بچه های عزیز این اولین قصه ای هست که توی کانال می ذارم امیدوارم خوشتون بیاد و حمایت کنین و حتما پیوستن رو بزنین و وارد کانال شین تا منم از دیدن آمار کانال و طرفدارام انرژی بگیرم و ادامه بدم. مرسی از حضورتون☺️
پادشاه کوزه ها
روزی روزگاری در یک دهکده کوچک آسیابان پیری زندگی می کرد. آسیابان هر روز عصر به کلبه ای کوچکی می رفت که کمی از دهکده دورتر بود و ساعتی آنجا می ماند و شب به خونه ی خودش بازمی گشت.
یک روز که آسیابان به خونه باز میگشت متوجه چیز عجیبی در کناره جاده شد. اون یک کوزه پیدا کرد که تعدادی از سکه های داخل آن به بیرون ریخته بود ولی کوزه درون زمین قرار داشت.
آسیابان شروع به کندن زمین کرد تا کوزه را بیرون بیاورد. اما در همان هنگام مردی سوار بر اسب از آنجا می گذشت.
آسیابان برای اینکه مرد اسب سوار متوجه کوزه نشود خود را روی کوزه انداخت و شروع به ناله کرد و گفت ای همسر مهربانم کاش دیرتر می مردی ...چرا مردی ای همسرم .... و وانمود کرد که روی قبر همسر خود دارد گریه می کند ...
ادامه ی داستان بزودی
https://eitaa.com/dastan_kootah
#رمان #داستان #قصه #داستانک #داستان_کوتاه #قصه_زیبا #قصه_کوتاه #قصه_جدید #قصه_کودک #قصه_کودک
جزیره ی هیولاها ۱.m4a
4.82M
جزیره هیولاها قسمت اول
نویسنده و گوینده محمدمتین قدوسی
https://eitaa.com/dastan_kootah
#رمان #داستان #قصه #داستانک #داستان_کوتاه #قصه_زیبا #قصه_کوتاه #قصه_جدید #قصه_کودک #قصه_کودکان
#قصه_صوتی #قصه_جالب #قصه_کودکانه #قصه_هیجان_انگیز
جزیره ی هیولاها ۲.m4a
4.59M
قصه صوتی
جزیره هیولاها قسمت دوم
نویسنده و گوینده محمدمتین قدوسی
۹ساله
https://eitaa.com/dastan_kootah
#رمان #داستان #قصه #داستانک #داستان_کوتاه #قصه_زیبا #قصه_کوتاه #قصه_جدید #قصه_کودک #قصه_کودکان
#قصه_صوتی #قصه_جالب #قصه_کودکانه #قصه_هیجان_انگیز
اگه از قصه ها و داستانهای تکراری خسته شدی بیا کانال ما و از قصه های جدید و هیجان انگیز و دست اول لذت ببر😍😍😍😘😘❤️❤️
https://eitaa.com/dastan_kootah
سلام دوستان این بنر ماست👆 ممنون میشم که تو گروهها و کانالهاتون و برای دوستاتون بفرستین که ازمون حمایت بشه☺️
بزودی ادامه قصه ها را میذارم 👍 و خبر خوش اینکه قصه های جدید هم تو راهه و یکی از قصه ها قراره از نوع ترسناک باشه😱
پادشاه کوزه ها
ادامه ی داستان
مرد اسب سوار ایستاد و از اسب پیاده شد و بطرف آسیابان آمد و او را دلداری داد و خواست او را از زمین بلند کند اما پیرمرد آسیابان بیشتر ناله کرد و از مرد اسب سوار خواست که او را به حال خود رها کند و برود. اما مرد اسب سوار بیشتر اصرار کرد و به او گفت
: ببین ای پیرمرد اگر به من اعتماد کنی و همراه من بیایی قول میدهم که مشکلات تو را حل کنم تا از این به بعد به راحتی زندگی کنی.
اما پیرمرد آسیابان همچنان بر سر و صورت خود خاک میپاشید و آه و ناله سر میداد و از مرد میخواست که او را با غمهایش تنها بگذارد.
مرد که دید اصرار فایده ندارد سوار بر اسب خود شد و از آنجا دور شد.
آسیابان به اطراف خود نگاهی کرد و وقتی مطمئن شد کسی او را نمیپاید کوزه پر از سکه را از زمین بیرون کشید و داخل شال خود پیچید و به خانه برد. زن آسیابان در حال پختن غذا بود پیرمرد به آرامی وارد خانه شد و کوزه را در گوشه ای از خانه پنهان کرد و با خودش فکر کرد چطور به زنش بگوید که این همه سکه طلا پیدا کرده است.
وقتی زن با سینی چای آمد،به پیرمرد خسته نباشیدی گفت و روی صندلی چوبی قدیمی اش نشست و در حالی که لیوان چای را جلوی پیرمرد میگذاشت گفت: وقتی تو در آسیاب بودی مردی از ماموران حکومتی اینجا آمد و دنبال کسی میگشت که مقدار زیادی طلا از خزانه پادشاه دزدیده است!
پیرمرد نگران شد و پرسید تو به او چه گفتی؟
زن گفت: من گفتم کسی را ندیده ام که به تازگی به اینجا آمده باشد.
