#قصه
#بوته_های_وحشی_اسفیرا
روزی روزگاری در یک مرتع سرسبز پسر جوانی به نام رادولف زندگی میکرد که به اسبها خیلی علاقه داشت. رادولف آرزو داشت بهترین و سریعترین اسبهای جهان را داشته باشد. به خاطر همین او و پدرش اسبهای زیادی را از سرزمینهای مختلف در مرتع خودشان جمع کرده بودند و پرورش میدادند.
اما هیچکدام از این اسبها به اندازه ی اسفیرا که کره اسبی سفید با دم و یالهای سیاه بود مورد علاقه رادولف نبودند. اسفیرا که هنوز یک اسب بالغ نشده بود قابلیتهای زیادی داشت. اسفیرا سرعت بسیار زیادی داشت و پاهای بسیار قدرتمندی داشت که باعث میشد پرشهای بلندی داشته باشد. رادولف در مورد این کره اسب چیزهای زیادی شنیده بود. خیلی از کارشناسان عقیده داشتند این کره اسب یکی از بهترین اسبهای دنیا خواهد شد.
رادولف و پدرش پس از مشورت با عده ای از صاحبنظران و کارشناسان اسب تصمیم گرفتند نیمی از اسبهای خودشان را بفروشند و درآمد حاصل از فروش آنها را خرج آماده کردن یک اصطبل و زمین سوارکاری پیشرفته برای اسفیرا کنند.
حدود شش ماه طول کشید تا چیزی را که میخواستند آماده کنند. حالا دیگه وقت این بود که ببینند توانایی های این کره اسب خارق العاده چقدر است.
آنها یک مربی اسب حرفه ای هم استخدام کردند که نامش کارلوس ویتچنزو بود. کارلوس خیلی در کارش حرفه ای بود و عاشق اسبهای سرعتی و پرشی بود. اون در سرزمینهایی زندگی میکرد که قبایل اونجا مسابقات اسب دوانی و سوارکاری خیلی زیادی را برگزار میکردند و یکجورایی جزء تفریحات و سرگرمی ها و همچنین آداب و رسومشان محسوب میشد.
کارلوس پس از دیدن اسفیرا واقعا شگفت زده شده بود و میگفت این کره اسب منو یاد یانتارو میاندازه. یانتارو هم اسب بینظیری بود که در قبیله ی ما به عنوان اسب قهرمان شناخته میشد.
ادامه دارد ...
https://eitaa.com/dastan_kootah
#رمان #داستان #قصه #داستانک #داستان_کوتاه #قصه_زیبا #قصه_کوتاه #قصه_جدید #قصه_کودک #قصه_کودک
خش خش هایی در شب
نوع قصه: ترسناک!
قسمت سوم
لبهایش خشک شده بود انگار مدتها بود که آب نخورده است ....
به اطراف نگاه کرد هیچ شیر آبی آنجا نبود دختر خسته و تشنه شده بود دستهایش را به زانوهایش گرفت و خواست کمی بنشیند اما وقتی چشمش به پاهایش افتاد! ترسید!
روی پاهایش موهای زیادی دید! انگار موهای زیادی به پاهایش چسبیده بود! پاهایش را تکان داد و خواست مو ها را با دست کنار بزند اما در واقع موها به پاهایش نچسبیده بودند بلکه روئیده بودند!
دختر بیشتر ترسید و خواست موها را از پاهایش بکند اما دردش آمد!
در همین هنگام صدای فریادهای پرنده سیاه را از پشت ابرهای سیاه بالاسرش می شنید و گاهی پرنده را از لا به لای ابرها میدید که در حال پرواز است و کالسکه را هم با چنگالهایش گرفته. ناگهان صدای رعد و برق مهیبی آمد و صدای پرنده قطع شد، دختر به سمت پناهگاهی دوید و کنار دیواری نیمه فرو ریخته خودش را جمع کرد و سعی کرد پنهان شود و سرش را بین دستهایش گرفت و چشمانش را بست و سعی کرد چیزی نبیند و نشنود....
