#قصه
#بوته_های_وحشی_اسفیرا
روزی روزگاری در یک مرتع سرسبز پسر جوانی به نام رادولف زندگی میکرد که به اسبها خیلی علاقه داشت. رادولف آرزو داشت بهترین و سریعترین اسبهای جهان را داشته باشد. به خاطر همین او و پدرش اسبهای زیادی را از سرزمینهای مختلف در مرتع خودشان جمع کرده بودند و پرورش میدادند.
اما هیچکدام از این اسبها به اندازه ی اسفیرا که کره اسبی سفید با دم و یالهای سیاه بود مورد علاقه رادولف نبودند. اسفیرا که هنوز یک اسب بالغ نشده بود قابلیتهای زیادی داشت. اسفیرا سرعت بسیار زیادی داشت و پاهای بسیار قدرتمندی داشت که باعث میشد پرشهای بلندی داشته باشد. رادولف در مورد این کره اسب چیزهای زیادی شنیده بود. خیلی از کارشناسان عقیده داشتند این کره اسب یکی از بهترین اسبهای دنیا خواهد شد.
رادولف و پدرش پس از مشورت با عده ای از صاحبنظران و کارشناسان اسب تصمیم گرفتند نیمی از اسبهای خودشان را بفروشند و درآمد حاصل از فروش آنها را خرج آماده کردن یک اصطبل و زمین سوارکاری پیشرفته برای اسفیرا کنند.
حدود شش ماه طول کشید تا چیزی را که میخواستند آماده کنند. حالا دیگه وقت این بود که ببینند توانایی های این کره اسب خارق العاده چقدر است.
آنها یک مربی اسب حرفه ای هم استخدام کردند که نامش کارلوس ویتچنزو بود. کارلوس خیلی در کارش حرفه ای بود و عاشق اسبهای سرعتی و پرشی بود. اون در سرزمینهایی زندگی میکرد که قبایل اونجا مسابقات اسب دوانی و سوارکاری خیلی زیادی را برگزار میکردند و یکجورایی جزء تفریحات و سرگرمی ها و همچنین آداب و رسومشان محسوب میشد.
کارلوس پس از دیدن اسفیرا واقعا شگفت زده شده بود و میگفت این کره اسب منو یاد یانتارو میاندازه. یانتارو هم اسب بینظیری بود که در قبیله ی ما به عنوان اسب قهرمان شناخته میشد.
ادامه دارد ...
https://eitaa.com/dastan_kootah
#رمان #داستان #قصه #داستانک #داستان_کوتاه #قصه_زیبا #قصه_کوتاه #قصه_جدید #قصه_کودک #قصه_کودک
#قصه
#بوته_های_وحشی_اسفیرا
قسمت دوم
کارلوس، اسفیرا را به خوبی پرورش میداد و با او تمرینهای خاصی را انجام میداد که برای مسابقات آماده شود..
در طی یک سال اسفیرا با شرکت در چندین مسابقه محلی برنده ی بی چون چرای این مسابقات شد و جایزه های نقدی بسیاری را برای رادولف و پدرش به ارمغان آورد. به طوری که بسیاری از مردم شهر برای دیدن مسابقه ی اسفیرا به تماشای مسابقات اسب دوانی می آمدند.
کارلوس به رادولف و پدرش پیشنهاد داد که تعدادی دیگر از اسبها را بفروشند و با پول فروش آنها و درآمد حاصل از برنده شدن اسفیرا در مسابقات، یک زمینی مسابقه پیشرفته برای مسابقه اسب دوانی در شهر محل زندگی رادولف یعنی شهر راکین آماده کنند.
طولی نکشید که از شهرهای اطراف هم رقیبانی برای اسفیرا پیدا شد و اسب سواران برای رقابت با اسفیرا از شهرهای دور به شهر راکین می آمدند.
و به این ترتیب کم کم شهر راکین یکی از شهرهای معروف مسابقات اسب دوانی شد.
و اسفیرا، کره اسب قهرمان شهر راکین هم به یکی از نمادهای قهرمانی شهر مبدل شده بود.
یک روز کارلوس ویتچنزو پیش رادولف آمد و گفت نامه ای از طرف سران یکی از قبایل خود دریافت کرده که باید به قبیله ی خودش برگردد و برای مدتی پیش اسفیرا نخواهد بود.
بعد ار رفتن کارلوس، چندین سرمایه گذار ، به رادولف پیشنهاد مبالغ زیادی دادند که اسفیرا را از او بخرند اما رادولف قبول نکرد و گفت هنوز برنامه های زیادی برای اسفیرا دارد و فعلا نمیخواهد او را از دست بدهد.
رادولف بعد از گذشت یک ماه نامه ای از کارلوس دریافت کرد که غافلگیرش کرد!
ادامه دارد ...
https://eitaa.com/dastan_kootah
#رمان #داستان #قصه #داستانک #داستان_کوتاه #قصه_زیبا #قصه_کوتاه #قصه_جدید #قصه_کودک #قصه_کودک