#داستان_داداش_محسن
قسمت دهم
محسن جلوی در خانه پارک کرد و مریم را پیاده کرد بعد هم گازشو گرفت و رفت...
مریم همین که وارد خونه شد دید مادرش دست به کمر جلوش ایستاده...
_دختره ی جونم مرگ شده برا چی اینقدر داداشتو حرص میدی؟ میخوای دقش بدی؟؟ باباتو ک رفت....میخوای دادشتم بندازی سینه قبرستان راحت بشی؟؟ اونوقت کی دیگه میخواد خرج آب و نانت را بده؟؟
_چه خبرته مامان؟؟!!! بذار برسم بعد منو ببند به رگبار.... داداش محسن هر کاری کرده وظیفه اش بوده....همه پسرهایی ک بابا ندارن میرن کار میکنند... مگه داداش محسن خونش از بقیه رنگین تره؟؟ ...اصلا بیشتر ازینا باید کار میکرده... برو خونه زندگی دوستامو ببین...برو ببین چی میپوشن و با چه ماشینی میان کلاس...من از همه شون بدبخت ترم....
_دختره ی چش سفید.. یوقت اینا را جلوی داداشت نگیا... اون بیچاره فقط به خاطر تو ترک تحصیل کرد...میخواست تو از درس خواندن جا نمونی... مگه یادت رفته بابات ک مرد داداشت درسو گذاشت و رفت پی کار...مگه یادت رفته وقتی دانشگاه قبول شدی شبانه روز کار کرد تا بتونه خرج دانشگاهتو دربیاره...
_اینقدرررر منت سرم نذار مامان...خودش خواسته بره کار کنه، به من چه، حالا اینا رو میگی ک برم دست و پاشو ببوسم؟؟ اون دستای کثیف و زبرشو با اون پاهای بوگندو!!! اه اه جوراباش همیشه بوی گند میده.🤦
_هیس ساکت.... انگار آمدش....برو زود ناهارشو گرم کن بخوره
_ برو بابا...مگه من خدمتکارشم...خودش بره گرم کنه بخوره...مگه دست نداره؟!
محسن وارد خونه شد. یکراست به اتاقش رفت.لباسش را عوض کرد و خوابید.
......
با صدای خواهرش از خواب بیدار شد. مریم در اتاق بقلی داشت با گوشی همراهش صحبت میکرد.
آنقدر صدای حرف زدن و خندیدنش بلند بود که محسن از اتاق خودش، به وضوح حرف هایش را میشنید..
🌸🌸🌸🌸
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani
#داستان_داداش_محسن
قسمت یازدهم
محسن وارد خونه شد.
یکراست به اتاقش رفت. لباسش را عوض کرد و خوابید.
با صدای خواهرش از خواب بیدار شد. مریم در اتاق بقلی داشت با گوشی همراهش صحبت میکرد. آنقدر صدای حرف زدن و خندیدنش بلند بود که محسن از اتاق خودش، به وضوح حرف هایش را میشنید:
_ساسان جون تو چقدر ساده ای. نه بابا، داداش کیه؟! من که داداش ندارم.... کی گفته داداشم بود؟! این پسره پادوی بابام بود.... آخه بابام سرش خیلی شلوغه.... کاراهای شرکتش خیلی زیاده وقت نمیکنه بیاد دنبال من. واسه همین هروقت جایی کار دارم، پادوی شرکتش رو میفرسته دنبالم.... راستی ساسان... این رستوران آخری ک رفتیم چقدر لاکچری بود....خیلی حال داد... ازین جاهای خفن بازم بیا بریم... ایندفعه مهمون من.... هرچقدرم خواستی رفیق هاتو بیار. همشون مهمون من. نه بابا پولش ک چیزی نیست...بابای من مایه دار تر از این حرفاس...
مریم همین طوری که گرم صحبت بود که یکدفعه سرجا خشکش زد....
دهانش باز مانده بود و زبانش بند آمده بود....
تنها کاری که توانست بکند این بود که تلفن را قطع کرد و در مقابل مادر و برادرش که تمام قد جلویش ایستاده بودند، از جا بلند شد و نشست...