باران تندی شروع به باریدن کرد و در تاریکی صدای برخورد چیزی را به زمین شنید ...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/dastan_kootah
#رمان #داستان #قصه #داستانک #داستان_کوتاه #قصه_زیبا #قصه_کوتاه #قصه_جدید #قصه_کودک #قصه_کودک
#پادشاه_کوزه_ها
ادامه ی داستان
وقتی که نزدیک شد دستش را دراز کرد که دست مرا بگیرد و من دیدم علامت سوختگی ماه شکلی روی دستش هست و یاد فرزندمان افتادم که در کوچکی ناپدید شد و دیگر او را ندیدیم ! وقتی مرا از آب بیرون کشید خوب به چهره ی او نگریستم و در حالی که اشک از چشمانم سرازیر شده بود او را شناختم او همان پسر گمشده مان بود!
پیرمرد اشک از چشمانش سرازیر شد و گفت چرا زودتر نگفتی؟! حال پسرمان کجاست؟ من میخواهم او را ببینم
زن آسیابان گفت او امشب به اینجا می آید. او یکی از افراد مهم پادشاه است.
آسیابان و زنش خانه را تمیز و مرتب کردند و غذایی آماده کردند و منتظر پسرشان نشستند.
شب که شد پیرمرد از پنجره ی کلبه چند مرد اسب سوار را دید که با صورتهای پوشیده به آنجا آمدند.
یکی از آنها از اسب پیاده شد و به طرف کلبه آمد و وارد شد. وقتی شال را از روی صورت کنار زد پیرمرد آسیابان با تعجب دید که او همان مرد اسب سوار است که قبلا دیده بود!
مرد اسب سوار که حالا دیگر پسر پیرمرد آسیابان بود به طرف پدر و مادرش آمد و آنها را در آغوش گرفت و همگی اشک ریختند و سالها دوری را به پایان رساندند.
آنها برای اولین بار پس از سالها هر سه با هم شام خوردند. و ساعتها با یکدیگر صحبت کردند.
پیرمرد آسیابان و زنش فهمیدند که مرد اسب سوار یکی از فرماندهان پادشاه است. و او در پی ماموریتی که پادشاه به او داده بود به آن دهکده آمده بود.
آن شب فرمانده در کنار پدر و مادرش خوابید و همراهان فرمانده چادری برپا کردند و شب را در آن گذراندند.
فردای آن روز، پیرمرد آسیابان پسرش را به کلبه ای که کمی دورتر از دهکده بود برد. فرمانده وقتی وارد کلبه شد مترسک کوچکی را دید که از پوشال گندم ساخته شده بود و لباسهایی کودکانه بر آن پوشیده بودند.
و روی دیوار کلبه پر بود از صورتمهای گلی که با نخ به دیوار کلبه آویزان شده بود. صورتکها بیشتر بچگانه بودند.
در سوی دیگر کلبه بخاری زغالی کهنه و فرسوده ای قرار داشت که مقداری هیزم کنارش بود و در گوشه ی کلبه، کوزه ای بزرگ و صندوقی چوبی قرار داشت و سوی دیگر کلبه، چهارپایه ای قدیمی و میزی قرار داشت که روی آن تعدادی شمع نیمه سوخته و مقداری شمع سالم گذاشته بودند و ظرفی از شمعهای آب شده .
پیرمرد جلو آمد و گفت آن صورتکها را از آنچه از صورت تو به خاطر می آوردم ساختم. و این مترسک را هم برای تو ساختم چون تو آن زمان دوست داشتی مترسکی هم قد خودت داشته باشی.
و سپس رفت و در صندوق را باز کرد و لباسهایی بچگانه و تعدادی اسباب بازی ساده را از آن در آورد و نشان پسر داد و گفت اینها تمام یادگارهایی بود که از تو برایمان باقی مانده بود.
فرمانده پرسید پدر چطور مرا گم کردید؟
پیرمرد گفت زمانی که راهزنان به دهکده ما حمله کردند همه چیز را آتش زدند و همه اموال مان و کلبه ای که داشتیم در آتش سوخت و همه چیز را از دست دادیم. آن روز تو خیلی گریه میکردی و بیتاب بودی چون دستت در آتش سوخته بود. وقتی من برای تهیه مرحمی برای دستت به کنار رودخانه رفته بودم، مادرت آمد و گفت پسرمان نیست. پس از آن روز دیگر ما تو را ندیدم. تا یک سال در سرزمینهای زیادی به دنبال تو گشتیم تا نشانی از تو بیابیم اما هیچ نیافتیم.