ادامه ی داستان بزودی
https://eitaa.com/dastan_kootah
#رمان #داستان #قصه #داستانک #داستان_کوتاه #قصه_زیبا #قصه_کوتاه #قصه_جدید #قصه_کودک #قصه_کودک
پادشاه کوزه ها
ادامه ی داستان
پیرمرد با خودش فکر کرد اگر این کوزه بخشی از آن طلاهای دزدیده شده باشد و ماموران حکومتی این کوزه را در نزد من بیابند آن وقت چه میشود؟
بنابراین از زنش پرسید ماموران حکومتی چیز دیگری نگفتند؟ و زنش در پاسخ گفت: چرا آنها گفتند اگر دزد خزانه را پیدا کنند در میدان شهر ۱۰۰۰ ضربه شلاقش میزنند و تا آخر عمرش او را در زندان می افکنند. ولی من فکر میکنم کسی نمیتواند آن دزد را بیابد!
پیرمرد تعجب کرد و گفت چطور این را میگویی؟؟!
و زن آسیابان گفت: وقتی که برای پختن غذا دنبال جمع کردن سبزی به کنار جوی آب رفته بودم مردی را دیدم که در زیر درختی چیزهایی را پنهان میکرد. من همینطور که پنهانی او را می پاییدم ناگهان زیر پایم خالی شد و من درون آب افتادم و ناخوداگاه فریاد کشیدم و کمک خواستم و آن مرد مرا دید!
ادامه ی داستان بزودی
https://eitaa.com/dastan_kootah
#رمان #داستان #قصه #داستانک #داستان_کوتاه #قصه_زیبا #قصه_کوتاه #قصه_جدید #قصه_کودک #قصه_کودک
بنام خدا
قصه: جک و سرویس مدرسه
نویسنده: محمدمتین قدوسی ۱۱ ساله
۱۱ آبان ۱۴۰۲
روزی روزگاری در یک شهر پسری به نام جک زندگی می کرد او پسری شجاع بود اما تنها مشکلی که او داشت این بود که پسری به نام مایکل در مدرسه ی آن ها بود که زور او ازجک بیشتر بود و به همین دلیل جک همیشه از او می تر سید و جرعت مقابله با او را نداشت و اگر مایکل به جک چیزی می گفت یا به او زور می گفت جک به حرف او گوش می داد و در برابر او مقاومت نمی کرد ، زیرا فکر می کرد چون زورش از او کمتر است نمی تواند با او مبارزه کند . یک روز جک از خانه بیرون آمد و منتظر سرویس مدرسه شد ، اما به جای سرویس مدرسه یک ماشین عجیب و غریب آمد و جلوی جک ایستاد.ازآن ماشین دو مرد قوی هیکل پیاده شدند و جک را گرفتند و بردند ،جک تا خواست کمک بگیرد وفریاد بزند او را بیهوش کردند . درتمام طول راه جک بیهوش بود. وقتی به هوش آمد دو مرد قوی هیکل را کنارخودش دید که اصلاً انتظار به هوش آمدنش را نداشتند و ندیدند که او به هوش آمده. او دید راهی که ماشین داشت می رفت راه مدرسه ی خودش است اما ناگهان دید که راننده دکمه ای را فشار داد و دروازه ای جلوی آن ها ظاهر شد و ماشین از آن رد شد. آن ها وارد جایی عجیب شده بودند ، جک خیلی ترسیده بود سعی کرد تا خودش را آزاد و فرار کند اما آن دو مرد او را دوباره بیهوش کردند. وقتی به هوش آمد خودش را در جایی شبیه به زندان دید اما آنجا خیلی وحشتناک تر از زندان بود و بیشتر شبیه یک اتاق جادوگری بود ، انواع و اقسام وسایل جادوگری از در و دیوار آویزان بود: شیشه های مواد جادوگری ، عصای جادوگری و ... . جک با خودش گفت : اینجا دیگر کجاست؟ نکند من را اینجا زندانی کردند ، درهمین خیال بود که ناگهان درآن اتاق وحشتناک باز شد و مردی که شنلی داشت و چهره اش معلوم نبود وارد اتاق شد. جک به قدری ترسید که بی اختیار شروع به پرتاب کردن وسایل اتاق به طرف آن مرد کرد اما آن مرد فقط یک دستش را بالا برد و تمام اجسام روی هوا ایستادند جک بیشتر ترسید چند قدم عقب رفت ناگهان مرد دستش را پایین آورد و تمام اجسام روی زمین ریختند و مرد جلو و جلو تر می آمد ناگهان پای جک به چیزی گیرکرد و افتاد اما خودش را کف اتاق سُر داد و از لای پای آن مرد رد شد و خواست بیرون برود اما ناگهان دراتاق بسته شد. جک ایستاد و برگشت مرد چیزی شبیه رعد را به طرف او زد جک برای چند دقیقه گیج بود و فقط درد را حس می کرد بعد شنید که مرد با صدای شیطانی گفت : اسم تو جکه مگه نه! جک گفت: تو کی هستی و از کجا اسم منو می دونی؟ ناگهان چند نفر دیگر ظاهر شدند و مرد گفت : ما جادوگر هستیم و می خواهیم تعدادمون رو افزایش بدیم. جک گفت : خوب این چه ربطی به من داره؟ جادوگر گفت : ما در وجود تو شجاعت رو دیدیم و می خوایم تو رو جزو اعضای جادوگرها کنیم ، اما تنها مشکلی که هست اینکه تو هنوز به شجاعت کافی نرسیدی. جک با تعجب گفت: چرا ؟ جادوگر گفت: مایکل رو یادته که! باید با اون مقابله کنی جوری که از این به بعد بترسه که نزدیک تو بشه! جک گفت: اما آخه ... . و قبل از این که حرفش تمام شود ، جادوگر گفت: آخه نداره اگه می خوای عضو گروه ما بشی باید ترست بریزه حالا می خوای یا نه؟ جک گفت: آره. جادوگر گویی را به جک داد و گفت: هر موقع گوی درخشید روی گوی بزن تا بتونی ما رو ببینی. ناگهان مه ای پیچید و جک بیهوش شد و وقتی به هوش آمد خودش را در رخت خواب دید ، بلند شد و دست در جیبش کرد و خیالش راحت شد که خواب ندیده و یاد حرف جادوگر افتاد و به راه افتاد. رفت تا رسید به مدرسه مایکل طبق معمول آمد و خواست جک را اذیت کند اما جک یک زیر گوشی به او زد مایکل عصبانی شد و خواست جک را بزند اما جک به او زیرلنگی انداخت و بلا فاصله دست او را تاباند و مایکل با کمال تعجب پا به فرار گذاشت و رفت و جک هم به خانه رفت و دید که گوی درحال درخشیدن است سریعاً روی گوی زد و ناگهان دید که در کنار جادوگر ها است همان جادوگری که قبلاً با او صحبت کرده بود جلو آمد و گفت: تبریک می گم جک تو موفق شدی به ترس ات غلبه کنی حالا این نشانه ای است که نشان می دهد تو از ما هستی. و چوب دستی را به او داد و سپس گفت: این چوب دستی مخصوص تو است. و ورد خاصی را همه شان باهم خواندند و گفتند: از این به بعد تو یک جادوگر هستی و برای هر چیزی که بخواهی جادو کنی ورد آن در ذهنت می آید و جک وردی را خواند و به خانه رفت.
پایان
https://eitaa.com/dastan_kootah
#رمان #داستان #قصه #داستانک #داستان_کوتاه #قصه_زیبا #قصه_کوتاه #قصه_جدید #قصه_کودک #قصه_کودک
#قصه
#گنجی_در_زیرزمین
قسمت دوم
اما وقتی که اونجا رسیدیم کاملا غافلگیر شده بودیم چون در زیرزمین قفل داشت. من گفتم باید مثل سارقها قفل رو با سنجاق سرمون باز کنیم و اونقدر سنجاق سر را توی قفل پیچوندم که کج و کوله شد و انگشتام هم قرمز شد! ولی قفل باز نشد. خسته شدم به کایتل گفتم دزدا وقتی نمی تونن قفلی رو باز کنن میرن نقشه می کشن و روز بعدش میان امتحان می کنن. اونم قبول کرد و قرار شد فردا بریم کنار درخت آرزوها و اونجا یک نقشه جدید بکشیم و از بقیه اعضا هم کمک بگیریم به غیر نی نی کوچولو که هنوز نمی تونست صحبت کنه!
وقتی رسیدم خونه خواهر بزرگترم کاترین رو دیدم که لباس خیلی زیبایی به تن داشت و جلوی آینه خودش رو ورانداز می کرد و ماریانا هم خیاط دهکده مون که اتفاقا همسایه ما بود با نخ و سوزن افتاده بود به جون لباس و فکر کنم می خواست به زودی از روی مدل پیراهن مثل همیشه یکی دیگه بدوزه و احتمالا هم مثل مدلای قبلی که دوخته هزار تا اشکال گفته و نگفته خواهد داشت و احتمالا خانم لاربیه هم که یکی از طرفدارای پرو پا قرص ماریانا هست با اون لهجه ی غلیظش و ژست مغرورش در حالی که دستشو به کمرش زده می گه: اوه ماریانای عزیز این زیباترین مدلیه که کار کردی منکه عاشقش شدم ولی حیف که به سایز من نمی خوره ولی نگران نباش حتما توی کافه من طرفدارای زیادی پیدا خواهد کرد. و ماریانا هم برای اینکه نشون بده چقدر از حرفهای خانم لاربیه از خود بیخود شده باز سوزنو فرو می کنه تو انگشتش و با یک جیغ کوتاه دستش رو به سرعت به بالا میاره و در حالی که تو هوا تکون میده تا دردش کم بشه میگه: وای خیلی ازت ممنونم شارلوت عزیز تو خیلی به من لطف داری حتما بعد از تموم شدن دوخت این لباس، یکی هم اندازه تو میدوزم!
و بعد خانم لاربیه شروع می کنه به تعریف کردن از کافه و خانم هایی پولداری که به اونجا میان و کلی لباس های فاخر دارن و ....