🌸🌸🌸🌸
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani
#داستان_داداش_محسن
قسمت دوازدهم
مریم همین طوری که گرم صحبت بود که یکدفعه سرجا خشکش زد. دهانش باز مانده بود و زبانش بند آمده بود. تنها کاری که توانست بکند این بود که تلفن را قطع کرد و در مقابل مادر و برادرش که تمام قد جلویش ایستاده بودند، از جا بلند شد و نشست.
هیچ کس چیزی نمیگفت. سکوت مرگباری حاکم شده بود. نه مریم جرئت حرف زدن و انکار کردن داشت و نه مادر و برادرش دلیلی برای سین جیم کردن داشتند. همه چیز مثل روز، روشن بود.
محسن رو به مادرش کرد و گفت:
مامان! شما لطفاً برید بیرون.
مادرش سریع از اتاق خارج شد و در را محکم بست.
محسن به طرف مریم آمد. مریم آب دهانش را قورت داد و خودش را به سمت عقب کشید. ترس همه وجودش را فراگرفته بود. هر چه محسن به سمتش میآمد، بیشتر دندان هایش را به هم می سایید. منتظر یک سیلی آبدار از داداش محسن بود.
محسن نزدیکش آمد. به چشمانش را زد و گفت:
پس اون پول هایی که به بهانه های مختلف از من میگرفتی، خرج این کارا میکردی آره؟؟
مریم از خجالت سرش را به زیر انداخت....
🌸🌸🌸🌸
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani
#داستان_داداش_محسن
قسمت سیزدهم
محسن به طرف مریم آمد. مریم آب دهانش را قورت داد و خودش را به سمت عقب کشید. ترس همه وجودش را فراگرفته بود. هر چه محسن به سمتش میآمد، بیشتر دندان هایش را به هم می سایید. منتظر یک سیلی آبدار از داداش محسن بود.
محسن نزدیکش آمد. به چشمانش را زد و گفت: پس اون پول هایی که به بهانه های مختلف از من میگرفتی، خرج این کارا میکردی آره؟؟
مریم از خجالت سرش را به زیر انداخت.
محسن کنار مریم نشست و گفت:
ببین دختر خوب! از قدیم گفتن دختر و پسر مثل آتش و پنبه میمونن. اگر کنار هم باشند همه جا را میسوزونند.... دختر و پسر مثل جریان مثبت و منفی برق میمونن ، اگه به هم برخورد کنند، جرقه میزنن، فیوز می پرانند....
_ولی داداش رابطه ما فقط یه دوستی ساده است.
_تو داری الان لب پرتگاه راه میری، هر آن ممکنه پات بلغزه و سقوط کنی....
_داداش تو نمیدونی ساسان چقدر پسر خوبیه، خیلی پاکه، خیلی مهربونه.
_اگه اینقدر پاکه چرا مثل بچه آدم نمیاد خواستگاری؟
_دیگه دوره این حرف ها گذشته داداش جون. حالا دیگه همه دختر و پسرها اول با هم آشنا میشن، اگه با هم به تفاهم رسیدند و تصمیم به ازدواج گرفتند، بعد میان خواستگاری.
_حالا اگه شما دوتا چند سال با هم دوست بودید بعد آقا تصمیم به ازدواج نگرفت و خیلی راحت گذاشت رفت چی؟ تکلیف این همه عشق و احساسی که به پاش گذاشتی چی میشه؟ تکلیف مثلاً خواستگارهایی که به خاطرش رد کردی و فرصت های ازدواجی ک از دست دادی چی میشه؟ عمری که براش گذاشتی چی؟ وابستگی ای ک بهش پیدا کردی چی؟ ضربه عاطفی که بعد از رفتنش میخوری چی؟ دل شکسته ات چی؟ شخصیت خرد شده ات چی؟ احساسات لگدمال شده ات چی؟ با اینا میخوای چکار کنی؟
_راست میگی... به اینجاهاش فکر نکرده بودم.... حالا شایدم با هم ازدواج کردیم
_ تو اگه یک پسر بودی و میخواستی ازدواج کنی، به نظر خودت، دختری رو انتخاب میکردی که از برگ گل پاک تره و تابحال با هیچ پسری هیچ گونه رابطه ای نداشته؟ یا دختری که حتی فقط با یک پسر دوست بوده. یک دوستی ساده.؟
_ خب اگه من پسر بودم ترجیح میدادم دختری رو انتخاب کنم که با هیچ کس رابطه نداشته....