از آن روز به بعد من کلبه ای ساختم و عهد کردم تا روزی که تو را دوباره پیدا کنم هر روز در آنجا دعا کنم و از خداوند بخواهم که تو را به ما بازگرداند. هر روز شمعی روشن میکردم و دانه ای شن در آن کوزه می انداختم یعنی تعداد دانه های شن درون این کیسه را برابر است با تعداد روزهایی که برایت انتظار کشیدیم!
فرمانده خواست کوزه را تکان بدهد اما کوزه خیلی سنگین بود سپس رو پدر و مادرش کرد و گفت خیلی خوشحالم که شما را دوباره یافتم و از این پس تمام تلاش خود را میکنم تا از شما حمایت کنم و به مادرش گفت مادر چیزی را که به تو گفته بودم فراموش نکن، من بزودی باز میگردم.
ادامه ی داستان و آخرین قسمت بزودی ....
https://eitaa.com/dastan_kootah
#رمان
#داستان
#قصه
#داستانک
#داستان_کوتاه
خش خش هایی در شب
نوع قصه: ترسناک!
قسمت پایانی
دختر از لابلای دستانش نگاه کرد چیزی کمی دورتر تکان میخورد. با ترس به آن نقطه خیره شد، در تاریکی و دود، دید چیز سفیدی دارد به طرفش می آید. کمی که نزدیک تر شد دید کالسکه است!
کالسکه همینطور جلو می آمد و دختر دلهره اش بیشتر میشد تا اینکه کالسکه رسید جلوی پاش!
دختر با نگرانی به داخل کالسکه نگاه کرد چیزی در آن نبود جز دستمال گلداری که دور کودک پیچیده بود.
دختر یهو از جا پرید به اطراف نگاه کرد همه جا تاریک بود مثل شب! به دنبال نشانه ای از کودک گشت چیزی نیافت و ایستاد، صدای خش خشی از پشت سرش شنید وقتی برگشت کسی را ندید! اما ناگهان حس کرد دستی، دستش را گرفت! با ترس و لرز به سمت دست نگاهش را چرخاند...
کودک بود!
موهایش ژولیده و صورتی نشسته و در دست دیگرش بال پرنده ای سیاه بود!
با همان صورت کثیف و نشسته لبخندی زد!
دختر از شادی و هیجان و ترس و اضطراب جیغ کشید و او را بغل کرد و شروع به گریه کرد....
اشکها پشت سر هم سرازیر میشدند و دیگر چشمانش جایی را نمیدید...
آنقدر گریه کرد که حس کرد لباسهای کودک خیس شده و اشکها از روی لباسش به دستهایش که به کمر کودک حلقه زده بودند رسیده !
بازوهای کودک را گرفت و به چشمانش خیره شد، صورت کودک با اشکهایش شسته شده بود، کودک لبخندی بر لب داشت و خوشحال بود! و در دستش آبنبات چوبی رنگین کمونی بود!
کودک سرش را به طرفی چرخاند و با انگشت کوچکش اشاره کرد !
دختر به طرفی که کودک اشاره کرده بود نگاه کرد، مادر را دید که به سمت آنها می آمد!
مادر لبخندی بر لب و بادکنکی در دست داشت!
دختر با خوشحالی و گریه داد زد ماااامان!
و کودک را بغل کرد و به سوی مادر دوید مادر آنها را بغل کرد. دختر دید همه جا روشن و زیبا شده و درختان سرسبز و گلها رنگارنگ و خورشید نورش را می تاباند.
دختر در آغوش مادر خوابش می آمد
مادر موهای دختر را نوازش میکرد و او را میبوسید ....
دختر شاد و خوشحال بود و خوابش برد!!😊
پایان
https://eitaa.com/dastan_kootah
#رمان #داستان #قصه #داستانک #داستان_کوتاه #قصه_زیبا #قصه_کوتاه #قصه_جدید #قصه_کودک #قصه_کودک
#قصه
#بوته_های_وحشی_اسفیرا
قسمت دوم
کارلوس، اسفیرا را به خوبی پرورش میداد و با او تمرینهای خاصی را انجام میداد که برای مسابقات آماده شود..
در طی یک سال اسفیرا با شرکت در چندین مسابقه محلی برنده ی بی چون چرای این مسابقات شد و جایزه های نقدی بسیاری را برای رادولف و پدرش به ارمغان آورد. به طوری که بسیاری از مردم شهر برای دیدن مسابقه ی اسفیرا به تماشای مسابقات اسب دوانی می آمدند.
