eitaa logo
داستان کوتاه
33 دنبال‌کننده
2 عکس
0 ویدیو
2 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت اول اون روز وقتی از خونه عمو برمی گشتیم متوجه چیز عجیبی شدیم.روی وسایلی که روی میز کارش بود یه چیزی بود که با پارچه ی سفیدی پوشانده شده بود انگار که نمی خواست کسی اونو ببینه. ولی من به شدت کنجکاو بودم که ببینیم زیر اون پارچه ی سفید چی هست. برای همین فردای اون روز از پسر عمو کایتل خواستم که یک روز که کسی اونجا نبود بیاد دنبال من تا با هم بریم و سر از راز بزرگی که عمو داشت در بیاریم. چند روز بعد از این ماجرا وقتی من در مزرعه مشغول جمع آوری ذرتها بود پسر عمو کایتل به اونجا اومد و در حالی که نفس نفس می زد گفت هی فرونتینا امروز روزیه که باید بریم سراغ راز بزرگ! و منم به اون گفتم بیاد کمکم کنه تا کار زودتر تموم شه و باهم بریم. و شانس بزرگی که آوردیم این بود که دختر عمه لوفیا همون موقع به دنیا اومده بود و همه مشغول مراسم استقبال بچه تازه به دنیا آمده شده بودند و کار رو تعطیل کردند و رفتند. ما هم خدا رو شکر کردیم و از اینکه این بچه کوچولو با اینکه تازه به دنیا اومده برای ما خوش شانسی آورده خیلی خوشحال بودیم و گفتیم از حالا اون یکی از اعضای گروه قسم خوردگان مرده هست. و حالا گروهمون پنج عضو داشت من و کایتل، فلورا و رزا و این کوچولوی دوست داشتنی! با اینکه خونه عمو از خونه ما خیلی فاصله نداشت اما یک مسیر پر خطر محسوب می شد چون باید از جلوی مغازه خانم لارا که خیلی فضول بود می گذشتیم و همینطور از جلوی پنجره آقای تیلور که همیشه در حال دید زدن کوچه بود و هر کسی که از اونجا رد می شد رو می پایید. و ما باید بدون دیده شدن توسط این جاسوسان زبردست می رسیدیم خونه عمو که کار خیلی دشواری بود. اما به هر سختی که بود خودمون رو رسوندیم به خونه عمو. وقتی از پشت پرچینها به داخل حیاط و باغچه نگاه انداختیم مرغها و خروسها و اردکها همه در حال خوردن و چریدن بودن و معلوم بود که همه جا امن و امانه. ما کمرمون رو خم کرده بودیم و از پشت پرچینها طوری که دیده نشیم به سمت زیرزمین رفتیم. https://eitaa.com/dastan_kootah
قسمت دوم اما وقتی که اونجا رسیدیم کاملا غافلگیر شده بودیم چون در زیرزمین قفل داشت. من گفتم باید مثل سارقها قفل رو با سنجاق سرمون باز کنیم و اونقدر سنجاق سر را توی قفل پیچوندم که کج و کوله شد و انگشتام هم قرمز شد! ولی قفل باز نشد. خسته شدم به کایتل گفتم دزدا وقتی نمی تونن قفلی رو باز کنن میرن نقشه می کشن و روز بعدش میان امتحان می کنن. اونم قبول کرد و قرار شد فردا بریم کنار درخت آرزوها و اونجا یک نقشه جدید بکشیم و از بقیه اعضا هم کمک بگیریم به غیر نی نی کوچولو که هنوز نمی تونست صحبت کنه! وقتی رسیدم خونه خواهر بزرگترم کاترین رو دیدم که لباس خیلی زیبایی به تن داشت و جلوی آینه خودش رو ورانداز می کرد و ماریانا هم خیاط دهکده مون که اتفاقا همسایه ما بود با نخ و سوزن افتاده بود به جون لباس و فکر کنم می خواست به زودی از روی مدل پیراهن مثل همیشه یکی دیگه بدوزه و احتمالا هم مثل مدلای قبلی که دوخته هزار تا اشکال گفته و نگفته خواهد داشت و احتمالا خانم لاربیه هم که یکی از طرفدارای پرو پا قرص ماریانا هست با اون لهجه ی غلیظش و ژست مغرورش در حالی که دستشو به کمرش زده می گه: اوه ماریانای عزیز این زیباترین مدلیه که کار کردی منکه عاشقش شدم ولی حیف که به سایز من نمی خوره ولی نگران نباش حتما توی کافه من طرفدارای زیادی پیدا خواهد کرد. و ماریانا هم برای اینکه نشون بده چقدر از حرفهای خانم لاربیه از خود بیخود شده باز سوزنو فرو می کنه تو انگشتش و با یک جیغ کوتاه دستش رو به سرعت به بالا میاره و در حالی که تو هوا تکون میده تا دردش کم بشه میگه: وای خیلی ازت ممنونم شارلوت عزیز تو خیلی به من لطف داری حتما بعد از تموم شدن دوخت این لباس، یکی هم اندازه تو میدوزم! و بعد خانم لاربیه شروع می کنه به تعریف کردن از کافه و خانم هایی پولداری که به اونجا میان و کلی لباس های فاخر دارن و .... همینطور یکریز حرف می زنن و من فقط باید از اونجا برم بیرون چون وقتی چونه شون گرم میشه دیگه نه هیچ کسی رو می بینن و نه حرفاشو می شنون. مثل خواهرم که مثل یک مانکن وایستاده بود و معلوم بود دلش میخواد از دست اون دوتا موهاشو بکشه و جیغ بزنه و فرار کنه! برای همین یک راست رفتم توی اتاقم و در را بستم. عروسکم که بالای در آویز بود هنوز توی هوا تاب می خورد و دفتر نقاشیم روی میز کوچیکم باز بود. روی تختم که نشستم چشمم به یاداشتی افتاد که روی دیوار سنجاق شده بود. روش نوشته بود آلیش بزرگ عصبانی است زود برایش شام بیاورید! ادامه دارد ... https://eitaa.com/dastan_kootah