همینطور یکریز حرف می زنن و من فقط باید از اونجا برم بیرون چون وقتی چونه شون گرم میشه دیگه نه هیچ کسی رو می بینن و نه حرفاشو می شنون. مثل خواهرم که مثل یک مانکن وایستاده بود و معلوم بود دلش میخواد از دست اون دوتا موهاشو بکشه و جیغ بزنه و فرار کنه!
برای همین یک راست رفتم توی اتاقم و در را بستم. عروسکم که بالای در آویز بود هنوز توی هوا تاب می خورد و دفتر نقاشیم روی میز کوچیکم باز بود. روی تختم که نشستم چشمم به یاداشتی افتاد که روی دیوار سنجاق شده بود. روش نوشته بود آلیش بزرگ عصبانی است زود برایش شام بیاورید!
ادامه دارد ...
https://eitaa.com/dastan_kootah
#رمان #داستان #قصه #داستانک #داستان_کوتاه #قصه_زیبا #قصه_کوتاه #قصه_جدید #رمان_عاشقانه #رمان_تخیلی #رمان_جالب
#رمان_نوجوان #رمان_کودک #قصه_کودک #داستان_زیبا #قصه_هیجان_انگیز #افسانه #داستان_عاشقانه #قصه_پسرانه #رمان_پسرانه #داستان_پسرانه
#قصه_نوجوان #قصه_صوتی #قصه_تخیلی #داستان_تخیلی #قصه_دخترانه #داستان_دخترانه #رمان_دخترانه #رمان_زیبا #قصه_زیبا #داستانک_زیبا
#داستان_زیبا #داستان_پرهیجان #قصه_جدید #رمان_جدید #داستان_جدید #کانال_داستان #کانال_قصه
اگه از قصه ها و داستانهای تکراری خسته شدی بیا کانال ما و از قصه های جدید و هیجان انگیز و دست اول لذت ببر😍😍😍😘😘❤️❤️
https://eitaa.com/dastan_kootah
سلام دوستان این بنر ماست👆 ممنون میشم که تو گروهها و کانالهاتون و برای دوستاتون بفرستین که ازمون حمایت بشه☺️
دوستان نظرات و پیشنهادات و انتقادات خودتون رو به این آیدی بفرستین.
@Hgh1425
همچنین اگر داستانی را خودتون نوشتید و یا بصورت صوتی ضبط کرده اید میتونید برای من بفرستید تا با اسم خودتون در کانال به اشتراک بگذارم.🌸
*(حتما داستان مال خودتون باشه)
*(کیفیت داستان صوتی هم قابل قبول باشه)
با تشکر😊
May 11
#خش_خش_هایی_در_شب
نوع #قصه: ترسناک!
یک روز آفتابی دختر کوچولویی توی پارک داشت بازی میکرد. اون دختر با موهای خرگوشیش بالا و پایین میپرید و روی صفحه های رنگارنگی که روی زمین نقاشی شده بود، جست و خیز میکرد. دامنش رنگ آسمون با گلهای بهاری بود و کفشهای قرمز پوشیده بود. دختر شاد و شنگول، توی یکی از دستاش بادکنکی داشت به رنگ سیاه. نخ بادکنک توی دست دختر بود. توی دست دیگه ی دختر یک آبنبات چوبی رنگین کمونی بود. کنار یکی از نیمکتهای پارک کالسکه ی سفیدی قرار داشت.دختر غرق بازی و شادی بود و فراموش کرده بود که باید پیش کالسکه بشینه و مراقب باشه. مدتی گذشت، دختر همینطور که بازی میکرد ناگهان ....
ادامه دارد ...
https://eitaa.com/dastan_kootah
#رمان #داستان #قصه #داستانک #داستان_کوتاه #قصه_زیبا #قصه_کوتاه #قصه_جدید #قصه_کودک #قصه_کودک
قصه: دلقک قاتل
نوع قصه: ترسناک
نویسنده: علی سرحدی ۱۱ ساله
سه پسر به نام دیسیموس، گلادیوس و ادوارد رفته بودند تفریح باهم می گفتند و می خندیدند ناگهان ادوارد گفت بیایید تست شجاعت بگیریم که کی شجاع تر از همه است،
همه گفتند باشد.