کارلوس به رادولف و پدرش پیشنهاد داد که تعدادی دیگر از اسبها را بفروشند و با پول فروش آنها و درآمد حاصل از برنده شدن اسفیرا در مسابقات، یک زمینی مسابقه پیشرفته برای مسابقه اسب دوانی در شهر محل زندگی رادولف یعنی شهر راکین آماده کنند.
طولی نکشید که از شهرهای اطراف هم رقیبانی برای اسفیرا پیدا شد و اسب سواران برای رقابت با اسفیرا از شهرهای دور به شهر راکین می آمدند.
و به این ترتیب کم کم شهر راکین یکی از شهرهای معروف مسابقات اسب دوانی شد.
و اسفیرا، کره اسب قهرمان شهر راکین هم به یکی از نمادهای قهرمانی شهر مبدل شده بود.
یک روز کارلوس ویتچنزو پیش رادولف آمد و گفت نامه ای از طرف سران یکی از قبایل خود دریافت کرده که باید به قبیله ی خودش برگردد و برای مدتی پیش اسفیرا نخواهد بود.
بعد ار رفتن کارلوس، چندین سرمایه گذار ، به رادولف پیشنهاد مبالغ زیادی دادند که اسفیرا را از او بخرند اما رادولف قبول نکرد و گفت هنوز برنامه های زیادی برای اسفیرا دارد و فعلا نمیخواهد او را از دست بدهد.
رادولف بعد از گذشت یک ماه نامه ای از کارلوس دریافت کرد که غافلگیرش کرد!
ادامه دارد ...
https://eitaa.com/dastan_kootah
#رمان #داستان #قصه #داستانک #داستان_کوتاه #قصه_زیبا #قصه_کوتاه #قصه_جدید #قصه_کودک #قصه_کودک
زمان:
حجم:
1.26M
جنگجویان کوهستان نویسنده و گوینده محمدمهدی قدوسی ۸ ساله از مشهد
https://eitaa.com/dastan_kootah
#رمان #داستان #قصه #داستانک #داستان_کوتاه #قصه_زیبا #قصه_کوتاه #قصه_جدید #قصه_کودک #قصه_کودک
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
رباتها حاکم می شوند
نویسنده و گوینده محمدمتین قدوسی ۱۲ ساله از مشهد
قسمت اول
https://eitaa.com/dastan_kootah
اگه از قصه ها و داستانهای تکراری خسته شدی بیا کانال ما و از قصه های جدید و هیجان انگیز و دست اول لذت ببر😍😍😍😘😘❤️❤️
داستانتون رو با صدای خودتون برامون بفرستین تا با اسم خودتون تو کانال بذاریم😍😍😍😍😍😍😍
دوستان این بنرمون هست جهت حمایت از کانال برای دوستان و گروهاتون بفرستین سپاسگزارم❤️❤️❤️❤️❤️
https://eitaa.com/dastan_kootah
#رمان #داستان #قصه #داستانک #داستان_کوتاه #قصه_زیبا #قصه_کوتاه #قصه_جدید #قصه_کودک #قصه_کودک
رباتها حاکم میشوند_ قسمت دوم _محمدمتین قدوسی.m4a
حجم:
9.36M
رباتها حاکم می شوند
نویسنده و گوینده محمدمتین قدوسی ۱۲ ساله از مشهد
قسمت دوم
https://eitaa.com/dastan_kootah
اگه از قصه ها و داستانهای تکراری خسته شدی بیا کانال ما و از قصه های جدید و هیجان انگیز و دست اول لذت ببر😍😍😍😘😘❤️❤️
داستانتون رو با صدای خودتون برامون بفرستین تا با اسم خودتون تو کانال بذاریم😍😍😍😍😍😍😍
دوستان این بنرمون هست جهت حمایت از کانال برای دوستان و گروهاتون بفرستین سپاسگزارم❤️❤️❤️❤️❤️
https://eitaa.com/dastan_kootah
#رمان #داستان #قصه #داستانک #داستان_کوتاه #قصه_زیبا #قصه_کوتاه #قصه_جدید #قصه_کودک #قصه_کودک
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیروهای بی پایان
نویسنده و گوینده محمدمتین قدوسی ۱۲ ساله از مشهد
https://eitaa.com/dastan_kootah
اگه از قصه ها و داستانهای تکراری خسته شدی بیا کانال ما و از قصه های جدید و هیجان انگیز و دست اول لذت ببر😍😍😍😘😘❤️❤️