_پس چطور انتظار داری که اون تو رو انتخاب کنه؟
_حالا آمدیم و منو انتخاب کرد
_به فرض ک تو رو برای ازدواج انتخاب کنه، به نظرت میتونه تو زندگی بهت اعتماد کنه؟ به نظر من دختری که یکبار تو زندگیش با پسری دوست بوده، میتونه با پسرهای دیگری هم دوست بشه، اونوقت اون میتونه تو زندگی مشترکش با تو بهت اعتماد داشته باشه و خیالش راحت باشه که پای کسی دیگه وسط نمیاد؟! تو میتونی به اون اعتماد داشته باشی که هرگز با دختر دیگری دوست نمیشه؟ تو چنین زندگی ای میتونی آرامش داشته باشی؟
_هرگز....
🌸🌸🌸🌸
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani
✨شب داستان زندگی ماست
⭐️گاهی پرنور
✨گاهی کم نور میشود
⭐️اما بخاطر بسپار
✨هر آفتابی غروبی دارد
⭐️و هر غروبی طلوعی
✨قرنهاست که هیچ شبی
⭐️بی صبح شدن نمانده است
✨به امید طلوع آرزوهایتان
✨ستاره شبتان درخشان✨
#داستان_داداش_محسن
قسمت چهاردهم
محسن پس از چند روز استراحت، به سرکارش رفت. اوستا منتظرش ایستاده بود:
_بدو محسن جون. بدو که به موقع آمدی پسر. بیا با کمک محمود آجر ها را خالی کنید.
_چشم اوستا. الان خالی میکنیم. بدو محمود. بدو بیا کمک..... کجایی پسر؟ با تو ام. بیا اینجا دیگه
_......
_چته محمود؟! چرا تو خودتی؟ انگار نیستی؟!
_هان؟ چی؟ با منی؟ باشه الان میام
_چکار میکنی پسر؟ اونجا چرا فرقون رو میبری ؟! بیار اینجا...
_آهان...باشه
_چته امروز؟! چرا گیج میزنی؟!
_نه .... چیزی نیست....
_چرا.... یه چیزیت هست.... تو امروز خیلی گیج و منگی.... بیا...بیا بشین اینجا یه چایی بزنیم ببینم چته.
_راستش یه چیزی خیلی وقته میخوام بهت بگم... اما....اما میترسم بگم...
_میترسی؟!! مگه من لولوخورخوره ام ک میترسی؟! بنال ببینم چی میخوای بگی.
_میترسم اگه بگم غیرتی بشی و یه کاری دستم بدی
_مگه میخوای در مورد کی حرف بزنی؟
_خواهرت
_بینم....نکنه عشق و عاشقی و این حرفاس؟؟!!!
_نه بابا... منو چه به عشق و عاشقی....مال این حرفا نیستم
_ دِ جون بکن دیگه بچه... بگو خواهرم چی؟؟
_راستش.....چند وقتیه پیج اینستاشو دنبال میکنم.... بخدا فقط از روی کنجکاوی.... یه عکسایی تو پیجش میذاره که....اصلا بذار خودت ببینی
محمود گوشی شو درآورد و پیج اینستای مریم را باز کرد. چشمتان روز بد نبیند. پیجش پر بود از عکس هایی که مریم آرایش کرده، با موهایی بیرون ریخته، در کنار دوستانش اعم از دختر و پسر نشسته بود. ایکاش فقط همین بود. مریم حتی عکس های خانوادگی شان را ک در کنار برادر و مادرش در خانه گرفته بودند را هم در پیجش گذاشته بود. یعنی میشه گفت تمام رویدادهای زندگی اش، چه خصوصی و چه عمومی را به اشتراک گذاشته بود....
محسن با دیدن این عکس ها لیوان چایی ای ک در دست داشت را محکم به دیوار کوبید. لیوان خرد شد و چایی اش پخش زمین شد. سپس از جا بلند شد که برود. محمود به دنبالش دوید و دستش را محکم گرفت و گفت: اینها را نگفتم که از کوره در بری و بلایی سر خودت یا خواهرت بیاری. اینها را گفتم که بیشتر مواظب خواهرت باشی. حالا با این حال و روز کجا میخوای بری؟ بشین یه لیوان آب بخور بعد فکر کن ببین باید چکار کنی...
🌸🌸🌸🌸
کانال داستان های آسمانی
❄️@dastan_asemani