ساعت ۳صبح گلادیوس ماشین پدرش را برداشت و با ادوارد و دیسیموس به جایی رفتند که معروف به روستای جن ها معروف بود
در آنجا قلعه ی بزرگی میان روستا قرار داشت یک چیز توجه همه را جلب کرده بود و بسیار آنها را ترسانده بود آن چیزی نبود جز نوری که در قلعه روشن بود
دیسیموس گفت من میروم داخل تا تست شجاعت را بدهم
ادوارد و گلادیوس گفتند ما فهمیدیم که تو شجاع تر از همه هستی نرو داخل اما دیسیموس
گوش نکرد و داخل قلعه رفت
چند دقیقه گذشت ادوارد و گلادیوس نگران به پنجره روشن نگاه می کردند ناگهان آن چراغ خاموش شد و صدای جیغ بلندی آمد
ادوارد و گلادیوس، دیسیموس را ول کردند و با ماشین فرار کردند وقتی که به خانه رفتند خانواده های هردو پسر با عصبانیت گفتند کجا بودید گلادیوس با گریه همه ی قضیه را تعریف کرد و گفت که صدای جیغ آمد و ما دیسیموس را ول کردیم و فرار کردیم
فردای آن روز سه خانواده با پلیس به آنجا رفتند چیز بسیار عجیب و نگران کننده شنیدند و خیلی ترسیدند آنها دیدند که از همان پنجره دارد صدا های عجیبی می آید همه ترسیدند و رفتند به خانه هایشان پلیس ها هم رفتند اداره تا همه چیز را بررسی کنند نزدیک ساعت ۵بعد از ظهر بود که پدر گلادیوس گفت برو از زیرزمین میخ بیار تا تابلو ها را بر دیوار بزنم گلادیوس به زیر زمین رفت تا میخ بیارد ناگهان از زیرزمین صدای جیغ آمد و پدر و مادر گلادیوس به زیرزمین رفتند اما گلادیوس نبود سریع پدر مادر گلادیوس به پلیس زنگ زدن هنوز پلیس نیامده بود که خانواده ی ادوارد زنگ زدند و گفتند ادوارد نامه ای از دم در پیدا کرده است مثل آدرس است، گلادیوس کجاست؟؟
پدر گلادیوس گفت وایستید تا من بیام آن نامه را ببینم بعد هم گوشی را قطع کرد وقتی پدر مادر گلادیوس به آنجا رفتند همه چیز را گفتند وقتی پلیس ها آمدند با آنها به آن آدرس رفتند داخل جنگل یک خانه ترسناکی بود همان لحظه گوشی قطع شد وقتی پلیس ها رفتند داخل،اتاقی را دیدند که قفل بود یک دفعه خود به خود در باز شد گلادیوس آنجا نبود پلیس ها هم بیرون رفتند و به بقیه این چیز را گفتند.
پدر گلادیوس با عصبانیت گفت پس پسر من کو😡
آنها به همان خانه برگشتند ولی این دفعه دیدند که دلقک دارد گلادیوس را می زند پلیس ها آن دلقک را گرفتند و به زندان بردند گلادیوس به خانه برگشت بعد از ۵روز پلیس ها به خانواده ها زنگ زدند و گفتند دلقک فرار کرده آنجا صدای وحشتناکی یا چیز مشکوکی نیست؟
خانواده ها گفتند نه!
ازین به بعد هرشب گلادیوس و ادوارد با ترس و عذاب وجدان می خوابیدند.
فکر میکنید برای دیسیموس چه اتفاقی افتاد؟؟!
وقتی پلیس ها رفتند داخل قلعه دیدند که دیسیموس افتاده وقتی او را به بیمارستان بردند او مرده بود.
پایان
https://eitaa.com/dastan_kootah
#رمان #داستان #قصه #داستانک #داستان_کوتاه #قصه_زیبا #قصه_کوتاه #قصه_جدید #قصه_کودک #قصه_کودک
خش خش هایی در شب
نوع قصه: ترسناک!
قسمت دوم
ناگهان کالسکه به راه افتاد و به سمت خیابانی که کمی پایین تر بود رفت. دختر بادکنک را رها کرد و آبنبات چوبی را به زمین انداخت و سراسیمه به سمت کالسکه دوید هنوز چند قدمی ندویده بود که پرنده ای سیاه از آسمان فرود آمد و کالسکه را با چنگالهایش گرفت و به هوا برد. دختر از دیدن این صحنه خیلی ترسید و شروع به جیغ کشیدن کرد و هر چه دوید به پرنده ی سیاه و کالسکه نرسید. دختر همینطور که میدوید پایش به زمین گیر کرد و به زمین خورد. وقتی بلند شد و به اطراف نگاه کرد همه جا تیره و تار شده بود و آسمون پر شده بود از بادکنک های سیاه. دختر دیگر شاد و شنگول نبود و کفشهای قرمزش پر از گل و لای شده بود و دیگر قرمز نبود. زانوی دختر درد میکرد. دختر ناراحت و غمگین، اشکهایش را با پشت دستش پاک کرد و لنگان لنگان به راه افتاد. صدای هق هقی از گلویش درآمد و زیر لب گفت ماااامان!
همه جا دود بود و خلوت. کسی در پارک نبود. نیمکتهای پارک شکسته و خراب بود درختان و گلها سوخته بود و فقط تکه های پلاستیک و خارهایی را میدید که گاهی اوقات با باد جابجا میشدند. دختر فریاد کشید مامان مامان ....
اما هیچ کس آنجا نبود....
ادامه دارد...
https://eitaa.com/dastan_kootah
#رمان #داستان #قصه #داستانک #داستان_کوتاه #قصه_زیبا #قصه_کوتاه #قصه_جدید #قصه_کودک #قصه_کودک
#قصه
#بوته_های_وحشی_اسفیرا
روزی روزگاری در یک مرتع سرسبز پسر جوانی به نام رادولف زندگی میکرد که به اسبها خیلی علاقه داشت. رادولف آرزو داشت بهترین و سریعترین اسبهای جهان را داشته باشد. به خاطر همین او و پدرش اسبهای زیادی را از سرزمینهای مختلف در مرتع خودشان جمع کرده بودند و پرورش میدادند.