داستانتون رو با صدای خودتون برامون بفرستین تا با اسم خودتون تو کانال بذاریم😍😍😍😍😍😍😍
دوستان این بنرمون هست جهت حمایت از کانال برای دوستان و گروهاتون بفرستین سپاسگزارم❤️❤️❤️❤️❤️
https://eitaa.com/dastan_kootah
#رمان #داستان #قصه #داستانک #داستان_کوتاه #قصه_زیبا #قصه_کوتاه #قصه_جدید #قصه_کودک #قصه_کودک
فرشته ی مهربون بهشتی
نویسنده ح. قدوسی
آنابلا دختر مهربونی بود که با پدر و مادرش در دهکده ی کوچکی زندگی می کردند. اونها با کشاورزی روزگارشون رو میگذروندند. اما چند وقتی بود که برف و بارون نمی اومد و محصولاتشون خیلی کم شده بود ولی با اینکه فقیر بودند، آنابلا همیشه سعی می کرد به بقیه کمک کنه و اونها رو خوشحال کنه. یک روز وقتی آنابلا روی بشکه ی چوبی کنار حیاط نشسته بود متوجه شد یک گل خیلی زیبا که بوی خیلی خوبی داشت، از کنار بشکه ی چوبی دراومده. آنابلا فکر کرد چون توی بشکه، آب نگهداری می کردن، برای همین این گل زیبا اونجا سبز شده.
اما آنابلا وقتی درِ بشکه رو باز کرد هیچ آبی توش نبود! در واقع خیلی وقت بود که توی اون بشکه آبی نریخته بودند چون آب به قدری کم بود که فقط برای نوشیدن و غذا پختن می تونستند استفاده کنند و اون مقدار رو توی کوزه ای که توی اتاق بود نگهداری می کردند.
آنابلا تعجب کرد و با خودش فکر کرد چطور ممکنه گلی به این قشنگی توی یه جای بی آب رشد کنه؟!
فردای اون روز وقتی آنابلا وسایل کشاورزی رو جمع می کرد که سوار گاری کنه چشمش به گل زیبا افتاد و با کمال تعجب دید کنار اون گل زیبا یک گل دیگه هم سبز شده!
آنابلا خیلی کنجکاو شده بود و میخواست بره اطراف گل رو گود کنه ببینه چه خبره که یهو پدرش گفت آنابلا دخترم زودتر راه بیفت که دیر می شه.
و آنابلا رفت به سمت زمین کشاورزیشون. اما وقتی که عصر برگشتند بازهم متعجب تر شد چون اونجا سه تا گل زیبا دید.
اون شب آنابلا خوابش نمی برد و از فکر گلها بیرون نمی اومد. تا اینکه بالاخره رفت سراغ گلها و روی بشکه ی چوبی نشست و آروم گفت ای گلهای زیبا شما چطوری بدون آب دارین رشد می کنین؟؟؟؟
ناگهان صدای نازکی گفت: ما با اشکهای تو به وجود اومدیم آنابلا !
آنابلا با شنیدن صدا جا خورد و دور ورشو نگاه کرد و گفت کی اونجاست؟ من از کسی نمی ترسم هر کی هستی خودتو نشون بده.
صدا گفت: ما گلهای اشک بهشتی هستیم.
آنابلا چشماشو مالید و گفت حتما خیالاتی شدم
اما صدا گفت: نه آنابلای عزیز ما گلها داریم با تو حرف می زنیم
آنابلا از خودش نیشگون گرفت ولی دید دردش اومد و فهمید که خواب نیست.
با تعجب پرسید چطور ممکنه گلها صحبت کنن؟
گلها گفتند: ما می خوایم به تو و خانوادت کمک کنیم تا به زودی پولدار و ثروتمند و خوشبخت بشین.
چون تو دختر مهربونی هستی و قلب پاکی داری.
آنابلا یادش اومد که یه وقتایی به خاطر اینکه اینقدر فقیر هستن و نمی تونن به افراد بیشتری کمک کنن ناراحت می شد و می اومد روی بشکه می نشست و آروم آروم گریه می کرد. و آرزو می کرد که خدای مهربون به اونا قدرتی بده که بتونن به خیلیا کمک کنن.
حالا دیگه فهمید که خدا حرفهای اونو شنیده و با این گلهای زیبا می خواد کمکش کنه.
آنابلا که خیلی خوشحال شده بود داد زد خدای من تو خیلی مهربونی می دونستم کمکم می کنی!
