به موهای باران کشید و گفت: دخترم اینو می‌دونی که دخترها برای خدا چقدرررر عزیزند؟ دخترها ریحانه خدا هستند. گل خدا هستند. خدا دلش نمی‌خواد گل هاش پژمرده بشن. دیدی هر وقت یک گل از غنچه در میاد و باز میشه، زودی چیده می‌شه؟... دخترها مثل فرشته‌اند. مقدس اند. انقدر مقدس اند که خدا ۶ سال زودتر از پسرها باهاشون حرف زده... زودتر از پسرها مخاطب خدا شده‌اند... این یعنی مراقبت از دخترا برای خدا خیلی مهم‌تر از مراقبت از پسر‌ها بوده... خدا می‌خواد طراوت هیچ دختری از بین نره... خدا می‌خواد سیم دخترها زودتر از پسرها به خدا وصل بشه. خدا عاشقانه دخترها را دوست داره... باران از حرف‌های مادرش به گریه افتاد. سر به سجده گذاشت و با خدایش عاشقانه نجوا کرد.... کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت هشتم باران روی تختش دراز کشیده بود و غرق در افکارش بود که گوشی‌اش زنگ خورد. نگاهی به صفحه گوشی کرد: آرش _ الو سلام آرش. خوبی؟ _ سلام نفسم... باران جانم... خیلی بهت نیاز دارم.... میشه همین الان بیای همون جای همیشگی؟ باید باهات حرف بزنم... _ چیزی شده؟ _ بیا... بهت میگم. نیم ساعت بعد باران و آرش روبروی هم نشسته بودند. آرش که حسابی بهم ریخته بود، به چشمان باران خیره شد و گفت: _ باران! من سر دوراهی بزرگ گیر افتادم. از طرفی دلم نمی‌خواد تو رو از دست بدم.... تو امید زندگی منی.... من به عشق تو زنده‌ام... من هر روز به امید دیدن تو از خواب بیدار میشم و هر شب با یاد تو بخواب میرم... حتی یه لحظه هم نمی‌تونم به این فکر کنم که از تو دور شم... که تو رو نداشته باشم.... اما از طرف دیگرم... خانواده‌ام.... هیچ جوره نمی‌خوان تو رو بپذیرن....با بابام که اصلا نمیشه حرف زد... حتی حاضر نیست یک کلمه هم حرفام رو بشنوه...  مامانم هم هیچ جوره راضی نمی‌شه.... هرچی میگم مامان! تو بیا یکم باهاش آشنا شو... خودت می‌بینی چقدر دختر خوبیه.... اما اصلاً راضی نمی‌شه حتی یک بار دیگر باهات روبرو بشه... نه اینکه از تو چیز بدی دیده باشه ها، نه، اون کلاً از آدم مذهبی‌ها بدش میاد.... خانواده من یه عروس می‌خوان هم تیپ خودشون.... اما من مثل اونا فکر نمی‌کنم... دختر اون تیپی نمی‌خوام.  یه دختر پاک و ساده می‌خوام، عین تو. انتخاب من تویی باران. باران ساکت بود و به حرف‌های آرش گوش می‌کرد. آرش مکثی کرد. بعد جدی‌تر به صورت باران خیره شد و گفت: _ باران می‌خوام یه چیزی ازت بپرسم. خواهش می‌کنم بهم راستش رو بگو. _هرچی باشه راست میگم. _ تو هم منو دوست داری؟؟؟؟......💖 باران صورتش را زیر انداخت و گونه‌هایش سرخ شد و لبخند محجوبانه ای زد.🥰 آرش که با دیدن این حالت باران، قند تو دلش آب شده بود، گفت: الهی قربون این صورت پر از شرم و حیائت برم... قربون اون گونه‌های سرخ و سفیدت برم.... با همین شرم و حیائت منو کشته مرده خودت کردی دیگه دختر.... هر بار که تو رو می‌بینم بیشتر از قبل عاشقت می‌شم. بعد با ناراحتی نگاهی به باران کرد گفت: باران من اگه بخوام تو را داشته باشم، باید قید خانواده‌ام رو بزنم.... تو حاضری پام وایسی؟؟؟ باران سرش رو بالا آورد و مصمم جواب داد: من تا آخر پات وایمیستم. آرش با خوشحالی جواب داد: با این حرفت دلمو قرص کردی. منم دوست دارم بشم عین تو... همین قدر پر از آرامش... همینقدر محکم... تو چطوری اینقدر آرامش داری؟؟ آرامش دقیقاً چیزیه که من یک عمر دنبالش بودم و پیداش نکردم... تو چطور پیداش کردی؟؟؟ کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت نهم آرش با ناراحتی نگاهی به باران کرد گفت: باران من اگه بخوام تو را داشته باشم، باید قید خانواده‌ام رو بزنم.... تو حاضری پام وایسی؟؟؟ باران سرش رو بالا آورد و مصمم جواب داد: من تا آخر پات وایمیستم. آرش با خوشحالی جواب داد: با این حرفت دلمو قرص کردی. منم دوست دارم بشم عین تو... همین قدر پر از آرامش... همینقدر محکم... تو چطوری اینقدر آرامش داری؟؟ آرامش دقیقاً چیزیه که من یک عمر دنبالش بودم و پیداش نکردم... تو چطور پیداش کردی؟؟؟ _من با نماز به آرامش می‌رسم... هر وقت دلم می‌گیره، یا پر از آشوب میشه، یا از این دنیا خسته میشم، پا میشم وضو می‌گیرم و دو رکعت نماز می‌خونم. بعدشم یکم قرآن می‌خونم. وقتی آدم سیمش به خدا وصل میشه، خیلی لذت بخشه. _ تا حالا تجربه‌اش نکردم... راستش من تا حالا نماز نخوندم... شاید هم برای همین هیچ وقت به آرامشی که دلم می‌خواست نرسیدم. به منم یاد بده چطوری نماز بخونم. _ باشه. حتماً. _ باران... راستشو بخوای.... من خیلی از جهت اعتقادی مثل تو نیستم. یعنی چندان آدم دینداری نیستم. هیچ وقت دنبال یادگیری مسائل اعتقادی نبودم. هیچ وقت به دین به طور جدی فکر نکردم. کمکم می‌کنی در مورد دین بیشتر بدونم؟ _ معلومه که کمکت می‌کنم. آرش جان تو باید مطالعه کنی. هر چقدر کتاب‌های اعتقادی و دینی مثل کتاب‌های شهید مطهری و علامه مصباح رو بیشتر بخونی، عمیق‌تر می‌تونی دین رو بشناسی. منم با خوندن همین کتاب‌ها و البته با کمک گرفتن از بعضی اساتید تونستم تا حدودی دینم رو بشناسم. به نظر من تو هم یک سیر مطالعاتی رو شروع کن. هرجاش سوال یا ایرادی داشتی، بپرس. اگر تونستم خودم جواب میدم اگر هم نتونستم از اساتیدم می‌پرسم. صحبت‌های آن روز باران و آرش تمام شد. اما برای آرش دنیای جدیدی باز شد... دنیای جدیدی که شاید تمام زندگی و سرنوشتش را تغییر می‌داد.... دنیایی که یک عمر دنبالش می‌گشت... حالا آرش مانده بود و یک کتابخانه پر از کتاب‌های دینی و مذهبی... هر روز صبح به آنجا می‌رفت و شب به خانه برمی‌گشت. سه ماه تابستان فرصت خوبی بود که فارغ از درس و دانشگاه بتواند فقط کتاب بخواند. کتاب‌هایی که باران پیشنهاد کرده بود. کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت دهم آرش که در این مدت، به حرف‌های باران خیلی فکر کرده بود و کتاب‌های زیادی مطالعه کرده بود، سوالات زیادی برایش ایجاد شده بود و هیچکس جز باران نمی‌توانست به سوالاتش پاسخ دهد. البته سوالات بهانه‌ای بود برای بیشتر با باران بودن! _باران من توی کتاب‌های دینی شما مطالب زیادی خواندم که شخصیت خانم‌ها را تحقیر کرده بود. به نظرم هیچ خانمی دوست ندارد که انقدر تبعیض برایش قائل شوند. _ مثلاً چه تبعیضی؟ میشه یک موردش رو مثال بزنی؟ _ مثلاً یک جا خواندم که ارث زن نصف مرد است. یا اینکه دیه زن نصف دیه مرد است. با اینکه از جهت انسانیت زن و مرد با هم تفاوتی ندارند. هر دو انسانند. پس چرا باید اینطور تبعیض قائل شوند؟ _ آرش جان شما اگر کتاب زن در اسلام شهید مطهری را مطالعه می‌کردی، به جواب می‌رسیدی. اما حالا من به طور مختصر برایت می‌گویم. اولاً همه جا ارث زن نصف مرد نیست. فقط در مورد خواهر و برادر است که اگر پدرشان فوت کند، اموال پدر، به پسران او دو برابر دخترانش می‌رسد. اما در موارد دیگر احکام ارث بسیار متفاوت و پیچیده است. دوماً در سیستم اسلام، مرد نان آور خانواده تعریف شده است. کاری ندارم به اینکه امروزه زن‌ها هم نان آور شده‌اند. اما آنچه که اسلام برای سیستم خانواده طراحی کرده، آن است که زن‌ها نان آور نباشند و فقط مردها نان آور باشند. مردی هم که نان آور است، باید سهم بیشتری از ارثیه داشته باشد، تا بتواند مخارج خانواده را تامین کند. شما حساب کن اگر پدری فوت کند، دخترانش سهمی که می‌گیرند، فقط مال خودشان است. اما پسرانش مخارج خانواده‌شان را می‌پردازند. یعنی این سهم الارث، هم مال خودشان می‌شود و هم مال زن و فرزندانشان. به علاوه، گاهی مادر هم واجب النفقه یک مرد محسوب می‌شود. تازه مردها مهریه هم باید بپردازند. با این همه خرج، آیا انصاف نیست که بیشتر سهم داشته باشند؟؟ _ معلومه که انصافه... من که هرچی بیشتر بهم بدن حق دارم... کاملاً انصافه!😉 هر دو زدن زیر خنده😆😆 باران ادامه داد: در مورد دیه هم همینطور. وقتی یک مرد می‌میرد، دیه‌اش به زن و فرزندش می‌رسد. چون نان آور خانه از بین رفته، باید دیه بیشتری به اعضای خانواده‌اش بدهند. اما وقتی یک زن می‌میرد، چون نان آور نیست، از نظر مالی، هزینه‌ای برای خانواده ندارد. یعنی از نظر مالی آن خانواده دچار کمبود نمی‌شوند. بنابراین دیه کمتری تعلق می‌گیرد. _ باران تو این‌ها را از کجا یاد گرفتی؟! وای دختر تو بی‌نظیری!!! کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی برای کودکتون کتاب قصه می خونید یکی از روشهایی که می تونید استفاده کنید اینه که گاهی وقتها اجازه بدید کودک خودش داستان رو بر اساس چیزی که خودش دوست داره تموم کنه. شما تا یه قسمت داستان رو بگید و بخواین کودک ادامه بده که به نظرش چه اتفاقی میفته. ✅این طوری هم قوه خلاقیت کودک تقویت میشه و هم می تونید با ترسها و آرزوها و شادی های کودکتون آشنا بشید. کودکان رویاها و ترس هاشون رو در غالب شخص سوم در داستان راحت تر بیان می کنند. ❀ @madaranee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت یازدهم باران وقتی به خانه رسید، دید پدر و مادرش دارند با هم صحبت می‌کنند و هر از گاهی زیر چشمی به باران نگاه می‌کنند. کنجکاو شد ببیند پدر و مادرش چه می‌گویند... حتماً دارند در مورد او صحبت می‌کنند.... خبر خوب برایش دارند یا خبر بد؟ کمی به مادرش نزدیک شد و پرسید: مامان جان! چیزی شده؟ مادرش که چشمش به دخترش خورد، سریع خودش را جمع و جور کرد و با دستپاچگی گفت: نه عزیزم... چیزی نشده... میشه لطفاً بری توی اتاقت؟ باران کمی با تعجب و تردید به صورت مادرش نگاه کرد... ذهنش پر از سوال شد... اما ترجیح داد خواهش مادرش را بپذیرد و به اتاقش رفت. چشمش به در بود. می دانست مادرش او را در آن حال رها نمی‌کند. چند دقیقه گذشت. صدای مادرش را شنید که در زد و داخل شد. _ سلام مامان جان مُردم از نگرانی. خواهش می‌کنم بگید چی شده. مادرش که چشمانش برق می‌زد، لبخندی زد و گفت: نگران نباش دخترکم مادر تردید داشت که جریان را بگوید یا نه. با کمی من و من شروع کرد: _ تو چقدر زود بزرگ شدی باران.... به همین زودی وقت شوهر کردنت شد؟! باران زد زیر خنده😆 همینطور که داشت می‌خندید، گفت: حالا چی شده یاد شوهر کردن من افتادید؟؟ نکنه رو دستتون باد کردم؟؟😉 میخواید زود ردم کنید برم؟؟ 😉مامان امروز سرکه گیرت نیومد آره؟؟ 😆می‌خواستی منو ترشی بندازی دیدی سرکه گرون شده، گفتی بذار شوهرش بدم بره؟🤣 اینطوری به صرفه‌تر می‌شد؟؟😁 بعد از آنکه باران و مادرش حسابی با هم شوخی کردند و خندیدند، مادر کمی جدی نشست و رو به باران کرد و گفت: امروز برات خواستگار اومده... باران خنده بر لبانش خشکید. اخمش را در هم کرد و سرش را به زیر انداخت..... کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ با رسانه‌های آنها همراه شوید. خودتان را با دنیای آنها تنظیم کنید و درباره‌اش سوال کنید. ✅ به تماشای فیلمی به‌انتخاب آنها بروید. وب‌سایت‌هایی را بگردید که آنها می‌بینند، کنارشان بنشینید و با هم برنامه تلویزیونی موردعلاقه‌شان را ببینید. شستر می‌گوید: «نکته مهم به‌دست‌ آوردن درکی است از تصاویر، برنامه‌ها و رسانه‌هایی که می‌بینند تا بتوانید با آنها وارد گفتگو شوید. خود گفتگوست که مهم است.» مراقب باشید از کنار آنچه مصرف و دریافت می‌کنند به‌سادگی نگذرید. از ایشان بخواهید به پیام‌هایی فکر کنند که در پشت چیزهایی است که تماشا می‌کنند. ❀ @madaranee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت دوازدهم بعد از آنکه باران و مادرش حسابی با هم شوخی کردند و خندیدند، مادر کمی جدی نشست و رو به باران کرد و گفت: امروز برات خواستگار اومده... باران خنده بر لبانش خشکید. اخمش را در هم کرد و سرش را به زیر انداخت..... مادر که مثل همیشه، تا عمق وجود دخترش را خواند، آغوش گرمش را باز کرد و باران را در آغوش گرفت و آرام در گوشش گفت: _ دختر عزیزم... می‌دونم داری به آرش فکر می‌کنی... اما یک سوال ازت می‌پرسم... خوب فکر کن بعد جواب بده.... تو به آرش چه حسی داری؟ حس ترحم؟ حس کمک و انسان دوستی؟ حس فرشته نجات؟ حس محبت مادری؟ یا حس همسری که می‌خواهد یک عمر عاشقانه کنار شوهرش بماند و تمام سختی‌های زندگی را با او شریک شود؟ باران مدتی به حرف مادرش فکر کرد. سوال سختی بود. او فقط می‌دانست که آرش را دوست دارد. اما نمی‌توانست بگوید چگونه. فقط دلش می‌خواست کنار آرش باشد. مال آرش باشد. اما نمی‌دانست این بودن را چطور معنا کند. مادر کار پخته و دنیا دیده اش، سوالی پرسیده بود که باران جوابی برایش نداشت. _ مامان چه سوال سختی پرسیدید. من فقط این را می‌دانم که آرش تشنه دینداریست. حس می‌کنم باید کنارش باشم. باید دستش را بگیرم. خدا نور ایمان را به وجودش تابیده و من وظیفه دارم کمکش کنم تا خدا را پیدا