اما هیچکدام از این اسبها به اندازه ی اسفیرا که کره اسبی سفید با دم و یالهای سیاه بود مورد علاقه رادولف نبودند. اسفیرا که هنوز یک اسب بالغ نشده بود قابلیتهای زیادی داشت. اسفیرا سرعت بسیار زیادی داشت و پاهای بسیار قدرتمندی داشت که باعث میشد پرشهای بلندی داشته باشد. رادولف در مورد این کره اسب چیزهای زیادی شنیده بود. خیلی از کارشناسان عقیده داشتند این کره اسب یکی از بهترین اسبهای دنیا خواهد شد.
رادولف و پدرش پس از مشورت با عده ای از صاحبنظران و کارشناسان اسب تصمیم گرفتند نیمی از اسبهای خودشان را بفروشند و درآمد حاصل از فروش آنها را خرج آماده کردن یک اصطبل و زمین سوارکاری پیشرفته برای اسفیرا کنند.
حدود شش ماه طول کشید تا چیزی را که میخواستند آماده کنند. حالا دیگه وقت این بود که ببینند توانایی های این کره اسب خارق العاده چقدر است.
آنها یک مربی اسب حرفه ای هم استخدام کردند که نامش کارلوس ویتچنزو بود. کارلوس خیلی در کارش حرفه ای بود و عاشق اسبهای سرعتی و پرشی بود. اون در سرزمینهایی زندگی میکرد که قبایل اونجا مسابقات اسب دوانی و سوارکاری خیلی زیادی را برگزار میکردند و یکجورایی جزء تفریحات و سرگرمی ها و همچنین آداب و رسومشان محسوب میشد.
کارلوس پس از دیدن اسفیرا واقعا شگفت زده شده بود و میگفت این کره اسب منو یاد یانتارو میاندازه. یانتارو هم اسب بینظیری بود که در قبیله ی ما به عنوان اسب قهرمان شناخته میشد.
ادامه دارد ...
https://eitaa.com/dastan_kootah
#رمان #داستان #قصه #داستانک #داستان_کوتاه #قصه_زیبا #قصه_کوتاه #قصه_جدید #قصه_کودک #قصه_کودک
خش خش هایی در شب
نوع قصه: ترسناک!
قسمت سوم
لبهایش خشک شده بود انگار مدتها بود که آب نخورده است ....
به اطراف نگاه کرد هیچ شیر آبی آنجا نبود دختر خسته و تشنه شده بود دستهایش را به زانوهایش گرفت و خواست کمی بنشیند اما وقتی چشمش به پاهایش افتاد! ترسید!
روی پاهایش موهای زیادی دید! انگار موهای زیادی به پاهایش چسبیده بود! پاهایش را تکان داد و خواست مو ها را با دست کنار بزند اما در واقع موها به پاهایش نچسبیده بودند بلکه روئیده بودند!
دختر بیشتر ترسید و خواست موها را از پاهایش بکند اما دردش آمد!
در همین هنگام صدای فریادهای پرنده سیاه را از پشت ابرهای سیاه بالاسرش می شنید و گاهی پرنده را از لا به لای ابرها میدید که در حال پرواز است و کالسکه را هم با چنگالهایش گرفته. ناگهان صدای رعد و برق مهیبی آمد و صدای پرنده قطع شد، دختر به سمت پناهگاهی دوید و کنار دیواری نیمه فرو ریخته خودش را جمع کرد و سعی کرد پنهان شود و سرش را بین دستهایش گرفت و چشمانش را بست و سعی کرد چیزی نبیند و نشنود....
باران تندی شروع به باریدن کرد و در تاریکی صدای برخورد چیزی را به زمین شنید ...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/dastan_kootah
#رمان #داستان #قصه #داستانک #داستان_کوتاه #قصه_زیبا #قصه_کوتاه #قصه_جدید #قصه_کودک #قصه_کودک
#پادشاه_کوزه_ها
ادامه ی داستان
وقتی که نزدیک شد دستش را دراز کرد که دست مرا بگیرد و من دیدم علامت سوختگی ماه شکلی روی دستش هست و یاد فرزندمان افتادم که در کوچکی ناپدید شد و دیگر او را ندیدیم ! وقتی مرا از آب بیرون کشید خوب به چهره ی او نگریستم و در حالی که اشک از چشمانم سرازیر شده بود او را شناختم او همان پسر گمشده مان بود!
پیرمرد اشک از چشمانش سرازیر شد و گفت چرا زودتر نگفتی؟! حال پسرمان کجاست؟ من میخواهم او را ببینم
زن آسیابان گفت او امشب به اینجا می آید. او یکی از افراد مهم پادشاه است.
آسیابان و زنش خانه را تمیز و مرتب کردند و غذایی آماده کردند و منتظر پسرشان نشستند.
شب که شد پیرمرد از پنجره ی کلبه چند مرد اسب سوار را دید که با صورتهای پوشیده به آنجا آمدند.
یکی از آنها از اسب پیاده شد و به طرف کلبه آمد و وارد شد. وقتی شال را از روی صورت کنار زد پیرمرد آسیابان با تعجب دید که او همان مرد اسب سوار است که قبلا دیده بود!
مرد اسب سوار که حالا دیگر پسر پیرمرد آسیابان بود به طرف پدر و مادرش آمد و آنها را در آغوش گرفت و همگی اشک ریختند و سالها دوری را به پایان رساندند.
آنها برای اولین بار پس از سالها هر سه با هم شام خوردند. و ساعتها با یکدیگر صحبت کردند.
پیرمرد آسیابان و زنش فهمیدند که مرد اسب سوار یکی از فرماندهان پادشاه است. و او در پی ماموریتی که پادشاه به او داده بود به آن دهکده آمده بود.
آن شب فرمانده در کنار پدر و مادرش خوابید و همراهان فرمانده چادری برپا کردند و شب را در آن گذراندند.
فردای آن روز، پیرمرد آسیابان پسرش را به کلبه ای که کمی دورتر از دهکده بود برد. فرمانده وقتی وارد کلبه شد مترسک کوچکی را دید که از پوشال گندم ساخته شده بود و لباسهایی کودکانه بر آن پوشیده بودند.
و روی دیوار کلبه پر بود از صورتمهای گلی که با نخ به دیوار کلبه آویزان شده بود. صورتکها بیشتر بچگانه بودند.
در سوی دیگر کلبه بخاری زغالی کهنه و فرسوده ای قرار داشت که مقداری هیزم کنارش بود و در گوشه ی کلبه، کوزه ای بزرگ و صندوقی چوبی قرار داشت و سوی دیگر کلبه، چهارپایه ای قدیمی و میزی قرار داشت که روی آن تعدادی شمع نیمه سوخته و مقداری شمع سالم گذاشته بودند و ظرفی از شمعهای آب شده .
پیرمرد جلو آمد و گفت آن صورتکها را از آنچه از صورت تو به خاطر می آوردم ساختم. و این مترسک را هم برای تو ساختم چون تو آن زمان دوست داشتی مترسکی هم قد خودت داشته باشی.
و سپس رفت و در صندوق را باز کرد و لباسهایی بچگانه و تعدادی اسباب بازی ساده را از آن در آورد و نشان پسر داد و گفت اینها تمام یادگارهایی بود که از تو برایمان باقی مانده بود.
فرمانده پرسید پدر چطور مرا گم کردید؟
پیرمرد گفت زمانی که راهزنان به دهکده ما حمله کردند همه چیز را آتش زدند و همه اموال مان و کلبه ای که داشتیم در آتش سوخت و همه چیز را از دست دادیم. آن روز تو خیلی گریه میکردی و بیتاب بودی چون دستت در آتش سوخته بود. وقتی من برای تهیه مرحمی برای دستت به کنار رودخانه رفته بودم، مادرت آمد و گفت پسرمان نیست. پس از آن روز دیگر ما تو را ندیدم. تا یک سال در سرزمینهای زیادی به دنبال تو گشتیم تا نشانی از تو بیابیم اما هیچ نیافتیم.
از آن روز به بعد من کلبه ای ساختم و عهد کردم تا روزی که تو را دوباره پیدا کنم هر روز در آنجا دعا کنم و از خداوند بخواهم که تو را به ما بازگرداند. هر روز شمعی روشن میکردم و دانه ای شن در آن کوزه می انداختم یعنی تعداد دانه های شن درون این کیسه را برابر است با تعداد روزهایی که برایت انتظار کشیدیم!
فرمانده خواست کوزه را تکان بدهد اما کوزه خیلی سنگین بود سپس رو پدر و مادرش کرد و گفت خیلی خوشحالم که شما را دوباره یافتم و از این پس تمام تلاش خود را میکنم تا از شما حمایت کنم و به مادرش گفت مادر چیزی را که به تو گفته بودم فراموش نکن، من بزودی باز میگردم.
ادامه ی داستان و آخرین قسمت بزودی ....
https://eitaa.com/dastan_kootah
#رمان
#داستان
#قصه
#داستانک
#داستان_کوتاه
خش خش هایی در شب
نوع قصه: ترسناک!
قسمت پایانی
دختر از لابلای دستانش نگاه کرد چیزی کمی دورتر تکان میخورد. با ترس به آن نقطه خیره شد، در تاریکی و دود، دید چیز سفیدی دارد به طرفش می آید. کمی که نزدیک تر شد دید کالسکه است!
کالسکه همینطور جلو می آمد و دختر دلهره اش بیشتر میشد تا اینکه کالسکه رسید جلوی پاش!
دختر با نگرانی به داخل کالسکه نگاه کرد چیزی در آن نبود جز دستمال گلداری که دور کودک پیچیده بود.
دختر یهو از جا پرید به اطراف نگاه کرد همه جا تاریک بود مثل شب! به دنبال نشانه ای از کودک گشت چیزی نیافت و ایستاد، صدای خش خشی از پشت سرش شنید وقتی برگشت کسی را ندید! اما ناگهان حس کرد دستی، دستش را گرفت! با ترس و لرز به سمت دست نگاهش را چرخاند...
کودک بود!