مادرش با عجله از اتاق اومد بیرون و گفت چی شده آنابلا؟ عزیزم چرا این وقت شب بیرونی؟
و آنابلا تو بغل مادرش پرید و شروع کرد به گریه کردن و بعد که آروم شده ماجرا رو تعریف کرد.
فردای اون روز وقتی بیدار شدند دیدند تمام حیاط پر از گلهای اشک بهشتی شده و همه جا پر شده از عطر اونها.
بوی عطر گلها اونقدر زیاد شده بود که همسایه ها و خیلی از مردمی که از جلوی خونه ی آنابلا رد می شدند وایستاده بودن تا بیشتر از عطر گلها استفاده کنن.
و همگی می خواستن یک شاخه از اون گلهای زیبا و خوش عطر داشته باشند.
آنابلا که دختری مهربون بود به هر کسی که می اومد یک شاخه گل می داد.
سرعت رشد گلها اونقدر زیاد بود که تمام حیاط و در و دیوارهای خونه ی آنابلا هم پر از گل شده بود!
کم کم افراد زیادی از شهرهای اطراف هم می اومدند تا از این گلهای زیبا و خوش عطر برای خودشون ببرند. و کار آنابلا و پدر و مادرش شده بود چیدن گلها ! و دیگه وقت نمی کردن برن سرِ زمین کشاورزیشون.
یک روز پدر آنابلا گفت حالا که کشاورزی برای ما سود خیلی کمی داره پس بهتره این گلها را بفروشیم تا مخارج زندگیمون رو دربیاریم.
و به این ترتیب اونها با فروش گلها به افراد غریبه که از شهرهای دیگه می اومدند تونستن در یک هفته ی اول به اندازه ی یک ماه کار در مزرعه درآمد کسب کنند.
و وضعشون به سرعت خوب شد. هر روز مشتریاشون زیادتر می شد و اونها پولدارتر و ثروتمندتر شدند.
آنابلا هم به افراد بیشتری کمک می کرد و سعی می کرد مشکلاتشون رو حل کنه و تا جایی که دیگه هیچ فقیری در دهکده شون نمونده بود.
کم کم شهرت آنابلا در دهکده ها و شهرهای اطراف هم رسید و همگی به اون می گفتن فرشته ی مهربون بهشتی!
و آنابلا بالاخره به آرزوش رسید.
https://eitaa.com/dastan_kootah
#رمان #داستان #قصه #داستانک #داستان_کوتاه #قصه_زیبا #قصه_کوتاه #قصه_جدید #قصه_کودک #قصه_کودک
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
موچول
نویسنده و گوینده محمدمتین قدوسی ۱۲ ساله از مشهد
https://eitaa.com/dastan_kootah
اگه از قصه ها و داستانهای تکراری خسته شدی بیا کانال ما و از قصه های جدید و هیجان انگیز و دست اول لذت ببر😍😍😍😘😘❤️❤️
داستانتون رو با صدای خودتون برامون بفرستین تا با اسم خودتون تو کانال بذاریم😍😍😍😍😍😍😍
دوستان این بنرمون هست جهت حمایت از کانال برای دوستان و گروهاتون بفرستین سپاسگزارم❤️❤️❤️❤️❤️
https://eitaa.com/dastan_kootah
#رمان #داستان #قصه #داستانک #داستان_کوتاه #قصه_زیبا #قصه_کوتاه #قصه_جدید #قصه_کودک #قصه_کودک
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیای مخفی حیوانات
نویسنده و گوینده محمدمتین قدوسی ۱۲ ساله از مشهد
https://eitaa.com/dastan_kootah
اگه از قصه ها و داستانهای تکراری خسته شدی بیا کانال ما و از قصه های جدید و هیجان انگیز و دست اول لذت ببر😍😍😍😘😘❤️❤️
داستانتون رو با صدای خودتون برامون بفرستین تا با اسم خودتون تو کانال بذاریم😍😍😍😍😍😍😍
دوستان این بنرمون هست جهت حمایت از کانال برای دوستان و گروهاتون بفرستین سپاسگزارم❤️❤️❤️❤️❤️
https://eitaa.com/dastan_kootah
#رمان #داستان #قصه #داستانک #داستان_کوتاه #قصه_زیبا #قصه_کوتاه #قصه_جدید #قصه_کودک #قصه_کودک