#پادشاه_کوزه_ها
ادامه ی داستان
وقتی که نزدیک شد دستش را دراز کرد که دست مرا بگیرد و من دیدم علامت سوختگی ماه شکلی روی دستش هست و یاد فرزندمان افتادم که در کوچکی ناپدید شد و دیگر او را ندیدیم ! وقتی مرا از آب بیرون کشید خوب به چهره ی او نگریستم و در حالی که اشک از چشمانم سرازیر شده بود او را شناختم او همان پسر گمشده مان بود!
پیرمرد اشک از چشمانش سرازیر شد و گفت چرا زودتر نگفتی؟! حال پسرمان کجاست؟ من میخواهم او را ببینم
زن آسیابان گفت او امشب به اینجا می آید. او یکی از افراد مهم پادشاه است.
آسیابان و زنش خانه را تمیز و مرتب کردند و غذایی آماده کردند و منتظر پسرشان نشستند.
شب که شد پیرمرد از پنجره ی کلبه چند مرد اسب سوار را دید که با صورتهای پوشیده به آنجا آمدند.
یکی از آنها از اسب پیاده شد و به طرف کلبه آمد و وارد شد. وقتی شال را از روی صورت کنار زد پیرمرد آسیابان با تعجب دید که او همان مرد اسب سوار است که قبلا دیده بود!
مرد اسب سوار که حالا دیگر پسر پیرمرد آسیابان بود به طرف پدر و مادرش آمد و آنها را در آغوش گرفت و همگی اشک ریختند و سالها دوری را به پایان رساندند.
آنها برای اولین بار پس از سالها هر سه با هم شام خوردند. و ساعتها با یکدیگر صحبت کردند.
پیرمرد آسیابان و زنش فهمیدند که مرد اسب سوار یکی از فرماندهان پادشاه است. و او در پی ماموریتی که پادشاه به او داده بود به آن دهکده آمده بود.
آن شب فرمانده در کنار پدر و مادرش خوابید و همراهان فرمانده چادری برپا کردند و شب را در آن گذراندند.
فردای آن روز، پیرمرد آسیابان پسرش را به کلبه ای که کمی دورتر از دهکده بود برد. فرمانده وقتی وارد کلبه شد مترسک کوچکی را دید که از پوشال گندم ساخته شده بود و لباسهایی کودکانه بر آن پوشیده بودند.
و روی دیوار کلبه پر بود از صورتمهای گلی که با نخ به دیوار کلبه آویزان شده بود. صورتکها بیشتر بچگانه بودند.
در سوی دیگر کلبه بخاری زغالی کهنه و فرسوده ای قرار داشت که مقداری هیزم کنارش بود و در گوشه ی کلبه، کوزه ای بزرگ و صندوقی چوبی قرار داشت و سوی دیگر کلبه، چهارپایه ای قدیمی و میزی قرار داشت که روی آن تعدادی شمع نیمه سوخته و مقداری شمع سالم گذاشته بودند و ظرفی از شمعهای آب شده .
پیرمرد جلو آمد و گفت آن صورتکها را از آنچه از صورت تو به خاطر می آوردم ساختم. و این مترسک را هم برای تو ساختم چون تو آن زمان دوست داشتی مترسکی هم قد خودت داشته باشی.
و سپس رفت و در صندوق را باز کرد و لباسهایی بچگانه و تعدادی اسباب بازی ساده را از آن در آورد و نشان پسر داد و گفت اینها تمام یادگارهایی بود که از تو برایمان باقی مانده بود.
فرمانده پرسید پدر چطور مرا گم کردید؟
پیرمرد گفت زمانی که راهزنان به دهکده ما حمله کردند همه چیز را آتش زدند و همه اموال مان و کلبه ای که داشتیم در آتش سوخت و همه چیز را از دست دادیم. آن روز تو خیلی گریه میکردی و بیتاب بودی چون دستت در آتش سوخته بود. وقتی من برای تهیه مرحمی برای دستت به کنار رودخانه رفته بودم، مادرت آمد و گفت پسرمان نیست. پس از آن روز دیگر ما تو را ندیدم. تا یک سال در سرزمینهای زیادی به دنبال تو گشتیم تا نشانی از تو بیابیم اما هیچ نیافتیم.
از آن روز به بعد من کلبه ای ساختم و عهد کردم تا روزی که تو را دوباره پیدا کنم هر روز در آنجا دعا کنم و از خداوند بخواهم که تو را به ما بازگرداند. هر روز شمعی روشن میکردم و دانه ای شن در آن کوزه می انداختم یعنی تعداد دانه های شن درون این کیسه را برابر است با تعداد روزهایی که برایت انتظار کشیدیم!
فرمانده خواست کوزه را تکان بدهد اما کوزه خیلی سنگین بود سپس رو پدر و مادرش کرد و گفت خیلی خوشحالم که شما را دوباره یافتم و از این پس تمام تلاش خود را میکنم تا از شما حمایت کنم و به مادرش گفت مادر چیزی را که به تو گفته بودم فراموش نکن، من بزودی باز میگردم.
ادامه ی داستان و آخرین قسمت بزودی ....
https://eitaa.com/dastan_kootah
#رمان
#داستان
#قصه
#داستانک
#داستان_کوتاه