موهایش ژولیده و صورتی نشسته و در دست دیگرش بال پرنده ای سیاه بود!
با همان صورت کثیف و نشسته لبخندی زد!
دختر از شادی و هیجان و ترس و اضطراب جیغ کشید و او را بغل کرد و شروع به گریه کرد....
اشکها پشت سر هم سرازیر میشدند و دیگر چشمانش جایی را نمیدید...
آنقدر گریه کرد که حس کرد لباسهای کودک خیس شده و اشکها از روی لباسش به دستهایش که به کمر کودک حلقه زده بودند رسیده !
بازوهای کودک را گرفت و به چشمانش خیره شد، صورت کودک با اشکهایش شسته شده بود، کودک لبخندی بر لب داشت و خوشحال بود! و در دستش آبنبات چوبی رنگین کمونی بود!
کودک سرش را به طرفی چرخاند و با انگشت کوچکش اشاره کرد !
دختر به طرفی که کودک اشاره کرده بود نگاه کرد، مادر را دید که به سمت آنها می آمد!
مادر لبخندی بر لب و بادکنکی در دست داشت!
دختر با خوشحالی و گریه داد زد ماااامان!
و کودک را بغل کرد و به سوی مادر دوید مادر آنها را بغل کرد. دختر دید همه جا روشن و زیبا شده و درختان سرسبز و گلها رنگارنگ و خورشید نورش را می تاباند.
دختر در آغوش مادر خوابش می آمد
مادر موهای دختر را نوازش میکرد و او را میبوسید ....
دختر شاد و خوشحال بود و خوابش برد!!😊
پایان
https://eitaa.com/dastan_kootah
#رمان #داستان #قصه #داستانک #داستان_کوتاه #قصه_زیبا #قصه_کوتاه #قصه_جدید #قصه_کودک #قصه_کودک
#قصه
#بوته_های_وحشی_اسفیرا
قسمت دوم
کارلوس، اسفیرا را به خوبی پرورش میداد و با او تمرینهای خاصی را انجام میداد که برای مسابقات آماده شود..
در طی یک سال اسفیرا با شرکت در چندین مسابقه محلی برنده ی بی چون چرای این مسابقات شد و جایزه های نقدی بسیاری را برای رادولف و پدرش به ارمغان آورد. به طوری که بسیاری از مردم شهر برای دیدن مسابقه ی اسفیرا به تماشای مسابقات اسب دوانی می آمدند.
کارلوس به رادولف و پدرش پیشنهاد داد که تعدادی دیگر از اسبها را بفروشند و با پول فروش آنها و درآمد حاصل از برنده شدن اسفیرا در مسابقات، یک زمینی مسابقه پیشرفته برای مسابقه اسب دوانی در شهر محل زندگی رادولف یعنی شهر راکین آماده کنند.
طولی نکشید که از شهرهای اطراف هم رقیبانی برای اسفیرا پیدا شد و اسب سواران برای رقابت با اسفیرا از شهرهای دور به شهر راکین می آمدند.
و به این ترتیب کم کم شهر راکین یکی از شهرهای معروف مسابقات اسب دوانی شد.
و اسفیرا، کره اسب قهرمان شهر راکین هم به یکی از نمادهای قهرمانی شهر مبدل شده بود.
یک روز کارلوس ویتچنزو پیش رادولف آمد و گفت نامه ای از طرف سران یکی از قبایل خود دریافت کرده که باید به قبیله ی خودش برگردد و برای مدتی پیش اسفیرا نخواهد بود.
بعد ار رفتن کارلوس، چندین سرمایه گذار ، به رادولف پیشنهاد مبالغ زیادی دادند که اسفیرا را از او بخرند اما رادولف قبول نکرد و گفت هنوز برنامه های زیادی برای اسفیرا دارد و فعلا نمیخواهد او را از دست بدهد.
رادولف بعد از گذشت یک ماه نامه ای از کارلوس دریافت کرد که غافلگیرش کرد!
ادامه دارد ...
https://eitaa.com/dastan_kootah
#رمان #داستان #قصه #داستانک #داستان_کوتاه #قصه_زیبا #قصه_کوتاه #قصه_جدید #قصه_کودک #قصه_کودک
۲۰۲۵۰۱۰۷_۲۲۱۹۱۸قصه محمد مهدی_ جنگجویان_ویرایش شده.mp3
1.26M
جنگجویان کوهستان نویسنده و گوینده محمدمهدی قدوسی ۸ ساله از مشهد
https://eitaa.com/dastan_kootah
#رمان #داستان #قصه #داستانک #داستان_کوتاه #قصه_زیبا #قصه_کوتاه #قصه_جدید #قصه_کودک #قصه_کودک
اگه از قصه ها و داستانهای تکراری خسته شدی بیا کانال ما و از قصه های جدید و هیجان انگیز و دست اول لذت ببر😍😍😍😘😘❤️❤️
داستان کودکتون رو با صدای خودش برامون بفرستین😍
دوستان این بنرمون هست جهت حمایت از کانال برای دوستان و گروهاتون بفرستین سپاسگزارم❤️❤️❤️❤️❤️
https://eitaa.com/dastan_kootah