eitaa logo
داستان های آسمانی
67 دنبال‌کننده
46 عکس
13 ویدیو
0 فایل
در این کانال میتونید داستان های جذابی از افرادی ک مسیر زندگی خود را به گونه ای متفاوت انتخاب کردند بخوانید. این داستان ها واقعی نیستند اما میتوانند مصداق های واقعی زیادی داشته باشند اگر انتقاد یا پیشنهادی دارید لطفاً به این آی دی ارسال کنید. @asemani4522
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت سیزدهم محسن به طرف مریم آمد. مریم آب دهانش را قورت داد و خودش را به سمت عقب کشید. ترس همه وجودش را فراگرفته بود. هر چه محسن به سمتش می‌آمد، بیشتر دندان هایش را به هم می سایید. منتظر یک سیلی آبدار از داداش محسن بود. محسن نزدیکش آمد. به چشمانش را زد و گفت: پس اون پول هایی که به بهانه های مختلف از من میگرفتی، خرج این کارا میکردی آره؟؟ مریم از خجالت سرش را به زیر انداخت. محسن کنار مریم نشست و گفت: ببین دختر خوب! از قدیم گفتن دختر و پسر مثل آتش و پنبه میمونن. اگر کنار هم باشند همه جا را میسوزونند.... دختر و پسر مثل جریان مثبت و منفی برق میمونن ، اگه به هم برخورد کنند، جرقه میزنن، فیوز می پرانند.... _ولی داداش رابطه ما فقط یه دوستی ساده است. _تو داری الان لب پرتگاه راه میری، هر آن ممکنه پات بلغزه و سقوط کنی.... _داداش تو نمیدونی ساسان چقدر پسر خوبیه، خیلی پاکه، خیلی مهربونه. _اگه اینقدر پاکه چرا مثل بچه آدم نمیاد خواستگاری؟ _دیگه دوره این حرف ها گذشته داداش جون. حالا دیگه همه دختر و پسرها اول با هم آشنا میشن، اگه با هم به تفاهم رسیدند و تصمیم به ازدواج گرفتند، بعد میان خواستگاری. _حالا اگه شما دوتا چند سال با هم دوست بودید بعد آقا تصمیم به ازدواج نگرفت و خیلی راحت گذاشت رفت چی؟ تکلیف این همه عشق و احساسی که به پاش گذاشتی چی میشه؟ تکلیف مثلاً خواستگارهایی که به خاطرش رد کردی و فرصت های ازدواجی ک از دست دادی چی میشه؟ عمری که براش گذاشتی چی؟ وابستگی ای ک بهش پیدا کردی چی؟ ضربه عاطفی که بعد از رفتنش میخوری چی؟ دل شکسته ات چی؟ شخصیت خرد شده ات چی؟ احساسات لگدمال شده ات چی؟ با اینا میخوای چکار کنی؟ _راست میگی... به اینجاهاش فکر نکرده بودم.... حالا شایدم با هم ازدواج کردیم _ تو اگه یک پسر بودی و میخواستی ازدواج کنی، به نظر خودت، دختری رو انتخاب میکردی که از برگ گل پاک تره و تابحال با هیچ پسری هیچ گونه رابطه ای نداشته؟ یا دختری که حتی فقط با یک پسر دوست بوده. یک دوستی ساده.؟ _ خب اگه من پسر بودم ترجیح میدادم دختری رو انتخاب کنم که با هیچ کس رابطه نداشته.... _پس چطور انتظار داری که اون تو رو انتخاب کنه؟ _حالا آمدیم و منو انتخاب کرد _به فرض ک تو رو برای ازدواج انتخاب کنه، به نظرت می‌تونه تو زندگی بهت اعتماد کنه؟ به نظر من دختری که یکبار تو زندگیش با پسری دوست بوده، می‌تونه با پسرهای دیگری هم دوست بشه، اونوقت اون می‌تونه تو زندگی مشترکش با تو بهت اعتماد داشته باشه و خیالش راحت باشه که پای کسی دیگه وسط نمیاد؟! تو میتونی به اون اعتماد داشته باشی که هرگز با دختر دیگری دوست نمیشه؟ تو چنین زندگی ای میتونی آرامش داشته باشی؟ _هرگز.... 🌸🌸🌸🌸 کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨شب داستان زندگی ماست ⭐️گاهی پرنور ✨گاهی کم نور میشود ⭐️اما بخاطر بسپار ✨هر آفتابی غروبی دارد ⭐️و هر غروبی طلوعی ✨قرنهاست که هیچ شبی ⭐️بی صبح شدن نمانده است ✨به امید طلوع آرزوهایتان ✨ستاره شبتان درخشان✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت چهاردهم محسن پس از چند روز استراحت، به سرکارش رفت. اوستا منتظرش ایستاده بود: _بدو محسن جون. بدو که به موقع آمدی پسر. بیا با کمک محمود آجر ها را خالی کنید. _چشم اوستا. الان خالی می‌کنیم. بدو محمود. بدو بیا کمک..... کجایی پسر؟ با تو ام. بیا اینجا دیگه _...... _چته محمود؟! چرا تو خودتی؟ انگار نیستی؟! _هان؟ چی؟ با منی؟ باشه الان میام _چکار می‌کنی پسر؟ اونجا چرا فرقون رو میبری ؟! بیار اینجا... _آهان...باشه _چته امروز؟! چرا گیج میزنی؟! _نه .... چیزی نیست.... _چرا.... یه چیزیت هست.... تو امروز خیلی گیج و منگی.... بیا...بیا بشین اینجا یه چایی بزنیم ببینم چته. _راستش یه چیزی خیلی وقته می‌خوام بهت بگم... اما....اما میترسم بگم... _میترسی؟!! مگه من لولوخورخوره ام ک میترسی؟! بنال ببینم چی میخوای بگی. _میترسم اگه بگم غیرتی بشی و یه کاری دستم بدی _مگه میخوای در مورد کی حرف بزنی؟ _خواهرت _بینم....نکنه عشق و عاشقی و این حرفاس؟؟!!! _نه بابا... منو چه به عشق و عاشقی....مال این حرفا نیستم _ دِ جون بکن دیگه بچه... بگو خواهرم چی؟؟ _راستش.....چند وقتیه پیج اینستاشو دنبال میکنم.... بخدا فقط از روی کنجکاوی.... یه عکسایی تو پیجش می‌ذاره که....اصلا بذار خودت ببینی محمود گوشی شو درآورد و پیج اینستای مریم را باز کرد. چشمتان روز بد نبیند. پیجش پر بود از عکس هایی که مریم آرایش کرده، با موهایی بیرون ریخته، در کنار دوستانش اعم از دختر و پسر نشسته بود. ایکاش فقط همین بود. مریم حتی عکس های خانوادگی شان را ک در کنار برادر و مادرش در خانه گرفته بودند را هم در پیجش گذاشته بود. یعنی میشه گفت تمام رویدادهای زندگی اش، چه خصوصی و چه عمومی را به اشتراک گذاشته بود.... محسن با دیدن این عکس ها لیوان چایی ای ک در دست داشت را محکم به دیوار کوبید. لیوان خرد شد و چایی اش پخش زمین شد. سپس از جا بلند شد که برود. محمود به دنبالش دوید و دستش را محکم گرفت و گفت: اینها را نگفتم که از کوره در بری و بلایی سر خودت یا خواهرت بیاری. اینها را گفتم که بیشتر مواظب خواهرت باشی. حالا با این حال و روز کجا میخوای بری؟ بشین یه لیوان آب بخور بعد فکر کن ببین باید چکار کنی... 🌸🌸🌸🌸 کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت پانزدهم شب که شد محسن دست و پاشو جمع کرد که بره خونه. سر راه سه دست چلو کباب هم خرید و رفت. تا در خونه را باز کرد، مریم را دید: _سلام به بهترین خواهر دنیا _سلام داداش محسن. خسته نباشی. اینا چیه دستت؟! به عجب بویی هم داره! آدمو مست می‌کنه! چی شده داداش جون امشب ولخرجی کردی؟! _گفتم بذار یه شب آبجی گلم از آشپزی معاف باشه. یکم خستگی درکنه. بدو آبجی. بدو سفره رو بنداز تا از دهن نیفتاده. _دستت درد نکنه داداشی. چه کار خوبی کردی... امشب یک عالمه کار داشتم... اون شب مریم و محسن به همراه مادرشون، یه شام حسابی میل کردند و یک پارچ دوغ هم روش. مریم هم از لحظه لحظه چلو کباب خوردنش عکس گرفت! مادر شامشو که خورد، رفت خوابید. مریم هم بلند شد تا سفره را جمع کنه. کار سفره که تمام شد، محسن دست مریم را گرفت و کنار خودش نشاند و شروع به صحبت کرد: _مریم جان به نظرت چرا برای خونه، در و دیوار و سقف میذارن؟ مریم خنده ای کرد و جواب داد: _وا...این چه سوالیه می‌پرسی داداش؟! خب معلومه دیگه... برای اینکه امنیت داشته باشه.... _خب اگه یه خونه ای در و دیوار و سقف نداشته باشه چی میشه؟ _آخه همچین خونه ای که دیگه خونه نیست، خیابانه! به یه خونه بی در و پیکر که دیگه نمیگن خونه! به راحتی میشه ازش دزدی کرد، دیگه امنیت نداره. _حالا تو فکر کن تو این خونه بی در و پیکر داری زندگی می‌کنی. چه حسی پیدا می‌کنی وقتی همه کارهاتو همه مردم دارن میبینن. حتی غذا خوردن تو. حتی کنار خانواده نشستن تو. _وااای من که اینطوری اصلا غذا از گلوم پایین نمیره!! اصلا نمیتونم جلوی یک عده آدم که دارن منو میبینن غذا بخورم! _حالا تو فکر کن این یک عده آدم، مستقیم نمیبینندت. اما یک آدم بی تربیت آمده و از دورهمی خانوادگی ما توی همون خونه بی در و پیکر، عکس گرفته و به همه مردم دنیا نشان داده، بازم همین حس رو داری؟؟ مریم تا ته خط را رفت. ابروهایش را درهم کشید. سرش را پایین انداخت و دیگر چیزی نگفت. فضای سنگینی حاکم شده بود. مریم فکرش را هم نمی‌کرد که روزی داداش محسن از کارهایش سردربیاورد. خیالش راحت بود که داداش با این گوشی ساده، هیچ وقت نمی‌تواند بفهمد خواهرش دارد چکار میکند. بدجوری غافلگیر شده بود. آخر محسن از کجا فهمیده؟! 🌸🌸🌸🌸 کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت شانزدهم مریم دیگر بیشتر ازین طاقت تحمل آن فضای سنگین را نداشت. بلند شد تا به بهانه درست کردن چایی از آنجا خارج شود. همین طور که در آشپزخانه کار میکرد، مدام صحبت های محسن را در ذهنش مرور میکرد. دائم تلاش میکرد حرفی برای توجیه کارش پیدا کند. چای کم کم داشت آماده میشد. سینی چای را برداشت و آورد و جلوی محسن گذاشت. محسن که غرق در افکار خودش بود ، با دیدن خواهرش لبخندی زد و سینی را از دست خواهر گرفت و بر زمین گذاشت و تشکر کرد. مریم دوباره سر بحث را باز کرد و گفت: _آخه داداش... همه این کارو میکنن... توی اینستا پره از آدم هایی که لحظه به لحظه از زندگی شون عکس و فیلم میگیرن و استوری میذارن. بقیه هم می‌بینند و لایک میکنند و کامنت میذارن. _خواهر گلم... اینکه همه یه کاری رو بکنند آیا میتونیم نتیجه بگیریم کار درستیه؟! کار خوبیه؟ _داداش جون اینکه کار بدی نیست. خب چه اشکالی داره که بقیه هم تو خوشی های من شریک بشن، بقیه هم ببینند که من چقدر خوشبختم، خانواده خوب دارم، دوست های خوب دارم، شادم، میخندم، از زندگی لذت میبرم.... مگه بده؟ ..... 🌸🌸🌸🌸 کانال داستان های آسمانی ❄️@dastan_asemani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✔️ تکنیک هایی برای لذت بخش کردن تکلیف مدرسه برای ها و دومی ها: 🔹قبل از تکالیف مدرسه به او فرصت استراحت بدهید. 🔹زمان مشخصی را هر روز برای انجام تکالیف مدرسه تعیین کنید. 🔹ساعاتی که مناسب سن اوست اجازه دهید تلویزیون تماشا کند. 🔹محیطی آرام و ساکت را برای کودک به وجود آورید. 🔹بعد از انجام تکالیف خستگی او را با یک نوشیدنی یا خوراکی سالم برطرف کنید. 🔹در صورت لزوم پاسخگوی بعضی از پرسش های درسی کودک باشید. 🔹ماهی یک بار با معلم او ارتباط داشته باشید. 🔹به هیچ عنوان کودک را مجبور به انجام تکلیف نکنید. 🔹سعی کنید انجام تکلیف را به صورت کاری شاد و لذت بخش تبدیل کنید. 🔹از کودک در مورد زمان انجام دادن تکلیف نظرخواهی کنید. 🔹حتما تشویق را چاشنی تکلیف داشته باشید. ❀ @madaranee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام موسی کاظم علیه السلام: همانا بدنهای شمارا بهایی جز بهشت نیست. پس آنها را به غیر بهشت نفروشید.
💕 آرامش کلامی رفتاری والدین ✔️ یکی از نیازهای فرزندان نیاز به است. ✍ مهمترین امنیت، آرامش کلامی و رفتاری والدین است. والدینی که در تربیت فرزند مدام داد و بیداد می کنند، بدانند که کودک تا جایی مجبور به تحمل است و بعد از آن دیگر مجبور به تحمل نیست. ❀ @madaranee