کند. مامان! آرش ذات پاکی دارد. من این ذاتش را دوست دارم. می دانم اگر کنارش باشم، با هم خوشبخت می‌شویم. _ دخترکم... عزیز دل مادر... می دانم چقدر به آرش علاقه داری... اما مواظب باش این علاقه، چشمت را کور نکند... گوشَت را کر نکند... با عقلت تصمیم بگیر، نه با دلت... اگر این نجوا های عاشقانه‌اش از روی هوس باشد، دیر یا زود خاموش می‌شود... آن وقت تو می‌مانی و یک دنیا حسرت.... اما اگر تو، نردبانی باشی، برای رسیدن به خدا، اگر عاشق خدا شود، این عشق ماندگار است... آن وقت است که هرچه بوی خدا بدهد، عاشقش می‌شود و هرچه غیر خدا باشد، ذبح می‌کند.... باران عزیزم... برای ازدواج هیچ وقت عجله نکن... آرش اگر خواهان تو باشد، تا آخر پای تو می‌ایستد... اگر هم قرار است روزی برود، بگذار برود.. هرچه زودتر برود، بهتر... مادر رفت و باران را با کوله باری از افکار، تنها گذاشت. در دلش غوغایی بود. حرف های مادر دریچه‌ای را برایش گشود. دریچه‌ای که به دریایی از معناها باز می‌شد. معناهایی که برای باران قابل هضم نبود... کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
والدین عزیز❗️ هر چه انرژی برای دارید 👈تا ۱۲ سالگی فرزندتان بکار بگیرید. ️چرا که بعد از آن، اثر بخشی تربیت به شدت کاهش می یابد. 🔴 والدینی که با مشاهده بحران های رفتاری تازه به فکر تربیت می افتند، با سختی زیادی روبرو می شوند. ❀ @madaranee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت سیزدهم اذان ظهر بود. آرش آهسته از اتاقش بیرون آمد. به سمت دستشویی رفت تا وضو بگیرد. وضویش را که گرفت، نگاهی به مادر انداخت تا ببیند چه کار می‌کند. داشت با تلفن صحبت می‌کرد. زیر چشمی به آرش نگاهی انداخت. آرش سریع خودش را از چشمان مادر پنهان کرد و به اتاقش رفت. جانمازش را که زیر تخت مخفی کرده بود، درآورد و شروع به نماز خواندن کرد. رکعت اول را خواند. رکعت دوم نمازش بود که یادش آمد در اتاق را قفل نکرده.... آشوب به دلش افتاد. خدا خدا می‌کرد کسی در اتاق را باز نکند... اما ..... چشمتان روز بد نبیند... مادرش که چند وقتی بود به حرکات آرش مشکوک شده بود، در اتاق را باز کرد و ایستاد. آرش همه حواسش به پشت سرش بود. نفهمید نماز را چطور تمام کند. همین که سلام نماز را داد، برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. دید مادر و پدر و برادرش دم در ایستاده‌اند و با قیافه‌ای به شدت عصبانی دارند به او نگاه می‌کنند.... پدرش با چشمان پر از خون به طرفش آمد. مادرش هم دست کمی از پدرش نداشت. پدر نزدیک آرش ایستاد و پرسید: _داشتی چه غلطی می‌کردی؟ _ داشتم نماز می‌خواندم... یک آن دنیا دور سرش چرخید.... سرش گیج رفت.... فقط حس کرد که صورتش به شدت بر زمین خورد.... خون از بینی و دهانش جاری شد. صدای به هم خوردن در اتاقش را که شنید، خیالش راحت شد که همه رفتند. آرام از زمین بلند شد. نگاهی به آینه کرد. جای دست پدر روی صورتش خودنمایی می‌کرد. با همان سر و صورت خونین لبخندی زد و گفت: اولین سیلی را در راه خدا خوردی آرش خان! چطور بود؟! خوشمزه بود؟! کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا